• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
آدرسی که داوود داده بود، آدرس یک گاراژ بزرگ باربری بود.
با ماشین وارد گاراژ شدند و تا مقابل دفتر گاراژ پیش رفتند؛ با هم وارد دفتر گاراژ شدند. داوود سراغ مردی به اسم غفور را گرفت؛ مردی قد بلند و چهارشانه که کلاه دوری به سر داشت و گوشه‌ای مشغول نوشیدن چای بود با دیدن داوود گفت:
- تو پسر حشمتی؟
نگاه داوود به سمتش چرخید و گفت:
- بله، آقا غفور؟
غفور سری تکان داد و از جا برخاست و به سمتشان آمد؛ ظاهرش نشان می‌داد مردی جدی و خشن باشد. مدتی همین‌طور داوود را نگاه کرد و بعد گفت:
- مو نمی‌زنی با پدرت.
و با داوود و ماهان دست داد و خواست که برای صحبت بیرون بروند تا زیر نگاه پرسش‌گر بقیه‌ی راننده‌ها نباشند.
کمی که از دفتر دور شدند و در پناه سایه‌ی دیوار دفتر، بر روی صندلی‌های پلاستیکی سفید رنگی که به دور یک میز پلاستیکی سفید رنگ چیده شده بود نشستند؛ تا نشستند غفور گفت:
- اومدی دنبال طلب پدرت؟
داوود نیم‌نگاهی به ماهان انداخت و گفت:
- بله، چطور متوجه شدید؟
- حشمت گفت اگه یه روزی بخوام کسی رو دنبال طلبم بفرستم، پسرم داوود رو می‌فرستم؛ هنوز زندانه؟
داوود سری به علامت مثبت تکان داد، غفور آهی کشید و با دست روی زانو زد و گفت:
- خیر نبینی جلیل؛ این بدبختی پدرت زیر سر جلیل, پدرت داشت این‌جا کارش رو می‌کرد آنقدر نشست زیر پاش تا مجبورش کرد کامیونش رو بفروشه و بزنه تو کار خرید و فروش ماشین؛ اولش واسه‌ش بد نشد و درآمد خوبی داشت ولی وقتی جلیل شریکش شد هر بار بد آورد.
داوود کمی فکر کرد و بعد گفت:
- جلیل می‌دونست پدرم زن و بچه داره، با این‌حال رضایت داد با خواهرش ازدواج کنه؟
- آره می‌دونست راستی شنفتم خواهر جلیل همون که زن بابای شماست فوت شده، خدا رحمتش کنه؛ چقدر بهش گفتم گوش به حرف جلیل نده خودت رو بدبخت می‌کنی؛ حشمت بلند پرواز بود، اما برای بلند پروازیش هم زحمت می‌کشید؛ کم می‌خورد و کم خرج می‌کرد تا پول جمع کنه و کم کم کامیون‌های بیشتری بخره و بشه صاحب یه گاراژ بزرگ با کلی کامیون. روزی هزار بار از نقشه‌هایی که تو سرش بود حرف میزد. داشت یه کامیون جدید می‌خرید که یه دفعه منصرف شد؛ اگه به همین کارش چسبیده بود الان ده تا کامیون داشت ولی همون یه کامیون هم فروخت رفت دنبال خرید و فروش ماشین سواری؛ اون کامیونه رو می‌بینی؟
داوود مسیر اشاره‌ی غفور را دنبال کرد و گفت:
- آره، واسه حشمت بود.
- آره الان هم صاحبش گذاشته برای فروش، ماشین تر و تمیز خوبیه.
نگاه داوود به سمت غفور برگشت و گفت:
- طلب حشمت رو دارید بدید؟
- یه چند روزی بهم فرصت بدید جورش می‌کنم.
داوود نگاهی با ماهان رد و بدل کرد و بعد گفت:
- من پس فردا باید برم بجنورد؛ می‌تونید تا پس فردا جورش کنید؟
ماهان همین‌طور که نگاهش به کامیون بود گفت:
- اون کامیون رو چقدر می‌خواد بفروشه؟
- نود تومن، سرویس شده و خوبه؛ پول داشتم خودم بر می‌داشتم.
داوود هم نگاهی به کامیون انداخت و کمی به فکر فرو رفت؛ بعد از جا برخاستند و از غفور خداحافظی کردند و به خانه برگشتند. در طول مسیر هردو ساکت بودند که ماهان این سکوت را شکست و گفت:
- به چی فکر می‌کنی داوود؟
- بابام هم مخش خوب کار می‌کرده ها! اما خب روی کاری که می‌خواسته بکنه ثابت قدم نمونده؛ نظرت چیه همون کامیونه رو بخریم و راننده بذارم روش کار کنه و سودش رو بگیریم؛ این‌جوری بهتر نیست؟ اصل پول کم نمیشه.
- یعنی این سی میلیون بگیری بقیه‌ش هم خودت بذاری؟
داوود کمی فکر کرد و بعد مشتاق گفت:
- آره، الان 45 تومن رهن خونه‌ست من که این پول رو گذاشته بودم و تا سه سال دیگه روش حساب باز نکرده بودم، الان می‌گیرم می‌ذارم توی این کار دو دونگش رو میزنم به نام بهارک و بیتا. فکر کنم این غفور هم راننده خوب بشناسه بهمون معرفی کنه.
ماهان نیم‌نگاهی به داوود انداخت و گفت:
- بقیه‌ش هم خودت می‌ذاری؟
- اون پونزده میلیون هم مبلغی نیست.
ماهان خندید و گفت:
- چقدر خوبه، چقدر خوبه داوود. خداروشکر... خداروشکر.
- چی؟ چی شده؟
ماهان نفس بلندی از سر شکر و خشنودی کشید و گفت:
- یاد یه روزی افتادم.
- چه روزی؟
- یادته تازه دانشجو شده بودی، می‌خواستی بیایی تهرون درس بخونی.
داوود گویا قضیه‌ای را به یاد آورد سری تکان داد و گفت:
- آره یادم اومد اون‌روز حتی پول نداشتم بلیط اتوبوس بخرم؛ به هر کدوم از بچه‌ها رو زدم گفتن نداریم اما همین‌که به تو زنگ زدم واسه‌م آوردی؛ بیشتر هم آوردی.
- مهم اونروز نیست که پول کی بهت قرض داد؛ مهم امروز که داری میگی پونزده میلیون هم مبلغی نیست.
داوود خندید و گفت:
- راست میگی، اصلاً حواسم نبود؛ ولی ماهان سخت بود، آسون به دست نیومد. یادمه وقتی گاوداری رو راه انداختم شبا خودم همون‌جا توی گاوداری می‌خوابیدم تا مراقبشون باشم؛شب تا صبح از بوی پهن گاو و پشه‌ها خوابم نمی‌برد ولی یه مدت که گذشت عادت کرده بودم.
- خوشحالم برات رفیق، خیلی خوشحالم!
شیشه‌ی ماشین را پایین داد، سرش را بیرون برد و فریاد کشید:
- خدایا خیلی دمت گرم، خیلی بزرگی به مولا. خیلی دمت گرم که این‌جوری هوای رفیقم رو داری.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
وقتی رسیدند که آقا مرتضی هم آمده بود و همگی توی پذیرایی بودند بعد احوالپرسی نشستند و آمنه با چای از همه پذیرایی کرد.
داوود موضوع سی میلیون را به آقا مرتضی گفت و بعد موضوع خرید کامیون را مطرح کرد تا ببیند نظر او چیست؟ جیران که گویی ناراضی بود گفت:
- کامیون داری کار هر کسی نیست، هزار و یک جور حرف داره؟ اومدید و اون راننده‌ای که گذاشتید روی ماشین درست و حسابی کار نکرد.
داوود بعد از مکثی با آرامش گفت:
- قرار نیست که همین‌جوری ولش کنیم؛ بهش سر می‌زنم، حساب‌رسی کارش رو می‌کنم.
آقا مرتضی راضی از این موضوع موافقتش را اعلام کرد، اما جیران هنوز ناراضی بود برای همین گفت:
- تضمین می‌کنید که اصل پول نابود نشه و چیزی دست دخترا رو بگیره؟
داوود سری تکان داد و گفت:
-خب دو دونگش رو می‌زنم به نام دخترا هر کدوم یه دونگ؛ سودش هم بر حسب سهمی که دارن ماهیانه به حساب خودشون واریز میشه، این‌جوری اصل پول هم تموم نشده؛ می‌تونن پولشون رو هم بذارن توی بانک سودش رو بگیرن که هر چند مطمئن‌تره ولی سود کمتری می‌برن. هزینه‌های ماشین هم با خودمه، بیمه و تعمیر و هر چیزی که لازم باشه اما بازم هر طور شما صلاح می‌دونید.
آقا مرتضی همسرش را خطاب قرار داد و گفت:
- خانم آقا داوود داره با این کار خیلی لطف می‌کنه، این سی میلیون اگه سهم بچه‌های حشمت، سهم همه‌شون هست یعنی سهم سه تا پسر پنج تا دختر، یعنی خود آقا داوود هم از این پول سهم داره ولی با بزگواری داره همه‌ی این پول رو به این دوتا دختر می‌بخشه یعنی از سهم خواهرای خودش و اون بچه‌ی دوساله هم گذشته.
- خود حشمت گفته این پول برای این دو تا دختر باشه.
داوود باز گفت:
- خواهرای من که ازدواج کردن و دو سه میلیون هم دردی ازشون دعوا نمی‌کنه؛ مانی هم که خرجش با خودمه تا بعد که ببینیم چی میشه؛ بابک هم که فعلاً نیست. می‌مونن بهارک و بیتا، برای همین من این‌طور فکر کردم.
آقا مرتضی نظر بهارک را پرسید که بهارک گفت:
- من هرکاری که داداش داوود بگه قبول دارم.
لبخند قدردانی به ل**ب داوود نشست و گفت:
- ممنونم.
آقا مرتضی باز گفت:
- آقا داوود نمی‌تونی خودت بدهی پدرت رو بدی از زندان آزادش کنی؟ فکر نکنی چون حالا قراره بچه‌ها بیان خونه‌ی من این حرف رو می‌زنم، اصلاً! بهارک و بیتا هم مثل بچه‌های خودم ولی حشمت اگه آزاد بشه می‌تونه روی همین کامیونی که قراره بخری کار کنه و سعی کنه دوباره زندگیش رو سر پا کنه، ولی توی زندان دستش به هیچ کجا بند نیست.
داوود سر به زیر انداخت و گفت:
- آقا مرتضی خسیس نیستم و اون‌قدری هم از حشمت متنفر نیستم که نخوام واسه‌ش کاری بکنم؛ اما الان توی این شرایط نمی‌تونم این همه پول رو بدم. گفتم که قراره گاوداریم رو گسترش بدم و دوباره یه وام بگیرم برای خرید گاو یعنی تمام سرمایه‌م خرج گاوداری میشه و تقریباً اگه پنجاه شصت میلیون واسه‌م بمونه که اونم دردی رو دعوا نمی‌کنه.
آقا مرتضی سری تکان داد و گفت:
- چی بگم والا؟
- شاید دو سه سال دیگه بتونم.
آقا مرتضی مکثی کرد و بعد گفت:
- چقدر واسه‌ش زندانی بریدن.
- حکم دادگاهش مشروط به رضایت طلبکاراش.
- خب با طلبکاراش صحبت کن مهلت بگیر که بیاد بیرون و کار کنه و بدهیش رو بده.
- همین قصد رو دارم ولی فعلاً باید برگردم روستامون، توی یه فرصت دیگه میام با طلبکاراش صحبت می‌کنم.
شام را با خانواده‌ی آقا مرتضی بودند و بعد آن‌ها آن‌جا را ترک کردند.
فردای آن روز داوود به دنبال فسخ قرار داد خانه رفت و بعد برای معامله‌ی کامیون به گاراژ رفتند.
با غفور قرار گذاشته بودند تا با صاحب کامیون صحبت کند؛ در مسیر به مغازه‌ی آقا مرتضی رفتند تا او را هم با خود ببرند.
داوود نمی‌خواست پشت سرش حرفی باشد و یک جوری خیال جیران را بابت سهم بهارک و بیتا راحت کرده باشد. آقا مرتضی مغازه را به پسرش الیاس سپرد و با آن‌ها همراه شد؛ داوود به احترامش صندلی عقب نشست و خواست او جلو بنشیند.
تلفنی با غفور قرار گذاشته بودند و غفور با صاحب کامیون صحبت کرده بود؛ کار معامله و قولنامه نوشتن چندساعتی وقتشان را گرفت وقتی هم کار معامله و قولنامه‌ی کامیون تمام شد، غفور کسی را به عنوان راننده به آن‌ها معرفی کرد یک‌ساعتی هم صحبت و قرارداد بستن با آن راننده برای کار روی کامیونشان طول کشید.
داوود می‌خواست راننده بیشتر روی جاده ی تهران–بجنورد کار کند که این‌طوری بتواند گاهی در شهر خودشان هم به کامیون سری بزند و آمار کارهایش را داشته باشد. قرار بود غفور با قسمت باربری گاراژ صحبت کند و بارهای بجنورد و دیگر شهرهای خراسان شمالی را به قاسم راننده‌ی جدید کامیون بسپارند.
موقع خداحافظی از غفور، داوود از او خواست تا ماجرای خبر داشتن جلیل از این‌که حشمت زن و بچه داشته است را برای آقا مرتضی بگوید هر چند می‌دانست این موضوع دیگر اهمیتی ندارد، اما دوست داشت حداقل یک نفر از آن خانواده بداند که جلیل هم در موضوع آن ازدواج مقصر بوده است.
به خانه برگشتند، وسایل بیشتری نسبت به روز قبل جمع شده بود و قرار بود فردای آن روز اسباب کشی کنند؛ شام را خوردند و باز آقا مرتضی و خانواده‌اش آن‌جا را ترک کردند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
برای اسباب کشی، داوود یک کامیون کرایه کرد و ساک‌های لباس‌ها و خرده اسبابشون هم با همان ماشین داوود جا به جا کردند.
تقریباً تا قبل از ظهر تمام اسباب را به خانه‌ی آقا مرتضی منتقل کردند و توی اتاقکی که روی پشت‌بام بود، جا دادند. داوود چون دستش شکسته بود و نمی‌توانست توی جا به جایی وسایل کمک بدهد، کارگری را گرفته بود تا او به ماهان و الیاس کمک کند. کلیدها را به صاحب خانه تحویل داد و یک چک یک‌ماهه بابت پول رهنی که داده بود از او گرفت.
وقتی که کارشان تمام شد، آقا مرتضی برای ناهار آن‌ها را به خانه‌ی خودش دعوت کرد. آیه و آمنه اتاق الیاس را خالی کرده بودند و به بهارک و بیتا توی چیدن وسایلش کمک می‌کردند. مشغول چیدن لباس‌های خودش و بیتا توی کمد بود که ضرباتی به در اتاق خورد.
آمنه که نزدیک در بود، در را باز کرد و با دیدن داوود از کنارش گذشت و از اتاق بیرون رفت. داوود وارد اتاق شد و گفت:
- چه اتاق بزرگ و خوبی!
بهارک حرفش را تایید کرد:
- آره اتاق خوبیه، قرار بود بعد از رفتن الیاس، آیه این اتاق رو برداره برای خودش ولی حالا داده به ما.
آیه که کنار بیتا ل**ب تخت نشسته بود، گفت:
- چه فرقی می‌‌کنه بهارک جان، من خیلی خوشحالم که تو و بیتا ما رو انتخاب کردید و اومدید پیشمون.
بهارک از آیه تشکر کرد و نگاهش را به داوود داد و گفت:
- امروز می‌رید؟
- دیگه باید بریم ولی برای مراسم چهلم میام حتماً.
بهارک از جا برخاست، به داوود نزدیک‌تر شد و گفت:
- از طرف من به مادرت بگو، واقعاً متاسفم؛ من منصوره و معصومه و محبوبه رو خواهرای خودم می‌دونم و تو رو هم داداشم، برای همین دوست داشتم توی عروسیش باشم؛ بهش بگو منو ببخشه.
دست به شانه‌ی بهارک گذاشت و گفت:
- بهارک اگه جور بشه با بیتا میاید روستا پیشمون زندگی کنید؟
- وای مادرت من رو می‌کشه.
داوود خندید، لپش را کشید و گفت:
- توی اون مدت که اونجا بودید، شما یه آدمکش دیدید؟
- خیلی مهربون بود، اما چون نمی‌دونست کی هستیم باهامون مهربون بود.
داوود که کنار در به دیوار تکیه زده بود، تکیه‌اش را از دیوار برداشت و گفت:
- دنیا پر از اتفاقاتیه که تصورش هم نمی‌کنیم.
و نگاهش را به آیه داد و گفت:
- خیلی مراقب آبجی‌های من باشید.
- حتما.
داوود به کنار بیتا رفت و نزدیکش ل**ب تخت نشست و گفت:
- بیتا جان، تو چرا انقدر ساکتی؟
بیتا سر به زیر انداخت و گفت:
- دلم خیلی برای مادرم تنگ شده.
و اشک های بی‌صدایش جاری شد، آیه او را در آغوش کشید و بعد دستش را گرفت و او را از اتاق بیرون برد. بهارک به جای آن‌ها ل**ب تخت نشست و گفت:
- داوود، بابک چی میشه؟ خیلی نگرانشم.
- منم نگرانشم؛ ماهان تلفنی با چند نفر صحبت کرده گویا یه نفر آشنا توی یه آژانس هوایی داره، گفته پیگیری می‌کنه بفهمه بابک کجا رفته؟ ما می‌ریم بجنورد ولی ماهان پیگیر هست که پیداش کنه.
- ممنون.
ضرباتی به در خورد و جیران برای ناهار صدایشان زد. ناهار را در فضای آرام صرف کردند و بعد از ناهار کمی توی پذیرایی نشستند و گپ زدند و بعد داوود و ماهان قصد رفتن کردند که تا دم در توسط بهارک و بیتا و آقا مرتضی بدرقه شدند.
بالأخره بعد از ده روز اقامت در تهران به سمت بجنورد به راه افتادند البته تا عصر در بازار موبایل تهران بودند و ماهان داشت اجناسی که خریده بود تحویل می‌گرفت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***
وقتی از تهران بیرون آمدند که ساعت چهار عصر بود.
داوود خسته صندلی را خوابانده بود و دراز کشیده بود؛ ماهان آرام رانندگی می‌کرد و ترانه‌‌ای آرام از ضبط ماشین پخش می‌شد. داوود که بیست دقیقه‌ای چرت زد، صاف نشست و صندلی را به حالت اول برگرداند و گفت:
- شرمنده ماهان، می‌خوای بذار من بشینم تو بخواب.
- خسته نیستم.
- به هر حال ممنونم توی این ده روز حسابی زحمت کشیدی، وقتی پیش بیاد جبران کنم.
ماهان با لبخندی گفت:
- یه سال دیگه جبران کن.
داوود با اخمی گفت:
- باز تو روت خندیدم پررو شدی؟
ماهان این‌دفعه بلندتر خندید و از آینه به عقب نگاه کرد. یک‌ساعت دیگر هم گذشت، داوود با موبایلش ور می‌رفت و ماهان موقع رانندگی گاهی به عقب نگاه می‌کرد. داوود عصبانی موبایلش را جلوی داشبورد انداخت و گفت:
- به نظرت چرا جوابم رو نمیده؟
- کی؟
- آیه دیگه.
ماهان باز از آینه نگاهی به عقب انداخت و گفت:
- نمی‌دونم شاید هنوز پیامات رو ندیده.
- نه بابا سین می‌خوره ولی جواب نمیده.
- چی بگم والا؟ حرفی بینتون پیش نیومده؟
- نه بابا، چه حرفی!
و نگاهش را به بیرون داد، لحظاتی به سکوت گذشت که ماهان گفت:
- داره دنبال ما میاد.
نگاه داوود به سمت ماهان برگشت و گفت:
- چی؟
- این ماکسیما سفیده از تهران داره دنبال ما میاد.
داوود برگشت پشت سرش را نگاه کرد و گفت:
- لابد مسیرش با ما یکیه.
- چند بار سرعت کم کردم بلکه سبقت بگیره بره ولی اونم سرعت کم کرد، سرعتم رو بردم بالا، پشت سرمون می گازید، ببین.
و سرعتش را زیاد کرد و از ماشین‌ها سبقت می‌گرفت، داوود از آینه نگاه کرد و متوجه شد آن ماکسیما هم سرعتش را زیاد کرده است. ماهان دقایقی بعد سرعتش را کم کرد که آن ماشین هم سرعتش را کم کرد.
- سیصد متر دیگه می‌رسی به یه پمپ بنزین برو بنزین بزن.
وقتی وارد پمپ بنزین شدند؛ آن ماشین ماکسیما نه از جلوی پمپ بنزین رد شد نه وارد پمپ بنزین شد. وقتی از پمپ بنزین بیرون آمدند باز هم آن ماکسیمای سفید که شیشه‌هایش تا حدودی دودی بود به دنبالشان به راه افتاد. داوود با دیدن اوضاع پیش آمده خندید و گفت:
- یعنی کی می‌تونه باشه؟
- نمی‌دونم، راننده‌اش یه مرد؛ اگر نزدیک میشد حداقل می‌تونستیم قیافه‌ش رو درست و حسابی ببینیم.
- برای شام جلو یه رستوران نگه دار، ببینم چیکار می‌کنه؟
و دقیقاً همین‌کار را کردند؛ برای شام مقابل رستورانی نگه داشتند و آن ماکسیمای سفید رنگ قبل از رستوران در حاشیه‌ی جاده توقف کرد. داوود و ماهان با تمسخر به ماشین او نگاه کردند و به رستوران رفتند. تمام مدت که کنار شیشه‌ی بزرگ رستوران نشسته بودند آن ماشین را می‌پایدند بعد از شام و نماز دوباره به راه افتادند و باز همان ماشین در تعقیبشان بود. ماهان که حسابی حرصش گرفته بود گفت:
- می‌خوام خفتش کنم بدجور رفته رو مخم.
و سرعتش را بالا برد که به دنبالش آن ماکسیمای سفید هم سرعتش را زیاد کرد. ماهان وقتی به جاده‌ی یک روستا رسید سرعتش را کم کرد و وارد جاده ی منتهی به روستا شد. همین‌طور با سرعت در جاده می‌رفت و ماکسیما هم با فاصله‌ی کمی به دنبالش می‌رفت که به یک‌باره ماهان روی ترمز کوبید و چون فاصله‌ی ماکسیما با ماشین او کم بود محکم با او برخورد و صدای گوشخراش تصادف برخواست. ماهان عصبانی روی فرمان کوبید و فریاد زد:
- مردک خر، ماشینت رو ترکوند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
داوود هم عصبانی از ماشین پیاده شد و به سمت ماشینش رفت. راننده هنوز توی ماشین بود که داوود در سمت راست را باز کرد و خم شد داخل ماشین را نگاه کرد که با دیدن سبحان جا خورد.
سبحان با این‌که جلو بندی ماشینش داغون شده بود بی‌خیال پشت فرمان نشسته بود؛ نگاهش را به داوود داد که به یک‌باره در سمت چپ هم توسط ماهان باز شد و فریاد زد:
- دیوانه‌ی روانی...
اما با دیدن سبحان بقیه‌ی حرفش در دهانش ماند، سبحان او را عقب زد و از ماشین پیاده شد. داوود هم صاف واستاد و گفت:
- برای چی تعقیبمون می‌کنی؟
سبحان ماشین را دور زد و همین‌طور که به سمت داوود می‌آمد گفت:
- می‌خواستم بیام و محل زندگیت رو پیدا کنم.
داوود با نیشخندی گفت:
- برای پیدا کردن خونه‌م لازم نبود دنبال سرم راه بیفتی، می‌گفتی آدرس می‌دادم.
سبحان رو در رویش قرار گرفت و در تاریکی که تنهای روشنایش از چراغ‌های جلوی ماشین داوود و چراغ‌های داخل ماشین سبحان بود به چشمان داوود زل زد و گفت:
- واقعاً اینکار رو می‌کردی؟
داوود لحظاتی بر و بر نگاهش کرد و گفت:
- هدفتون از این‌کارا چیه؟
- این‌همه راه دنبال سرت اومدم تا بهت بگم دور آیه رو خط بکش؛ این دختر کسی نیست که تو فکر می‌کنی؛ آیه دختر پاک و خوبیه، خانواده‌ی خوبی هم داره، پس به زبون خوش بهت میگم و امیدوارم عاقل باشی و بری رد کارت. لاف عاشقیت رو برو در گوش دختری بخون که اینکاره‌ست؛ بذار این دختر پاک بمونه و نخواسته باش با این لاف زنی دروغین عاشقیت خرابش کنی.
داوود پر حرص دست سالمش را مشت کرد و فشرد و با غیض گفت:
- شعر و ورات تموم شد؟
و نگاهش را به ماهان داد و گفت:
- بریم ماهان.
روگرداند داشت به سمت ماشینش می‌رفت که سبحان دستش را روی شانه اش گذاشت و گفت:
- وایستا ببینم.
داوود به سمتش چرخید و با دست راستش دست سبحان را کنار زد و گفت:
- ببین بچه پررو تا این‌جاش هم زیادی گفتی، حالا هم این لگنت رو از سر راه بردار که می‌خواهیم بریم.
سبحان که خون خونش را می‌خورد با تندی گفت:
- به تو پسرک شهرستانی اجازه نمیدم با آبروی خانواده‌ی آقا مرتضی بازی کنی.
- ببینم داری می‌سوزی از این‌که آیه دست رد به سینه‌ت زده و من رو انتخاب کرده؟
- تو اگه شرف داشتی، نمی‌رفتی جلو دانشگاهش و توی رستوران باهاش قرار نمی‌ذاشتی.
داوود با نیشخندی گفت:
- ببین من رفته بودم آیه رو ببینم تو اونجا چه غلطی می‌کردی، تو هم رفته بودی زاغ سیاه دختر مردم چوب بزنی؛ اگه با این دید نگاه کنیم هردوتامون بی‌شرفیم.
سبحان عصبانی مشتش را عقب برد تا توی صورت داوود فرود بیاورد که ماهان که به آن‌ها نزدیک شده بود مچ دستش را گرفته بود گفت:
- درسته دستش شکسته اما دستای من که سالمه؛ یکی بزنی ده تا خوردی. از من به تو نصیحت گردن کلفتیت رو به رخ این پسرای شهرستونی نکش که بازیای بچگیشون تمومش بزن بزن بود؛ پای دعوا و کتک کاری بیاد وسط هیچکی حریفمون نیست.
و سبحان را به عقب هل داد و گفت:
- جمع کن خودت رو بچه تهرونی.
و این جمله را به تلافی حرف سبحان زد و به همراه داوود به سمت ماشین خودشان برگشتند و خیلی زود آن‌جا را ترک کردند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
وقتی به بجنورد رسیدند که دیروقت بود، برای همین شب را خانه‌ی ماهان ماند و صبح بعد از این‌که چند ساعتی درگیر درست کردن چراغ شکسته‌ی عقب ماشینش شد به سمت روستا حرکت کرد.
بعد از اتفاق ماجرای شب گذشته و بحث کردن با سبحان، حسابی به هم ریخته و عصبی بود و جواب ندادن پیام‌هایش توسط آیه او را بیشتر کلافه کرده بود.
وقتی به روستا رسید که تقریباً ظهر بود. امیرعلی که توی کوچه مشغول بازی بود با دیدن ماشین داوود به سمت ماشین دوید و پشت سرهم دایی‌اش را صدا میزد، داوود که از ماشین پیاده شد، شنگول جلویش پرید و گفت:
- سوغاتی چی واسه‌مون آوردی دایی؟
اما با دیدن اخم داوود قدمی به عقب برداشت و آرام سلامی داد و به سمت خانه دوید. داوود ساکش را از روی صندلی برداشت و به سمت خانه رفت. حتی امیرعلی هم می‌دانست وقتی عصبانی است نباید حتی با او حرف بزنند.
هیچ‌کس خانه نبود، کاور مخصوص را روی گچ دستش کشید و به حمام رفت. وقتی از حمام بیرون آمد صدای مادر و خواهرهایش را شنید، همین‌طور که سرش را با حوله خشک می کرد از اتاق بیرون رفت. محبوبه اولین نفری بود که او را دید و گفت:
- سلام شاخ شمشاد، سفر خوش گذشت؟
داوود اخمی به جانش ریخت و به مادرش سلام داد؛ پروین هم با این‌که دلخور بود اما جوابش را داد. منصوره نگاهی به مادر و خواهرهایش انداخت و گفت:
- جمیله خانم حالش خوبه؟
داوود مکثی کرد و بعد در کنار پشتی نشست. این‌دفعه معصومه گفت:
- منصوره گفته تصادف کرده، حالا حالش خوبه؟
پروین هم کلافه گفت:
- چرا حرف نمی‌زنی؟
داوود حوله را از روی سرش برداشت و نگاهی به همه انداخت و فقط گفت فوت کرده است. همین دو جمله‌ی کوتاه همگی را مبهوت کرد. نگاهی بین همه چرخید، پروین از جا برخاست و نزدیک پسرش نشست و گفت:
- داوود راست میگی؟ جمیله مرده؟
داوود سری تکان داد .
- پس برای مراسم‌های اون زنه رفته بودی تهرون؟
داوود سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داد. منصوره که بیشتر از همه ناراحت شده بود با غصه گفت:
- حتمی بهارک خیلی گریه می‌کنه.
- حالشون اصلاً خوب نبود، بدتر از بهارک، بیتا بود.
پروین باز تند شد به آن‌ها و گفت:
- لازم نیست واسه اونا دل بسوزونید.
داوود سرش را از دیوار برداشت نگاهش را مستقیم به چشمان مادرش دوخت و گفت:
- مامان بیتا یه بچه‌ی هفت ساله‌ست که نه مهر پدر دیده نه حالا مادر داره و چه بخوام چه نخوام خواهرمه؛ نمی‌تونم بی‌خیال باشم. تو من رو این‌جوری بار نیاوردی که بی‌خیال باشم.
- خواهرای تو فقط همین سه تا دختر هستن؛ این رو هیچ وقت یادت نره.
- مامان جان خدا رو خوش نمیاد؛ به گناه حشمت اون بچه‌ها رو مجازات کنیم. به خدا اونا شرایطشون بدتر از ماست؛ به خدا کمبودهای که اونا داشتن بیشتر از ما بوده.
پروین شاکی از او رو گرداند و گفت:
- خوبه خوبه، دو روز دیگه هم میگی تقصیر منه که زن باباتون شدم.
- رفته بودم ملاقات حشمت، یه پیغومی واسه‌تون داشت.
نگاه پروین به سمت داوود برگشت و داوود گفت:
- گفت بهتون بگم حشمت همون مردی بود که می‌خواستیش اما حشمت بهت گفته بود نمی‌تونه مرد زندگیت باشه خودتون هم می‌دونید چرا؟ ولی این رو هم گفت که بگم با همه‌ی این اتفاقات هنوزم اون حرفی که روز اول عروسیتون بهتون زده رو باور داره.
پروین این حرف‌ها را که شنید لحظاتی بر و بر به داوود نگاه کرد و بعد از جا برخاست و به آشپزخانه رفت. محبوبه بالافاصله گفت:
- چی شد؟ چه حرفی روز اول عروسیشون به مامان زده؟
داوود شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- چه می‌دونم؟ لابد حرفیه که فقط خودشون می‌دونن.
منصوره هم با کنجکاوی گفت:
- کنجکاو شدم بدونم چی شده؟
داوود با اخمی گفت:
- لازم نکرده بدونی چی شده؟ به من بگو ببینم چرا هر اتفاقی این‌جا افتاده بود سیر تا پیازش رو گذاشتی کف دست بهارک.
منصوره کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت:
- خب زنگ زده بود پیله کرد چی شده گوشیت خاموش و جوابش رو نمیدی منم همه چیز رو بهش گفتم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
محبوبه کمی حق به جانت و مواخذه‌گر گفت:
- ولی خوبه، خوب باهم نقشه کشیدید آبجی بهارکمون رو با دختر خاله‌ش آیه خانم آوردید این‌جا.
داوود نگاهش را به محبوبه داد و گفت:
- نقشه می‌کشیم اما به خوبی شما هنوز نمی‌تونیم کار کنیم.
- مگه من چی‌کار کردم؟
داوود ابروانش در هم شد و گفت:
- که نمی‌دونی چی‌کار کردی، آره؟ دعا معا می‌گیری می‌زنید به کیک که به خورد من بدید تا عاشق سالومه بشم.
محبوبه حسابی جا خورد و گفت:
- کی بهت گفت؟
رنگ منصوره پرید اما داوود گفت:
- فقط کافیه اون دعا نویس پیدا کنم اونوقت من می‌دونم و اون.
معصومه مداخله کرد و گفت:
- حالا چرا انقدر مثل میرغضب هستی، تو هم که کیک‌ها را نخوردی و ریختی جلو الاغ.
داوود پرسش‌گرانه به معصومه نگاه کرد و گفت:
- کی به تو گفته؟
- حالا، هر کی.
- یه بار دیگه ببینم دور هم جمع شدید برای من نقشه کشیدید؛ به خدا دیگه باهاتون حرف نمی‌زنم؛ با سه تایتون هستم ها!
و از جا برخاست و به آشپزخانه رفت. مادرش همین‌طور که گریه می‌کرد داشت غذا درست می کرد ولی تا داوود وارد آشپزخانه شد سریع اشک‌هایش را گرفت.
- چرا داری گریه می کنی مامان جون؟
- گریه نمی‌کردم، دارم ناهار درست می‌کنم.
داوود به کابینت تکیه زد و گفت:
- یه سوال بپرسم؟
- بپرس.
- چی شد که بعد از چند سال زندگی با شما، به سرش زد که برای پول بیشتر بره تهرون؟
- نمی‌دونم.
- می‌دونی فقط نمی‌خوای به من بگی؟
پروین به سمت گاز چرخید تا نگاهش به داوود نیفتد و بعد گفت:
- چرا از خودش نپرسیدی؟
- این‌دفعه از خودش می پرسم، مامان بهارک گفت بهتون بگم ببخشیدش که بهتون دروغ گفتن.
پروین در قابلمه را گذاشت و به سمت یخچال رفت و جوابش را داد:
- هر چی که بوده تموم شده.
- اون‌قدری که فکر می‌کنید بد نیستن، اونا هم دردایی دارن که اگه یه بار پای حرفشون بشینی شاید بهشون حق بدی. جمیله خانم بد موقعی مرد؛ شاید شما خوشحال شده باشید ولی بچه‌هاش خیلی گناه دارن.
پروین به سمت داوود چرخید و گفت:
- هر چند دل خوشی ازش نداشتم ولی از مرگش خوشحال نشدم.
- می‌دونستم مادرم مهربون‌تر از این حرفاست.
- ببین داوود حالا که اون زنه مرده شاید اجازه بدم به بچه‌هاش سر بزنی و هواشون رو داشته باشی؛ خب دیگه می‌بینم خدا رو خوش نمیاد، حشمت که توی زندانه و اون بچه‌ها کسی رو ندارن شاید اگر تو بهشون سر بزنی خوشحال بشن؛ این اجازه رو داری ولی لحظه‌ی به این فکر نکن که می‌تونی راضیم کنی که با اون دخترخاله‌شون ازدواج کنی.
داوود آرام اما با عجز گفت:
- دوستش دارم.
پروین بر سرش داد زد:
- نداشته باش.
و آرام‌تر شد و گفت:
- دوستش نداشته باش، یکی دیگه رو دوست داشته باش.
- مگه لباس؟
- آره زن توی زندگی مرد یه لباس؛ هر وقت هم دلشون بخواد عوضش می‌کنن، حداقلش که واسه بابات این‌جوری بود.
داوود سرسختانه و ناراحت گفت:
- من مثل بابام نیستم؛ می‌دونید که نیستم.
پروین باز حرف خودش را زد:
- هستی! مثل باباتی و من از همین می‌ترسم.
داوود با بغض فریاد زد:
- نیستم، من مثل بابام نیستم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
و عصبی از آشپزخانه بیرون زد؛ پروین به دنبالش رفت. داوود به اتاقش رفت و در را پشت سرش بست و هر چقدر هم مادرش صدایش زد جوابی نداد. چند دقیقه‌ای بعد در حالی که لباس بیرون پوشیده بود بیرون آمد سوییچ ماشینش را برداشت و از خانه ترک کرد.
به گاوداری رفت و به کارهایش رسیدگی کرد. بناها سخت مشغول کار بودند و در این ده روزی که نبود تقریبا دیوارهای اطراف را چیده بودند.
حجت هم خیلی خوب به کارها رسیدگی کرده بود. تا عصر به حساب ها و هزینه ها و درآمدها رسیدگی کرد و با حجت در مورد کارهایشان صحبت کردند.
کشت دوباره‌ی گل رزها شروع شده بود و همین مسئله کارشان را دوبرابر می‌کرد. گاهی اوقات فکر می‌کرد شاید راه اندازی هم‌زمان این دو کار اشتباه بوده است اما وقتی بازدهی کارها رو بررسی می کرد از آینده‌ای که داشتند خوشحال بود.
نامه‌های از جهاد کشاورزی برایش آمده بود؛ نامه‌ها و معرفی نامه‌هایی که برای بازدید از گاوداری تهران و تبریز احتیاج داشت قبلاً یک معرفی نامه برای بازدید از گاوداری قزوین به دستش رسیده بود که می‌بایست زود به آن‌جا می‌رفت.
از حجت خواست کارهایش را انجام دهد تا دو روز دیگر راه بیفتند و برای دو روز دیگر دو تا بلیط برای قزوین گرفت.
تمام آن روز منتظر جواب پیام آیه بود ولی جوابی دریافت نکرد. عصر وقتی به سمت خانه می‌رفت به سمت تپه‌ی دکل رفت و باز ماشینش را رو به غروب خورشید پارک کرد و از ماشین پیاده شد. کنار یکی از لاستیک‌های ماشین روی سبزه‌ها، روی زمین نشست و به لاستیک ماشین تکیه زد. شماره‌ی آیه را گرفت اما هر چقدر زنگ خورد آیه جوابش را نداد برای همین شماره‌ی بهارک را گرفت که بعد از سومین زنگ جواب داد. بعد از کمی احوالپرسی و سفارش از بهارک خواست منتظر جواب پیام‌هایش هست.
بعد از این‌که تلفن را قطع کرد مدتی همان‌جا نشست، وقتی هوا کاملاً تاریک شد از جا برخاست و به خانه رفت. شامش را که خورد به خاطر خستگی زیاد به اتاقش رفت و دراز کشید. داشت خوابش می‌برد که صدای پیام گوشیش را شنید، آیه در پیامرسان واتس‌آپ برایش پیام فرستاده بود.
- سلام، خوب هستین؟
- سلام، خوبم؛ چرا دیروز جواب پیامم رو ندادی؟
مدتی به سکوت گذشت تا بالاخره آیه برایش پیام داد:
- کدوم پیام؟
- کدوم پیام؟ پیامی که سین شد اما جواب داده نشد.
و از پیام‌های روز قبل موقعی که از تهران حرکت کرده بود اسکرین‌شات گرفت و برایش فرستاد.
داوود دیروز برایش این پیام را فرستاده بود.«آیه به اندازه‌ی همه‌ی بودن‌ها و دوست داشتن‌ها دوستت دارم»
دقایقی بعد اسکرین‌شاتی هم آیه از گوشی خودش فرستاد و بعد پیام داد:
- ببین هیچ پیامی دریافت نکردم؛ نمی‌دونم چی شده؟
این موضوع هر دو را نگران کرده بود. داوود حدس میزد گوشی آیه توسط شخص دیگری چک شده است و به رویش نیاورده‌اند و می‌ترسید که آن یک نفر الیاس باشد.
- شاید گوشیت مشکل داره می‌بینی که پیام‌ها سین شده، گوشیت رو جای نذاشته بودی کسی برداره و ببینه و بعد پیام پاک کنه؟
آیه دقایقی بعد پیام داد:
- نه، حتماً مشکل از گوشی و برنامه‌ی واتس‌آپ؛ به روزرسانی می‌کنم شاید درست بشه. ببخشید من باید برم، مادرم داره صدام میزنه؛ خداحافظ.
و قبل از این‌که داوود جوابی بدهد آفلاین شد. داوود عصبی گوشی را خاموش کرد و به سقف خیره شد. باز هم سبحان و حرف‌هایش در ذهنش نقش بست.
به خوبی می‌دانست سبحان هر کاری می‌کند تا او را از سر راه بردارد و او از این می‌ترسید مبادا سبحان پیروز این میدان باشد، برای همین هر موضوعی او را حساس می‌کرد. این دوریش از آیه هم او را عذاب می داد و دل نگران‌ترش کرده بود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
دو روزی در روستا بود و به کارهایش رسید و بعد برای بازدید از گاوداری برای سفری دو روزه به همراه حجت به قزوین سفر کرد.
در تمام این مدت گاهی با آیه چت داشت اما گاهی اوقات آیه دو روز تمام آفلاین بود و داوود به خیال این‌که در خانه باشد تماس نمی‌گرفت، اما چیزی که می‌دانست این بود که آیه از عمیق‌تر شدن این رابطه می‌ترسید و هنوز هم خیلی رسمی با او حرف میزد، اما از یک چیز مطمئن بود و این‌که آیه هم به او علاقه داشت.
ده روزی که گذشت ماهان خبری به او داد که برای دیدن ماهان و مطمئن شدن از صحت خبر به بجنورد رفت. عصر بود که رسید و ماهان توی مغازه‌اش بود که با دیدن ماشین داوود، مغازه را به شاگردش سپرد و از مغازه بیرون رفت. داوود تا از ماشین پیاده شد و گفت:
- مطمئنی ماهان؟
- اول سلام، دوم این‌که فکر می‌کنم مطمئن باشم؛ بریم یه چرخی بزنیم.
داوود سوییچ را به سمتش گرفت و گفت:
- پس زحمت رانندگی رو بکش.
- قفل کن با ماشین من بریم.
داوود هم اصراری نکرد و به سمت ماشین ماهان رفت و جلو در کنار ماهان نشست.
- نباید بابت دستت می‌رفتی دکتر؟
- می‌خواستم برم دیگه خسته شدم از این گچ، برم ببینم اگر میشه بازش کنه، خیلی داره اذیتم می‌کنه؛ خب تو بگو ببینم مطمئنی که الان دبی؟
- با این اطلاعاتی که تو دادی هم‌چین کسی رفته دبی، نه ترکیه؛ یه دوستی دارم شیرازیه اون زیاد میره دبی و میاد. بهش زنگ زدم پرسیدم ببینم می‌تونه واسه‌مون کاری بکنه که پیداش کنیم گفت نشد نداره ولی خیلی سخت؛ هر چی باشه کشور غریب ما هم که کسی رو نمی‌شناسیم. بیژن همین دوستم می گفت شاید از دبی رفته باشه یه کشور دیگه.
داوود کلافه چنگی به موهایش زد و گفت:
- چطوری میشه فهمید رفته یه کشور دیگه یا نه؟
ماهان نیم‌نگاهی به او انداخت و گفت:
- باید خودت بری؛ شاید پلیس اونجا کمکت کنه و بتونه پیگیری کنه ببینه کجا رفته و اگر هنوز توی دبی باشه که می‌فهمی؛ اون موقع پیدا کردنش هم آسون نیست.
داوود مستأصل گفت:
- کلی کار سرم ریخته، نمی‌تونم برم؛ میشه بری خونه‌ی دختر خاله‌ت، می‌خوام برم مانی رو ببینم، قبلش یه جا نگه دار یه خورده خوراکی واسه‌ش بخرم.
یه مقدار خوراکی برای مانی و بچه‌های دختر خاله‌ی ماهان گرفت و بعد به خانه‌شان رفتند. مانی حالش خوب بود و حسابی توی خانه‌ی دختر خاله‌ی ماهان راحت بود. حتی طوری بود که وقتی داوود را دید غریبی هم کرد و از دخترخاله‌ی ماهان جدا هم نشد و او را مامان صدا می کرد.
وقتی از خانه‌ی او بیرون آمدند و سوار ماشین شدند، داوود گفت:
- این‌جوری خیلی بده ماهان؛ مانی فکر می‌کنه دخترخاله‌ت مادرشه و این اصلاً به صلاح نیست. کاش از اول سپرده بودمش به عمه زلیخا.
- آره حق با تو، فردا روزی بخواهید این بچه رو از نگار جدا کنید حسابی اذیت میشه.
- میگی چی‌کار کنم؟
ماهان ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
- چی بگم والا؟ عقلم به جای قد نمیده.
داوود عصبی گفت:
- یکی نیست به بابای من بگه زن گرفتی که گرفتی، بچه آوردنت دیگه چی بود؟
ماهان خندید و گفت:
- فکر کنم بهترین راه حل اینه که بری واسه آزادی بابات هر کاری می‌تونی بکنی.
- حالا فکر می‌کنی از زندان آزاد بشه کسیه که بشینه توی خونه بچه‌داری کنه، شاید رفت یه زن دیگه هم گرفت برای این‌که از بچه‌هاش نگه داری کنن، اونوقت باید خر بیارم و باقالی بار کنم.
ماهان باز خندید که داوود گفت:
- نخند ماهان، دارم از بدبختی‌هام حرف بزنم.
- راستی بهت گفتم داداشم رو راضی کردم که موافقت کنه که بابام زن بگیره.
داوود متعجب گفت:
- با پدرت آشتی کردی؟ آفرین پسر خوب.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
ماهان راضی سری تکان داد و جوابش را داد:
- آره رفتم خونه‌اش، کلی باهم حرف زدیم؛ قبلش هم با سامان حرف زده بودم، اونم با زنش اومد خونه‌ی بابا. زن داداشم می‌گفت اون خانمی که بابام ازش خوشش اومده رو دیده؛ می‌گفت خانم خوبیه. رفتم با آبجی بزرگه هم کلی حرف زدم اولش که جار و جنجال راه انداخت ولی اونقدر واسه‌اش گفتم تا بالاخره راضی شد؛ اون دوتا آبجی‌ها رو هم راضی کردیم. همه‌ی این اتفاقات توی یه هفته افتاد؛ آخر هفته می‌ریم واسه بابامون خواستگاری.
داوود خوشحال نفس عمیقی کشید و گفت:
- تنها خبر خوبی بود که توی این مدت شنیدم.
- اما به بابام گفتم برنمی‌گردم خونه، توی خونه‌ی خودم راحت‌ترم. گویا این زنه یه پسر داره که میاره خونه‌ی ما، هنوز پونرده سالشه. داوود باورت نمیشه چقدر پیش چشم بابام عزیز شدم؛ هر روز زنگ می‌زنه احوالم رو می‌پرسه. می‌بینم این‌جوری خوشحاله من خوشحال میشم.
شام را با هم در رستورانی خوردند و بعد از این‌که ساعت‌ها با هم حرف زدند داوود با ماشینش به روستا برگشت.
در مسیر برگشت بود که موبایلش زنگ خورد. چون موبایل توی جا موبایلی جلو چشمش بود شماره را دید. شماره‌ی ناشناسی بود به خیال اینکه موضوع کاری باشد ماشین را به حاشیه‌ی جاده راند و توقف کرد و بعد سریع جواب داد.
- الو بفرمایین.
صدای دختر جوانی توی گوشی پیچید:
- الو، شما؟
داوود با اخمی گفت:
- شما تماس گرفتید اونوقت از من می‌پرسید من کی هستم؟
دختر جوان گویا صدا را شناخته بود با تردید گفت:
- آقا داوود؟
- می‌بخشید شما کی هستید؟
دختر باز گفت:
- درست میگم شما آقا داوود هستید درسته؛ برادر بهارک؟
داوود اما باز عصبی گفت:
- خانم محترم بله من داوود هستم اما شما کی هستید؟
که به یکباره تماس قطع شد و داوود هر چقدر با همان شماره تماس گرفت کسی جوابش را نداد؛ کلافه و عصبی دستی به موهایش کشید. شماره را برای بهارک اس‌ام‌اس کرد و پرسید:
- این شماره رو می‌شناسی؟ بدون این‌که به کسی نشون بدی یا سوالی بپرسی جواب من رو بده.
مدتی منتظر ماند اما چون جوابی دریافت نکرد ماشین را روشن کرد و راه افتاد. در حال حرکت بود که بهارک جواب اس ام اسش را دا د:
- نه نمی‌شناسم؛ این شماره کیه؟
باز توقف کرد و جواب بهارک را داد:
- مهم نیست این شماره رو هم پاک کن و اصلاً به این‌که بهش زنگ بزنی فکر نکن، فهمیدی چی گفتم؟
***
سه روز قبل از این‌که برای مراسم چهلم جمیله به تهران برود گچ دستش را باز کرد.
هر چند هنوز به خوبی نمی‌توانست دستش را تکان بدهد و اگر بیش از حد از دستش کار می‌کشید درد می‌گرفت ولی آن‌قدر دردش شدید نبود که نتواند رانندگی کند.
روز قبل از این‌که مراسم چهلم جمیله برگزار شود باز هم ساکش را بست.
مادرش این‌بار می‌دانست که به تهران می‌رود با این‌که نگران بود و ناراحت اما می‌دانست نمی‌تواند جلویش را بگیرد ولی قرار بود این‌بار برای بازدید از گاوداری که در تهران هم بود برود. اول به بجنورد رفت و بعد از دیداری کوتاه با دوستش ماهان راهی تهران شد.
تنها در جاده می‌راند و در تنهایی به مسائلی که اخیراً اتفاق افتاده بود فکر می‌کرد. از آیه هم دلخور بود چون در این مدت آن‌طور که او می‌خواست به پیام‌هایش جواب نمی‌داد و نتوانسته بود حتی یکبار تلفنی با او صحبت کند. می‌دانست اگر آیه می‌خواست می‌توانست به او زنگ بزند ولی این‌که تماس نمی‌گرفت به این معنی بود که نمی‌خواسته است. بارها به آن شماره‌ی که با او تماس گرفته بود تماس گرفت اما هر بار آن خط خاموش بود و این‌که نمی‌دانست او چه کسی است که فقط می‌خواست به هویت او پی ببرد عصبانی بود.
به تهران می‌رفت تا بهانه‌ی شرکت درمراسم چهلم جمیله شاید از این موضوعات سر دربیاورد و باز بتواند با آیه حضوراً صحبت کند.
شب بود که رسید، تلفنی رسیدنش را به بهارک خبر داده بود اما می‌بایست به هتل می‌رفت تا فردا که به دیدن بهارک برود.
صبح با پوشیدن پیراهن آبی به همراه کت و شلوار مات مشکی و کفش‌های ورنی مشکی از هتل بیرون رفت. این تیپ مشکی ماشین زیبای مشکی‌اش کامل می‌کرد. چون قرار بود مراسم شب بعد از نماز در مسجد برگزار شود پس قصد داشت صبح تا عصر را وقتش برای کارش بگذارد هر چند دوست داشت آیه را ببیند اما آیه جواب پیامکش را مبنی بر اینکه به تهران رسیده است و قصد دارد او را ببیند را بی‌جواب گذاشته بود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین