کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
در اولین فرصت به تهران رفت تا هم به دیدن آقا مرتضی برود و با او صحبت کند هم کارهای آزادی پدرش را پیگیری کند.
تا آنروز تقریباً تمام بدهیهای پدرش را پرداخت کرده بود و حالا میبایست کارهای قانونی و اداریش را پیگیری میکرد تا قاضی پرونده دوباره برایش تصمیم بگیرد.
همینکه به تهران رسید قبل از اینکه به دیدن وکیل پدرش برود به مغازهی آقا مرتضی رفت. ساعت تقریباً شش بعدازظهر بود و در آن ساعت میبایست مغازهاش باز باشد اما برخلاف تصورش مغازه تعطیل بود.
سراغش را از مغازههای دیگر گرفت اما همه اظهار بیاطلاعی کردند. حتی با آقا مرتضی تماس گرفت که تلفنش خاموش بود. برای همین به حوالی خانهشان رفت اما هر چقدر منتظر ماند هیچکدام از اعضای خانوادهشان را ندید. چون به ساعت قرارش با وکیل پدرش نزدیک میشد مجبور شد از آنجا برود.
یکساعتی را با وکیل پدرش وقت گذراند و با او صحبت کرد و بعد به هتل همیشگی رفت. بعد از نماز، شام را در اتاقش خورد و روی تختش دراز کشید اما فکر آیه لحظهی از ذهنش دور نمیشد.
میخواست به او پیامی بفرستد و حالش را بپرسد اما میترسید باز یکی از اعضای خانوادهاش متوجه شود و برایش بد شود. مدتی با خودش کلنجار رفت تا بالاخره با بهارک تماس گرفت، از او خواست خبری از خانوادهی خالهاش بگیرد و او را در جریان بگذارد.تقریباً نیم ساعتی طول کشید تا باز بهارک با او تماس گرفت و او خیلی سریع جواب داد.
- الو بهارک، چی شد؟
- چرا انقدر نگرانی داوود؟ اتفاقی نیفتاده که.
- نمیدونم چه مرگمه؟ دلم مثل سیر و سرکه میجوشه، بهش زنگ زدی؟ باهاش صحبت کردی؟
بهارک بعد از مکثی گفت:
- راستش موبایل خودش رو که جواب نداد. به خونهشون زنگ زدم. آمنه جواب داد، احوال همه رو پرسیدم گفت خوبن. سراغ آیه رو گرفتم و گفتم میخوام باهاش حرف بزنم گفت با بابا و مامانش رفته بیرون.
- پس چرا آمنه باهاشون نرفته؟
- من از کجا بدونم؟ میدونی که با آمنه خیلی میونهی خوبی ندارم. انگاری هم خوشش نیومده بود من زنگ زدم. بهش گفتم میخواستم احوال خاله رو بپرسم که شک نکنه. گفت وقتی مادرش برگشت میگه که به من زنگ بزنه.
داوود کلافه سر جایش نشست و گفت:
- گفتی گوشی خودش خاموش؟
- آره.
- یعنی امکان داره موبایلش رو ازش گرفته باشن.
چرا باید اینکارو بکنن؟ اگه میخواستن بگیرن که قبلاً میگرفتن.
داوود یادش آمد که بهارک چیزی درمورد موضوعات و اتفاقات شب عروسیش نمیداند برای همین گفت:
- شاید حق با تو باشه من بیخودی نگرانم. به ماهان سلام برسون، خداحافظ.
و قبل از اینکه بهارک حرف دیگری بزند تماس را قطع کرد.
***
بعد از نماز صبح از هتل بیرون زد. با ماشین تا نزدیکی خانهی آقا مرتضی رفت و بعد ماشین را پارک کرد و پیاده به راه افتاد.
چون اوایل زمستان بود کمی هوا سرد شده بود. یقهی کاپشن چرمش را بالا داد و دستانش را در پناه جیبهایش فرو برد.
نزدیکی خانهی آقا مرتضی که رسید در پناه درختی ایستاد و چشم به در خانهشان دوخت. گاهی هم به ساعتش نگاه میکرد.
