کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
کیمیا با دلبری چشمانش را به چشمان داوود دوخت و عشوهای در کلامش را به رخ کشید.
- نوش جان، شام چی دوست دارین واسهتون درست کنم؟
داوود جا خورد از این پرسش اما باید جوابی میداد:
- هر چی باشه میخورم.
کیمیا لجوجانه خواست دلبری کند.
- خب بگید چی دوست دارید همون رو درست می کنم؛ آشپزیم خوبه ها!
داوود نیمنگاهی به بهارک انداخت و گفت:
- قورتو خیلی دوست دارم.
تا این را گفت، بهارک نتوانست جلوی خنده.اش را بگیرد برای همین رویش را برگرداند تا کیمیا متوجه نشود.
کیمیا گنگ و گیج گفت:
- چی؟ قورتو دیگه چیه؟
داوود با لبخند پیروزمندانهای گفت:
- یه نوع غذای محلی بجنوردیه؛ می دونم بلد نیستید، هر چیزی که بلدید درست کنید.
- باشه، فعلا.
تا کیمیا رفت بهارک گفت:
- خیلی بلایی داوود.
داوود ابروی راستش را بالا انداخت.
- خوشت اومد، میگم چرا آیه رفته توی اتاق اصلا بیرون نمیاد؟
- با کیمیا و کتایون زیاد رابطهی خوبی نداره؛ ببینم دایی جلیل و خانوادهاش خیال دارن شب اینجا بمونن؟
- فکر کنم میخوان تا مراسم هفتم اینجا بمونن.
دو ساعتی بود که توی حیاط پیش هم نشسته بودند و صحبت می کردند. هوا کاملا تاریک شده بود که زنگ خانه زده شد و الیاس از داخل در را باز کرد. نگاه داوود به سمت در خانه چرخید؛ ماهان با دستان پر وارد خانه شد. بهارک تا او را دید کمی خود را جمع و جور کرد و گفت:
- داوود؛ دوستت رفته واسه خونه ما خرید کرده.
- آره چی میشه مگه؟
بهارک کمی دلخور گفت:
- اینجوری که خیلی زشته.
داوود دست به شانهاش انداخت و او را به خود چسباند و گفت:
- خودم حساب کردم نگران نباش.
ماهان به آنها رسید و کیسه را روی تخت گذاشت و گفت:
- سلام، سلام.
- سلام، دستتون درد نکنه حسابی ما رو شرمنده کردید.
ماهان لبخندش را به روی او ریخت و گفت:
- دشمنتون شرمنده باشه.
الیاس هم که بیرون آمده بود خودش را به آنها رساند و گفت:
- چرا زحمت کشیدید آقا ماهان؛ هر چیزی لازم بود من میرفتم میگرفتم.
- کاری نکردم؛ فقط اگر امکانش هست زحمتش رو بکشید ببرید داخل من یه گپ کوچولو با آقا داوودمون دارم.
الیاس سری تکان داد و همهی کیسهها را برداشت و به داخل رفت؛ ماهان لبهی تخت نشست و گفت:
- بهترید بهارک خانم؟
بهارک سری تکان داد و جوابش را داد، ماهان باز شیطنتش گل کرد و گفت:
- میگم دیدید داوود چه خوشگل شده، حالا تازه خوبه یه کم سیاه؛ روزهای اول بادمجون بود پای چشمش. میشد اون بادمجونها رو بچینی و باهاش یه کشک و بادمجون درست و حسابی درست کنی.
بهارک با لبخندی گفت:
- خداروشکر بلا از سرش رفع شده؛ همین اتفاقی هم که واسهش افتاده تقصیر منه.
- کی گفته؟ تقصیر خود خودشه، میخواست چشمش کور دندش نرم آرومتر رانندگی کنه.
داوود با چشم غره نگاهش کرد که ماهان باز گفت:
- مگه دروغ میگم؟
کنار هم نشسته بودند و صحبت میکردند و ماهان مدام از خاطراتی که با داوود داشت تعریف میکرد تا الیاس به حیاط آمد و برای شام صدایشان زد. وقتی وارد شدند که کیمیا و کتایون داشتند سفره را با وسواس میچیدند و تزیین میکردند؛ بعد هم دیس پلو و مرغ را وسط سفره گذاشت.
همه را صدا زده بودند و سره سفره بودند به جز آیه و بیتا که هنوز توی اتاق بودند. بهارک خودش به اتاق رفت و آن دو نفر هم به سر سفره آمدند.
جلیل با دیدن سفرهی رنگین گفت:
- دست دخترهای گلم درد نکنه، انصافا که کدبانو هستید.
کیمیا به آشپزخانه رفت و با ظرف دیگری برگشت و وقتی آن را وسط سفره گذاشت ، چشمان داوود چهار تا شد.
مادر کیمیا متعجب گفت:
- کیمیا این چه غذایه؟
کیمیا با لبخندی که از لبش دور نمیشد خطاب به مادرش گفت:
- اسمش قورتو، یه غذای محلی بجنوردیه، آقا داوود گفتن دوست دارن من هم از اینترنت سرچ کردم واسهشون درست کردم.
جلیل با تحسین سری تکان داد:
- آفرین دخترم، بفرمایین آقا داوود؛ شما باید بخورید نظر بدید؛ دخترم خواسته شما اینجا احساس غریبی نکنید. بفرمایین.
داوود واقعا شوکه شده بود. به بهارک نگاه کرد؛ آیه که کنارش نشسته بود نگاهش را از او گرفت و مشغول صحبت با بیتا شد.
جلیل باز گفت:
- بکشید آقا داوود؛ بسم الله. کیمیا دخترم برای منم از این غذای بجنوردی بکش ببینم چه مزهای داره.
ماهان سرش را نزدیک داوود برد و آرام گفت:
- دخلت اومده داوود؛ حالا دیگه غذای مورد علاقهات رو سفارش میدی که واسهت درست کنن؛ دختره هم چقدر پرروعه.
داوود ناچاراً از قورتو کشید، اما موقع خوردن زیر چشمی آیه را میپایید، ولی آیه اصلاً اهمیتی به او نمیداد. بهارک آرام به آیه گفت:
- داوود اصلاً تقصیری نداره، کیمیا خودش رو واسهش لوس کرده.
آیه هم با زهرخندی آرام گفت:
- علم غیب داشته که اون چه غذایی دوست داره.
- بعداً بهت میگم چی شد!
آیه تلخ جوابش را داد:
- اصلاً اهمیتی نداره بهارک، اجازه بده بیتا غذاش رو بخوره.
ماهان باز آرام به داوود گفت:
- لامذهب چقدرم خوشمزه درست کرده انگاری همهی عمرش قورتو درست میکرده.
داوود اما با حرص جوابش را داد:
- اصلاً هم خوشمزه نیست.
و کاسهی قورتو را عقب گذاشت و گفت:
- ممنون دستتون درد نکنه.
کیمیا که تمام مدت، داوود را زیر نگاهش داشت، جا خورده و ناراحت گفت:
- ای وای! خوب نشده؟ خب پس پلو و مرغ واسه خودتون بکشید.
مادرش گفت:
- نمیدونم چه مزهای باید داشته باشه این غذا؛ ولی به نظرم خیلی خوشمزهست.
ماهان با شیطنت گفت:
- خیلی خوبه؛ ماشالله دستپختشون حرف نداره؛ مگه نه داوود؟
داوود از گوشهی چشم با حرص ماهان را نگاه کرد.
- بله خوبه.
و آرام به ماهان گفت:
- من بعداً به خدمت تو میرسم.
صدای کامران توجهاش را به سوی او جلب کرد.
- اما به نظر من غذاش همچین چنگی به دل نمیزنه. آب دوغ خیار بهتر از اینه.
ماهان با اینکه حرصش گرفته بود اما سعی کرد خوب جوابش را بدهد:
- کم لطفی میفرمایید، یکی از غذاهای مورد علاقهی مردم بجنورد آقا کامران.
کامران نیشخندی زد:
- ببخشید اما غذای موردعلاقهتون خیلی مزخرف.
اگر جلیل جوابش را نمیداد، حتماً داوود جوابش را میداد:
- خب تو دوست نداری نخور؛ چرا توهین میکنی پسر؟
کامران با عذرخواهی مسئله را فیصله داد و کیمیا باز گفت:
- من کلاس آشپزی رفتم خیلی از غذاهای محلی رو درست کردم، ولی قورتو با اینکه اولین بارم بود درست میکردم خیلی خوشم اومد هم سادهست هم مقوی و خوشمزه.
ماهان باز آرام به داوود گفت:
- همینطور ادامه بده، منظور اصلیش رو کمکم شفاف بیان میکنه.
داوود که هم از دست کیمیا هم از دست ماهان حرصش گرفته بود از جا برخاست و گفت:
- دستتون درد نکنه خیلی خوب بود؛ با اجازه.
و جانمازی را برداشت و برای نماز خواندن به حیاط رفت.
نمازش را خوانده بود و سرسجاده نشسته بود که ماهان بیرون آمد و نزدیکش روی تخت نشست و گفت:
- تقبلالله.
- درد!
ماهان خندید و گفت:
- دختره گلوش پیش تو گیر کرده فحشش رو من باید بخورم.
داوود نگاهش را از تسبیح توی دستش گرفت و به ماهان داد:
- ارزونی تو، اگه از دستپختش خوشت اومده.
- دلم جای دیگهای گیر نبود، به خاطر آشپزیش هم شده، میگرفتمش.
داوود پرسشگر گفت:
- دلت کجا گیره؟
ماهان روی یک دستش افتاد و نگاهش را به آسمان داد:
- بیخیالش، میگم خوبه ها! الان قراره هفت روز همهی غذاهای محلی بجنوردی رو واسهمون درست کنه.
- کاش میرفتن خونهی خودشون.
ماهان باز خندید که داوود گفت:
- ماهان یه چیزی بهت میگم ها!
ماهان با لبخند پهنی روی تخت افتاد و دستانش را زیر سر جمع کرد:
- میگم نظرت چیه شب اینجا بخوابیم؟ توی اتاق خیلی گرمه.
- خوبه چون فکر کنم اون اتاق رو، اون تنلش تصرف کرده.
ماهان از جا پرید و متعجب گفت:
- کامران! میرم از اتاق پرتش میکنم بیرون، اصلاً اینجا پشه داره خوابم نمیبره.
این را گفت و از جا برخاست و به داخل رفت؛ داوود هم جانماز را جمع کرد و گوشهای نشست و تکیه زد.
نگاهش روی پنجرهی اتاق بهارک بود تا شاید آیه را ببیند اما اصلاً این اتفاق نیفتاد. با خانهشان تماس گرفت و خیلی کوتاه با مادرش صحبت کرد و بعد وارد برنامهی واتسآپ شد. دو سه روزی بود که آیه آنلاین نشده بود و میدانست اگر هم پیامی برایش بفرستد شاید نبیند، برای همین ترجیح داد برایش اس ام اسی ارسال کند. این متن را از علی قاضی نظام را نوشت و کلید ارسال را فشرد.
- نیازمندیم که یک نفر باشد انحصاری، قابل انتقال به غیر نباشد؛ بیاید و بماند و بسازد.
این را ارسال کرد و همینطور که نگاهش به ساختمان بود منتظر جوابی از آیه بود که پردهی اتاق بهارک را دید که تکانی خورد و آیه را پشت پنجره دید. موبایلش هم توی دستش بود. لبخندی روی لبش جا خوش کرد؛ همان موقع بود که کیمیا با سینی که ظرف میوهای درونش بود از ساختمان بیرون آمد و به سمت داوود آمد که آیه او را دید، داوود هم کمی خودش را جمع و جور کرد.
کیمیا نزدیک تخت که رسید گفت:
-گفتم شام نخوردید واسهتون میوه بیارم.
و لبهی تخت نشست و سینی را مقابل داوود گذاشت و گفت:
- بفرمایین.
- ممنون.
نگران نیمنگاهی به پنجره انداخت و دوباره نگاهش را به کیمیا داد. پیامکی برایش آمد که خیلی سریع باز کرد و نگاه کرد:
- به کسی که نیازمند بودید آمد، خوش بگذره.
نگاهش به سمت پنجره برگشت که آیه پرده را انداخت و عقب رفت.
کیمیا هم برگشت به ساختمان نگاه کرد و دوباره به سوی داوود چرخید و گفت:
- اتفاقی افتاده آقا داوود؟
- نه، ممنون.
کیمیا مهربان بشقاب مقابل داوود گذاشت.
- نوش جان، میخواهید واسهتون پوست بگیرم.
داوود سری تکان داد.
- نه، الان میل ندارم.
کیمیا اما با زیرکی و لبخند زیبایی سیبی برداشت و گفت:
- بذارید یه چیزی رو نشونتون بدم.
و مشغول برش زدنهای خاص روی سیب شد. داوود نگاهش به دست کیمیا بود و فکرش جای دیگری سیر میکرد.
مدتی بعد چون چیزی یادش آمده بود نگاهش را به موبایلش داد و این شعر را نوشت و برای آیه فرستاد.
- با دلم قهر نکن، قهر تو عالم سوز است * بی تو حال من تلختر از دیروز است. تقصیر من چیه خب؟ خودش پاشده اومده؛ شما میدون رو خالی کردی که بقیه میدون داری میکنن.
و منتظر جواب آیه بود؛ بهارک هم بیرون آمد که داوود با دیدن بهارک لبخندی روی لبش نشست. بهارک در کنار داوود نشست و گفت:
- چیکار میکنی کیمیا؟
کیمیا که کارش تمام شده بود و با سیب یک پرنده درست کرده بود آن را مقابل داوود گذاشت و گفت:
- بفرمایین.
بهارک چهرهای در هم کشید و گفت:
- خب این یعنی چی؟
کیمیا با شوق گفت:
- قشنگ نشده؟
بهارک ابروی در هم کشید و با ناراحتی گفت:
- مادر من مرده، اونوقت تو داری برای ما با میوه جک و جونور درست میکنی؟
کیمیا ناراحت چاقو را توی بشقاب گذاشت و گفت:
- من فقط خواستم یه کاری کرده باشم حال و هواتون عوض بشه.
- عوض شد، ممنون.
کیمیا از جا برخاست و دلخور شب بخیری گفت و به داخل رفت، بعد از رفتنش بهارک باز گفت:
- خوشت اومد؟
- نباید اینجوری باهاش حرف میزدی؟
بهارک سیبی که کیمیا درست کرده بود برداشت گازی زد و گفت:
- بیخیالش، باید حد خودش رو بدونه.
داوود لبخندی بر لب نشاند و با هم مشغول صحبت و میوه خوردن شدند.
***
بعداز برگزاری مراسم سوم؛ آیه و الیاس آنجا را ترک کردند و به خانهی خودشان رفتند و همین موضوع هم باعث دلخوری بهارک هم باعث ناراحتی و دلخوری داوود شده بود اما هیچکدام به روی خود نیاوردند، اما همچنان خانوادهی جلیل حضور پررنگی در خانهی آنها داشتند.
فردای روز سوم؛ داوود به بهانهی اینکه کمی حال و هوای بهارک و بیتا عوض شود آنها را بیرون برد، البته ماهان هم آنها را همراهی میکرد؛ هر چهار نفر توی ماشین بودند و توی خیابانها میچرخیدند و ترانهی غمگینی از ضبط ماشین پخش میشد.
بهارک این سکوت را شکست و گفت:
- ممنون داداش که ما رو آوردی بیرون.
داوود کمی به سمت عقب چرخید و جوابش را داد:
- خواهش میکنم؛ بیتا جان هر چی میخواهی، بگو واسهت بگیرم.
- چیزی نمیخوام.
و باز ماتم زده به بیرون خیره شد. بهارک دست به شانهاش انداخت و او را به خود چسباند و گفت:
- بیتاجون تو نمیدونی داداش داوود چقدر مهربونه، میخواهی واسهت بستنی بخره؟
بیتا نمیخوامی گفت و دوباره سکوت کرد، داوود سوال بعدی را پرسید:
- بریم شهربازی؟
بیتا سری تکان داد و باز جوابی نداد و دوباره سکوت برقرار شد. مدتی بعد دوباره داوود این سکوت را شکست و خطاب به بهارک گفت:
- این یارویی که به مادرتون زده بود کی بود؟
- یه جوونی بود همسن و سال بابک، از این ماشین مدل بالاها سوار بود. ماشینش بیمه داشت؛ همون موقع که بردنش کلانتری باباش رفته بود آزادش کرده بود.
داوود سری تکان داد و گفت:
- پس دیه رو میده؟
- دایی گفت خودش پیگیری میکنه ولی داداش خودت پیگیری کن، من میدونم دایی دنبال اینه که یه پولی هم خودش بگیره.
داوود نفس بلندی کشید و خطاب به ماهان گفت:
- میتونه همچین کاری بکنه؟
ماهان سری تکان داد و گفت:
- گمون نمیکنم ولی فکر میکنم پدرت به عنوان سرپرست دخترها باید پیگیری کنه، البته بهارک خانم چون هیجده سالشون تموم شده خودشون میتونن قانونی کارهاش رو انجام بده اما سرپرستی بیتا با پدرته و سهمش رو پدرش باید بگیره؛ بابک هم که نیست.
- باید با یه وکیلی صحبت کنم.
بهارک با تلخی گفت:
- اگه با پول دیه میشه بابا رو آزاد کنیم، این کار رو بکن.
داوود به سمت جلو چرخید و دست گچ گرفتهاش را کمی جا به جا کرد و گفت:
- با این پولها بابا نمیتونه بدهیش رو بده؛ ماهان یه جا نگهدار یه بستنی درست و حسابی بخوریم من میدونم بیتا چقدر بستنی دوست داره.
ماهان نگاهی از آینه به عقب انداخت و با شوق گفت:
- دارم دنبال یه جای خوب میگردم؛ بیتا جون تو یه بستنی فروشی خوب سراغ نداری؟
بیتا شانهی بالا انداخت و گفت:
- نه، بلد نیستم.
اما بهارک در جوابش گفت:
- یه بستنی فروشی بزرگ توی همین خیابون هست؛ بیتا عاشق بستنیهای اونجاست.
- خب پس راهنمایم کنید که من بلد نیستم.
هر چقدر تلاش میکردند بیتا را به حرف بیاروند اما موفق نمیشدند، تا بالاخره به بستنی فروشی رسیدند.
هر چهار نفر وارد بستنی فروشی شدند. داوود دست بیتا را گرفت و جلوی یخچال ویترینی برد تا با هم بستنی انتخاب کنند ولی بیتا فقط نگاه میکرد و هر چقدر داوود تلاش کرد بیتا چیزی انتخاب نکرد آخر هم به انتخاب بهارک بستنی انتخاب کردند و سر میز چهارنفرهی نشستند.
بیتا قاشقش را دستش گرفته بود و فقط با بستنی ور میرفت و چند بار که بهارک گفت، چند قاشقی خورد ولی در آخر قاشق را روی بستنی گذاشت و به مادر و پدر و دختر بچهای که برای خرید بستنی آمده بودند خیره شد.
چشمانش پر از اشک شد، داوود رد نگاهش را دنبال کرد و با دیدن آن دختر بچه که مدام داشت با پدر و مادرش حرف میزد، او هم اشک به چشمانش نشست. صندلیش را مقابل بیتا کشید تا مانع دیدش شود و بعد با شوخی گفت:
- دوست داری با هم بریم مسافرت؟
بیتا سرش را بالا زد و گفت:
- نه.
داوود مانده بود که چی بگوید که ماهان گفت:
- بیتا تا حالا دلفین از نزدیک دیدی؟
بیتا باز سرش را بالا زد و گفت:
- ندیدم.
- پس حتماً باید بریم ببینی؛ خیلی با نمکن، حتی میتونی باهاشون شنا کنی.
بیتا بالاخره به صحبت راضی شد و گفت:
- من شنا بلد نیستم.
ماهان قاشقی دیگر از بستنیاش خورد و گفت:
- کاری نداره که خیلی زود یاد میگیری؛ من یه دوستی دارم توی کیش که مربی دلفینهاست؛ هر وقت رفتیم کیش اجازه میده یه بار تنهای تنها فقط خودمون بریم پیش دلفینها، قول میدم عاشقشون بشی.
داوود متعجب گفت:
- تو توی کیش هم رفیق داری؟
- گفته بودم که توی همهی ایران رفیق دارم، خب کیش هم جزو ایرانه دیگه.
و شروع کرد به مسخره بازی و خاطرات جالب تعریف کردن و اینطوری باعث شد خنده به لب بیتا بیاید و چند دقیقهای همه چیز را فراموش کند و بستنیاش را بخورد.
وقتی از بستنی فروشی بیرون آمدند، کمی حال بیتا بهتر بود سوار ماشین شدند و بعد از کمی چرخیدن داوود گفت:
- بهارک الان آموزشگاه موسیقی که میرفتی بازه؟
بهارک نگران و متعجب گفت:
- آره چطور مگه؟ برای چی میپرسی؟
- اون یارو هم امروز اونجاست؟
بهارک نیم نگاهی به ماهان انداخت و با تردید گفت:
- نمیدونم شاید باشه؛ برای چی میپرسی؟
داوود اما خطاب به ماهان گفت:
- ماهان دور بزن، برو اینجایی که میگم.
بهارک مضطرب گفت:
- داداش چیکار می خوای بکنی؟ می خوای بری دعوا؟
داوود به سمت عقب برگشت؛ به بهارک نگاه کرد و گفت:
- یه بدهی بهش دارم، چرا نگران شدی؟
بهارک کمی خود را به سوی او کشید و گفت:
- چه بدهی؟
- می رسیم، می فهمی.
- تو رو خدا دعوا نکنی ها!
داوود با لبخند جوابش را داد:
- با این دست شکستهم برم دعوا؟
داوود به سمت جلو برگشت که ماهان با حرکت چشم و ابرو پرسید چی شده ولی داوود آرام گفت:
-هیچی نیست؛ خیابان بعدی رو برو سمت راست.
ماهان که مقابل آموزشگاه موسیقی توقف کرد، داوود گفت:
-پیاده شو بهارک؛ ماهان تو بمون پیش بیتا، ما زود برمی گردیم.
و از ماشین پیاده شد؛ بهارک هم با ترس و لرز پیاده شد. داوود دستش را گرفت و وارد آموزشگاه شدند.
منشیای پشت میز نشسته بود گویی بهارک را میشناخت که با دیدنش برخاست و گفت:
- بهارک جان، اومدی؟
بهارک آرام به او سلام داد و داوود بعد از سلام گفت:
- ببخشید آقای محسن... فامیلیش چیه بهارک؟
بهارک آرام و با تردید گفت:
- صامتی.
- آهان! همین آقا امروز تشریف دارن؟
منشی مشکوک نگاهی به هردو انداخت و گفت:
- بله، کلاس دارن؛ باهاشون کار دارید؟
داوود به جای جواب دادن به سوالش، سوال خودش را پرسید:
- کلاسشون کدومه؟
- اونی که ته سالن؛ اگه کاری دارید من صداشون کنم.
داوود دست بهارک را گرفت و همینطور که به سمت کلاس می رفت گفت:
- خودم صداش میکنم.
منشی هم که فهمیده بود قرار است اتفاقی بیفتد به دنبالشان به راه افتاد و گفت:
- آقای محترم، گفتم که من صداشون میکنم.
اما داوود با شتاب در کلاس را باز کرد و وارد شد؛ کلاس تقریبا بزرگی بود. بیست هنرجوی دختر و پسر مشغول آموزش دیدن بودند و محسن بالای کلاس روی چهارپایهای نشسته بود و گیتاری در دست داشت؛ تا داوود و بهارک با شتاب وارد شدند همهی نگاه ها به سمت آنها برگشت. داوود دست بهارک را رها کرد و گفت:
- همینجا وایستا.
بهارک واماند و ترسیده فقط سری تکان داد. همهی هنرجو ها روی چهارپایه های به صورت نیم دایره نشسته بودند و محسن هم در وسط و بالای سالن بود. داوود تا مقابلش رفت؛ محسن برخاست مقابلش ایستاد. تقریبا هم قد و هیکل یکدیگر بودند. نیمنگاهی به بهارک انداخت و گفت:
- اتفاقی افتاده آقای زاهدی؟
داوود با نیشخندی گفت:
- اومدم واسه.تون یه آهنگ بنوازم؛ یه آهنگی که صداش تا ابد توی گوشتون باشه.
محسن متعجب گفت:
- آهنگ بنوازید؟
داوود سری تکان داد و دست راستش را بالا برد و چنان با سرعت و قدرت به محسن سیلی زد که از شدت ضربه نه تنها محسن روی زمین افتاد بلکه خودش هم کمی تعادلش را از دست داد.
همهی هنرجوها ایستاده بودند و آنها را نگاه میکردند. داوود صاف ایستاد و گفت:
- این رو زدم تا یادت بمونه دیگه با دل هیچ دختری بازی نکنی، رذل کثیف.
محسن که گوشهی لبش خونی شده بود سر بلند کرد و کم کم ایستاد. داوود با حالت تهدید انگشتش را به سمت او گرفت و گفت:
- خیلی بیشتر از این سیلی حقت بود اما به همین اکتفا میکنم شاید به خودت بیایی.
محسن حرفی برای گفتن نداشت شاید هم از داوود ترسیده بود که جرات نکرد حرفی بزند. داوود از میان نگاههای بهتزدهی هنرجوها گذشت و به سمت بهارک برگشت دستش را گرفت و با هم از کلاس و آموزشگاه بیرون آمدند.
در ماشین را برای بهارک باز کرد و بعد از او خودش هم جلو در کنار ماهان نشست و گفت:
- بریم.
ماهان هم بدون هیچ حرفی ماشین را از جا کند و حرکت کرد .
***
فردای آن روز به همراه ماهان برای صحبت با وکیل پدرشان که آدرسش را از دادگاه گرفته بودند از خانه بیرون رفتند.
از قبل با او تماس گرفته بود و وقت ملاقاتی گرفته بود و قرار بود آن روز ساعت ده توی دفترش با او ملاقات کند. آقای یاسری وکیل حشمت، مردی تقریبا مسن بود که با خوشرویی از داوود و ماهان استقبال کرد.
دفترش یک اتاقک قدیمی و نه چندان مرتب بالای یک مغازه ی میوه فروشی در یکی محلات پایین شهر تهران بود بعد از ریختن دو چای برای ماهان و داوود، مقابلشان نشست و گفت:
- شما رو قبلا ندیده بودم آقای زاهدی؟
داوود که با نگاهش داشت دفتر شلوغ و نامرتب او را برانداز می کرد با این سوال نگاهش به سوی برگشت و گفت:
- من تهران زندگی نمیکنم؛ زیاد هم در جریان کارهای پدرم نبودم.
یاسری کنار ابرویش را خاراند و با لبخند پر منظوری گفت:
- شما پسر زن اولش هستید؟ درسته؟
داوود سری تکان داد و یاسری باز گفت:
- پس برای اینه که من شما رو ندیدم؛ راستش من به خاطر رفاقت قدیمی که باهاش داشتم وکالتش رو قبول کردم؛ بیشتر از هر چیزی به خاطر رفاقت و دوستی بود وگرنه پروندهای نبود که پولی دستم رو بگیره. میبینید زیاد کار نمی کنم، شاید این دفتر رو برای روزهای بازنشستگیم نگه داشتم که بیام اینجا بنشینم و خاطرات قدیم رو مرور کنم؛ یه زمانی برو بیایی داشتم ولی حالا دیگه اینجا شده فراموش خونه، وکیلهای جوون و تازه نفس جای ما رو گرفتن .
- در مورد پروندهی پدرم بیشتر میخوام بدونم.
یاسری فنجان چایش را برداشت و پرسید:
- چیزی در موردش نمیدونید؟
داوود مکثی کرد و بعد گفت:
- این رو میدونم که رفیقش کلاه سرش گذاشته و فرار کرده و اون مونده و هفتصد میلیون بدهی.
یاسری این را که شنید خندید و جرعه ای از چایش را نوشید. داوود و ماهان نگاهی با هم رد و بدل کردند. داوود آرام گفت:
- آقای یاسری میتونم علت خندهتون رو بدونم؟
یاسری نگاه مستقیمش را به داوود داد و گفت:
- خندهم برای پدرت بود؛ قرار بود فقط این حرف رو به قاضی بزنه نه اینکه به شما هم بگه؛ حشمت به خاطر بلند پروازیش خودش رو بدبخت کرد. ده بیست سال قبل که میاومد پیشم برای کارهای حقوقیش بهش گفتم دست از اینکارها بکش عاقبت نداره ولی به خرجش نمیرفت؛ با این یارو جمشیدی یه شرکت ساختمونسازی تاسیس کردن و یه مقدار زمین خریدن و برای ساخت آپارتمانهای مسکونی از مردم پیش پرداخت گرفتن؛ اما منتها اصل مطلب کارشون کلاهبرداری بوده؛ جمشیدی تونسته فرار کنه و بابای تو نتونسته.
داوود جا خورده از چیزی که میشنید، ناباور گفت:
- باورم نمیشه.
- خودم بهش گفتم اینطور توی دادگاه بگه که جرمش سنگین تر نشه؛ با کلی برو و بیا و جلسه توی دادگاه حکم ورشکستگی و اینکه کلاه سرش گذاشتن گرفتیم، اگه مشخص میشد که خودش توی نقشه دست داشته که بدتر میشد واسهش؛ اینجوری اگه بتونید بدهیهاش رو بدید و رضایت شاکیها رو بگیرید یه سال دیگه آزاده ولی اونجوری نه تنها میبایست رد مال میشد بلکه حداقلش ده سال واسهش میبریدن.
داوود نگاهش میخ فنجان چای مانده بود که روی میز عسلی نامرتب و گرد گرفته مقابلش بود؛ در کنار فنجان چای، کتاب قانون کهنه و قدیمی قرار داشت. ماهان دستی به شانهاش زد و گفت:
- میخوای بریم؟
یاسری فنجانش را روی میز قرار داد و دلدارانه گفت:
- آقا داوود پدرت ذاتاً آدم بدی نیست ولی خب یه کم طماع، همیشه میخواست زیاد داشته باشه؛ به هر دری هم میزد تا بیشتر داشته باشه ولی نمیشد. با آدم ناجوری پرید که عاقبتش اینجوری شد؛ میدونم اگه بیرون هم بیاد بازم میفته دنبال کاری که یه شبه پولدار بشه. پدرت جنون پول داره و یه چیزی رو میدونم که توی اوج نداشتنش، یه ذخیرهای یه جا داره.
- آره ذخیرهش هم به باد رفت؛ بابک برداشت و از کشور رفت.
- منظورت چیه؟
داوود قضیهی کاری که بابک کرده بود را گفت که یاسری با پوزخندی گفت:
- عجب، پس پسرش رو دستش بلند شده.
داوود و ماهان از یاسری خداحافظی کردند و از دفترش بیرون آمدند. داوود ساکت خیابانها را نگاه میکرد که ماهان سکوتش را بر هم زد و گفت:
- بهش فکر نکن داوود؛ خیالت راحت باشه، من هر چیزی که شنیدم همونجا چال کردم و اومدم بیرون.
داوود نفس عمیقی گرفت و گفت:
- خیالم از تو راحت ماهان، ولی دلم پره از این پدر؛ مانی و بهارک و بیتا و بابک رو بی پدر و مادر کرد. وقتی ما رو گذاشت اومد تهرون من نه سالم بود؛ فکر میکردم چقدر بدبختیم. سخت بود، مادرم با سختی و قالی بافی بزرگمون کرد تازه فامیلامون بودن و هوامون رو داشتن ولی با اینحال سخت بود ولی حالا میبینم این بچهها توی سختی بیشتری هستن؛ نگران بابکم.
- میخوای بریم رفقاش رو پیدا کنیم ازشون اطلاعات بکشیم شاید فهمیدیم کجا رفته و قصدش چیه و میخواد چیکار کنه؟ بالاخره ردی، نشونی، شمارهای پیدا میکنیم؛ یا میریم دنبالش یه جوری مجبورش میکنیم برگرده.
داوود نگاهش را به بیرون داد و آرام گفت:
- نمیدونم بهارک دوستاش رو میشناسه یا نه؟
- برم خونه؟
- نه، من رو برسون جلوی دانشگاه الزهرا بعد تو برو خونه؛ من خودم بعداً تاکسی میگیرم میام.
ماهان متعجب نیمنگاهی به او انداخت و سوالش را پرسید:
- دانشگاه الزهرا واسه چی؟
- کار دارم .
ماهان پر شیطنت خندید و گفت:
- آهان خب فهمیدم.
داوود همینطور که با موبایلش ور میرفت گفت:
-آفرین که انقدر باهوشی.
ماهان باز شیطنت و شوخیاش را به جانش ریخت.
- انقدر این کیمیا دور و برت پرید که آیه خانم گذاشت از اونجا رفت؛ جنابعالی هم عینهو ماست هیچ کاری نمیکردی، گویا یه جورایی خوشت میاومد حس غیرتش رو قلقلک بدی.
داوود مستاصل سر از روی گوشیاش بلند کرد و گفت:
- چیکار باید میکردم؟ من که مثل تو بلد نیستم، بعدم اون دختر بیحیاست جلو پدر و مادر و برادرش خجالت نمیکشه انقدر دور و بر من میپلکه من مقصرم؟
ماهان باز خندید که داوود با گفتن زهرماری خودش هم به خنده افتاد. ماهان بعد گفت:
- حالا داری میری از دلش در بیاری؟
- پیام دادم میخوام ببینمت، نوشته دانشگاه هستم؛ میرم اونجا بلکه بعد از کلاسش بتونم ببینمش.
ماهان ضربهای روی فرمان زد و با لحن پر شوخی گفت:
- قهر کردنها و منت کشیدنات شروع شده داوود، این تازه اول قصهست؛ سر کج کنی باید حساب پس بدی؛ به پیرزن محله تون سلام بدی مواخذه میشی، بخوای آب بخوری باید اجازه بگیری؛ خلاصهش کنم بیچاره شدی رفت.
داوود باز خندید اما ته دلش ذوقی داشت از شنیدن این حرفها، وقتی فکر میکرد یک روزی آیه متعلق به او باشد و روی رفتارهایش و کارهایش حساس شود دلش غنج میرفت.
- نه بابا شلوغش نکن، اینجوریام نیست؛ دختر عاقلیه، الان هم قهر نکرده که.
- عاقل عاقل هم که باشن وقتی عاشق میشن و دلبسته، دیگه همونی که من گفتم هستن؛ حساس و زودرنج و حسود.
داوود مطمئن و با غرور جواب داد:
- آنکه حساب پاک است از محاسبه چه باک است؛ از خودم که مطمئنم.
- حالا چی شد عاشق این خانم شدی؟ اونم کسی که میدونی مادرت بی برو برگرد مخالفشه؟
این سوال ماهان باز او را یاد مادرش و مخالفت سرسختانهاش انداخت.
- چه میدونم؟ همه چیز یهویی پیش اومد؛ اصلاً نفهمیدم چطور شد.
- آدرس رو بزن روی جی پی اس گوشیت که راحت پیدا کنیم.
داوود همینطور که آدرس را سرچ میکرد گفت:
- تو هم یه بار گفتی عاشق شدی؟ قضیه چیه؟
- هیچی بیخیالش.
داوود نیمنگاهی به او انداخت و مشکوک گفت:
- یعنی چی؟ من غریبهام؟
- نه بابا؛ حالا یه روز سر فرصت واسهت تعریف میکنم؛ یه چیز بپرسم؟
- بپرس.
ماهان مکثی کرد و با تردید سوالش را پرسید:
- دیروز توی اون آموزشگاه موسیقی چیکار داشتی؟ انگاری رفته بودی اونجا دعوا؟
داوود مکثی کرد و بعد گفت:
- این خواستگار بهارک بود، تو زرد از آب دراومد؛ یه سیلی حقش بود.
- جرمش؟
- دروغ گفته بود؛ قبلا زن و بچه داشته و به ما نگفته بود. بهارک هم از سر عصبانیت از دست اون گیتارش رو شکسته.
ماهان به فکر فرو رفت، داوود که او را زیر نگاه تیزش گرفته بود بعد از مدتی نگاهش را به رو به رو داد و گفت:
- ماهان من خیلی روی این دوتا دختر حساسم؛ واسهم هیچ فرقی با اون سه تا خواهرم که تنی هستیم ندارن؛ میخوام خوشبخت بشن و دلخوشی که توی خونهی پدر نداشتن توی خونهی شوهر داشته باشن؛ شوهر بهارک باید یه مرد واقعی باشه که جای همهی نداشته هاش رو واسهش پر کنه، نه اینکه هر روز از دستش حرص بخوره و چشماش گریون باشه. مردی که دروغ بگه و دنبال دختربازی و الواتی باشه حتی نباید به خواهر من فکر کنه.
ماهان ساکت بود چون خیلی خوب میدانست داوود غیر مستقیم به او هشدار میدهد. برای همین بعد از کمی سکوت گفت:
- خب اگه اون پسر قول بده پسر خوبی بشه و دور و بر خورده خلاف و دختر بازی رو خط بکشه چی؟
اینها را گفت اما جرات نداشت به داوود نگاه کند؛ داوود رویش را برگرداند تا لبخندش را ماهان نبیند. بعد از کمی تأمل همینطور که بیرون را نگاه می کرد گفت:
- از حالا تا یه سال دیگه که مراسم سالگرد مادرش برگزار بشه وقت داره که خودش رو ثابت کنه.
لبخندی به لب ماهان نشست و گفت:
- ثابت می کنه، حتما ثابت می کنه.
و ضبط را روشن کرد.
***
مقابل دانشگاه که ایستاد، داوود گفت:
- تو برو خونه، بهارک پرسید کجام، بگو کار داشتم خودم میام.
ماهان با شیطنت گفت:
- میخوای من میرم یه جای همین دور و برا توی ماشین منتظرت میمونم، اصلاً هم ذاغ سیاهتون چوب نمیزنم.
داوود در حالی که سعی میکرد خندهاش را مهار کند گفت:
- لازم نیست، شاید قبول کرد با هم ناهار رفتیم بیرون اونوقت تو گشنه میمونی.
ماهان باز خندید و گفت:
- تو هم زرنگ بودی ما خبر نداشتیم.
داوود با فحشی که نثار ماهان کرد از ماشین پیاده شد و ماهان خیلی زود رفت.
داوود همینطور که به سوی ورودی دانشگاه میرفت، گوشیش را نگاه کرد. چند دقیقه قبل از رسیدنش به آیه پیام داده بود که جلوی دانشگاه منتظرش است اما هنوز پیامی دریافت نکرده بود. تقریباً نیمساعتی قدم زد تا بالاخره صدای زنگ اس ام اس گوشیش را شنید و سریع پیام را باز کرد.
- دارم از دانشگاه میام بیرون.
لبخندی روی لبش جا خوش کرد و دستی به ته ریشش کشید و نگاهش را به ورودی دانشگاه دوخت؛ تا آیه را دید دستی برایش تکان داد. آیه خودش را به او رساند.
- سلام، خوب هستین؟
داوود هم مهربان نگاهش را به نگاه آیه دوخت و جوابش را داد:
- سلام، من خوبم، تو خوبی؟
آیه نگاهی به دور و بر انداخت و دوباره نگاهش را به داوود داد:
- ممنون؛ اتفاقی افتاده؟
- نه؛ باید اتفاقی میافتاد؟
نگرانی به وضوح در چهرهی آیه نشسته بود.
- آخه اومدید اینجا.
- گفتم که فقط برای دیدنت اومدم، برای چی نگران شدی؟
آیه نفس راحتی کشید و جوابش را داد:
- ترسیدم؛ فکر کردم اتفاقی افتاده.
داوود با شیطنت گفت:
- اتفاقی قشنگتر از دیدن تو و عاشق شدن من نبوده که اونم خیلیوقت قبل افتاده، دیگه که کلاس نداری؟
- نه میخواستم برم خونه.
داوود گردن کج کرد و با شیطنت پسرانهاش دلبری کرد.
- یعنی یه ذره هم وقت نداری؟
این حرکتش لبخند به لب آیه آورد و با حجب و حیا گفت:
- وقت دارم اما...
و نگاهی به دور و برش انداخت و گفت:
- میشه از اینجا بریم؛ بعضی از دانشجوها من رو میشناسن، بعدا از من بپرسن شما کی بودید نمیدونم چی جوابشون رو بدم؟
- خب باشه بیا بریم.
و قدم زنان از آنجا دور شدند. مدتی به سکوت گذشت که داوود این سکوت را شکست:
- معذرت میخوام که اومدم جلوی دانشگاهت؛ نمیدونستم ناراحت میشی؟
- نه ناراحت نشدم، ولی اگه بهونه برای حرف به دست مردم ندیم بهتره. نمیخوام پشت سرم حرف باشه و فکر کنن که منم...
بقیهی حرفش را خورد، اما داوود گفت:
- آیه من و تو فقط همدیگه رو دوست داریم و نیتمون خیره.
- خب تا وقتی این نیت خیر عملی نشده بهتره اینجوری باهم...
ابروان داوود در هم شد و گفت:
- با هم چی؟
- هیچی، راستی مادرتون هنوز نفهمیده ما کی بودیم؟
داوود سر به زیر، دست سالمش را در پناه جیب شلوارش برد و جواب داد:
- فهمید، یعنی اینکه بهش گفتیم.
آیه ایستاد و گفت:
- وای! چقدر بد شد؛ حتما خیلی هم ناراحت شدن؟
داوود هم مقابلش ایستاد و گفت:
- نه، خیلی نه.
- واقعاً؟ چی گفتن؟
داوود مکثی کرد، نمیخواست دروغ بگوید اما گفتن حقیقت هم برایش خوشایند نبود؛ برای همین فکر کرد بهتر است موضوع صحبت را عوض کند.
- بیخیالش، اگه دعوتتون کنم بریم ناهار بخوریم قبول میکنید؟
- باید برم خونه؛ مادرم نگران میشه.
داوود نگاهی به مغازهای که نزدیکش ایستاده بودند، انداخت و گفت:
- کاش میتونستیم یه کمی بیشتر با هم باشیم و صحبت کنیم.
آیه سر به زیر انداخت.
- متاسفم.
با زنگ خوردن گوشیاش، عذرخواهی کرد. موبایل را از کیفش بیرون آورد و گفت:
- بهارک.
و جواب داد. همینطور که صحبت میکرد لبخند به لب داوود مینشست چون بهارک از آیه میخواست که بعد از دانشگاه به خانهی آنها برود چون با او کار دارد و آیه داشت قول میداد که با مادرش تماس میگیرد و اطلاع میدهد و بعد به دیدنش می رود. وقتی قطع کرد، داوود با خنده گفت:
- خب مثل اینکه خدا واسه دل عاشق میسازه؛ زنگ بزنید به مادرتون بگید میرید پیش بهارک باهاتون کار داره.
آیه هم لجاجت و شیطنت دخترانهاش را به کار گرفت و با لبخند گفت:
- میرم پیش بهارک؛ ولی قرار نیست با شما بیام ناهار بخورم.
داوود چشمکی زد و با اطمینان گفت:
- میای، انتخاب رستورانش هم با خودت؛ تا به مادرتون زنگ می.زنید من یه سر به این مغازهی لباس فروشی بزنم.
این را گفت و وارد مغازهی پوشاک فروشی مردانه شد. همینطور که داخل مغازه داشت رگال لباسها را نگاه میکرد، حواسش به آیه هم بود که بیرون مشغول صحبت با مادرش بود. وقتی تماسش تمام شد داوود اشاره کرد که وارد مغازه شود؛ آیه بعد از مکثی با تردید وارد مغازه شد و به او که مشغول نگاه کردن به تیلباسهای طرحدار نزدیک شد و گفت:
- قصد خرید دارید؟
داوود نیم.نگاهی به او انداخت و با لبخند گفت:
- انقدر رسمی حرف میزنی یه لحظه فکر کردم فروشندهی مغازهست.
آیه ابروی بالا برد و محکم جوابش را داد:
- قرار نیست غیر از این حرف بزنم.
داوود تیشرتی از داخل رگال بیرون کشید و آن را مقابل خودش گرفت و جوابش را داد:
- شما اصلاً من رو بزن به خدا اگه اعتراضی کردم، ولی خانم با ما به از این باش که با خلق جهانی.
آیه با ابرو به تیشرت سیاه رنگی که تصویر جمجمه با دو استخوان داشت و داوود آن را مقابل خودش گرفته بود اشاره کرد و گفت:
- فکر نمیکنم این تیلباس تو سلیقهی شما باشه.
لبخند پررضایتی به لب داوود نشست اما حرفی نزد اما آیه پرسشگر گفت:
- حرف خندهداری زدم.
- همینکه اونقدری حواست به من هست که خوب فهمیدی اینجور تیشرتی تو سلیقهی من نیست خوشحالم میکنه که خیلی به من فکر میکنی.
آیه برای فرار از نگاه داوود به سمت رگال دیگری رفت و گفت:
- لزومی به فکر کردن خیلی زیاد نیست، پوشش هر کسی توی یه مدت سلیقهی طرف رو نشون میده.
و از داخل رگالهای پیراهنهای مردانه، پیراهن طوسی رنگی که طرحی از خطوط طوسی تیره و قرمز داشت را بیرون کشید و به سمت داوود که حالا خیلی نزدیک به او ایستاده بود چرخید. لباس را به سویش گرفت و گفت:
- طرح قشنگی داره، البته نظر خودتون شرط.
داوود با لبخند پیراهن را از دستش گرفت و نگاهی خریدارانه به آن انداخت و گذری یقهاش را نگاه کرد و گفت:
- خوبه، سایز خودمه؛ این پیرهن رو روز خواستگاری میپوشم.
آیه اتیکت قیمت گوشهی آستین را گرفت و همینطور که قیمت را نگاه میکرد گفت:
- فکر میکنم این پیرهن بیشتر به اون تیپ کابویتون میاد...
و سر بلند کرد و نگاه مستقیمش را به چشمان داوود دوخت و در ادامه گفت:
- نه کت و شلوار؛ در ضمن این پیرهن خیلی گرونه.
داوود با لبخند پهنی که روی صورتش بود آرام گفت:
- مهم نیست.
و سرش را نزدیک گوش آیه برد و آرام زمزمه کرد:
- خیلی دوستت دارم دختر.
و برای پرداخت هزینهی پیراهن به سمت فروشنده رفت.
آیه واخورده از حرف آخر داوود نگاهش میخ پیراهنهای داخل رگال ماند. با هم از مغازه بیرون آمدند و باز پیاده به راه افتادند. با راهنمایی آیه به رستورانی سطح متوسط رفتند؛ رستورانی که دیزاین کاملاً مدرن و اروپایی داشت. گوشهی دنج کنار میز دونفرهای نشستند. داوود نگاهی به رستوران انداخت و در آخر نگاهش در نگاه آیه نشست و گفت:
- جای قشنگیه، اینجا اولین جایه که دوتایی باهم اومدیم؛ همیشه دوستش خواهم داشت.
آیه مکثی کرد و بعد با تردید گفت:
- حتی اگه یه روز از من متنفر بشید؟
داوود ابروی در هم کشید و گفت:
- این اتفاق قرار نیست هیچوقت بیفته.
- بیاید واقعبین باشیم آقا داوود؛ دنیا پر از اتفاقاتیه که ما ازش خبر نداریم؛ شاید یه روز این اتفاق افتاد.
داوود دستش را زیر چانه زد و به آیه چشم دوخت بدون اینکه جوابی به او بدهد. آیه کمی اطراف را نگاه کرد و بعد دوباره به داوود نگاه کرد و گفت:
- چرا اینطوری نگاه میکنید؟ جواب سوالم رو چرا نمیدید؟
داوود نفس عمیقی کشید و این شعر را خواند:
«خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش»
- خب الان من باید از این شعر چه برداشتی بکنم؟
داوود صاف نشست و دست به سینه گفت:
- اینکه زمان حالمون رو با اما و اگر آینده خراب نکنیم، موافقی؟
آیه سری تکان داد و گفت:
- موافقم اما آینده هم مهمه.
گارسونی سر میز آمد و دو تا منو به آنها داد و رفت. داوود منو را روی میز گذاشت و بازش کرد و گفت:
- آینده خیلی مهمه، خیلی! منم قصد دارم آیندهام رو قشنگ بسازم البته با تو.
و با لبخندی به آیه نگاه کرد که آیه با شرم نگاهش را به منو داد و گفت:
- پس باید به فکر موانعی هم که وجود داره باشید.
- یه مانع بزرگ هست به اسم پروین خانم که اونم با من.
آیه هم خیلی رک و راحت گفت:
- یه مانع دیگه هم هست به اسم جیران خانم.
داوود متعجب گفت:
- مادرت؟
آیه سر بلند کرد و سری تکان داد. از مخالفت صد در صدی مادرش و برادرش گفت اما از دلیلی که الیاس داشت حرفی به میان نیاورد؛ اما داوود میخواست دلیلش را بداند.
- آیه میتونم دلیل مخالفتشون رو بدونم؟
مردد بود از گفتنش اما ترجیح داد، با او رو راست باشد.
- مادرم از پدرت متنفره و همیشه اعتقاد داشت باعث بدبختی خالهم بوده، برای همین از بابک هم که پسرش بود خوشش نمیاومد به گمونم ممکنه همین نظر نسبت به شما داشته باشه.
داوود دستی به موهایش کشید و بعد با لبخندی این شعر را خواند:
«الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها»
آیه هم بالاخره خندید و گفت:
- گویا خیلی هم نگران نیستید.
داوود این بار آهی کشید و گفت:
- اگه از دلم خبر داشتی آیه این حرف رو نمیزدی، از اون روزی که دیدمت همش نگرانم و میترسم.
- از چی میترسید؟
- از اینکه تو باشی، من باشم اما مال همدیگه نباشیم؛ یه مرد سخت عاشق میشه آیه، اما وقتی عاشق شد زمین و زمان رو به هم میدوزه تا به عشقش برسه؛ من برای دوختن زمین و زمان به هم آمادهام، مرد روزهای سختم؛ اما خب نمیتونم که نگران نباشم.
یه شعر از قیصرامین پور یادم اومد واسهت بخونم.
آیه فقط سری تکان و داوود این شعر را خواند:
«از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟
بیرنگتر از نقطهی موهومی بود
این دایره ی کبود، اگر عشق نبود»
از این بیعت به بعد را با هم خواندند:
«از آینهها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟
در سینهی هر سنگدلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟
بیعشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
دل چشم نمیگشود اگر عشق نبود
از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟»
و بعد لبخندی به ل**ب هردو نشست. گارسونی سر میز آمد و سفارش غذا را گرفت و رفت ناهار را خوردند و از رستوران بیرون آمدند.
به خواست داوود کمی قدم زدند و بعد تاکسی گرفتند. سر کوچه که رسیدند، تاکسی توقف کرد و داوود خواست آیه برود چون خودش باید به داروخانه میرفت.
آیه داشت به سمت خانه میرفت که ماشین ماکسیمای سفید رنگی به کنارش آمد و سرعتش را کم کرد و همین موضوع باعث شد آیه به آن ماشین نگاه کند و با دیدن رانندهی ماشین جا خورد. ماشین کمی جلوتر متوقف شد؛ سبحان از ماشین پیاده شد. نمیدانست آنجا چه میکند و آیا او را دیده است که با داوود بوده یا نه؟ با اینکه کمی ترسیده بود اما سعی کرد به خودش مسلط شود. سبحان به نزدیکی او که رسید عینکش را از چشم برداشت و گفت:
- اینجا چیکار میکنید؟
لحن بازجویانهی سبحان اصلاً به مذاقش خوش نیامد که با کمی تلخی جوابش را داد:
- باید به شما جواب بدم؟
سبحان با پوزخندی گفت:
- خونهتون که اینجا نیست.
آیه از کوره در رفت و بر سرش غرید:
- شما دارید من رو مواخذه میکنید که اینجا چیکار دارم؟ باید بهتون جواب بدم؟
سبحان لحظاتی سکوت کرد و گویا فکرش مشوش شد و بعد از کمی فکر گفت:
- ببخشید، فقط داشتم رد میشدم از اینجا شما رو دیدم گفتم اگه خونه میرید برسونمتون.
- واقعاً؟ الان یعنی باید باور کنم؟