آدرسی که داوود داده بود، آدرس یک گاراژ بزرگ باربری بود.
با ماشین وارد گاراژ شدند و تا مقابل دفتر گاراژ پیش رفتند؛ با هم وارد دفتر گاراژ شدند. داوود سراغ مردی به اسم غفور را گرفت؛ مردی قد بلند و چهارشانه که کلاه دوری به سر داشت و گوشهای مشغول نوشیدن چای بود با دیدن داوود گفت:
- تو پسر حشمتی؟
نگاه داوود به سمتش چرخید و گفت:
- بله، آقا غفور؟
غفور سری تکان داد و از جا برخاست و به سمتشان آمد؛ ظاهرش نشان میداد مردی جدی و خشن باشد. مدتی همینطور داوود را نگاه کرد و بعد گفت:
- مو نمیزنی با پدرت.
و با داوود و ماهان دست داد و خواست که برای صحبت بیرون بروند تا زیر نگاه پرسشگر بقیهی رانندهها نباشند.
کمی که از دفتر دور شدند و در پناه سایهی دیوار دفتر، بر روی صندلیهای پلاستیکی سفید رنگی که به دور یک میز پلاستیکی سفید رنگ چیده شده بود نشستند؛ تا نشستند غفور گفت:
- اومدی دنبال طلب پدرت؟
داوود نیمنگاهی به ماهان انداخت و گفت:
- بله، چطور متوجه شدید؟
- حشمت گفت اگه یه روزی بخوام کسی رو دنبال طلبم بفرستم، پسرم داوود رو میفرستم؛ هنوز زندانه؟
داوود سری به علامت مثبت تکان داد، غفور آهی کشید و با دست روی زانو زد و گفت:
- خیر نبینی جلیل؛ این بدبختی پدرت زیر سر جلیل, پدرت داشت اینجا کارش رو میکرد آنقدر نشست زیر پاش تا مجبورش کرد کامیونش رو بفروشه و بزنه تو کار خرید و فروش ماشین؛ اولش واسهش بد نشد و درآمد خوبی داشت ولی وقتی جلیل شریکش شد هر بار بد آورد.
داوود کمی فکر کرد و بعد گفت:
- جلیل میدونست پدرم زن و بچه داره، با اینحال رضایت داد با خواهرش ازدواج کنه؟
- آره میدونست راستی شنفتم خواهر جلیل همون که زن بابای شماست فوت شده، خدا رحمتش کنه؛ چقدر بهش گفتم گوش به حرف جلیل نده خودت رو بدبخت میکنی؛ حشمت بلند پرواز بود، اما برای بلند پروازیش هم زحمت میکشید؛ کم میخورد و کم خرج میکرد تا پول جمع کنه و کم کم کامیونهای بیشتری بخره و بشه صاحب یه گاراژ بزرگ با کلی کامیون. روزی هزار بار از نقشههایی که تو سرش بود حرف میزد. داشت یه کامیون جدید میخرید که یه دفعه منصرف شد؛ اگه به همین کارش چسبیده بود الان ده تا کامیون داشت ولی همون یه کامیون هم فروخت رفت دنبال خرید و فروش ماشین سواری؛ اون کامیونه رو میبینی؟
داوود مسیر اشارهی غفور را دنبال کرد و گفت:
- آره، واسه حشمت بود.
- آره الان هم صاحبش گذاشته برای فروش، ماشین تر و تمیز خوبیه.
نگاه داوود به سمت غفور برگشت و گفت:
- طلب حشمت رو دارید بدید؟
- یه چند روزی بهم فرصت بدید جورش میکنم.
داوود نگاهی با ماهان رد و بدل کرد و بعد گفت:
- من پس فردا باید برم بجنورد؛ میتونید تا پس فردا جورش کنید؟
ماهان همینطور که نگاهش به کامیون بود گفت:
- اون کامیون رو چقدر میخواد بفروشه؟
- نود تومن، سرویس شده و خوبه؛ پول داشتم خودم بر میداشتم.
داوود هم نگاهی به کامیون انداخت و کمی به فکر فرو رفت؛ بعد از جا برخاستند و از غفور خداحافظی کردند و به خانه برگشتند. در طول مسیر هردو ساکت بودند که ماهان این سکوت را شکست و گفت:
- به چی فکر میکنی داوود؟
- بابام هم مخش خوب کار میکرده ها! اما خب روی کاری که میخواسته بکنه ثابت قدم نمونده؛ نظرت چیه همون کامیونه رو بخریم و راننده بذارم روش کار کنه و سودش رو بگیریم؛ اینجوری بهتر نیست؟ اصل پول کم نمیشه.
- یعنی این سی میلیون بگیری بقیهش هم خودت بذاری؟
داوود کمی فکر کرد و بعد مشتاق گفت:
- آره، الان 45 تومن رهن خونهست من که این پول رو گذاشته بودم و تا سه سال دیگه روش حساب باز نکرده بودم، الان میگیرم میذارم توی این کار دو دونگش رو میزنم به نام بهارک و بیتا. فکر کنم این غفور هم راننده خوب بشناسه بهمون معرفی کنه.
ماهان نیمنگاهی به داوود انداخت و گفت:
- بقیهش هم خودت میذاری؟
- اون پونزده میلیون هم مبلغی نیست.
ماهان خندید و گفت:
- چقدر خوبه، چقدر خوبه داوود. خداروشکر... خداروشکر.
- چی؟ چی شده؟
ماهان نفس بلندی از سر شکر و خشنودی کشید و گفت:
- یاد یه روزی افتادم.
- چه روزی؟
- یادته تازه دانشجو شده بودی، میخواستی بیایی تهرون درس بخونی.
داوود گویا قضیهای را به یاد آورد سری تکان داد و گفت:
- آره یادم اومد اونروز حتی پول نداشتم بلیط اتوبوس بخرم؛ به هر کدوم از بچهها رو زدم گفتن نداریم اما همینکه به تو زنگ زدم واسهم آوردی؛ بیشتر هم آوردی.
- مهم اونروز نیست که پول کی بهت قرض داد؛ مهم امروز که داری میگی پونزده میلیون هم مبلغی نیست.
داوود خندید و گفت:
- راست میگی، اصلاً حواسم نبود؛ ولی ماهان سخت بود، آسون به دست نیومد. یادمه وقتی گاوداری رو راه انداختم شبا خودم همونجا توی گاوداری میخوابیدم تا مراقبشون باشم؛شب تا صبح از بوی پهن گاو و پشهها خوابم نمیبرد ولی یه مدت که گذشت عادت کرده بودم.
- خوشحالم برات رفیق، خیلی خوشحالم!
شیشهی ماشین را پایین داد، سرش را بیرون برد و فریاد کشید:
- خدایا خیلی دمت گرم، خیلی بزرگی به مولا. خیلی دمت گرم که اینجوری هوای رفیقم رو داری.
با ماشین وارد گاراژ شدند و تا مقابل دفتر گاراژ پیش رفتند؛ با هم وارد دفتر گاراژ شدند. داوود سراغ مردی به اسم غفور را گرفت؛ مردی قد بلند و چهارشانه که کلاه دوری به سر داشت و گوشهای مشغول نوشیدن چای بود با دیدن داوود گفت:
- تو پسر حشمتی؟
نگاه داوود به سمتش چرخید و گفت:
- بله، آقا غفور؟
غفور سری تکان داد و از جا برخاست و به سمتشان آمد؛ ظاهرش نشان میداد مردی جدی و خشن باشد. مدتی همینطور داوود را نگاه کرد و بعد گفت:
- مو نمیزنی با پدرت.
و با داوود و ماهان دست داد و خواست که برای صحبت بیرون بروند تا زیر نگاه پرسشگر بقیهی رانندهها نباشند.
کمی که از دفتر دور شدند و در پناه سایهی دیوار دفتر، بر روی صندلیهای پلاستیکی سفید رنگی که به دور یک میز پلاستیکی سفید رنگ چیده شده بود نشستند؛ تا نشستند غفور گفت:
- اومدی دنبال طلب پدرت؟
داوود نیمنگاهی به ماهان انداخت و گفت:
- بله، چطور متوجه شدید؟
- حشمت گفت اگه یه روزی بخوام کسی رو دنبال طلبم بفرستم، پسرم داوود رو میفرستم؛ هنوز زندانه؟
داوود سری به علامت مثبت تکان داد، غفور آهی کشید و با دست روی زانو زد و گفت:
- خیر نبینی جلیل؛ این بدبختی پدرت زیر سر جلیل, پدرت داشت اینجا کارش رو میکرد آنقدر نشست زیر پاش تا مجبورش کرد کامیونش رو بفروشه و بزنه تو کار خرید و فروش ماشین؛ اولش واسهش بد نشد و درآمد خوبی داشت ولی وقتی جلیل شریکش شد هر بار بد آورد.
داوود کمی فکر کرد و بعد گفت:
- جلیل میدونست پدرم زن و بچه داره، با اینحال رضایت داد با خواهرش ازدواج کنه؟
- آره میدونست راستی شنفتم خواهر جلیل همون که زن بابای شماست فوت شده، خدا رحمتش کنه؛ چقدر بهش گفتم گوش به حرف جلیل نده خودت رو بدبخت میکنی؛ حشمت بلند پرواز بود، اما برای بلند پروازیش هم زحمت میکشید؛ کم میخورد و کم خرج میکرد تا پول جمع کنه و کم کم کامیونهای بیشتری بخره و بشه صاحب یه گاراژ بزرگ با کلی کامیون. روزی هزار بار از نقشههایی که تو سرش بود حرف میزد. داشت یه کامیون جدید میخرید که یه دفعه منصرف شد؛ اگه به همین کارش چسبیده بود الان ده تا کامیون داشت ولی همون یه کامیون هم فروخت رفت دنبال خرید و فروش ماشین سواری؛ اون کامیونه رو میبینی؟
داوود مسیر اشارهی غفور را دنبال کرد و گفت:
- آره، واسه حشمت بود.
- آره الان هم صاحبش گذاشته برای فروش، ماشین تر و تمیز خوبیه.
نگاه داوود به سمت غفور برگشت و گفت:
- طلب حشمت رو دارید بدید؟
- یه چند روزی بهم فرصت بدید جورش میکنم.
داوود نگاهی با ماهان رد و بدل کرد و بعد گفت:
- من پس فردا باید برم بجنورد؛ میتونید تا پس فردا جورش کنید؟
ماهان همینطور که نگاهش به کامیون بود گفت:
- اون کامیون رو چقدر میخواد بفروشه؟
- نود تومن، سرویس شده و خوبه؛ پول داشتم خودم بر میداشتم.
داوود هم نگاهی به کامیون انداخت و کمی به فکر فرو رفت؛ بعد از جا برخاستند و از غفور خداحافظی کردند و به خانه برگشتند. در طول مسیر هردو ساکت بودند که ماهان این سکوت را شکست و گفت:
- به چی فکر میکنی داوود؟
- بابام هم مخش خوب کار میکرده ها! اما خب روی کاری که میخواسته بکنه ثابت قدم نمونده؛ نظرت چیه همون کامیونه رو بخریم و راننده بذارم روش کار کنه و سودش رو بگیریم؛ اینجوری بهتر نیست؟ اصل پول کم نمیشه.
- یعنی این سی میلیون بگیری بقیهش هم خودت بذاری؟
داوود کمی فکر کرد و بعد مشتاق گفت:
- آره، الان 45 تومن رهن خونهست من که این پول رو گذاشته بودم و تا سه سال دیگه روش حساب باز نکرده بودم، الان میگیرم میذارم توی این کار دو دونگش رو میزنم به نام بهارک و بیتا. فکر کنم این غفور هم راننده خوب بشناسه بهمون معرفی کنه.
ماهان نیمنگاهی به داوود انداخت و گفت:
- بقیهش هم خودت میذاری؟
- اون پونزده میلیون هم مبلغی نیست.
ماهان خندید و گفت:
- چقدر خوبه، چقدر خوبه داوود. خداروشکر... خداروشکر.
- چی؟ چی شده؟
ماهان نفس بلندی از سر شکر و خشنودی کشید و گفت:
- یاد یه روزی افتادم.
- چه روزی؟
- یادته تازه دانشجو شده بودی، میخواستی بیایی تهرون درس بخونی.
داوود گویا قضیهای را به یاد آورد سری تکان داد و گفت:
- آره یادم اومد اونروز حتی پول نداشتم بلیط اتوبوس بخرم؛ به هر کدوم از بچهها رو زدم گفتن نداریم اما همینکه به تو زنگ زدم واسهم آوردی؛ بیشتر هم آوردی.
- مهم اونروز نیست که پول کی بهت قرض داد؛ مهم امروز که داری میگی پونزده میلیون هم مبلغی نیست.
داوود خندید و گفت:
- راست میگی، اصلاً حواسم نبود؛ ولی ماهان سخت بود، آسون به دست نیومد. یادمه وقتی گاوداری رو راه انداختم شبا خودم همونجا توی گاوداری میخوابیدم تا مراقبشون باشم؛شب تا صبح از بوی پهن گاو و پشهها خوابم نمیبرد ولی یه مدت که گذشت عادت کرده بودم.
- خوشحالم برات رفیق، خیلی خوشحالم!
شیشهی ماشین را پایین داد، سرش را بیرون برد و فریاد کشید:
- خدایا خیلی دمت گرم، خیلی بزرگی به مولا. خیلی دمت گرم که اینجوری هوای رفیقم رو داری.
آخرین ویرایش توسط مدیر: