• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
همه خانه‌ی پروین جمع بودند و موضوع صحبت در مورد داوود بود. حامد و سهراب هم آتش بیار معرکه شده بودند و مدام نظرتشان را می‌دادند و با هر حرفشان بیشتر از قبل پروین را عصبی می‌کردند. معصومه که برای درست کردن گل‌گاوزبان به آشپزخانه رفته بود با لیوان بزرگ گل‌گاوزبانی بیرون آمد و گفت:
- خب دیگه بهتره در موردش حرف نزنیم، داوود هم خودش فهمیده اشتباه کرده.
محبوبه اما شاکی گفت:
- خودش به تو گفت اشتباه کرده؟
معصومه در کنار مادرش نشست و با چشم و ابرو خواست حرفی نزند.
سهراب گفت:
- معصومه جان نباید از کنار این قضیه ساده بگذرید، چطور تا قبل از این خاطرخواه داوود نشده بودن، الان فهمیدن یه کاری به هم زده و دستش به دهنش میرسه خاطرخواهش شدن؟
معصومه با اخم به شوهرش نگاه کرد. اما حامد بقیه‌ی داستان را به دست گرفت و گفت:
- چطور آقا حشمت کشوندن تهرون و بدبختش کردن؛ الان هم که افتاده زندان هیچ‌کدومشون هیچ‌کاری واسه‌اش نمی‌کنن؛ خب معلومه همین نقشه رو برای داوود هم دارن.
منصوره زیر ل**ب غری زد، مهدی که کنارش نشسته بود فحشش را شنید و آرام خندید که محبوبه شاکی گفت:
- شما به چی می‌خندی آقا مهدی، این وضعیت ما خنده داره؟
منصوره به طرفداری از شوهرش به خواهرش توپید:
- مهدی به حرف من خندید.
محبوبه با چشمان گشاد کرده نگاهش کرد و گفت:
- تو چی گفتی؟
- صحبت زن و شوهری بود.
مهدی عذرخواهی کوتاهی کرد؛ مدتی به سکوت گذشت که با صدای زنگ تلفن، محبوبه که روی صندلی کنار تلفن نشسته بود گوشی را برداشت.
- الو بفرمایین.
- سلام خوب هستین پروین خانم؟ ماهان هستم دوست داوود.
- سلام آقا ماهان؛ من خواهرش هستم محبوبه.
ماهان مکثی کرد و بعد گفت:
- ببخشید متوجه نشدم، زنگ زدم بهتون بگم داوود پیش منه، یه وقت نگرانش نشید. اومد اینجا خیلی ناراحت بود حدس زدم دعوایی کرده باشه و از خونه بیرون زده و شاید شما بی‌خبرش باشید. زنگ زدم بگم نگرانش نشید.
محبوبه بدون هیچ شکی گفت:
- باشه ممنون که خبر دادید، یه کم با مادرم بحث کرده بود برای همین از خونه گذاشت رفت.
- پس بگید نگرانش نشن.
- باشه.
محبوبه که گوشی را گذاشت پروین گفت:
- کی بود؟ چی می‌گفت؟
- ماهان بود دوست داوود، زنگ زده بود بگه داوود پیش اونه. ناراحت و عصبانی رفته اونجا، اونم فکر کرده بی‌خبر از ما رفته اونجا مثلاً می‌خواست خبر بده نگرانش نشیم.
پروین با زهرخندی گفت:
- اینم نقشه شه؛ من که می‌دونم با این کارها می‌خواد من رو راضی کنه ولی کور خونده؛ کفنش کنم توی گورش هم بذارم ولی نمی‌ذارم بره اون دختر رو بگیره. پسره‌ی چشم سفید پررو، این همه سال زحمتش رو بکش و به اینجا برسون که آقا بره عاشق دختر خواهر اون زنه بشه. من که می‌دونم بچه‌‌ام رو چیز خور کردن وگرنه داوود من انقدر بی‌معرفت نبود.
حامد و سهراب که کنار هم نشسته بودند ریز می‌خندیدند. محبوبه چشم غره‌‌ای به شوهرش رفت و خطاب به مادرش گفت:
- مادرجان آروم باش؛ دوباره فشارت میره بالا.
حامد آرام به سهراب گفت:
- از داوود بعید بود ولی خب خیلی هم بد نشد.
سهراب هم سرش را نزدیک او برد و گفت:
- از چه لحاظ بد نشد؟
- یه کم کرک و پر این بچه پررو می‌ریزه؛ دیگه داشت این داش کابوی خودش رو گم می‌کرد.
پروین باز با حرص گفت:
- منصوره کجایی؟ منصوره.
منصوره که به آشپزخانه رفته بود از آشپزخونه بیرون آمد و گفت:
- چیه مامان؟
- بیا شماره‌ی این دختره به من بده ببینم؛ باید زنگ بزنم بهش بگم بره تورش رو یه جا دیگه پهن کنه.
منصوره نگران نگاهی به مهدی انداخت و گفت:
- شماره‌‌اش رو ندارم.
پروین عصبانی باز داد زد:
- غلط کردی که نداری؟ گوشیت کجاست؟ گوشیت رو بیار خودم پیدا می‌کنم از توی گوشیت.
منصوره با ترس از شوهرش استمداد طلبید و مستاصل گفت:
- مامان بی‌خیالش شو؛ آیه که تقصیری نداره اصلاً خبر نداره، داوود به اون علاقه داره.
- بیخود کرده که علاقه داره تا اون دختره نخ نده که این پسر عاشق نمی‌شد؛ منصوره یه حرف رو ده بار نمی‌زنم، شماره‌ش رو بیار.
منصوره مستاصل داشت به مادرش نگاه می‌کرد که زنگ خانه‌شان به صدا در آمد. مهدی سریع از جا برخاست و گفت:
- من در رو باز می‌کنم.
و آیفون را جواب داد و بعد گفت:
- جواد پسر آقا خلیل.
- حتمی با داوود کار داره، برو بگو خونه نیست.
مهدی سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت. جواد هم که پسری تقریباً بیست و هفت هشت ساله بود تا میانه‌ی حیاط آمده بود وقتی مهدی را دید به سمتش آمد و گفت:
- سلام! داوود خوبه؟ طوریش که نشده؟ موبایلش رو گرفتم خاموش بود.
مهدی نگران گفت:
- در مورد چی حرف میزنی؟
- مگه نمی‌دونید؟ ای بابا، داشتم توی جاده می‌اومدم ماشین داوود رو دیدم، چپ کرده بود و حسابی داغون شده بود. گفتن راننده‌‌اش را با آمبولانس بردن بیمارستان. شما خبر ندارید؟
مهدی ترسیده دست روی سر گذاشت و همسرش را صدا زد:
- یا خدا! منصوره، منصوره...
منصوره و بقیه از اتاق بیرون دویدند، مهدی با ترس و نگرانی گفت:
- جواد میگه ماشین داوود رو دیده که توی جاده تصادف کرده.
پروین دستش را روی سرش گذاشت و با فریاد یا ابوالفضل روی زمین نشست.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
چون وقت ملاقات نبود و داوود را به بخش منتقل کرده بودند به هیچ کدام از اعضای خانواده‌اش اجازه‌ی ورود نمی‌دادند.
هر چند پروین با گریه و زاری التماس می‌کرد اما نگهبان بیمارستان این گریه و زاری‌ها برایش عادی بود و هیچ تاثیری برایش نداشت. هر چقدر سهراب و حامد و مهدی حرف زدند که لااقل بگذارند پروین به داخل برود اما باز هم فایده ی نداشت.
مهدی با ماهان تماس گرفت تا خودش را به نگهبانی برساند و به جای او اجازه بدهند مادرش به داخل برود، اما ماهان که آشنایتی با یکی از پرسنل بیمارستان داشت تماسی گرفت و بعد همان شخص با نگهبانی تماس گرفت و اجازه دادند.
مادرش و یکی از خواهرهایش به داخل بروند که محبوبه مادرش را همراهی کرد. پروین با گریه کریدور بیمارستان را می‌پیمود و داوود داوود گفتن از زبانش نمی‌افتاد؛ وقتی ماهان را دم در اتاقی دیدند به سمتش دویدند و پروین با گریه گفت:
- بچه‌ام! آقا ماهان، داوودم.
- خوابیده ولی حالش خوبه.
هر سه نفر به داخل رفتند و پروین باز با دیدن داوود چنگی به صورتش زد و خودش را به کنار تختش رساند و همین‌طور که دست به موهای داوود می‌کشید با گریه قربون صدقه‌اش می‌رفت. محبوبه چشمانش خیس از اشک شده بود و مراقب مادرش بود که مبادا حالش بد شود.
پروین چشمان خیسش را به ماهان داد و گفت:
- چرا بهم نگفتید؟ چرا زنگ زدید دروغ گفتید؟
- خودش خواست اینطوری بگم؛ گفت شما حالتون خوب نیست چیزی بهتون نگم.
- الهی قربونت برم عزیز دلم، می‌بینی محبوبه با اون همه اوقات تلخی بازم به فکر منه، من می‌دونم بچه‌‌ام بی‌معرفت نیست؛ الهی دردت به جونم بخوره پسرم. دستش شکسته؟
ماهان سری تکان داد و گفت:
- فقط دستش شکسته، فردا صبح عملش می‌کنن؛ الان هم چون درد داشت بهش آرام‌بخش تزریق کردن که خوابید.
محبوبه اشک‌هایش را گرفت و گفت:
- کجا تصادف کرده؟
- توی جاده که می‌اومده سمت بجنورد، نزدیکی‌های بجنورد؛ ماشینش رو ندیدید؟
- نه چیزی ندیدیم.
ماهان نگاهی به گوشی‌اش انداخت و دوباره نگاهش را به محبوبه داد و گفت:
- حتماً ماشینش رو بردن پارکینگ، خودش به من زنگ زد که آوردنش بیمارستان. اینجور که من فهمیدم گویا مقصر هم خودش بوده بی‌محابا سبقت گرفته که با کامیون شاخ به شاخ شده و برای این‌که با کامیون برخورد نکنه ماشین رو از جاده منحرف کرده که خودش از ماشین پرت شده بیرون؛ شانس آورده جایی که این اتفاق افتاده تپه‌های خاکی بوده؛ نگران نباشید یه جورای به خیر گذشته .
***
نیم ساعتی بود که مهمانانشان آمده بودند. آقا مرتضی و آقا کمال مشغول صحبت بودند و خانم‌ها هم با یکدیگر صحبت می‌کردند. نرجس و الیاس هم که در کنار هم نشسته بودند آرام با یکدیگر صحبت می‌کردند. آمنه و آیه هر چند در کنار هم نشسته بودند ولی ساکت بودند. سبحان هم که نزدیک پدرش نشسته بود و سر به زیر داشت. آمنه سرش را نزدیک گوش آیه برد و گفت:
- آیه!
آیه هم آرام گفت:
- بله؟
- دوستش داری مگه نه؟
آیه سربرگرداند و متعجب خواهرش را نگاه کرد و گفت:
- کی رو؟
- خب معلومه سبحان رو میگم.
آیه نگاهش به فرش زیر پایش داد و گفت:
- اصلاً! آمنه من واقعاً بهش علاقه‌‌ای ندارم.
آمنه با حرص گفت:
- واقعاً احمقی.
قبل از این‌که آیه حرفی بزند با حرف مادر سبحان طیبه خانم که مرتضی را خطاب قرار داده بود به خودش آمد.
- آقا مرتضی غرض از مزاحمت این بود که بچه‌ها با هم صحبت کنن؛ حالا اگر شما اجازه می‌دید، بچه‌ها یه جا با هم صحبت کنن بلکه خودشون به نتیجه برسن.
آقا کمال هم گفت:
- اجازه می‌دید آقا مرتضی؟
- خواهش می‌کنم ، برن صحبت کنن. آیه جان! دخترم پاشو آقا سبحان راهنمایی کن به اتاقت.
آیه سری تکان داد و از جا برخاست و به سمت اتاقش رفت و سبحان هم از جمع عذرخواهی کرد و به دنبالش رفت. آیه در اتاقش را باز کرد و با سبحان وارد اتاق شدند. سبحان که بعد از آیه وارد اتاق شده بود در را بست؛ آیه صندلی پشت میز تحریر را برداشت و نزدیک پنجره گذاشت و گفت:
- بفرمایین.
سبحان با تشکری روی صندلی نشست و نیم‌نگاهی به حیاط خانه انداخت؛ آیه هم لبه‌ی تختش نشست و نگاهش به گلیم کوچکی بود که جلوی تختش بود.
سبحان نگاهی در اتاق چرخاند و گفت:
- اتاق قشنگی دارید.
آیه سر بلند کرد و گفت:
- ممنون.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
سبحان که به نظر می‌رسید استرس دارد؛ دستی به صورتش کشید و باز نگاهی به بیرون انداخت.
پسر قد بلند و خوش سیمایی بود که ته ریشش جذاب‌ترش کرده بود؛ صورتش گرد و کمی تپلی بود و چشمان سیاهش کشیده بود، کت و شلوار مشکی به همراه پیراهن سفید پوشیده بود. مدتی به سکوت گذشت تا بالاخره سبحان این سکوت را شکست و گفت:
- می‌تونم یه سوالی بپرسم؟
- بله! خواهش می‌کنم.
سبحان کمی مکث کرد و بعد گفت:
- چرا جوابتون به خواستگاری من منفی بود؟ یعنی این‌که مشکل چی بود؟ چی باعث شد این جواب رو بدید؟
آیه نگاهش را به سبحان داد و گفت:
- مشکلی نبود فقط من قصد ازدواج ندارم.
سبحان نفس عمیقی گرفت و بعد با تردید پرسید:
- کلاً قصد ازدواج ندارید یا با من قصد ازدواج ندارید؟
آیه راحت و رک جوابش را داد:
- چه فرقی می‌کنه؟
- فرق می کنه! اگه کلاً قصد ازدواج ندارید می‌تونم امیدوار باشم اگه صبر کنم شاید چند وقت دیگه آمادگی ازدواج رو داشته باشید جواب مثبتتون رو بگیرم ولی اگه من رو لایق نمی‌دونید باید دنبال یه مشکلی توی خودم بگردم که باعث شده لایق شما نباشم.
- خدا نکنه! چه مشکلی؟ شما خیلی هم خوبید.
- پس چرا بهم جواب رد دادید؟
آیه نگاهش را به زیر انداخت، انگشت روی گل بزرگ روی چادرش که روی پایش افتاده بود کشید و گفت:
- این موضوعیه که نمی‌تونم عنوانش کنم.
سبحان به خیال این‌که آیه به خاطر خواهرش جواب رد داده است زهرخندی به ل**ب نشاند و نگاهش را به بیرون داد. مدتی سکوت برقرار شد، سبحان بین صحبت‌هایش زیاد سکوت می‌کرد و همین سکوت‌ها کمی برای آیه عذاب آور بود، اما برای سبحان که به دنبال کلمات مناسب می‌گشت شاید خیلی خوب بود.
آیه این سکوت را شکست و گفت:
- شما برای چی به این وصلت اصرار دارید؟
نگاه سبحان ناگهان به سمتش برگشت و حرفش را ناگهانی و بی‌پرده بیان کرد:
- چون بهتون علاقه دارم.
به قدری این را محکم و قاطع بیان کرد که نشان واقعی از علاقه‌ی قلبی‌اش به آیه بود. آیه لحظه‌‌ای از آن همه اطمینان جا خورد؛ از نگاه سبحان هراسی به دلش نشسته بود و می‌خواست به نحوی فرار کند.
نگاهش به گلیم زیبایی دست بافت کف اتاقش بود و صدای داوود توی سرش می‌چرخید:
- انار دل من ترک خورده آیه، بدجورم ترک خورده.
با صدای سبحان به خودش آمد.
- فکر می‌کردم شما هم این علاقه رو نسبت به من توی قلبتون داشته باشید یا حداقل این علاقه ایجاد بشه، اما با جوابی که دادید نشون دادید من اشتباه فکر می‌کردم.
آیه سر بلند کرد و نگاهش در نگاه غم زده و رنجور سبحان نشست، می‌خواست حرفی بزند اما زبانش قفل شده بود.
سبحان با استیصال و غم گفت:
- این علاقه‌ی یه روز دو روز نیست، علاقه‌ی هفت هشت ساله‌ست؛ وقتی برای اولین بار که اومده بودم جلوی خونه‌تون تا الیاس رو ببینم و شما از راه رسیدید. آره تقریباً هشت سال قبل بود، اون موقع هنوز دبیرستان درس می‌خوندید.
آیه سرش پایین بود و باز تصویر داوود توی ذهنش نقش بست؛ زمانی که توی فرودگاه انار را به سمت او گرفت و گفت:
- اگه لایقتون هستم و فکر می‌کنید می‌تونم مرد زندگیتون باشم این انار رو بگیرید.
همین‌طور ساکت بود که باز سبحان گفت:
- آیه خانم.
سربلند کرد و سبحان ملتمسانه گفت:
- قسم می‌خورم خوشبختت کنم؛ با دلم این‌کار رو نکن آیه، عشق تو توی قلبم یه جوونه‌ی تازه سر زده نیست که بشه فراموشش کرد؛ ریشه دونده و شده یه درخت تنومند. منم این درخت که سایه انداخته روی زندگیم رو دوستش دارم؛ زیر سایه‌ی این درخت فقط جای تو، فقط تو، حالا چطور دلت میاد بگی تبر بردارم و این درخت سبز و قشنگ قطعش کنم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
آیه مانده بود چه بگوید گویی لال شده بود و فقط به سبحان نگاه می‌کرد. نگاهش را از پنجره به بیرون داد؛ انگار داوود از آن‌طرف پنجره داشت با لبخند نگاهش می‌کرد.
درست بود سبحان عاشق او بود اما او قبل از آن دلش را به داوود باخته بود؛ هر چند می‌دانست عشقی که به داوود دارد شاید هیچ سرانجامی نداشته باشد اما دوست داشت عشق داوود را در قلبش نگه دارد.
- آیه؟
نگاهش به سمت سبحان برگشت و آرام گفت:
- متاسفم آقا سبحان، من نمی‌تونم عشقتون رو قبول کنم.
همین حرف گویی پتکی بود که بر سر احساسات سبحان خورد؛ چشمانش را بست، لحظاتی طولانی گذشت اما سبحان چشم باز کرد و گفت:
- ببین آیه من فکر می‌کنم این سوتفاهمی که پیش اومده باعث شده شما نتونید درست تصمیم بگیرید.
- چه سو تفاهمی؟
سبحان با تردید و آرام گفت:
- گفتنش درست نیست، اما فکر می‌کنم آقاجون من طوری موضوع رو مطرح کردن که خانواده‌ی شما فکر کردن من به خواهرتون آمنه خانم...
آیه دستش را بالا آورد و گفت:
- کافیه آقا سبحان، نخیر هیچ وقت همچین سوتفاهمی واسه ما پیش نیومده؛ جواب من به شما منفیه چون...چون...
حرفش را خورد و سر به زیر انداخت که سبحان گفت:
- چی؟ چرا حرفتون رو نمی‌زنید؟
آیه جسورانه به سبحان نگاه کرد و گفت:
- چون من به یه نفر دیگه علاقه دارم!
این حرف آیه تیر خلاصی بود که بر پیکر سبحان خورد.
لحظاتی بهت زده به آیه نگاه کرد؛ آیه نگاهش را از سبحان گرفت و باز به گلیم زیر پایش چشم دوخت. سبحان دقایقی بعد از جا برخاست، با برخاستن سبحان، آیه هم برخاست و گفت:
-آقا سبحان...
سبحان دستش را به علامت سکوت بالا گرفت و گفت:
- نباید این‌طور می شد، نباید! نمی‌تونم فراموشت کنم آیه، نمی‌تونم.
این را گفت و از اتاق بیرون زد؛ بیرون رفتن با شتاب سبحان از اتاق باعث شد بقیه هم از جا برخیزند. سبحان لحظاتی ایستاد و بر و بر به بقیه نگاه کرد و گفت:
- می‌بخشید، بااجازه‌تون؛ خداحافظ آقا مرتضی.
این را گفت و به سمت خروجی رفت، نرجس خواهرش به دنبالش بیرون دوید.
آیه مستاصل لبه‌ی تخت نشسته بود و دستانش را از استرس به هم می‌مالید که در اتاق باز شد و آمنه وارد اتاق شد و شاکی گفت:
- چی بهش گفتی؟
آیه مضطرب به آمنه نگاه کرد، آمنه در را بست و به سمت آیه آمد و در کنارش نشست.
- چی بهش گفتی آیه که اینطوری به هم ریخته گذاشت رفت.
- من چیزی نگفتم، فقط گفتم نمی‌تونم باهاش ازدواج کنم.
آمنه با حرص و عصبانیت گفت:
- چون لیاقتش رو نداری؛ دختره‌ی احمق.
او هم با عصبانیت از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت. آیه از جا برخاست و در را بست، به در تکیه زد و بغضش شکسته شد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***
یک‌ساعتی بود که به هوش آمده بود. دستش را بعد از عمل تا بالای آرنج گچ گرفته بودند.
توی تخت نشسته بود و پرستاری داشت پانسمان سرش را عوض می‌کرد؛ پوست قسمت چپ پیشانی شکافته شده بود که دوازده تا بخیه خورده بود؛ کبودی‌های زیر چشمش هنوز خودنمایی می‌کرد و به غیر از مقداری کبودی روی بدنش مشکل دیگری نداشت. پرستار که کارش تمام شد، پروین گفت:
- دستتون درد نکنه خانم پرستار، خیر از جوونیت ببینی.
پرستار با لبخندی وسایلش را برداشت و اتاق را ترک کرد؛ بعد از رفتنش، داوود به عقب تکیه زد و چشمانش را بست. پروین نزدیکش شد و با چشمانی گریان گفت:
- داوود! پسرم درد نداری؟
داوود همان‌طور که چشمانش بسته بود گفت:
- درد دارم، خیلی هم درد دارم.
پروین مهربان گفت:
- می‌خواهی برم بگم بیان یه مسکن بهت تزریق کن.
- درد من با مسکن خوب نمی‌شه، درد من نفرین مادرمه.
پروین وا خورده و ناراحت گفت:
- لال بشم اگه نفرینت کرده باشم؛ من دلم میاد پاره‌ی تنم رو نفرین کنم؟
باز اشک تازه از چشمانش جوشید؛ داوود چشم باز کرد اما تا اشک مادرش را دید حرف توی دهانش ماند. پروین دستی به صورت داوود کشید و گفت:
- تنها پسرمی، عزیز دلمی، قربونت برم؛ من یه حرفی زدم اما به خدا قسم نفرین نکردم.
داوود اشک گوشه‌ی چشمش را گرفت و گفت:
- خودم می‌خواستم بیام بشینم همه چیز رو بهت بگم؛ به منصوره گفتم هیچی نگه تا خودم بگم، اما منصوره گفت؛ تقصیری نداره چون فکر می کرد من سختمه بگم. اون گفت و شما هم به همه گفتید.
پروین مدتی سکوت کرد و بعد گفت:
- می‌دونم نمی‌خواستی سهراب و حامد بفهمن؛ ولی من عصبانی شدم دست خودم نبود؛ من چقدر بهت گفتم خونه‌ی اون زنه نرو، چرا گوش به حرفم ندادی؟ چرا رفتی خونه‌ی اون زنه؟ چرا دخترش و دختر خاله‌‌اش رو به اسم دوستای منصوره آوردید روستا؟ دختر کم بود که رفتی عاشق دختر خواهر اون زنه شدی؟ منم دلم پره داوود، نباید با مادرت اینکار رو می‌کردی؛ من کلی آرزو واسه‌‌ات دارم؛ نمی‌خوام، نمی‌خوام پسریکی یه دونه‌ا‌م، کسی که همه‌ی زندگیمه بشه داماد خواهر اون زنه. اگه یه روزی خواستی این کار رو بکنی قبلش برو قبرستون یه قبر واسه من بکن، خاکم کن بعد برو.
داوود نگاهش را از مادرش گرفت و به طرف دیگر که دیوار بود خیره شد.
- چرا اون ور رو نگاه می‌کنی؟ چرا جواب من رو نمیدی؟
او هم روی مبل کنار تخت نشست و گفت:
- تو زن نیستی که بفهمی. نه نمی‌فهمی، هیچ وقت درد من رو نمی‌فهمی.
داوود نگاهش را به مادرش داد و گفت:
- چرا نخواستی یه بار بری بشینی با اون زن حرف بزنی؟
پروین با بغض گفت:
- من اصلاً نمی‌خوام کسی رو که زندگیم رو خراب کرده ببینم چه برسه به این‌که برم باهاش حرف بزنم.
- اونی که زندگیت رو خراب کرد حشمت بود نه اون زن.
پروین تلخ‌خندی به او تحویل داد و قوطی کمپوتی برداشت وگفت:
- چه خوب سنگش رو به سینه می‌زنی، حتماً اگه یه روزی هم من بمیرم به اون میگی مامان.
- مامان!
پروین گیره‌ی روی در کمپوت را کشید و گفت:
- بسه دیگه! به اندازه‌ی کافی شنیدم. حرف اول و آخرم یه چیزه داوود، من راضی نیستم؛ ازت نمی‌گذرم اگه بری دنبال اون دختر، نفرینت نمی‌کنم اما نمی‌بخشمت.
این را گفت و از جا برخاست، چنگالی برداشت و مقابل داوود قرار گرفت و گفت:
- دکتر گفت باید کمپوت آناناس بخوری.
داوود با گفتن نمی خوام دراز کشید و ساعد دستش را روی پیشانی گذاشت. پروین قوطی کمپوت را روی میز کنار تخت کوبید و گفت:
- به درک!
و از اتاق بیرون رفت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
دو روز توی بیمارستان بستری بود؛ روزی که قرار بود مرخص شود، خواهرش محبوبه و شوهرش حامد آمده بودند تا او را ببرند. مادرش لباس‌هایش را از ساک بیرون آورد و گفت:
- پاشو داوود، پاشو کمکت بدم لباست رو عوض کنی.
داوود از تخت پایین آمد و گفت:
- خودم می‌تونم.
پروین شلوار را روی تخت گذاشت و گفت:
- دستت توی گچ سختته.
حامد جلو رفت و گفت:
- من کمکت میدم داوود، صبر کن این شلوار بیمارستان رو...
و تا دستش را به سمت شلوار داوود برد؛ داوود با دستش راستش مچ حامد را گرفت و گفت:
- هنوز اون‌قدری علیل نشدم که شما کمکم بدید.
شلوارش را برداشت و به سمت دستشویی رفت.
محبوبه دلخور به مادرش نگاه کرد و پروین گفت:
- تو ببخشش آقا حامد، از دست من دلخوره.
- مهم نیست مادرجان.
مدتی بعد از دستشویی بیرون آمد و شلوار بیمارستان را روی تخت گذاشت و داشت دکمه‌های لباس بیمارستان را باز می‌کرد که ماهان وارد اتاق شد، با همه احوالپرسی کرد و بعد به سمت داوود رفت و گفت:
- چطوری رفیق؟
- خوبم ممنون که اومدی؛ میشه کمکم بدی این پیرهن رو تنم کنم؟
ماهان دکمه‌های لباسش را باز کرد و کمکش کرد تا تیشرتش را پوشید؛ بعد از توی کیسه‌ی یک جعبه موبایل بیرون آورد و موبایلش را بیرون کشید و گفت:
- بفرما اینم موبایلت، سیم کارتت رو انداختم روش، شارژ هم هست.
داوود گوشی نو را گرفت و نگاهی انداخت و گفت:
- دمت گرم، حسابی رو دستم خرج گذاشتی ها!
ماهان با شیطنتی که بیشتر می‌خواست با آن حامد را حرص دهد گفت:
- تو دیگه نباید از این حرف‌ها رو بزنی، ناسلامتی وضعت حسابی توپ شده.
داوود با گوشی موبایل ضربه‌‌ای به سینه‌ی ماهان زد و گفت:
- زرت و پرت الکی نکن، بابت همین گوشی هم یه چک هفت هشت ماهه بهت میدم که بدونی وضعم هنوز توپ پینک پونگه.
ماهان خندید و داوود نگاهش را به مادرش داد و گفت:
- مامان من با ماهان میرم دنبال کارهای ماشینم؛ از پارکینگ بیارمش بیرون و ببرم واسه تعمیر.
- بیا بریم خونه دو سه روزی استراحت کن بعد برو دنبال این کارها، دیر نمیشه که!
داوود کیف کوچک مدارکش را از روی تخت برداشت.
- هر شبی که ماشین توی پارکینگ باشه باید کلی پول بدم؛ همین امروز تا وقت اداری تموم نشده میرم کاراش رو انجام میدم؛ بریم ماهان. خداحافظ مامان.
و بدون این‌که از خواهر و شوهر خواهرش خداحافظی کند از اتاق بیرون رفت، بعد از رفتنش ماهان گفت:
- نگران نباشید پروین خانم مراقبش هستم.
او هم خداحافظی کرد و به دنبال داوود رفت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
تا ظهر کارهایشان برای ترخیص ماشینش از پارکینگ راهنمایی و رانندگی طول کشید، وقتی ماشینش را دید لحظاتی مبهوت فقط نگاهش کرد چون چیزی جز آهن پاره‌‌ای از ماشینش باقی نمانده بود. ماهان چرخی به دور ماشین زد و با خنده گفت:
- اوه اوه! میگم داوود چطوری انقدر قشنگ لوله‌اش کردی؟
داوود پوفی از سر کلافگی کشید و ماهان باز در کنارش قرار گرفت و همین‌طور که نگاهش به ماشین بود گفت:
- واقعاً می‌خوای این رو بدی درستش کنن؟ خرجش به دخلش نمی‌ارزه؛ همین‌طوری ردش کن بره.
- مرگ رو جلو چشمام دیدم ماهان.
با شنیدن صدای زنگ موبایلش، آن را از جیبش بیرون کشید؛ اسم بهارک روی صفحه‌ی موبایل نقش بسته بود. همین‌طور به گوشی خیره بود که ماهان گفت:
- جوابش رو بده، گناه داره.
داوود نیم‌نگاهی به ماهان انداخت و بعد جواب داد.
- الو! سلام بهارک.
بهارک تا صدای داوود را شنید زد زیر گریه و گفت:
- داداشی، خوبی قربونت برم؟
داوود متعجب و نگران گفت:
- چی شده؟ چرا داری گریه می‌کنی؟
نگاه ماهان هم نگران به سوی او کشیده شد، بهارک در جوابش گفت:
- منصوره گفت تصادف کردی؛ این چند روزه مردم و زنده شدم. همش تقصیر من احمق بود، تقصیر من بود که می‌خواستم بیام عروسی منصوره، کاش می‌مردم و هیچ‌وقت بهت نمی‌گفتم.
داوود نفس راحتی کشید و گفت:
- بهارک گریه نکن، من حالم خوبه.
بهارک آرام‌تر شد و گفت:
- به منصوره زنگ زدم، همه چیز بهم گفت؛ خیلی بد شد. می‌خواستم زنگ بزنم به مامانت بگم تو تقصیری نداری ولی منصوره گفت اینکار رو نکنم وگرنه وضع بدتر می‌شه.
- آره! خوب کردی زنگ نزدی؛ این‌جا یه کم اوضاع آشفته‌ست ولی درست میشه.
- خیلی نگرانت بودم؛ مامان و بابک هم نگرانت بودن؛ منصوره گفت دستت شکسته.
داوود نگاهی به دست بسته‌اش انداخت و گفت:
- آره فقط دستم شکسته که اونم زود خوب میشه.
کمی از ماهان فاصله گرفت و گفت:
- به آیه که چیزی نگفتی؟
- دیروز اومده بود خونه‌مون، انگاری نگرانت بود و یه جوری می‌خواست احوال تو رو بپرسه ولی از خجالتش هیچی نمی‌گفت؛ خودم بهش گفتم.
داوود عصبی لگدی به لاستیک ماشینش زد:
- وای بهارک! چرا گفتی؟
بهارک زود و با عجله توضیح داد:
- فقط گفتم تصادف کردی؛ موضوع دعوات با مادرت و این‌که مادرت فهمیده ما کی بودیم رو بهش نگفتم؛ طفلی خیلی نگرانت شده بود.
جمله‌ی آخرش به مذاق داوود خوش آمد، لبخندی روی لبش نشاند و با ذوق گفت:
- راست میگی؟
- آره! حتی گریه هم کرد؛ از دیروز هم مدام داره زنگ می‌زنه خبر می‌گیره.
لبخند داوود پهن‌تر شد. انگاری از شنیدن نگرانی آیه نسبت به خودش خوشحال شده بود.
- بهش بگو حالم خوبه نگران نباشه.
- باشه، خیلی مراقب خودت باش داداشی.
وقتی تلفن را قطع کرد، ماهان با شیطنت گفت:
- چرا پیغوم پسغوم می‌فرستی؟ خب مرد حسابی خودت زنگ بزن بهش بگو حالت خوبه.
داوود به سمتش چرخید و گفت:
- دلت خوشه ماهان.
و به ماشینش چشم دوخت.
- فکر کنم حق با تو باشه، ردش می‌کنم بره همین‌طوری؛ کسی رو سراغ داری.
- یه زنگ بزنم.
و با کسی تماس گرفت. مدتی که ماهان تلفنی صحبت می‌کرد داوود هم روی صندلی داغون ماشینش نشست و به روزی که آن ماشین را خریده بود فکر می‌کرد. چقدر خوشحال بود که توانسته بود برای خودش ماشینی بخرد. وقتی با آن ماشین به روستا رفت، مادرش خواست گوسفندی بکشند. مادرش تنها دلیل زندگیش بود؛ کسی که به خاطرش می‌خواست ثروتمند شود تا زندگی رویایی برایش بسازد؛ تمام تلاشش هم به خاطر او بود اما حالا عاشق دختری شده بود که تنها مخالفش مادرش بود و این بزرگ‌ترین عذاب برای او بود. با افکارش سر می‌کرد که ماهان نزدیکش شد و گفت:
- حله! یارو تو کار اوراق کردن ماشینه، گفت قیمت خوب بدی برمی‌داره.
داوود سری تکان داد و ماهان سریع با جرثقیلی صحبت کرد و ماشینش را برای فروش بردند؛ خودش هم با ماشین ماهان، به دنبال جرثقیل رفتند. داوود همین‌طور به جاده خیره بود که با صدای ماهان به خودش آمد.
- از گوشیت خوشت اومد؟
داوود به خودش آمد و گفت:
- آره خوبه؛ قیمتش چنده؟
- نگفتم که پولش رو بدی.
داوود با لبخند گفت:
- پول که نمیدم، گفتم که یه چک هفت هشت ماهه میدم.
ماهان روی پای داوود زد و گفت:
- هر جور میلته رفیق، ماشینت رو فروختی یکی دیگه می‌خری؟
- آره یه ماشین می‌خوام؛ یه رفیق داشتی تو کار ماشین بود.
ماهان ضبط را روشن کرد و گفت:
- بریم این رو بفروشیم بعد می‌ریم یه ناهار می‌زنیم و عصری می‌ریم بنگاه رفیقم.
فروش ماشینش تقریباً یک‌ساعت و نیمی وقتش را گرفت؛ بعد از آن به رستورانی رفتند و ناهار سفارش دادند. داوود ساکت بود و بیشتر با غذایش بازی می‌کرد که باز صدای زنگ موبایلش را شنید.
به موبایل که نگاه کرد و اسم آیه را دید قلبش هری ریخت و لبخندی ناخودآگاه روی لبش نشست. همین‌طور خیره به موبایل بود که ماهان گفت:
- نمی‌خوای جواب بدی؟
داوود خواست برخیزد که ماهان گفت:
- بشین، من میرم یه کم با دوستم حرف بزنم.
و سریع از سر میز برخاست. داوود نفس عمیقی کشید و تماس را وصل کرد.
- الو! سلام.
استرس و اضطراب در صدای آیه مشهود بود.
- س...سلام، خوبید؟
لبخند به لبش نشست و با ذوقی که در نگاهش بود جواب داد:
- خوبم، طوریم نیست.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
- بهارک گفت تصادف کردید؟
داوود از صدای آیه متوجه شد که آرام گریه می‌کند، برای همین گفت:
- گریه می‌کنی؟
- نگرانتون بودم.
شعفی به قلبش چنگ زد و گفت:
- خوبم آیه، فقط دستم شکسته، اونم زود خوب می‌شه.
- کجا تصادف کردید؟
- نزدیک روستامون، یه کم سرعتم زیاد بود ماشین از جاده منحرف شد؛ تو خوبی؟
آیه بعد از مکثی جوابش را داد:
- خوبم اما نگرانی بد دردیه.
داوود خندید و گفت:
- معذرت می‌خوام که نگرانت کردم؛ قول میدم دیگه تکرار نشه.
- الان بیمارستان هستید؟
داوود نگاهش به سمت ماهان رفت و گفت:
- امروز صبح مرخص شدم.
آیه ترسیده گفت:
- ای وای حتماً بد موقع زنگ زدم؛ خانواده‌تون ممکنه متوجه بشن.
داوود سریع خیالش را از این بابت راحت کرد.
- پیش دوستم هستم؛ رفته بودم دنبال کارهای ماشینم.
- خب, پس مزاحمتون نمیشم.
داوود سریع صدایش زد:
- آیه.
وقتی داوود اسمش را صدا زد، قلبش لرزید و آرام گفت:
- بله.
- ممنونم که زنگ زدی.
- خواهش می‌کنم؛ مراقب خودتون باشید.
داوود همین را از او خواست، این‌که مراقب خودش باشد.
وقتی تلفن را قطع کرد، احساس بهتری داشت؛ فکرش را نمی‌کرد شنیدن صدای آیه تا این حد حالش را خوب کند. به پشتی صندلی تکیه زد و لبخند روی لبش پررنگ‌تر شد که با صدای ماهان به خودش آمد.
- عشق عجب معجزه‌ی داره؛ در عرض چند دقیقه اون قیافه‌ی عبوس تبدیل کرد به این قیافه‌ی خندون.
داوود باز خندید و گفت:
- دست بردار ماهان.
ماهان مقابلش نشست و گفت:
- مرتیکه‌ی خر می‌خواد دوبله سوبله باهامون حساب کنه انگار نه انگار من رفیقش هستم.
داوود متعجب پرسید:
- کی رو میگی؟
- صاحب رستوران رو، از رفیقای قدیمیه.
داوود لیوان نوشابه را برداشت و گفت:
- تو توی کل بجنورد رفیق داری انگار.
- نخیر رفیق، من توی کل ایران رفیق دارم؛ هر کجای که ذهنت برسه من اونجا یه رفیق دارم ولی...
داوود که داشت نوشابه می‌نوشید با نگاهش سوالش را پرسید. ماهان در جوابش گفت:
- ولی همه‌شون باهم انگشت کوچیکه‌ی داوود هم نمی‌شن؛ تو یه دونه‌ا‌ی داوود.
داوود لیوان را روی میز گذاشت و با خنده‌‌ای گفت:
- اگه تو یه عالمه رفیق داری و من یه دونه‌‌ام واسه‌ت، من از همه‌ی دنیا فقط یه رفیق ناب دارم اونم ماهان.
ماهان هم با لبخندی گفت:
- حالا که صداش رو شنفتی و شارژ شدی، ناهارت بخور که بریم کلی کار داریم.
بعد از ناهار به نمایشگاه ماشین نوید، دوست ماهان سری زدند. داوود ماشین‌ها را نگاهی انداخت و بعد به دفتر نمایشگاه برگشت و در کنار ماهان نشست و گفت:
- این ماشین‌ها خوب و قشنگن اما راست کار من نیستن.
نوید نیم‌نگاهی به ماهان انداخت و گفت:
- درسته این ماشین‌ها به درد کوه و کمر نمی‌خورن.
ماهان در ادامه گفت:
- ولی داوود گاوداری و محل کارت که زیاد هم توی کوه و کمر نیست؛ جاده‌ی خوبی داره؛ اون هیوندا ورنا بد نیست ها!
- نه شاسیش پایینه.
نوید پیشنهاد دیگری داشت.
- از من می‌شنوی یه هایلوکس بردار.
داوود ابرویی بالا برد و گفت:
- دارید؟
- یه دست دوم داریم خیلی تمیزه. بیرون پارک بیا بریم ببین.
داوود ماشین تویوتا هایلوکس دو کابین مشکی رنگی را برانداز کرد و پشت فرمانش نشست و گفت:
- خوبه، به نظر خوش دست میاد.
نوید که بیرون ماشین ایستاده بود، دستانش را در جیب‌هایش فرو برد و گفت:
- عالیه؛ قیمتش هم خوبه، هشتاد و پنج تومن.( سال 1390)
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
داوود در این مدت خبره‌ی خرید و فروش شده بود؛ کتاب‌های زبان بدن را هم که خوانده بود حرفه‌ای‌تر خرید و فروش می‌کرد.
وقتی نوید دستانش را در جیب فرو برد، نگاه مستقیمش را به چشمانش دوخت و گفت:
- هفتاد و پنج تومن بدی می‌برم.
نوید خندید، مردمک چشمان ریزش گشاد شد اما زبانش چیز دیگری گفت:
- ده تومن نزن تو سر مال؛ هشتاد تومن واسه‌‌ات قولنامه می‌کنم.
داوود که روی صندلی جلو ماشین پشت رل نشسته بود کامل به سمتش چرخید و ابروی راستش را به زیبایی بالا برد و گفت:
- نوچ هفتاد و پنج تومن، نصفش چک، نصفش نقد.
نگاهی بین نوید و ماهان رد و بدل شد و ماهان گفت:
- قبول کن دیگه نوید، قبلاً هم از خودت ماشین گرفته بود مشتری خودته.
بازهم نوید چانه زد تا بیشتر بفروشد اما داوود ذره‌‌ای کوتاه نیامد و در آخر با همان قیمت آن ماشین را گرفت. بعد از این‌که قولنامه کرد و خرید ماهان گفت:
- حالا می‌خوای تا دستت تو گچ بذار همین‌جا باشه بعداً بیا ببرش.
- این ماشین دنده اتومات، با یه دست هم میشه رانندگی کرد.
و همان‌جا از ماهان خداحافظی کرد و سوار ماشینش شد و راهی روستا شد. چون دستش شکسته بود آرام رانندگی می‌کرد و با احتیاط بیشتری می‌راند. وقتی وارد روستا شد همه با دیدن آن ماشین کنجکاوانه نگاه می‌کردند و در موردش حرف می‌زدند. مقابل مغازه‌ی سید کریم ایستاد و سریع پیاده شد. پیرمرد با دیدنش از مغازه بیرون آمد، او را در آغوش کشید و گفت:
- خدایا شکرت، خدایا شکرت که این پسر سالمه، خیلی نگرانت بودیم داوود. ببخش نیومدم ملاقاتت ولی جویایی احوالت بودم از خواهرهات.
داوود بو*س*ه‌ا‌ی به شانه‌اش زد و گفت:
- توقعی ندارم سید، قربون خودت و جدت برم.
- می‌ذاشتی خوب بشی بعد می‌نشستی پشت فرمون، ماشین نو خریدی؟
- آره چطوره؟
سید کریم ماشاالله‌‌ای گفت و بعد تعریفش را کرد:
- قشنگه، ان‌شاءالله خیرش رو ببینی و به شادی سوار بشی.
و صدایش را پایین آورد و سرش را نزدیک‌تر برد و گفت:
- یه گوسفند قربونی کن برای خودت، چشمت زدن پسر.
داوود با لبخند باز شانه‌ی سید کریم را بوسید و گفت:
- پس شما زحمتش رو بکش، گوشتش را هم به هر کسی صلاح می‌دونی بده؛ من میرم کارت بکشم.
به داخل مغازه رفت، سید کریم هم به دنبالش رفت و گفت:
- نمی‌خواد الان بذار بعداً.
- همین الان، علی‌الحساب یه تومن می‌کشم. هر چقدر کم بود بگو بعداً پرداخت می‌کنم.
داشت با سید کریم خوش و بش می‌کرد که چندتا دیگر از اهالی روستا رسیدند و با آن‌ها هم مجبور شد بایستد و صحبت کند و بعد به خانه رفت.
***
سه روزی از ترخیصش گذشته بود و توی این سه روز صبح‌ها با ماشین و آرام به گاوداری سر می‌زد و عصر برمی‌گشت.
کار ساخت و ساز گاوداری جدید را شروع کرده بودند و او بعد از سر زدن به گاوداری و گل‌خانه، به کار ساخت و ساز رسیدگی می‌کرد و یا در مورد حساب‌ها با حجت صحبت می‌کرد. آن‌روز هم توی دفتر مشغول رسیدگی به حساب‌هایش بود که موبایلش زنگ خورد؛ در این سه روز هر روز با آیه صحبت کرده بود و صمیمتی بینشان به وجود آمده بود، هر چند آیه هنوز هم با شرم او را آقا داوود صدا میزد؛ اما هیچ اعتراضی نسبت به صمیمت‌های داوود نداشت وقتی او را آیه جان صدا می‌کرد؛ چون در این چند روز دیگر صحبتی با مادرش در رابطه با آیه نداشته بود همه فکر می‌کردند سر عقل آمده است و قصد فراموش کردن آن دختر را دارد. با دیدن اسم آیه سریع گوشی را برداشت و از اتاقک بیرون رفت و تماس را وصل کرد .
- سلام، چطوری خانم؟
- سلام، بهترید؟
داوود نفس عمیقی کشید و گفت:
- خوبم، ورم‌های صورتم دیگه تقریباً خوب شده؛ پانسمان سرم رو برداشتم فقط یه تکه چسب خورده؛ دستمم که ماه آینده گچش باز می‌کنن؛ می‌بینی که مشکلی نیست.
آیه سوالش را بی‌مقدمه پرسید:
- تهران نمیایی؟
داوود خندید و گفت:
- چی شده سراغ تهران اومدنم رو می‌گیری؟
آیه باز آرام و با کمی ناراحتی گفت:
- کاش بتونید بیاید.
داوود مکثی کرد و بعد نگران گفت:
- آیه اتفاقی افتاده؟
- نه نگران نشی؛ فقط کاش بشه بیاید.
داوود اما باز مسرانه پرسید:
- آیه چی شده؟ برای بهارک یا خانواده‌‌اش اتفاقی افتاده؟
آیه با صدای که می لرزید گفت:
- نگران نشی ها! اگه خواستی بیاید تو رو خدا خودتون رانندگی نکنید.
- آیه خواهش می کنم بگو چی شده؟
آیه بغضش را خورد و گفت:
- خاله جمیله تصادف کرده.
- تصادف؟! حالش چطوره؟
- فعلاً که بستریه، گفتم شاید اگر شما باشید بچه‌هاش آن‌قدر بی‌تابی نکنن.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
داوود با این‌که هول شده بود اما سعی کرد آرام باشد.
- باشه برنامه‌مم رو ردیف می‌کنم همین امروز راه می‌افتم.
آیه ملتمسانه گفت:
- تو رو خدا خودتون رانندگی نکنید؛ نمی‌خوام بازم اتفاقی واسه‌‌ات بیفته.
- با هواپیما میام، نگران نباش.
تلفن را که قطع کرد سریع با ماهان تماس گرفت و خواست که برایش بلیط بگیرد. از حجت خداحافظی کرد و با ماشینش به سمت روستا به راه افتاد. باید کمی وسایل بر می‌داشت، مثل اکثر روزهای دیگر خواهرهایش هم آن‌جا بودند؛ تا وارد شد و با عجله به سمت اتاقش رفت و منصوره را صدا زد.
به غیر از منصوره بقیه هم وارد اتاق شدند. داوود چند دست لباس از توی کمد بیرون ریخت و گفت:
- منصوره این‌ها رو بذار توی ساکم.
پروین نگران گفت:
- کجا داری میری؟
- مسافرت.
پروین به سمتش رفت و بازوی سالمش را گرفت و گفت:
- کجا؟ داری میری تهرون؟
- قزوین.
پروین گویا باورش نشد اما این را عنوان نکرد:
- قزوین برای چی؟
- باید برم به یه گاوداری سر بزنم، باور نداری اینم نامه‌ی که برای بازدید گاوداری قزوین گرفتم.
و کاغذی را از جیبش بیرون کشید و به سمت مادرش گرفت، پروین کاغذ را با غیض از دستش کشید و نگاه کرد و گفت:
- خب این‌که خیلی وقت داره برای چی انقدر عجله می‌کنی؟
- زده به کله‌م همین امروز برم، می‌خوام آب و هوای عوض کنم.
پروین شاکی بر سرش غرید:
- با این دستت می‌خوای رانندگی کنی.
داوود باز به سمت کمدش رفت و جواب مادرش را داد:
- با هواپیما میرم.
محبوبه نامه را از دست پروین گرفت و نگاهی انداخت و گفت:
- خب بذار فردا برو.
- زنگ زدم بلیط بگیرم گفتن برای امروز بلیط دارن؛ میرم تا بجنورد، ماهان من رو می‌بره تا فرودگاه، منصوره لباسام رو بریز توی ساک دیگه.
پروین با اینکه نگران بود اما نمی‌توانست جلوی او را بگیرد.
- کی برمی‌گردی؟
-هر چقدر کارم طول بکشه، میشه سه چهار روزی.
پروین بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت و معصومه و محبوبه هم به دنبالش رفتند. منصوره لباس‌ها رو توی ساک کوچک داوود گذاشت و بعد آرام گفت:
- داری میری تهرون؟
داوود سری تکون داد و آرام جوابش را داد:
- مادر بهارک تصادف کرده؛ میرم ببینم چی شده؟ فکر کنم حالش بده.
- ای وای! بی خبرم نذار، باشه؟
داوود سری تکان داد و ساکش را برداشت و از اتاق بیرون رفت. پروین لبه‌ی پلکان توی حیاط نشسته بود، داوود کفش‌هایش را پوشید و از کنارش گذشت و مقابل مادرش ایستاد و گفت:
- چرا اینطوری ماتم گرفتی؟
پروین نگاه نگرانش را به چشمان قهوه‌ای پسرش دوخت و گفت:
- داوود مثل پدرت نباشی ها!
داوود لحظه‌ای ماتش برد و بعد آرام گفت:
- به خدا مثل پدرم نیستم؛ این رو بهت ثابت می‌کنم مامان.
- برو در پناه خدا، آروم رانندگی کن.
داوود خم شد و بو*س*ه‌‌ای به صورت مادرش زد و گفت:
- خیلی دوستت دارم به مولا.
پروین هم او را بوسید و تا دم در بدرقه‌اش کرد؛ تا رسیدن به بجنورد آرام رانندگی کرد همین‌که مقابل مغازه‌ی ماهان ایستاد، ماهان از مغازه بیرون آمد و گفت:
- شرمنده رفیق؛ چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟
- نزدیک بودم گفتم دیگه جواب ندم؛ بلیط گرفتی؟
ماهان نزدیکش شد و گفت:
- واسه فردا ساعت ده صبح بلیط دارن.
داوود کلافه و عصبی به ماشینش تکیه زد:
- وای حالا چیکار کنم؟
ماهان دست به شانه‌اش گذاشت و گفت:
- من می‌خواستم فردا برم تهرانیه برای مغازه خرید کنم؛ اما یه روز زودتر میرم، ماشینت رو بذار باشه با ماشین من می‌ریم.
داوود مکثی کرد و گفت:
- تو وسایلت رو بذار توی ماشین من با ماشین من می‌ریم؛ زحمت رانندگی هم خودت می‌کشی من با این دستم بشینم پشت فرمون حتمی ماشین رو می‌خوابونن.
- خب با ماشین من بریم چه فرقی می‌کنه؟
- ماهان معطل نکن؛ بجنب دیگه.
ماهان سریع ماشینش را توی پارکینگ خانه‌اش برد و ساکش را برداشت، مغازه‌اش را بست و با ماشین داوود حرکت کردند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین