کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
داوود نیم ساعتی توی هتل بود و بعد از اینکه لباس عوض کرد از هتل بیرون آمد و تاکسی دربستی گرفت و خواست که به دانشگاه الزهرا برود.
قبل از آن توسط بهارک خبردار شده بود که آیه تا ساعت چهار کلاس دارد؛ به امید اینکه او را ببیند به سمت دانشگاهش می رفت. تقریبا یکسالی بود که مستقیم با خودش حرفی نزده بود و گاهی که به تهران می آمدند فقط او را جلوی خانهشان یا در مسیر رفت و آمدش دیده بود بدون اینکه حرفی با هم بزنند و یا حتی گاهی آیه اصلا او را نمیدید.
مقابل دانشگاه از تاکسی پیاده شد. نگاهی به ساعت مچی اش انداخت. ساعت سه و چهل و پنج دقیقه بود. فقط می توانست امیدوار باشد که او را هنگام خروج از آن در ببیند.
نگاهش را لحظه ی از خروجی دانشگاه برنمی داشت. تقریبا چهل و پنج دقیقهای منتظر بود. کمکم داشت ناامید می شد و خواست برود که از دور او را دید.
لبخندی گوشهی لبش جا خوش کرد. تنها و سر به زیر به سمت خروجی می آمد. احساس کرد غم سنگینی چهرهی آیه را پوشانده است، مسیری را آیه پیاده رفت و داوود بدون هیچ حرفی پشت سرش می رفت. می دانست که به سمت ایستگاه اتوبوس می رود برای همین قبل از اینکه به ایستگاه برسد آرام صدایش زد:
- آیه... آیه.
آیه ایستاد و به جانب صدا چرخید. گویا اصلا انتظار دیدن داوود را نداشت که به شدت جا خورد و قدمی به عقب برداشت. داوود نزدیکتر رفت و گفت:
- سلام، خوبی؟
آیه با ترس نگاهی به دور و بر خودش انداخت و گفت:
- سلام، میبخشید من باید برم عجله دارم.
و خواست برود که داوود به دنبالش رفت و گوشه ی چادرش را گرفت و گفت:
- واستا ببینم.
آیه باز به جانبش چرخید و گفت:
- برای چی اومدید اینجا؟
- انگار نه انگار یه سال همدیگه رو ندیدیم. با هم حرف نزدیم. حتی دریغ از یه پیام! پنج ماهی هم هست که پیامهایی که از طریق بهارک واست میفرستم رو بیجواب میذاری. این چه دوست داشتنیه که اینقدر زود باید فراموش بشه؟
آیه باز نگاهی به اطرافش انداخت، چند نفری که از کنارشان گذشتند پرسشگرانه آنها را نگاه می کردند. داوود هم دستی به موهایش کشید و گفت:
- بهتره قدم بزنیم، اینطوری کمتر جلب توجه می کنیم.
آیه ناچار با داوود همراه شد. مدتی به سکوت گذشت تا باز داوود گفت:
- واسه چی ناراحتی؟
- ناراحت نیستم.
- به من دروغ نگو، چشمات پر از غمه آیه!
آیه بعد از مکثی که برای داوود خیلی طول کشید گفت:
- موضوع مهمی نیست.
داوود دلخور گفت:
- منظورت اینه به من ربطی نداره؟
- نه اینطور نیست، مشکل خانوادگیه که حل میشه.
- واسه من خیلی سخت گذشت. اینکه حتی نتونم باهات حرف بزنم عذاب سختیه.
آیه با تلخی گفت:
- اینطوری بهتره، قبل از اون هم که صحبت می کردیم کار درستی نبود.
داوود با تلخندی گفت:
- اصلا دوستم داری آیه؟
آیه اما جوابی نداد که داوود باز گفت:
- سوالم جواب نداره.
- ببینید آقای زاهدی... .
داوود بالافاصله حرفش را برید و گفت:
- قبلا می گفتی آقا داوود، انقدر غریبه شدم؟
- آقا داوود چرا باید روی موضوعی پافشاری کنیم که بدونیم هیچ سرانجامی نداره.
- حتما اتفاقی افتاده که این حرف رو می زنی، گفتم مادرم رو راضی می کنم حتما راضیش می کنم.
آیه نیم نگاهی به او انداخت و بعد گفت:
- پس یعنی هنوزم مخالفن؟
- فکر می کنم پدرم از زندان آزاد بشه مشکل حل بشه.
- خب پس بهتره به جای اینکه بیاید اینجا وقتتون رو برای صحبت با من تلف کنید برید دنبال کارهای آزادی پدرتون.
داوود ناگهان ایستاد که آیه هم ایستاد وقتی به جانب داوود چرخید از دیدن چشمانش ترسید که برای لحظه ی کوتاه بیشتر نتوانست چشمانش را نگاه کند و سر به زیر انداخت. داوود عصبی چنگی به موهایش زد و گفت:
- باور نداری که دوستت دارم. فکر میکنی دروغ میگم یا دارم بازیت میدم!
- اینطور نیست.
داوود کلافه دستی به موهایش کشید و گفت:
- می دونم اونقدری که من دوستت دارم تو دوستم نداری، اما این رو هم می دونم که توی دلت یه جایی دارم. به خاطر همون یه ذره جا هم که شده همه ی تلاش خودم رو می کنم. خودم رو بهت ثابت می کنم.
آیه باز سر بلند کرد و گفت:
- منظور من این نبود که شما بخواید خودتون رو ثابت کنید. موضوع اینه که من میترسم نمی خوام تو یه رابطهای باشم که بعد از چند سال هیچ پایان خوشی نداشته باشه.
داوود باز به راه افتاد، آیه هم با او همراه شد و گفت:
- شما خودتون رو بذارید به جای من، شرایط من با شما از زمین تا آسمون فرق داره.
داوود سری تکان داد و گفت:
- حق داری، بهت حق میدم نگران آیندت باشی اما بهت حق نمیدم دیدن خودت رو از من بگیری. قضیهی این خواستگاره چیه؟
- خوبه که بهارک همه ی خبرا رو به شما میده.
- هر خبری که مربوط به تو باشه.
آیه آرام گفت:
- یه خواستگاری بود که اومد و رفت. جواب منفیش رو هم گرفت.
لبخندی باز به لب داوود نشست و گفت:
- خب خداروشکر، امیدوارم کردی.
- من باید برم، اجازه هست؟
هردو باز ایستادند. داوود بستهی کوچک کادویی را از جیبش بیرون آورد و به سمت آیه گرفت و گفت:
- این برای تو!
- واسه چی؟
- تولدت سه ماه قبل بود. نرسیدم بیام تهرون، ولی این کادو رو همون موقع واست گرفتم. نمیگیری؟
آیه کادو را از دست داوود گرفت. همینطور مات به کادو نگاه می کرد که باز داوود گفت:
- بازش نمی کنی؟
- اینجا وسط خیابون؟!
- باشه هر وقت دوست داشتی بازش کن. بیا واست تاکسی بگیرم برو.
و به کنار خیابان رفت تاکسی دربستی گرفت و کرایه را خودش حساب کرد.
آیه با خداحافظی کوتاهی سوار تاکسی شد. کمی که از آنجا دور شد، نگاهش را به هدیهی کوچک توی دستش داد و بعد آرام کادو را باز کرد. یک جعبهی صدفی سفید زیبا که وقتی بازش کرد با دیدن گردنبند طلایی سفید دخترانهای که نگینی به شکل اشک قرمز رنگ داشت شوکه شده بود. گردنبند را از جعبه بیرون آورد و توی دست گرفت و با خود گفت:
- چقدر قشنگ!
خواست گردنبند را توی جعبه بگذارد که دید داخل در جعبه دو بیت شعر با خط زیبا نوشته شده است. جعبه را کمی متمایل به عقب برد تا بتواند شعر را بهتر بخواند.
- «چه شد در من نمی دانم!
فقط دیدم پریشانم؛
فقط یک لحظه فهمیدم؛
که خیلی دوستت دارم! »
لبخندی به لبش نشست. گردنبند را توی جعبه گذاشت و درش را بست و همینطور که جعبه را توی دستانش گرفته بود از پنجره به آسمان خیره شد.
***
مراسم سالگرد جمیله به خوبی برگزار شد و داوود و بابک چند روزی در تهران ماندند. داوود با آقا مرتضی در رابطه با خواستگاری ماهان صحبت کرده بود. آقا مرتضی موضوع را با همسرش در میان گذاشته بود و جیران بابت این موضوع با بهارک صحبت کرده بود که بهارک هم موافقت کرده بود تا این خواستگاری انجام شود.
با موافقت بهارک، جیران هم مخالفتی نداشت؛ البته می خواست که این خواستگاری در خانهی خودشان برگزار شود. به همین دلیل ماهان میبایست با خانوادهاش برای مراسم خواستگاری به تهران می آمدند.
داوود و بابک به بجنورد برگشتند و تقریبا یک هفته ی بعد بود که ماهان به همراه پدر و همسر پدرش و خواهر بزرگترش راهی تهران شدند. بابک و داوود یک روز قبل از آنها رفته بودند اما داوود قصد شرکت در مراسم را نداشت و بیشتر برای رسیدگی به کارهای بدهیهای پدرش به تهران می رفت چون در طول این یکسال با شاکی های پرونده صحبت کرده بود و بدهی عدهای از آنها را داده بود و داشت سعی می کرد بدهی بقیه را هم بدهد و رضایتشان را جلب کند.
در یک ملاقات که به دیدن پدرش رفته بود در رابطه با خواستگاری ماهان از بهارک با او صحبت کرده بود و رضایت نامهاش را گرفته بود.
روز خواستگاری بود. بابک با اینکه خیلی اصرار کرد داوود کاری را بهانه کرد و گفت خودش را به مراسم می رساند. جیران از قبل همه چیز را آماده کرده بود و همگی آماده بودند و منتظر خواستگارها. بهارک پر از استرس و هیجان توی اتاقش نشسته بود که آیه هم وارد اتاق شد و گفت:
- هنوز که نشستی! چرا حاضر نشدی؟
بهارک نگران به آیه چشم دوخت و گفت:
- داوود هنوز نیومده.
- بابک که گفت یه کاری داشته ولی خودش رو میرسونه.
- خیلی استرس دارم آیه.
آیه در کنارش نشست و با لبخندی گفت:
- خب طبیعیه. ببینم بهارک دوستش داری؟
- کی رو؟
- خوب آقا ماهان رو!
بهارک نگاهش را به رو به رو دوخت و آرام گفت:
- نمی دونم، خیلی بهش فکر نکردم.
آیه با لبخند دستش را گرفت و گفت:
- پس یعنی بهش فکر میکردی!
- آیه تو هم وقت گیر آوردی ها. آره بهش فکر می کردم اما نه به اندازهای که تو به داوود فکر می کنی.
آیه نیشگونی از دستش گرفت و گفت:
- آرومتر دختر، می خوای مادرم بفهمه.
بهارک با لبخند گفت:
- می دونم دل تو دلت نیست که داوود رو ببینی.
آیه ناراحت گفت:
- این عاشقی سرانجامی نداره، اشتباه بود.
- نفوس بد نزن، داوود همه چیز رو درست می کنه.
ضرباتی به در خورد و آمنه وارد اتاق شد و گفت:
- بهارک چرا هنوز حاضر نشدی؛ الان میرسن!
- باشه زود حاضر میشم.
- مامان گفت بهت بگم چادر سرت کنی بعدم بری تو آشپزخونه. آیه مامان با تو هم کار داره.
آیه و آمنه اتاق را ترک کردند و بهارک سریع لباس عوض کرد و کمی به صورتش رسید و شال شیری رنگی که با کت و شلوارش ست بود پوشید و بعد چادر سفیدش را سرش کرد و از اتاق بیرون رفت. آقا مرتضی و بابک و بیتا توی پذیرایی بودند، سلامی به آقا مرتضی داد و با سر به زیری به آشپزخانه رفت. خاله اش که مشغول چیدن فنجان ها توی سینی بود با دیدن بهارک لبخندی به لبش نشست و به سمتش آمد، او را در آغوش کشید و گفت:
- الهی قربونت برم، چقدر ماه شدی عزیزم!
- ممنون خاله، آیه کجا رفت؟
- آیه رو فرستادم پایین خونهی الیاس، بالا خلوتتر باشه بهتره، آمنه هست کمکت میده.
آمنه از گوشهی چشم نگاهش کرد و پوزخندی زد. بهارک به خوبی متوجه شده بود که آیه را فرستادهاند تا داوود او را نبیند اما حرفی نزد.
جیران با شنیدن صدای زنگ از آشپزخانه بیرون رفت. مهمانها رسیده بودند و همگی با استقبال گرم آقا مرتضی، جیران و بابک همگی وارد شدند.
ماهان یک شلوار مشکی و پیراهن سفید و یک کت تک اسپورت طوسی که یقه ی مشکی داشت پوشیده بود و تیپ جذابی داشت و دسته گل تمام رز گرفته بود. وقتی هم وارد شد بیتا خیلی گرم از او استقبال کرد و گفت:
- ماهان خیلی خوش تیپ شدی ها!
ماهان با خجالت سر به زیر انداخت و لبخندی روی لبش نشست. دسته گل را به جیران تقدیم کرد و دست بیتا را گرفت و وارد پذیرای شدند. بیتا نزدیک ماهان نشست و آرام سرش را به ماهان نزدیک کرد و گفت:
- بوی ادکلنت هم کل خونه رو برداشته، مارکش چیه؟
ماهان باز ریز خندید که جیران ، بیتا را صدا زد و او را به آشپزخانه برد. آقا مرتضی از همان بدو نشستن با پدر ماهان گرم گرفته بود و بابک داشت با موبایلش ور می رفت که آقا مرتضی گفت:
- چیکار می کنی آقا بابک؟ یه امشب موبایل رو بذار کنار.
- ببخشید قصد جسارت نداشتم، داشتم به داوود زنگ می زدم.
آقا مرتضی هم گفت:
- آهان ببین کجا مونده دیر کرده.
تقریبا بیست دقیقه ی گذشت تا بالاخره باز زنگ را زدند و بابک در را برای داوود باز کرد. داوود آرام در را هل داد و وارد حیاط شد. بابک به استقبالش آمد و هردو وارد خانه شدند.
با ورود داوود همگی برخاستند و همه با گرمی با احوالپرسی کردند به جز جیران و آمنه که سلامش را به سردی جواب دادند و جیران از سر اکراه و ناچاری تعارفی زد تا بنشیند و داوود از همین برخورد میترسید که نمی خواست بیاید.
داوود نزدیک ماهان نشسته بود و ساکت بود که ماهان کمی به سمت او متمایل شد و گفت:
- داوود.
نگاه داوود به سمت ماهان کشیده شد، ماهان آرام گفت:
- نگران نباش درست می شه.
داوود سری تکان داد و آرام گفت:
- این همه نفرت برای چیه آخه؟ اونقدری برخوردش سرد بود که همه متوجه شدند جیران خانم از من بدش میاد!
- بهش فکر نکن.
مراسم خواستگاری روال خودش را طی کرد و بهارک هم با آوردن چای به جمعشان اضافه شد. خواهر ماهان هم که گویا از دیدن بهارک راضی شده بود لبخندی به برادرش تحویل داد. مدتی بهارک و ماهان به اتاق بهارک رفتند تا با هم صحبت کنند و بعد صحبت ها ادامه پیدا کرد و قرار بر این شد چند روز دیگر جواب بدهند.
این مراسم خواستگاری با شام به پایان رسید و با بدرقهی آقا مرتضی و بابک و جیران و داوود همگی از خانه بیرون آمدند. ماهان و خانواده ش که رفتند، داوود هم دیگر به داخل برنگشت و از همانجا خداحافظی کرد تا به هتل برود و بابک هم ترجیح داد با داوود برود برای همین به داخل برگشت و از خواهرهایش خداحافظی کرد.
چند روز بعد وقتی جواب مثبت بهارک به خانواده ی ماهان داده شد. قرار دیگری گذاشته شد تا مراسم بله برون برگزار شود؛ اینبار همهی خواهرها و برادر ماهان با همسرهایشان در این مراسم شرکت کردند و به خواست بابک، زلیخا و دخترش منیژه هم در این مراسم شرکت کردند و از آنطرف دایی بهارک و خانواده اش هم حضور داشتند یک مراسم خواستگاری و بلهبرون که در تهران متداول نبود و به سبک و رسم بجنورد انجام شد.
چون مراسم بلهبرون بهارک بود بابک همه چیز را خودش تهیه کرده بود و شام را از بیرون سفارش داده بود و فقط مراسم در خانهی آقا مرتضی برگزار می شد.
در تمام طول مراسم داوود ساکت بود و باز هم از نبود آیه دلخور بود، قبلا بهارک به او گفته بود که مادرش اجازه نمی دهد در این مراسم ها شرکت کند و همین موضوعات داوود را حسابی ناراحت کرده بود.
می دانست اگر هم مادرش را راضی کند؛ بعد از آن راضی شدن جیران و الیاس را پیش رو دارد. با اینحال امیدوار بود و میخواست تمام سعی خود را بکند.
مراسم بلهبرون انجام شد و قرار بود عقد ماهان و بهارک در تهران برگزار شود و عروسی در بجنورد، چون از قرار معلوم تعداد اقوام ماهان بیشتر بود و آمدن همه ی آنها به تهران برایشان سخت بود برای همین جیران موافقت کرد که عروسی در بجنورد برگزار شود و به غیر از آن زلیخا این موضوع را مطرح کرد حالا که قرار است بهارک به بجنورد برود؛ و بیتا هم پیش او بماند تا وقتی که پدرش از زندان آزاد شود و جیران باز هم نسبت به این موضوع حرفی نداشت.
دو هفتهی بعد، مراسم عقد بهارک و ماهان در یکی از محضرخانههای تهران با حضور خانوادهی جیران البته به غیر از آیه و خانوادهی دایی جلیل و خواهر و برادرهای ماهان برگزار شد.
ماهان و بهارک بالای سفره و مقابل آینه و شمعدان در کنار هم نشسته بودند و خواهرهای ماهان روی سرشان پارچهی سفیدی گرفته بودند و مشغول سابیدن قند بودند. عاقد دو بار خطبهی عقد را خوانده بود اما بهارک نگاهش به داوود بود که گوشهای ایستاده بود و هر چند به سفره خیره بود اما افکارش جای دیگری سیر می کردن.
عاقد برای بار سوم خطبهی عقد را خواند اما بهارک اصلا حواسش نبود که ماهان با آرنج آروم به دستش زد و گفت:
- بهارک حواست کجاست؟
بهارک به خودش آمد و آرام گفت:
- چی شده؟
عاقد باز گفت:
- عروس خانم آیا بنده وکیلم؟
خواهر بزرگ ماهان زیر گوشش آرام گفت:
- قصد که نداری داداشم بکشی.
بهارک لبخندی به روی او زد و سر به زیر انداخت و عاقد اعلام کرد:
- عروس خانم برای بار چهارم میپرسم.
و خطبه را خواند و باز بهارک آرام گفت:
- با اجازه ی برادرام؛ بله!
با بلهی بهارک هلهله و شادی بین جمع افتاد. حلقه ی ازدواج بین عروس و داماد رد و بدل شد و بعد از روبوسی با خواهرهای ماهان و نامادری ماهان، بابک به سمتشان آمد و هدیهاش را داد و با هردو روبوسی کرد. در آخر داوود جلو آمد، اول پیشانی بهارک را بوسید و به او تبریک گفت و هدیه اش را داد و بعد به سمت ماهان رفت، او را در آغوش کشید و آرام زیر گوشش گفت:
- از اینجا به بعد همهی امید و آیندهی بهارک تو هستی، قول بده خوشبختش کنی!
ماهان هم آرام گفت:
- قول میدم رفیق. شده توی رفاقتمون قولی که میدم رو عمل نکنم؟!
داوود عقب آمد و گفت:
- رو قول رفاقتیت خیلی حساب می کنم.
و دست بهارک را گرفت و توی دست ماهان گذاشت.
بین عقد تا عروسیشان فقط سه ماه فاصله بود و در این سه ماه، ماهان وسایل زندگیشان را فراهم کرد و فقط بابک مختصر وسایلی را برای بهارک و به سلیقه ی خودش خرید چون تهیهی جهیزیه و وسایل زندگی در بجنورد به عهده ی پسر است و عروس فقط مختصر وسایل را تهیه می کند.
داوود خواسته بود که همهچیز طبق رسومات بجنورد انجام شود و اینطوری به ماهان اعلام کرده بود که خودش باید زحمت تهیهی وسایل را بکشد که آن را هم چند باری که بهارک به بجنورد رفته بود تهیه کردند.
بابک چون دیگر نمی توانست خانهی ماهان باشد دنبال خانه ی میگشت تا اجاره کند و با خواهرش بیتا زندگی کنند که آن هم به پیشنهاد زلیخا در زیر زمین خانهشان ساکن شدند تا خودش بتواند راحتتر به بیتا برسد و وقتی که بابک نیست بیتا پیش او بماند. بیتا هم خیلی زود با زلیخا و دختر عمه اش منیژه دوست شده بود و اعتراضی به بودن و ماندن در آنجا نداشت.
بهارک از بیست روز قبل از مراسم به بجنورد رفته بود تا مقدمات عروسیشان را فراهم کنند. همه چیز فراهم بود و قرار بود خانوادهی جیران و جلیل وقتی به بجنورد میآیند؛ در خانهی پدری ماهان ساکن شوند.
یک روز قبل از عروسی همهی مهمان ها رسیدند و بهارک باز از ندیدن آیه حسابی دلخور شده بود که جیران درس و امتحانات دانشگاه را بهانه کرد. اما بهارک علت واقعیش را می دانست. چون خانهی پدرشوهرش بود نمی خواست دلخوریش را نشان بدهد و بقیه را متوجه کند. با چشمانی که اشک در آن نشسته بود و بغض کرده بود از خانوادهی دایی و خالهاش پذیرایی می کرد.
آقا محمود پدر ماهان که متوجه ناراحتی بهارک شده بود گفت:
- آقا مرتضی به نظرم دخترتون باید تشریف می آوردن که اینجوری چشمای عروس من گریون نشه.
- والا چی بگم؟ گویا امتحانش خیلی مهم بود.
بهارک بالاخره طاقت نیاورد و گفت:
- آقا مرتضی هیچ امتحانی در کار نیست، خاله از قصد نمی خواسته آیه بیاد بجنورد.
- چه قصدی بهارک جان.
ماهان که فهمید ممکن است بهارک با حرفهایش اوضاع را بدتر کند او را صدا زد و بیرون برد. بهارک دلخور لبهی حوض بزرگی که وسط حیاط بزرگ و زیبایی خانهی پدرشوهرش بود نشست و گفت:
- می بینی ماهان، حتی به خاطر عروسی منم اجازه ندادن آیه بیاد.
ماهان در کنار بهارک نشست و گفت:
- حداقل جلوی داییت و خانوادهاش خوددار باش.
بهارک اشکش را گرفت و گفت:
- خودت هم خوب می دونی نذاشتن آیه بیاد، امتحان و این حرفها بهونهست.
ماهان هم در کنارش نشست و گفت:
- بله میدونم بهونهست.
- دوست داشتم آیه توی عروسیم باشه.
- بهتره الان خوددار باشی تا اوضاع رو واسه داوود بدتر نکنی. اگه داییت و خانوادهش از موضوع علاقهی داوود به آیه بویی ببرن. ممکنه خالهت بدتر عصبی بشه و دیگه اگه یه درصد احتمال داره موافقت کنه همین یه درصد هم از بین بره.
- می گی چیکار کنم؟ به خاطر هیچ و پوچ دارن هر دوتاشون رو عذاب میدن، این انصافه؟
ماهان سری تکان داد و باز بهارک گفت:
- قرار بود من رو ببری روستا با مادر داوود حرف بزنم!
- ممکنه باهات بدرفتاری کنن، دوست ندارم با زنم بدرفتاری بشه.
- مهم نیست، می خوام خودم برم از مادر داوود عذرخواهی کنم و برای عروسیمون دعوتش کنم.
ماهان دستی به موهایش کشید و بعد از کمی فکر گفت:
- فکر می کنی میاد؟
- شاید هم اومد.
- خوب باشه، بریم از بقیه خداحافظی کنیم. میریم یه بادی هم به کلت میخوره.
***
هر چقدر به روستا نزدیکتر می شدند اضطراب بهارک هم بیشتر می شد. ماهان نیم نگاهی بهش انداخت و گفت:
- میخوای نریم؟
- نه، من خوبم.
ماهان با خندهای گفت:
- آره خوب، از قیافت معلومه، رنگت پریده!
- فکر میکنی چی بهم بگه؟
ماهان شانهای بالا انداخت و گفت:
- مادر داوود زن تندیه. ولی مهربونه.
- ولی خیلی هم باید لجباز و یه دنده باشه.
- آره حرف حرف خودشه ؛ الان یکسالی میشه که داوود هر روز داره تلاش میکنه راضیش کنه ولی گویا قرار نیست یه کمی از موضعش کوتاه بیاد.
- الهی بمیرم واسه داداشم، توی بدشرایطی گیر افتاده ، اونطرف هم آیه. تو فکر می کنی آخرش چی می شه؟
-چی بگم والا! خدا کنه معجزهای بشه.
وارد روستا شدند. ماهان سرعتش را کم کرد و گفت:
- نگران نباش چون من باهات هستم مادر داوود باهات بدرفتاری نمی کنه.
بهارک نفس عمیقی کشید و گفت:
- خداروشکر، حداقل تو رو قبول داره.
- ناسلامتی بهترین رفیق داوود هستم.
نزدیک خانه شان ماشین را نگه داشت و هردو زیر نگاه پرسشگر مردم روستا که از آن کوچه میگذشتند از ماشین پیاده شدند و به سمت خانه رفتند. ماهان زنگ را فشرد، لحظاتی طول کشید تا صدای پروین خانم را شنیدند. بهارک با شنیدن صدای او قدمی به عقب برداشت، ماهان در کنارش قرار گرفت و گفت:
- نگران نباش.
در باز شد و پروین اول ماهان را دید و گفت:
- به به سلام آقا ماهان. خوبی پسرم؟
- سلام، ممنون. شما خوب هستین پروین خانم؟!
پروین که تازه متوجه بهارک شده بود ساکت بود و جوابی به ماهان نمی داد. بهارک با شرم و کمی ترس آرام گفت:
- سلام پروین خانم، خوبین؟
نگاه پروین به سمت ماهان چرخید و گفت:
- وقتی داوود گفت داری ازدواج می کنی خیلی خوشحال شدم اما وقتی گفت قراره با کی ازدواج کنی راستش به حال بختت افسوس خوردم.
بهارک سر به زیر انداخت. ماهان نیم نگاهی به بهارک انداخت و با لبخندی گفت:
- با بهارک اومدیم هم اینکه بهارک می خواست ازتون عذرخواهی کنه و هم اینکه واسه عروسیمون دعوتتون کنیم.
- عذرخواهی کنه؟ بابت اینکه مادرش شد زن شوهرم؟
بهارک که به سختی اشک هایش را مهار کرده بود گفت:
- بابت اینکه بهتون دروغ گفتیم و مهمون خونهتون شدیم؛ واقعا متاسفم پروین خانم. نه داوود تقصیر داشت نه منصوره، نه حتی آیه.
پروین با تندی گفت:
- بیشتر یه ساله که دختر خالت آرامش از این خونه گرفته، حتی دیگه نمیخوام اسمش رو بشنوم. آیه یه عذابی بود که نازل شد به سرمون. یه بار اومد اینجا و پاک پسرم رو هوایی و دیوونه کرد و رفت.
ماهان مداخله کرد و گفت:
- اینطور نیست پروین خانم، شما دارید سخت می گیرید.
پروین با زهرخندی گفت:
- ماهان مثل داوود خودم واسم عزیزی، خیلی هم دوست داشتم بیام عروسیت اما حالا که عروست این دختره متاسفم، نمی تونم بیام.
ماهان سر به زیر انداخت و گفت:
- به هر حال دوست داشتم باشید.
بهارک هم آرام گفت:
- مادر من مرده، پروین خانم فکر می کردم شما میاید و جای مادرم رو... .
پروین اجازه نداد حرفش را تمام کند و گفت:
- من نمی خوام که جای مادرت باشم. مادرت شوهرم رو ازم گرفت، تو و اون دختر خالت، پسرم رو ازم گرفتید. داوود من دیگه داوود سابق نیست. دیگه اونجوری بذلهگو و شاد نیست. وقتی میاد خونه مثل برج زهرمار می مونه. هر روز هم تا اسم اون دختر نیاره و روح من رو عذاب نده دست برنمی داره. نمیبخشمتون!
و نگاهش را به ماهان داد و گفت:
- معذرت می خوام آقا ماهان که تعارف نمی کنم بیاید داخل.
و به داخل رفت و پروین در خانه را بست. در را که بست بغض بهارک شکسته شد، ماهان دستش را گرفت و او را به سمت ماشین برد اما هنوز در ماشین را باز نکرده بود که باز در خانه باز شد.
پروین بیرون آمد و گفت:
- ماهان.
ماهان از اینکه بهارک را به گریه انداخته بود دلخور بود اما باز هم محترمانه جوابش را داد:
- بله پروین خانم!
بهارک سریع اشک هایش را پاک کرد و با ترس به پروین خیره شد، پروین تا نزدیکیشان آمد و گفت:
- ببخشید تند حرف زدم، ناراحت بودم.
لبخندی به لب ماهان نشست و گفت:
- خواهش می کنم، درک می کنیم.
- کارت عروسیتون رو بدید شاید اومدم.
بهارک با عجله کارت از کیفش بیرون کشید و دو دستی به سمت پروین گرفت و گفت:
- به معصومه و محبوبه و منصوره هم بگید بیان. خیلی دوست دارم توی عروسیم باشن.
پروین لحظاتی مات به بهارک نگاه کرد. شاید چشمان اشک آلود بهارک و درخواست مظلومانه ش قلبش را متلاطم کرده بود، کارت را گرفت و گفت:
- بابت مرگ مادرت متاسفم.
بهارک مکثی کرد و بعد ناگهانی پروین خانم را در آغوش گرفت و گفت:
- تو رو خدا من رو ببخشید.
پروین بازویش را گرفت و او را با ملایمت عقب کشید و گفت:
- باشه بخشیدمت.
- ممنون، میدونستم مهربونتر از این حرفها هستید. منتظرتون هستیم.
پروین سری تکان داد و گفت:
- حتما میام.
بهارک و ماهان خداحافظی کردند و سوار شدند و برگشتند. در مسیر برگشت هردو ساکت بودند که بهارک سکوت را شکست و گفت:
- نه به اون تلخی نه به اون مهربونی.
- کاش نیومده بودیم.
- آخرش که بد نشد، حداقلش اینه من رو بخشید و دعوتمون رو قبول کرد.
ماهان ضربه ای به روی فرمان اتومبیلش زد و گفت:
- نباید می اومدیم. اونهمه تغییر رفتار اونم یهویی، مشکوک.
- وا خب عصبانی بود یه چیزای گفت بعد پشیمون شد.
- متوجه نیستی بهارک، فکر می کنم می خواد بیاد عروسی تا پدر و مادر آیه رو ببینه. می ترسم یه چیزی به مادر و پدر آیه بگه و اوضاع بدتر بشه.
بهارک ناباور جلوی دهنش را گرفت و بعد گفت:
- نه، یعنی همچین کاری می کنه؟
- نمی دونم. شاید هم من اشتباه می کنم، بهش فکر نکن. هیچوقت حرفی نمیزنه که عروسی من خراب بشه.
- نگرانم ماهان، از الان تا وقتی عروسی تموم بشه نگرانم.
ماهان دستش را گرفت و بوسهای به دستش نشاند و گفت:
- الهی قربونت برم؛ تا من داری غم نداشته باش، نمی ذارم آب از آب تکون بخوره.
***
روز عروسی بود و بهارک از وقتی به سالن عروسی رسیده مدام نگران بود. یکبار سراغ مادر داوود را از خواهرشوهرش گرفت که گفتند نیامده است. برای همین مدام نگران به ورودی سالن نگاه می کرد، که با ورود پروین به سالن نگرانیش بیشتر شده بود. مدام هم زنان فامیل و خواهر شوهرهایش دور و برش میچرخیدند و میخواستند که او هم با آنها برقصد. وقتی دوباره سر جایش قرار گرفت نگاهش را توی سالن چرخاند و پروین را دید که سر میزی نشسته بود و او را میپایید با حرکت سر به او سلام داد اما پروین بیتوجه به او رویش را برگرداند و همین رفتار بهارک را مطمئن کرد که او با قصدی به آنجا آمده است! پس میبایست کاری می کرد. کمی فکر کرد تا بالاخره تصمیم گرفت به زلیخا همه چیز را بگویید، با اشاره ی از او خواست به کنارش بیاید. زلیخا خودش را به او رساند و در کنارش نشست و گفت:
- جونم عزیزم، با من کار داشتی.
- عمه جون، مادر داوود اومده.
زلیخا مهربان دستش را فشرد و گفت:
- آره دیدمش، خوب کردید رفتید دعوتش، اینجوری کدورتها از بین میره.
- میترسم عمه.
و سرش را به گوش زلیخا نزدیک کرد و سریع موضوع را بیان کرد که زلیخا با تعجب گفت:
- راست میگی؟
بهارک سری تکان داد و گفت:
- توروخدا شما مراقب باشید اگه رفت سر میز خالهی من و خواست حرفی بزنه مانعش بشید.
- نگران نباش عزیزم. حواسم هست، میرم پیشش می شینم و باهاش حرف میزنم.
و صورتش را بوسید و باز گفت:
- الهی قربونت برم نگران نباش. به فکر عروسیت باش.
عروسی تقریبا به خوبی و خوشی داشت به انتها می رسید و قرار بود همگی از سالن بیرون بروند تا عروس و داماد را تا خانهشان مشایعت کنند و گویا قرار بود بقیهی جشن را مقابل خانهی عروس و داماد با همراهی گروه ارکستری تا پاسی از شب ادامه دهند.
بهارک توسط ماهان و همراهی خانم ها از سالن بیرون رفته بود و توی ماشین بود. ماهان بیرون از ماشین در کنار عده ای از اقوام و آشنایانشان ایستاده بود و صحبت می کرد تا بقیه هم آمادهی حرکت شوند. بهارک با نگرانی بیرون را میپاید و به دنبال خالهاش و پروین می گشت.
داوود و بابک هم کنار هم ایستاده بودند و صحبت می کردند، بهارک گوشیاش را از کیف بیرون آورد و به داوود پیامکی داد و از او خواست به کنار ماشین بیاید. داوود پیامکش را که خواند نگاهش به سمت ماشین ماهان کشیده شد و خودش را به کنار ماشین رساند، بهارک شیشه را پایین داد و گفت:
- چقدر خوش تیپ شدی داداش!
داوود خندید و گفت:
- خوش تیپتر از داماد که نیستم.
بهارک آرام گفت:
- بین خودمون باشه ولی هستی.
- صدام زدی همین رو بگی.
- نه راستش خواستم بگم به مادرت بگو ممنون که اومد عروسیم.
داوود جا خورد و گفت:
- مگه مادرم اومده عروسی؟
- آره بهت نگفتم با ماهان رفتیم دعوتش، قبول کرد که بیاد. فکر کردم با تو اومده!
داوود نگاهش را چرخاند و گفت:
- پس کجاست الان؟
- ندیدمش، از سالن که بیرون می اومدیم هنوز توی سالن بود. شاید عمه زلیخا بدونه.
داوود نگرانتر گفت:
- آخه چرا به من نگفتید؟
- نگران نباش اتفاقی نمیافته.
داوود عصبی سری تکان داد و گفت:
- میرم ببینم کجاست.
و به سمت سالن برگشت. چون قسمت زنانه خالی بود پس کسی مانع ورودش به سالن نمی شد. تا وارد سالن شد مادرش و جیران و زلیخا و آمنه را دید که کنار یکی از میزها ایستاده بودند پاهایش سست شد. گویا آنها خیلی هم دوستانه صحبت نمی کردند؛ با ترس و اضطراب به سمتشان رفت. نزدیکتر که رفت صدای جیران را شنید:
- ببین خانم خیلی داری تند میری. من دختر خودم رو خوب می شناسم. هیچ وقت نه به پسری نخ داده نه بلده که از اینکارها بکنه، پس قبل از اینکه به دختر من بهتون بزنی برو پسر خودت رو جمعش کن.
زلیخا قبل از هر کسی داوود را دید و گفت:
- خب خواهش می کنم تموم کنید این بحث ها رو، پروین جون درست نیست شب عروسی، داوود تو اینجا چیکار می کنی؟
و با گفتن این حرف جیران و پروین هم متوجه داوود شدند. پروین با دیدن پسرش حسابی جا خورد و با من و من کردن گفت:
- دا... داوود... تو... تو اینجا چیکار می کنی؟
- چی شده؟ همه دارن میرن؛ شما اینجا چیکار می کنید؟
جیران هم با عصبانیت و تندی گفت:
- ببین پسر من اگه به آقا مرتضی حرفی نزدم برای این بود که نمی خواستم شوهرم رو ناراحت کنم، وگرنه به شوهرم می گفتم تا خودش حقت رو بذاره کف دستت که دیگه حتی هوس نکنی به دختر من فکر کنی چه برسه به اینکه بهش پیام بدی. مزاحمت ایجاد کردی، دختر کم عقل من رو هوایی کردید تازه مادرت یه چیزی هم طلبکاره.
داوود سعی کرد آرام صحبت کند:
- ببینید جیران خانم.
جیران اما تند گفت:
- به اندازهی کافی دیدم. پررویی و وقاحت شما رو دیدم. همون پدرت که خواهرم رو بدبخت کرد و گذاشتش سینهی قبرستون دیدم واسه هفت نسلمون کافیه. پس دیگه نه می خوام تو رو ببینم نه هیچکسی رو از این شهر. این عروسی تموم شد و ما دیگه اینجا کاری نداریم. همین امشب از اینجا میریم. شما هم اگه می تونید دیگه حتی نیاید به شهر ما یا اگه اومدی دور و بر خونهی ما پیداتون نشه!
جیران نگاهش را به پروین داد و گفت:
- خیالت راحت خانم، من جنازهی دخترمم روی دوش همچین پسری نمیذارم. از قدیم گفتن تره به تخمش میره حسنی به باباش؛ خداحافظ شما و شهرتون.
و کیفش را از روی میز برداشت وگفت:
- بریم آمنه.
و با دخترش به سمت خروجی سالن رفت. زلیخا مکثی کرد و به دنبالش دوید تا مانع رفتنش شود و قبل از اینکه با عصبانیتش حرفی از رفتن به شوهرش بزند مانعش شود.
داوود لحظاتی همینطور مادرش را نگاه کرد و بعد روی صندلی کنار میز نشست و دست به پیشانی گذاشت. پروین که تحمل ایستادن و دیدن پسرش را نداشت او هم راه خروجی سالن را در پیش گرفت، اما داوود همینطور سر به زیر داشت و چشمانش اشکی شده بود که دستی به شانه اش نشست، سربلند کرد و ماهان را دید.
ماهان مستاصل مقابلش نشست و گفت:
- خدا من رو بکشه. تمومش تقصیر منه، باید ازت میپرسیدیم و بعد میرفتیم دعوتش کنیم.
داوود سریع اشک هایش را گرفت و گفت:
- تو اینجا چیکار می کنی؟ پاشو باید برید. ممکنه مهمون ها متوجه بشن. بابت این موضوع هم به بهارک حرفی نزن. بگو هیچ حرفی پیش نیومده و همه چیز ختم به خیر شده.
- یعنی تو نمیای؟
- تو برو منم خودم رو میرسونم.
ماهان باز دستی به شانهی داوود گذاشت و بعد رفت. اما داوود همینطور مستاصل نشسته بود که او هم دقایقی بعد از جا برخاست و بیرون رفت.
بابک و بیتا منتظر او بودند و تقریبا همه حرکت کرده بودند، نگاهی به اطراف انداخت وقتی مادرش را ندید. حدس می زد که رفته باشد برای همین با بابک و بیتا حرکت کردند تا به ادامه ی مراسم عروسی برسند. چون خودش حوصلهی رانندگی نداشت، از بابک خواست پشت فرمان بنشیند. بابک که دوستانی برای خودش در شهر پیدا کرده بود و برای عروسی خواهرش دعوت گرفته بود. در این مراسم حسابی شلوغش کرده بودند و مدام برای رقصاندن داماد ماشینش را نگه می داشتند.
برای بار دوم وقتی ایستاد و داوود پیاده نشد متوجه ناراحتیش شده بود وقتی دوباره به ماشین برگشت و حرکت کرد گفت:
- اتفاقی افتاده داوود؟
داوود نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
- نه، چطور مگه؟
- آخه خیلی ناراحتی. گفتم شاید مشکلی پیش اومده.
داوود رویش را برگرداند و گفت:
- نه فقط یه کم خستهام. امشب دیگه میام خونهی شما، حوصله ندارم برم تا روستا.
- قدمت سر چشم داداش. اونجا هم خونهی خودته.
***
به اصرار جیران همان شب بعد از عروسی به مقصد تهران حرکت کردند. مرتضی رانندگی می کرد و جیران ساکت در کنارش نشسته بود و آمنه صندلی عقب خواب بود.
مرتضی نیم نگاهی به آمنه انداخت و گفت:
- خب خانم، می شنوم.
جیران متعجب گفت:
- چی رو؟
- هر موضوعی که امشب باعث ناراحتیت شده؟ هر موضوعی که باعث شد تا آیه و الیاس برای عروسی دختر خالهشون نیان!
- الیاس و نرجس که مهمونی خونهی یکی از اقوام نرجس دعوت بودند. آیه هم درس داشت.
مرتضی با اخمی نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
- هیچکدومش اونقدری مهم نبود که به عروسی دخترخالهشون نیان. علت ناراحتی امشبت چی بود؟ آقا محمود اینهمه اصرار کرد بمونیم فردا راه بیفتیم ولی شما پات رو کردی توی یه کفش که همین امشب راه بیفتیم.
جیران مکثی کرد و بعد گفت:
- خب نگران آیه بودم میخواستم زودتری برگردیم.
- جیران من رو چی تصور کردی که با این جواب های سرسری می خوای بپیچونی. حتما باید عصبانی بشم و داد بکشم تا تو راستش رو بگی.
- آخه دونستنش فایدهای نداره آقا مرتضی.
مرتضی این بار عصبانیتر گفت:
- پس موضوعی هست که داری از من پنهون می کنی.
- نمیخواستم ناراحتت کنم.
- هر لحظه که از این پنهون کاری بگذره من بیشتر ناراحت میشم.
آمنه که گویا بیدار بود و حرفهایشان را می شنید کمی صاف نشست و گفت:
- خب مامان چرا راستش رو نمیگی؟ اگه شما نمیگید من بگم؟
- لازم نیست تو بگی. بهتره تو اصلا دخالت نکنی.
مرتضی چشم غره ای به جان همسرش ریخت و گفت:
- خب پس خودت بگو.
- موضوع مربوط میشه به این پسره داوود. این پسره ی پررو از بهارک شماره موبایل آیه رو گرفته بوده و واسش پیام می فرستاده و دم از عشق و عاشقی می زده.
مرتضی تا این را شنیدن متعجب و ناباور گفت:
- چی؟ چی داری میگی زن؟
جیران با تاسف گفت:
- این دختر هم ساده گول حرفهاش رو خورده بود و باور کرده بود که دوستش داره. البته زود فهمیدیم و الیاس حسابی تو روش در اومد. امشب هم مادرش با چنان پررویی و وقاحت به من گفت دخترت واسه پسر من تور پهن کرده و بهش نخ داده و از این حرفهای صد من یه غاز.
مرتضی عصبانی مشتی روی فرمان کوبید و گفت:
- این چیزا رو من باید الان بفهمم، هان؟
جیران که از عصبانیت شوهرش ترسیده بود کمی پس کشید و گفت:
- به خدا زود فهمیدیم، اونقدری پیش نرفته بود که بخواد غلطی بکنه.
مرتضی به دور برگردانی که رسید، سریع برگشت. جیران ترسان گفت:
- چیکار می خوای بکنی؟ مرتضی چرا داری برمی گردی؟
- پسره ی احمق. من نادون رو بگو چقدر احترامش رو نگه می داشتم. واسه از به راه در کردن دختر من نقشه می کشه آشغال.
آمنه مداخله کرد و گفت:
- بابا، خواهش میکنم. زود متوجه شدیم. آیه خودش هم فهمیده بود که اشتباه کرده. خواهش میکنم بابا!
مرتضی عصبانیتر داد زد:
- ساکت باش دختر.
- مرتضی میخوای چیکار کنی؟
مرتضی در حال حرکت شمارهی موبایل داوود را گرفت که خیلی وقت طول نکشید تا جواب داد.
- الو سلام آقا مرتضی.
مرتضی عصبانی داد زد:
- اگه یه جو مردونگی ته وجودت هست خودت رو برسون ابتدایی خروجی شهرتون. میفهمی چی میگم؟
داوود بعد از مکثی گفت:
- اتفاقی افتاده؟
- میای یا بیام پرسون پرسون خونهتون رو پیدا کنم بیوجود نامرد؟!
داوود با آرامش اما پر درد گفت:
- میام، میام تا باهاتون صحبت کنم و بگم در موردم اشتباه فکر می کنید.
مرتضی بدون هیچ حرف دیگری تلفنش را قطع کرد.
داوود خانهی بابک روی تشک دراز کشیده بود و بابک هم کمی آنطرفتر خوابیده بود و خوابِ خواب بود. آرام از جا برخاست و لباس پوشید و از زیرزمین بیرون رفت.
بدون اینکه سر و صدایی به پا کند حیاط خانهی عمهاش را طی کرد و از خانه بیرون رفت. در مسیر به حرفهای که می خواست بزند فکر میکرد اما ذهنش به قدری آشفته بود که نمیدانست باید از کجا شروع کند و فقط یک جمله توی ذهنش بود که میبایست میگفت! حالا به هر قیمتی که شده است، آنهم اینکه او آیه را دوست دارد.
با همهی مشکلات و اختلاف و مخالفتهایی که بر سر راهشان هست او آیه را دوست دارد و او را می خواهد.
به ابتدایی خروجی بجنورد رسید و در حاشیهی خیابان توقف کرد و از ماشین پیاده شد. نگاهی به ساعتش انداخت.
تقریبا سه صبح بود. به ماشین تکیه زد و نگاهش را به زیر انداخت که با ترمز وحشتناک ماشینی پشت ماشینش به خودش آمد. پژوی آقا مرتضی بود که خودش عصبانی از ماشین پیاده شد. داوود چند قدمی به سمت او رفت، مرتضی اما تا به داوود رسید لحظاتی فقط نگاهش کرد و تا داوود گفت:
-آقا مرتضی، من باید... .
مرتضی حرفش را با سیلی محکمی که به صورتش زد برید و فریاد زد:
- نمیدونستم توی شهر شما رسمه جواب خوبی رو با نامردی بدن.
داوود سر به زیر انداخت و گفت:
- من نامردی نکردم.جرم من اینه که دلبستهی دخترتون شدم. قصد بدی نداشتم، می خواستم مادرم رو راضی کنم و بیام خواستگاریش.
مرتضی با زهرخندی گفت:
- این حرفها رو میزنی که از گناهت کم بشه! نخیر، هیچچیزی نمی تونه از گناه تو کم کنه. فقط به من بگو برای چی؟ برای چی قصد داشتی با آبروی من و خانوادم بازی کنی؟
داوود متحیر به چشمان مرتضی خیره شد و گفت:
- به خدا قسم همچین قصدی در کار نبوده. من حقیقت رو میگم. نیتم خیره و قصد بدی نداشتم؛ میدونم جسارت کردم و با دخترتون مستقیما صحبت کردم ولی به خداوندیخدا قسم هیچ وقت قصد بدی نداشتم!
مرتضی با حالت تهدید انگشتش را به سمت او گرفت و گفت:
- فقط دیگه هیچ وقت نبینمت. فهمیدی چی گفتم؟
و خواست برود که داوود به دنبالش رفت و گفت:
- خواهش می کنم آقا مرتضی. به حرفهام گوش کنید بعد قضاوتم کنید.
مرتضی کمی پا سست کرد اما به جانبش نچرخید و داوود گفت:
-گناه من اینه عاشق دختری شدم که خالش هووی مادرمه. از طرف شما چون پسر حشمتم محکومم، از طرف مادرم چون دختر شما، خواهرزادهی هووشه محکومه. گناه ما چیه؟ آقا مرتضی شما رو یه جور دیگه شناختم. شما رو آدمی شناختم که آدما رو با مقیاس خودشون قیاس می کنید نه با اصل و نصب و نسبت هاشون.
داوود بغضش را فرو داد اما با صدای که میلرزید گفت:
- شما بگید من چیکار کنم؟ اما توروخدا نگید علاقهای که به دخترتون دارم فراموش کنم. آقا مرتضی رسم من اینه پای علاقهای که دارم وایسم. تو رو خدا توی همهی این مخالفت ها و سنگ انداختنها شما جلوی پام سنگ نندازید. امیدم رو ناامید نکنید.
مرتضی به جانبش برگشت لحظاتی نگاهش کرد و بعد بدون هیچ حرفی به سمت ماشینش رفت و سوار شد. ماشینش را از جا کند و حرکت کرد.
***
بعد از یک هفته راهی روستا شد. در این یک هفته مادرش چند باری تماس گرفته بود که خیلی سرد جوابش را داده بود.
وقتی وارد خانه شد، پروین که متوجه آمدنش شده بود سراسیمه خودش را به حیاط رساند و با خوشحالی گفت:
- اومدی پسرم! داوود.
ایستاد و فقط مادرش را نگاه کرد و آرام گفت:
- سلام.
- سلام عزیزم، خیلی نگرانت بودم.
با زهرخندی از کنارش گذشت. هنوز به در ورودی نرسیده بود که خواهرش محبوبه هم بیرون آمد و گفت:
- داوود چرا یه هفتهست خونه نیومدی؟
بدون اینکه جوابی به خواهرش بدهد از کنارش گذشت و به داخل رفت. وارد اتاقش که شد پشت سرش محبوبه هم وارد شد و در را بست و با تندی گفت:
- این چه رفتاریه تو داری؟ مامان یه هفتهست از نگرانی خواب به چشماش نیومده اونوقت تو حالا که اومدی اینطوری جوابش رو میدی؟
- برو بیرون محبوبه، حوصله ندارم.
اما محبوبه باز با تندی گفت:
- بیخود حوصله نداری، یعنی اون دختره انقدر ارزش داره که به خاطرش داری مامان ناراحت میکنی؟
داوود فریاد زد:
- گفتم از اتاقم برو بیرون محبوبه.
محبوبه هم داد زد:
- از اتاقت بیرون نمیرم ببینم چیکار میخوای بکنی، پسرهی احمق خیره سر.
پروین هم وارد اتاق شد و گفت:
- محبوبه صدات رو واسه برادرت بلند نکن!
- اون برادری که صدامون رو نمیبایست واسش بلند میکردیم یه جوون باغیرت خونواده دوست بود نه این پسرک بیغیرت.
تا این را گفت داوود هم عصبانی فریاد کشید:
- آره من بیغیرتم. من بیهمه چیزم. من احمق و خیره سرم. میشه دست از سرم بردارید! برو بیرون محبوبه حوصلت رو ندارم.
پروین با چشمان گریان بازوی محبوبه را گرفت و گفت:
- بیا بریم دختر، بیا بریم اذیتش نکن.
و خواست محبوبه را بیرون ببرد که داوود باز عصبانی گفت:
- پروین خانم، حالا یه چیز خوب فهمیدم. تو داری انتقام کاری که حشمت باهات کرد از من میگیری! خیالی نیست؛ اگه توی قانون شما اینجوریه که پسر باید تقاص کار پدرش رو پس بده خیالی نیست. هر جور دلت میخواد از من انتقام بکش اما بذار منم حرف اول و آخرم رو بزنم. زنی که قراره بیاد توی زندگی من، اگه آیه نباشه مطمئن باش هیچ دختر دیگهای هم نیست.
محبوبه باز عصبانی به سمتش چرخید و گفت:
- یعنی داری میگی یا آیه یا هیچکس؟
- دقیقاً!
- به درک، پس همون بهتر که تا آخر عمرت مجرد بمونی.
اما پروین فقط با چشمان گریان نگاهش میکرد که محبوبه گفت:
- مامان گول حرفاش رو نخوری ها! داره این حرفا رو میزنه که دل شما رو نرم کنه.
پروین با گریه گفت:
- ببین داوود من خوشبختی تو رو میخوام. به خدا قسم هیچوقت نخواستم انتقام پدرت رو از تو بگیرم، آخه این چه حرفیه که میزنی!
داوود اما بیرحمانه باز گفت:
- کارهایی که میکنید فقط این موضوع رو میرسونه که شما دارید انتقام میگیرید. زورتون به حشمت نرسید، پسر بدبختش رو قربونی میکنید.
محبوبه با نیشخندی گفت:
- ولش کن مامان بیا بریم، کلش باد داره. دو ماه، سه ماه دیگه هم نشد اصلاً شش ماه دیگه هم نه! فوقش یه سال دیگه از کلش میوفته. من جنس این پسرها رو خوب میشناسم.
و مادرش را که فقط با چشمانی گریان به داوود نگاه میکرد از اتاق بیرون برد. داوود در را بست و پشت در نشست. سرش را به در تکیه داد و چشمانش باز از اشک خیس شد.
***