کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
بعد از اینکه راه افتادند، داوود چندین بار با بهارک و بابک تماس گرفت ولی هیچ کدام جواب نمیدادند؛ با خانهشان هم که تماس گرفت کسی گوشی را برنداشت. به معنای واقعی کلمه نگران شده بود. دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
- یعنی چی شده که هیچکدومشون جواب نمیدن؟
ماهان نیمنگاهی به او انداخت و گفت:
- خونهشون رو گرفتی؟
- خونهشون هم کسی جواب نمیده؛ میترسم اتفاق بدی افتاده باشه و آیه فقط برای اینکه من نگران نشم گفت یه تصادف سادهست.
- یه بار دیگه به خودش زنگ بزن.
داوود متعجب نگاهش کرد و گفت:
- به آیه؟
- آره دیگه.
داوود کمی فکر کرد و بالاخره تماس گرفت، اما آیه هم جواب نداد که همین موضوع نگرانترش کرد؛ چند بار دیگر هم تماس گرفت تا بالاخره در آخرین تماس آیه جواب داد، صدایش گرفته و ناراحت بود.
- الو، سلام.
داوود ناراحت گفت:
- سلام، چی شده؟ چرا صدات گرفته؟ گریه کردی؟
آیه بغضش را خورد:
- شما کجایید؟
- توی راهم.
- با هواپیما دیگه؟
- نه، با ماشین خودم .
آیه شاکی و نگران گفت:
- آخه چرا با این وضعیت دستتون با ماشین خودتون دارید میاید؟ نباید اینکار رو میکردید آقا داوود.
- آیه! دوستم داره رانندگی میکنه نگران نباش؛ حالت خوبه؟ جمیله خانم چطوره؟
آیه لحظهای سکوت کرد و بعد آرام گفت:
- چی بگم والا؟ حالا میاید خودتون میبینید.
داوود ملتمسانه ادامه داد:
- تو رو خدا من بیشتر نگران میشم؛ چی شده؟
آیه لحظهای سکوت کرد و بعد گریهاش گرفت و بریده بریده گفت:
- خاله...خاله جمیله فوت کرده.
و شدت گریهاش بیشتر شد؛ داوود ناباور و شوکه شده گفت:
- نه؛ باورم نمیشه.
آیه با گریه حرفهایش را ادامه داد:
- بهارک و بیتا خیلی بیتابی میکنن.
- کجا هستن؟
- خونهی خودشون؛ ما هم اومدیم پیششون، کی میرسید؟
داوود به ساعت جلوی ماشین نگاه کرد و گفت:
- حول و حوش ساعت ده، یازده شب اونجایم.
- میبخشید من باید برم؛ خداحافظ.
***
با سرعتی که ماهان رانندگی میکرد، یکساعت زودتر از زمان معمول به تهران رسیدند. آرام در خیابانهای تهران میراند و به پیش میرفت و نگاهش به مغازهها بود.
با دیدن یک مغازه پوشاک فروشی مردانه ماشین را به حاشیهی خیابان راند و توقف کرد که داوود شاکی پرسید:
- برای چی واستادی؟
- الان برمیگردم.
داوود با دلخوری با نگاهش او را دنبال میکرد. وقتی وارد مغازه شد اخمش غلیظتر شد و زیر ل**ب غری زد.
خیلی طول نکشید که ماهان با کیسهای که در دست داشت به ماشین برگشت. پشت رل نشست و کیسه را روی صندلی عقب انداخت.
- الان وقت خرید بود؟
ماهان ماشین را به حرکت در آورد و گفت:
- دوتا تیشرت گرفتم، کجا باید برم؟
- همین خیابون رو برو تا آخر، چهار راه، سمت راست.
به خاطر خلوتی خیابانها نیم ساعت بعد مقابل خانهشان بودند؛ چند ماشین مقابل خانه پارک بود و الیاس و پسر جوان دیگری بیرون خانه به ماشینی تکیه زده بودند و با هم صحبت میکردند. داوود و ماهان از ماشین پیاده شدند و به سمت خانه رفتند که الیاس با دیدن داوود جلو آمد و گفت:
- سلام آقا داوود.
داوود سری تکان داد و گفت:
- سلام، تسلیت میگم.
- ممنون؛ کی به شما خبر داد؟
داوود مکثی کرد و بعد گفت:
- بهارک، کی این اتفاق افتاد؟
الیاس آهی کشید و بعد گفت:
- پریروز عصر، دم صبح هم تموم کرد.
و بغض گلویش را گرفت و گفت:
- بفرمایین بریم داخل .
***
داوود دوستش ماهان را و الیاس پسر داییشان کامران را معرفی کرد و بعد هر چهارنفر به داخل رفتند. الیاس و داوود جلوتر میرفتند و الیاس داشت از ماجرای تصادف با داوود حرف میزد. تمام چراغهای خانه روشن بود و گویی فامیلهای جمیله خانم برای همدردی با بچههای جمیله آنجا جمع بودند. الیاس در را باز کرد و به داوود تعارف کرد؛ تا داوود وارد شد، مرتضی به استقبالش آمد با او دست داد و احوالپرسی کرد. جیران خانم روی مبلی نشسته بود و گریه میکرد؛ یک زن دیگر هم در کنارش نشسته بود و چندتا مرد در طرف دیگری نشسته بودند و دو سه نفری هم توی آشپزخانه بودند. آیه از آشپزخانه بیرون آمد و آرام سلامی داد و به سمت اتاقی رفت؛ چند لحظهی بعد بهارک سراسیمه از اتاق بیرون دوید و با دیدن داوود بغضش شکسته شد و با گریه صدایش زد:
- داداش، مادرم.
داوود هم چشمانش به اشک نشست و قدمی به سمتش برداشت که بهارک به سمتش دوید؛ خودش را توی آغوش داوود انداخت و بلند بلند گریه میکرد و با او حرف میزد:
- داداش، مادرم! مادرم مرد. مامان جونم مرد؛ داداشی دیدی چقدر بدبخت شدم؛ حالا دیگه مادر ندارم.
بهارک چنان زجه میزد و گریه میکرد که چشمان همه را گریان کرده بود. داوود با یک دست او را در آغوش گرفته بود و دلداریش میداد.
- بهارک، الهی قربونت برم آروم باش.
مردی میانسال و نسبتاً چاقی که ریش پرفسوری داشت به سمتشان آمد و گفت:
- تموم این بدبختیها و این مصیبتها زیر سر پدر شماست؛ اصلاً یکی به من بگه این آدم به چه حقی پاش رو گذاشته توی این خونه؟
مرتضی دخالت کرد و گفت:
- آقا جلیل چی دارید میگید؟ این آقا برادر این دختراست.
جلیل با زهرخندی گفت:
- این دوتا دختر یه برادر داشتن به اسم بابک که اونم معلوم نیست کدوم گوریه؟ همونی که مثل بابای عوضیش بود و با رفتنش خواهر من رو گذاشت سینهی قبرستون.
بهارک با گریه به آن مرد نگاه میکرد و محکم بازوی راست داوود را چسبیده بود، اما داوود که آن مرد را نمیشناخت نگاهش به او گنگ بود. جیران هم به سختی از جا برخاست و گفت:
- چی داری میگی جلیل؟ این بچهها داغدار هستن چرا داری با دعوا، بیشتر ناراحتشون میکنی؟
جلیل به سمت جیران چرخید و طلبکارانه گفت:
- خواهر من اونقدری بیکس و کار نشده که بچه های هووش بیان تسلیت گویی.
و دوباره به سمت داوود چرخید:
- خوش اومدی آقا، این دختر، دایی داره احتیاجی به همچین برادری نداره؛ دختر بیا این ور ببینم؛ همچین چسبیده به این مرد انگاری واقعاً برادرشه.
داوود که خون خونش را میخورد قدمی به سمت جلیل برداشت و گفت:
- من برادر ناتنی این دخترم و تا فهمیدم چه اتفاقی افتاده از بجنورد یه کله تا اینجا اومدم تا بهشون برسم؛ ببینم شما که برادر واقعی خواهرتون بودین چرا خواهرتون سوزوندید و به مردی شوهرش دادید که یه زن و چندتا بچه داشت؟
جلیل جلوتر آمد و دادش را بلندتر کرد:
- چون پدر ناسزا شما دروغگو بود و نگفته بود زن داره.
داوود هم قدمی به سمتش برداشت و گفت:
- بگید چون خودم بیعرضه بودم و زحمت یه تحقیق به خودم ندادم.
ماهان هم جلو آمد.
- داوود خودت رو کنترل کن.
جلیل باز به سر داوود غرید:
- من عرضه داشتم یا نداشتم الان خودم میدونم برای خواهرم چیکار کنم؟ اصلاً دوست ندارم شما اینجا باشید.
باز بغض بهارک شکست روی زمین نشست، دستانش را روی سر گذاشت و با گریه گفت:
- مادرم مرده شما اومدید دعوا، کاش من مرده بودم.
آیه خودش را به بهارک رساند و دستان بهارک را گرفت و سعی کرد او را از آنجا بلند کند؛ جلیل هم کوتاه آمد و همسرش او را به طرف دیگری برد. مرتضی به سمت داوود آمد و گفت:
- بفرمایین بنشینید آقا داوود.
داوود تشکری کرد و به همراه ماهان روی مبلی در کنار هم نشستند. دقایقی بعد زن میانسالی با سینی چای به پذیرایی آمد و به آنها چای تعارف کرد که هردو رد کردند و ماهان درخواست یک لیوان آب کرد.
داوود نگاهش را به مرتضی داد و گفت:
- بابک کجاست آقا مرتضی؟
مرتضی نگاهش را از تسبیح توی دستش گرفت و به او داد:
- نمی دونم، بهارک همه چیز میدونه ولی درست و حسابی که حرف نمیزنه؛ به ما گفت بابک می خواسته بره خارج، مادرش فهمیده و با عجله میرفته که مانعش بشه که تصادف کرده؛ بهارک با مادرش بوده و صحنهی تصادف رو دیده، برای همین خیلی شوکه شده.
- باید باهاش صحبت کنم.
و از جا برخاست و به سمت اتاق بهارک رفت؛ چند تقه به در زد و آرام در را باز کرد.
بهارک لبهی تخت نشسته بود، در یک طرفش بیتا نشسته بود و سرش را روی شانه ی بهارک گذاشته بود و آرام گریه میکرد و در طرف دیگرش آیه نشسته بود؛ آیه از جا برخاست و داوود به جای او نشست. بهارک با چشمان خیسش به داوود نگاه کرد و گفت:
- داداش، من و بیتا تنها شدیم؛ خیلی تنها شدیم.
- مگه من مردم که شما تنها بشید.
بیتا هم سر بلند کرد و گفت:
- داداش بابک هم رفته.
و بغضش شکسته شد؛ داوود دست بیتا را گرفت و او را به سمت خودش آورد. با یک دست او را در آغوش گرفت؛ بیتا دست به گردن داوود انداخت و بلند بلند گریه می کرد و بهارک هم سرش را به شانه ی داوود گذاشته بود و هر سه نفر گریه می کردند.
جلیل گاهی داخل اتاق سرک می کشید، آیه خواست از اتاق بیرون برود که با دایی جلیلش رو به رو شد و گفت:
- چیه دایی؟ گریه کردنشون که نگاه نداره.
و از کنار جلیل گذشت و به آشپزخانه رفت و با لیوان آبی به اتاق برگشت. داوود بیتا را روی زانو نشاند؛ لیوان آب را از آیه گرفت و کمی به بیتا داد و کمی هم به بهارک. وقتی دخترها کمی آرام گرفتند گفت:
- بهارک تعریف کن ببینم؛ بابک کجاست؟
بهارک اشکهایش را گرفت و گفت:
- رفته خارج، وقتی من به مامان گفتم ماشینی که بابک خریده واسه خودشه، خیلی عصبانی شد و انقدر بهش پیله کرد تا بالاخره گفت پولش را از کجا آورده. می دونی داداش اون روزی که رفتید زندان و بابا بهتون گفته بود طلاها را کجا گذاشته. بابک همون موقع به دوستش اس ام اس میزنه و جای طلاها رو به دوستش میگه؛ بعد بابک یه خورده تو رو توی شهر میچرخونه تا دوستش به اونجا برسه و طلاها رو برداره؛ یه مقدار از طلاها رو به دوستش داده تا بهش کمک کنه بقیهی طلاها رو آب کنه.
باز اشکش را از سر گرفت و ادامه داد:
- طلاها رو تقریبا صد میلیون فروخته بودن؛ وقتی مامان بهش پیله کرد که باید پول رو بدی به داوود که بدهی بابا رو بده؛ لج کرد می گفت اینکار رو نمیکنم. چند شب دعوا داشتیم تا بالاخره گفت باشه ماشینمم می فروشم همهی پول رو میدم به داوود، اما پریروز فهمیدیم همهی پول تبدیل به دلار کرده و پاسپورت و ویزاش رو درست کرده از ایران بره؛ توی فرودگاه بود که به مامان زنگ زد تا خداحافظی کنه. مامان چادرش رو انداخت روی سرش و دوید سمت خیابون که ماشین بگیره و خودش رو برسونه به فرودگاه؛ منم دنبالش می دویدم و صداش میزدم. سر همین خیابون تصادف کرد؛ بعدش هر چقدر به بابک زنگ زدم گوشیش خاموش بود. حتی نمیدونه چه بلایی سر مامان آورده.
