کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
صبح زود از خواب بیدار شد و دوشی گرفت و لباس پوشید؛ مادرش سفرهی صبحانه را چیده بود که سر سفره نشست و گفت:
- دستت درد نکنه مامان جون.
پروین توی صورت پسرش دقیق شد، شاید به دنبال نشانهای از عشق میگشت.
- نوش جونت پسرم، میگم داوود امروز عصر ساعت چهار و پنج بیا خونه.
داوود کمی از چای را تلخ نوشید و گفت:
- برای چی؟
- میخوام من رو ببری خونهی خالهات.
داوود متعجب گفت:
- وا مامان! خونهی خاله یه کوچه بالاتره خب خودت برو.
- نه دعوتمون کرده که شام بریم اونجا.
همینطور که حرف میزد زیر چشمی پسرش را میپاید.
داوود همینطور که لقمهی درست میکرد گفت:
- باشه شما برید من هر وقت که کارم تموم شد میام.
پروین سری تکان داد:
- میگم داوود هنوز نظرت در مورد سالومه عوض نشده؟ چند روز قبل خالهات میگفت سالومه خواستگار داره ولی به خاطر داوود بهشون جواب رد دادیم.
داوود چشمان متعجبش را به مادرش دوخت.
- وا! برای چی اینکار رو کردن؟ باز شما حرفی زدید که فکر کردن...
پروین سریع حرفش را برید:
- نه من هیچی نگفتم، ولی خب حیف این دختر نیست عروس غریبه بشه داوود؟ من هم اگر سالومه عروسم بشه و بیاد اینجا پیش خودم خیلی خوشحال میشم؛ میگم همین امشب قرار و مدارش رو میذارم که شب بریم خواستگاری، نظرت چیه؟
داوود چایش را یک نفس نوشید و گفت:
- مامان یه کلام ختم کلام، من با سالومه ازدواج نمیکنم.
پروین دلخور و عصبی گفت:
- آخه برای چی؟
- قبلاً هم گفتم از فامیل زن نمیگیرم.
پروین اخمی به پیشانی نشاند و طلبکارانه گفت:
- پس چرا قبول نکردی بریم خواستگاری لیلا؟ اونکه فامیل نبود؛ محبوبه راست میگفت تو دلت یه جا گیره، اونروز عروسی منصوره هم یه چیزهایی میگفت، من باورم نشد.
داوود همینطور که لقمهی دیگری درست میکرد گفت:
- خب باید باورتون میشد.
- پس حقیقت داره! اون کیه؟ من میشناسمش؟
داوود با دهان پر جوابش را داد:
- هم میشناسیدش هم نمیشناسیدش.
- یعنی چی؟
داوود لقمهاش را قورت داد:
- حالا باشه یه وقتی سر فرصت صحبت میکنیم.
خواست برخیزد که پروین دستش را کشید تا داوود دوباره سر جایش افتاد.
- زود باش بگو ببینم کیه؟
- الان باید برم قربونت برم، بذار سر فرصت صحبت میکنیم.
پروین کمی از موضعش کوتاه آمد تا از زیر زبانش حرف بکشد.
- ببین داوود من که حرفی ندارم، اصلاً میریم خواستگاری همون دختری که میخوای، من فقط میخوام زودتر یک سر و سامون بگیری.
لبخندی به ل**ب داوود نشست و گفت:
- واقعاً قبول میکنی با اونی که دوستش دارم ازدواج کنم؟
پروین کمی فکر کرد و بعد گفت:
- باید ببینم کیه؟ ولی خب مخالفتی ندارم بریم خواستگاریش، اگه دختر خوبی باشه چرا قبول نکنم؟ ولی دوست داشتم از فامیل من زن بگیری، دلم میخواست سالومه عروسم بشه.
داوود خودش را به سمت مادرش کشید و مادرش را بوسید و گفت:
- قربون دل مهربونت بشم؛ سالومه یه شوهر پیدا میکنه بهتر از من، نگرانش نباش؛ من باید برم .
از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت که صدای مادرش را شنید:
- امشب باید بهم بگی کیه؟ شب یادت نره بیای خونهی خالهات.
داوود با صدای بلند خداحافظی کرد و از خانه بیرون رفت. بعد از دو ساعتی که توی گاوداری و گلخانه چرخید و به کارهایش رسیدگی کرد، برای کمی استراحت به اتاقک رفت.
حجت مشغول حساب و کتاب بود و پشت میز نشسته بود که با ورود داوود خواست برخیزد که داوود گفت:
- بشین کارت رو بکن.
دو تا لیوان برداشت از اتاقک بیرون رفت؛ از کتری چای که روی آتش بود دو تا لیوان چای ریخت و به اتاقک برگشت. یکی از لیوانها را مقابل حجت گذاشت و گفت:
- میدونی رفتم دوازده هکتار زمین کنار گاوداری رو خریدم.
حجت متعجب سر بلند کرد و گفت:
- واقعنی؟ دوازده هکتار؟
داوود سری تکان داد و گفت:
- دنگ و فنگ داشت ولی بالاخره گرفتم؛ برای توسعهی گاوداری درخواست مجوز دادم. اون مهندس جهاد کشاورزی میگفت برای گسترش کارت میتونی وام هم بگیری برای همین قراره مجوز هزار راسی بهم بدن ولی با پونصد تا شروع کنم و بعداً کمکم گسترشش بدم.
حجت همینطور ناباور به داوود خیره بود که داوود با لبخندی گفت:
- چرا خشکت زده؟
حجت که هنوز توی بهت بود گفت:
- هزار راس گاو؟ خیلی سخته مدیریت کردن همچین گاوداری.
داوود با لبخند نگاهش کرد و گفت:
- من و تو از پسش برمیایم؛ زنگ بزن چندتا کامیون آجر و مصالح بیارن، فردا مهندس خالدی میاد زمینها رو ببینه و طرح و نقشهش رو تهیه کنه؛ همزمان کارهای گرفتن وام هم انجام میدم. شروع میکنیم به ساخت تا وام جور بشه، البته وام برای خرید گاوها میدن. ببین وقتی کارمون راه بیفته یه دامپزشک میخواهیم که تمام وقت اینجا باشه.
حجت گلایهمند گفت:
- داوود عادت داری همهی کارها رو بکنی بعد بگی.
داوود خندید و گفت:
- گفتم فکرت رو درگیر نکنم رفیق.
حجت جرعهای از چای را نوشید و گفت:
- خب حالا من باید چیکار کنم؟
داوود به سمت میز رفت و گفت:
- به اندازهی صد میلیون مصالح نقد سفارش بده بقیهاش هم چک میدم.
کارتی از جیبش بیرون آورد و به سمت حجت گرفت و گفت:
- این یارو تو کار مصالح ساختمون، ماهان میگفت آدم خوبیه و باهامون راه میاد؛ بیا بریم زمین رو نشونت بدم، علامت گذاری شده.
حجت ضمن برخاستن گفت:
- دیدم توی دشت پرچم زدن پس علامتهای محدودهی زمین تو بود.
- آره پریروز که تو نبودی اومدن علامت گذاری کردن.
با هم از دفتر بیرون آمدند و از گاوداری بیرون رفتند؛ داوود داشت در مورد محدودهی زمینها به حجت توضیح داد. حجت که هنوز توی شوک بود گفت:
- این مساحت زمین برای هزار راس گاو کافیه؟
- گفتم که پونصدتا، قراره مجوز هزارتایی بگیرم تا بعداً دوباره نیفتم دنبال مجوز گرفتن؛ البته یه فرجهی زمانی چند ساله بهم دادن که حتماً باید برسونمش به هزار تا وگرنه مجوز رو باطل میکنن. راستی قراره یه نامه بهم بدن که به چند تا گاوداری سر بزنم و در رابطه با مدیریت کردن و کارشون بیشتر یاد بگیرم. یه گاوداری توی قزوین و تبریز و یه گاوداری توی تهران؛ احتمالاً تبریز و قزوین رو باهم میریم ولی تهران رو تنها میرم. خب برو زنگ بزن مصالح رو بیارن، من باید برم ادارهی جهاد کشاورزی دنبال کارهای مجوز رو بگیرم.
با هم به گاوداری برگشتند و داوود خداحافظی کرد و سوار جیپش شد و راه افتاد. بعد از رفتنش حجت با زهرخندی گفت:
- از بس احمقی حجت، باید شریکش میشدی، نه اینکه کارگرش بشی.
برقی از حسادت درون چشمانش درخشید. همینطور که رانندگی میکرد به ترانهای که با صدای بلند از ضبط صوت ماشین پخش میشد، گوش میداد با زنگ خوردن موبایلش، هندزفری را توی گوشش گذاشت و کمی سرعتش را کم کرد تا صدای باد اذیتش نکند بعد تماس را وصل کرد.
- سلام خواهرک شیطون خودم، چطوری؟
صدای بشاش بهارک توی گوشش پیچید:
- سلام داداش، خوبی؟ الهی قربونت برم یه وقت زنگ نزنی احوالی بپرسی ها!
داوود خندید و گفت:
- آخه بلا به جون گرفته مگه من دیشب باهات حرف نمیزدم؟
بهارک خندید و گفت:
- شوخی کردم، زنگ زدم هم احوالت رو بپرسم هم یه چیزی رو بهت بگم.
داوود نگران گفت:
- چی شده؟
بهارک با کمی تردید گفت:
- موضوع خاصی نیست یعنی چند روزه میخوام بهت بگم ولی گفتم بهت بگم نگم.
داوود عصبی گفت:
- بگو دیگه!
بهارک با صدای آرامی گفت:
- بابک چند وقتی با یه پژو میاد خونه و میره، البته خودش میگه مال دوستمه رفته مسافرت بهم قرض داده؛ من دیروز که باهاش بودم جلوی یه مغازهی ایستاد بره یه چیزی بگیره، کارت ماشین رو از پشت آفتابگیر برداشتم دیدم مدارک ماشین به نام خودشه.
داوود مشکوک گفت:
- یعنی ماشین خریده؟
- پول نداشت اینهمه، ماشین نو هم هست. البته مامان دعواش کرد که چرا ماشین رفیقش رو گرفته ممکنه تصادف کنی و این حرفها، ولی بابک اهمیتی نداد و گفت هیچی نمیشه، بعدم من فهمیدم ماشین مال خودشه دروغ گفته بهمون؛ البته ده دوازده میلیونی پس انداز داشت اما با این پول که نمیشه یه پژو نو خرید؟
داوود کمی فکر کرد و بعد خوشبینانه گفت:
- نمیدونم شاید قسطی ورداشته.
- یعنی چک کشیده؟ دسته چک نداشت؟
داوود کمی فکر کرد و بعد گفت:
- ببین بهارک به مادرت بگو باهاش صحبت کنه، ببینه این پول رو از کجا آورده؟
بهارک با تردید گفت:
- بفهمه من گفتم دعوامون میشه؛ راستی دیروز بابا از زندان به خونهی خاله زنگ زده بود که شمارهی خونهی خودمون رو بهش داده بودن؛ وقتی زنگ زد خیلی با مامان دعوا کرد. میگفت قرار بوده طلاها رو بفروشید آزادش کنید ولی برداشتید برای خودتون، هر چقدر هم مامان قسم خورد که طلای اونجا نبوده باورش نشد. مامان بهش گفت اگه حرف ما رو باور نداری به داوود زنگ بزن ازش بپرس؛ بهت زنگ نزده؟
- نه! شاید بعداً زنگ بزنه.
بهارک ساکت بود و شاید داشت به حرفی که میخواست بزند فکر میکرد. با صدای داوود به خودش آمد و گفت:
- میگم داوود واقعنی شما طلاها رو برنداشتید واسه خودتون! تو و بابک؟
داوود عصبانی گفت:
- میفهمی چی داری میگی؟ اونقدری ناسزا نیستم که همچین کاری بکنم؛ به من اعتماد نداری به برادر خودت که اعتماد داری برو ازش بپرس.
بهارک ناراحت گفت:
- معذرت میخوام داداش.
- ممکنه پلیس جریمهم کنه پشت فرمون هستم؛ خداحافظ.
ناراحت تلفن را قطع کرد و گفت:
- همین رو کم داشتم.
تمام مسیر رسیدن به بجنورد به حرفهای بهارک در مورد بابک و طلاها فکر میکرد.
کارش چند ساعتی در ادارهی جهاد کشاورزی طول کشید و بعد کمی خوراکی و چندتا اسباب بازی خرید و به خانهی دخترخالهی ماهان رفت. مانی حسابی با بچههای آن زن دوست شده بود و مثل یک برادر کوچکتر با آنها بازی میکرد. داوود چند دقیقهی مانی را دید و وسایلی را که خریده بود به اضافهی مقداری پول به آن زن داد و بعد به خانهی ماهان رفت؛ ماهان مشغول درست کردن ناهار بود که داوود رسید.
تا وارد خانهی ماهان شد، صدای ماهان را از آشپزخانه شنید:
- کاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودم.
داوود به سمت آشپزخانه به راه افتاد و جوابش را داد:
- مگه من رو خواسته بودی؟
ماهان با ابرو به ماهیتابهی املتش اشاره کرد و گفت:
- داشتم ناهار درست میکردم، اما تنهایی بهم نمیچسبید.
داوود نزدیک گاز شد و ناخنکی به املتش زد.
- تو هنوز با پدرت آشتی نکردی؟
ماهان نیشخندی زد و گفت:
- بیخیالش! کم کم دارم به این زندگی مجردی عادت میکنم.
داوود به کابینت نزدیکش تکیه زد و گفت:
- لااقل یه زن بگیر که انقدر خونه و زندگیت آشفته نباشه.
- اتفاقاً چند وقتیه بهش فکر میکنم.
داوود با شیطنت به شانهاش زد:
- باریک الله، با دوست دخترت به توافق رسیدی؟
ماهان با خنده زیر گاز را خاموش کرد و گفت:
- نه بابا! خیلی وقته ولش کردم؛ الان یه ماهی هست پاک پاکم؛ بریم ناهار.
داوود به دنبالش وارد پذیرایی شد.
- کمتر شعر و ور بگو ماهان.
سفره را پهن کرد و ماهیتابه را وسط سفره گذاشت و همزمان که این کار را انجام میداد گفت:
- بخدا راست میگم، میخوام پاک پاک زندگی کنم؛ بفرما.
داوود آن سوی سفره قرار گرفت:
- اونوقت چی شده که یکدفعه متحول شدی؟
ماهان لقمهی بزرگی به دهان گذاشت و با دهان پر به سختی جواب داد:
- حالا بعداً بهت میگم ناهارت رو بخور و بگو ببینم اومدی بجنورد چیکار؟
داوود لقمهی کوچکی گرفت اما قبل از آن جواب ماهان را داد:
- دنبال کارام بودم یه سر هم به مانی زدم؛ پدرسوخته زبون باز کرده به دختر خالهات میگه مامان؛ میترسم وابستهش بشه بعداً نتونه ازش جدا بشه.
- اینم هست؛ بچهست دیگه، از هر کی محبت ببینه به همون آدم وابسته میشه. راضی بودی از نگهداری بچه؟
داوود با دهان پر حرفی نزد فقط سری تکان داد تا جوابش را داده باشد و ماهان باز گفت:
- دختر خالهمم حسابی دعات میکنه. میگه خوب بهش حقوق میدی.
- داره زحمت میکشه ولی کاش بشه زودتر حشمت رو آزاد کنم بیاد بچهاش رو تحویل بگیره.
ماهان لقمهی بزرگتری به دهان گذاشت و گفت:
- اینطور که تو گفتی تا شاکیهای پروندهش رضایت ندن آزاد نمیشه، بعدم شاکی هم تا پولش رو نگیره رضایت نمیده، هفتصد میلیون کم پولی نیست.
- راست میگی؛ خودمم بخوام جور کنم و بهشون بدم باید دو سه سالی صبر کنم الان ندارم انقدر پول.
ماهان لقمهاش را قورت داد و نظر دیگری داد:
- نمیتونی شاکیهای پرونده رو پیدا کنی بهشون چک بدی تا رضایت بدن؟ بابات هم بیاد بیرون بیفته دنبال اون یارو بلکه بتونه یه مقدار پولش رو زنده کنه.
داوود جرعهای آب نوشید و کمی فکر کرد و بعد گفت:
- ریسکه ماهان! هفتصد میلیون چک بکشم برای دو سه سال دیگه، اومدیم و خودمم نتونستم بدم اونوقت تکلیف چی میشه؟ خودم میافتم پشت میلههای زندان.
ماهان دست از ناهار کشید و آخیشی گفت و بعد گفت:
- اصلاً فکر نکنم رضایت هم بدن؛ کی چک دو سه ساله قبول میکنه!
- برم تهران با یه وکیلی حرف میزنم ببینم چی میگه.
ناهار را خوردند و برای دیدن فیلمی مقابل تلویزیون لمیدند. ماهان همزمان با تماشای فیلم مواد مخدر هم میکشید ولی داوود تخمه میشکست و مدام به ماهان بد و بیراه میگفت.
- مرده شورت رو ببرن اون دود بیصاحابش رو بده اونطرف؛ عند فوت میکنه توی صورت من.
ماهان با خنده گفت:
- خیلی خب پاستوریزه.
- سردرد میگیرم ماهان این رو بفهم.
ماهان مواد مخدر را به کناری گذاشت و گفت:
-بیا دیگه نمیکشم.
موبایل داوود زنگ خورد که با دیدن شمارهی بهارک رد داد که ماهان گفت:
- چرا جوابش رو نمیدی؟ این چهارمین باریه که تماسش رو رد میدی.
- حوصلهاش رو ندارم.
ماهان موشکافانه نگاهی به او انداخت و سوالش را پرسید:
- ببینم حرفی بینتون پیش اومده؟
- هیچی بیخیالش!
باز بهارک پیامکی فرستاد که داوود باز کرد و خواندش:
- داداش باهام قهری؟ به خدا منظوری نداشتم؛ معذرت میخوام، تو رو خدا باهام آشتی کن.
داوود مکثی کرد و بعد پیام داد:
- بهارک من قهر نیستم باهات، فقط کار دارم و سرم شلوغه، بعداً بهت زنگ میزنم.
پیامک را که ارسال کرد ماهان گفت:
- چند سالشه؟
داوود ابرویی در هم کشید و گفت:
- برای چی میپرسی؟
- همینطوری.
- هجده نوزده سالشه.
مکثی کرد و گفت:
- یه خواستگار خوب داره، همین روزها باید برم تهرون تا کمکم بفرستمش بره خونهی بخت.
ماهان ماتش برد و خیره ماند به تلویزیون، داوود زیر چشمی که نگاهش میکرد متوجه تغییر حالت چهرهاش شد. بعد از مدتی صاف نشست و گفت:
- من بهتره برم؛ ممنون بابت ناهار.
نگاه ماهان به سمتش برگشت و گفت:
- کجا میری؟
- برمیگردم روستا، خداحافظ.
داوود که از خانهاش بیرون رفت. ماهان تخمههایی که توی مشتش بود پرت کرد به سمت تلویزیون و گفت:
- آدم شدن به تو نیومده ماهان.
گوشی موبایلش را برداشت و شمارهای را گرفت که دقایقی بعد صدای دختری درون گوشی پیچید:
- الو سلام ماهان جان.
- سلام خانم خوشگله، کجایی ستاره؟
***
وقتی رسید که ساعت از شش میگذشت، برای همین مستقیم به خانهی خالهاش رفت و با استقبال گرم و صمیمی خالهاش رو به رو شد؛ همهی خواهرانش هم آنجا بودند.
مهمانی که بالاجبار میبایست تحمل میکرد و سعی میکرد با آنها به او خوش بگذرد اما حقیقتی که وجود داشت این بود که نه از همصحبتی با شوهرخالهاش با آن ادعای همهچیز دانیش در مورد سیاست راضی بود، نه از شوهرخواهرهای خودش که به هر بهانهای بحث را به درآمد او میکشاندند و قصد داشتند از درآمد او سر دربیاورند. داوود هم گاهی با شیطنت آنها را سرکار میگذاشت و اطلاعات غلط میداد تا دست به سرشان کند. این مهمانی که تمام شد، با مادرش راهی خانه شد. خستگی را بهانه کرد و خواست به اتاقش برود که پروین مانعش شد و گفت:
- یه ساعت دیرتر بخواب، بیا اینجا میخوام باهات حرف بزنم.
پروین خسته کنار پشتی نشست، داوود هم نزدیک مادرش نشست روی بالش بزرگی لمید و گفت:
- جونم عزیزم؟
پروین همینطور که روسری را از روی سر برمیداشت گفت:
- خب حالا تعریف کن ببینم دختره کیه؟ و از کجا میشناسیش؟ چند وقته میشناسیش؟
داوود با مهربانی دستی به موهای کوتاه و تازه رنگخوردهی مادرش کشید و آنها را پشت گوشش برد و جوابش را داد:
- دیروقته و من خیلی خستهام میشه یه وقت دیگه حرف بزنیم؟
پروین چشم در چشمش چرخاند و تحکم کرد:
- نخیر نمیشه! با یه ساعت دیرتر خوابیدن هم نمیمیری.
دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت:
- چقدر هوا گرم شده.
- می خوای فشارت رو بگیرم، ممکنه فشارت بالا رفته باشه.
پروین برای اینکه او را پای صحبت بنشاند از پیشنهادش استقبال کرد:
- بدم نیست، مشغول میشی حرف میزنی.
داوود دستگاه فشار سنج را از کمدی برداشت و نزدیک مادرش نشست. همینطور که مشغول بستن فشارسنج به دست مادرش بود گفت:
- غذاشون یه کم شور بود.
- خوش نمک بود، ولی بدم نبود.
داوود چسب فشار سنج را روی بازوی مادرش محکم کرد:
- من که نگفتم بد بود ولی دستپخت خاله نبود.
- سالومه پخته بود.
داوود با شیطنت گفت:
- باریک الله مگه آشپزی هم بلده؟
پروین اخم شیرینش را به جان پسرش ریخت.
- داوود، حرفت رو بزن.
داوود نگاهش را به مادرش داد و گفت:
- بذار توی یه وقت خوبی میشینم قشنگ واسهات میگم.
- داوود داری کفرم بالا میاری ها! نذار این دهنم باز بشه؛ سه تا دختر شوهر دادم انقدر نچزیدم که برای زن دادن تو باید بچزم.
داوود مکثی کرد، فکرش حسابی درگیر بود و به شدت از واکنش مادرش میترسید، کلید دستگاه فشارسنج برقی را زد و آن را روشن کرد و همزمان گفت:
- خب حرص نخور قربونت برم، بعدم من که سنی ندارم.
پروین پرحرص نفسش را بیرون داد:
- سی سالته، میگی سنی نداری؟ محمود پسر داییت بیست و دو سالشه بچهاش هم به دنیا اومده؛ ما این رسما نداریم که تا چهل سالگی صبر کنی. میدونی مردم پشت سرت چه حرفهایی میزنن؟ میگن لابد پسرش مشکلی داره که ازدواج نمیکنه.
داوود اخم کرد و ناراحت غر زد:
- مردم به گور پدرشون خندیدن؛ من نمیخوام الان ازدواج کنم.
غر پروین خشنتر بود:
- تو غلط کردی که نمیخوای، پس حتمی از یه جای تامین میشی که فکر ازدواج نیستی.
داوود با شنیدن این حرف مادرش لحظاتی بر و بر به مادرش نگاه کرد و بعد سری تکان داد و از جا برخاست و به سمت در رفت که بیرون برود.
واقعاً عصبانی شده بود و میترسید اگر بماند، حرفی بزند که حرمت مادرش را بشکند؛ اما قبل از اینکه بیرون برود پروین باز گفت:
- کجا داری میری؟ خب حرفیه که مردم دارن میزنن، منم نمیتونم بشنوم این حرفها پشت سر پسرم باشه.
داوود عصبانی به سمت مادرش چرخید و گفت:
- مامان خواهش میکنم هیچی نگو، به اندازهی کافی شنیدم امشب.
و از اتاق بیرون رفت و چنان در را محکم بهم کوبید که شیشهها لرزید و پروین از ترس دستش را روی قلبش گذاشت.
عصبانی لبهی پلکان نشست و به تاریکی باغ چشم دوخت؛ حرفی که شنیده بود برایش خیلی دردآور و سنگین بود که اشک را مهمان چشمانش کرده بود اما اجازه فرو ریختن را به آنها نمیداد. تقریباً ده دقیقهای گذشت که پروین با لیوان آب بیرون آمد؛ در کنارش نشست و لیوان را به سمتش گرفت.
- یه کم آب بخور آروم بشی.
داوود لیوان آب را گرفت و گفت:
- شما هم در موردم اینطوری فکر میکنید.
- من هیچ وقت اینطوری فکر نمیکنم، ولی خب این حرفها رو میشنوم دلم میشکنه، میدونم پسر من باغیرت و دنبال کار خلاف نمیره؛ اما داوود، عزیز دلم من دلم میخواد سر و سامون بگیری؛ گفتی یکی رو دوست داری من پرسیدم کیه؟ بگو بریم خواستگاری همون دختر ولی تو با بهونههای الکی هیچ حرفی نمیزنی.
داوود کمی از آب را نوشید و گفت:
- یه دختری رو دوست دارم؛ دختر خوبیه، نجیب و با وقار و با حیا و خانواده داره.
پروین خوشحال گفت:
- خب اینکه خیلی خوبه! اسمش چیه؟
داوود نیمنگاهی به مادرش انداخت؛ دوباره نگاهش را به باغ داد و آرام گفت:
- آیه.
پروین متعجب گفت:
- آیه! همین دختره دوست منصوره؟
داوود سری تکان داد تا خواست حرفی بزند پروین خندید و گفت:
- ای ذلیل مرده، خب میمردی زودتر بگی؟ خب دردت همین بود، زودتر میگفتی؛ من هم از دختره بدم نیومده، دختر خوبی بود.
داوود آرام و با تردید گفت:
- اما...
پروین مهلتش نداد حرفش را بزند و باز گفت:
- بقیهاش با خودم، فردا از منصوره شمارهی خونهشون رو میگیرم زنگ میزنم با مادرش صحبت میکنم؛ جون به لبم کردی داوود، حالا پاشو برو بخواب؛ همش داشتم به این فکر میکردم عاشق کی شدی؟ خیالم راحت شد که دختر خوبی انتخاب کردی. پاشو برو بخواب، پاشو.
داوود باز سعی کرد بگوید:
- مامان اما باید بهتون بگم که...
- نمیخواد هیچی بگی گفتم بقیهاش رو بسپار به من؛ حتماً قبول میکنن، نگران نباش، ماشاالله پسرم هیچ کم و کسری نداره.
داوود نگاهش را به لیوان آب داد و گفت:
- شما برید بخوابید من هم چند دقیقهی دیگه میرم میخوابم.
پروین برخاست و همینطور که میرفت گفت:
- امشب سر راحت رو بالش می ذارم.
مادرش که به داخل رفت؛ لیوان آب را روی سرش خالی کرد و به آسمان چشم دوخت و با خودش گفت:
- خدایا خودت فردا رو به خیر بگذرون.
***
باز هم صبح زود بیدار شد؛ بعد از نماز چون خوابش نمیبرد از خانه بیرون رفت و با چندتا نان تازه برگشت.
لباس پوشید و وقتی از اتاقش بیرون آمد، مادرش سفرهی صبحانه را چیده بود.
سر سفره که نشست پروین با خوشرویی استکان چای را به دستش داد و گفت:
- امروز حتماً به مادرش زنگ میزنم.
داوود متعجب گفت:
- مادر کی؟
- همون دختر دیگه، آیه! اصلاً نگران نباش؛ حتماً جوابشون مثبت، دیگه از کجا میخوان دامادی مثل پسر من پیدا کنن.
داوود اما نگران سری تکان داد، جرعهای چایش را نوشید و گفت:
- مامان میشه فعلاً دست نگه دارید؟
پروین باز ابروانش در هم شد:
- برای چی؟
داوود با نگاهی پایین گفت:
- من خیلی کار دارم.
پروین با خندهای گفت:
- پسر قرار که نیست همین امشب بریم دخترشون رو عقد کنیم، فقط یه تماس میگیرم باهاشون صحبت میکنم.
داوود سر بلند کرد، نفس عمیقی کشید و گفت:
- من باید یه چیزای رو بهتون بگم.
پروین مشکوک نگاهش میکرد، وقتی خوب چهرهی داوود را آنالیز کرد گفت:
- چی؟ انگاری حالت خوب نیست ها!
- دیشب خوب نخوابیدم؛ امروز کلی کار دارم.
- داوود اتفاقی افتاده؟
داوود باز کمی از چای را نوشید تا راه گلویش را باز کند.
- چند روزی بیخیالش بشید تا خودم بهتون بگم.
- تو داری یه چیزی رو از من پنهون میکنی!
تا داوود خواست حرفی بزند گوشی موبایلش زنگ خورد؛ نگاهی به شماره انداخت. شمارهی حجت بود که سریع جواب داد، وقتی تماس را قطع کرد گفت:
- مامان من باید برم گاوداری، میدونی قراره به عنوان کارآفرین برتر از من فیلم بگیرن تلویزیون نشون بدن.
پروین با شوق گفت:
- راست میگی؟
- آره! قرار بود دو هفتهی قبل بیان برای فیلمبرداری و اینجور کارها ولی برنامه شون به تعویق افتاد و امروز اومدن؛ تیپم خوبه؟
پروین که احساس شادی زیادی میکرد گفت:
- الهی قربونت برم، مثل همیشه خوش تیپ و آقا شدی؛ کی نشون میدن؟
داوود که از موضوع خواستگاری فرار کرده بود از کنار سفره برخاست و گفت:
- نمیدونم حالا بذارید فیلمبرداری کنن بعداً بهمون میگن کی نشون میدن.
پروین ساندویچی درست کرد و به دنبالش به راه افتاد.
- ای خدا شکرت! پس مادر برو معطلشون نذار.
ساندویچ به دستش داد. داوود خیلی زود خانه را ترک کرد شاید هم فرار کرد چون تحمل توضیح دادن به مادرش را نداشت و اصلاً نمیتوانست تصور کند که چه واکنشی نشان میدهد، اما میدانست واکنشش اصلاً خوب نخواهد بود.
داوود که رفت پروین سفره را جمع کرد و کنار تلفن نشست و به هر سه دخترهایش زنگ زد و آنها را دعوت کرد تا به آنجا بروند؛ میخواست همه چیز را حضوری برای دخترهایش بگوید. پس تلفنی هیچ چیزی را تعریف نکرد تا دخترهایش برسند و تا وقتی آنها برسند کمی به کارهای خانهاش میرسید.
داوود همینطور که به سمت گاوداری میرفت به خواهرش منصوره زنگ زد که خیلی سریع هم جواب داد.
- الو سلام داداش جون، چی شده اول صبحی یادی از من کردی؟
- سلام، کجایی؟
- خونهام؛ الان مامان زنگ زد گفت برم اونجا باهام کار داره، معصومه و محبوبه هم میرن. به گمونم بازهم میخوان واسهات نقشه بکشن.
داوود نگران گفت:
- منصوره دیشب بهش گفتم.
- چی رو؟
- اینکه به آیه علاقه دارم.
منصوره متعجب و ترسیده فریاد زد:
- یا حضرت عباس؛ خب چی گفت؟ صبحی که زنگ زده بود حالش که خوب بود.
داوود گوشی را از شنیدن صدای منصوره دور کرده بود، دوباره کنار گوشش گرفت و گفت:
- در مورد اینکه آیه کیه هیچی بهش نگفتم؛ میگفت میخواد شمارهی خونهشون رو از تو بگیره به مادرش زنگ بزنه.
منصوره استرس به جانش افتاده بود.
- داوود من چیکار کنم؟
- بهش بگو اول خودم زنگ بزنم به آیه، بعدم الکی به یکی زنگ بزن صحبت کن و بعد بگو آیه گفته فعلاً موقعیتش رو ندارن که با مادرش صحبت کنن و از این جور حرفها.
- داوود آخه تا کی میخوای دروغ بگی؟مرگ یه بار شیون هم یه بار؛ آخرش که باید بگی، همین امروز میگفتی.
داوود عینک آفتابیش را عصبی از چشم کشید و گفت:
- نمیدونم صبحی میخواستم بگم اما تا میخوام بگم دلهرهی عجیبی میگیرتم.
- من هم میترسم بگم، حالش هم خوب نیست میترسم بدتر بشه؛ خب باشه یه کاریش میکنم.
تا رسیدن به گاوداری هزار و یک جور فکر و خیال از رفتارهای مادرش توی ذهنش چرخید.
تا رسید مستند سازهای جوان کارشان را شروع کردند، یک قسمتی از گلخانه را مرتب کردند و صندلی گذاشتند و دوربین را روی پایه نصب کردند؛ هر کجا هم خراب میشد دوباره فیلمبردای میکردند.
ساعت تقریباً دوازده ظهر بود که موبایلش زنگ خورد و با زنگ موبایلش کار فیلمبرداری متوقف شد.
شمارهی محبوبه بود؛ دلش مثل سیر و سرکه میجوشید. از فیلمبردار و همکارش عذرخواهی کرد و از گلخانه بیرون رفت و تلفنش را جواب داد.
- الو! سلام محبوبه.
محبوبه با دلخوری و ناراحتی گفت:
- پاشو بیا درمونگاه باید مامان رو ببریم شهر، حالش اصلاً خوب نیست.
داوود نگران و ترسیده گفت:
- چی شده؟ چه اتفاقی واسهاش افتاده؟
محبوبه اما حسابی توپش پر بود که بر سرش غر زد:
- باید از جنابعالی بپرسن! زود بیا، ما درمونگاه هستیم.
داوود با گفتن " اومدم" به سمت حجت دوید و گفت:
- حجت من باید برم مادرم حالش خوب نیست بردنش درمونگاه، تو از اینا عذرخواهی کن بگو بقیهش رو بذارن برای یه روز دیگه.
حتی مهلت پرسیدن یک سوال را به حجت نداد و به سمت ماشینش دوید و از آنجا رفت.
با سرعتی که رانندگی میکرد، تقریباً مسیر چهل دقیقهی را بیست و پنج دقیقه پیمود. ماشینش را جلوی درمانگاه رها کرد و سریع به داخل درمانگاه دوید. معصومه با چشمانی که از فرط گریه قرمز شده بود روی صندلی نشسته بود؛ منصوره هم با صورت و ل**ب ورم کرده کنارش بود. به سمتشان رفت و تا رسید پرسید:
- چی شده؟
منصوره اشکش جاری شد و گفت:
- تقصیر من بود، کاش بهش نگفته بودم.
داوود وا رفته مثل کسی که آب سردی رویش بریزند گفت:
- گفتی؟
منصوره سری تکان و معصومه گفت:
- خیلی بدی داوود.
محبوبه از اتاقی بیرون آمد و تا داوود را دید برافروخته به سمتش آمد و گفت:
- خیلی بیچشم و رویی داوود؛ این بود جواب محبتهای مامان؟
- مامان کجاست؟
خواست به سمت اتاق برود که محبوبه باز سد راهش شد و گفت:
- داوود جواب من رو بده؟ این چه غلطی بود؟ با این دخترهی کم عقل با هم نقشه کشیدید، دختر اون زنه رو با دختر خالهش آوردید اینجا که چی بشه؟ هان؟
داوود هم عصبی بر سرش تشر زد:
- محبوبه با من اینجوری حرف نزن! برو کنار ببینم.
محبوبه اما شاکیتر مقابلش قرار گرفت.
- پس چه جوری باید حرف بزنم؟ واسهات کف بزنم و بهت بگم آفرین داداش گلم! مامان رو تا پای مرگ بردی هنوز دو قورت و نیمت هم باقیه؟
داوود عصبی محبوبه را از سر راهش کنار زد و به سمت اتاق رفت. مادرش روی تختی دراز کشیده بود و به دستش سرم وصل بود و ساعد دست دیگرش را روی پیشانی گذاشته بود و آرام اشک میریخت. داوود تا وضع مادرش را دید پاهایش سست شد و آرام به سمت تختش رفت.
- مامان.
همین کلمه کافی بود تا پروین دستش را از روی پیشانی بردارد و بر سرش فریاد بکشد:
- مامانت مرد! برو گمشو از جلو چشمام، دیگه نمیخوام ببینمت.
محبوبه و معصومه و منصوره داخل اتاق دویدند. داوود اما سر به زیر داشت و همینطور پایین تخت ایستاده بود. محبوبه به کنار مادرش رفت و گفت:
- مامان جان الهی قربونت برم آروم باش. فشارت بالاست ممکنه خدای ناکرده بلایی سرت بیاد.
پروین با گریه گفت:
- محبوبه دیگه چه بلایی بدتر از اینکه پسرم عاشق شده؛ اونم عاشق دختر خواهر اون زنه. میبینی تو رو خدا، با اون خواهرش نقشه کشیدن پنج روز تموم دختر اون زنه رو آورده بود خونهی من؛ بعدم به من میگفت من با اون زنه و بچههاش کاری ندارم. خودش که با اونها میره و میاد هیچ، این دخترهی ناقص العقل رو هم میبره.
پروین همهی این حرفها را با گریه و داد بیان میکرد که تنها پرستار درمانگاه وارد اتاق شد و گفت:
- خانم آرومتر، شما که کل درمونگاه رو گذاشتید رو سرتون، بعدم شما حالتون خوب نیست باید آروم باشید.
پروین سری تکان داد و باز نگاهش را به محبوبه داد و گفت:
- فقط بگو این دوتا از جلو چشمم دور بشن، دیگه نمیخوام این دوتا رو ببینم. این پسره هم بره دنبال همون پدر عوضیش که یه جو معرفت نداشت؛ این پسر هم شبیه پدرشه بیمعرفت و نامرد.
داوود اما قدمی جلوتر رفت و گفت:
- مامان هر گناهی هست به گردن من، منصوره هیچ تقصیری نداره؛ باشه من میرم ولی منصوره رو مجازات نکنید.
به سمت در رفت که پروین گفت:
- آره همین رو میخواستی که من بگم بری تو هم با خیال راحت بری با اون دختره ازدواج کنی؛ باورم نمیشه پسری که من با خون دل بزرگ کردم اینطوری نامرد باشه؛ محبوبه بهش بگو اگر بره دیگه نه من نه اون.
داوود مستاصل به سمت مادرش چرخید و گفت:
- مامان چیکار کنم برم یا باشم؟
پروین سر جایش نشست دستش را روی سرش گذاشت و گفت:
- اگه بری عاقت میکنم، بخدا نفرینت میکنم؛ نفرین من زندگیت رو آتیش میزنه؛آخ قلبم!
محبوبه ترسیده دست مادرش را گرفت و معصومه هم خودش را طرف دیگر مادرش رساند.
- مامان چی شدی؟
دخترها دورش را گرفتند و داوود بیرون دوید و پزشک و پرستار درمانگاه را خبر کرد که خیلی زود خودشان را به پروین رساندند.
پزشک بعد از معاینه، قرص زیر زبانی به پروین داد و خواست که آرام باشد تا وضعیتش مساعد شود؛ محبوبه و معصومه در کنارش ماندند و منصوره و داوود ترجیح دادند بیرون از اتاق منتظر باشند. هردو در کنار هم نشستند و داوود با دلخوری گفت:
- مگه بهت نگفتم یه جوری بپیچون و بهش نگو.
منصوره اشکش را گرفت و گفت:
- فکر نمیکردم انقدر عصبانی بشه، ولی اونقدری عصبانی شد که میزد توی سر و صورت من و بهم بد و بیراه میگفت؛ به زور معصومه و محبوبه دستاش رو گرفتن، بعد هم انقدر خودش رو زد و گریه کرد که از حال رفت؛ محبوبه رفت ماشین شوهرش رو آورد و رسوندیمش درمونگاه، دکتر میگفت فشارش خیلی بالا رفته و ممکنه بود بکشتش.
داوود کلافه دستی به موها و پشت گردنش کشید تا خواست حرفی بزند موبایلش زنگ خورد، اسم بهارک را که روی صفحهی موبایل دید تماسش را رد داد و پیامکی برایش فرستاد:
- الان توی موقعیت خوبی نیستم خواهشاً زنگ نزن.
منصوره همینطور داشت گریه میکرد که داوود گفت:
- تمومش تقصیر منه!
- مامان خیلی از کارهای بابا و زن گرفتنش ناراحت و غصه میخوره؛ درسته به روی خودش نمیاره ولی واقعاً درد میکشه؛ ما هم با این کارمون نمک به زخمش پاشیدیم. خودم را که میذارم به جای مامان میفهمم چقدر سخته، تصور اینکه یه روز مهدی بخواد سرم هوو بیاره خیلی دردآوره، اونوقت ببین مامان چی کشیده؟
داوود آهی کشید.
- آره حشمت خیلی اشتباه کرده ولی این درست نیست به خاطر اشتباه حشمت، جمیله خانم و بچههاش مجازات بشن.
منصوره نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
- کسی که اونها رو مجازات نکرده! مامان فقط گفته بود نمیخواد با اونها رابطه داشته باشیم؛ به نظرم توقع زیادی هم نبود.
داوود سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت:
- کاش میدونستم چیکار باید بکنم؟
منصوره تنها راه حلی که به ذهنش میرسید به زبان آورد:
- از مامان عذرخواهی کن و آیه رو برای همیشه فراموش کن.
داوود از گوشهی چشم نگاهش کرد و بعد دوباره نگاهش روی خط اتصال سقف و دیوار قفل شد. به آیه که فکر میکرد برایش سخت میشد فراموش کردنش. درون افکارش به این موضوع فکر میکرد که باز صدای منصوره او را به خودش آورد.
- اینکار رو میکنی، مگه نه؟
داوود اما حرف دیگری زد:
- به مهدی نگو چی شده، باشه؟
- نمیگم.
- اگر پرسید صورتت چی شده؟ بگو زمین خوردم.
- باشه.
داوود چشمانش را بست و گفت:
- خدا کنه معصومه و محبوبه هم حرفی به شوهرهاشون نزنن اصلاً نمیخوام اون دوتا این چیزها رو بفهمن.
باز بینشان سکوت بود که معصومه از اتاق بیرون آمد و با چشمانی که خیس بود در کنار داوود بدون هیچ حرفی، نشست.
معصومه همیشه آرامتر از بقیه بود اگر هم اتفاقی میافتاد فقط گریه میکرد. هیچ کس تا حالا صدای بلندش را نشنیده بود، برعکس محبوبه که در برخوردش با دیگران قاطعتر و محکمتر بود؛ با اینکه دل مهربانی داشت اما به وقتش هم بیرحم میشد. منصوره مابین این دو رفتار میکرد و بیشتر با داوود رفیق بود.
داوود نگاهش را به او داد و گفت:
- معصومه!
- نباید اینکار رو میکردی داوود، تو تنها دلخوشی مامان بودی؛ نباید اینکار رو میکردی.
داوود از جا برخاست و به سمت خروجی رفت؛ فکر میکرد شاید هوای آزاد حالش را بهتر کند.
روی نیمکتی که زیر سایهی درختی بود نشست و خیره شد به سبزههای درون باغچه؛ به مادرش فکر میکرد به خواهرهایش و به آیه که نمیدانست باید با عشقی که به او داشت چه کند؟ به بهارک، بیتا و بابک؛ به پدرش که توی زندان بود و شاید مسبب همهی این درد و رنجها بود.
سرش را میان دستانش گرفت و چشمانش از شبنمهای اشک خیس شد. مدتی گذشت تا با صدای معصومه به خودش آمد، سربلند کرد و به خواهرش که در کنارش ایستاده بود نگاه کرد. معصومه در کنارش نشست و با مهربانی اشکهایش را پاک کرد و گفت:
- خواهرت بمیره اشکات رو نبینه.
لبخندی از درد به ل**ب داوود نشست و گفت:
- خدا نکنه! مامان بهتر شد؟
- آره داره بهتر میشه ولی دکترش میگه باید ببریمش پیش پزشک متخصص که معاینه بشه، ولی قبول نمیکنه همین امروز بریم. این پسر محبوبه هم وقتی ما میاومدیم رفته خبر واسه همه برده که مامان حالش بد شده؛ سهراب و حامد زنگ زدن که دارن میان درمونگاه.
همان لحظه ماشین سهراب وارد محوطه شد و هر دو از ماشین پیاده شدند و خودشان را به آنها رساندند و نگران پشت سرهم سوال میپرسیدند. معصومه جوابشان را داد و با آنها به سمت داخل رفت؛ هنوز دقایقی نگذشته بود که سر و کلهی مهدی هم با موتورش پیدا شد؛ با عجله خودش را به داوود رساند و گفت:
- چی شده داوود؟ مادرت حالش خوبه؟
- خوبه! به خیر گذشت.
- الان کجاست؟
منصوره هم که وارد حیاط شده بود خودش را به آنها رساند؛ مهدی تا منصوره را دید زبانش قفل شد و بعد متعجب گفت:
- منصوره صورتت چی شده؟
- هیچی نشده که، خوردم زمین؛ طوریم نیست.
مهدی اما نگران بازوهای منصوره را گرفت و گفت:
- چی چی رو طوریت نیست باید یخ بذاری روی ورم صورتت؛ آخ آخ ببین چه کبود شده؟
داوود از چیزی که میترسید داشت به سرش میآمد؛ با خبر شدن شوهر خواهرهایش از موضوع و علت اتفاق بود.
به خوبی میدانست بعد از آن روز تا مدتها موضوع بحث و صحبت اهالی روستا میشود و حتم داشت که خبر این اتفاق در همهی روستا میپیچد و از فردا زیر تیر راس نگاههای سرزنشگر اهالی روستا قرار خواهد گرفت.
از منصوره و شوهرش فاصله گرفت و مشغول قدم زدن شد که باز موبایلش زنگ خورد. شماره برایش ناشناس بود اما با کدی که داشت حدس میزد از تهران باشد اما شمارهی خانهی جمیله نبود چون شمارهی آنجا را داشت برای همین جواب داد.
- الو بفرمایین.
صدای حشمت درون گوشی پیچید:
- الو داوود! پسرم خوبی؟
با شنیدن صدای حشمت ماتش برد، در آن موقعیت اصلاً انتظار تماس او را نداشت.
بعد از مکثی گفت:
- آزاد شدید؟
- نه پسر از زندان زنگ میزنم؛ قرار بود وقتی رفتی سراغ طلاها بیای به من خبر بدی پس چی شد؟ شمارهات هم که عوض کردی با یه بدبختی از جمیله گرفتم؛ طلاها رو چیکار کردی؟
داوود که حسابی حالش گرفته شده بود خیلی کوتاه جوابش را داد:
- طلایی در کار نبود.
حشمت عصبانی داد زد:
- یعنی چی طلایی در کار نبود؟ میدونستم، میدونستم تو و بابک طلاها رو برمیدارید برای خودتون.
داوود عصبانی بر سرش غرید:
- چرا حرف بیخود میزنی؟ اصلاً طلای اونجا نبود.
حشمت عصبانیتر فریاد کشید:
- تو بیخود کردی که نبود، تو بیجا کردی که نبود! هیچکس از جای اون طلاها خبر نداشت جز خودم و من فقط به تو گفتم. تو و بابک اونها را برداشتید برای خودتون و گذاشتید من توی زندان بمونم. ببین داوود میری اون طلاها رو میفروشی و بدهیهای من رو میدی تا از اینجا آزاد بشم وگرنه من میدونم و تو.
داوود هم صدایش بالاتر رفت.
- اولاً طلایی در کار نبود و من دروغ نمیگم دوما مثلاً میخوای چیکارم کنی؟
حشمت به آخرین حربهاش یعنی ترس از عاق دست زد:
- عاقت میکنم داوود، بخدا اینکار رو میکنم،نفرینت میکنم؛ من پدرتم، نفرین پدر زندگیت رو آتش میزنه.
داوود عصبی خندید و چون چند دقیقهی قبل همین حرفها را داشت از مادرش میشنید بیشتر عصبانی شده بود
با زهرخندی گفت:
- حتماً اینکار رو بکن، چون دیگه از تو و کارهات خسته شدم؛ شاید نفرینت گرفت و از دست تو و زندگی که واسهام ساختی خلاص شدم.
و تلفنش را قطع کرد. عصبی چند باری گوشیاش را کف دستش کوبید و بعد آن را به سمت دیوار درمانگاه پرتاب کرد و همزمان فریاد کشید:
- ازت متنفرم!
گوشی که با شدت به دیوار خورد چند تکه شد و روی زمین افتاد. همانجا کنار درختی روی زمین نشست و به نقطهای خیره شد. منصوره که کنار مهدی بود و او را زیر نظر داشت به سمتش آمد و گفت:
- کی بود داداش؟
- حوصله ندارم منصوره، هیچی نپرس.
منصوره به سمت گوشی داوود رفت و تکههای آن را از روی زمین جمع کرد و به سمت داوود آمد و آنها را به سمت او گرفت.
داوود گوشی خورد شدهاش را از دست منصوره گرفت و گفت:
- برو بپرس اگر لازمه ببریمش شهر.
- باشه.
داوود گوشی و دو تکهی جدا شدهاش را داخل جیبش گذاشت و سرش را به درخت تکیه داد و چشمانش را بست.
نیم ساعتی طول کشید تا بالاخره مادرش را دید به همراه معصومه و محبوبه و دامادهایشان از درمانگاه بیرون آمدند. محبوبه زیر بازوی مادرش را گرفته بود و با او آرام قدم برمیداشت؛ معصومه هم با آنها راه میآمد. حامد و سهراب که عقبتر از آنها میآمدند چیزی به هم میگفتند و ریز میخندیدند.
داوود با عصبانیتی پنهان و حرص آنها را میپاید؛ داوود از جایش تکان نخورد منصوره و شوهرش هم به سمت پروین رفتند و کمی صحبت کردند و بعد پروین ایستاد و گویی سراغ داوود را گرفت که منصوره به او اشاره کرد.
پروین لحظاتی به پسرش که بیخیال از هر چیزی کنار درخت نشسته بود نگاه کرد. داوود خیلی راحت یک پایش را دراز کرده بود و یک دستش را سر زانویی دیگرش گذاشته بود و آنها را نگاه میکرد. پروین چیزی به محبوبه گفت و به سمت ماشین او رفت، حامد پشت فرمان نشست؛ معصومه هم با شوهر خودش رفت؛ فقط منصوره و شوهرش مانده بودند. منصوره باز به سمت داوود آمد و گفت:
- داوود نمیایی بریم؟
- باید برم بجنورد، کار دارم.
منصوره نیمنگاهی به مهدی انداخت و گفت:
- اگر میشه امروز نرو؛ بیا جلوی چشمش باش که خیالش راحت باشه جایی نمیری.
- جلو چشمش نباشم بهتره، بگو رفته بجنورد دنبال کارهاش شب برمیگرده.
این را گفت و از جا برخاست و به سمت ماشینش رفت؛ سوار ماشینش شد و با سرعت ماشین را از جا کند و از درمانگاه بیرون رفت، منصوره با ترس و نگرانی دعا کرد:
- خدایا خودت مراقبش باش.
سرسامآور و تند رانندگی میکرد و مدام حرفهای مادر و پدرش توی سرش میپیچید. به قدری عصبانی و ناراحت بود که دستانش میلرزید و رگهای گردنش متورم شده بود.
همینطور که با سرعت رانندگی میکرد به پشت کامیونی رسید و بیمحابا و بدون اینکه فکر کند ممکن است ماشینی از رو به رو میآید سبقت گرفت که مقابل خودش کامیونی را دید که بوق گوش خراشی کشید و داوود برای اینکه با آن کامیون برخورد نکند ماشینش را از جاده بیرون راند؛ ماشین منحرف شد و چون کمربند را نبسته بود همان لحظهی اول از ماشین به بیرون پرتاب شد و ماشینش با چند دور ملق در آخر واژگون شد.
***
سراسیمه وارد اورژانس شد و به سمت قسمت پذیرش رفت.
- سلام خانم، خسته نباشید. داوود زاهدی رو آوردن اینجا؟
پرستار همینطور که ماهان را دعوت به آرامش میکرد درون کامپیوترش سرچ کرد و بعد گفت:
- بله درسته! همینجاست توی اورژانس، تخت شمارهی بیست.
ماهان سری تکان داد و به دنبال تخت شمارهی بیست گشت تا بالاخره داوود را پیدا کرد با سر و صورت زخمی و دستی که آتل بسته شده، سرمی هم به دستش وصل بود و کمی آخ و ناله میکرد. ماهان در کنارش قرار گرفت و پشت سر هم صدایش میزد که داوود با ناله بر سرش غر زد:
- ای درد! چه مرگته ماهان؟
ماهان با خندهای گفت:
- خداروشکر زندهای.
صورتش زخمی شده بود و زیر چشم راستش حسابی ورم کرده بود؛ با صدای گرفته و پر درد گفت:
- ماهان، زحمت دادم.
ماهان بیهوا مشتی به بازوی سالمش زد و گفت:
- خیالی نیست رفیق.
با همین مشت داد داوود درآمد و ماهان ترسیده گفت:
- چی شد؟
- درد بی درمون مرتیکه.
- کجا تصادف کردی؟
داوود سرش را تکان داد و گفت:
- جادهی که میاومدم سمت بجنورد. موبایلم شکسته، شمارهت رو دادم به این پرستاره بهت زنگ بزنه.
ماهان دستش را گرفت و گفت:
- به خانوادهات خبر دادن؟
- نه! نمیخوام بدونن؛ برو بگو خیلی درد دارم، دارم میمیرم.
- الان بر میگردم.