• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
بهارک سری تکان داد و برای داوود نوشت.
(شوخی کردم دیوونه! شماره نداده و می‌خواست بپیچوندش؛ من یه کم سر به سرت گذاشتم، ولی موضوع خواستگاری حقیقت داشت.) و ارسال کرد.
داوود تا پیامک را خواند نفس راحتی کشید و بعد اما عصبی برای بهارک نوشت.
(بعداً به حسابت می‌رسم بهارک!)
و این آخرین پیامک را که ارسال کرد به داخل برگشت؛ همان لحظه با اخمی به بهارک چشم غره رفت طوری که کسی متوجه نشد و بعد با عذرخواهی از کنار خانم‌ها گذشت و به اتاق مجاور که آقایون بودند رفت.
بعد از شام یکی یکی مهمان‌ها خداحافظی کردند و رفتند، اما خواهرهای داوود و خانواده‌شان هنوز حضور بودند. بهارک و آیه توی شستن و جمع و جور کردن وسایل کمک می‌کردند، داوود هم با شوهر خواهرهایش توی اتاق مجاور نشسته بودند. نگاه داوود به تلویزیون بود که سهراب گفت:
- آقا داوود چه خبر از کار؟
نگاه داوود به سمت سهراب چرخید:
- خوبه! همه چیز عالیه.
– از وقتی وضعت خوب شده کمتر به ما محل می‌ذاری، یه جورای تحویلمون نمی‌گیری.
داوود با لبخند ساختگی گفت:
– این چه حرفیه سهراب؟ من رفتارم فرقی نکرده، فقط درگیری کارم بیشتر شده.
حامد با لبخند پرمنظوری گفت:
- آره خب گاوداری و گلخونه و زمین کشاورزی کلی وقت میبره، ولی خب در آمد خوب هم داره، پسر عموی مادرم یه گلخونه‌ی پرورش گل‌های زینتی داره میگه ماهی تقریباً سی چهل میلیون درآمدشه.
سهراب با تعجب جوابش را داد:
- انقدر هم هست؟ دمت گرم داوود فهمیدی بزنی تو چه کاری؟ داداش دست ما رو هم بگیر؛ من که کار دامداری واردم، خواسته باشی می‌تونم کمکت کنم.
داوود سری تکان داد و گفت:
- ممنون حتماً اگر نیروی جدید خواستم بهتون میگم.
سهراب نگاهی به حامد انداخت و با لحن دلخورزده‌ای گفت:
– اینجور که میگی یعنی نمی‌خوای؟
حامد هم خطاب به سهراب گفت:
– تو هم چه توقع‌ها داری سهراب، داوود اگر می‌خواست کسی از فامیل پیشش کار کنه که پنهون کاری نمی‌کرد.
داوود مکثی کرد و گفت:
- راستش حامد حرف حق رو تو زدی، بهتون برنخوره ولی من ترجیح می‌دم توی کارم با آشنا جماعت نه شریک بشم نه کار کنم؛ نه به این خاطر که بهتون اعتماد ندارم؟ نه! به نظرم اینطوری بهتره، حرف و حدیثش هم کمتره.
اما این حرف داوود خیلی به مزاج حامد و سهراب خوش نیامد هر چند حرفی نزدند، اما خیلی زودتر از معلوم برای رفتن از جا برخاستند. موقع خداحافظی پروین متوجه کدورت و ناراحتی دامادهایش شد. بعد از رفتنشان پروین، داوود را به اتاق دیگری برد و گفت:
- موضوع چیه داوود؟ سهراب و حامد چرا اینطوری با اوقات تلخی رفتن؟
داوود شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- چه می‌دونم، خوششون نیومد من رک حرف زدم.
- مگه چی گفتی؟
داوود مشغول توضیح دادن به مادرش شد. وقتی حرف‌هایش تمام شد پروین با دلخوری گفت:
- تو که انقدر خسیس نبودی پسر؟
- بحث خساست نیست مادر، خوشم نمیاد این دوتا بیان پیشم کار کنن؛ دو روز نشده می‌خوان همه کاره بشن و اصلاً هم خوششون نمیاد اگر کسی بهشون امر و نهی کنه.
پروین باز خواست توجیه کند:
- شوهر خواهرات هستن نابلد کار که نیستن.
داوود اما حرف خودش بود.
- اونا که کار خودشون رو دارن، خب چه فرقی می‌کنه توی گاوداری من کار بکنه یا توی گاوداری یه نفر دیگه؟
پروین نفس را به حرص آمیخت و با اخمی گفت:
- فرقی نمی‌کرد که بهت رو نمیزد، می‌بینه برادرزنش هستی می‌خواد هوات رو داشته باشه.
داوود با این حرف مادرش خندید و حرصی گفت:
- اون هوای من رو داشته باشه یا من هوای اون رو؟ اگر به هوا داشتنه من خودم از پس خودم برمیام؛ یادم نرفته اون موقع که تازه داماد ما شده بود و من درس می‌خوندم چپ و راست چقدر منت سرمون می‌ذاشت که اگر من نمی‌اومدم دخترتون را بگیرم هیچ‌کسی نمی‌گرفت. یا می‌گفت از من انتظار نداشته باشید خرج خونه‌تون رو بدم من از پس زندگی خودمم برنمیام.
- هر چی بوده مربوط به گذشته‌اس!
داوود سری تکان داد و گفت:
- این آدم‌ها توی گذشته له‌مون کردن، بخشیدم ولی فراموش نکردم؛ پس خواهشاً از من نخواهید اجازه بدم این‌ها سر و کله‌شون توی زندگی من باشه.
پروین با آخرین حرفش احساساتش را به کار گرفت:
– خیلی عوض شدی داوود، خیلی عوض شدی.
اما داوود با مهربانی و همان احساسات مقابل به مثل کرد:
– نه مادر جان، من عوض نشدم من بزرگ شدم، عاقل‌تر شدم و می‌دونم برای زندگیم چه جوری تصمیم بگیرم.
پروین سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت، داوود هم سوییچ ماشینش را برداشت و از خانه بیرون زد.
آیه و بهارک خسته از یک روز پر ماجرا توی اتاق روی تشک‌ها دراز کشیده بودند و از پنجره به آسمان پرستاره نگاه می‌کردند.
بهارک بعد از مدتی سکوت گفت:
- آیه به نظرت کار بدی کردم؟
آیه بدون اینکه نگاهش را از آسمان بگیرد گفت:
- چه کاری؟
- این‌که داوود رو عصبی کردم.
- کارت جالب نبود!
- خواستم یه کم سر به سرش بذارم ولی فکر نمی‌کردم انقدر عصبی بشه.
خندید و به سمت آیه چرخید، دستش را تکیه‌گاه سرش کرد و گفت:
- ولی با این رفتارش نشون داد واقعاً دوستت داره ها!
آیه نیم‌نگاهی به او انداخت و گفت:
- اجازه میدی بخوابیم؟
بهارک باز به پشت دراز کشید و گفت:
- چقدر تو یخی دختر.
موبایلش زنگ خورد با دیدن اسم داوود چشمانش گشاد شد و گفت:
- زنگ زده دعوام کنه بیا تو جواب بده؛
آیه خندید و پتو را روی سرش کشید.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
مراسم عروسی از همان صبح شروع شده بود؛ آیه و بهارک هم لباس‌های محلیشان را پوشیده بودند و کمی هم به خود رسیده بودند.
مهمان‌های زیادی در خانه‌شان جمع شده بودند و منصوره که از صبح خیلی زود به آرایشگاه رفته بود، تقریباً ساعت نه صبح آمد. منصوره درون لباس سفید عروس عروس که کاملاً پوشیده و زیبا بود بی‌نظیر شده بود. مراسماتی که برگزار میشد تلفیقی از مراسم‌های سنتی و جدید بود. کم‌کم سر و کله‌ی عاقد هم پیدا شد و مراسم عقد باید انجام می‌شد. هر چند زنان تماماً لباس محلی به تن داشتند، ولی اکثر مردها کت و شلوار یا لباس معمولی به تن داشتند؛ داماد هم کت و شلوار مشکی با لباس سفید پوشیده بود.
چون اتاق عقد خیلی بزرگ نبود پس همه‌ی خانم‌ها درون اتاق جا نمی‌شدند. اما بهارک و آیه با اشاره‌ی منصوره اجازه یافتند که در کنارش باشند؛ پدر و برادر بزرگ داماد و عمو و دایی بزرگ منصوره هم حضور داشتند اما چون هنوز داوود نیامده بود پروین اجازه نمی‌داد که عاقد مراسم عقد را شروع کند و مدام سراغ پسرش را می‌گرفت. بهارک آرام زیر گوش آیه گفت:
- مراسماشون قشنگه مگه نه؟
آیه سری تکان داد و گفت:
- خیلی خوشم اومده! هم ساده‌ست، هم با صفا، هم جالب.
بهارک ریز خندید و گفت:
- کاش عروسی من هم اینطوری برگزار می‌شد.
آیه خندید و آرام گفت:
- فقط کافیه خودت بخواهی.
بالاخره داوود هم آمد و با شرم و حیا از بین خانم‌ها گذشت و وارد اتاق عقد شد. پروین با کمی دلخوری به جانش غر زد:
- کجا بودی؟
- دنبال یه کاری رفته بودم .
بهارک آرام به آیه گفت:
- تو رو خدا ببین چه ماه شده، کت و شلوارش چقدر بهش میاد.
داوود یک کت و شلوار آبی نفتی که یقه و سر جیبش مشکی براق بود به اضافه‌ی پیراهن مشکی و کراواتی که آن هم مشکی بود به تن داشت؛ در کنار مادرش ایستاد و گفت:
- حاج آقا می‌تونید شروع کنید.
مرد عاقد مشغول خواندن خطبه‌ی عقد شد. داوود نگاهی داخل اتاق چرخاند و با دیدن تصویر آیه درون آینه ماتش برد؛ برای اولین بار بود او را درون لباس محلی می‌دید و چقدر با این لباس به چشمش زیباتر شده بود. برگشت و به آیه نگاه کرد که چشم به منصوره دوخته بود. دختر خاله و دختر دایی منصوره پارچه‌ی سفیدی را بالای سر عروس و داماد گرفته بودند و محبوبه قند را می‌سابید.
بعد از مراسم عقد و کمی پایکوبی در خانه‌ی مادری عروس وقت آن بود که مراسم بردن عروس به خانه‌ی داماد اجرا شود یکی از سنت‌های که داشتند بستن سفره‌ی نان به کمر عروس بود که توسط پدر عروس برگزار میشد. نبودن حشمت، غصه‌ای بود برای منصوره، اما این کار را داوود انجام داد و بعد خواهرش را در آغوش گرفت و او را بوسید و برایش آرزوی خوشبختی کرد. نان بستنی که خود سنتی غنی بود و فلسفه‌ای با خود داشت، اصالتی که بیانگر اين بود که خانواده عروس از سر نداري و فقر دخترشان را شوهر نداده‌اند و دوم اين كه اين مفهوم را داشت كه عروس از خانه پدري با يك لقمه نان ساده و پنير راهي خانه داماد شده است و غرور و تكبر و زياده خواهي را از خود دور کرده است و زندگي را در كام خود و داماد تلخ نخواهد کرد. رسم دوم هم اجرا شد؛ عروس را بر اسب سوار کردند. در جلوي عروس پسر بچه‌ای بر اسب سوار کردند. چون معتقد بودند با اين كار نخستين فرزند عروس و داماد، پسر می‌شود. باران که با بهارک و آیه همراه بود و از این رسم گفت، بهارک خندید و گفت:
- حالا اومدیم و بچه‌شون دختر شد اونوقت چی؟
باران هم بی‌پروا خندید و گفت:
- رسمه دیگه.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
مشغول بگو و مگو بر سر رسم و رسومات بودند که متوجه داماد شدند، سوار بر اسب، به پيشواز عروس آمد.
مردم دست زنان و شادي كنان، همراه با آواي سرنا و دهل و كف‌هاي ممتد به طرف خانه داماد حركت کردند. عروس و داماد سوار بر دو اسب و بالا بلندتر از همه پيش می‌رفتند و مردم بر گردشان پایکوبی می‌کردند. قبل از رسيدن به خانه داماد در محلي وسيع و هموار عروس سوار بر اسب ماند؛ داماد از اسب پیاده شد و سيب و انارهایی كه در یک سيني چيده شده بود را در دست گرفت تا در میان جوانان بچرخاند؛ مهدی انار اول را برداشت و در جيبش گذاشت تا به عروسش بدهد‌. پسرهای جوان به سوی داماد دویدند تا نصیبی از سیب‌ و انارها ببرند، چون اعتقاد دارند که آن‌هایی که انار را بگیرند زودتر داماد می‌شوند. پسرها برای گرفتن انار تلاش می‌کردند و زنان و دختران شادی‌کنان می‌خندیدند و بعضی از آن‌ها را تشویق می‌کردند. داوود اما در کناری ایستاده است و فقط با لبخند نگاه می‌کرد که با لرزش موبایلش در جیبش به خودش می‌آمد. بهارک پیامکی برایش فرستاده بود.
( اگر آیه رو می خوای یه دونه از اون انارها باید واسه‌اش بیاری. )
داوود چشم چرخاند تا بهارک را پیدا کند، او را در میان جمع دخترها در کنار آیه دید؛ آیه اصلاً حواسش به او نبود و با شوق و ذوق مراسم انار گرفتن جوانان را نگاه می‌کرد. بهارک اشاره‌ای کرد تا به خود بجنبد. داوود با لبخند جلوتر رفت و سوتی زد و بلند داد زد:
- مهدی!
مهدی تا اشاره‌ی داوود را دید از بین جمع جوانان که برای گرفتن انار و سیب دوره‌اش کرده بودند اناری به سمتش پرتاب کرد که داوود پرید و انار را توی هوا قاپید و همین موضوع هلهله‌ی جوانان و زنان روستا را در پی داشت. داوود به کنار ماهان دوستش که به عروسی دعوت شده بود برگشت و گفت:
- تو نمی‌رفتی انار بگیری؟
ماهان با شیطنت گفت:
- تو هم قصد نداشتی بگیری؛ یه پیامک واسه‌ات اومد بعد دویدی رفتی انار گرفتی؟ قضیه چیه؟
داوود خندید و گفت:
- از دست این بهارک!
- بهارک یا آیه خانم؟
داوود متعجب نگاهش کرد و گفت:
- یعنی چی؟
ماهان نگاهی عاقلانه و برو بابایی به او انداخت و گفت:
- برو خودت رو رنگ کن داوود! با منم بله.
داوود انار را بویید و گفت:
- مثل خر تو گل گیر کردم ماهان، نمی‌دونم چیکار باید بکنم؟
ماهان موضوع را ساده می‌دید که گفت:
- خب برو خواستگاریش؟
- به این سادگی‌ها نیست، طرف دختر خواهر جمیله‌ست زن دوم بابام، کسی که مادرم چشم دیدنش رو نداره.
احمد هم که اناری نصیبش شده بود به کنار داوود آمد و همین باعث شد حرفشان نیمه کاره بماند. احمد تا به آنها رسید گفت:
- اینجوری قبول نبود داوود باید تلاش می‌کردی.
داوود کمی اخم کرد و جوابش را داد:
- بالاخره برادر عروسم باید امتیازی قائل بشن یا نه؟
احمد خندید و خاک روی کتش را تکاند و گفت:
- ببین به خدا به چه روزی افتادم؟ نزدیک بود کتم جر بخوره.
همین‌طور که نگاهش بین جمعیت خانم‌ها می‌چرخید، گفت:
- این دوست‌های منصوره کی هستن که مامان از دیشب داره تعریفشون ر‌و می‌کنه.
داوود نیم نگاهی به احمد انداخت و گفت:
- برای چی تعریفشون رو می‌کنه؟
- چه می‌دونم، می‌گفت یکیشون خیلی خوشگل و خانمه. واسها‌م داره دختر پیدا کنه، می‌خواد دامادم کنه.
ماهان زیر گوش داوود گفت:
- رقیبم که داری.
با حرکت جمعیت آن‌ها هم ناچاراً به راه افتادند و داوود از احمد جدا شد؛ باز حرف‌های احمد او را کمی عصبی کرده بود. ماهان با خنده گفت:
- حالا چرا سگرمه‌هات رفت تو هم؟
داوود عصبی غر زد:
- دو روزه مهمون ما هستن چندتا خواستگار پیدا کرده؛ اونوقت فکر می‌کنی توی فامیل و دوست و آشناشون خواستگار نداره؟
ماهان ابروی بالا انداخت و پر شیطنت گفت:
- حتماً داره! پس باید دست بجنبونی.
- مادرم رو چه جوری راضی کنم، کافیه مطرح کنم که دختره کیه. یه الم شنگه‌ای به پا می‌کنه که بیا و ببین.
ماهان به شانه‌اش زد و گفت:
- ناامید نشو رفیق‌جان، تو مرد روزهای سختی.
مراسمات تا عصر و غروب آفتاب ادامه داشت و حسابی به همه خوش گذشته بود. آیه و بهارک وقتی به همراه پروین به خانه برگشتند به خاطر خستگی زیاد خیلی زود به اتاقشان رفتند. بهارک کف اتاق رها شد و گفت:
- خیلی عالی بود! کلی رقصیدیم. دیدی آیه خانم رقصوندمت.
آیه شاکی گفت:
- خیلی بدی! من نمی‌خواستم برقصم، اونم توی کوچه.
بهارک نفس عمیقی کشید و گفت:
- به خدا هیچکی منظوردار نگاه نمی‌کرد وگرنه همه‌ی خانم‌ها نمی‌رقصیدن؛ بعد هم از اون رقص‌های ناجور که نبود یه دستمال گرفتن توی هوا تکون میدن و دور عروس می‌چرخن؛ آیه نمی‌دونی داوود با چه اشتیاقی نگات می‌کرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
آیه متعجب کنارش نشست و گفت:
- راست می‌گی؟ یعنی اونم دید؟
بهارک به سمتش چرخید و آرام گفت:
- خب همه داشتن می‌دیدن، ولی کسی به دید بد نگاه نمی‌کرد.
آیه مستاصل به دیوار تکیه زد و گفت:
- اگر مامان بود هرگز نمی‌ذاشت برقصم.
بهارک با لبخند پرشیطنتی گفت:
- خیالت راحت کسی بهش نمیگه تو رقصیدی؛ وای! داوود رو بگو دیدی چقدر ماه می‌رقصید، رقص دسته جمعیشون با پسرهای دیگه بی‌نظیر بود.
و گوشیش را بیرون آورد و گفت:
- از رقصش و خوانندگیش فیلم گرفتم، باورم نمی‌شد صداش خوب باشه، کاش لهجه شون رو بلد بودم. اون دختره هی به من می‌گفت (لُمبِه) به نظرت یعنی چی این کلمه.
آیه شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- چه می‌دونم؟ به من هم یه چیز دیگه می‌گفت. آهان می‌گفت:
(که را چه) نه یه چیز دیگه بود، آهان!می‌گفت:
(که رئ ماچه) بعدم پرسیدم یعنی چی؟ گفت یعنی اینکه خیلی خوشگلی.
بهارک با حرص گفت:
- آره جون خودش، فکر کنم یه چیز دیگه میشه بذار از داوود بپرسم.
و این دو کلمه را نوشت و برای داوود پیامک زد و معنی آن را خواست؛ داوود توی اتاق خودش دراز کشیده بود تا کمی خستگی از تن به در کند که پیامک گوشیش را دید. با دیدن کلمات ابروی در هم کشید و خواست معنی آن را ارسال کند اما باز مکثی کرد و این پیامک را نوشت.
