• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
سبحان عصبی بود، اما سعی می‌کرد خوددار باشد. دستی به ته ریشش و بعد به پشت گردنش کشید و گفت:
- یعنی فکر می‌کنید غیر از اینه؟
آیه فقط با نیشخندی جوابش را داد:
- اینجا خونه‌ی خالمه که فوت کرده، فکر می‌کنم از خواهرتون شنیدید که خاله‌م فوت کرده البته پدر و مادرتون هم توی مراسم خاک‌سپاری حضور داشتند.
سبحان تازه متوجه خانه‌ای که سردرش پارچه‌ی مشکی نصب بود شد و آرام گفت:
- خدا رحمتشون کنه.
- منم اومدم به دختر خاله‌م سر بزنم؛ بااجازه تون.
و از کنارش گذشت و به سوی خانه‌ی خاله‌اش رفت. زنگ را فشرد که چند ثانیه‌ی بعد در باز شد و آیه به داخل خانه رفت. سبحان به سمت ماشینش برگشت و داخل ماشین نشست. همین‌طور بهت زده و ناراحت به در خانه خیره بود که تاکسی زرد رنگی هم از راه رسید و مقابل در خانه توقف کرد و داوود از ماشین پیاده شد؛ به سمت در خانه رفت و زنگ را زد.
لحظاتی بعد در هم برای او باز شد و وارد شد. زهرخندی به ل**ب سبحان نشست و گفت:
- اون‌قدری بزرگ نیستی که نتونم از سر راه بردارمت.
***
داوود تا وارد حیاط خانه شد، متوجه ماهان شد که مشغول بیرون ریختن آب حوض بود؛ پاچه‌های شلوارش را بالا زده بود و با سطل داشت آب حوض را درون باغچه می‌ریخت.
بهارک و بیتا و آیه و کیمیا و کتایون هم روی تخت چوبی نشسته بودند و او را نگاه می‌کردند.
- اینجا چه خبره؟
بهارک قبل از هر کسی جوابش را داد:
- سلام داداش، خوش گذشت؟
نگاهش به سوی بهارک چرخید، شیطنت درون چشمانش موج میزد اما او با اخمی گفت:
- کجا؟
بهارک با لبخند پر معنایی گفت:
- تهرون گردی دیگه؟
- فقط یه سری کار داشتم که انجام دادم؛ ماهان تو داری چیکار می‌کنی؟
ماهان دست از کار کشید و گفت:
- الان مشخص نیست دارم چیکار می‌کنم؟ خب دارم آب حوض می‌کشم دیگه.
بیتا کفت:
- داداش خودش گفت آب حوض می‌کشم، پیرزن خفه می‌کنم؛ منم گفتم لازم نکرده پیرزن خفه کنی برو آب حوض خونه‌مون رو بکش.
لبخندی به ل**ب داوود نشست و به سمت حوض رفت و داخل حوض را نگاه کرد و گفت:
- خب اون دریچه رو بردار آبش خالی میشه؛ چرا انقدر خودت رو زحمت می‌دی؟
- فکر کردی یعنی به عقلم نرسیده بود؛ اونطرفش رو موقعی که دور حوض رو سیمان می‌کشیدن اونطرف لوله رو با سیمان پر کردن، دلیلش رو نمی‌دونم ولی هر کسی که دورش رو سیمان می کشیده عقل کل بوده.
بهارک جوابش را داد:
- بابک سیمان کشیده.
ماهان مات شد و داوود خندید و گفت:
- خب چرا اینکار رو کرده؟
بهارک شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم یه بار مامان انقدر بهش پیله کرد که بیا حوض رو درست کن می‌خواهیم توش آب بریزیم، چون اونطرف حوض شکسته بود و آبش خالی می‌شد، برای همین یه روز بابک اومد دور تا دور حوض سیمان کشید.
ماهان سری تکان داد و گفت:
- حالا بعداً خودم تیشه میارم می‌شکنم و درستش می‌کنم.
بهارک با تلخی جوابش را داد:
- دیگه مهم نیست، چون دیگه نه بابک هست نه مامانم.
و سرش را روی زانویش گذاشت؛ گویی دوباره چشمانش بارانی شده بود. ماهان و داوود نگاهی به هم انداختند. هردو ل**ب حوض نشستند که بیتا گفت:
- چرا نشستی پس، آب حوض رو نمی‌کشی؟ تازه بعدش هم گفتی توش رو رنگ می‌زنی.
داوود به خنده افتاد و گفت:
- شنفتی آقا ماهان؛ پاشو کارت رو انجام بده.
کیمیا وارد صحبت شد و گفت:
- آقا ماهان شما آب حوض رو بکشید و خوب بشورید من رنگ می‌زنم؛ بعدم تهش رو یه نقاشی قشنگ می‌کشم.
ماهان آرام خطاب به داوود گفت:
- شرط می‌بندم الان می‌پرسه چی دوست داری بکشم داوود؟
اما کیمیا خطاب به بیتا گفت:
- بیتا دوست داری واسه‌ت ماهی بکشم؟
- نه.
کیمیا دستی به موهای بیتا کشید و خطاب به داوود گفت:
- نظر شما چیه آقا داوود؟
ماهان چرخید به سمت داخل حوض تا خنده‌اش را نبینند و آرام گفت:
- هفتم جمیله خانم نشده این دختره بهت میگه دوستت دارم این خط اینم نشون.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
داوود سری تکان و خطاب به بهارک که داشت گریه می کرد، گفت:
- بهارک جان، خواهری، قربونت برم به خاطر بیتا.
بهارک سر بلند کرد؛ آیه اشکش را گرفت و آرام گفت:
- به قول خودت بیتا تازه آروم شده و آقا ماهان برای آروم کردنش رفته توی حوض اونوقت تو داری گریه می‌کنی.
بیتا به بهارک خیره بود که بهارک لبخندی به روش زد و گفت:
- چیه بیتا جون؟ قول میدم دیگه گریه نکنم.
بیتا باز یک دفعه‌ای زیر گریه زد و از جا برخاست، به سمت در خانه دوید. مادرش را صدا می‌زد و با گریه می‌خواست پیش مادرش برود؛ باز داغش تازه شد و نبودن مادرش را به یاد آورده بود.
داوود قبل از بقیه از جا برخاست و به دنبالش دوید؛ کنار در خانه به او رسید و دستش را گرفت. بیتا فقط گریه می‌کرد و مادرش را صدا می‌زد، داوود مقابلش زانو زد و او را در آغوش کشید.
بهارک و بقیه دورشان را گرفته بودند؛ بیتا سرش روی شانه‌ی داوود بود و گریه می‌کرد که ماهان از پشت سر خم شد توی صورتش نگاه کرد و به سطل آبی که دستش بود اشاره کرد و آرام گفت:
- بریزم؟
بیتا سری تکان داد به سطل پر آب نگاه کرد و خودش را عقب کشید و گفت:
- نه.
اما ماهان سلطل آب را خالی کرد روی سر داوود، داوود همان‌جا که نشسته، شوکه شده بود؛ بقیه هم متعجب به ماهان و خندیدنش نگاه می‌کردند؛ با اینکار، بیتا هم شروع کرد به خندیدن.
داوود که حسابی خیس شده بود آرام از جا برخاست و به سمت ماهان چرخید. و بعد فریاد کشید:
- می‌کشمت ماهان.
و به دنبال ماهان افتاد. ماهان همین‌طور که می‌دوید گفت:
- ای بابا، دیوونه نشو می‌افتی اون یکی دستت هم می‌شکنه.
داوود، ماهان را دنبال می‌کرد و بقیه می‌خندیدند. همین‌طور بیتا که مدام می‌گفت:
- داداش بندازش توی حوض، خیس خیسش کن.
تا بالاخره ماهان که آمد از لبه‌ی حوض به آن‌طرفش بپرد توی حوض افتاد و کاملاً خیس شد و بازم خنده‌ی دخترها به هوا برخواست. بیتا به کنار حوض آمد و گفت:
- خوشحال شدم.
ماهان بهت زده وسط حوض ایستاد و گفت:
- داشتیم بیتا خانوم؟
بهارک خطاب به داوود گفت:
- داداش داوود برو لباست عوض کن، سرما می‌خوری ها!
ماهان هم با شیطنت گفت:
- منم الان میرم لباسم رو عوض می‌کنم.
داوود چشم غره‌ای به جانش ریخت و بهارک آرام گفت:
- چه خودش هم تحویل می‌گیره هیش.
و دست بیتا را گرفت و به سمت داخل که رفت؛ آیه و کتایون هم رفتند اما کیمیا مکثی کرد و گفت:
- گچ دستتون هم باید خشک کنید؛ اگه خراب بشه باز باید برید عوضش کنید؛ ممکنه سرما هم بخورید.
- میرم عوض می‌کنم شما بفرمایین.
کیمیا لبخندی به روی داوود زد و به داخل رفت بعد از رفتنش ماهان باز پقی زد زیر خنده و داوود عصبی گفت:
- کوفت، ناسلامتی اینا عزاداران تو مسخره بازی راه انداختی.
- خب خواستم حال بیتا رو عوض کنم.
- باید زمان بگذره تا حالش خوب بشه.
آهی پر حسرت از سینه ی ماهان برخاست. ل**ب حوض نشست و گفت:
- مادر من که مرد، زمان گذشت حالم خوب نشد؛ همش می‌خواستم یکی حالم رو خوب کنه ولی هیچ‌کس بهم اهمیت نمی‌داد؛ مطمئن باش من درد این بچه رو بهتر از تو می‌فهمم.
داوود دستی به موهای خیسش کشید و کمی سکوت کرد و بعد گفت:
- متاسفم، معذرت می‌خوام.
اما باز ماهان خندید و گفت:
- بی‌خیال تو بهتره بری لباس عوض کنی وگرنه الان با حوله میاد تا خشکت کنه ها!
تا ماهان این را گفت، کیمیا باز اتاق بیرون آمد و گفت:
- آقا داوود حوله می‌خواهید واسه‌تون بیارم؟
ماهان باز چرخید و همین‌طور می‌خندید که داوود با حرص گفت:
- نه کیمیا خانم نمی‌خوام.
و آرام به ماهان گفت:
- زهرمار.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
کیمیا سری تکان داد و به داخل رفت. داوود کیسه‌ی خریدی که از داروخانه گرفته بود، از ل**ب حوض برداشت و گفت:
- من میرم یه دوش بگیرم.
ماهان باز با شیطنت گفت:
- برو ولی شرط می‌بندم، بیاد بزنه به در حموم بگه آقا داوود می‌خواهید پشتتون رو کیسه بکشم.
داوود این‌دفعه خودش هم خنده‌اش گرفت و گفت:
- خجالت بکش، روانی مریض.
این را گفت و به سمت داخل رفت. خودش را به اتاق بابک رساند و به سختی زیپ ساکش را باز کرد و حوله‌ی کوچکی برداشت و کچ دستش را خشک کرد و لبه‌ی گچ را که کمی آب به داخلش رفته بود خشک کرد.
بهارک را صدا زد، تا کمکش کند که کیسه را روی گچ دستش بکشد. بهارک کیسه ی محافظ گچ را روی دستش کشید و بعد لباس‌هایش را برداشت و تا دم حمام برایش برد، داوود لباس‌هایش را گرفت و به داخل رفت و در را بست؛
بهارک به اتاقش رفت.
آیه هم نشسته بود با بیتا صحبت می‌کرد؛ به کنار پنجره رفت و نگاهش را به ماهان که تنها با لباس‌های خیس داشت آب حوض را خالی می‌کرد داد، برای همین پنجره را باز کرد و صدایش زد:
- آقا ماهان.
ماهان به سمت بهارک چرخید و گفت:
- جونم یعنی ببخشید بله.
بهارک لبخندش را سریع جمع کرد و گفت:
- برید لباستون عوض کنید سرما می‌خورید ها!
لبخند روی صورتش پهن شد و گفت:
- اشکال نداره هوا گرمه کارم تموم بشه، میرم لباسم رو عوض می‌کنم.
بهارک باشه‌ای گفت و پنجره را بست و گفت:
- فکر کرده نازش رو می‌کشم.
آیه متعجب نگاهش کرد و گفت:
- حالت خوبه؟
- چی بگم والا.
بیتا باز بهانه‌ی مادرش را گرفت و گفت:
- بهارک بریم پیش مامان.
- امروز دیره دیگه، فردا می‌ریم.
آیه گفت:
- گفته بودی بیام اینجا باهام کاری داری؟
بهارک به دیوار تکیه زد و با لبخندی گفت:
- کار انجام شد.
آیه ابروی در هم کشید، کمی فکر کرد و بعد دلخور گفت:
- پس نقشه‌ی اون بود؛ خیلی بدی بهارک.
- می‌دونم، خب تو تعریف کن، وقتی اومدی گفتی سبحان رو دیدی کجا دیدیش؟
آیه نیم‌نگاهی به بیتا انداخت و گفت:
- جلوی خونه‌ی شما، می‌دونم که آدرس خونه‌ی شما رو نداشته و اتفاقی از اینجا رد نمی‌شد؛ به گمونم تعقیبمون می‌کرده، حتماً جلوی دانشگاه ما رو دیده.
- مطمئنی؟
آیه سری تکان داد و گفت:
- فکر می‌کنم، آخه یه طوری حرف می‌زد که انگاری ما رو دیده.
- یعنی میره به الیاس میگه؟
- نمی‌دونم، درست و حسابی نمی‌شناسمش که چه جور اخلاقی داره؛
خیلی نگرانم بهارک، کار اشتباهی کردم.
بهارک به کنارش رفت و نزدیکش نشست و گفت:
- مگه چیکار کردی؟ بیرون هم‌دیگه رو دیدید و یه گپی زدید و باهم ناهار خوردید، همین.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
آیه نیم‌نگاهی به بیتا انداخت و گفت:
- همین هم درست نبود.
بیتا که از حرف‌هایشان سر در نمی‌آورد از جا برخاست و گفت:
- من میرم تو اتاقم؛ شما راحت حرف بزنید.
و از اتاق بیرون رفت، بهارک با لبخندی گفت:
- مثل خودم باهوشه.
آیه به فکر رفته بود که بهارک دستش را گرفت، نگاه آیه به سمتش برگشت و گفت:
- مادرش که فهمیده ما کی هستیم چی گفته؟
- چیزی نگفته.
- می‌دونم حتماً خیلی ناراحت شده.
از جا برخاست و گفت:
- خب اگه با من کاری نداری برم.
- کجا؟ تو رو خدا بمون؛ تنهام.
و به سمتش رفت و گفت:
- بیا بریم به من کمک کن، شام درست کنیم.
- فکر می‌کنی کیمیا اجازه میده کسی غیر از خودش شام درست کنه؟ حالا هم که بهونه‌‌ای برای شام درست کردن داره.
بهارک با لبخند پهنی گفت:
- آخ آخ حسادتش رو ببین.
- نخیرم، اصلا هم حسادت نمی‌کنم.
بهارک خندید و دستش را گرفت و گفت:
- پس شام امشب رو تو باید درست کنی؛ بیا بریم خودم از آشپزخونه بیرونش می‌کنم.
و دست آیه را گرفت و با هم از اتاق بیرون رفتند.
جلیل و خانواده‌اش به جز کیمیا روی مبل‌های مقابل تلویزیون نشسته بودند و فیلم تماشا می‌کردند؛ بهارک و آیه بی‌توجه به آنها وارد آشپزخانه شد. کیمیا پشت میز نشسته بود و سرش توی موبایلش بود.
- چیکار می‌کنی کیمیا؟
کیمیا نگاهش را به بهارک داد و گفت:
- می‌خوام یه غذای جدید برای شام درست کنم؛ داشتم سرچ می‌کردم یه غذای محلی بجنوردی پیدا کنم.
کیمیا اصرار داشت که خودش شام را درست کند، اما حریف بهارک نمی‌شد تا بالاخره موفق شد و او را از آشپزخانه بیرون فرستاد.
***
بهارک و آیه با هم سفره را انداختند و از بقیه خواستند سر سفره بیایند. بیتا و ماهان که یک گوشه از پذیرایی با هم مار و پله بازی می‌کردند، صفحه‌ی بازی را جمع کردند و با هم به سر سفره آمدند. بیتا ما بین ماهان و داوود نشست و گفت:
- داداش داوود، ماهان راست میگه یه بار یه مار زنده رو گرفته؟
- آره راست میگه.
جلیل با تحسین گفت:
- واقعاً؟ باریک الله پسر، دل و جیگر شیر داری ها!
کامران که چنان از این تعریف خشنود نبود گفت:
- بابا مار گرفتن که کاری نداره، کافیه کنار گردنش رو بگیری.
بیتا با تندی گفت:
- تو خودت گرفتی؟
- نه چون توی شهر زندگی می‌کنم و خونه‌م وسط در و دهات نیست که مار دور و بر خونه‌م باشه.
کیمیا جوابش را داد:
- کامران این طرز صحبت کردن اصلاً قشنگ نیست.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
بهارک با حرص به کامران نگاه می‌کرد و تا خواست حرفی بزند، آیه دستش را گرفت و آرام گفت:
- بی‌خیالش، اوقات خودت رو تلخ نکن.
اما ماهان گفت:
- آقا کامران اول اینکه من تو خود شهر بجنورد زندگی می‌کنم؛ شهر بجنورد هم یه شهر قشنگ و بزرگه. دوماً! در و دهات ما خیلی شرف داره به بعضی از مناطق تهرون شما، اون‌جا هنوز خیلی چیزها قدیمی و کهنه نشده و اصالت وجود داره.
کامران با زهرخندی گفت:
- اصالت سیری چند؟ مهم امکانات که فکر نمی‌کنم، امکاناتی که توی تهران هست توی در و دهات شما باشه.
این‌دفعه بهارک با توپ پر به او توپید:
- ببین هی نگو در و دهات، در و دهات؛ دستشویی و حموم خونه‌شون از کل خونه‌ی که تو توش زندگی می‌کنی بزرگ‌تره پس الکی قمپز در نکن؛ این داداش من که اینجا نشسته شغلی داره که تو اگه شش سال توی اون بوتیک کار کنی نمی‌تونی درآمد یه ماه اون رو به دست بیاری؛ ماشینی که زیر پای اوناست تو حالا حالاها خوابش هم نمی‌بینی.
داوود کمی به بهارک تند شد:
- کافیه بهارک، حرمت مهمون نگه‌دار.
بهارک باز خطاب به کامران گفت:
- اینم ادب و احترام و اصالتشونه با اینکه داری توهین می‌کنی، بازم داره من رو دعوا می‌کنه که احترام تو رو نگه دارم.
کیمیا هم برای آرام کردن بهارک گفت:
- بهارک جون آروم باش؛ تو که کامران رو می‌شناسی.
بهارک اما از این حرف کیمیا بیشتر عصبانی شد:
- من غلط بکنم کامران شما رو بشناسم؛ من رو چه به شناختن این آدم؟
داوود این‌دفعه بلندتر بر سرش داد زد:
- کافیه دیگه، حالا هر چی هیچی نمیگم باز میگه.
بهارک سر به زیر انداخت و جلیل گفت:
- آروم باش آقا داوود، خب تقصیر پسر منه؛ کامران ببین چه الم شنگه‌‌ای به پا کردی؟
کامران از سر سفره برخاست و گفت:
- بهتره من برم؛ اینجا جای من نیست.
و دلخور از اتاق بیرون رفت و مادرش هم به دنبالش رفت. جلیل سری از روی تاسف تکان داد و گفت:
- مهم نیست؛ بفرمایین شام سرد شد؛ بهارک جان، خودت رو ناراحت نکن، میره بیرون یه بادی به کله‌‌اش می‌خوره برمی‌گرده.
ماهان آرام به داوود گفت:
- یعنی قصد داره برگرده؟
بیتا آرام جوابش را داد:
- خیلی پرروه، برمی‌گرده.
مادر کامران برگشت و با دلخوری سر سفره نشست اما حرفی نزد.
شام را خوردند و سفره را جمع کردند. ماهان و بیتا به بازی مار و پله برگشتند و این‌دفعه داوود هم به جمعشان اضافه شد و مشغول بازی شدند.
کتایون برای خوابیدن به اتاقی رفته بود و کیمیا و آیه و بهارک مشغول شستن ظرف‌ها و مرتب کردن آشپزخانه بودند. جلیل و همسرش کنار هم روی مبل نشسته بودند و ظاهراً داشتند تلویزیون تماشا می‌کردند.
جلیل سرش را به سمت همسرش خم کرد و گفت:
- دیدی من راست می‌گفتم؛ این پسره وضعش توپه.
همسرش با دلخوری گفت:
- مثل وضع باباش که توپ بود.
- بی‌انصاف نشو حشمت هم اولش وضعش خوب بود؛ بهارک ناخواسته حرف‌هایی زد که فهمیدم این پسره کار خوبی داره؛ فکر کنم تو کار آزاد باشه، حالا چه کاری نمی‌دونم؟
همسرش نیم.نگاهی به او انداخت و جوابش را نداد اما جلیل همین‌طور که با نگاهش داوود را می‌پاید گفت:
- باید بیشتر باهاش رفیق بشیم؛ خب بهارک راست میگه، ماشین درست و حسابی که زیر پاش هست، خرج مراسم‌های جمیله رو داره میده، حتماً بعدش هم خرج این دوتا دختر رو میده، باید هر طوری شده دخترها رو ببریم پیش خودمون.
اما همسرش ناراضی بر سرش غر زد:
- الکی نقشه نکش، بهارک نمیاد خونه‌ی ما؛ درثانی خونه‌مون کوچیکه، اتاق کم داریم؛ خودمون زیر دست و پای هم‌دیگه هستیم؛ صاحبخونه بفهمه دوتا دیگه بچه اضافه کردیم بیرونمون می‌کنه.
- به پسره میگم خونه‌مون رو پس میدیم میایم همین خونه می‌شینیم؛ بهش میگم اجاره‌ش رو خودم میدم و این‌طوری کنار دخترها هستیم، فکر کنم قبول کنه.
همسرش نگاهی در پذیرایی بزرگ خانه چرخاند و با نیشخندی کفت:
- خوبه والا، رهنش رو چطوری می‌خواهی بدی، یه بار جمیله تعریف می‌کرد می‌گفت این خونه رو همین پسره چهل و پنج میلیون واسه‌شون رهن کرده.
- بفرما اینم یه دلیل دیگه واسه پولدار بودنش؛ کی توی این دوره زمونه واسه زن باباش چهل و پنج میلیون پول میده خونه رهن می‌کنه؟ بعدم قرار نیست من پول رهن بدم؛ این پسر به خاطر خواهراش هم که شده قرارداد این خونه رو فسخ نمی‌کنه، فقط بهش میگم اجاره رو خودم میدم، تو از اینجا خوشت میاد؟
- چرا خوشم نیاد؟ خونه‌ی بزرگ و خوبیه؛ درسته قدیمیه ولی دل‌بازه.
جلیل خوشحال بشکنی زد و باز آرام گفت:
- اگه ما اینجا بمونیم یه مزیت خوبی که داره اینه که این پسر هر وقت بیاد تهرون میاد اینجا به خواهراش سر بزنه، اولاً اینکه با دست پر میاد دوم اینکه کم کم دلش به دست میاریم؛ دامادی بهتر از این کجا می‌خواهی پیدا کنی؟ خیلی هنر کنیم یه پسر مثل هادی که اومده خواستگاری کتایون برای کیمیا هم میاد؛ قرار نیست دکتر و مهندس و تاجر در این خونه رو بزنه، پس عقلت رو به کار بنداز زن، این پسر خوش‌تیپ و پولدار بهترین کیس.
همسرش سری تکان داد و گفت:
- عجب فکرای می‌کنی تو مرد؛ واقعاً که موندم توی کارات.
- تو فقط کاریت نباشه؛ بذار من کارم رو بکنم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
کیمیا که زودتر از آیه و بهارک از آشپزخانه بیرون آمد، به سمت داوود و بیتا و ماهان رفت و گفت:
- منم بازی می‌دید؟
ماهان نیم‌نگاهی به داوود انداخت و کمی جمع و جورتر نشست و گفت:
- بله، بفرمایین.
جلیل با لبخندی آرام به همسرش گفت:
- می‌بینی دخترم مثل باباش موقعیت‌شناس.
آیه و بهارک هم از آشپزخانه بیرون آمدند و نگاهی به آن‌ها انداختند و به اتاق بهارک رفتند. بهارک تا در را بست با حرص گفت:
- می‌خوام خفه‌ش کنم.
آیه کیفش را برداشت و گفت:
- انقدر حرص نزن دختر.
موبایلش زنگ خورد که جواب داد و وقتی قطع کرد کفت:
- الیاس اومده دنبالم، جلو دره.
- دوست داشتم بمونی.
- پدر من رو که می‌شناسی.
و با هم از اتاق بیرون آمدند و از همه خداحافظی کرد. با بهارک بیرون آمدند و همین‌طور که با هم به سمت در می‌رفتند صحبت می‌کردند.
- بهارک دعا کن، دعا کن سبحان چیزی ندیده باشه و اگه دیده به الیاس نگفته باشه.
- نگران نباش بهش نمی‌خورد اونقدرها ناسزا باشه که بخواد آدم فروشی کنه.
آیه نگران نفس عمیقی کشید و گفت:
- دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشه.
- نگران نباش اتفاقی نمی‌افته.
آیه و الیاس که رفتند، وارد خانه شد و در را بست؛ داوود هم به حیاط آمده بود. باز هم هردو روی تخت چوبی نشستند.
- منم بودم اجازه نمی‌دادم شب خواهرم توی خونه‌‌ای که سه تا پسر نامحرم هستن بمونه.
بهارک مکثی کرد و بعد گفت:
- داوود امروز گویا یه نفر تو رو با آیه دیده.
داوود متعجب و ترسیده گفت:
- کی؟
- سبحان.
داوود کمی فکر کرد و بعد پرسید:
- سبحان کیه؟
- برادر زن الیاس، خواستگار آیه هم هست.
- تو که گفتی بهش جواب رد داده.
بهارک سری تکان داد و گفت:
- ولی پسره بی‌خیال نمی‌شه؛ یه بار دیگه هم رفته بودن که آیه یه طوری باهاش حرف زده که پسره ناراحت یه‌دفعه پاشده از خونه‌شون رفته.
- خب کار خوبی کرده، آیه از کجا فهمیده؟
- گفت وقتی داشته می‌اومده سمت خونه‌ی ما، با ماشین جلوش رو گرفته و از ماشین پیاده شده یه حرفایی بهش زده.
ابروان داوود از غیرت و خشم در هم شد و گفت:
- چی گفته؟
- چه می‌دونم ولی آیه حسابی ترسیده بود، می‌گفت اگه به الیاس حرفی بزنه خیلی واسه‌م بد میشه.
داوود هم که حسابی ناراحت شده بود، نفس عمیقی کشید و گفت:
- اون جلوی دانشگاه چیکار داشته؟ یعنی روزها میره زاغ سیاه آیه رو چوب می‌زنه؟
بهارک شانه‌ی بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم.
- یه بار دیدمش ولی قیافه‌ش خوب یادم نیست؛ اگه خانواده‌ی آیه بفهمن امروز با من بیرون بوده چی میشه؟
بهارک باز شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم... داوود؟
- بله.
- مادرت به این وصلت راضی میشه؟
داوود لحظاتی بر و بر به بهارک نگاه کرد و حرف‌های مادرش توی ذهنش نشست و بعد گفت:
- خیلی سخت ولی راضیش می‌کنم.
لبخندی ل**ب بهارک را جلا داد و گفت:
- پس معلومه خیلی دوستش داری.
- خیلی!
بهارک چهره‌ای در هم کشید و گفت:
- بازم این داره میاد، ای خدا.
***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
مراسم هفتم بعد از نماز ظهر در مسجد همان محله با حضور اقوام و دوستان و آشنایان جمیله خانم برگزار شد.
جلیل و آقا مرتضی نزدیک ورودی مسجد ایستاده بودند و به کسانی که برای شرکت در مراسم هفتم می‌آمدند، خوش آمد می‌گفتند.
داوود و ماهان گوشه‌ای کنار هم نشسته بودند و به صحبت‌های شیخی که روی منبر بود گوش می‌دادند؛ الیاس هم نزدیک ستونی نشسته بود که با دیدن سبحان که وارد مسجد شد اشاره‌ی به او کرد؛ سبحان همین‌طور که نگاهش را بین حضار می‌چرخاند به سمت الیاس رفت. با الیاس دست داد و نزدیکش نشست.
- زحمت کشیدی اومدی.
- وظیفه بود؛ البته باید برای مراسم خاکسپاری هم می‌اومدم اما کاری پیش اومد که نتونستم بیام.
- توقعی نداشتیم.
سبحان همین‌طور که اطراف را نگاه می‌کرد، گفت:
- خدا رحمتش کنه؛ حالا تکلیف بچه‌هاش چی میشه؟
- مادرم می‌خواد بچه‌هاش رو بیاره پیش خودش.
سبحان نگاهش را به الیاس داد و گفت:
- اون یارو که دستش شکسته، اونجا نشسته اون کیه؟
و با ابرو به داوود اشاره کرد.
- آقا داوود رو میگی؟
- پس اسمش داوود؟
- آره پسر هووی خالمه، پسر زن اول حشمت؛ چند ماهیه که سر و کله‌اش پیدا شده؛ تقریباً از وقتی حشمت افتاده زندان.
- چیکاره‌ست پسره؟
- گویا گاوداری و اینجورچیزا داره؛ بجنورد زندگی می‌کنه؛ الان چون خبردار شده که خاله‌م فوت کرده اومده تهران، تمام مخارج این مراسم ها رو اون داده؛ حالا واسه چی در موردش سوال کردی؟
سبحان همین‌طور که نگاهش به داوود بود گفت:
- هیچی همین‌طوری.
- سبحان؟ همینطوری دیگه؟
نگاه سبحان به سمتش برگشت و گفت:
- آره، هیچ ازش خوشم نمیاد، به نظر میاد آدم درستی نباشه.
الیاس مشکوکانه نگاهش گفت:
- ولی به نظر من آدم بدی نیست، این چند روز که خونه‌ی خاله هستن چند روزش هم من و خواهرم اونجا بودیم؛ آدم درستیه، نمازخون و چشم پاک، رفتار محترمانه‌ای هم داره.
سبحان زهرخندی بر ل**ب نشاند و تا خواست حرفی بزند، پسرک نوجوانی سینی چای را مقابلش گرفت؛ سبحان چای را رد کرد اما الیاس یک استکان چای برداشت و گفت:
- سبحان به نظرم یه چیزی هست که نمی‌خوای به من بگی.
- نه بابا، هیچی نیست.
ماهان که در کنار داوود نشسته بود سرش را به داوود نزدیک کرد و گفت:
- این پسره کامران خیلی پرروعه، ببین چطوری داره با چشم و ابرو واسه‌مون شاخ و شونه می‌کشه.
داوود نیم نگاهی به کامران انداخت و گفت:
- پشه چیه که کله و پاچه‌ش باشه؛ تو هم خودت رو درگیر این پسر بچه الاف کردی.
- پسر بچه چیه، مردک گنده.
- هیکلش گنده‌ست، عقلش از یه پسر بچه بیشتر نیست.
داوود با ماهان صحبت می‌کرد، اما با نگاهش کسی که در کنار الیاس نشسته بود را می‌پاید. می‌دانست همان پسر سبحان است، چون یکبار او را دیده بود؛ سبحان هم گاهی با نگاه‌های تندش به او می‌تاخت، اما داوود کسی نبود که با این نگاه‌ها میدان را خالی کند و نگاهش را بگیرد؛ مستقیم و محکم نگاهش می‌کرد تا وقتی که سبحان سر برگرداند. ماهان که متوجه جدال چشمی آن دو شده بود گفت:
- این یارو کیه این‌جوری داری با نگاهت لت و پارش می‌کنی؟
نگاه داوود به سمت ماهان چرخید و گفت:
- به گمونم این پسره دیروز من رو با آیه دیده؛ برادرزن و رفیق الیاس.
- یا خدا، فکر می‌کنی دهن لق هم هست؟
داوود استکان چایی‌اش را برداشت و گفت:
- بهش نمی‌خوره باشه ولی چون خواستگار آیه‌ست شاید یه کارهای بکنه.
- پس رقیب عشقیته.
داوود کمی از چایی‌اش را تلخ مزه‌مزه کرد و گفت:
- رقیب؟ از رقیب خوشم نمیاد.
- یکی رو پیدا کن که خوشش بیاد.
با شنیدن صدای صلوات مردها متوجه پایان یافتن مراسم شدند.
ماهان و داوود زودتر از بقیه از جا برخاستند و به حیاط مسجد رفتند. کسانی که برای شرکت در مراسم آمده بودند یکی یکی خداحافظی می‌کردند و می‌رفتند. ماهان برای اینکه ماشین را که‌ سد راه ماشین دیگری بود جا به جا کند از مسجد بیرون رفت.
داوود تنها ایستاده بود و به گل‌های باغچه‌ی مسجد خیره بود که با صدای آقا مرتضی به خودش آمد.
- آقا داوود.
داوود سریع به جانبش چرخید و گفت:
- بله؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
- خواستم بگم الان که خسته هستید، برید خونه استراحت کنید؛ شب با خانمم میایم که با بهارک و بیتا صحبت کنیم؛ راستش خانمم می‌خواد که بچه‌ها بیان پیش خودش.
داوود قدرشناسانه گفت:
- این بزرگواری شما رو می‌رسونه، راستش منم بابت دخترها خیلی فکرم درگیر بود.
مرتضی نگاهی به دور و برش انداخت و گفت:
- البته شاید جلیل بخواد بچه‌ها رو ببره پیش خودش، هر طور که خودشون تصمیم بگیرن.
با نزدیک شدن سبحان و الیاس به آن‌ها حرفشان نیمه کاره ماند.
سبحان باز به مرتضی تسلیت گفت و مرتضی تشکر کرد و داوود را به او معرفی کرد که نگاه سبحان به سمت داوود چرخید و با نگاه معنی‌داری گفت:
- از آشناییتون خوشوقتم.
- هم‌چنین.
هیچ‌کدام برای دست دادن پیش قدم نشد و این یعنی اینکه هر دو خوب از رقیب بودن دیگری خبر داشت؛ این رفتار سبحان و داوود که فقط با نگاه همراه بود از دید الیاس دور نماند. سبحان خیلی زود خداحافظی کرد و از مسجد بیرون رفت. با آمدن خانم‌ها، مرتضی برای صحبت قرارشان را به شب موکول کرد.
داوود با بهارک و بیتا و ماهان به خانه برگشتند و دقایقی بعد از رسیدنشان جلیل و خانواده‌شان هم آمدند هر چند مراسم تمام شده بود اما جلیل هم که از مرتضی شنیده بود شب قرار است جلسه‌ای برای تصمیم گیری برای بهارک و بیتا برقرار شود تصمیم گرفته بود به حضور پررنگ خودش در خانه‌ی خواهرش ادامه دهد.
***
عصر بود و همه در حال استراحت عصرگاهی بودند. ماهان زیر سایه‌ی درخت نارنج روی تخت چوبی خوابیده بود؛ داوود هم در کنارش دراز کشیده بود و نگاهش از بین برگ های درختان به آسمان بود و فکرش جای دیگری سیر می‌کرد که با صدای زنگ موبایلش به خودش آمد، شماره‌ی خانه‌شان بود.
- الو سلام مامان جان.
- سلام پسرم، خوبی؟
پروین باز بی‌مقدمه گفت:
- داوود یه چیزی بپرسم راستش رو بهم میگی؟
- چی شده مامان؟ باز کی پشت سرم حرف زده؟
- هیچ‌کس، اما خب باور نکردم که رفتی قزوین، رفتی تهرون مگه نه؟
داوود لحظاتی سکوت کرد و بعد گفت:
- میام بجنورد همه چیز رو واسه‌ت میگم.
- پس حدسم درست بود؛ رفتی تهرون؟
- اومدم اما از یه چیز مطمئن باش؛ من هیچ‌وقت بدون اجازه‌ی تو ازدواج نمی‌کنم؛ از این بابت خیالت راحت باشه.
- اما با اونی هم که من می‌خوام ازدواج نمی‌کنی.
داوود خندید و گفت:
- بعداً بیشتر با هم صحبت می‌کنیم.
مادرش به خداحافظی رضایت داد، داوود تماسش را که قطع کرد چشمانش را بست و خوابید.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***
فقط آقا مرتضی و جیران آمده بودند تا در مورد دخترها صحبت کنند و وقتی مهمان‌ها آمدند؛ ماهان کاری را بهانه کرد و آن جمع را ترک کرد تا راحت‌تر حرفشان را بزنند.
همگی توی پذیرایی بودند، حتی بیتا هم آمده بود و در کنار داوود روی مبل نشسته بود و به دهان دایی‌اش چشم دوخته بود.
- بهارک و بیتا مثل بچه‌های خودم، حالا که مادرشون خدابیامرز شده و پدرشون زندانه، وظیفه‌ی منه که از بچه‌هاش نگه‌داری کنم.
جیران پرحرص گفت:
- بدت نگیره جلیل، اما تو سال به سال به خواهرت سر نمی‌زدی حالا یادت افتاده که خواهری هم داری و وظیفه‌ای گردنته؟
- خب حالا شرایط فرق می‌کنه خواهر.
جیران با توپ پر گفت:
- اما من تصمیم گرفتم بچه‌های جمیله رو ببرم پیش خودم.
جلیل با اخمی گفت:
- من داییشون هستم و نسبت نزدیک‌تری باهاشون دارم.
مرتضی مداخله کرد و گفت:
- آقا جلیل اصلاً بهتره بذاریم به عهده‌ی خود دخترها، ببینیم کجا رو انتخاب می‌کنن.
- این دخترها که سنی ندارن و نمی‌تونن درست تصمیم بگیرن.
بهارک میان حرفش پرید وگفت:
- خیلی هم خوب می‌تونیم تصمیم درست رو بگیریم دایی؛ اصلاً من و بیتا قصد داریم تنها زندگی کنیم توی همین خونه.
داوود با تندی گفت:
- بهارک اصلاً حرفش رو نزن.
نگاه بهارک با التماس به سمت داوود برگشت و گفت:
- چرا آخه؟ به خدا ما از پس خودمون برمیاییم؛ خودمم کم کم می‌گردم یه کاری پیدا می‌کنم.
- همین که گفتم دیگه هم بحث نکن؛ تو و بیتا فقط می‌تونید بین خونه‌ی خاله‌تون و داییتون یکی رو انتخاب کنید.
جلیل باز بحث را به دست گرفت و گفت:
- برادرت درست میگه بهارک جان اما خب اگر دوست دارید اینجا زندگی کنید، من یه پیشنهاد دیگه دارم؛ چطوره من اینجا رو اجاره کنم و با خانواده‌ام بیایم اینجا این‌جوری شما هم از خونه‌‌ای که دوستش دارید دور نمی‌شید؛ راستش منم موعد اجاره خونه‌ام به سر اومده؛ این خونه‌م خوبه برای ما، موافقی بهارک جان؟
بهارک نگاهی به داوود انداخت و گفت:
- نه، اینجا رو داوود برای ما رهن کرده بود؛ حالا که اجازه نمیده ما تنها زندگی کنیم ما می‌ریم خونه‌ی خاله، اونم قرار داد این خونه رو فسخ کنه و پولش رو بگیره بعدا اگر شما خواستید برید اجاره کنید.
تصمیمات همان‌طوری که داوود می‌خواست گرفته شد و جلیل چاره‌ای نداشت جز اینکه این تصمیمات را بپذیرد.
همان شب هم بعد از شام چون جلیل تیرش به سنگ خورده بود و با حرف‌ها و اجبار جیران مجبور شدند آنجا را ترک کنند و به خانه‌ی خودشان بروند. مرتضی و جیران هم بعد از رفتن جلیل و خانواده‌اش رفتند. بهارک مشغول جمع و جور کردن خانه بود؛ بیتا توی اتاقش خواب بود و ماهان و داوود توی حیاط مشغول صحبت بودند.
- فردا میری ملاقات پدرت؟
- آره باید برم باهاش حرف بزنم و بهش بگم چی شده؟
ماهان مکثی کرد و بعد گفت:
- پدرت حالا فقط یه زن داره اونم مادر تو؛ واسه اینکه دوباره به زندگی خودتون برش‌گردونی کاری می‌کنی؟
- چیکار کنم مثلاً؟ فعلاً که باید توی زندان باشه؛ نه خودش هفتصد میلیون پول داره نه من؛ راستی بابت این چند روزی که از کار و زندگی انداختمت معذرت می‌خوام.
- این چه حرفیه رفیق؟ واسه رفیقمون وقت نذاریم واسه کی بذاریم؟
داوود دستی به زانوی ماهان زد و گفت:
- در ضمن وقتی برگشتی برو با پدرت آشتی کن؛ پدرت خیلی مرده به خدا، این‌همه سال که مادرتون فوت کرده، شماها رو دست تنها بزرگ کرده حالا که قصد کرده ازدواج کنه شماها عینهو میرغضب ریختید سرش و هرکدوم ولش کردید رفتید یه طرفی، خب حق بده یه مرد احتیاج به یه همدم داره با این تعصب فکریتون دارید بهش ظلم می‌کنید.
ماهان کمی فکر کرد و گفت:
- آره حق با تو، اما فقط که من نیستم داوود، او چهارتا کوتاه نمیان؛ خواهرام بدتر از هر کسی، حالا شاید برادرم کوتاه بیاد ولی می‌دونم آبجی‌هام کوتاه نمیان.
- تو با برادرت صحبت کن و بهش بگو کارش اشتباه، شما دوتا داداش‌ها که پشت هم باشید پدرتون رو حمایت کنید ، خواهرها هم راضی میشن.
ماهان با لبخندی گفت:
- یعنی میگی بریم یه مامان واسه خودمون بیاریم؟
داوود هم خندید و گفت:
- جون به جونت کنن لوس و بی‌مزه‌ای، من رفتم بخوابم.
و از جا برخاست و به داخل رفت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***

برای ملاقات حشمت هر سه نفر آمده بودند، اما بیتا پیش خاله و دختر خاله‌هایش که برای جمع کردن وسایل خانه‌شان آمده بودند مانده بود؛ فقط به داوود و بهارک اجازه‌ی ملاقات می‌دادند و ماهان می‌بایست توی ماشین منتظر می‌ماند.
داوود نشسته بود و خواهرش کنارش ایستاده بودند و منتظر آمدن حشمت بودند که بالأخره سر و کله‌اش پیدا شد؛ از آخرین باری که دیده بودند خیلی لاغرتر شده بود.
حشمت نشست و تا گوشی را برداشت طلب‌کارانه گفت:
- فکر نمی‌کردم پسرم بهم نارو بزنه، با پول طلاهای من حسابی دارید خوش می‌گذرونید.
داوود سری از روی تاسف تکان داد و گفت:
- همیشه همین‌طور بودی، فقط پول واسه‌ت مهم بود؛ نمی‌پرسی چرا سیاه پوشیدیم؟
حشمت گویا تازه متوجه لباس‌های سیاهشان و اشک‌های بهارک که صورتش را خیس کرده بود شد، برای همین نگران گفت:
- چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
داوود با زهرخندی گفت:
- بد کردی با زن‌ها و بچه‌هات آقا حشمت.
حشمت عصبانی داد زد:
- پرسیدم چی شده؟
- جمیله خانم، جمیله خانم تصادف کرده و متأسفانه فوت شده.
حشمت متحیر ماند و ناباور، نگاهش روی صورت بهارک مات ماند؛ بهارک گوشی را از دست داوود بیرون کشید و خطاب به پدرش گفت:
- بابایی خیلی دوستت داشتم، هر کی بدت رو می‌گفت، من جلوش در می‌اومدم؛ ولی حالا ازت متنفرم، خیلی ازت متنفرم. اومدم این‌جا فقط همین رو بهت بگم؛ مادرم به خاطر تو مرد به خاطر کارهای تو مرد و برادرم به خاطر تو رفت؛ برای همین خیلی ازت متنفرم.
این‌ها را گفت و گوشی را انداخت و رفت، داوود گوشی را برداشت.
***
بهارک وقتی با چشمان گریان از زندان بیرون آمد؛ سر به زیر انداخته بود و داشت قدم‌زنان در امتداد دیوار زندان قدم میزد که ماهان از آینه ماشین دیدش و سریع پیاده شد و خودش را به او رساند و صدایش زد.
- بهارک خانم، بهارک.
بهارک ایستاد و به جانبش چرخید؛ سر به زیر انداخته بود تا ماهان اشک‌هایش را نبیند اما چندان هم موفق نبود.
- کجا میری؟ چی شده؟ چرا داری گریه می‌کنی؟
بهارک سربلند کرد، اشک‌هایش را گرفت. نگاه مستقیمش به نگاه نگران ماهان که درون چشمانش نشسته بود دوخت و بعد آرام گفت:
- چیزی نشده، فقط نمی‌خواستم اون تو باشم برای همین اومدم بیرون.
ماهان مهربان و دلدارانه گفت:
- می‌فهمم خیلی سخته، آدم پدرش رو همچین جایی ببینه، اما خب این بدبیاری ممکن بود واسه هرکسی اتفاق بیفته؛ ورشکستگی که جرم نیست، میشه اسمش رو گذاشت بدبیاری.
بهارک فقط مات به ماهان نگاه می‌کرد. ماهان فکر کرده بود بهارک از دیدن پدرش در زندان ناراحت است، اما بهارک برای موضوع دیگری گریه می‌کرد.
- بعضی بدبیاری‌ها رو خود آدم واسه خودش درست می‌کنه؟ اگه این مرد هوس گرفتن دوتا زن دیگه به غیر از زن اولش به سرش نمیزد الان من این‌جا نبودم؛ مادرم زنده بود و برادرم به خاطر این همه بدبیاری که حشمت زاهدی واسه‌مون درست کرد، نمی‌ذاشت از ایران بره.
ماهان دستانش را در جیب‌هایش فرو برد و ناراحت گفت:
- راست میگی، همه بدبیاری‌ها رو که بشه جبران کرد؛ نبودن مادر رو نمی‌شه هیچ رقمه جبران کرد.
نفس عمیقی کشید و بغضش را فرو داد. بهارک ناباور گفت:
- ببینم شما هم مادرتون رو...
ماهان سری به علامت مثبت تکان داد و بعد گفت:
- یه سالی از بیتا بزرگ‌تر بودم که مادرم به خاطر سرطان فوت کرد؛ منم ته‌تغاری خانواده بودم و خیلی به مادرم وابسته بودم.
و موبایلش را از جیب بیرون آورد و خنده‌ی زد و گفت:
- بریم این‌جا بنشینیم، یه سری عکس توپ دارم نشونت بدم.
هردو لبه‌ی جدول خیابان نشستند، ماهان اول عکسی از مادرش و خودش وقتی خیلی بچه بود به بهارک نشان داد. بعد عکس بقیه‌ی خواهر و برادرهایش و در آخر عکس‌های محرمانه‌ی خودش و داوود را. ماهان از خاطراتی که با داوود داشت تعریف می‌کرد و بهارک می‌خندید.
مشغول بگو و بخند بودند که داوود هم از زندان بیرون آمد. نزدیکشان که شد ابروی در هم کشید و با تشر گفت:
- ماهان!
هردو از جا پریدند و عقب‌تر ایستادند؛ بهارک سر به زیر داشت. ماهان با دیدن اخم داوود آرام گفت:
- فقط یه کمی از خاطراتمون برای بهارک خانم حرف میزدم.
- بریم.
و هر سه نفر بدون هیچ حرفی به سمت ماشین به راه افتادند. در مسیر هر سه نفر ساکت بودند و داوود حسابی توی فکر بود. ماهان نیم‌نگاهی به او انداخت؛ فکر کرد شاید به خاطر این‌که با بهارک گرم گرفته است دلخور است. از آینه نگاهی به بهارک انداخت و خطاب به داوود گفت:
- داوود.
نگاه داوود به سمتش برگشت. حرف رفیقش را از همین یک کلمه خواند و گفت:
- بهارک رو برسون خونه، بعد باید بریم یه جایی، بعداً صحبت می‌کنیم.
ماهان فقط سری تکان داد و باز سکوت برقرار شد اما این‌بار صدای گرم خواننده‌ای که ترانه‌ی غمگین را زمزمه می‌کرد، از ضبط ماشین پخش میشد. بعد از این‌که بهارک مقابل خانه پیاده شد و وارد خانه شد؛ ماهان دوباره ماشین را از جا کند و حرکت کرد.
- داوود.
نگاه داوود به سمتش برگشت و گفت:
- چیه؟
- از بگو بخندمون دلخوری؟ وقتی از زندان اومد بیرون داشت گریه می‌کرد؛ خواستم یه کم روحیه‌اش رو بهتر کنم.
داوود دستی به ته ریشش کشید و گفت:
- بی‌خیال ماهان، برو سمت این آدرسی که میگم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین