کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
چند ساعتی توی شهر و توی پاساژها چرخید و کمی خرید کرد و بعد به هتل برگشت. ساعت تقریبا نه شب بود که ماهان با او تماس گرفت و تا شمارهی ماهان را دید سریع جواب داد.
- الو ماهان چی شد؟
ماهان با آرامش گفت:
- سلام، طوری نشد؛ خوبی؟
- خوبم، از بابک چه خبر؟ تونستی نجاتش بدی؟
- آره الان اینجاست، میخواد باهات حرف بزنه.
و دقایقی بعد صدای بابک توی گوشی پیچید:
- الو داوود.
- سلام، خوبی بابک؟
صدای بابک گرفته و ناراحت بود.
- نمیدونم چی بگم؟ ممنون که نجاتم دادی؛ هر چند میتونستی اینکار رو نکنی.
داوود مکثی کرد و بعد گفت:
- برادرمی، واسه برادرم هر کاری میکنم.
- برادر! ولی من واسهت برادری نکردم، لیاقت نداشتم.
- این حرف رو نزن، بهارک و بیتا منتظرت هستن که برگردی.
بابک ناراحت گفت:
- پس مادرم چی؟ حتما خیلی از دستم عصبانیه و نمیخواد من رو ببینه.
داوود باز لحظاتی سکوت کرد و بعد گفت:
- مادرت هم منتظرت؛ ماهان کارهای گرفتن پاسپورتت رو انجام میده.
مدتی دیگر با بابک صحبت کرد و بعد خداحافظی کرد.
بعد از اینکه نمازش را خواند روی تخت دراز کشید و نگاهش را به تلویزیون داد که صدای اعلان برنامهی واتسآپش را شنید، سریع به گوشی نگاه کرد یک شمارهی ناشناس برایش پیام فرستاده بود.
- سلام، بیداری؟
مدتی فکر کرد و بعد با تردید پیام داد:
- سلام، شما؟
- حدس بزن کی هستم؟
- نمیدونم حوصلهی اینکارو ندارم، یا خودت رو معرفی کن یا دیگه پیام نده.
- فکر نمیکردم انقدر بداخلاق باشی چون اصلا بهت نمیاد بداخلاق باشی، شاید هم خستهای و من بد موقع پیام دادم.
- پرسیدم شما؟
به جای اینکه جوابی بشنود عکسی دریافت کرد، عکس خودش را که مهسا توی دفتر از او گرفته بود با دیدن عکس مطمئن شد طرفش مهساست اما باز هم جواب داد.
قصد مهسا برقراری یک رابطهی دوستانه بود، اما داوود با سردی جوابش را داد و بعد نت گوشی را قطع کرد و با فحشی که به خودش و مهسا میداد خوابید.
صبح فردا برای صحبت با شخص دیگری بابت خرید گاو راهی گلستان شد. کارش در گلستان دو روزی طول کشید و این دو روز هم ماهان توانسته بود برای بابک پاسپورت موقتی بگیرد و به داوود اطلاع بدهد که راهی ایران هستند برای اینکه بتواند به فرودگاه به استقبالشان برود به تهران برگشت و با بهارک هم هماهنگ کرد.
بهارک و بیتا را از خانهی خالهاش برداشت و راهی فرودگاه شدند. در مسیری که به سمت فرودگاه میرفتند داوود باز از بهارک و بیتا قول گرفت که هیچی در مورد مرگ مادرشان نگویند و بابک را سرزنش نکنند.
نیمساعتی توی فرودگاه منتظر ماندند تا بالاخره پرواز دبی به زمین نشست و مسافرینش بعد از مدتی یکی یکی وارد سالن میشدند. بیتا قبل از هر کسی ماهان را دید و داد زد:
- آقا ماهان، اونم داداش بابک.
ماهان هم آنها را دید و برایشان دستی تکان داد. بابک اما کمی ایستاد و بعد با اشارهی ماهان به سمت آنها به راه افتاد. داوود جلو رفت با ماهان دست داد و بعد به سمت بابک رفت که سر به زیر داشت، سرش را بالا گرفت.
بابک تا با داوود چشم در چشم شد؛ بغضش شکسته شد و به آغوش برادرش پناه برد. داوود آرام زیر گوشش گفت:
- هر اتفاقی که افتاده رو فراموش کن؛ میخواهیم وقتی از فرودگاه رفتیم بیرون بریم یه زندگی تازه بسازیم.
بابک عقب ایستاد اشکهایش را پاک کرد و گفت:
- چرا مادرم نیومد؟ میدونستم دیگه بهم اهمیتی نمیده.
داوود بازوهایش را گرفت و گفت:
- بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی دوست داشت؛ دیگه هیچوقت این حرف رو نزن.
بهارک جلوتر آمد و با بغض گفت:
- داداش بابک.
بابک، بهارک و بیتا را هم در آغوش گرفت و مدتی با آنها خوش و بش کرد و بعد همگی از فرودگاه بیرون آمدند. بهارک و بیتا و بابک صندلی عقب نشستند و ماهان جلو در کنار داوود قرار گرفت، ماهان به سمت عقب چرخید و گفت:
- چطوری بیتا؟
بیتا با لبخندی گفت:
- خوبم، ممنون که رفتی داداش بابکم رو آوردی؟
- ما اینیم دیگه، واسهت سوغاتی هم آوردیم؛ بابک میگفت تو تنها دختری هستی که صورتی دوست نداری، راست میگه؟
- آره راست میگه من زرد دوست دارم.
- من هم یه لباس زرد قشنگ واسهت گرفتم، البته سوغاتی بابک جداست.
بیتا مشغول خوش و بش کردن با بابک شد.
ماهان به سمت جلو چرخید و گفت:
- کارات رو انجام دادی؟ چندتا گاو خریدی؟
- هفتاد تا، حالا اینا رو خریدم اما بردنشون به بجنورد مکافاتیه.
بهارک متعجب گفت:
- هفتاد تا گاو خریدی داوود؟
- آره.
و از توی آینه به بابک که به بیرون خیره بود نگاهی انداخت و گفت:
- بابک.
نگاه بابک به سمت داوود چرخید و گفت:
- بله.
- نظرت چیه یه مدت بیای بجنورد پیش من؟
- یعنی قراره مامانم توی خونه راهم نده؟
تا این را گفت بغض بهارک شکست و همینطور که سر به زیر داشت گریه میکرد. بابک متعجب نگاهش کرد و گفت:
- چرا گریه میکنی بهارک؟
بهارک رویش را به سمت بیرون برگرداند و گفت:
- هیچی.
بابک باز دل آشوبتر پرسید:
- چی شده؟ داوود اتفاقی افتاده؟ بهارک الکی گریه نمیکنه.
گریهی بیتا هم بلند شد، ماهان به سمت عقب چرخید و گفت:
- ببین بابک، چطوری بگم؟
بابک عصبی و ناراحت داد زد:
- حرف بزنید؛ چه اتفاقی افتاده؟
ماهان نیمنگاهی به داوود انداخت و گفت:
- متأسفانه... مادرت... تصادف کرده.
بابک گنگ و گیج فقط نگاهش میکرد و دقایقی بعد گفت:
- بیمارستان؟
بهارک با گریه گفت:
-کاش بیمارستان بود؟ کاش توی کما بود اما زنده بود.
بابک بهت زده لحظاتی فقط بر و بر به همه نگاه کرد و بعد گفت:
- نه... نه... دارید دروغ میگید؛ مادرم مرده؟
و باز اشک های تازه از چشمانش جوشید و فریاد زد:
- اونی که باید بمیره منم نه مادرم.
و دستگیرهی در را کشید که ماهان فریاد زد:
- داوود وایستا.
و خودش را از روی صندلی عقب کشید و بابک را که قصد داشت خودش را از ماشین به بیرون پرت کند گرفت.
داوود که توی لاین سرعت اتوبان بود به سختی ماشین را کنار اتوبان کشید و ایستاد که بابک با فریاد و گریه خودش را از دست ماهان بیرون کشید و بیرون پرت کرد.
داوود و ماهان سریع پیاده شدند، بابک با گریه فریاد میزد که من باید بمیرم، من لیاقت زندگی کردن را ندارم و قصد داشت خودش را به سمت جاده بکشاند و جلوی ماشینها پرت کند.
داوود و ماهان به سختی مهارش کرده بودند و سعی داشتند آرامش کنند. بهارک و بیتا هم نزدیک ماشین ایستاده بودند و فقط گریه می کردند. داوود که دید نمیتواند بابک را آرام کند عصبانی سیلی به صورتش زد و فریاد زد:
- بسه دیگه پسرهی احمق؛ فکر میکنی خودت رو بکشی مشکلی حل میشه؟ مادرت زنده میشه؟
بابک با گریه به زانو روی زمین افتاد و گفت:
-مادرم مرده، باعث مرگش منم، من آشغال باعث مرگ مادرم شدم؛ من یه دزد کثیف ناسزا هستم.
داوود مقابلش نشست و آرامتر گفت:
- به این دوتا دختر نگاه کن؛ تمام دلخوشیشون تو هستی، مسئولیت این دخترا با توعه، تو باید قوی باشی بابک.
و زیر بازوی بابک را گرفت و گفت:
- ماهان بشین پشت فرمون؛ بیتا تو هم بشین جلو، بهارک از اونطرف سوار شو.
و بابک را مابین خودش و بهارک صندلی عقب نشاند. ماهان ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
فضای ماشین را فقط صدای گریهی بابک پر کرده بود سرش را میان دستانش گرفته بود و خم شده بود روی زانوانش و گریه میکرد.
بهارک هم بی صدا اشک میریخت.
بابک بعد از مدتی صاف نشست و گفت:
- میخوام برم سر خاکش؛ من ببرید بهشت زهرا.
- ماهان بیزحمت برو بهشت زهرا.
و تا رسیدن به بهشت زهرا همه ساکت بودند و بابک هم بی صدا اشک میریخت.
وقتی به سر خاک رسیدند باز هم بابک با گریه خودش را روی قبر انداخت و با مادرش حرف میزد؛ بهارک و بیتا هم کنارش نشسته بودند و همپای او اشک میریختند.
داوود و ماهان عقبتر کنار هم ایستاده بودند و آنها را نگاه میکردند؛ داوود بغضش را فرو داد و نفس عمیقی کشید و گفت:
- دلم نمیخواد برادرم رو اینجوری خورد شده ببینم؛ میخوام ازش یه مرد قوی بسازم.
- مثل خودت.
ماهان مکثی کرد و بعد گفت:
- راستی یه خبر ناگوار دیگه هم واسهت دارم.
داوود متعجب نگاهش کرد و گفت:
- چی شده؟
- دیروز دختر خالهم بهم زنگ زد؛ میگفت قراره ازدواج کنه و دیگه نمیتونه مانی رو نگه داره.
داوود مستاصل چنگی به موهایش زد و گفت:
- وای، حشمت خدا بگم چیکارت کنه؟
- نگران نباش، میگردم یه نفر دیگه رو پیدا میکنم ولی خب اینجوری این بچه خیلی ضربه میخوره، از این دست به اون دست میشه؛ اینجوری هم که به دختر خالهم میگه مامان حتما اگه از اون جدا بشه خیلی بیقراری میکنه.
داوود به سمت بچهها رفت و زیر بازوی بابک را گرفت و گفت:
- بابک باید بریم.
- بذار پیش مامانم باشم؛ این بلایی بود که من سرش آوردم؛ ببین تاریخ فوت مربوط به یه روز بعد از رفتن من؛ من احمق با رفتنم مادرم رو به کشتن دادم.
- تصادف مادرت هیچ ربطی به تو نداشت؛ یه اتفاق مثل هزاران اتفاق دیگه که توی زندگی آدما میافته.
بابک سر از روی قبر بلند کرد و گفت:
- شاید اگه بودم این اتفاق نمیافتاد.
- تقدیر هر کسی مشخصه؛ پاشو باید بریم، هوا داره تاریک میشه و خوب نیست توی قبرستون باشیم؛ بیتا میترسه، بهارک پاشو بیتا رو بردار بریم.
ماهان بیتا را از کنار قبر بلند کرد؛ بهارک و داوود هم به بابک کمک کردند، توی مسیر برگشت همه ساکت بودند و هیچ کس حرفی نمیزد.
ماهان از آینه به داوود نگاه کرد و گفت:
- کجا برم؟
داوود با گفتن خونهی خالهشون دوباره سکوت اختیار کرد. بابک همینطور که بهتزده مستقیم از شیشهی جلو که از مابین دو صندلی پیدا بود خیابان را نگاه می کرد گفت:
- میخواستم برم آلمان درسم رو بخونم؛ حسرتی که به خاطر کارهای بابا به دلم موند. با خودم فکر میکردم وقتی درسم تموم بشه و یه کار حسابی پیدا کنم، یه روزی با دست پر برمیگردم پیش مامانم و همهی اون کارهایی که بابا واسهش نکرد،خودم انجام میدم.
و باز اشکش جاری شد، ماهان هم آروم داشت گریه میکرد. داوود دست به شانهی بابک انداخت و او را توی آغوش کشید و گفت:
- درست رو میخونی بابک، بهت قول میدم؛ ما جوری قوی میشیم و به آرزوهامون میرسیم که روزگار بهمون تعظیم کنه؛ این رو بهت قول میدم.
وقتی ماشینشان مقابل خانهی آقا مرتضی متوقف شد. رسیدنشان همزمان شد با رسیدن الیاس، الیاس جلوی در خانه ایستاده بود و با اخمی نگاهشان میکرد وقتی بابک را دید به سمتش آمد و گفت:
- بابک برگشتی؟
بابک آرام سلامی داد و الیاس او را در آغوش کشید و تسلیت گفت؛ او را به سمت خانه برد. بابک را به داخل برد و با صدای بلند مادرش را صدا زد. جیران هم خودش را به حیاط رساند، ماهان و داوود کنار ماشین ایستاده بودند. بهارک هم به سمت خانه رفت اما باز برگشت و گفت:
- شما نمیاید داخل؟
- نه میریم، فردا صبح که داریم میریم بجنورد میام دنبال بابک.
بهارک هم بیشتر اصرار نکرد فقط باز از برادرش و ماهان تشکر کرد و به داخل خانه رفت. داوود و ماهان هم سوار ماشین شدند و از آنجا دور شدند.
مدتی بعد ماهان این سکوتی که داوود در آن غوطه میخورد بر هم زد و گفت:
- بهترین موقعیتی بود که میتونستی آیه خانم رو ببینی.
- تحمل نگاههای پر از تحقیر الیاس رو ندارم.
- نگفتی الیاس چی بهت گفته؟
- یه خورده حرفهای نامربوط، اما یه روزی بهش ثابت می گکنم در موردم اشتباه میکرده و اونروز مجبور میشه ازم عذرخواهی کنه.
ماهان با اطمینان گفت:
- بهت ایمان دارم رفیق.
ساعت تقریبا 10 صبح بود که به مقصد بجنورد راه افتادند؛ بابک صندلی عقب نشسته بود و ساکت بود.
ماهان رانندگی میکرد و داوود در کنارش نشسته بود و با موبایلش ور میرفت. ماهان از آینه نگاهی به عقب انداخت و گفت:
- بابک برای اولین بار که داری میای بجنورد؟
- بله، قبلا از اونجا بدم میاومد فکر می کردم همه ی مردمش مثل پدرم هستن ولی حالا میدونم آدمای خوب زیادی داره.
ماهان با شیطنت گفت:
- منظورت منم؟
و چشمکی به بابک زد، بابک با لبخندی گفت:
- بله، منظورم شمایید و داوود؛ داوود مانی حالش خوبه؟
داوود سر از روی گوشیش برداشت و گفت:
- آره خوبه.
- دبی که بودم یه بار اتفاقی بهنوش رو دیدم؛ از دیدن من خیلی جا خورده بود، ازش پرسیدم انصاف بود بچهت رو گذاشتی و رفتی.
- خب چی جوابت رو داد؟
- گفت با اون بچه من آیندهای نداشتم و بعدم گفت مطمئنم بچهم رو به آدم درستی سپردم؛ داوود بر خلاف حشمت هم مسئولیت پذیره هم با مروت؛ مطمئنم که مراقب بچهم خواهد بود.
داوود با زهرخندی نگاهش را به بیرون داد و ماهان گفت:
- اینکه داوود آدم با مروت و دلرحمی هستش، شکی درش نیست ولی احتمالا اون بهنوش خانم تا حالا عصبانیت داوود رو ندیده.
بابک کنجکاو پرسید:
- شما دیدید؟
- زیاد؛ میدونی که داوود قهرمان بازی های کمر کمر، لگد لگد بود. ( یه بازی بجنوردی)
ماهان که این را گفت. داوود به قهه قهه خندید اما بابک گیج نگاهشان میکرد. ماهان البته مفصلا در مورد این بازی و بقیه بازیهای بجنوردی برای بابک توضیح میداد و بابک مشتاقانه گوش میکرد.
در آن لا به لا ماهان گریزی به خاطرات نوجوانی که با داوود داشت میزد و هر سه نفر بلند میخندیدند.
ماهان کمی هم لهجهی بجنوردی را به بابک آموزش داد تا به قول خودش بی سلاح وارد شهر پدریش نشود. ساعت تقریبا شش بعدازظهر بود که به بجنورد رسیدند و هوا هنوز روشن بود بابک همینطور که شهر را نگاه میکرد، گفت:
- شهر قشنگیه.
ماهان در جوابش گفت:
- کجاشو دیدی حالا؟ وقت واسه تفریح زیاده، خودم میبرمت همه جای بجنورد رو نشونت میدم؛ مخصوصا بش قارداش که من و داوود کلی خاطره داریم ازش.
و دویست متر جلوتر، ماهان مقابل یک مغازهی بزرگ موبایل فروشی که باز بود ایستاد و گفت:
- اینم موبایل فروشی ماهان؛ طبقه ی بالا هم خونمه؛ البته پیشاپیش به خاطر نامرتب بودن خونه عذر میخوام.
داوود همینطور که پیاده میشد، گفت:
- عادت دارم.
- جناب از تو عذرخواهی نکردم از بابک عذرخواهی کردم.
داوود استغفراللهی گفت و جوابی نداد؛ بابک و ماهان هم با خنده پیاده شدند. جوانکی تقریبا بیست و دو ساله از مغازه بیرون آمد و گفت:
- رسیدن به خیر آقا ماهان.
ماهان شاگردش سعید را به بابک معرفی کرد و سعید بعد از احوالپرسی به داخل مغازه برگشت.
ماهان در خانه را باز کرد و به بابک و داوود تعارف کرد؛ پله ها را بالا رفتند و وارد خانهی ماهان شدند. داوود با دیدن خانه متعجب گفت:
- ماهان چه خبر شده؟ معجزه شده؟ اینجا کی انقدر مرتب شد؟
ماهان همینطور که به سمت آشپزخانه میرفت گفت:
- فکر کردی انقدر بی فکر هستم؛ زنگ زدم به سعید گفتم بپره بالا رو مرتب کنه؛ الحق کارش درسته، اینجا راحت باش بابک، خونهی خودته.
داوود روی مبل نشست و گفت:
- تو که مبل نداشتی، اینا رو زنگ زدی سفارش دادی؟
ماهان از آشپزخونه بیرون آمد و گفت:
- حالا هی جلو داداشت ما رو ضایع کن؛ آره زنگ زدم گفتم یه دست مبل تر و تمیز و جمع و جور بگیره.گفتم شاید بابک به زمین نشینی عادت نداشته باشه.
بابک هم روی مبل یه نفرهای نشست و گفت:
- اینطوری هم نیست؛ ما خودمون هم فقط سه چهار سالی بود که برای خونهمون مبل گرفته بودیم؛ قبلش معمولی و سادهتر زندگی میکردیم.
ماهان با سینی شربتی بیرون آمد و او هم نزدیکشان نشست و سینی را روی میز گذاشت و گفت:
- امشب رو شام مهمون من هستید؛ میریم یه جای باحال.
بابک از ماهان تشکری کرد و نگاهش را به داوود داد و گفت:
- داوود میتونی یه کاری واسهم دست و پا کنی؟ دوست ندارم بیشتر از این سربارت باشم.
- تو سر بار من نیستی بابک.
بابک سر به زیر انداخت و آرام گفت:
- این لطف تو ولی حالا اگه قراره اینجا باشم می خوام برم سرکار؛ نمیشه که اینجور بیکار باشم.
ماهان بالافاصله گفت:
- با موبایل فروشی آشنایت داری؟
بابک سر بلند کرد نگاهش را به ماهان داد و گفت:
- خیلی نه ولی سه چهار ماهی توی یه موبایل فروشی کار کردم.
- خب این خیلی خوبه، راستش اگه موافق باشی همینجا توی مغازهی خودم مشغول شو؛ من به غیر از این مغازه، یه مغازهی دیگه هم دارم؛ اینجا پیش سعید باش فوت و فن کار یاد میگیری؛ منم با خیال راحت به اون یکی مغازهم میرسم.
داوود هم گفت:
-در ضمن بابک اگه دوست داشته باشی میتونی بعدا بیای گاوداری رو هم ببینی و اگه دوست داشتی بعضی روزها بیایی کار گاوداری و پرورش گل رز رو یاد بگیری؛ اون کاری که قرار بود تهرون راه بندازی همینجا دنبالش رو بگیر. سرمایهی اولیه از من، کار از تو؛ بعدا وقتی کارت گرفت میتونی قسطی اون سرمایهای که بهت دادم رو پس بدی.
بابک ناراحت سر به زیر انداخت و گفت:
- اگه حماقت نمیکردم و به حرفت گوش میدادم، هیچکدوم از این اتفاقها نمیافتاد؛ شاید مادرمم زنده بود.
نگاهی بین ماهان و داوود رد و بدل شد و بعد ماهان دست به شانهی بابک زد و گفت:
- زندگی پر از این اشتباهات، بهش فکر نکن؛ خب شربتتون رو بخورید که بریم یه خورده بگردیم.
این را گفت و روی مبل دراز کشید که ماهان معترض گفت:
- چرا چپ شدی؟
- من خیلی خستهام، یه ساعتی استراحت کنیم خب.
ماهان شاکی گفت:
- من از تهرون رانندگی کردم تو نا نداری؟ خیلیخب یه استراحتی بکنید؛ بابک اون یکی اتاق تو، خواستی میتونی یه دوش هم بگیری.
یکی دوساعتی استراحت کردند و بعد برای شام بیرون رفتند تقریبا تا دیر وقت بیرون بودند و ماهان اجازه نمیداد که داوود برود و همین حرصش را در آورده بود.
مدام با بابک موضوعی را پیش میکشیدند و او را عصبی میکردند تا بالاخره راضی شدند و ساعت دوازده به خانه برگشتند و داوود راهی روستایشان شد.
***
چون دیروقت بود که به خانه برگشته بود برای همین آرام در را باز کرد و وارد حیاط شد. بدون سر و صدا حیاط بزرگ خانه را پشت سر گذاشت و با احتیاط وارد هال شد. مادرش و امیرعلی و باران توی پذیرایی کنار هم خوابیده بودند و خواب خواب بودند. تعجب کرده بود چون سابقه نداشت که بچههای خواهرش آنجا بمانند.
آرام از کنارشان گذشت و خودش را به اتاقش رساند؛ در را آرام بست. با صدای اذان مسجد روستا بود که از خواب بیدار شد و از اتاق بیرون رفت؛ بعد از دستشویی برای وضو به حیاط رفت و لبه ی حوض نشست، هنوز صدای اذان را میشنید. آبی به صورتش زد و گفت:
- ناز نفست سید کریم.
وضو گرفت و همانجا کنار حوض سنگ کوچکی صافی که لبهی حوض بود به جای مهر گذاشت و روی زمین به نماز ایستاد؛ نماز صبحش را که خواند به داخل رفت. باران خواب آلود توی رختخوابش نشسته بود و چرت می زد که داوود آرام به کنارش رفت و زیر گوشش داد زد:
- پاشو نمازت رو بخون.
باران با ترس از جا پرید و گفت:
- دایی خیلی لوسی.
داوود با خنده کنارش توی رختخوابش افتاد و گفت:
- اینجوری نشستی چرت میزنی که چی بشه؟ خب نمازت رو بخون و دوباره بخواب.
- کی اومدی؟
- ساعت یک بود رسیدم؛ بگو ببینم چی شده که اینجا موندید؟
باران همینطور که به سمت دستشویی میرفت گفت:
- من هر وقت شما میرید مسافرت اینجا پیش مادرجون می مونیم.
- خب واسه چی؟
- واسه اینکه مادرجون شبا تنهایی میترسه.
داوود مات ماند، تا حالا اصلا به این موضوع فکر نکرده بود مادرش هم هیچوقت از این بابت به او اعتراضی نکرده بود؛ مادرش حق داشت،او که می رفت او توی آن خانه تنها میماند. قبلا منصوره بود ولی حالا که منصوره به خانهی خودش رفته بود مادرش واقعا تنها میماند. دستانش را زیر سر جمع کرد و به سقف خیره مانده بود که با صدای مادرش به خودش آمد.
- کی رسیدی؟
نگاه داوود به سمت مادرش کشیده شد و گفت:
- ساعت یک بود تقریبا.
- گاو خریدی؟
- آره.
پروین نزدیک پشتی نشست و گفت:
- چند تا؟
- هفتاد تا.
پروین متعجب گفت:
- هفتاد تا گاو خریدی؟ پولش رو از کجا آوردی؟
- وام گرفته بودم.
- شنیدم که میگفتن کنار گاوداریت داری ساخت و ساز میکنی پس برای این بود.
داوود ابروی در هم کشید و گفت:
- کی خبر آورده؟
- یه نفر از اونطرفها رد میشده دیده بوده؛ پسرم مطمئنی میتونی این همه گاو رو سرآوری کنی؟ فکر آذوقه و خوراکشون رو کردی؟
داوود با لبخندی گفت:
- آره مادر فکر همه جاش رو کردم؛ فکر آذوقه شون رو، فکر دوا و درمونشون رو، فکر دوشیدن شیرشون رو، فکر فروش شیرشون هم کردم.
پروین با خوشحالی دست به سمت آسمون بلند کرد و گفت:
- خدایا شکرت! خب حالا که داری کارت رو گسترش میدی حتمی کارگر هم میخوای؟
- آره خب چند نفری رو باید استخدام کنم.
پروین با ترفند مادرانهاش مهربان گفت:
- الهی قربون برم پسرم، میگم حالا که کارگر می خوای دست پسر داییت هم بگیر؛ داییت مدام به من میگه، من روم نمیشه بگم نه؛ این شوهر خواهرت سهراب دست و بالش هم بند کن. کارای دفتری و حساب کتابی هم اگه داری بده به حامد انجام بده؛ میدونی که درس خونده گناه داره هر روز از اینجا یکساعت بکوبه بره کارگری کارخونه رو بکنه.
داوود به سمت مادرش چرخید و دستش را تکیه گاه سرش کرد و گفت:
- مادرجون خیلی واسهم عزیزی، ولی بذار اونجوری که می.خوام کار کنم؛ بذار وقتی جا افتادم و کارم گرفت اون موقع استخدامشون میکنم، ولی الان توی این شرایط نمیخوام هیچکس از کارم سر دربیاره.
باران که نمازش را در اتاق دیگری خوانده بود وارد هال شد و گفت:
- دایی چرا توی جای من خوابیدی؟خودم میخوام بخوابم.
داوود که دنبال بهانهای بود تا فرار کند از دست خواهشهای مادرش، گفت:
- ای بابا، من رفتم توی اتاقم؛ بعدا حرف میزنیم مامان جون.
و به اتاقش رفت.
بعد از صبحانه برای سرکشی از خانه بیرون زد و چون امیرعلی خیلی اصرار کرد او را هم با خودش برد.
با ماشین وارد گاو داری شد و بعد از سرکشی به گاو ها و کمی صحبت با کارگرها، امیرعلی را به یکی از کارگرها سپرد تا در کنار او به گاوها علوفه بدهند و خودش به سمت قسمت تازه ساخت گاو داری رفت.
محیطی بزرگ که عدهای مشخص مجهز سازی و نصب وسایل مورد نیاز یک گاوداری مکانیزه بودند.
حجت هم گوشهای ایستاده بود و داشت کار کسی که تنظیمات برق را انجام میداد، نگاه میکرد که داوود به او نزدیک شد و صدایش زد؛ حجت تا متوجه شد به سمتش آمد و گفت:
- سلام کی اومدی؟
- سلام، دیشب رسیدم.
- میبینی که تقریبا تموم، پس فردا اینجا آماده میشه که گاوها رو بیاری.
داوود راضی سری تکان داد و گفت:
- خوبه، من فردا تماس میگیرم یه سری از گاوها رو بفرستن؛ حجت دو سه تا دیگه کارگر استخدام کن که از پس فردا اینجا باشن، یه سری کارها رو واسهشون توضیح بده.
داوود این را گفت و به سمت خروجی سوله به راه افتاد؛ حجت هم به دنبالش رفت و گفت:
- راستی چند روز قبل شوهرخواهراتون اومده بودن اینجا، آقا سهراب و آقا حامد.
داوود با شنیدن این موضوع به سمت حجت برگشت، ابروانش در هم گره شد و گفت:
- اومدن توی گاوداری؟
- آره، نمیتونستم بگم نیان؛ همهجا رو سرکشی کردن و در مورد همه چیز هم ماشالله سوال پرسیدن و بعد رفتن.
داوود با زهرخندی گفت:
- خوبه! هر چقدر من محلشون نمیذارم خودشون، خودشون رو تحویل میگیرن.
و با حجت به دفتر کوچک گاوداریشان که در قسمت گلخانه بود رفتند.
مدتی کارشان به حساب و کتاب گذشت تا اینکه از پنجرهی اتاقک امیرعلی را دید که افسار یه گوساله را گرفته بود و داشت به دنبال خودش اینطرف و آنطرف میکشید و صدای آن زبان بسته را در آورده بود.
عصبی بیرون رفت و بر سرش فریاد زد:
- چیکار داری اون زبون بسته رو بچه؟ کی بهت گفت اون رو بیاری اینطرف؟
امیر علی ایستاد و گفت:
- دایی این گوساله واسه من باشه؟ خیلی ازش خوشم اومده.
حجت که پشت سرش بیرون آمده بود با خنده گفت:
- حالا کاملا حرفات رو درک میکنم داوود.
داوود عصبی دست به کمر زد و عصبی داد زد:
- یدالله! یدالله!
مردی تقریبا چهل ساله از قسمت گاوداری به آن سمت وارد شد و گفت:
- بله آقا داوود. اِ تو اینجایی بچه؟ من سه ساعت اونطرف دارم دنبالت میگردم، این رو چرا آوردی اینجا؟
امیرعلی حق به جانب گفت:
- مگه تو نگفتی این گوساله واسه من باشه؛ به خدا دایی خودش بهم داد.
یدالله هم شاکی گفت:
- من کی همچین حرفی زدم بچه؟ چرا حرف تو دهن من میذاری؟
داوود کلافه بر سر امیرعلی باز غر زد:
- اون گوساله رو بده به یدالله خودت هم بدو بیا اینجا.
امیرعلی با گریه افسار گوساله را انداخت و گفت:
- نمیخوام، میرم خونهمون؛ خیلی خسیسی دایی.
و همینطور که گریه میکرد به سمت خروجی گاوداری رفت.
حجت با خنده گفت:
- راست راستکی داره میره ها!
- هیچجا نمیره؛ برو فاکتور و دفتر صورتحساب خرج و مخارج ساخت و ساز گاوداری رو بیار، باید برم چکهاش رو بنویسم.
حجت به داخل رفت و با دوتا دفتر و یک پوشه برگشت و آنها را به داوود داد. داوود هم خداحافظی کرد و به قسمت گاوداری برگشت و سوار ماشینش شد و از گاو داری بیرون رفت. امیرعلی با گریه در حاشیهی جاده با پای پیاده داشت میرفت که داوود نزدیکش ماشین را نگه داشت و گفت:
- بیا سوار شو بیا بریم.
امیرعلی با گریه گفت:
- من اون گوساله رو میخوام.
- میخوای پیاده بیایی، باشه پیاده بیا گرگها بخورنت.
و تا خواست حرکت کند، امیرعلی هم به سمت ماشین دوید و جلو در کنارش نشست. داوود نیمنگاهی بهش انداخت و عینک آفتابیش را به چشم زد و حرکت کرد. امیرعلی اشکش را پاک کرد و گفت:
- بابام راست میگه آدم هر چقدر پولدارتر بشه خسیستر میشه.
داوود ناگهان عینکش را از چشم کشید و تند به امیرعلی نگاه کرد و گفت:
- بابات این حرف رو میزنه؟
امیرعلی که از نگاه تند داوود ترسیده بود،سر به زیر انداخت و سکوت کرد. داوود عصبی نگاهش را به رو به رو داد و تا رسیدن به روستا دیگر هیچکدام حرفی نزدند. وارد روستا شد و آرام به پیش می.رفت که امیرعلی گفت:
- من همینجا پیاده میشم.
داوود سریع ایستاد و امیرعلی هم سریع پیاده شد و با دو در میان کوچه پس کوچههای روستا ناپدید شد.
داوود ماشین را از جا کند و به سمت خانهی خودشان راند. دو روزی توی روستا بود و به کارهایش رسیدگی میکرد که دوباره باز با تماس ماهان راهی بجنورد شد تا به موضوع مانی رسیدگی کنند. وقتی رسید که ساعت یازده صبح بود و مغازه باز بود.
ماشین را پارک کرد و وارد مغازه شد؛ بابک و سعید توی مغازه بودند که بابک به محض دیدنش به سمتش آمد. بعد از کمی خوش و صحبت، ماهان هم که برای سرکشی به مغازهی دیگرش رفته بود آمد و هر سه نفر برای بردن مانی پیش پرستار جدیدش راهی شدند.
دخترخالهی ماهان از قبل وسایل مانی را آماده کرده بود. مدتی نشستند و صحبت کردند اما موقعی که می خواستند بروند مانی حاضر نمیشد با آنها برود. گریه میکرد و به دخترخالهی ماهان که او را مامان صدا میزد چسبیده بود.
هر سه نفر تلاش کردند او را با زبان خوش از آن زن جدا کنند ولی مانی جیغ میکشید و با گریه به او چسبیده بود تا اینکه بالاخره به سختی بابک او را جدا کرد و از خانه بیرون برد. حتی وقتی سوار ماشین هم شدند باز هم مانی گریه میکرد تا اینکه کم کم آرام گرفت و روی صندلی نشسته بود و با بغض به هر سه نفرشان نگاه می کرد.
بابک لحظاتی بر و بر به مانی و چهرهی بغض کرده و چشمان پر از اشکش نگاه کرد و گفت:
- لعنت به تو حشمت، لعنت به تو؛ ببین چه زندگی واسه این بچه ساخته؟
که باز مانی زد زیر گریه و بلند جیغ می کشید.
داوود ماشین را نگه داشت و از ماشین پیاده شد؛ مانی را بغل کرد تا کمی او را راه ببرد بلکه آرام بگیرد اما فایدهای نداشت؛ برای همین به ماشین برگشت و در حالی که مانی توی آغوشش بی قراری میکرد، گفت:
- ماهان چه غلطی بکنم، این بچه داره خودش رو میکشه!
- صبر کن زنگ بزنم بهش ببینم چی میگه؟
ماهان با دختر خالهاش تماس گرفت و بعد از کمی صحبت گوشی را کنار گوش مانی گرفت که با صدای آن زن گریهاش آرام گرفت؛ مانی گوشی را گرفته بود توی دستش و آرام گریه میکرد.
داوود، مانی را به ماهان سپرد و باز ماشین را به حرکت در آورد و گفت:
- آدرس رو بگو.
- دختر خالهم گفت برگردیم.
- نمیخواد آخرش که چی؟ آدرس جدید رو بگو.
ماهان آدرس را داد؛ چند دقیقهی بعد دوباره گریه مانی برخواست اما اینبار چون بی طاقتتر شده بود آرامتر گریه میکرد.
وقتی به خانهی عطیه خانم رسیدند که مانی تقریبا آرام گرفته بود و بیحال توی بغل ماهان نشسته بود و با بغض به داوود نگاه میکرد.
تا داوود نگاهش کرد باز گریهی مانی برخواست که ماهان گفت:
- تو نگاش نکن تورو خدا.
- به من چه خب!
و از ماشین پیاده شد؛ بابک خودش را به سمت جلو کشید و مانی را از ماهان گرفت و گفت:
- کلا ما سه تا برادر از خوش شانس های روزگاریم.
و از ماشین پیاده شد؛ بابک کمی برای مانی شکلک در آورد و او را قلقلک داد که باز آرام گرفت.
ماهان زنگ خانه را زد که عطیه خانم در را باز کرد و با خوشرویی از آنها دعوت کرد. داوود ساکهای مانی را برداشت و همگی به داخل رفتند. خانهی نسبتا بزرگ و زیبا با حیاطی باصفا، داخل دکوراسیونی شیک و امروزی داشت.
عطیه خانم از همان ابتدایی ورودشان سعی کرد با مانی ارتباط خوبی برقرار کند اما مانی به محض اینکه عطیه او را بغل کرد شروع کرد به گریه کردن و بیقراری که باز هم بابک زحمت آرام کردنش را کشید و تا مدتی که ماهان و داوود با عطیه خانم صحبت میکردند. بابک، مانی را بغل گرفته بود و دور پذیرایی راه میبرد و با او حرف میزد.
وقتی هم که صحبتهایشان تمام شد و مانی را تقریبا با زور گذاشتند و از خانهی عطیه خانم بیرون آمدند مانی هنوز داشت گریه میکرد. داوود همینطور کنار خانه ایستاده بود و به در خانه خیره بود که ماهان گفت:
- چرا ایستادی؟ بیا بریم.
- این بچه که اینجوری نبود؟
- چی بگم والا؟ بیا بریم، کم کم آروم میشه؛ گفتیم که اگر هم نتونست آرومش کنه بهمون زنگ بزنه.
بالاخره هر سه نفر سوار ماشین شدند و راه افتادند. داوود رانندگی میکرد و ماهان که در کنارش نشسته بود یکریز در مورد کارش سوال میپرسید و داوود هم با حوصله جواب می داد.
ماهان را به مغازه اش رساند اما بابک و داوود برای کمی چرخیدن و صحبت رفتند.
داوود تا ماشین را از جا کند و حرکت کرد، گفت:
- خب حالا حدس بزن کجا میخواهیم بریم؟
- نمیدونم والا.
- خونه ی عمه زلیخا.
بابک متعجب گفت:
- عمه زلیخا؟
- آره دیگه خواهر حشمت میشه عمه مون، عمه کوچیکمونه؛ توی فامیل پدری من از این عمه و عمو جاسم خیلی خوشم میاد؛ آدمای خوبی هستن. عمه زلیخا فقط اینجا توی بجنورد زندگی میکنه، البته چندتا دیگه از اقوام دور پدریمون هستن ولی با اونا رفت و آمدی نداریم؛ عمه اگه بفهمه تو اینجایی هر روز بهت زنگ میزنه که بری خونهش؛ شوهرش هم آدم خوبیه.
- من از کل فامیلهای بابا فقط برادر بزرگش رو یه بار دیدم اونم وقتی خیلی بچه بودیم.
داوود سری تکان داد و گفت:
- عمو نصرت رو میگی، از اون زرنگهای عالم، اما وقتی بابا وقتی ازدواج کرده بود نمیخواست کسی بفهمه برای همین به هیچکس حرفی نزد؛ از اونطرف هم به مادر تو گفته بود که فک و فامیلی نداره.
بابک با زهرخندی سری تکان داد و گفت:
- نمیدونم میتونم ببخشمش یا نه.
- بهش فکر نکن.
داوود وارد یکی از محلههای نسبتا قدیمی و متوسط شهر بجنورد شد و بعد از پشت سر گذاشتن چندتا کوچه پس کوچه مقابل خانهی تقریبا قدیمی ساز آجری ایستاد.
هردو از ماشین پیاده شدند و داوود به سمت خانه ی شمالی که در آبی رنگی داشت رفت و زنگ را فشرد.
بابک نزدیکش شد و گفت:
- زشت نیست دست خالی اومدم؟
- بیخیال، با عمه زلیخا که این حرفها رو نداریم.
- اسمش جالبه.
داوود خندید و گفت:
- اسم شوهرش هم یوسف.
داشتند میخندیدند که در خانه توسط دختری تقریبا شانزده ساله که چادر سفید رنگی به سر داشت باز شد و گفت:
- به سلام پسر دایی، چه عجب! راهت رو گم کردی اینطرفا پیدات شده؟
داوود با خنده گفت:
- سلام زبون دراز عالم، میبینی بابک قیافهاش شبیه بهارک.
بابک سری تکون داد و گفت:
- آره یه کمی.
دختر ابرویی در هم کشید و رویش را محکمتر گرفت و آرام به داوود گفت:
- ایشون کیه؟
- داداش منه، بابک؛ پسر زن دوم داییت، بابک این خانم هم اسمش منیژهست.
منیژه سلامی داد و به سمت داخل دوید و مادرش را صدا زد. داوود با خنده وارد حیاط شد و گفت:
- بیا تو بابک؛ رفت خبر بده به مادرش.
به میانهی حیاط رسیده بود که عمهاش که زن جوانی هم بود با شوق به استقبالش آمد و گفت:
- به به چه عجب، اینطرفا پیدات شده پسرهی چشم سفید بی.معرفت؛ نمیگی یه عمهای هم داریم دلش واسهمون تنگ میشه؟ الهی قربون قدت برم.
و داوود را در آغوش کشید و بوسیدش.
- چطوری زلیخا جون؟
- باز تو داری مزه میریزی پسره ی پررو.
و نگاهش را به بابک افتاد که هنوز نزدیک در خانه ایستاده بود. لبخندی کنج لبش نشست و گفت:
- حشمت خدا بگم چیکارت کنه که یه بار دست این بچهها رو نگرفتی بیاری ما ببینمیشون؛ چطوری عمه؟
و به سمت بابک رفت و گفت:
- الهی قربون خدا برم، ببین با اینکه از یه مادر نیستید ولی چقدر شبیه هم هستید.
و بابک را در آغوش کشید و بوسیدش و گفت:
- قدم رو چشمم گذاشتی، خوبی؟
بابک بالاخره زبان باز کرد و گفت:
- سلام.
- سلام عزیزم، سلام پارهی تنم؛ خدا رحمت کنه مادرت رو؛ ما که هیچوقت اون خدابیامرز رو ندیده بودیم ولی داوود میگفت زن خیلی خوبی بوده.
بابک سر به زیر انداخت و گفت:
- ممنون.
و باز بابک را در آغوش کشید و با چشمانی که به اشک نشسته بود باز به بابک تسلیت گفت و او را به داخل برد. توی پذیرایی روی زمین کنار پشتیها نشسته بودند. زلیخا با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
- خواهرات کجان بابک؟
- خونهی خالم هستن، من با داوود اومدم بجنورد، الان پیش ماهان زندگی میکنم.
زلیخا پرسشگر به داوود نگاه کرد، او تمام ماجرا را توضیح داد. زلیخا دوباره نگاهش را به بابک داد و گفت:
- یعنی اینجا هستی، خب پس هر روز بیا بهمون سر بزن، قربونت برم؛ فکر نکنی اینجا کسی رو نداری ها! فکر کن من مادرتم.
- ممنون، داوود خیلی تعریفتون رو میکرد.
زلیخا با حرص گفت:
- داوود، این داوود آینهی دق منه، اینهمه اتفاق افتاده یه کلام به من نگفته.
داوود ریز خندید که زلیخا با تشر گفت:
-کوفت پسرهی پررو.
- خب ببخشید دیگه تکرار نمیشه.
زلیخا با زیرکی گفت:
- راستش رو بگو دیگه چی هست که من نمیدونم.
- یه چیزای دیگه هست که بذارید بعدا بهتون میگم، الان بگم خیلی شوکه میشید.
زلیخا اخم شیرینی به پیشانی نشاند و گفت:
- از وقتی ریش و سبیل در آوردی و کتک من رو نخوردی پررو شدی، حرف بزن ببینم.
داوود همینطور که میخندید گفت:
- خیلیخب صبر کنید چاییم رو بخورم؛ اصلا تو تعریف کن بابک.
بابک با تردید گفت:
- قضیهی مانی رو بگم؟
داوود در حین چای نوشیدن سری تکان داد و بابک شروع کرد به تعریف کردن ماجرای ازدواج سوم پدرش و بچهی دو سه سالهاش مانی.
وقتی حرف هایش تمام شد؛ زلیخا همینطور هاج و واج خیره به دهان بابک مانده بود که داوود باز خندید و زلیخا نگاهش را به او داد و گفت:
- این خندهها از سر بیخیالیه یا از سر درد.
داوود ساکت شد، به پشتی تکیه زد و گفت:
- چی بگم والا عمه جان، از دست برادرت کم نکشیدیم تا حالا.
زلیخا با ناراحتی گفت:
- حشمت کی وقت کرد انقدر بد بشه؟ چه مدت حبس واسهش بریدن؟
- معلوم نیست تا وقتی بدهیاش رو نده باید اون تو بمونه.
- شنیدم بدهیاش هم زیاده؛ حالا اون کسی که اون طفل معصوم بهش سپردی مطمئن؟
داوود سری تکان داد و باز توضیحاتی در مورد مانی داد تا خیال زلیخا را راحت کند. مدتی نشستند و صحبت کردند و بعد از خانهی عمه شان بیرون آمدند. داوود، بابک را به خانهی ماهان رساند و برای فردا صبح با او قرار گذاشت و راهی روستا شد.
***
***
زمان میگذشت و بابک به کار و زندگی توی بجنورد عادت کرده بود و جا افتاده بود.
داوود همهی سفرهایی که به تهران یا شهرهای دیگر میرفت او را با خودش میبرد و کم کم کاری را به او محول کرد. بازاریابی و انجام کارهای دفتریش و به این منظور برایش حقوقی هم در نظر گرفته بود و بقیهی روزهایی که کاری نداشت به صورت پارهوقت در موبایل فروشی ماهان کار میکرد.
بابک نسبت به شهر آشنایت زیادی به دست آورده بود و بیشتر وقتها به زلیخا سر میزد یا زلیخا به او زنگ میزد و با اصرار او را به خانهاش دعوت میکرد. به صورت تلفنی هم مرتب با بهارک و بیتا در ارتباط بود و هر وقت برای کاری به تهران میرفتند به آنها سر میزد.
اما داوود در مدت این یک سال فقط به کارش فکر میکرد و از طریق بهارک جویای احوال آیه بود و گاهی اگر شعری یا پیامی داشت برای بهارک ارسال میکرد تا برای آیه بفرستد و جوابی از او بگیرد هر چند نسبت پیامها و شعرهایشان ده به یک بود و آیه خیلی کم جواب میداد و همین موضوع نگرانش کرده بود.
در این مدت بارها با مادرش صحبت کرده بود حتی بحث و دعوا و قهر کرده بود، اما پروین ذرهای از موضع خودش کوتاه نمیآمد و حاضر نمیشد بپذیرد داوود به خواستگاری آیه برود، حتی پادرمیانی خواهرها و بزرگترها و حتی سیدکریم هم فایدهای نداشت و پروین لجوجانه بر سر حرف خودش بود.
داوود در این یکسال، گاوداری پانصد راسی خودش را تکمیل کرده بود و فقط چند ماهی بود که کارش روی ریل افتاده بود و رونق گرفته بود.
یکسال به سرعت گذشت و چند روز تا مراسم سالگرد جمیله نمانده بود، داوود از قبل همه چیز را هماهنگ کرده بود و قرار بود با بابک به تهران بروند.
بابک رانندگی میکرد و داوود کنار دستش نشسته بود و داشت پوشهای که پر بود از فاکتور را نگاه میکرد.
- اگه با این کارخونهی تولید محصولات لبنی به توافق برسیم، خیلی واسهمون بهتره.
- آره، اینجوری از خرده فروشی راحت میشیم ولی این یارو صاحب کارخونهایه خیلی آدم زرنگیه؛ داوود من یه بررسی کردم دیدم با فاصلهی چند کیلومتری یه کارخونهی دیگه هم هست، چطوره با اونها هم صحبت کنیم.
داوود نگاهش را به بابک داد و گفت:
- بدم نیست، چی در موردش میدونی؟
- تا اونجایی که من فهمیدم رییسش یه خانم پنجاه سالهای هستش با پسرش اونجا رو اداره میکنن؛ خانم اندیشه، یه ویلایی بزرگ و قشنگ هم توی جاجرم دارن.
داوود با تحسین گفت:
- آمارشون رو کامل در آوردی ها!
- نه یه بار رفته بودم طرفای کارخونهش که مادر و پسره رو دیدم؛ یه بار هم با بچهها رفته بودیم جاجرم اونجا دیدمش پرس و جو کردم فهمیدم اونجا ویلا دارن.
داوود یکی از فاکتورها را برداشت و همینطور که نگاه میکرد، گفت:
- خوبه راستی نظرت در مورد ماهان چیه؟
بابک متعجب گفت:
- ماهان! چرا میپرسی؟
- همینطوری، میخوام نظرت رو بدونم.
- بهتر از شما نباشه خیلی خوبه، با معرفت و خوش خندهست؛ توی اوج خستگی هم واسه شنیدن حرفات بیدار میمونه؛ توی این یه سالی که پیشش هستم جز مهربونی و معرفت چیزی ازش ندیدم، البته من که چیزی نداشتم که واسهم اینکارا رو بکنه حتما به خاطر شماست که اینقدر با من خوب بود.
داوود سری تکان داد و گفت:
- ماهان ذاتش معرفت، ربطی به من نداره؛ وقتی با هم رفیق شدیم اون بچه پولدار بود و من یه بچهی روستایی آس و پاس که برای دبیرستانم رفته بودم بجنورد. اون موقع خونهی عمه زلیخا میموندم و آخر هفتهها میرفتم روستا؛ توی همهی سالهای درس خوندنم فقط ماهان رفیقم بود؛ راستش ماهان، میخواد اگه اجازه میدی با خانوادهاش بیان خواستگاری بهارک.
بابک متعجب گفت:
- چی؟
- خیلی وقت قبل مطرح کرده بود، من بهش گفتم حتی برای مطرح کردنش هم باید صبر کنی تا مراسم سالگرد مادرشون تموم بشه، خب حالا نظر تو چیه؟
- من چی بگم؟ هر چی شما بگی داداش.
داوود مکثی کرد و بعد گفت:
- با خالهتون صحبت کن که با بهارک حرف بزنن؛ اینا احتمالا هفتهی دیگه میخوان بیان صحبت کنن.
بابک باشهای گفت و دوباره سکوت بینشان حاکم شد؛ این سکوت خیلی طولانی نشد که بابک با تردید گفت:
- داوود، تو هم قراره از دختر خالهی من آیه خواستگاری کنی؟
داوود کمی جا خورد و بعد از مکثی گفت:
- کی این موضوع رو بهت گفته؟
- ماهان یه چیزای گفت، گفت به آیه علاقه داری.
- علاقه هست اما فعلا نمیتونم به خواستگاری فکر کنم؛ یعنی خودم میخوام مادرم مخالفت میکنه.
چون صبح خیلی زود حرکت کرده بودند ساعت دو بعدازظهر رسیدند و به خواست داوود اول به هتل رفتند.
داوود مقابل هتل پیاده شد و ماشین را به بابک داد تا به خانهی خالهاش برود تا برای برنامهی شب که توی مسجد قرار بود برگزار شود با آقا مرتضی صحبت کند و هزینه هایش را پرداخت کند.