- برای چی معنی این دو کلمه رو می‌خوای؟
بهارک پیامش را خواند و گفت:
- آیه داوود پیام داده برای چی می‌پرسیم؟
- بگو همینجوری می‌خواهیم بدونیم، نگی این‌ها رو بهمون گفتن ها!
- چرا نگم؟ اگر حرف بدی زدن بذار بره حسابشون رو برسه.
- بچه بازی در نیار بهارک.
بهارک در حال اس ام اس فرستادن و صحبت با داوود بود، اما آیه داشت لباس‌هایش را مرتب می‌کرد و گاهی زیر چشمی بهارک را می‌پایید.
داوود توی فکر بود که ضربات آرامی به در اتاقش خورد؛ فهمید مادرش می‌خواهد او را بفرستد که برود سریع گوشی را زیر بالش گذاشت و چشمانش را بست و خود را به خواب زد.
پروین چندباری آرام صدایش زد و بعد در را باز کرد و وارد اتاق شد و با دیدن خواب بودن داوود با ناز مادرانه گفت:
- الهی قربونت برم، خوابیدی؟
داوود هیچ واکنشی نشان نداد و پروین چراغ اتاق را خاموش کرد و از اتاق بیرون رفت‌. بعد به سمت اتاق دخترها رفت ضرباتی به در اتاق زد که آیه سریع در را باز کرد.
پروین با لبخندی گفت:
- نخوابیدید هنوز؟
- داشتیم می‌خوابیدیم.
- خب باشه! خواستم بهتون بگم خواستم داوود بفرستم بره خونه‌ی خواهرش دیدم خوابیده دلم نیومد بیدارش کنم. گفتم بهتون بگم حواستون باشه صبح از اتاق میاید بیرون این پسر بیداره.
- باشه پروین خانم، کار خوبی کردید بیدارشون نکردید، گناه داشتن شب‌های دیگه هم گفتید برن یه جا دیگه.
پروین لبخندش رنگ دیگری گرفت، دستی به بازوی آیه گذاشت و گفت:
- نه این‌که اشکالی نداره، امشب هم اگر بیدار بود می‌فرستادمش بره. به هر حال گفتم بهتون بگم، شبتون بخیر برید بخوابید.
آیه که در را بست، بهارک با لبخندی گفت:
- الحق که داداش خودمه، مارمولک!همین الان پیام داد اون‌وقت چه جوری خوابه؟
آیه چراغ را خاموش کرد و توی رخت‌خوابش دراز کشید و گفت:
- من یه زنگ می‌خوام به مادرم بزنم تو هم یه زنگ به مادرت بزن.
بهارک هم در کنارش دراز کشید هر دو مدتی با مادرهایشان صحبت کردند و بعد گوشی را قطع کردند، بهارک گفت:
- به گمونم اون حرف‌های که مریم بهمون زده بود حرف‌های بدی بودن.
- از کجا می‌دونی؟ معنیش رو بهت گفت؟
- نه ولی معلومه حسابی دلخور شده.
آیه با گفتن: (فراموشش کن) دراز کشید و گفت:
- بهتره بخوابیم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
روز بعد مراسم پاتختی و مادرزن سلام بود که آن مراسم هم به خوبی و خوشی برای بهارک و آیه گذشت و روز بعد از آن صبح قرار بود که آنجا را ترک کنند. داوود از قبل برایشان بلیط گرفته بود، برای همین صبح بعد از صبحانه می‌بایست آنجا را ترک می‌کردند، چون برای ساعت ده صبح بلیط داشتند. منصوره به خانه‌ی مادرش آمده بود تا مثلاً دوستانش را بدرقه کند؛ پروین هم برای سوغات کمی شیرینجات و کشک و تخمه و آجیل برایشان بسته بندی کرده بود.
آیه با دیدن آن همه مهر و عطوفت باز هم شرمنده شده بود. مدتی که داوود داشت لباس عوض می‌کرد و دخترها داشتند ساک هایشان را می بستند. پروین، منصوره را به کناری کشید و گفت:
- منصوره خودت هم باهاشون برو، اینجوری درست نیست!
منصوره چون تمایلی برای رفتن نداشت سعی کرد مادرش را قانع کند:
- مامان! انقدر بدبین نباش، داوود پسر خوبیه، دخترها هم دخترهای خوبین.
پروین اما دلیل خودش را داشت:
- به بچه ها اعتماد دارم به حرف مردم اعتماد ندارم. واسه بچه‌ا‌م حرف در میارن.
- ولشون کن بذار هر چی می‌خوان بگن؛ من برم ببینم حاضر شدن یا نه؟
و به اتاق بهارک و آیه رفت. آیه باز با شرمندگی گفت:
- مادرت خیلی خجالتمون داد.
منصوره با لبخند، بو*س*ه‌ا‌ی به گونه‌اش زد و گفت:
- مادر من همینجوریه، اگر قبول نمی‌کردید ناراحت می‌شد.
بهارک در حال بستن ساک‌ها گفت:
- انقدر زیاده که توی ساکمون جا نمی‌شه.
- صبر کنید واسه‌تون یه ساک کوچولو بیارم.
بهارک به هر سختی بود بالاخره زیپ ساک را کشید و گفت:
- نه! نمی‌خواد بالاخره بسته شد.
آیه باز با شرمندگی گفت:
- منصوره، حداقل بگو هزینه‌ی این لباس محلی چقدر میشه، اینجوری که نمی‌شه!
منصوره با لبخندی گفت:
- دیگه حرفش رو نزن.
- آخه پول بلیط هواپیما هم شما زحمتش رو کشیدید.
- خب مهمون ما بودید.
بهارک برخاست و گفت:
- چقدر این دختر خاله‌ی من تعارفیه، بریم.
داوود بیرون منتظرشان بود با پروین و منصوره خداحافظی کردند و با بدرقه‌ی آنها تا دم در آمدن.
داوود کنار ماشینش ایستاده بود وقتی آن‌ها را دید ساک‌هایشان را برداشت و روی صندلی جلو گذاشت؛ باز هم بهارک و آیه با منصوره و پروین روبوسی کردند و سوار ماشین شدند و داوود ماشین را از جا کند و حرکت کرد. از روستا که بیرون رفتند بهارک نفس راحتی کشید و داد زد:
- داوود.
داوود که حسابی توی فکر بود از صدایش جا خورد و شاکی گفت:
- چته بهارک؟
- یه جا وایستا این ساک‌ها رو بذار عقب، من بیام جلو بشینم. این عقب حس خوبی ندارم.
داوود از آینه نگاهش کرد و گفت:
- خوش گذشت بهت؟
بهارک دستانش را به هم کوبید و با شوق گفت:
- عالی بود! کی بیایم عروسی تو؟
داوود خندید و به جای این‌که جواب سوالش را بدهد گفت:
- به بابک بگو یادش نره چه کاری ازش خواسته بودم خیلی داره پشت گوش می‌ندازه.
بهارک خودش را جلو کشید و به نیم‌رخ داوود چشم دوخت و گفت:
- مگه چه کاری ازش خواسته بودی؟
- خودش می‌دونه.
- خب وایستا دیگه.
داوود نیم‌نگاهی به او انداخت و گفت:
- بذار کمی دور بشیم ممکنه کسی ما رو توی مسیر ببینه.
بعد از مدتی ایستاد و ساک‌ها را که روی صندلی جلو قرار داده بودند. روی صندلی عقب در کنار آیه گذاشت و بهارک جلو در کنارش نشست. وقتی دوباره حرکت کردند، بهارک گفت:
- باید واسه‌ام وقت بذاری لهجه‌تون رو یادم بدی که این‌دفعه هر کسی یه چیزی بهم گفت بتونم جوابشون رو بدم.
- فراموشش کن بهارک!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
بهارک با حرص گفت:
- معنی کلمه‌ها رو از منصوره پرسیدم. به خدا خیلی ناراحت شدیم، حرفی که به آیه زده بود خیلی زشت بود!
داوود این‌بار با اخمی گفت:
- بعداً حسابش رو می‌رسم.
آیه اما گفت:
- نه! اصلاً به روشون هم نیارید، یه چیزی گفتن تموم شده؛ بهارک تو هم کشش نده.
داوود از آینه نگاهش را به آیه داد و گفت:
- من واقعاً معذرت می‌خوام. این دختر خاله‌ی من یه کم بی‌ادبه!
آیه اما با مهربانی و لبخند در جوابش گفت:
- فراموشش کنید؛ اون‌قدری قشنگی و زیبایی و مهربونی از خانواده‌تون دیدیم که این دو کلمه رو فراموش کردیم. امروز هم که با این سوغاتی‌ها مادرتون حسابی شرمنده‌مون کردن.
بهارک هم موضعش را عوض کرد و گفت:
- آره به خدا من فکر می‌کردم خیلی آدم بدجنسیه. ولی خدایی خیلی مهربونه. داوود فکر می‌کنی اگر بفهمه من کی بودم که این چند روزه توی خونه‌ش بودم چیکار می‌کنه؟
داوود عینک آفتابیش را از یقه‌ی لباسش بیرون کشید و به چشم گذاشت و گفت:
- نمی‌دونم! بی‌خیالش بهارک.
آیه اما گفت:
- ولی کاش فرصتی پیش بیاد حقیقت رو بهشون بگیم و ازشون عذرخواهی کنیم.
داوود جوابش را داد:
- چه بخوام چه نخوام باید خودم بهش بگم حقیقت رو.
بهارک با شیطنت گفت:
- چرا؟
داوود نگاهش کرد و دوباره به رو به رو چشم دوخت و جوابی نداد و بهارک با لبخندی گفت:
- آهان! امیدوارم به خوبی تموم بشه.
- منم امیدوارم.
آیه مشکوکانه به بهارک نگاه می‌کرد و بعد ترجیح داد بی‌اهمیت باشد نسبت به این موضوع و به طبیعت زیبای اطراف نگاه کند.
وقتی به فرودگاه رسیدند که نیم ساعتی تا پروازشان مانده بود؛ روی صندلی‌های سالن انتظار در کنار هم نشستند.
بهارک ما بین داوود و آیه نشسته بود و به تابلو اعلان پروازها نگاه می‌کرد. بهارک حواسش به اطراف بود اما داوود که آرنج دستانش را روی زانو گذاشته بود با سوییچ توی دستش ور می‌رفت و فکرش جای دیگری بود، بعد صاف نشست و گفت:
- خبر دادید کسی بیاد دنبالتون؟
- الیاس میاد دنبالمون، آیه بهش زنگ زده. چند ساعت توی راهیم؟
- یک ساعت و ربع تا یک ساعت و نیم میشه.
بعد سرش را به گوش بهارک نزدیک کرد و گفت:
- میشه چند دقیقه ما رو تنها بذاری؟
بهارک برگشت، تند نگاهش کرد که داوود گفت:
- خیل خب بابا! نخواستم.
بهارک اما بعد از اخم ساختگیش خندید و گفت:
- من میرم دستشویی، زود میام.
خیلی سریع از جا برخاست و به سمتی رفت در حالی که داوود به رفتارش می‌خندید.
آیه اما ساکت بود و به تلویزیون بزرگ سالن نگاه می‌کرد؛ داوود نیم‌نگاهی به تلویزیون انداخت و گفت:
- آیه خانم.
نگاه آیه هر چند با شرم اما به سوی او برگشت:
- بله؟
- می‌خواستم یه سوالی بپرسم؟
- بفرمایین؟
داوود حرف بهارک را پیش کشید:
- بهارک با محسن تلفنی حرف میزنه؟
آیه مکثی کرد و بعد گفت‌:
- چی بگم؟ دوست ندارم یه چیزی بگم بعداً فکر کنه جاسوسیش رو کردم.
- می‌دونم که حرف میزنه و قصد ندارم توبیخش کنم ولی خب نگرانش هستم؛ راستش خودم اصلاً از این پسره محسن خوشم نمیاد، همش احساس می‌کنم داره یه چیزی رو مخفی می‌کنه. بابک هم به فکر نیست درست و حسابی تحقیق کنه. باید خودم بیام تهران در موردش تحقیق کنم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
آیه رضایت‌مند لبخندی به ل*ب نشاند و گفت:
- خب این کار خوبیه! حتماً اینکار رو بکنید.
داوود کنار ابرویش را خاراند و گفت:
- پس تا اون موقع شما یه کم بیشتر حواستون به بهارک باشه.
- باشه! سعی می‌کنم.
- ممنون.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- یک چیز دیگه هم می‌خواستم بگم.
- بفرمایین؟
داوود سر به زیر داشت و از شرم کمی رنگش پریده بود و استرس داشت، آیه هم کاملاً او را زیر نظر داشت تا بالاخره داوود به خودش آمد و گفت:
-نمی دونم چه جوری باید بگم؟ خیلی سخته. یک چیزی واسه‌تون دارم .
از توی کیفی که باهاش بود یک انار بیرون آورد وگفت:
- انار دوست دارید؟
آیه متعجب گفت:
- انار؟
داوود به خودش جراتی داد و نگاهش را به چشمان آیه دوخت و گفت:
- توی عروسی منصوره گرفتم، اگر متوجه شده باشید.
- این همون اناره؟
داوود سری تکان داد و گفت:
- آره! چون از پاییز نگه‌شون داشتیم یه کم پوستشون خشک شده ولی مطمئنم دونه‌های خوبی داره و خوشمزه‌ست.
مکثی کرد و بعد گفت:
- اجازه هست یه شعر در مورد انار واسه‌تون بخونم البته شاعرش رو نمی‌شناسم.
آیه نگاهش را از انار توی دست داوود کند و به چشمانش چشم دوخت و گفت:
- خواهش می‌کنم، خوشحال میشم.
داوود کمی به سمتش چرخید و آرنج دست چپش را لبه‌ی پشتی صندلی گذاشت و همینطور که به چشمان آیه چشم دوخته بود این شعر را خواند.
" لیلی زیر درخت انار نشست
درخت انار عاشق شد
گل داد… سرخ سرخ
گل‌ها انار شد… داغ داغ
هر اناری هزار تا دانه داشت
دانه‌ها عاشق بودند
دانه‌ها توی انار جا نمی‌شدند
انار کوچک بود…
دانه‌ها ترکیدند… انار ترک برداشت
خون انار روی دست لیلی چکید
لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید
مجنون به لیلی‌اش رسید
خدا گفت: راز رسیدن فقط همین بود
کافی است انار دلت ترک بخورد"
آیه همینطور محو شعر خواندن داوود بود که داوود بعد از اتمام شعر، مکثی کرد و بعد آرام گفت:
- انار دل من ترک خورده آیه، بدجورم ترک خورده.
آیه مبهوت مانده بود، نه می‌توانست حرفی بزند، نه می‌توانست نگاهش را از چشمان داوود بگیرد؛ داوود انار را بویید و بعد انار را به سمت آیه گرفت و آرام گفت:
- اگر لایقتون هستم و فکر می‌کنید می‌تونم مرد زندگیتون باشم این انار رو بگیرید.
آیه همینطور مانده بود که چه کند، داوود منتظر بود و او هم احساس می‌کرد این پسر را دوست دارد، برای همین با شرم انار را گرفت و آرام گفت:
- با بهارک نصفش می‌کنم.
داوود با لبخندی صاف نشست و گفت:
- ممنونم.
آیه با شرم گفت:
- می‌تونم یه چیزی بگم؟
داوود باز نگاهش را به او داد و گفت:
- بله حتما!
آیه نگاهش را به انار توی دستش دوخت و گفت:
- اینطور که من فهمیدم و مادرتون رو شناختم هرگز مادرتون همچین موضوعی رو نمی‌پذیرن.
داوود هم نگاهش به سوییچش بود و جواب او را داد:
- آره همینطوره! سرسختی زیادی نشون میده ولی پسرش هم خوب می‌شناسه؛نگران نباشید وقتی یه حرفی بزنم تا آخرش هستم، فقط می‌خواستم از دل شما مطمئن بشم که شدم، بقیه‌اش اگر هفت خوان رستم هم باشه پشت سر می‌ذارم.
لبخند لبان آیه را جلا داد. مدتی به سکوت گذشت تا باز داوود گفت:
- حتم دارم بهارک یه جایی ایستاده داره ما رو دید میزنه!
آیه متعجب نگاهش کرد و گفت:
- واقعا؟
داوود باز نگاهش را به آیه داد و گفت:
- درسته از یه مادر نیستیم و زمان زیادی نیست که می‌شناسمش ولی بالاخره خواهرمه، دیدید چقدر اخلاقش شبیه منصوره‌ست؟
آیه خندید:
- آره! با هم که حرف می‌زدن حسابی ذوق می‌کردن از این‌که انقدر اشتراک فکری دارن.
وقتی شماره پرواز را اعلام کردند بهارک هم سر و کله‌ش پیدا شد و گفت:
- خب دیگه ما بریم؛ به به انار از کجا آیه خانم؟
داوود جوابش را داد:
- چقدر تو حرف می‌زنی، ساکت رو بردار که جا نمونی.
بهارک یقه‌ی کت داوود را گرفت و او را کمی پایین کشید تا سرش به گوش داوود برسد.
- اون چشات را از کاسه در میارم پسره‌ی چشم سفید، حالا دیگه انار به دختر خاله‌ی من میدی! پس من چی؟
داوود خندید و گفت:
- نصفش رومیده به تو حسود خانم.
بهارک بو*س*ه‌ا‌ی به لپ داوود زد و یقه‌اش را رها کرد.
- خیلی خوش گذشت داداشی، فدات بشم؛ هر چند می‌دونم راه سختی در پیش داری ولی می‌دونم موفق میشی.
بعد از خداحافظی به همراه آیه به سمت گیت پرواز رفتند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***
ساعت تقریباً چهار عصر بود که به خانه برگشت و خسته از یک روز پرکار، بعد از این‌که دوشی گرفت و لباس راحتی پوشید، توی پذیرایی جلوی تلویزیون رها شد.
از وقتی منصوره ازدواج کرده بود با مادرش تنها شده بودند و مادرش تمام روز را یا در خانه تنها بود یا به دیدن دخترهایش می‌رفت.
آن روز وقتی از راه رسید، مادرش خانه نبود و می‌دانست هر کجا باشد دیر یا زود می‌آید. دو هفته‌ای بود که از عروسی منصوره گذشته بود و او در این دو هفته فقط تلفنی با بهارک و گاهی با بابک صحبت کرده بود؛ اما دل تنگیش برای کسی بود که شرم داشت به او زنگ بزند. شبکه‌های تلویزیون را چند بار عوض کرد و چند بار گوشیش را برداشت و چون شماره موبایل آیه را داشت به راحتی می‌توانست پروفایل واتس‌آپ و وایبرش را چک کند؛ خیلی دوست داشت که برایش پیامی ارسال کند اما فکر کرد شاید ناراحت شود و این کارش را نوعی گستاخی تلقی کند، اما از طرفی هم دلتنگی امانش را بریده بود.
برای همین بالاخره پیامی را از طریق برنامه‌ی واتس‌آپ برایش ارسال کرد.
- سلام! عصر بخیر، خوب هستین؟ داوود هستم؛ می‌بخشید که پیام دادم امیدوارم ناراحت نشید، فقط می‌خواستم احوالی بپرسم.
چون آفلاین بود پس می‌بایست منتظر می‌ماند‌؛ نگاهش را به صفحه‌ی تلویزیون داد که صدای بسته شدن در خانه را شنید؛ مادرش با ظرفی که دستش بود وارد اتاق شد.
- به سلام مامان خوشگلم، کجا میری روزها؟
پروین با خنده گفت:
- سلام به روی ماهت عزیز دلم، خونه‌ی آبجیت بودم‌؛ ببین کیک پخته واسه‌ات آوردم.
داوود خوشحال گفت:
- به به کیک‌های محبوبه خوردن داره.
پروین دیس کیک را به داوود داد و گفت:
- الان واسه‌ات چای هم میارم.
داوود پارچه‌ی روی دیس را باز کرد و تا اولین تکه‌ی کیک را برداشت، پیامکی برایش آمد که به خیال این‌که آیه جواب داده است، گوشی را برداشت اما پیامک از طرف منصوره بود.
- سلام داداشی، کیک رو خوردی؟ اگر خوردی می‌خوام بپرسم حالت چطوره؟ عاشق سالومه شدی؟
داوود که گیج شده بود پیام داد:
- یعنی چی؟ قضیه چیه؟
چند ثانیه بعد پیامکی برایش آمد:
- واسه‌ات دعای مهر و محبت گرفتن زدن به کیک که بخوری و عاشق سالومه بشی.
داوود که این را خواند عصبی کیک را توی دیس انداخت؛ نیم‌نگاهی به در آشپزخانه انداخت و با صدای بلند گفت:
- مامان چای چی شد؟
پروین هم از همانجا جوابش را داد:
- صبر کن تا آب جوش بیاد، خیلی طول می‌کشه دارم واسه‌ات شربت درست می‌کنم.
داوود کمی فکر کرد و دیس کیک را برداشت و به سمت اتاقش رفت. کمی توی اتاق گشت اما وقتی چیزی که کیک‌ها را داخلش بریزد پیدا نکرد، تمامش را داخل کیفش ریخت و با دیس خالی بیرون رفت؛ به در آشپزخانه که رسید مادرش را با پارچ شربت از آشپزخانه بیرون آمد.
داوود دیس را به سمتش گرفت و گفت:
- تموم شد.
پروین متعجب گفت:
- چی؟
- شرمنده همه‌اش رو خوردم هیچی هم واسه شما نذاشتم.
پروین ناباور گفت:
- همه‌ی کیک‌ها رو خوردی؟
داوود با شرمندگی ساختگی گفت:
- ناهار نخورده بودم گشنه‌م بود.
پروین اما خوشحال گفت:
- نوش جونت پسرم، صبرکن ناهار پختم واسه‌ات گرم کنم.
داوود دیس را به دست مادرش داد و یک لیوان شربت را یک نفس نوشید و گفت:
- نه دیگه کیک خوردم سیر شدم. واسه شام میام خونه، من برم بیرون یه کم کار دارم.
به اتاقش برگشت و سریع لباس پوشید و کیفش را برداشت و از خانه بیرون زد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
یک‌راست به سمت خانه‌ی خواهرش رفت؛ زنگ را که زد دقایقی بعد در خانه توسط مهدی باز شد.
- به سلام آقا داوود! چه عجب؟ بفرمایین داخل.
- قربونت آقا مهدی، میشه منصوره رو صداش کنی، یه حرفی باهاش دارم.
- نمیایی داخل؟
- نه باید برم، ان‌شاءالله توی یه موقعیت بهتر میام.
مهدی سری تکان داد و به داخل رفت‌ داوود توی حیاط منتظر خواهرش بود که منصوره با ل**ب پرخنده خودش را به او رساند.
- سلام داداش، شرمنده کیک رو خورده بودی؟ گوشیم شارژ نداشت تا رسیدم خونه و زدم به شارژ دیر شد.
داوود نزدیکش شد و آرام گفت:
- به موقع پیام دادی، هر چند اعتقادی ندارم، اگر کیک هم خورده بودم تاثیری نداشت.
منصوره باز خندید و گفت:
- ولی خدایی مامان خیلی نگرانته! سیصد هزار تومن داد این دعا رو واسه‌ات گرفت؛ زنه می‌گفت ردخور نداره همچین که بخوری، خودت میگی بریم خواستگاری.
داوود عصبی چنگی به موهایش زد:
- من این دعا نویس پیداش کنم می‌دونم باهاش چیکار کنم؛ کجاست خونه‌ش؟
- بی‌خیالش! شر درست نکن؛ مامان می‌فهمه من بهت گفتم، اصرار نکرد کیک رو بخوری؟
- یه طوری سر به نیست کردم کیک‌ها رو بعدم وانمود کردم همه‌اش رو خوردم.
منصوره باز خندید:
- چطوری آخه؟
داوود کلافه بود و عصبی به سمت در خانه برگشت و گفت:
- حالا بعداً بهت می‌گم؛ بازم دمت گرم.
- داوود مامان بفهمه من بهت گفتم دیگه بهم اعتماد نمی‌کنن ها!
داوود در آستانه در به سمتش برگشت و گفت:
- خیالت راحت، راستی به مهدی چیزی نگی ها!
- حواسم هست.
***
همینطور که با ماشین از کوچه پس کوچه‌های روستا می‌گذشت، الاغی را دید که به درختی بسته شده بود و مشغول خوردن علوفه‌ای بود که مقابلش ریخته شده بود.
نزدیکش ایستاد و نگاهی دور و برش انداخت؛ هیچ‌کس توی کوچه نبود. سریع پیاده شد و تمام کیک‌های داخل کیفش را جلوی الاغ ریخت و گفت:
- تو بخور عاشق شو! آفرین پسر خوب.
و سریع برگشت سوار ماشین شد و از آنجا دور شد؛ همین‌طور که می‌رفت از آینه به الاغ نگاه می‌کرد و می‌خندید.
سری به سید کریم زد و مدتی پیش او بود و با او صحبت کرد و بعد با ماشین به بالای تپه‌ی سرسبزی که مردم به آن تپه‌ی دکل می‌گفتند رفت؛ چون دکل مخابراتی را روی آن تپه نصب کرده بودند.
ماشینش را نزدیک دکل آنتن مخابراتی پارک کرد و به غروب آفتاب خیره شد و به فکر فرو رفت که صدای پیامکی او را به خودش آورد، آیه جوابش را داده بود. - سلام! ممنون؛ من خوبم، شما چطورید؟
از خوشحالی خندید و کمی فکر کرد و بعد این را نوشت:
- خوبم! این دو هفته خیلی سخت گذشت، دل تنگی امونم رو برید که جسارت کردم و پیام دادم.
دنیا به وسعت قفسی تنگ می‌شود،
وقتی دلت برای کسی تنگ می‌شود.
و این پیام را ارسال کرد. تا وقتی آیه جواب بدهد سریع عکسی از غروب زیبا گرفت.
دقایقی بعد آیه جواب داد:
- چقدره خوبه که همیشه یه شعر آماده دارید، منصوره جان و مامان و آبجی‌ها خوبن؟
داوود لبخندی به لبش نشست و جواب داد:
- همه خوبن، الان می‌دونید اومدم روی تپه تا غروب آفتاب رو تماشا کنم؛ جای قشنگیه، عکسش رو واسه‌تون می‌فرستم. موقعیتش پیش نیومد که شما رو بیارم اینجا تا غروب آفتاب ببینید اما قول میدم یه روزی حتما شما رو بیارم اینجا.
و پیام را ارسال کرد و در ادامه عکس را فرستاد.
دقایقی بیشتر طول کشید تا بالاخره آیه جواب داد:
- خیلی زیباست، ممنون که این عکس قشنگ رو فرستادید.
داوود پیام داد:
- خواهش می‌کنم؛ بیشتر از این مزاحمتون نمی‌شم، مراقب خودتون باشید.
آیه جواب داد:
- ممنون، شما هم همینطور.
صحبت‌هایشان همین‌جا تمام شد و داوود به غروب خورشید خیره ماند. هزاران فکر در سرش جولان می‌داد و به هر راه و روشی که بتواند مادرش را راضی کند اندیشیده بود اما باز پایان هر راهی می‌رسید به مخالفت مادرش. پروین نه تنها از جمیله و فرزندان و فامیلش بلکه از تهران و تهرانی بیزار بود و این موضوعی نبود که بشود به سادگی حلش کرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***
آیه پشت میز تحریرش نشسته بود و مشغول درس خواندن بود که داوود پیام داد.
بعد از آن پیام‌ها فکرش درگیر شده بود و به متون کتابش خیره بود و به داوود فکر می‌کرد؛ به علاقه‌ای که در قبلش ایجاد شده بود و ازطرفی ترس داشت. می‌ترسید از عاقبت این عشق، او که دختر مقیدی بود و هیچ‌وقت حاضر نبود با پسری وارد مسائل عاطفی شود حالا درگیر شده بود؛ درگیر عشق پسری که خیلی از او دور بود، پسری که می‌دانست شاید خانواده‌ی او هم او را نپذیرند.
به خوبی می‌دانست این عشق، عشق پردردسری خواهد بود؛ با شناختی که از مادر داوود پیدا کرده بود این را هم می‌دانست به هیچ‌وجه رضایت نخواهد داد و با شناختی که از مادر خودش داشت می‌دانست هرگز پسر حشمت را به عنوان داماد نخواهد پذیرفت، چون نسبت به نفرت مادرش به حشمت خبر داشت؛ برادرش الیاس هم همینطور بود. وقتی تک تک این مسائل را در ذهن مرور کرد غم روی صورتش خوش نشست؛ فقط تنها امیدش این بود که شاید پدرش منصفانه‌تر نسبت به داوود نظر دهد، که او هم به تنهایی کافی نبود. اما با همه‌ی این ترس‌ها وقتی خود داوود در ذهنش نقش می‌بست، لبخندی ناخودآگاه لبانش را زینت می‌داد و قلبش تندتر می‌تپید و می دانست این حس، همان حس عشق است.
درون افکارش غوطه می‌خورد که ضرباتی به در اتاقش زده شد؛ کمی خود را جمع و جور کرد و گفت:
-بفرمایین!
در توسط مادرش باز شد و وارد اتاق شد. لبخند مهربانی که به ل**ب داشت آیه را هوشیار کرد که می‌خواهد در مورد چه چیزی حرف بزند.
- چیکار می‌کنی دخترم؟
آیه کتابش را نشان داد و گفت:
- درس می‌خونم، فردا امتحان داریم.
جیران نزدیکش شد، بو*س*ه‌‌ای روی لپ دخترش نشاند تا بلکه با آن بو*س*ه گاردش را بشکند، بعد لبه‌ی تخت نشست و گفت:
- اومدم چند کلوم باهات حرف بزنم.
مکثی کرد تا واکنش دخترش را آنالیز کند اما آیه فقط داشت نگاهش می‌کرد. برای همین گفت:
- امروز صبح مادرسبحان زنگ زده بود.
- برای چی؟
- فردا شب میان خونه‌مون،
اینطور که مادرش می‌گفت، سبحان خودش می‌خواد باهات صحبت کنه.
آیه باز پرسید:
- برای چی؟
- نمی دونم! اما آیه این پسر واقعاً دوستت داره و مطمئنم باهاش خوشبخت میشی.
آیه به دلیل نمی‌توانست به سبحان حتی فکر کند؛ دلیل اولش خواهرش بود که به سبحان علاقه داشت دلیل دوم داوود بود که او دوستش داشت، پس رک حرفش را زد:
- من دوستش ندارم مامان.
جیران حرف آمنه را پیش کشید:
- من که می‌دونم تو به خاطر آمنه داری این حرف رو می‌زنی، من با آمنه حرف زدم این موضوع واسه‌ا‌ش حل شده و به سبحان فکر نمی‌کنه.
آیه خیلی زود عصبی شد و در جواب مادرش با لحن تندی گفت:
- چرا شما فکر می‌کنید من به خاطر آمنه به سبحان جواب رد دادم؟ مامان من واقعاً به سبحان علاقه‌ای ندارم.
جیران سعی کرد قانعش کند:
- علاقه هم که نباشه بعداً ایجاد میشه؛ آیه دل این پسر رو نشکن عاقبت خوبی نداره.
- این چه منطقیه مادر، من برای این‌که دل یه نفر نشکنه باید زندگی خودم رو تباه کنم؟
جیران از این منطق عصبانی شد که صدایش برای آیه بلند شد:
- کی گفته زندگیت تباه میشه؟ سبحان پسر لایق و خوبیه، مومن و با خداست، اهل کار و زندگیه و رفیق باز و سیگاری نیست؛ همه دنبال همچین پسری می‌گردن اون‌وقت تو میگی باهاش خوشبخت نمیشی!
- من منکر این چیزها نیستم، ولی من دوستش ندارم.
جیران برخاست و تهدیدگونه حرفش را ادامه داد:
- خیلی خیره سری آیه، به هر حال اون‌ها فردا شب میان و انتظار دارم تو هم رفتار خوبی داشته باشی.
آیه هم حرفش را باز محکم زد:
- این اومدن‌ها و رفتن‌ها کدورت‌ها رو بیشتر می‌کنه چون قرار نیست جواب مثبتی بگیرن.
- عینهو بابات یه دنده و لجبازی!
این را گفت و اتاق را ترک کرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین