همه خانهی پروین جمع بودند و موضوع صحبت در مورد داوود بود. حامد و سهراب هم آتش بیار معرکه شده بودند و مدام نظرتشان را میدادند و با هر حرفشان بیشتر از قبل پروین را عصبی میکردند. معصومه که برای درست کردن گلگاوزبان به آشپزخانه رفته بود با لیوان بزرگ گلگاوزبانی بیرون آمد و گفت:
- خب دیگه بهتره در موردش حرف نزنیم، داوود هم خودش فهمیده اشتباه کرده.
محبوبه اما شاکی گفت:
- خودش به تو گفت اشتباه کرده؟
معصومه در کنار مادرش نشست و با چشم و ابرو خواست حرفی نزند.
سهراب گفت:
- معصومه جان نباید از کنار این قضیه ساده بگذرید، چطور تا قبل از این خاطرخواه داوود نشده بودن، الان فهمیدن یه کاری به هم زده و دستش به دهنش میرسه خاطرخواهش شدن؟
معصومه با اخم به شوهرش نگاه کرد. اما حامد بقیهی داستان را به دست گرفت و گفت:
- چطور آقا حشمت کشوندن تهرون و بدبختش کردن؛ الان هم که افتاده زندان هیچکدومشون هیچکاری واسهاش نمیکنن؛ خب معلومه همین نقشه رو برای داوود هم دارن.
منصوره زیر ل**ب غری زد، مهدی که کنارش نشسته بود فحشش را شنید و آرام خندید که محبوبه شاکی گفت:
- شما به چی میخندی آقا مهدی، این وضعیت ما خنده داره؟
منصوره به طرفداری از شوهرش به خواهرش توپید:
- مهدی به حرف من خندید.
محبوبه با چشمان گشاد کرده نگاهش کرد و گفت:
- تو چی گفتی؟
- صحبت زن و شوهری بود.
مهدی عذرخواهی کوتاهی کرد؛ مدتی به سکوت گذشت که با صدای زنگ تلفن، محبوبه که روی صندلی کنار تلفن نشسته بود گوشی را برداشت.
- الو بفرمایین.
- سلام خوب هستین پروین خانم؟ ماهان هستم دوست داوود.
- سلام آقا ماهان؛ من خواهرش هستم محبوبه.
ماهان مکثی کرد و بعد گفت:
- ببخشید متوجه نشدم، زنگ زدم بهتون بگم داوود پیش منه، یه وقت نگرانش نشید. اومد اینجا خیلی ناراحت بود حدس زدم دعوایی کرده باشه و از خونه بیرون زده و شاید شما بیخبرش باشید. زنگ زدم بگم نگرانش نشید.
محبوبه بدون هیچ شکی گفت:
- باشه ممنون که خبر دادید، یه کم با مادرم بحث کرده بود برای همین از خونه گذاشت رفت.
- پس بگید نگرانش نشن.
- باشه.
محبوبه که گوشی را گذاشت پروین گفت:
- کی بود؟ چی میگفت؟
- ماهان بود دوست داوود، زنگ زده بود بگه داوود پیش اونه. ناراحت و عصبانی رفته اونجا، اونم فکر کرده بیخبر از ما رفته اونجا مثلاً میخواست خبر بده نگرانش نشیم.
پروین با زهرخندی گفت:
- اینم نقشه شه؛ من که میدونم با این کارها میخواد من رو راضی کنه ولی کور خونده؛ کفنش کنم توی گورش هم بذارم ولی نمیذارم بره اون دختر رو بگیره. پسرهی چشم سفید پررو، این همه سال زحمتش رو بکش و به اینجا برسون که آقا بره عاشق دختر خواهر اون زنه بشه. من که میدونم بچهام رو چیز خور کردن وگرنه داوود من انقدر بیمعرفت نبود.
حامد و سهراب که کنار هم نشسته بودند ریز میخندیدند. محبوبه چشم غرهای به شوهرش رفت و خطاب به مادرش گفت:
- مادرجان آروم باش؛ دوباره فشارت میره بالا.
حامد آرام به سهراب گفت:
- از داوود بعید بود ولی خب خیلی هم بد نشد.
سهراب هم سرش را نزدیک او برد و گفت:
- از چه لحاظ بد نشد؟
- یه کم کرک و پر این بچه پررو میریزه؛ دیگه داشت این داش کابوی خودش رو گم میکرد.
پروین باز با حرص گفت:
- منصوره کجایی؟ منصوره.
منصوره که به آشپزخانه رفته بود از آشپزخونه بیرون آمد و گفت:
- چیه مامان؟
- بیا شمارهی این دختره به من بده ببینم؛ باید زنگ بزنم بهش بگم بره تورش رو یه جا دیگه پهن کنه.
منصوره نگران نگاهی به مهدی انداخت و گفت:
- شمارهاش رو ندارم.
پروین عصبانی باز داد زد:
- غلط کردی که نداری؟ گوشیت کجاست؟ گوشیت رو بیار خودم پیدا میکنم از توی گوشیت.
منصوره با ترس از شوهرش استمداد طلبید و مستاصل گفت:
- مامان بیخیالش شو؛ آیه که تقصیری نداره اصلاً خبر نداره، داوود به اون علاقه داره.
- بیخود کرده که علاقه داره تا اون دختره نخ نده که این پسر عاشق نمیشد؛ منصوره یه حرف رو ده بار نمیزنم، شمارهش رو بیار.
منصوره مستاصل داشت به مادرش نگاه میکرد که زنگ خانهشان به صدا در آمد. مهدی سریع از جا برخاست و گفت:
- من در رو باز میکنم.
و آیفون را جواب داد و بعد گفت:
- جواد پسر آقا خلیل.
- حتمی با داوود کار داره، برو بگو خونه نیست.
مهدی سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت. جواد هم که پسری تقریباً بیست و هفت هشت ساله بود تا میانهی حیاط آمده بود وقتی مهدی را دید به سمتش آمد و گفت:
- سلام! داوود خوبه؟ طوریش که نشده؟ موبایلش رو گرفتم خاموش بود.
مهدی نگران گفت:
- در مورد چی حرف میزنی؟
- مگه نمیدونید؟ ای بابا، داشتم توی جاده میاومدم ماشین داوود رو دیدم، چپ کرده بود و حسابی داغون شده بود. گفتن رانندهاش را با آمبولانس بردن بیمارستان. شما خبر ندارید؟
مهدی ترسیده دست روی سر گذاشت و همسرش را صدا زد:
- یا خدا! منصوره، منصوره...
منصوره و بقیه از اتاق بیرون دویدند، مهدی با ترس و نگرانی گفت:
- جواد میگه ماشین داوود رو دیده که توی جاده تصادف کرده.
پروین دستش را روی سرش گذاشت و با فریاد یا ابوالفضل روی زمین نشست.
- خب دیگه بهتره در موردش حرف نزنیم، داوود هم خودش فهمیده اشتباه کرده.
محبوبه اما شاکی گفت:
- خودش به تو گفت اشتباه کرده؟
معصومه در کنار مادرش نشست و با چشم و ابرو خواست حرفی نزند.
سهراب گفت:
- معصومه جان نباید از کنار این قضیه ساده بگذرید، چطور تا قبل از این خاطرخواه داوود نشده بودن، الان فهمیدن یه کاری به هم زده و دستش به دهنش میرسه خاطرخواهش شدن؟
معصومه با اخم به شوهرش نگاه کرد. اما حامد بقیهی داستان را به دست گرفت و گفت:
- چطور آقا حشمت کشوندن تهرون و بدبختش کردن؛ الان هم که افتاده زندان هیچکدومشون هیچکاری واسهاش نمیکنن؛ خب معلومه همین نقشه رو برای داوود هم دارن.
منصوره زیر ل**ب غری زد، مهدی که کنارش نشسته بود فحشش را شنید و آرام خندید که محبوبه شاکی گفت:
- شما به چی میخندی آقا مهدی، این وضعیت ما خنده داره؟
منصوره به طرفداری از شوهرش به خواهرش توپید:
- مهدی به حرف من خندید.
محبوبه با چشمان گشاد کرده نگاهش کرد و گفت:
- تو چی گفتی؟
- صحبت زن و شوهری بود.
مهدی عذرخواهی کوتاهی کرد؛ مدتی به سکوت گذشت که با صدای زنگ تلفن، محبوبه که روی صندلی کنار تلفن نشسته بود گوشی را برداشت.
- الو بفرمایین.
- سلام خوب هستین پروین خانم؟ ماهان هستم دوست داوود.
- سلام آقا ماهان؛ من خواهرش هستم محبوبه.
ماهان مکثی کرد و بعد گفت:
- ببخشید متوجه نشدم، زنگ زدم بهتون بگم داوود پیش منه، یه وقت نگرانش نشید. اومد اینجا خیلی ناراحت بود حدس زدم دعوایی کرده باشه و از خونه بیرون زده و شاید شما بیخبرش باشید. زنگ زدم بگم نگرانش نشید.
محبوبه بدون هیچ شکی گفت:
- باشه ممنون که خبر دادید، یه کم با مادرم بحث کرده بود برای همین از خونه گذاشت رفت.
- پس بگید نگرانش نشن.
- باشه.
محبوبه که گوشی را گذاشت پروین گفت:
- کی بود؟ چی میگفت؟
- ماهان بود دوست داوود، زنگ زده بود بگه داوود پیش اونه. ناراحت و عصبانی رفته اونجا، اونم فکر کرده بیخبر از ما رفته اونجا مثلاً میخواست خبر بده نگرانش نشیم.
پروین با زهرخندی گفت:
- اینم نقشه شه؛ من که میدونم با این کارها میخواد من رو راضی کنه ولی کور خونده؛ کفنش کنم توی گورش هم بذارم ولی نمیذارم بره اون دختر رو بگیره. پسرهی چشم سفید پررو، این همه سال زحمتش رو بکش و به اینجا برسون که آقا بره عاشق دختر خواهر اون زنه بشه. من که میدونم بچهام رو چیز خور کردن وگرنه داوود من انقدر بیمعرفت نبود.
حامد و سهراب که کنار هم نشسته بودند ریز میخندیدند. محبوبه چشم غرهای به شوهرش رفت و خطاب به مادرش گفت:
- مادرجان آروم باش؛ دوباره فشارت میره بالا.
حامد آرام به سهراب گفت:
- از داوود بعید بود ولی خب خیلی هم بد نشد.
سهراب هم سرش را نزدیک او برد و گفت:
- از چه لحاظ بد نشد؟
- یه کم کرک و پر این بچه پررو میریزه؛ دیگه داشت این داش کابوی خودش رو گم میکرد.
پروین باز با حرص گفت:
- منصوره کجایی؟ منصوره.
منصوره که به آشپزخانه رفته بود از آشپزخونه بیرون آمد و گفت:
- چیه مامان؟
- بیا شمارهی این دختره به من بده ببینم؛ باید زنگ بزنم بهش بگم بره تورش رو یه جا دیگه پهن کنه.
منصوره نگران نگاهی به مهدی انداخت و گفت:
- شمارهاش رو ندارم.
پروین عصبانی باز داد زد:
- غلط کردی که نداری؟ گوشیت کجاست؟ گوشیت رو بیار خودم پیدا میکنم از توی گوشیت.
منصوره با ترس از شوهرش استمداد طلبید و مستاصل گفت:
- مامان بیخیالش شو؛ آیه که تقصیری نداره اصلاً خبر نداره، داوود به اون علاقه داره.
- بیخود کرده که علاقه داره تا اون دختره نخ نده که این پسر عاشق نمیشد؛ منصوره یه حرف رو ده بار نمیزنم، شمارهش رو بیار.
منصوره مستاصل داشت به مادرش نگاه میکرد که زنگ خانهشان به صدا در آمد. مهدی سریع از جا برخاست و گفت:
- من در رو باز میکنم.
و آیفون را جواب داد و بعد گفت:
- جواد پسر آقا خلیل.
- حتمی با داوود کار داره، برو بگو خونه نیست.
مهدی سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت. جواد هم که پسری تقریباً بیست و هفت هشت ساله بود تا میانهی حیاط آمده بود وقتی مهدی را دید به سمتش آمد و گفت:
- سلام! داوود خوبه؟ طوریش که نشده؟ موبایلش رو گرفتم خاموش بود.
مهدی نگران گفت:
- در مورد چی حرف میزنی؟
- مگه نمیدونید؟ ای بابا، داشتم توی جاده میاومدم ماشین داوود رو دیدم، چپ کرده بود و حسابی داغون شده بود. گفتن رانندهاش را با آمبولانس بردن بیمارستان. شما خبر ندارید؟
مهدی ترسیده دست روی سر گذاشت و همسرش را صدا زد:
- یا خدا! منصوره، منصوره...
منصوره و بقیه از اتاق بیرون دویدند، مهدی با ترس و نگرانی گفت:
- جواد میگه ماشین داوود رو دیده که توی جاده تصادف کرده.
پروین دستش را روی سرش گذاشت و با فریاد یا ابوالفضل روی زمین نشست.
آخرین ویرایش توسط مدیر: