کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
وقتی به گاوداری رسید، نامه را به نگهبانی نشان داد، چون از قبل قرار ملاقاتش هماهنگ شده بود او را به قسمت اداری گاوداری راهنمایی کردند. قسمت اداری، ساختمان دو طبقهای بود جدا از محوطهی گاوداری در محیطی بود که اطرافش پر بود از درخت؛ ماشینش را در پارکینگ مخصوصی که برای ماشین کارمندان در نظر گرفته بودند پارک کرد؛ کیفش را برداشت و وارد ساختمان اداری شد.
درون سالن بزرگش دو میز بود که پشت میزها دو خانم جوان نشسته بودند. اسم و فامیلش را که گفت، یکی از آن دخترها با خوشرویی به سمت اتاقی راهنماییش کرد. وارد اتاق که شد با مردی تقریبا 40 سالهای خوش برخورد و شیکپوش و البته کمی چاق رو به رو شد.
داریوش جهانبخش بعد از کمی خوش و بش کردن با او، او را دعوت به نشستن کرد؛ روی مبلهای چرمی مشکی رنگ مقابل یکدیگر نشستند.
جهانبخش با تحسین گفت:
- خوشم میاد از این مهندس دهقان که استعداد خوبی توی پیدا کردن آدمهای سخت کوش و پر تلاش و البته خوش تیپ داره.
- نظر لطفتتون، مهندس دهقان خیلی از شما تعریف کردن؛ میگفتن شما هم با پشتکار و تلاش به اینجایی که هستید، رسیدید.
جهانبخش در تایید حرفش سری تکان داد و گفت:
- ده پونزده سال قبل، اینجایی که شما هستی بودم؛ مهندس دهقان وقتی دید خیلی جسورم برای رسیدن به اهدافم خیلی کمکم کرد؛ اون موقع سمت پایینتری توی جهاد کشاورزی کرج داشت بعداً ریاست جهاد کشاورزی بجنورد بهش دادن.
مدتی داوود در رابطه با کارش صحبت کرد و بعد به همراه جهانبخش برای سر زدن به گاوداری از دفتر بیرون رفتند. تقریباً یکساعتی در گاوداری چرخیدند و جهانبخش از هر قسمتی توضیح میداد و سوالات داوود را هم با حوصله جواب میداد؛ بعد درون اتاقک مخصوص لباس عوض کردند و به قسمت اداری برگشتند.
ضمن نوشیدن چای و کیک مشغول بقیهی گفتگوهای خود بودند که منشی وارد اتاق شد و گفت:
- میبخشید آقای جهانبخش، مهسا خانم تشریف آوردن و میخوان شما رو ببینن.
جهانبخش سری تکان داد و گفت:
- باشه بگید منتظرم باشه.
- میگن خیلی عجله دارن.
داوود وارد صحبت شد و گفت:
- میبخشید من امروز کلی وقتتون رو گرفتم؛ من دیگه از حضورتون مرخص میشم و اگه اجازه بدید فردا هم چند ساعتی مزاحمتون بشم.
و با هم از اتاق بیرون آمدند. دختری تقریباً بیست و دو سالهای فشن و زیبارو، موهای بلندش از زیر روسری کوچکش بیرون ریخته بود به سمتشان آمد و گفت:
- داداش جون.
جهانبخش با اخمی نگاهش کرد و گفت:
- خواهرم هستن، مهسا خانوم؛ مهسا جان ایشون هم آقا داوود هستن از دوستان من.
مهسا نگاه خریدارانهای به داوود انداخت و بعد دستش را به علامت دست دادن به سمت داوود دراز کرد و گفت:
- خیلی خوشوقتم آقا داوود.
داوود مکثی کرد و بدون اینکه دست بدهد گفت:
- به همچنین خانم.
مهسا با دلخوری دستش را جمع کرد و گفت:
- بیادبی بود ولی نادیده میگیرم.
جهانبخش چشم غرهای به جان مهسا ریخت و خطاب به داوود گفت:
- من عذرمیخوام آقا داوود.
داوود با لبخندی به سختی به ل**ب آورد و گفت:
- خواهش میکنم، بااجازهتون.
و با جهانبخش دست داد و به سمت خروجی به راه افتاد و همینطور که میرفت صدای غر زدن مهسا را شنید:
- از این آدمای امل بدم میاد.
اما داوود اهمیتی نداد؛ وقتی از ساختمان بیرون آمد با پوزخندی به سمت ماشینش رفت؛ نگاهی به ساعتش انداخت و به راه افتاد.
چون گاوداری بیرون از شهر بود، تقریباً یکساعتی رانندگی کرد تا به تهران رسید. باز هم گوشیاش را نگاه کرد اما هنوز پیامی از آیه دریافت نکرده بود. ساعت تقریباً دو بعدازظهر بود که برای ناهار خوردن به رستورانی رفت. موقع ناهار بهارک تماس گرفت، از او سراغ آیه را گرفت. بهارک به او گفت خانه است و از صبح از اتاقش بیرون نیامده و مشغول درس خواندن است.
داوود به خیال اینکه آیه اصلاً پیامش را ندیده است خودش را دلداری داد، به بهارک گفته بود بعد از مراسم او را میبیند و شام را با او و بیتا بیرون میروند. هر چند دوست داشت آیه هم باشد اما میدانست حتماً نمیتواند بیاید.
بعد از ناهارش به هتل برگشت؛ دوشی گرفت و کمی استراحت کرد. برای مراسم چهلم همان کت و شلوار را ایندفعه با پیراهن مشکی براقی پوشید و قبل از نماز خودش را به مسجد محله رساند.
با دیدن آقا مرتضی که مشغول صحبت با مردی بود به سمتش رفت؛ آقا مرتضی هم تا او را دید به جانبش چرخید. با هم احوالپرسی داشتند و بعد با هم وارد مسجد شدند، در صفوف نماز در کنار هم نشستند.
بعد از نماز مراسم شروع شد؛ مرتضی چون باید به کسانی که برای شرکت در مراسم تازه رسیده بودند به استقبالشان میرفت از کنار داوود برخاست.
از کسانی که توی مراسم بودند او فقط جلیل و کامران و الیاس و آقا مرتضی را میشناخت و لزومی بر شناخت بقیه نداشت. نشسته بود و به سخنان شیخ گوش میداد که متوجه شد الیاس در کنارش نشست به جانبش چرخید و با خوشرویی گفت:
- سلام آقا الیاس، خوب هستین؟
اما تلخی که به چهرهی الیاس بود خیلی زود لبخند را از ل**ب او دور کرد، الیاس بعد از مکث طولانی گفت:
- سلام.
داوود با تردید پرسید:
- اتفاقی افتاده؟
- میخواستم توی یه موقعیت دیگهای باهاتون صحبت کنم اما گفتم چه وقتی بهتر از الان که توجهی جلب نمیشه؛ ببین آقا داوود حرفام رو میزنم فقط گوش کن.
- بفرمایین.
الیاس نگاهی به سوی دیگرش انداخت، فاصلهاش با مردی که سوی دیگرش نشسته بود خیلی زیاد بود پس خیالش راحت شد کسی صدایش را نمیشنود.
- فکر میکنم تا الان از خانوادهی من بیاحترامی ندیدید و حرمت شما حفظ شده؛ نون و نمک ما رو خوردید و با هم فامیل هستیم یه جورایی.
- بله خب ولی...
الیاس عصبی دستش را مشت کرد و حرف داوود را برید:
- صبر کنید حرف اصلیم رو بزنم؛ ببین نمیدونم با خودت چی فکر کردی یا توی خواهر من چی دیدی که فکر کردی میتونی به خودت اجازه بدی با خواهر من چت کنی و طرح دوستی بریزی.
داوود که حسابی جا خورده بود ساکت ماند و الیاس گفت:
- از این موضوعات پدرم هیچی نمیدونه، نمیخوامم بدونه چون ممکنه خیلی ناراحت بشه؛ از شما هم توقع نداشتیم که همچین رفتاری ازتون ببینیم.
- ببیند آقا الیاس اون چیزی که شما فکر میکنید نیست، سبحان تصورات غلط خودش رو اومده برای شما گفته.
الیاس تا اسم سبحان را شنید متعجب گفت:
- سبحان؟
- آره خب من میدونم سبحان این چیزا رو به شما گفته؟
الیاس بهت زده و ناباور گفت:
- سبحان به من گفته؟ مگه سبحان خبر داره؟
داوود بیشتر از قبل جا خورد و گفت:
- میشه بریم بیرون صحبت کنیم.
الیاس که حسابی عصبی شده بود و مشخص بود به سختی خود را کنترل میکند نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- بیاید بیرون مسجد.
و قبل از داوود برخاست و بیرون رفت. داوود لحظاتی فکر کرد و بعد از جا برخاست و بدون اینکه جلب توجه کند از مسجد بیرون رفت. الیاس نزدیک ماشین خودش منتظر داوود ایستاده بود که داوود هم به سمتش رفت تا الیاس او را دید با تندی گفت:
- خب تعریف کن ببینم، روی چه حسابی گفتی سبحان به من حرفی زده؟
- فکر نمیکنید خیلی دارید تند میرید؟
الیاس یک دستی یقهی کتش را گرفت و توی صورتش براق شد و گفت:
- ببینم اگه پای ناموس خودت هم در میون بود همین حرف رو میزدی؟
داوود آرام دستش را روی دست الیاس گذاشت و گفت:
- من هیچوقت خیانتی نکردم و ناموس سرم میشه.
الیاس دستش را انداخت و با زهرخندی گفت:
- از کارات معلومه، ببینم منم میتونم شمارهی خواهرات رو داشته باشم و گاهی واسهشون پیام عاشقونه بفرستم؟
داوود با ناراحتی و با نگاهش بر سر الیاس فریاد کشید و با خشمی که صدایش را دو رگه کرده بود گفت:
- ببین آقا الیاس من نیت بدی ندارم و هر چی که هست واقعاً علاقهست و قصد و نیتم خیره.
- برای هر کسی اینجور رابطههای عادی باشه برای ما نیست؛ اگه قصد و نیت خیر داشتی باید از همون روشی وارد میشدی که خانوادهی من میپسنده.
- بله از این نظر حق با شماست ولی به خداوندی خدا قسم هیچوقت به فکر بازی دادن خواهرتون نبودم و قصدم دوستی نبود.
الیاس باز نیشخندی زد و گفت:
- من چیزی غیر از این دیدم و الان فقط دارم بهتون هشدار میدم دیگه نه به خواهر من پیام میدید نه زنگ میزنید نه حتی بهش فکر میکنید و بذارید جواب نیت خیرتون رو من بهتون بدم، ما شما رو لایق همسری خواهرمون نمیدونیم و حالا در مورد اینکه فکر کردید سبحان به من حرفی زده بگید؟
داوود اما بر خلاف سوال الیاس گفت:
- من به خواهرتون آیه خانم علاقه دارم و به وقتش میام خواستگاری و جوابم رو از خودشون میگیرم.
این حرف را زد و رو گرداند تا به سمت مسجد برگردد. الیاس که خون خونش را میخورد کمی صدایش را بالا برد و گفت:
- مثل اینکه شما حرف حالیتون نمیشه، آقای زاهدی.
داوود به سمتش چرخید و گفت:
- بهتره داد و بیداد راه نندازید، این مراسم چهلم خالهتون و همهی کسانی که اینجا هستن از اقوام خودتون هستند.
الیاس باز بهش نزدیک شد و ایندفعه دو دستی یقه اش را چسبید و گفت:
- داری من رو تهدید میکنی مردک؟
داوود نگاهی به اطراف انداخت، ماشین پژوی مشکی رنگی جلوتر متوقف شده بود و کسی داشت پیاده میشد؛ الیاس هم متوجه آن ماشین شد و دستش را انداخت.
و در حالی که داشت تظاهر میکرد اتفاقی نیفتاده به آن مرد سلامی داد و بعد او را به سمت مسجد راهنمایی کرد بعد از رفتن آن مرد با پشت دست به کتف داوود زد و گفت:
- بذار یه چیز رو بهت بگم، همون پدرت واسه هفت نسل فامیلمون کافی بود؛ مطمئن باش نه تنها خواهر من با پسر مردی که سه تا زن داشت ازدواج نمیکنه بلکه هر کسی دیگهای هم بفهمه اینکار رو نمیکنه، پس برو از همون فامیل خودتون زن بگیر که زناشون عادت دارن به هوو اومدن سرشون، در مورد اینکه چرا فکر کردی سبحان به من حرفی زده نمیخوام چیزی بدونم چون به وقتش خودم با سبحان صحبت میکنم ...عزت زیاد.
و از کنارش گذشت و رفت در حالی که داوود حسابی از حرفهای الیاس و بیشتر از هر چیزی از پدرش که باعث شنیدن آن حرفها بود، عصبانی بود.
چون حوصلهی شرکت در مراسم را نداشت به سمت ماشینش رفت و پشت رل ماشینش نشست. گوشیاش را از جیب بیرون آورد، پیامی نوشت تا برای آیه ارسال کند اما باز پشیمان شد و پیام را پاک کرد، مستأصل و کلافه به در ورودی مسجد خیره شد.
مراسم تمام شد و یکی یکی از مسجد بیرون میآمدند و به طرفی میرفتند. بهارک و آیه هم با هم بیرون آمدند و به دنبال سرشان عدهای دیگری از زنان هم بیرون آمدند. داوود از ماشین پیاده شد و بهارک را صدا زد که بهارک با دیدنش به سمتش آمد و گفت:
- سلام داداش، خوبی قربونت برم؟
- سلام، خوبم.
و از ورای شانهی بهارک به آیه نگاه کرد اما خواهرش آمنه به کنارش آمد و بازویش را گرفت و او را به سمت ماشین خودشان برد. جیران هم به داوود چشم غرهای رفت و به سمت ماشینشان رفت. بهارک نیمنگاهی به پشت سرش انداخت و آرام گفت:
- داداش!
نگاه داوود به سمت بهارک کشیده شد و بهارک آرام گفت:
- یه مدت اصلاً به آیه نه زنگ بزن نه پیام بده.
- موبایلش رو گرفتن؟
- نه ولی الیاس زدتش.
داوود ناباور گفت:
- راست میگی؟
بهارک سری تکان داد و با ناراحتی گفت:
- ما نفهمیدیم، الان هم آمنه و خاله نمیذارن یه دقیقه من و آیه با هم تنها باشیم؛ تا یه دقیقه با هم میشینیم زود یکیشون میاد پیشمون میشینه.
- پس مادرش هم میدونه.
- فقط آقا مرتضی هیچی نمیدونه.
داوود کلافه چنگی به موهایش زد و بعد گفت:
- چطوری فهمیدن؟
- نمیدونم ولی گویا اول آمنه فهمیده و بعد به مادرش گفته، خاله هم گذاشته کف دست الیاس؛ یه روز که آقا مرتضی خونه نبود هر سه نفر؛ آیه رو برده بودن توی یه اتاق و داشتن بازجوییش میکردن گویا الیاس بهش سیلی هم زده. موبایلش رو نگرفتن ولی قدغنش کردن جوابت رو بده؛ آیه هم قول داده دیگه جوابت رو نده.
قطره اشکی روی صورتش دوید، بهارک ناباور گفت:
- داداش داری گریه میکنی؟
داوود با دیدن آقا مرتضی که به سمتشان میآمد سریع اشکش را گرفت.
- آقا داوود بفرمایین شام بریم خونهی ما.
- ممنون آقا مرتضی، اگه اجازه بدید بریم با بهارک و بیتا یه خورده بچرخیم و صحبت کنیم، بعد میرسونمشون جلو خونهتون.
از آقا مرتضی خداحافظی کردند و به سمت ماشین داوود رفتند. بهارک وقتی جلو در کنار داوود نشست گفت:
- حالا میخواهی چیکار کنی داوود؟
اما داوود حرف دیگری زد:
- میریم شام می خوریم بعدم میریم شهر بازی، نظرت چیه بیتا؟
- ممنون، آقا ماهان با خودت نیاوردی؟
- نه، ماهان یه خورده کار داشت، نمیتونست بیاد ولی حسابی بهت سلام رسوند و اون هدیه رو واسه تو فرستاده.
بیتا به پاکت کادویی نگاهی انداخت و بعد بازش کرد. یک عروسک خرگوش پشمالو توی پاکت بود که با دیدنش خیلی خوشحال شد و خواست تلفنی از ماهان تشکر کند. داوود شمارهی ماهان را گرفت و گوشی را به بیتا داد لحظهای بعد بیتا مشغول صحبت با ماهان شد، داوود هم ماشین را از جا کند و حرکت کرد. بهارک نگاهش را از بیرون برداشت و به داوود که ساکت و آرام بود داد و گفت:
- مادرت رضایت داده؟
- نه، ولی راضیش میکنم.
لبخندی لبهای بهارک را جلا داد و گفت:
- ولی از یه چیز مطمئن باش، آیه خیلی دوستت داره.
- چرا این حرف رو میزنی؟ رو چه حسابی؟
بهارک گوشیش را بیرون آورد و گفت:
- یه شب که من توی اتاق خودمون بودم یه شعری برای من فرستاد چون قول داده به تو پیامی نده، این شعر رو برای من فرستاد؛ هیچی دیگه هم ننوشته بود شاید فکر میکرده من می فهمم و برای تو میفرستم ولی من خر نفهمیدم، امشب توی مسجد آروم بهم گفت شعر رو واسهت فرستادم؛ من تازه دو زاریم افتاد که باید میفرستادم برای تو.
داوود با لبخندی نگاهش کرد و گفت:
- الان بفرست ببینم.
بهارک سری تکان داد و همینطور که با موبایلش ور میرفت گفت:
- فکرش رو نمیکردم آمنه انقدر بدجنس باشه؛ امشب یه دقیقه از کنار ما جم نمیخورد ولی تا یه دقیقه سرگرم حرف زدن با عمهش شد آیه این رو ازم پرسید.
داوود که حسابی به فکر فرو رفته بود آرام با خودش گفت:
- پس احتمالاً اون خانمه هم آمنه بوده باشه.
اما بهارک صدایش را شنید و گفت:
- کدوم خانمه؟
- هیچی، شعر رو فرستادی.
- آره فرستادم.
بیتا تماسش را قطع کرد و گوشی را که به داوود داد. داوود در حال رانندگی برنامهی واتسآپ را باز کرد. پیامی را که از بهارک دریافت کرده بود این شعر بود.
«نه! نگفتم دوستت دارم ولی جانم تویی
خالق هر لحظه از این عشق پنهانم تویی
با نگاهت داغ یک رؤیای شیرین بر دلم
مینشانی تا بفهمم حکم ویرانم تویی
بیقراری میکند در شعر هم رؤیای تو
باعث بیتابی چشمان گریانم تویی
آمدی تا من فقط مومن به چشمانت شوم
«ربّنا و آتنا»ی بین دستانم تویی
گرگهای چشم تو، آدم به آدم میدرند
من نمیترسم از آن وقتی که چوپانم تویی
عشق ِ دورم از کجای قلعهام وارد شدی؟
که ندیدی در حریمم، ماه و سلطانم تویی
درد یعنی حرفی از نام تو در این شعر نیست
من غلط کردم نگفتم! دین و ایمانم تویی
نه زلیخا هم نمیفهمد همین حال مرا
تا جهنم میروم حالا که شیطانم تویی
در غزلهایم شکستم، ذره ذره... راضیام
منزوی باشم، نباشم، حرف پایانم تویی
تا قیامت در میان سینه حبست میکنم
تا قیامت حسرت چشمان حیرانم تویی» «شعر از پویا جمشید»
داوود محو شعر شده بود که با صدای داد مواظب باش بهارک به خودش آمد. اما تا بخواهد کاری بکند با ماشین جلوی با شدت برخورد کرد و چراغ های ماشین جلویی که یک پراید بود خورد شد.
رانندهی پراید عصبانی پیاده شد و فریاد زد:
- حواست کجاست مرد حسابی؟
داوود گوشی را گذاشت و سریع پیاده شد. با اینکه آن مرد عصبانی بود اما داوود آرامش کرد و مشغول صحبت شدند. دقایقی بعد هردو ماشینهایشان را به کنار خیابان هدایت کردند و داوود پیاده شد. مدتی با رانندهی آن ماشین در رابطه با خسارتش صحبت کرد و در آخر همان مبلغی که همان راننده برای خسارت برآورد کرده بود به او داد و به ماشین خودش برگشت تا پشت رل نشست بهارک خندید و گفت:
- این عشق کار دستت داده داداش، ماشین خودت طوریش نشد؟
- نه بابا هیچیش نشد؛ رستوران خوب کجا سراغ داری؟
برای شام به یک رستوران درجه یک رفتند. شام را سفارش داده بودند و منتظر بودند اما داوود تمام مدت نگاهش به گوشی بود که بهارک با اعتراض گفت:
- چند بار میخونی؟
داوود سر بلند کرد و گفت:
- یه شعر واسهت میفرستم، واسهش بفرست، بدون هیچ حرف دیگهای.
بهارک با لبخند پر معنایی گفت:
- باشه، تنها کاریه که میتونم واسهت بکنم.
- ممنون .
شام را که خوردند به شهر بازی رفتند. تمام مدتی که بهارک و بیتا مشغول بازی بودند داوود روی نیمکتی نشسته بود و آن شعر را میخواند و بعد این شعر را برای بهارک فرستاد تا بعدا برای آیه ارسال کند.
« تو را دوست دارم
و این دوست داشتن
حقیقتی است که مرا
به زندگی دلبسته میکند…» «احمدشاملو»
ساعت تقریباً یازده بود که به سمت خانهی آقا مرتضی به راه افتادند. بیتا حسابی خسته بود و داشت خواب می رفت؛ داوود جلوی در ایستاد تا وقتی که در را برایشان باز کردند.
خسته بود و پریشان با اینحال وقتی به هتل رسید و دراز کشید خواب کاملاً از چشمانش رخت بسته بود. چند ساعتی به آیندهاش فکر کرد و به مخالفتها و سنگهای که پیش رویش بود فکر کرد. حالا که نمیتوانست با پیام هم با آیه در ارتباط باشد بیقرارتر شده بود.
فردای آن روز باز هم به گاوداری آقای جهانبخش رفت و چند ساعتی را در گاوداری گذراند. تقریباً همه آن اطلاعاتی که لازم داشت گرفته بود بعد از آنجا به دیدن پدرش رفت.
حرف تازهای برای هم نداشتند جز احوالپرسی و تازه کردن دیدار، چون میبایست به بجنورد برمیگشت برای خداحافظی با بهارک و بیتا به خانهی آقا مرتضی رفت.
ساعت تقریباً سه بعدازظهر بود که مقابل خانهشان رسید، تا از ماشین پیاده شد و داشت به سمت خانه میرفت متوجه آیه شد که از رو به رو میآمد.
آیه به قدری توی خودش بود و سر به زیر داشت که اصلاً متوجهاش نشده بود. نزدیکی خانه که رسید سر بلند کرد و از دیدن داوود جا خورد، همانطور خشکش زده بود و به داوود نگاه میکرد و بعد نگاهی به دور و بر خودش انداخت و جلوتر آمد. داوود در سلام کردن پیش دستی کرد و بعد حالش را پرسید:
- خوبی آیه؟
آیه آرام گویی میترسید کسی آنسوی در خانهشان حرفش را بشنود گفت:
- خواهش میکنم اینجوری اسمم رو صدا نزنید؛ ممکنه بفهمن.
- متأسفم، به خاطر من تو رو اذیت کردن.
- نه اذیتم نکردن، ببخشید.
و خواست در را باز کند که داوود گفت:
- آیه، من... .
آیه به سمتش چرخید و با التماس گفت:
- خواهش میکنم آقا داوود.
- میام خواستگاریت، فقط زمان لازم دارم.
آیه مستأصل گفت:
- نشدنیه، نمیشه؛ بهتره فراموش کنیم.
داوود محکم و با اطمینان و ایمان گفت:
- هرگز، هر اتفاقی که بیفته من فراموشت نمیکنم.
آیه به سختی اشکش را مهار کرد و با بغض گفت:
- حالم خوب نیست، ببخشید.
و خیلی سریع در خانه را باز کرد اما داوود باز گفت:
- آیه دوستت دارم، این رو هیچوقت یادت نره.
آیه بدون اینکه دوباره به او نگاه کند وارد خانه شد و در را بست. داوود به سمت ماشینش برگشت و لحظاتی به ماشین تکیه زد. به قدری به فکر فرو رفته بود که یادش رفته بود برای چه آنجاست.
مدتی بعد با صدای گربهای به خودش آمد؛ متوجه موقعیت خودش که شد با گوشی با بهارک تماس گرفت و آمدنش را به او خبر داد. بهارک دقایقی بعد بیرون آمد؛ مدتی صحبت کردند و بعد داوود خداحافظی کرد و سوار ماشینش شد و رفت.
***
در تمام طول مسیر به آیه و اتفاقاتی که افتاده بود فکر میکرد. عزمش را جزم کرده بود که رضایت مادرش را هر چه زودتر بگیرد و به خواستگاری آیه برود اما میدانست این موضوع حداقل تا مراسم سالگرد جمیله طول خواهد کشید.
بعد از برگشتنش مدتی را به کارهایش میرسید بدون اینکه باز موضوع آیه را مطرح کند. تمام مدت از طریق بهارک خبر از آیه داشت و گاهی شعری یا متنی را برای بهارک میفرستاد تا او برای آیه ارسال کند.
حالا که آیه قول داده بود که به او پیامی ندهد، نمیخواست با پیام دادن به او موجب آزار و اذیتش شود؛ هر چند خیلی دوست داشت با او تماس بگیرد و صدایش را بشنود اما تصمیم گرفته بود صبر کند.
دو ماهی گذشت و کار ساخت گاوداریش تمام شده بود و کارهای برق کشی و نصب تاسیساتی که نیاز داشت را شروع کرده بود. وامش را گرفته بود و برای خرید گاو و گوساله با چند نفری صحبت کرده بود و برای اینکار باید به چند شهر سفر میکرد من جمله به شهر تهران.
جهانبخش هم چند رأس گوساله و گاو شیرده داشت که داوود قصد داشت آنها را بخرد. در مدت این دوماه نه تنها داوود حرفی از آیه نزده بود بلکه مادرش هم دیگر حرفی از ازدواج او به میان نیاورده بود.
عصر یک روز وقتی خسته به خانه آمد بعد از یک دوش گرفتن جلوی تلویزیون روی بالشتی لم افتاد و همینطور که شبکههای تلویزیون را عوض میکرد میوه میخورد که با صدای بسته شدن در خانه متوجه آمدن مادرش شد. روزها به خاطر بیکاری به خانهی دخترهایش میرفت و گاهی به فامیل سر میزد. تا وارد اتاق شد و گفت:
- ناهار خوردی پسرم؟
- گرسنهام نیست.
پروین هم نزدیک یک پشتی نشست و گفت:
- رفته بودم خونهی خالهت، آخر ماه بعد عروسی سالومهست.
- به سلامتی و مبارکی.
- کار ساخت گاوداریت تموم شد؟
داوود سری تکان نگاهش را از تلویزیون کند و به مادرش داد:
- آره، فردا دارم میرم چند رأس گاو بخرم.
- کجا؟
- تهران، گلستان، گرگان، قزوین، تبریز.
پروین ابروی در هم کشید و گفت:
- خب همهش رو از یه جا چرا نمیخری؟
- همهش رو یه جا نمیتونم بخرم؛ بعدم باید برم سر بزنم ببینم، قیمت بگیرم. یه دامپزشک هم باید با خودم ببرم که گاو مریض بهم نندازن.
پروین کمی دیگر در مورد کارش سوال پرسید و داوود با حوصله اما سرد جوابش را داد. بعد پروین محتاطانه پرسید:
- داوود این مدت احساس میکنم ناراحتی، چی شده پسرم؟
داوود میوهای که پوست گرفته بود و توی بشقاب چیده بود مقابل مادرش گذاشت و گفت:
- بفرمایین.
- قربونت برم عزیزم، داوود میگم حالا که خداروشکر وضع مالیت خوبه و برای خودت کسب و کار حسابی داری، باید به فکر ازدواج هم باشی، رفتی توی سی و یه سال؛ حواست هست؟
داوود نگاه مستقیمش را به چشمان مادرش داد و گفت:
- مامان، من رو میشناسی؟
- یعنی چی؟
- منظورم اینه پسرت رو میشناسی؟
پروین متعجب گفت:
- وا، خب آره میشناسمت.
داوود خیلی رک و بیپرده در ادامه گفت:
- خب اگر میشناسیم باید بدونی فقط با اون دختری که دوستش دارم ازدواج میکنم.
پروین تکهای سیب توی دستش را توی بشقاب گذاشت و گفت:
- فکر میکردم فراموشش کردی؟
- نه فراموشش میکنم نه سعی میکنم اینکار رو بکنم.
پروین با نارضایتی رویش را برگرداند و به تلویزیون زل زد. مدتی به سکوت گذشت تا باز داوود گفت:
- میدونی که دختر خوبیه ولی فقط به این خاطر که دختر خواهر جمیلهست داری مخالفت میکنی و این اصلاً دلیل معقولانهای نیست.
پروین با تندی به پسرش نگاه کرد و گفت:
- شاید از نظر تو معقولانه نباشه ولی از نظر من کاملاً معقولانهست، من هرگز قبول نمیکنم پسرم داماد خواهر اون زنه بشه.
- اون زنه که شما میگی مرده؛ دشمنی کردن با یه مرده اصلاً درست نیست هر چند حالا میدونم اون زنه هم مثل شما قربونی خواستههای یه مرد شد.
پروین با تکبر از او رو گرداند و گفت:
- پدرت آدم خوبی بود اون زنه خامش کرد، اگه اون زنه... .
داوود حرفش را برید و گفت:
- چرا نمیخواهید بپذیرید که حشمت خودش اشتباه کرده، البته توی ماجرای ازدواجش برادر جمیله هم مقصر بوده ولی به خدا خود جمیله خانم روحش هم خبر نداشته که زن و بچه داشته؛ اونم مثل شما بازی خورده بود.
- میبینم که خیلی خوب ازش دفاع می کنی، نمیدونستم به خاطر اون دختره قراره به مادر خودت هم پشت کنی.
داوود از جا برخاست و عصبانی کمی قدم زد و بعد به سمت مادرش چرخید و گفت:
- من هیچوقت به شما پشت نکردم و اینکار رو هم نمیکنم؛ تاج سرمی مامان ولی خب دلم با اون دختر، چطور میتونم فراموشش کنم؟
- بخواهی میتونی فراموشش کنی، وقتی ازدواج کنی فراموشش میکنی؟
- میدونم که نمیتونم اینکار رو بکنم؛ مامان من رضایت شاکیهای حشمت رو میگیرم یا بدهی هاشون رو میدم و حشمت رو از زندون آزاد میکنم و برش میگردونم روستا.
پروین با زهرخندی گفت:
- داری بهم باج میدی که رضایت بدم بری با اون دختره ازدواج کنی؛ ببین داوود زمین و آسمون هم به هم دوخته بشه من به این وصلت رضایت نمیدم. این حرف اول و آخرمه، حالا اگه میخوای اجازهی من واسهت مهمه که فراموشش کن اگر هم واسهت مهم نیست هر کاری دلت میخواد بکن، اما اگه اون کاری که دلت خواست کردی دور من و خواهرات و این خونه رو خط قرمز بکش و دیگه نیا سراغمون والسلام.
این را گفت و از جا برخاست و به آشپزخانه رفت. داوود که اشک درون چشمانش دو دو میزد به حیاط رفت. وقتی لبهی پلکان نشست، اشکهایش روی صورتش رها شدند. حس تلخی به قلبش چنگ زد و سینه اش را فشرد. سرش را به سمت آسمان بلند کرد و نفس عمیقی کشید.
توی حال و هوای خودش بود که صدای جر و بحث مادرش را شنید، گویا داشت تلفنی با کسی حرف میزد، سریع برخاست و به سمت داخل دوید.
- تو دختر خجالت نمیکشی، اصلاً مگه داوود برادر تو که بهش زنگ میزنی؟ یه بار دیگه ببینم بهش زنگ زدی من میدونم و تو.
داوود با عجله خودش را به مادرش رساند. پروین عصبی به موبایل توی مشتش زل زده بود، داوود جلو رفت و گفت:
- کی بود؟
- دختر همون زنه، طوری جوابش رو دادم که دیگه بهت زنگ نزنه.
داوود فقط مادرش را نگاه می کرد بدون هیچ حرفی، پروین که طاقت نگاهش را نداشت گفت:
- تمومش تقصیر همین دخترهست، دخترهی چشم سفید.
و موبایل را روی تلویزیون گذاشت و از اتاق بیرون رفت. داوود موبایل را برداشت و از اتاق بیرون رفت. همینطور که در مسیر موزاییک شدهای که بین در خانه تا پلکان بود قدم میزد شماره را گرفت، اما هر چقدر زنگ خورد کسی جواب نداد، برای همین پیامکی برایش فرستاد و از بهارک خواست تماسش را جواب دهد و دوباره بعد از دقایقی تماس گرفت. دقایقی بعد صدای بهارک که داشت گریه هم می کرد توی گوشی پیچید.
- الو سلام.
- داری گریه میکنی؟
و در خانه را باز کرد و بیرون رفت.
- نه گریه نمیکنم، خوبی داداش؟
- بد نیستم اما تو داری گریه میکنی.
- نه گریه نمیکنم صدام گرفته.
- شنیدم مادرم داشت بهت بد و بیراه میگفت.
- شایدم حق داره... .
و ایندفعه بغضش شکسته شد و گفت:
- چقدر زود بیکس و کار شدم.
داوود هم در حالی که سعی میکرد بغضش را فرو دهد گفت:
- به دل نگیر حرفاش رو از دست من عصبانی بود، تو که زنگ زدی گوشی من دم دستش بود برای همین جواب داد و دق و دلیش رو سر تو خالی کرد.
- اشکال نداره، اونم مادره، حق داره.
- کارم داشتی؟
- زنگ زده بودم بهت بگم ، بابک زنگ زده بود همین نیم ساعت قبل.
داوود خوشحال گفت:
- راست میگی؟ کجا بود؟ چیکار میکرد؟
- خاله گوشی رو جواب داد، گویا توی شرایط خوبی نیست. گفته هیچی پول نداره و پاسپورت و مدارکش هم گم کرده؛ خاله میگفت میخواسته با مامان حرف بزنه اما خاله بهش نگفته مامان مرده. گویا زنگ زده بود خونهمون کسی جواب نداده زنگ زده به خونهی خاله، داوود چیکار کنم؟ دلم واسهش میسوزه!
داوود کلافه دستی به موهایش کشید و گفت:
- شمارهای چیزی بهتون نداد؟
- یه شماره تلفن به خاله داده، گفته مامان بهش زنگ بزنه.
داوود کمی فکر کرد و بعد گفت:
- شماره تلفن رو بگیر و واسهام اس ام اس کن؛ به ماهان زنگ بزنم ببینم چیکار میتونه بکنه؟ نگران نباش؛ همهی تلاش خودم رو میکنم برش گردونم ایران.
تماسش را که قطع حسابی به فکر فرو رفت. همینطور که در کوچههای باصفای روستا قدم میزد با صدای سید کریم به خودش آمد.
- خدا بد نده آقا داوود، پریشون نبینمت.
سر بلند کرد با دیدن سید به سمتش رفت؛ به عادت همیشگیاش به شانهی راستش بو*س*های زد و گفت:
- سلام سید، خوبی؟
سید خندید و گفت:
- شکر؛ کجا می رفتی؟ دم غروب همه دارن میرن خونه، تو تازه از خونه زدی بیرون، طوری شده که اینجوری پریشونی؟
بغض به گلویش چنگ زد و اشک به چشمانش نشست و گفت:
- دلم عینهو یه بادکنک باد کرده، کم مونده بترکه.
سید دست به شانهاش گذاشت و گفت:
- غمت رو نبینم پسر، رفیق همیشه خوش خنده ی من، اشک به چشمش نشسته؛بیا بریم سر گذر چهار باغ بشینیم حرف بزنیم.
گذر چهار باغ، چهار راه خاکی بود که از هر چهار طرفش به چهار باغ بزرگ روستا می رسید و از همان مسیر جوی بزرگ آبی می گذشت.
قدم زنان که به آن سمت می رفتند صحبت هم می کردند، داوود سر درد و دلش را باز کرده بود و از همه چیز داشت برای سید کریم میگفت.
صحبت هایش تا یکساعت بعد از اینکه روی تنهی درختی که بریده و افقی روی زمین افتاده بود نشسته بودند ادامه داشت وقتی حرفهای داوود تمام شد، سید کریم دستش را به سمت آسمان بلند کرد و دعای زیر ل**ب زمزمه کرد و بعد گفت:
- توی این دوره زمونه پسری به با جنمی و دل بزرگی و مهربونی و با ایمونی تو کم پیدا میشه داوود؛ توی دوره زمونهای که پدرها جورکش اشتباهات پسراشون هستن؛ تو پسری هستی که جورکش کارهای پدرت شدی. خدا بیجوابت نمیذاره داوود؛ همینکه توی این اوضاع و احوال هوای اون خواهر و برادرات هم داری کم کاری نیست، ولی احساس می کنم این همهی ماجرا نیست. یه چیزی که بغض نشونده توی گلوی تو یه حرف دیگهست.
داوود که هنوز موضوع آیه را نگفته بود سر به زیر انداخت و گفت:
- آره سید همه ش این نیست؛ راستش دلم گیره، دلم گیره پیش دختری که مادرم چشم دیدنش رو نداره؛ دلم گیره پیش دختری که خانوادهی دختر هم چشم دیدن من رو ندارن.
سید کریم با دست روی زانو زد و گفت:
- یا للعجب، کیه اون دختر؟
- دختر خواهر هووی مادرم، همین زنی که میگم فوت کرده.
سید کریم وقتی این حرف را شنید، لحظاتی سکوت کرد و بعد گفت:
- عجب حکایتی، با این خصومتی که میگی مادر تو با هووش داره پس حتمی خیلی هم سخت و سفت مخالفت می کنه.
- میگه آسمون و زمین هم به هم دوخته بشن رضایت نمیدم؛ چیکار کنم سید؟
سید کریم تاملی کرد و بعد گفت:
- مدتی صبر کن، برو پی برادرت و برش گردون ایران، منم مادرت رو میبینم باهاش صحبت میکنم.
- فکر میکنید راضی بشه؟
- توکل به خدا ولی داوود هر کسی وقت امتحانی داره، یه وقت توی امتحان رد نشی ها!
داوود لحظاتی گیج سیدکریم را نگاه کرد و بعد گفت:
- یعنی قید دلم رو بزنم؟
- حرمت مادر واجب حتی اگه... .
سید کریم حرفش را نیمه تمام گذاشت و داوود گفت:
- پس یعنی باید قیدش رو بزنم؟
سید کریم نفس عمیقی گرفت و گفت:
- ان شاءالله که راضی میشه؛ به دلت بد نیار، توکل کن به خدا.
و مسیری را با سید کریم برگشتند وقتی از سید کریم جدا شد به ماهان زنگ زد که خیلی سریع جواب داد.
- به سلام برادرزن جان آینده.
داوود با اخمی گفت:
- باز تو از اون حرفا زدی.
ماهان خندید و گفت:
- تو روت که نمیتونم بگم لااقل بذار از پشت تلفن بگم، چطوری؟
- خیلی خوب نیستم.
ماهان اما همچنان شوخ گفت:
- باز چی شده؟ دوباره کی اعصابت رو خط خطی کرده؟ حتمی آیه خانم جوابت رو نداده.
- ماهان یه دقیقه ساکت باش اجازه بده حرف بزنم.
- خب بگو ببینم، راستی کی میری تهران، من می خوام بیام.
داوود موضوع تماس بابک را گفت و بعد گفت:
- یه شماره تلفن داده، ببینم میتونی به دوستت زنگ بزنی و شماره رو بهش بدی که به بابک زنگ بزنه و بره سراغش. اینجور که حرف زده گویا توی شرایط خوبی نیست.
- شرمنده، بیژن سه چهار روز قبل برگشته ایران.
داوود عصبی مشتی به دیوار کاه گلی که در کنارش راه می رفت کوبید و گفت:
- ای بخشکی شانس، من توی این شرایط نمیتونم برم دبی.
- چه شرایطی؟
داوود در رابطه با شلوغی کارش برای ماهان توضیح داد. ماهان وقتی شرایط داوود را شنید سریع پیشنهاد داد:
- می خوای من برم، پاسپورتمم آماده ست.
- نه بابا، نمیخوام تو رو اذیت کنم.
داوود در آن شرایطی که داشت بهتر دید پیشنهاد ماهان را قبول کند. تماس ماهان را که قطع کرد به شمارهای که بهارک برایش فرستاده بود نگاهی انداخت، می خواست خودش با بابک صحبت کند برای همین با آن شماره تماس گرفت. دقایقی بعد صدای مرد عربی را شنید.
- الو السلام علیكم
- سلام، خوب هستین؟
- مع من تعمل؟ من انت؟
داوود مستاصل و دستپاچه گفت:
- بابک... بابک... می خوام با بابک صحبت کنم؟
- ماذا تحب مع بابک؟
- من که نمیفهمم چی میگی؟ از ایران زنگ میزنم؛ بابک اونجاست؟ انت بابک میشناسی؟
مرد باز چند باری گفت بابک و بعد هیچ صدایی نیامد. داوود چندباری صدایش زد و وقتی داشت ناامید میشد و می خواست قطع کند صدای بابک را از آنطرف خط شنید.
- الو مامان.
داوود با شنیدن صدایش مشتاق گفت:
- الو بابک، بابک خودتی؟
- داوود، داوود تویی؟
داوود بغضش را فرو داد و گفت:
- خوبی بابک؟ کجایی؟ بدجور بهم نارو زدی پسر.
این را که گفت بغض بابک شکسته شد و با گریه گفت:
- داوود غلط کردم، اشتباه کردم؛ به مادرم بگو یه کاری واسهم بکنه، توی شرایط خوبی نیستم؛ رفیقم بهم نارو زد، هیچ مدرکی همراهم نیست. توی این دو سه ماه خیلی بدبختی کشیدم تا تونستم اینجا به عنوان مستخدم مشغول کار بشم داوود.
- آروم باش؛ من خودم نمیتونم بیام؛ یکی از رفیقام رو میفرستم دبی. میاد سراغت، اسمش ماهان؛ دو سه روز دیگه میشه باید تحمل کنی.
بابک باز با گریه گفت:
- خیلی حالم بده داوود، خیلی حالم بده.
- دستم به جای بند نیست بابک، توی اولین فرصت ماهان خودش رو به تو می رسونه.
تلفن قطع شد؛ داوود کلافه دستی به موهایش کشید، با شنیدن گریههای بابک حسابی به هم ریخته بود به خانه برگشت و برای حرکت فردا ساکش را بست. با اینکه قصد داشت فردا عصر حرکت کند اما با شنیدن گریه های بابک تصمیم داشت هر چه زودتر حرکت کند، با ماهان تماس گرفت و در رابطه با اوضاع بابک باهاش صحبت کرد و ماهان هم موافقت کرد که زودتر حرکت کنند.
***
چون صبح زود حرکت کرده بودند، ماهان خوابیده بود و داوود رانندگی میکرد و لحظهای از فکر بابک بیرون نمیرفت. وقتی حرفهای بابک توی ذهنش مرور میشد خونش به جوش میآمد. توی همین فکرها بود که یکدفعه با عصبانیت محکم روی فرمان ماشین کوبید و گفت:
- آشغالای ناسزا.
ماهان خواب بود که با ترس از خواب پرید و گفت:
- چی شده؟
داوود به خودش آمد و گفت:
- چیزی نشده.
- پس چرا داد زدی؟
- چیز مهمی نیست، بخواب.
ماهان نگاهی به ساعتش انداخت و صافتر نشست و گفت:
- ساعت نه صبح، زودتر بیدارم میکردی؛ یه جا نگهدار صبحونه بخوریم.
و ضبط را روشن کرد و گفت:
- بهش فکر نکن داوود، هر چقدر بهش فکر کنی بیشتر عذاب میکشی.
داوود عصبی فرمان را فشرد و گفت:
- پسرهی احمق با اینکارش هم خودش رو نابود کرد هم مادرش رو به کشتن داد.
- هر آدمی توی زندگیش اشتباه میکنه منتها یکی بیشتر یکی کمتر، نباید سرزنشش کنی؛ الان اون به اندازهی کافی عذاب میکشه، بهتره بابت مرگ مادرش دیگه سرزنشش نکنی اصلا بهتره بهش نگید وقتی داشته میرفته دنبال اون تصادف کرده و کشته شده.
داوود مقابل یک رستوران نگه داشت. صبحانهی مفصلی سفارش دادند و سر میزی در محوطهی باز رستوران نشستند. ماهان با اشتها صبحانه میخورد ولی داوود به خاطر افکار پریشان و نگرانی که داشت فقط چند لقمهای خورد و بعد همینطور که با موبایلش ور میرفت چای مینوشید.
به محض اینکه به تهران رسیدند کارهای پرواز ماهان را انجام دادند؛ داوود هم به صرافی رفت و مقداری پول به دلار تبدیل کرد و آنها را به ماهان داد.
ساعت سه بود که خودشان را به فرودگاه رساندند و ناهار را در رستوران فرودگاه خوردند؛ باز هم قبل از اینکه ماهان برود کلی به او سفارش کرد و بعد از رفتن ماهان از فرودگاه بیرون آمد.
نگاهی به ساعتش انداخت و راه افتاد، با بهارک تماس گرفت و موضوع رفتن ماهان را به او گفت، هر چند بهارک میخواست او را ببیند ولی داوود هر چند کاری نداشت ولی کارش را بهانه کرد و از بهارک خواست برای شام به هتل برود.
خودش را به همان هتل همیشگی رساند و اتاقی گرفت؛ تا وارد اتاق شد با همان لباس ها روی تخت رها شد و تا چشمانش را بست خوابش برد.
با صدای تلفن اتاقش بود که از خواب بیدار شد، اتاق کاملا تاریک شده بود؛ غلتی توی تخت زد و چراغ را روشن کرد.
تلفن را جواب داد، از پذیرش هتل تماس گرفته بودند؛ گویا بهارک آمده بود و منتظر او بود.
از جا برخاست و کش و قوسی به بدنش داد؛ آبی به دست و صورتش زد و پیراهنش را عوض کرد. بعد از اینکه موهایش را مرتب کرد از اتاق بیرون رفت.
وارد لابی هتل شد و با نگاهش به دنبال بهارک میگشت که او را دید، دستی برایش تکان داد و به سمتش رفت؛ بعد از خوش و بشی با داوود با هم از هتل بیرون آمدند.
مسیری به سکوت بینشان طی شد تا وقتی بهارک این سکوت را شکست و گفت:
- ممنون که دوستت رو فرستادی تا بابک رو بیاره ایران.
داوود نگاهی به او انداخت و دوباره نگاهش را به خیابان داد و گفت:
- بهارک میخوام یه چیزی بهت بگم، وقتی بابک برگشت ایران هیچی در مورد اینکه مادرتون به خاطر اون تصادف کرده نمیگی.
- چرا؟
- چون میدونم به اندازهی کافی توی این مدت اذیت شده و عذاب وجدان داره، پس دیگه نخواسته باش اینجوری عذابش بدیم؛ این موضوع رو به بیتا و خالهت هم بگو.
بهارک نگاهش را به پیادهرو داد و آرام گفت:
- ولی باید بدونه که به خاطر اون مامان مرده.
داوود سریع جوابش را داد:
- اونکه نمیخواسته، اینجوری فقط عذابش رو بیشتر میکنی؛ قول میدی مگه نه؟
بهارک همینطور که به بیرون خیره بود، اشک از چشمانش سرازیر شد، داوود نیمنگاهی بهش انداخت و گفت:
- بهارک.
نگاه بهارک به جانب داوود چرخید و گفت:
- مادرت خیلی از من متنفره، مگه نه؟
- فراموشش کن؛ آیه چطوره؟ حالش خوبه؟
لبخند ل**ب بهارک را جلا داد و گفت:
- خوبه، داشتم میاومدم یه جورایی بهت سلام رسوند.
- چرا میگی یه جورایی؟
بهارک کامل به سمتش چرخید و با شوق گفت:
- چون حرفش رو که مستقیم نمیزنه، همش داره شعر میخونه؛ عصری که زنگ زده بودم به آیه گفتم اگه میخواد یه نقشهای بریزم و با هم بیایم ولی قبول نکرد ولی یه شعری خوند که فکر کنم منظورش این بود بهت سلام برسونم.
داوود کنجکاوتر گفت:
- چه شعری؟
بهارک سعی کرد به یاد بیاورد، بعد از کمی فکر گفت:
- نمی دونم یادم نمونده؛ صبر کن، ای صبا میروی به سلامت؛ سلام برسان، یه همچنین چیزی بود.
داوود خندید و این بیت شعر را خواند:
«من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو میروی به سلامت سلام من برسانی»
بهارک بشکنی زد و گفت:
- آ باریکلا همین بود؛ الحق که شما دوتا تکهی همدیگه هستید البته اگه مخالفین بذارن.
باز ناراحتی به چهرهی داوود نشست و گفت:
- اینم از شانس ماست.
بهارک هم آهی کشید و گفت:
- آره شرایط سختیه ولی من دلم روشن داداش که شما دوتا بالاخره مال هم میشید؛ خودم توی عروسیتون سنگ تموم میذاره.
- خدا از دهنت بشنوه، راستی از اون سبحان دیگه خبری نشد؟
- نه، من که ندیدمش ولی مراقبتهای خاله و آمنه کمتر شده؛ من و آیه راحتتر میتونیم با هم بشینیم حرف بزنیم، دو سه باری بهش گفتم تو که میتونی چرا به داوود پیام نمیدی؛ وقتی پیام دادی اگه میترسی پیامها رو پاک کن، گفت بحث ترسیدن نیست میگفت من قول دادم و قسم خوردم برای همین نمیخوام بدقولی کنم.
داوود سری تکان داد و گفت:
- بهش اصرار نکن، منم نمیخوام موضوعی پیش بیاد که اذیت بشه.
بعد از شام بهارک را تا مقابل خانهی خالهاش رساند و بعد به هتل رفت.
برای صبح فردا قبل از هر چیزی با ماهان تماس گرفت که ماهان رسیدنش را به او خبر داده بود و اینکه با بابک تماس گرفته بود و آدرس را گرفته بود.
قرار بود ساعت نه صبح به وقت دبی به سراغش برود؛ کت و شلوار شیکی پوشید و برای قرار ملاقتش با آقای جهانبخش هتل را ترک کرد.
قرار بود سی راس گاو را ببیند و در رابطه با قیمت هایش صحبت کند، تا حدودی به آقای جهانبخش اطمینان داشت برای همین لازم نمیدانست که با خودش دامپزشک ببرد تا گاوهایی که قرار بود بخرد را معاینه کنند و همین بررسی شناسنامهی پزشکی حیوان برایش کفایت میکرد.
ساعت ده بود که به گاوداری بزرگ جهانبخش رسید، داریوش جهانبخش که از قبل منتظرش بود به گرمی از او استقبال کرد، مدتی صحبت کردند و بعد به محل نگهداری گاوها رفتند و جهانبخش گاوهایی که قصد فروششان را داشت به داوود نشان داد و بعد کمی در رابطه با کار و علت فروش گاوها با او صحبت کرد و بعد به دفتر برگشتند.
بودن مهسا توی اتاق برادرش و پشت میزش، کمی آنها را غافلگیر کرد؛ اما به نظر داریوش کمی هم دلخور شده بود اما جلوی داوود نمیخواست دلخوریش را نشان داد.
مهسا از پشت میز برخاست و همینطور که سلام میداد به سمتشان آمد؛ با اینکه قبلا داوود را دیده بود و میدانست که داوود با او دست نمیدهد اما باز موقع احوالپرسی دستش را به جانب او دراز کرد و گفت:
- خیلی خوش اومدید.
داوود باز دستش را بیجواب گذاشت و تشکر کرد اما مهسا با نیشخندی گفت:
- اصلا یادم نبود شما مثل قدیمیها فکر میکنید.
آقای جهانبخش با اخمی اسمش را سرزنشگرانه صدا زد؛ مهسا از اخم برادرش حساب کار دستش آمد که شرمند عذرخواهی کرد.
جهانبخش تعارف کرد و باز همگی نشستند. مهسا بالافاصله پرسید:
- شما هم گاوداری دارید؟
داوود با لبخند سری تکان داد و در مقابل آن همه شور و شوقی که مهسا داشت با آرامش جوابش را داد:
- بله البته نه به بزرگی اینجا، ولی شغلم همینه.
- اه! آخه اینم شد کار؟ من فکر میکردم شما با این تیپتون حتما مهندس هستید.
جهانبخش با اخمی که دوباره مهمان پیشانیاش شد و با لحنی سرزنشگر گفت:
- ببینم از نظر شما فقط مهندسها میتونن خوشتیپ باشن؟
مهسا با لبخندی گفت:
- نه دکترا و مدیرعاملها هم خوش تیپن.
و خودش خندید که خنده اش، بالاخره لبخندی هم به ل**ب برادرش آورد و گفت:
- داوود جان شما ببخش اینا از عوارض زیادی رویا پردازی کردنه.
مهسا بالافاصله گفت:
- اسمتون هم اصلا به تیپتون نمیاد؟
که باز با چشم غرهی داوود رو به رو شد، مهسا چشمکی به برادرش تحویل داد و گفت:
- من که حرفی نزدم داداش، منظورم این بود با این تیپ جذاب و قشنگ فکر می کردم اسمشون هم قشنگ باشه.
داوود در جوابش گفت:
- من اسمم رو دوست دارم و به نظرم اسم قشنگیه.
- قدیمیه، مثلا اگر اسمتون آرش یا مثلا بابک بود بهتر بود.
- اسم برادرم بابک.
مهسا ابروی بالا برد و گفت:
- چقدر دور از هم، حتما خیلی از شما کوچیکتره و خانوادهتون برای انتخاب اسمش به روزتر شدن.
- بله ده سالی از من کوچکتره.
داریوش مداخله کرد و گفت:
- حالا من چند کلوم حرف زدم باز شما گیر دادی؟
- آخه شما حرف نمیزنی داری توی زندگی خصوصیشون سرک میکشی.
مهسا ببخشیدی گفت و سکوت اختیار کرد. داوود و داریوش مشغول صحبت در مورد کارشان شدند و مهسا همینطور نشسته بود و ظاهرا داشت با گوشیش ور میرفت اما زیر چشمی داوود را میپایید و تمام حرکاتش را زیر نظر داشت.
داوود با اینکه سنگینی نگاهش را احساس میکرد اما اهمیتی نمی داد. مهسا دوربین گوشیش را باز کرد و طوری نگه داشت که چهرهی داوود در کادر قرار گرفت و بی صدا عکسی از او گرفت با دیدن عکس لبخندی روی لبش نشست و دوباره عکس گرفت.
چون کاملا بی صدا اینکار را انجام میداد هیچکدام متوجه نشدند. با زنگ خوردن تلفن اتاق ، داریوش عذرخواهی کرد و به سمت میزش رفت؛ همینطور پشت به آنها ایستاده بود و با تلفن صحبت میکرد.
مهسا با اشاره داوود را متوجه خودش کرد و وقتی نگاه داوود به جانبش چرخید، صفحهی گوشیاش را به سمت داوود گرفت و همزمان لبخندی روی لبش نشست.
وقتی داوود متعجب نگاهش کرد با چشمکی که چاشنی لبخندش کرد داوود را شوکه زده کرد.
داوود سریع نگاهش را گرفت و به تصاویر بزرگ گاو که روی دیوار اتاق نصب بود چشم دوخت، همینطور خیره به عکس بود که مهسا گفت:
- گاو نژاد گرنزی متعلق به جزایر نزدیک سواحل فرانسهست، یه گاو فرانسوی اصیل، قبلا برادرم از این نوع گاو چند راس داشت.
داوود باز نگاهش را به مهسا داد و گفت:
- بله گفتن.
- الان همهشون از نژاد هلشتاین هستن؛ بهترین نژاد شیری گاو جهان، گاوداری شما کجاست؟
- بجنورد .
مهسا متعجب کمی هم به سمت جلو خم شد و گفت:
- بجنورد خب چرا توی تهران گاوداری رو راه ننداختید، بجنورد باید خیلی دور باشه؛ واسه کدوم استان؟
- خراسان شمالی.
- حالا چرا اونجا؟
داریوش که تلفنش تمام شده بود، همینطور که سر جایش مینشست، گفت:
- چون آقا داوود؛ بجنوردی هستند و خونه و زندگیشون اونجاست.
مهسا باز نگاهش را به سمت داوود چرخاند و بعد گفت:
- واقعا؟ فکر میکردم تهرانی هستند؟ اصلا لهجه ندارید.
- اینکه بدون لهجه صحبت میکنم به این معنی نیست لهجهمون رو بلد نیستم چون فکر میکنم درک لهجهمون ممکنه برای دیگران سخت باشه برای همین بدون لهجه صحبت میکنم.
مهسا باز با اخطار برادرش سکوت اختیار کرد و داوود و جهانبخش هم باز هم مشغول صحبت شدند.
مهسا ظاهرا داشت با کامپیوتر کار میکرد ولی در اصل داشت با نگاهش و ناز و عشوهای که داشت توجه داوود را جلب می کرد، برای همین جایی را انتخاب کرده بود که در تیررس نگاه برادرش نباشد و داوود هم ناچارا نگاهش به سمت او بیفتد.
مشغول صحبت بودند که موبایل داوود زنگ خورد و با دیدن شماره ماهان از جهانبخش عذرخواهی کرد و تماسش را جواب داد.
وقتی تلفن را قطع کرد کمی نگران شده بود، اما با اینحال ظاهرش را حفظ کرد و با جهانبخش به سر صحبتهایشان برگشتند بعد از مدتی بحث و صحبت و چانه زدند.
داوود با جهانبخش به توافق رسید که آن سی راس را بخرد و بعدا جهانبخش چند راس گاو دیگر هم برایش تهیه کند. وقتی خداحافظی کرد و بیرون آمد همینطور که ماشینش را روشن می کرد داشت با خودش حرف می زد.
- دخترهی چشم سفید بیحیا، از برادرش هم خجالت نمیکشه.
و با عصبانیت ماشینش را از جا کند و از گاوداری بیرون آمد.