و باز بغضش شکسته شد و سرش را به شانهی داوود گذاشت و گفت:
- نمیدونم کجا رفته؟ ولی دیگه دوستش ندارم نمیخوام دیگه هیچوقت برگرده.
داوود مبهوت به دیوار رو به رو خیره بود و دخترها گریه می کردند؛ آیه هم که دم در ایستاده بود جلو رفت و دست بیتا را گرفت و گفت:
- بیتا جون بیا بریم یه کم دراز بکش.
بیتا با گریه گفت:
- خوابم نمیاد آیه، دلم برای مامانم تنگ شده، یعنی دیگه نمیبینمش.
- بیا بریم عزیزم.
و بیتا را از آن اتاق بیرون برد. داوود باز اشک بهارک را پاک کرد و گفت:
- شاید هم تقصیر منه که بهت گفتم به مادرت بگی.
- نه داداش، تقصیر باباست که این بلاها رو سرمون آورد؛ مامانت خیلی دعوات کرد؟
داوود با لبخند تلخی باز اشک روی صورتش را گرفت و گفت:
- نه، هیچی نگفت؛ یه کمی فقط دلخور شد.
- تقصیر منه، نباید می اومدم روستا.
و باز بغضش شکسته شد و گفت:
- مامان داشتن خیلی خوبه داداش، فقط یه روزه که مادرم نیست میبینی چه اوضاعی داریم؛ دایی جلیل از صبح اومده همش داره دری وری میگه؛ خدا خدا می کردم زود بیایی. داداش بدون مامانم چیکار کنیم؟ از وقتی بچه بودیم پدر نداشتیم، چون هیچوقت نبود به نبودش عادت داریم،اما مادرمون همیشه بود. هم پدرمون بود هم مادرمون؛ حالا باید چیکار کنیم؟
داوود سرش را توی آغوش گرفت و موهای پریشانش را نوازش کرد و گفت:
- آروم باش بهارک، من تنهاتون نمی ذارم؛ آروم باش عزیزم.
- بیتا دق می کنه، عادت داره شبها پیش مامان بخوابه.
داوود سر بهارک را بلند کرد و گفت:
- میخوام دیگه گریه نکنی، یه کم استراحت کن؛ یه کم دراز بکش.
بهارک را مجبور کرد دراز بکشد و پتو را رویش کشید و گفت:
- میرم بیرون، چراغ هم خاموش می کنم؛ گریه نکنی ها!
بهارک سری تکان داد و گفت:
- داداش اگه دایی خواست که بری، نری ها! تو که باشی دلمون قرصه.
داوود با کلام محکمش به او اطمینان داد:
- مطمئن باش نمیرم، پیشتون می مونم.
بو*س*های بر پیشانیاش نشاند و از اتاق بیرون رفت. جلیل جلوی در اتاق داشت قدم میزد، وقتی داوود بیرون آمد، با او سینه به سینه شد و چون قدش از داوود کوتاهتر بود سر بلند کرد و گفت:
- اون پسره کجاست؟
داوود عصبی از کنارش گذشت و به سمت دیگر سالن رفت و گفت:
-آقا مرتضی ما باید چیکار کنیم؟ منظورم مراسم خاکسپاری و این حرفاست.
جلیل به سمتش آمد و گفت:
- لازم نکرده شما کاری بکنید، برادرش که نمرده!
داوود به سمتش برگشت و گفت:
- خب پس هر کاری لازم هست انجام بدید و مراسمی درخور خواهرتون برگزار کنید، اما اگر فکر کردید من از اینجا میرم باید بگم کاملا در اشتباهید.
کامران پسر جلیل جلو آمد تا برای داوود خط و نشان بکشد:
- هی آقای محترم ببینم ننهت یادت نداده با بزرگترت چهجوری حرف بزنی؟
داوود چنان با خشم نگاهش کرد که کامران نا خودآگاه قدمی به عقب برداشت و داوود زیر زبونی استغفراللهی گفت و به کنار ماهان رفت؛ تا نشست، ماهان آرام گفت:
- پسره زهرش ترکید با این نگاه.
داوود آرام در جوابش گفت:
- مدعیگر به رخت تیغ کشید هیج مگو، برش کم محلی تیزتر از شمشیر است. این داییه هارت و پورت داره ولی در عمل هیچ غلطی نمیکنه؛ باید به فکر یه مراسم آبرومند باشیم.
- موافقم ولی بهتره با اون آقاهه که اخلاق بهتری داره یه مشورتی هم بکنی.
داوود سری تکان داد و از آقا مرتضی خواست چند دقیقهای با او به حیاط برود. ماهان هم با آنها بیرون رفت. گوشهی خلوتی که رسیدند داوود گفت:
- میبخشید آقا مرتضی من از فامیل جمیله خانم کسی رو نمیشناسم به جز شما، این برادرشون هم که ماشالله مثل میرغضب میمونه گفتم با شما مشورت کنم .
- بفرمایین.
- توانایی این رو داره که مراسم ها رو برگزار کنه؟ نمیخوام کم و کسری باشه به خاطر بهارک و بیتا هم که شده میخوام همه چیز آبرومند برگزار بشه.
مرتضی نگاهش را به تسبیح توی دستش داد و گفت:
- والا چی بگم؟ فکر نمیکنم جلیل اهل خرج کردن باشه.
و دوباره سر بلند کرد نگاه مستقیمش را به چشمان داوود دوخت و گفت:
- یعنی اونقدری وضعش خوب نیست که بتونه، ولی نگران نباشید خودم هستم.
داوود دست به شانهی آقا مرتضی نشاند و گفت:
- خودم از عهدهاش برمیام .
- میدونم، ولی می خوام یه کاری کرده باشم واسه خواهر خانمم.
داوود نیمنگاهی به ماهان که بی تفاوت به حیاط خانه چشم دوخته بود انداخت اما زود نگاهش به سمت آقا مرتضی برگشت.
- شما لطف دارید، ولی اجازه بدید من اینکار رو بکنم. نگران نباشید توی مضیقه قرار نمیگیرم .
ماهان با لبخند نگاهش به سمت آنها برگشت.
- آقا داوود ما وضعش خوبه، از لحاظ مالیش نگران نباشه.
داوود اما گفت:
- ولی برای اینکه این آقا جلیل صداش در نیاد شما مدیریت کنید؛ یه شماره حساب به من بدید، هر چقدر لازمه میریزم به حسابتون.
مرتضی مکثی کرد و گفت:
- اما...
داوود زود کلامش را برید:
- اما و اگر نیارید خواهش میکنم آقا مرتضی، یه شماره کارت هم بدید خوبه.
با اصرار داوود، شماره کارت بانکیش را گرفت و بعد گفت:
- جسد هنوز بیمارستانه؟
مرتضی سری تکان داد و گفت:
- نه! سردخونهی بهشت زهراست؛ از امروز صبح دنبال کاراش بودیم، چون دیر شد مراسم خاکسپاری رو گذاشتیم برای فردا، اینجوری بقیهی فامیل هم خبردار میشن و میان.
داوود خواست حرفی بزند که گوشیش زنگ خورد. نگاهی به شماره انداخت و گوشی را سایلنت کرد و گفت:
- ممنون آقا مرتضی، شما برید استراحت کنید، از صبح حتمی خیلی خسته شدید.
- شما هم توی راه بودید خسته شدید؛ شام خوردید؟
داوود به علامت مثبت سری تکان داد و جوابش را داد. مرتضی باز آهی کشید و گفت:
- من میرم داخل، یه کسایی رو راهی کنم برن که شما اینجا میمونید معذب نباشید.
مرتضی که رفت، داوود خطاب به ماهان گفت:
- امشب باید بد بگذرونی ماهان.
- خیالی نیست رفیق.
تعدادی از خانم ها و آقایون رفتند و فقط آیه و الیاس و دایی و زنداییشان آنجا ماندگار شدند. داوود و ماهان توی حیاط لبه ی حوض نشسته بودند و صحبت می کردند که الیاس هم بیرون آمد و به آنها نزدیک شد.
- آقا داوود اتاق بابک رو مرتب کردیم؛ برید اونجا استراحت کنید.
هردو تشکری کردند و با او به داخل رفتند. ماهان با راهنمایی الیاس به اتاق رفت، اما داوود به سمت اتاق بهارک رفت و چند تقه به در زد؛ آرام در را باز کرد و وارد اتاق شد. بهارک توی تختش نشسته بود و باز داشت گریه می کرد که داوود ابرویی در هم کشید و گفت:
- تو که باز داری گریه میکنی؟
- گریه نکنم چیکار کنم؟
داوود لبهی تختش نشست و گفت:
- تو هم توی تصادف آسیب دیدی؟
- نه.
داوود آرام روی ورم پیشانیاش دست کشید و گفت:
- پس چرا پیشونیت ورم کرده؟
بهارک بغضش را خورد و گفت:
- صبح که توی بیمارستان دکتر بهمون گفت مامانم تموم کرده، یه دفعه انگاری زیر پام خالی شد و خوردم زمین، سرم خورد لبهی صندلی.
- میدونی کدوم دوست بابک کمکش کرده که طلاها رو بفروشه؟
بهارک موهایش را عقب زد و با دستمال کاغذی اشکش را گرفت و گفت:
- اسمش ساسان، همون که باهاش رفته .
- از دیروز دیگه تماسی نگرفته.
- نه، تلفنش خاموش؛ با اینکه باعث مرگ مامان شد اما نگرانشم.کاش نمیرفت.
چند تقه به در اتاق خورد و بیتا وارد اتاق شد و خودش را به بهارک رساند و خود را توی آغوشش انداخت و دوباره گریهی هردو بلند شد؛ با هم حرف می زدند و گریه می کردند. آیه هم وارد اتاق شد و همانجا دم در به دیوار تکیه زد.
داوود دوباره هردو را دلداری داد و بعد از جا برخاست و گفت:
- بهتره امشب پیش هم بخوابید؛ بهارک به خاطر بیتا سعی کن خوددار باشی؛ آیه خانم شما هم پیششون بمونید.
آیه سری تکان داد و گفت:
- چشم.
داوود از اتاق بیرون رفت. جلیل و همسرش هنوز روی مبلی نشسته بودند و الیاس هم نشسته بود که داوود در کنار الیاس نشست و گفت:
- اتاق جمیله خانم خالیه، بهتره بهشون بگید برن بخوابن؛ خسته شدن حسابی.
این را گفت و هال را ترک کرد. مدتی توی حیاط نشست و تلفنی با مادرش صحبت کرد میدانست تا مادرش از رسیدن او مطمئن نشود نمیخوابد. وقتی خیال مادرش از بابت او راحت شد به داخل برگشت. الیاس روی مبلی دراز کشیده بود و خواب بود. او هم به اتاق بابک رفت؛ ماهان روی تخت دراز کشیده بود اما بیدار بود. یک رختخواب هم کنار تخت پهن بود که داوود روی آن دراز کشید؛ مدتی با ماهان صحبت کرد و بعد آنها هم خوابیدند.
***
توی پذیرایی نزدیک پنجره نمازش را خواند؛ بعد همینطور که سر سجاده نشسته بود، تسبیح را توی دست میچرخاند و فکرش درگیر بهارک و بیتا و آینده بود؛ به این فکر میکرد که آنها را باید چه کند؟ با خودش به بجنورد ببرد یا همانجا بمانند؟ در آن شرایط بچه ها کسی را جز او نداشتند. داییشان که فقط حرف میزد و گمان نمیکرد از عهدهی نگهداری بهارک و بیتا بر بیاید و آقا مرتضی هم با اینکه مرد خوبی بود، اما شوهر خالهشان بود و نمیتوانست از او بخواهد بچهها را در خانهاش بپذیرد. به بابک و کارهای که کرده بود فکر می کرد. از طرفی خودش نمیتوانست برای همیشه در تهران بماند و سرپرستی بهارک و بیتا را به عهده بگیرد و از طرفی این دو دختر آنقدری هم بزرگ نبودند که بتوانند خودشان مستقل زندگی کنند. شرایط سختی بود که بدجور او را درگیر کرده بود. درون افکارش غوطه می خورد که در اتاق بهارک باز شد و آیه از اتاق بیرون آمد؛ نگاهش به جانب او چرخید و لبخندی روی لبش جا خوش کرد.
آیه با شرم گفت:
- صبح بخیر.
- صبح بخیر، بهارک و بیتا خوابیدن؟
آیه سری تکان داد و گفت:
- بیتا ساعت دوازده خوابش برد ولی بهارک تا دمدمای صبح بیدار بود و گریه می کرد؛ همین یه ساعت قبل خوابید. برادرم الیاس کجا رفت؟
- نمازش رو که خوند رفت بیرون.
- حتما رفته نون بگیره؛ ببخشید.
و به سمت آشپزخانه رفت؛ کتری را روی گاز گذاشت و نگاهی توی یخچال انداخت؛ تقریبا خالی خالی بود. در یخچال را بست و خواست برگردد که با داوود رو به رو شد و از ترس چسبید به یخچال، داوود قدمی عقب تر آمد و گفت:
- ببخشید ترسوندمت؛ خواستم بگم اگه چیزی توی یخچال ندارن برم بگیرم؟
- زنگ میزنم الیاس بگیره.
داوود ناخودآگاه اخم کرد، گویا به او توهین شده بود.
- خودم میرم میگیرم.
آیه اما معنی اخمش را نفهمید و باز گفت:
- خب الیاس بیرونه میگیره دیگه؛ چه فرقی میکنه؟
داوود فقط سری تکان داد، آیه از کنارش گذشت و از آشپزخانه بیرون رفت. داوود خودش هم توی یخچال و فریزر را نگاه کرد و بعد لیوان آبی نوشید و به اتاق بابک برگشت.
ماهان خواب خواب بود؛ نگاهی به اتاق انداخت. یک عکس پوستری بزرگ از بابک روی دیوار بود که داوود مقابلش ایستاد و گفت:
- چیکار کردی بابک؟ چرا اینکار رو کردی؟
صدای ماهان را شنید:
- این بابک؟
به سمت ماهان چرخید؛ بیدار شده بود و همانطور که خوابیده بود به او نگاه میکرد.
- آره!
- شبیه خودته.
- تونستی خوب بخوابی؟
ماهان به پهلو چرخید و یک دستش را تکیه گاه سرش کرد و گفت:
- تو بگو رو سنگ خارا وقتی خسته باشم خواب میرم، اتاق باحالی داره.
داوود با نیشخندی گفت:
- خودش هم خیلی باحاله، اولین کسی بود که دورم زد.
ماهان خندید و سرجایش نشست و گفت:
- خدا کنه نخوره به پست آدم نالوتی، وگرنه پولاش رو میگیرن و خودش هم آوارهی کشور غریب میشه؟ چند سالشه؟
- بیست و یک سال.
ماهان از جا برخاست و همینطور که کش و قوسی به بدنش میداد گفت:
- بچهست، ولی امیدوار همونقدر که برای تو زرنگ بازیش رو رو کرده واسه بقیه هم رو کنه.
- نگرانشم.
ماهان همینطور که پیراهنش را تن میکرد گفت:
- فعلا نگران این دوتا دختر باش
- میگم ماهان، تو لباس مشکی با خودت داری؟
ماهان همزمان با اینکه دکمههای پیراهنش را میبست به سمت در رفت و جوابش را داد:
- نوچ، نمیدونستم که قراره بیام مراسم خاکسپاری .
داوود به دنبالش رفت و گفت:
- منم ندارم
- جور میشه نگران نباش.
این را گفت و از اتاق بیرون رفت؛ داوود هم بیرون رفت.
جلیل توی پذیرایی روی مبلی نشسته بود، داوود سلامی داد که جوابش را نداد و داوود به حیاط رفت. آیه توی آشپزخانه مشغول آماده کردن صبحانه بود که زنداییاش هم وارد آشپزخانه شد و گفت:
- صبح بخیر آیه جون، داری زحمت صبحونه رو میکشی؟
- آره یه چیزی باید بخورن دیگه، بهارک و بیتا هم از دیروز هیچی نخوردن.
زندایی هم مشغول ریختن چای شد و آرام گفت:
- میگم آیه جون، بابات خرج مراسمها رو میده مگه نه؟
آیه نیمنگاهی به او انداخت و گفت:
- دایی که می گفت...
زنداییش حرفش را برید و گفت:
- داییت حرف مفت زد، توی قسط خرید جهیزیهی دخترش مونده حالا بیاد واسه خواهرش مراسم بگیره؟ این مراسمها هم کم کمش پنج شش میلیونی خرج برمیداره.
- بابام خودش حواسش هست.
زندایی نگاهی به بیرون انداخت و باز آرام گفت:
- این پسره که میگن برادر بهارک و بیتاست، وضعش چه جوره؟ اون نمیتونه کمک کنه؟
- خبر ندارم.
زنداییش به سمتش آمد و گفت:
- یه بار که با جمیله حرف میزدم، میگفت این خونه رو همین پسره داوود واسهشون رهن کرده.
آیه فقط سری تکان داد و حرفش را تایید کرد.
***
داوود توی حیاط لبه ی پلکان نشسته بود و نگاهش به گیتار شکستهی بهارک بود که گوشهی حیاط افتاده بود. ماهان با کیسهای که دستش بود وارد خانه شد و وقتی به داوود نزدیکتر شد گفت:
- چرا اینجا نشستی؟
- اومدم یه کم هوا بخورم؛ اون گیتار بهارک، نمی دونم واسه چی شکسته؟
ماهان هم به گیتار نگاهی انداخت و در کنار داوود نشست و گفت:
- برو یکی از این تیلباس مشکیها رو بپوش.
و کیسه را به سمت داوود گرفت؛ داوود متعجب گفت:
- اونجا ایستادی میخواستی لباس مشکی بخری؟
- اونقدر موقعیت نشناس نیستم رفیق؛ حدس میزدم لباس مشکی برنداشته باشی خودمم برنداشتم.
داوود نگاهی به داخل کیسه انداخت و گفت:
- دمت گرم، انقدر فکرم آشفتهست، نمیدونم باید چیکار کنم؟
ماهان دست روی زانویش زد و گفت:
- نگران نباش هر کاری لازم باشه این آقا مرتضی و پسرش هستن؛ بالاخره آشناترن به اینجا، تو هم که پولش رو میدی؛ خوب برگزار میشه نگران نباش.
- بعدش رو چیکار کنم؟ این دو تا دختر رو بسپارم به کی و برم بجنورد؟ نه میتونم با خودم ببرمشون نه میتونم تنهاشون بذارم.
ماهان کمی فکر کرد و بعد گفت:
- حتماً این داییه یا خاله قبول میکنن سرپرستیشون رو.
داوود نگاهش را به موزاییکهای کف حیاط داد:
- بهارک نمیخواد پیش اینها بمونه، حالا شاید چند وقتی پیش خالهش بمونه، ولی برای همیشه که نمیتونن خونهی خالهشون باشن.
- خب چارهای نیست که، خودت هم دورادور هواشون رو داشته باش تا بابات از زندان آزاد بشه؛ برو لباس بپوش، منم برم دستشویی میام.
و به سمت دستشویی گوشهی حیاط رفت. داوود از جا برخاست و به اتاق بابک رفت. به سختی تیلباس قرمزش را از تن در آورد و داشت به سختی تیلباس مشکی را به تن میکرد که ماهان وارد اتاق شد و با دیدن قیافهی داوود که داشت سعی میکرد یک دستی لباس را بپوشد خندهاش گرفت.
- زهرمار بیا کمکم بده.
ماهان کمکش کرد تا لباسش را پوشید و با تحسین گفت:
- نه سلیقهم خوبه.
- آخه یه تیلباس سادهی سیاه سلیقه داره؟ یقهش رو مرتب کن.
ماهان با لبخندی گفت:
- چشم قربان.
داوود خودش را توی آینه نگاه کرد و گفت:
- این شلوار جین آبی، خوبه به نظرت؟
- میخوای بیرون بیارم واسهت، صبر کن بیارم، صبر کن.
داوود با تشر گفت:
- روانی دیوانه، برو گمشو عقب ببینم.
و از اتاق بیرون رفت. آیه سفرهی صبحانه را انداخته بود؛ الیاس هم از همه دعوت کرد سر سفره بروند. بهارک تلو تلو خوران از اتاقش بیرون آمد که آیه خودش را به او رساند و گفت:
- بهارک، بهارک حالت خوبه؟
بهارک دست آیه را گرفت و گفت:
- سرم دارم گیج میره؛ برم یه آبی به دست و صورتم بزنم.
و با او تا دم دستشویی رفت. وقتی بیرون آمد دستش را گرفت و او را کنار سفره نشاند و گفت:
- از دیروز هیچی نخوردی، خب معلومه ضعف میکنی.
جلیل لیوان چای مقابلش گذاشت و گفت:
- بردار یه لقمه بذار دهنت، زود باش ببینم.
بهارک اما نگاهش را به داوود داد و گفت:
- جات خوب بود داداش؟ تونستی بخوابی؟
- یه لقمه بذار دهنت جون بگیری؛ ببین چه جور رنگت پریده؟
بهارک نگاهش را به سفره داد؛ زنداییش که نزدیکش نشسته بود، لقمه میگرفت و به دستش میداد. ماهان هم به جمعشان اضافه شد و نزدیک داوود نشست. آیه با چندتا دیگه چای از آشپزخانه بیرون آمد و سینی را به برادرش داد اما تا خواست بنشیند صدای گریهی بیتا بلند شد که از اتاق بیرون دوید و با گریه مادرش را صدا میزد. بهارک پاشد به سمتش دوید و باز هم هر دو گریه را از سر گرفتند. چند دقیقهای طول کشید تا آیه و زنداییشان دوتایشان را آرام کردند و سر سفره نشاندند. زن داییشان، بیتا را کنار خودش نشانده بود و برایش لقمه میگرفت؛ آیه هم بهارک را مجبور به خوردن میکرد اما هر لقمهای که به دهان میگذاشت آرام اشک میریخت. ماهان هم که زیر چشمی بهارک را میپاید اشک درون چشمانش بال بال میزد شاید او را به یاد مرگ مادر خودش انداخته بود، اما سعی میکرد کسی متوجه نشود؛ خیلی زود دست کشید و با عذرخواهی از سر سفره برخاست و بیرون رفت. صبحانه را در فضای ماتم زده و غمگینی خوردند.
آیه و زندایی با کمک هم سفره را جمع میکردند که کمکم سر و کلهی فامیلشان پیدا شد. هر کسی که از در وارد میشد به سمت بهارک میرفت تا به او تسلیت بگوید؛ باز هم فضای بهت زده و غمگین بر خانه حاکم شده بود.
ساعت نه صبح بود که تقریباً همهی فامیل برای شرکت در مراسم خاکسپاری جمع شده بودند تا با هم به بهشت زهرا بروند. مراسم خاکسپاری تقریباً شلوغ و خیلی خوب برگزار شد؛ سرخاک بهارک و بیتا و جیران خانم بیشتر از هر کسی گریه و بیتابی میکردند. بعد از مراسم از همهی شرکت کنندهها دعوت شد تا برای صرف ناهار به رستوران بروند. ناهار را در رستورانی متوسط نزدیک به خانهشان خوردند و بعد به خانه برگشتند ساعت تقریباً چهار بعداز ظهر بود؛ مراسم تمام شد و باز فامیل رفتند و فقط خانوادهی خاله و دایی بهارک مانده بودند.
بهارک و بیتا توی اتاقشان بودند و بقیه ساکت توی پذیرایی نشسته بودند. مرتضی که برای بدرقهی مهمانها بیرون رفته بود وارد شد و به کنار داوود رفت. نزدیکش نشست و فاکتوری از جیبش بیرون آورد و به سمت داوود گرفت و گفت:
- این فاکتور رستورانه آقا داوود، ولی فاکتور کیک و خرما و گلهایی که برای سر مزار گرفته بودیم پیش پسرمه.
داوود دستش را پس زد و گفت:
- آقا مرتضی مگه من از شما فاکتور خواستم؟
- باشه پس بعداً بهتون میدم.
- دستتون درد نکنه خیلی خوب برگزار شد.
مرتضی همینطور که فاکتور را تا میزد گفت:
- دستت شما درد نکنه، واقعاً مردونگی کردید؛ کم هستن این جور مردها، میگم نمیخواهید پیگیری کنید ببیند بابک کجا رفته بلکه برش گردونید؟
این را گفت و نگاهش را به داوود داد. داوود هم نگاهش را از میز عسلی گرفت و به او داد:
- بهارک میگه شاید رفته باشه ترکیه؛ وقت بشه میرم از فرودگاه پرس و جو میکنم ببینم بلیطش واسه کجا بوده؟
- این پسر خیلی جوونه، بیپشتوانه توی کشور غریب دووم نمیاره؛ معلوم نیست چه بلایی سرش بیاد؟ جمیله هم پی این بچهش میرفته که این بلا سرش اومده.
داوود با اینکه مطمئن نبود اما به او اطمینان داد:
- سعی میکنم پیداش کنم.
- خدا خیرتون بده؛ مراسم سوم هم سر خاک میگیریم هم توی مسجد، مراسم هفتم رو فقط توی مسجد محل، رفتم صحبت کردم؛ هر چیزی که لازم باشه الیاس تهیه میکنه.
داوود لبخندی تشکر آمیز به رویش زد و گفت:
- اگر کم و کسری بود بهم بگید.
مرتضی دست به شانهاش زد و گفت:
- کم و کسری نیست؛ فاکتورهاش رو هم نگه میدارم حساب و کتاب میکنم بقیهی پول رو برمیگردونم به حسابتون؛به گمونم تا مراسم هفتم تموم بشه باید جلیل رو اینجا تحمل کنید، بقیه رو من میفرستم برن. دخترم و پسرم میمونن. اگه کاری داشتید توی تهران یا چیزی لازم بود برای اینجا بگیرن به الیاس بگید.
- ممنون.
با اینکه مرتضی خواسته بود جلیل بچههایش را بفرستد که بروند ولی جلیل میخواست دخترها و پسرش هم آنجا بمانند تا اگر کاری داشتند انجام دهند. مرتضی و دختر بزرگش و همسرش جیران که رفتند، کمی خلوتتر شد و کسانی که مانده بودند قصد داشتند تمام آن هفت روز را آنجا بمانند.
داوود روی مبلی نشسته بود و سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود و چشمانش بسته بود که ماهان در کنارش نشست و گفت:
- داوود من دارم میرم.
داوود نگاهش را به او داد و گفت:
- کجا؟
- باید برم این یارو که ازش جنس میگیرم ببینم؛ بهش بگم چی میخوام که برای هفت روز دیگه بستهبندی کنه؛ بعداً برم بگیرم.
داوود کیف پولش را از جیب بیرون کشید و یک دستی آن را روی پایش باز کرد و کارتی بیرون آورد و گفت:
- این کارت منم بگیر، برگشتنی یه خورده میوه و مرغ و گوشت و برنج و اینجور چیزها بخر، چیز زیادی توی خونه ندارن.
ماهان کارت را گرفت و گفت:
- باشه میگیرم، چیزی دیگهای نمیخوای؟
- گمون نمیکنم؛ اینجور که پیداست قراره این چند روز اینجا باشن.
ماهان نیمنگاهی به جلیل که آنطرف اتاق روی زمین نشسته بود و سیگار میکشید انداخت و گفت:
- تمام خانوادهاش هم آورده.
- آدم سواستفادهگریه، اون پسرش عینهو جنازه هر جا میرسه پهن میشه؛ ببین تو رو خدا انگار نه انگار یه عده دیگه هم توی این اتاق هستن، این چه وضع خوابیدنه.
ماهان خندهای زد و گفت:
- الیاس هم گویا زیاد ازش خوشش نمیاد؛ از این ماموریت اجباری پدرش هم که گفت باید اینجا بمونه زیاد راضی نیست. میگم حواست به اون دختر کوچیکهی دایی هم باشه بدجور تو نخته، فکر کنم اسمش کیمیاست.
داوود ابروی بالا برد و گفت:
- باریکلا چه زود اسماشون رو یاد گرفتی.
ماهان با خندهی کمرنگی گفت:
- از بس حواسم جمع، توی بهشت زهرا مادرش که صداش میزد شنیدم قزمیت.
- برو زود برگرد.
ماهان خداحافظی کرد و خانه را ترک کرد. داوود همینطور نشسته بود و به تلویزیون خاموش خیره بود که سینی مقابلش ظاهر شد وقتی سرش را چرخاند کیمیا را دید که لبخندی به ل**ب داشت انصافاً دختر زیبایی بود اما چندان جذابیتی برای داوود نداشت.
با لبخندی گفت:
- بفرمایین چای.
داوود از کنار کیمیا که به سمتش خم شده بود، آیه را دید که از آشپزخانه بیرون آمد، نگاهی به او انداخت و به سمت اتاق بهارک رفت. داوود چای را پس زد و گفت:
- ممنون نمیخورم.
کیمیا لبخندی به رویش پاشید و باز گفت:
- میخواهید واسهتون گلگاوزبون بیارم.
- نه نمیخوام.
جلیل به سمتشان آمد و یک لیوان چای از توی سینی برداشت و همینطور که داشت نزدیک داوود مینشست، گفت:
- خیلی خسته شدید؛ یه چای تازه دم خستگی رو از تنتون بیرون میکنه.
داوود گنگ نگاهش کرد؛ جلیل لیوان چای را مقابل داوود گذاشت و گفت:
- ببین آقا داوود بد باهات حرف زدم؛ باید ببخشید دیگه، آدم داغدار اختیار زبونش دست خودش نیست.
داوود مکثی کرد و بعد نگاهش را به فنجان چای مقابلش که روی میز عسلی بود داد:
- اختیار دارید فراموش کنیم بهتره.
جلیل خوشحال دستی به روی زانوی داوود زد و گفت:
- معلومه پسر فهمیدهای هستی؛ دستتون چی شده؟ خدا بد نده.
- یه تصادف جزئی داشتم.
کیمیا هم که نزدیکشان روی مبل دیگری نشسته بود گفت:
- خودتون پشت فرمون بودید؟
داوود نیمنگاهی به او انداخت، اگر ماهان این موضوع را به او گوشزد نکرده بود اصلا متوجه این دختر و نگاههایش نمیشد.
- بله، خودم پشت فرمون بودم.
جلیل جرعهای از چایش را نوشید و گفت:
- انشاءالله زود خوب میشید؛ آقا مرتضی گفتن شما زحمت خرج مراسم کشیدید، البته فکر نکنید نمیخواستم خرج کنم؛ آقا مرتضی گفتن دیگه درست نیست حالا که شما زحمت کشیدید من دستتون رو رد کنم.
داوود توی ذهنش جواب دیگری برای گفتن داشت اما بهتر دید مدارا کند.
- من هر کاری کردم واسه خاطر بهارک و بیتا کردم البته برای جمیله خانم هم احترام قائل بودم.
-خدا خیرت بده؛ پدرتون کی مشکلش حل میشه؟
داوود فنجان چای را برداشت و به عقب تکیه زد:
- نمی دونم؛ وقت کنم میرم پیش وکیلش باهاش حرف میزنم؛ میگم آقا جلیل ناراحت نشید، ولی اگر لطف کنید به این آقا پسرتون بگید اونجا نخوابن، برن توی یکی از این اتاقا بخوابن.
جلیل نیمنگاهی به کامران که رو باز و دمر گوشهای از پذیرایی افتاده بود، انداخت و گفت:
- چرا؟
- خب درست نیست اینجوری کنار پذیرایی خوابیدن.
جلیل خندهای زد و گفت:
- اشکال نداره، این پسر عادت داره همش رو زمین بخوابه؛ شما دلتون به حال این پسر نسوزه.
داوود ابرویی بالا برد و رک جوابش را داد:
- نه، من که اصلا دلم به حالش نمیسوزه؛ منظورم اینه زشته اینجور اینجا خوابیده، بالاخره خانم ها هستن، صورت خوبی نداره.
جلیل گیج آهانی گفت، اما شاید درک نکرد اینگونه خوابیدن کامران چرا باید زشت باشد؟ شاید تفاوت فرهنگی و مبادی آداب تر بودن خانوادهی داوود در اینجور رفتارها باعث شد اینطور حرفی را بزند؛ جلیل بدون اینکه حرفی بزند از جا برخاست و پسرش را صدا زد و از او خواست تا به اتاق بابک برود.
کامران بعد از مدتی با غرلندی از جا برخاست و به اتاق بابک رفت. الیاس که ظاهرا سرش توی موبایلش بود زیر چشمی آنها را میپایید و آرام می خندید؛ جلیل برگشت باز کنار داوود نشست و صحبت هایش شروع شد. از خودش و کارش حرف می زد، البته که بیشتر حرفهایش لاف بود؛ وقتی هم سوالی از داوود میپرسید داوود سرسری جوابش را می داد.
تقریبا نیمساعتی به صحبت با جلیل گذشت که در اتاق بهارک باز شد و بهارک بیرون آمد. داشت به سمت آشپزخانه میرفت که داوود او را خطاب قرار داد:
- بهارک جان حالت خوبه؟
بهارک سری تکان داد و به آشپزخانه رفت. دقایقی بعد صدای جر و بحث دختر داییهایش با بهارک برخواست. داوود و جلیل به سمت آشپزخانه رفتند، بهارک قرصی دستش گرفته بود و کیمیا داشت سعی میکرد از او بگیرد و با داد و بیداد میگفت:
- بده ببینم، من نمیذارم این قرصها رو بخوری.
بهارک هم داد زد:
- دیوانه سرم درد میکنه، چرا اینجوریه می کنی؟
کیمیا، اما نظر دیگری داشت:
- تو حالت خوب نیست، نباید این قرص رو بخوری.
داوود جلو رفت و مداخله کرد:
- چی شده؟ چه خبره؟
کیمیا نگاهش را به او داد:
- میخواد قرص بخوره خودش رو بکشه.
بهارک اما به شدت شاکی و عصبی بود.
- چرا حرف بیخود میزنی کیمیا؟ داداش سرم درد میکنه میخوام یه مسکن بخورم.
داوود جلوتر رفت و بسته ی قرص را گرفت و نگاهی به آن انداخت. چشم غرهای به جان کیمیا ریخت و بعد قرصی کف دست بهارک گذاشت و گفت:
- یه لیوان آب بهش بدید
کیمیا سریع لیوان آبی را به دست بهارک داد؛ بهارک قرصش را خورد و گفت:
- دیدی خودم رو نکشتم.
داوود دستش را گرفت و با بهارک از آشپزخانه بیرون آمدند؛ بهارک خواست به حیاط برود و داوود با او به حیاط رفت. روی تخت چوبی که زیر درخت بود نشستند و بهارک با ناراحتی گفت:
- هیچوقت ازش خوشم نمیاومد؛ اونقدری که کتایون دختر خوبیه این کیمیا اعصاب خورد کنه.
داوود با شیطنت گفت:
- ولی خوشگله ها!
بهارک ابروانش را در هم کشید.
- این رو به آیه هم گفتی؟
داوود خندید و گفت:
-غلط کردم! صرفاً یه شوخی بود.
بهارک دستانش را توی بغل جمع کرد و چشمانش را ریز کرد و گفت:
- دیگه از این شوخیها نکنی ها! یه وقت دیدی رفتم به آیه گفتم.
- جنبه داشته باش خب.
بهارک خندید اما زود لبخندش جمع شد و گفت:
- داوود؟
- جون دلم.
- مادرت میدونه اومدی تهرون؟ میدونه مادر من مرده؟
داوود تارهای موی بهارک که روی صورتش ریخته بود را پس زد و گفت:
- نه، نمیدونه.
باز اشک از چشمان بهارک روی صورتش سر خورد و گفت:
- مادرم خیلی دعات میکرد، میگفت کاش بابک هم یکی بشه مثل داوود؛ این خونه رو دوست داشت، میگفت خدا خیر بده داوود رو که اینجا رو واسهمون گرفت. میبینی خودش این تخت خرید گذاشت اینجا، عصرها میاومدیم مینشستیم اینجا چای میخوردیم.
داوود اشکش را گرفت:
- الان مادرت توی بهشت، جای قشنگتر و بهتر از اینجا.
- اما ما که تنهاییم.
داوود نگاهش را به تک درخت توی باغچه داد:
- چیکار میشه کرد بهارک؟ زندگی همینه دیگه، باید قوی باشی به خاطر بیتا.
- سعی میکنم اما خیلی سخته.
نگاه داوود به سوی گیتار کشیده شد که روی یک مقدار گلدان شکسته نزدیک به دستشویی داخل حیاط افتاده بود.
- گیتارت چرا شکسته؟
بهارک هم نگاهش روی گیتار شکستهاش ثابت ماند و گفت:
- خودم شکستم.
- چرا؟
اشک تازه از چشمان بهارک جوشید و گفت:
- یه روز که رفته بودم کلاس موسیقی، یه خانمه با یه بچه اومد اونجا جار و جنجال راه انداخت؛ محسن رو صدا میزد. همهی هنرجوها از کلاسها ریخته بودن بیرون؛ محسن تا زنه رو دید خیلی ترسیده بود. میدونی اون زنه، زنش بود که طلاق گرفته بود. اون بچه هم بچهاش بود؛ اومده بود سر محسن دعوا که چرا نفقهی بچهاش رو نداده؟
نگاهش را به آسمان داد و گفت:
- داداش اگه نفهمیده بودم و با محسن ازدواج میکردم سرنوشتم میشد مثل مادرم. وقتی اومدم خونه خیلی عصبانی بودم تمام دق و دلیم رو سر اون گیتار بدبخت خالی کردم.
و دوباره نگاهش به سمت چشمان به خشم نشسته داوود چرخید و گفت:
- دیگه هم نرفتم کلاس موسیقی.
داوود بهارک را توی آغوش گرفت و گفت:
- قربونت برم، گریه نکن؛ فکر میکنی من بیتحقیق میذاشتم زنش بشی. میخواستم خودم بیام تهرون در موردش تحقیق کنم چون میدونستم بابک این کار رو درست انجام نمیده.
بهارک خودش را عقب کشید و گفت:
- میدونی دلم میخواست یه سیلی بزنم تو صورتش ولی اونقدری عصبی شده بودم که دستام میلرزید، بعدم خیلی سریع از اونجا بیرون اومدم.
- بهش فکر نکن بهارک.
بهارک اشکهایش را گرفت و نفس عمیقی هم کشید. مدتی که به سکوت گذشت باز بهارک پرسید:
- ماشینت چی شد؟
- توی تصادف داغون شد فروختمش، این ماشینه رو خریدم.
بهارک کمی متعجب گفت:
- واسه تو، فکر کردم واسه دوستته.
داوود با دیدن کیمیا گفت:
- اوه اوه بازم این داره میاد.
بهارک برگشت و دید کیمیا با یه سینی که دوتا لیوان داخلش هست به سمتشان میآید. کیمیا که نزدیکشان رسید مهربان و با لبخند گفت:
- معذرت میخوام بهارک جون که ناراحتت کردم؛ فکر کردم میخواهی قرص بخوری خودکشی کنی.
بهارک با گفتن مهم نیست، نگاهش را به باغچه دوخت.
کیمیا سینی را مقابل بهارک گرفت.
- گل گاوزبون واسهتون آوردم.
بهارک با اکراه برداشت و کیمیا بعد سینی را به سمت داوود گرفت؛ داوود تا خواست لیوان را بردارد آیه را پشت پنجرهی اتاق بهارک دید. لیوان را برداشت و گفت:
- ممنونم.