ساعت تقریباً هشت صبح بود که ماشین آقا مرتضی از راه رسید. خواست جلو برود و با آقا مرتضی صحبت کند اما وقتی الیاس را دید که در خانه را باز کرد و بیرون آمد و مشغول باز کردن در بزرگ خانه شد باز پشیمان شد و پا عقب گذاشت.
آقا مرتضی با ماشین وارد خانه شد و در را بست.
کمی این پا و آن پا کرد. به درخت تکیه زد تا تصمیم درستی بگیرد. ماکسیمایی از کنارش گذشت و گویی رانندهاش او را شناخت که ترمز کشید.
با ایستادن ماشین، نگاه داوود هم به سوی او کشیده شد. سبحان عصبانی از ماشین پیاده شد و به سویش آمد. قبل از اینکه حرفی بزند یقهی کاپشن چرمی داوود را با یک دست گرفت و گفت:
- اینجا چی میخوای مردک؟ هان؟
داوود میخواست دق و دلیش را سر یک نفر خالی کند و حالا که سبحان این بهانه را به دستش داده بود. بهترین گزینه بود.
با حرص دست سبحان را از یقهاش جدا کرد و به عقب هلش داد و گفت:
- به تو چه مربوط، مردک هم خودتی.
سبحان گویی از جای دیگری عصبانی بود که به سمت داوود حملهور شد. انگار زور داوود بر سبحان میچربید که نسبت مشتها سه به یک بود. از دماغ هردویشان خون جاری شده بود که عدهای دیگر جمع شدند و آنها را از یکدیگر جدا کردند.
از سر و صدای که به پا شده بود. الیاس و مرتضی هم از خانه بیرون آمدند. الیاس تا دید یک طرف دعوا سبحان به سویشان دوید و نگران خطاب به سبحان گفت:
- چی شده سبحان؟
سبحان با خشم و نفرت گفت:
- موضوع مهمی نیست داشتم یه ناسزا رو آدم میکردم.
داوود با خشم خواست به سویش برود اما دو مرد مهارش کرده بودند اما فریادش را بر سر سبحان کشید:
- هی مراقب باش چی داری میگی، ممکنه خیلی واست گرون تموم بشه.
با این حرف این دفعه الیاس به سمتش آمد و یقهاش را چسبید و گفت:
- اونی که باید مراقب باشه چی میگه شماید. تو مرد نیستی یه نامردی.
داوود با حرص دستان الیاس را از یقهاش جدا کرد و گفت:
- تو که دست رو خواهرت بلند کردی از مردی و نامردی نزن که بدجور توی این فقره رفوزه شدی!
الیاس بر سرش فریادی کشید و خواست مشتی به صورتش بزند که آقا مرتضی مچ دستش را گرفت و گفت:
- اینجا چاله میدون نیست پسر. شما هم تمومش کن آقا داوود. بفرمایین آقایون. مشکلی نیست؛ حل میشه.
و با این حرف چند مردی که برای جدا کردن طرفین دعوا جمع شده بودند راهشان را کشیدند و رفتند. دورشان که خلوت شد، آقا مرتضی به داوود رو کرد و گفت:
- اینجا چیکار میکنید؟
داوود سر به زیر انداخت و گفت:
- اومده بودم شما رو ببینم و باهاتون حرف بزنم اما این آقا خیال دعوا داشت.
الیاس با زهرخندی گفت:
- اونایی دور و بر دعوا میگردن که بازیهای بچگیشون لگد لگده. مردم چنین شهری معلومه با همه سر دعوا دارن.
الیاس این حرف را به کنایه و تحقیر زد. اما داوود بیجوابش نذاشت.
- شما با من مشکل دارید. فقط با من. پس حق ندارید در مورد شهرم و همشهریهام نظری بدید.
مرتضی بر سر پسرش غر زد و بعد گفت:
- الیاس، شما آقا سبحان ببرید داخل یه آبی به دست و صورتشون بزنن.
الیاس با نیشخندی از او رو گرداند و با سبحان به سمت خانهی آقا مرتضی رفتند. مرتضی دست به شانهای داوود گذاشت و گفت:
- ببین من بابت این حرف پسرم عذر میخوام اما آقا داوود من واقعاً از شما دلخورم.
داوود خشم را قورت داد و آرام گفت:
- آقا مرتضی منم واقعاً دخترتون رو دوست دارم. یه فرصت بهم بدید. خواهش میکنم. دخترتون هم من رو دوست داره. تو رو خدا.
مرتضی نگاهش را به زیر انداخت و بعد آرام گفت:
- الان حال خوبی برای صحبت کردن ندارم. بهتره برید.
و حرف بیشتری نزد. از داوود رو گرداند و داشت میرفت که داوود باز قدمی به دنبالش رفت و گفت:
- فردا میام دم مغازهتون آقا مرتضی.
مرتضی اما جوابی به او نداد. انگار که خیلی ناراحت بود. وارد خانه شد و در را بست. با همهی اینها اما هنوز داوود دل نگران آیه بود.
***
***
فردا طبق حرفی که زده بود برای دیدن آقا مرتضی به مغازهاش رفت اما با اینکه ساعت یازده صبح بود اما مغازه تعطیل بود. از چندتا از مغازههای اطراف علت تعطیلی مغازهی آقا مرتضی را سوال کرد اما هیچکس دلیلش را نمیدانست.
سوار اتومبیلش شد و شماره موبایل آقا مرتضی را گرفت. چندباری گوشیش زنگ خورد و بعد تماسش رد داده شد. دوباره تماس گرفت اما این بار گوشیش را خاموش کرده بود.
این کم محلی و جواب ندادنها را خوب میفهمید. آقا مرتضی میخواست او را از سر باز کند و او اما کسی نبود که به این سادگی پا پس بکشد. با اینکه نمیخواست برای آیه دردسری درست کند اما دل نگرانی امانش را بریده بود که پیامکی برای آیه فرستاد و دقایقی بعد شماره موبایلش را گرفت.
خاموش بودن گوشی آیه، او را دل آشوبتر کرده بود. به سمت خانهشان رفت. حالا که همهی اهل خانوادهی آیه موضوع علاقهی او را میدانستند پس لزومی نداشت خودش را پنهان کند. مقابل خانهشان ایستاد. محکم و قاطع از ماشین پیاده شد و به سمت خانهشان رفت. اما هر چقدر زنگ زد کسی جواب نداد.
جای دیگری هم نمیدانست برای سر زدن، جز دانشگاهی که آیه آنجا درس میخواند. به سوی ماشینش برگشت و سوار شد. فقط میتوانست امیدوار باشد که آیه را آنجا ببیند.
دیدن آیه مقابل دانشگاه امیدی بود که از دست داد. بیشتر از دو ساعت مقابل دانشگاه پرسه زد و انتظار کشید اما انگار که آیه آن روز اصلاً کلاس نداشت. از طرفی کارهایش به حدی زیاد بود که نمیتوانست بیشتر از این وقت خود را از دست بدهد.
یک هفتهای که در تهران بود هر روز یا به خانهی آقا مرتضی یا به مغازه شان سر میزد اما نمیتوانست آنها را ببیند. حتی بهارک هم وقتی با خالهاش یا آمنه تماس میگرفت جوابش را نمیدادند.
***
وقتی قاضی دادگاه حکم جدید را اعلام کرد حشمت ناامید سر به زیر انداخت چون با اینکه داوود تمامی اموال را به صاحبینش برگردانده بود و بدهیها را داده بود، میبایست شش ماه دیگر هم در زندان میماند و بعد از آن آزاد میشد.
بعد از برگزاری جلسهی دادگاه داوود فقط توانست مدت کوتاهی با پدرش صحبت کند و بعد حشمت را بردند. او هم خسته و مستاصل از دادگاه بیرون آمد.
اول سری به کامیونش و رانندهاش زد و وضعیت کاریش را بررسی کرد. راضی بود از کارش و از اینکه از ماشینهایی مثل ماشین خودش مراقبت میکند.
بعد از سر زدن به کامیون، راهی گاوداری جهانبخش شد. فقط دعا میکرد که مهسا آنجا نباشد در مدت این یکسال گاهی اوقات میشد که به او پیام میداد یا تماس میگرفت و با او صحبت میکرد هر چند داوود مدام کممحلی میکرد و سرد جوابش را میداد ولی مهسا از رو نمیرفت و باز به تماسها و پیامهایش ادامه میداد.
چون از قبل آمدنش را هماهنگ کرده بود پس داریوش جهانبخش منتظرش بود در مدت این یکسال حسابی با هم رفیق و صمیمیتر شده بودند.
وارد دفتر که شد منشی با دیدنش به احترامش از جا برخاست و او را به سمت اتاق جهانبخش راهنمایی کرد. تا وارد اتاق شد جهانبخش به سمتش آمد و به گرمی از او استقبال کرد، بعد از گپوگفت و احوالپرسی هردو نشستند و داوود بالافاصله گفت:
- اجازه دارم گله کنم داریوش؟!
داریوش خندید و گفت:
- معذرت میخوام، ولی بخدا گرفتار شدم. مجبور شدم سفرم رو کنسل کنم ولی قول میدم تعطیلات عید رو بیایم.
داوود با اخمی گفت:
- یعنی دو ماه دیگه باید منتظرتون باشم.
- یه تیر و دو نشون، هم تفریح هم کار.
- خیلی هم عالی!
-گاوداری در چه حاله؟
داوود نفس عمیقی گرفت و گفت:
- تازه داره کارها میفته روی غلطک، این یه سال خیلی سخت گذشت.
- خب دیگه هر که طالب موفقیت باید سختیها رو به جون بخره.
هردو مشغول صحبت و بگو بخند بودند که بیمحابا در اتاق باز شد و مهسا وارد اتاق شد و با هیجان گفت:
- داوود کی اومدی؟ چرا به من خبر ندادی میایی؟
داریوش با اخمی نگاهش کرد که مهسا گفت:
- ببخشید داداش سلام، سلام داوود.
داوود خیلی رسمی سلامش را جواب داد و احوالی پرسید. مهسا جلوتر رفت و همینطور که خودش را روی مبل رها میکرد گفت:
- اصلاً خوب نیستم. خیلی بیمعرفتی. داداش چرا تو هیچی نگفتی قراره داوود بیاد؟
- لزومی نداشت بهت بگم، داوود برای یه موضوع کاری میاومد تهران.
مهسا با صمیمتی که داوود از آن می ترسید گفت:
- خب منم دوست داشتم ببینمش. داوود یه جورای دوست خانوادگی ما محسوب میشه. داوود حتماً اگه مادرمم بفهمه اومدی و نرفتی دیدنش ناراحت میشه!
داوود با ادب و احترام در جوابش گفت:
- من ارادت دارم خدمت سیما خانم، ولی نخواستم مزاحم بشم دوم اینکه خیلی زود باید برم.
مهسا با لوسی تمام گفت:
- داداش یعنی نمیخواد شام بیاد پیش ما؟
- کافیه مهسا، خب داوود هم کارهای خودش رو داره. نمیتونیم که به زور اون رو ببریم خونهمون.
مهسا چشمکی به برادرش زد و گفت:
- با خواهش چی؟
و نگاهش را به داوود داد و گفت:
- من میرم به مادرم زنگ بزنم که تو اومدی؛ خودش بهت زنگ میزنه. فکر نمیکنم بتونی رو حرف مادرم حرف بزنی.
این را گفت و قبل از اینکه داریوش یا داوود حرفی بزنند از اتاق بیرون رفت. بعد از رفتنش داریوش گفت:
- واقعاً متاسفم، این خواهر من واقعاً خله.
داوود با لبخندی جوابش را داد اما حرفی نزد.
چند دقیقهی صحبت کردند تا باز مهسا با جنب و جوش به اتاق برگشت و گفت:
- الان سیما خانم دعوت میکنه ببینم میتونی رد کنی یا نه؟
و قبل از اینکه داوود باز حرفی بزند موبایلش زنگ خورد که مهسا با خوشحالی گفت:
- جواب بده مادرمه.
داوود نگاهی به شماره انداخت و به ناچار تماس مادر داریوش را جواب داد و در مقابل دعوتش نتوانست حرفی بزند. دعوتشان را برای شام قبول کرد وقتی تلفن را قطع کرد باز مهسا با خوشحالی گفت:
- هورا کیش و مات شدی داوود.
داریوش با لبخندی گفت:
-خب حالا که موفق شدی پاشو برو خونه برای شام تدارک ببین. نمیشه که مهمون دعوت کنی واسش نیمرو درست کنی!
مهسا از جا برخاست و گفت:
- اطاعت میشه قربان، من رفتم.
و کیفش را برداشت و با عجله از اتاق بیرون رفت. داوود هم مدتی دیگر را با داریوش صحبت کرد و بعد کمی کارهایش را بهانه کرد تا به هتل برگردد.
از دست مهسا و کارها و رفتارش حسابی عصبانی بود اما به خاطر داریوش با مهسا برخوردی نمیکرد بعد از آشنایی با مادرشان ناخودآگاه مجبور میشد به آن زن احترام بگذارد.
زنی امروزی اما مبادی آداب، با وقار و مهربان. داریوش رفتاری شبیه به مادرش داشت هر چند پدر این خانواده را که فوت کرده بود هرگز ندیده بود، اما رفتار مهسا خیلی دور از رفتار مادر و برادرش بود. برایش جالب بود که داریوش و مادرش هم نسبت به رفتارهای او اعتراضی نداشتند و داریوش حتی میدانست که خواهرش مهسا به او زنگ میزند یا پیام میدهد.
در مسیر رفتن به هتل بود که باز خواست سری به مغازهی آقا مرتضی بزند. در این یک هفته که مغازهاش بسته بود و خانه نبودند حسابی نگران بود. فکر میکرد باز با مغازهی بستهی آقا مرتضی رو به رو میشود اما وقتی مغازه را باز دید. نور امیدی به قلبش تابید. سریع ماشینش را پارک کرد و خودش را به مغازه رساند.
آقا مرتضی تنها توی مغازه بود. پشت میزش نشسته بود و مشغول خواندن قرآن بود. آقا مرتضی که متوجه حضور کسی شده بود سر بلند کرد و با دیدن داوود کمی جا خورد. قرآن را بست و از جا برخاست.
داوود با شرم گفت:
- سلام آقا مرتضی.
- سلام، اینجا چیکار دارین؟
- اومدم باهاتون صحبت کنم.
مرتضی بعد از مکثی گفت:
- ما حرفی برای گفتن به هم نداریم.
داوود اما قاطع گفت:
- من حرف دارم.
- ببین پسر، من حوصله شنیدن حرفات رو ندارم پس بهتره از اینجا بری. ممکنه الیاس برسه و قشقرق به پا کنه.
- آقا مرتضی به همون قرآنی که داشتید میخوندید قسم درموردم اشتباه فکر کردید. من که گفتم کار من اشتباه بود اما به خدا قصد و نیت بدی در کار نبود. من واقعاً به دخترتون علاقه دارم. اگه بخواهید من رو با کارهای پدرم بسنجید واقعاً بیانصافی به خرج دادید.
مرتضی که از ورای شانهی داوود بیرون مغازه را میدید متوجه آمدن پسرش شد و گفت:
- بهتره الان از اینجا بری.
- آقا مرتضی... اگه اجازه بدید... میخوام.
در مغازه باز شد و همزمان داوود گفت:
- میخوام بیام خواستگاری دخترتون.
الیاس این حرفش را شنید و عصبانی فریاد زد:
- تو خیلی بیجا کردی که میخوای بیای خواستگاری، در حدی نیستی که حتی به خواهر من فکر کنی.
داوود به سمتش چرخید و گفت:
- دارم با پدرتون صحبت میکنم.
الیاس اما عصبانی باز گفت:
- میخوام صد سال سیاه صحبت نکنی، گورت رو گم کن تا خودم پرتت نکردم بیرون.
-من نمیدونم اینهمه کینه به خاطر چیه؟
الیاس یقهی داوود را چسبید و گفت:
- مرتیکهی بیغیرت یکی هم با ناموس خودت پیامهای عاشقانه رد و بدل کنه تو مثل ماست از کنارش میگذری البته بعید هم نیست چون غیرتی نداری.
داوود عصبانی دستان الیاس را از یقهاش باز کرد و او را پس زد و گفت:
- تمومش کن! تعصب کور خودت رو غیرت معنی نکن؛ حرف غیرت باشه از تو غیرتمندترم.
تا این حرف را زد مشت محکم الیاس توی صورت داوود نشست که همزمان مرتضی داد زد:
- کافیه الیاس. کنترل کن اون خشم بیصاحبت رو!
داوود دستش را زیر چشمش گذاشت و باز به جانب آقا مرتضی چرخید و گفت:
- هیچکدوم از این توهینها، سیلیها و مشتها باعث نمیشه من از علاقهای که به دخترتون دارم دست بکشم.
الیاس با خشم غرید:
- پدر نمیخواید جوابش رو بدید؟
مرتضی با خشمی به الیاس نگاه کرد و بعد نگاهش را به داوود داد و گفت:
- بگو ببینم مادرت راضیه که تو میخوای بیای خواستگاری دختر من؟
- بهم زمان بدید راضیش میکنم.
- پس راضی نیست. قرار هم نیست راضی بشه اگه هم راضی بشه به اجبار و اکراه. من اجازه نمیدم دخترم عروس خانوادهای بشه که از سر اکراه بپذیرنش.
داوود اما محکم گفت:
- مهم من هستم که با همهی وجود میخوامش.
مرتضی هم قاطع جوابش را داد:
- نه، فقط تو نیستی! یه پسر وصل به خانواده و اصل و نسب و فامیل و قوم و خویشش.
- از همهشون میبرم.
- حتی از مادرت؟
داوود اسم مادرش را که شنید سکوت کرد و فقط به مرتضی نگاه میکرد که مرتضی باز گفت:
- جواب من رو ندادی؟ پرسیدم حتی از مادرت میبری؟
داوود آرام گفت:
- راضیش میکنم.
الیاس به جانش نیش زد:
- تو هنوز عاشق ننتی!
مرتضی بر سرش فریاد زد:
- درست حرف بزن بچه.
داوود باز لحظاتی سکوت کرد و بعد گفت:
- مادرمم راضی نباشه ازش میبرم. همهی زندگیم رو میریزم به پای آیه.
مرتضی سری از روی تاسف تکان داد و گفت:
- مردود شدی آقا داوود. من اگه یه درصد احتمال داشت به ازدواج تو با دخترم رضایت بدم با این حرفت دیگه هرگز اینکار رو نمیکنم.
داوود ناامید و مستاصل گفت:
- چرا؟
- آدمی که به این راحتی از تنها کسی که همهی زندگیش رو به پات گذاشت تا به اینجا برسی ببره؛ از دختر من که واسش هیچکاری نکرده خیلی راحتتر میبره. آیه دختر کوچیکمه؛ همه میدونن چقدر آیه واسم عزیزه. آیهی رحمت زندگیمه نمیدمش به پسری که هیچ تعهدی به اعضای خانوادهی خودش نداره دیگه چه برسه به آیهی من!
داوود باز با استیصال و التماس گفت:
- دوستش دارم آقا مرتضی. پس بهم فرصت بدید تا مادرم رو راضی کنم.
- حرفام رو ده بار که نباید تکرار کنم. برو دنبال زندگیت و دختر من رو فراموش کن.
داوود چند قدمی عقب عقب رفت در حالی که با چشمانی که اشک در آن بالبال میزد به آقا مرتضی نگاه میکرد. به نزدیکی در که رسید با بغض گفت:
- من به این سادگیا پا پس نمیکشم. به عشقی که دارم ایمان دارم پس اونقدری میام و میرم که باورم کنید.
و از مغازه بیرون رفت بعد از رفتنش الیاس گفت:
- باید میذاشتید حسابی حالش رو جا بیارم.
- ساکت باش الیاس!
و مستاصل برگشت و روی صندلیش نشست.
***
با اینکه بیحوصله بود و عصبی ولی باید به مهمانی که دعوت شده بود میرفت. برخلاف همیشه وقتی به مهمانیهای خانهی آقای جهانبخش میرفت؛ خیلی شیک و رسمی لباس می پوشید آنشب با تیپ اسپورتی راهی خانهشان شد. مشکلی با داریوش و مادرش نداشت ولی رفتارهای مهسا عصبیاش می کرد. ساعت تقریبا هشت شب بود که به آپارتمان شیک و بزرگ آقای جهانبخش که در یکی از محلات بالا شهر تهران بود رسید. در را مهسا برایش باز کرد و با هیجان گفت:
- سلام، چرا انقدر دیر اومدی؟
اما با دیدن کبودی زیر چشم داوود با نگرانی به سمت داوود آمد و گفت:
- خدا مرگم بده چی شده؟
و خواست صورت داوود را لمس کند که داوود عقب رفت و بااخمی گفت:
- چیز مهمی نیست مهسا خانم.
- دعوا کردی؟
- یه کمی.
داریوش هم جلوی در آمد و بعد از احوالپرسی پرسید:
- دعوا کردی؟
- با یه پسری که دوست داشت به جای زبونش از مشتش استفاده کنه.
مهسا ناراحت گفت:
- دستش بشکنه الهی. باید میزدی دهنش رو سرویس میکردی! زدیش که؟
قبل از اینکه داوود جوابی بدهد داریوش تعارف کرد و به داخل رفتند که سیما خانم مادر خوش پوش و خوشرویی داریوش و مهسا هم به استقبالشان آمد و با دلخوری گفت:
- حالا دیگه تهران میایی و خبر نمیدی؟
- معذرت میخوام، نخواستم مزاحم بشم.
سیما با اخم مهربانی گفت:
- تو هم مثل داریوش واسم عزیزی، خوش اومدی. زیر چشمت حسابی کبود شده.
داوود دستی به زیر چشمش کشید و گفت:
- چند روز دیگه خوب می شه.
- سعی کن هیچ وقت با این جوونهایی که کف خیابونن دعوا نکنی. اینا هیچ ابایی از آدمکشی ندارن.
داوود دست روی چشمش گذاشت و گفت:
- چشم، سعی می کنم.
داریوش خنده ی بلندی سر داد و گفت:
- سعی می کنه اما قول نمیده.
سیما سری تکان داد و جوابش را داد:
- بله می دونم دقیقا مثل خودت.
- خوشم میاد می شناسی پسرت رو.
مهسا نگاهش را به داوود داد و گفت:
- داریوش اول میزنه بعد با طرفش حرف میزنه.
داوود ابروی بالا برد و گفت:
- اینجور به نظر نمیان!
- چند سالی هست که آرومتر و منطقیتر شده، از وقتی کارش زیاد شد و وقت واسه سر خاروندن نداره.
داریوش نگاهش را به داوود داد و گفت:
- وارد چهلسالگی که میشی همه چیز واست بیاهمیت میشه. یه نگاه به دور و بر خودت می ندازی و می بینی هیچچیزی حتی مهمترین موضوعاتی که یه روزی واست مهم بوده الان دیگه واست هیچ اهمیتی نداره.
سیما بالافاصله گفت:
- حتی خانواده؟
- مادرجان خانواده یه موضوع نیست اصل، همه چیز. مخصوصا مادر عزیزم.
- اینا حرفه داریوش، تو واسه حرف من تره هم خورد نمی کنی.
داریوش سری تکان داد و گفت:
- بی خیال مامان، داوود امشب مهمون ماست نمی خواهیم که با حرفامون و غصههامون ناراحتش کنیم.
- اتفاقا بهتره بگم شاید داوود بتونه تو رو سر عقل بیاره.
مهسا که صحبت هایشان را از آشپزخانه گوش می کرد گفت:
- خوبم هست شاید داوود یه حرفی زد تو به خودت اومدی داداش.
سیما خطاب به داوود گفت:
- حرف من یه چیزه آقا داوود، بهش میگم زن بگیر. میگه نمی خوام. چهل و یک سالشه، دیگه خیلی داره دیر می شه.
داوود این حرفها را که شنید به یاد مادر خودش و آیه و حرفهای که به مادرش زده بود افتاد. لحظاتی به فکر فرو رفت که دست داریوش به شانه اش نشست و گفت:
- چی شد داوود؟ رفتی تو فکر.
- چیز مهمی نیست.
مهسا با سینی چای وارد پذیرایی شد و گفت:
- خب حالا نصیحت کن داداشم رو.
داوود ضمن برداشتن فنجان چای از توی سینی گفت:
- این چه حرفیه؟ توی جایگاهی نیستم که بخوام آقا داریوش نصیحت کنم.
سیما باز گفت:
- فقط بگو من بد میگم یا نه؟
- نه والا بد که نمی گید اما خب آقا داریوش هم شاید دلایلی برای مخالفتشون دارن.
سیما آهی کشید و گفت:
- دلیلش غیر منطقیه، پونزده سال قبل عاشق یه دختری شد که دختره در حقش جفا کرد و رفت با یکی دیگه ازدواج کرد الان هم خوش و خرم داره زندگیش رو می کنه ولی این پسر نمی خواد سر عقل بیاد.
- مامان جان، عزیزم. موضوع ازدواج نکردن من اصلا به اون ربطی نداره.
سیما سری تکان داد و گفت:
- دختر چای رو باید با چی بخورن، قند و شیرینی یادت رفت.
مهسا سریع عذرخواهی کرد و به آشپزخانه رفت. به دنبالش مادرش هم از داوود عذرخواست و سالن را ترک کرد. داریوش بعد از رفتنشان گفت:
- هر چقدر به مادرم می گم اون موضوع اصلا واسم مهم نیست باور نمی کنه.
- واقعا دیگه واسهتون مهم نیست؟
داریوش در مقابل این سوال داوود لحظاتی سکوت کرد و بعد گفت:
- خوشبخت باشه دیگه هیچی واسم مهم نیست. تو چی داوود؟ تو قصد ازدواج نداری؟
داوود به فنجان توی دستش خیره ماند و آرام گفت:
- فعلا نه.
و حرفهایشان را عوض کردند. مدتی با داریوش شطرنجبازی کرد و مدتی در رابطه با کارشان صحبت کردند و در این مدت مهسا و سیما کمتر مزاحمشان شدند.
وقت شام رسیده بود و سیما توی آشپزخانه در حال آماده کردن ظرف سالاد بود. مهسا همینطور که از داخل آشپزخانه پذیرایی و داوود را دید می زد به مادرش نزدیک شد و گفت:
- مامان پس کی باهاش صحبت می کنی؟
سیما با اخمی گفت:
- دختر تو چقدر عجولی، خب باید موقعیتش پیش بیاد یا نه؟
- من دوستش دارم، می خوام بدونم اونم به من فکر می کنه یا نه؟
سیما زیر لب چیزی گفت و بعد خطاب به دخترش گفت:
- مهسا یه کم حیا داشته باش یه کم سنگین و با وقار باش که بهت توجه کنه. همش دور و برش می پری خب معلومه دلش رو می زنی دختر باید وقار خودش رو حفظ کنه.
مهسا ریز خندید و گفت:
- خب دست خودم نیست. وقتی می بینمش می خوام بپرم بغلش کنم، اما انقدر یوبسه که حتی باهام دست هم نمیده. آدمم انقدر امل!
سیما پوفی کرد و گفت:
- یه کم حیا هم بد چیزی نیست. بعدم تو چطور میگی دوستش داری که اینهمه درموردش بد میگی. امل و یوبس یعنی چی؟
مهسا باز خندید و گفت:
- خب امله دیگه ولی یه امل دوست داشتنی!
سیما سری تکان داد و گفت:
- اگه دوستش داری باید دلش رو به دست بیاری که خودش بیاد بهت اظهار علاقه کنه. اینکه تو بخوای بهش بگی دوستش داری اصلا درست نیست. اصلا شاید یه دختر دیگهای رو دوست داشته باشه.
مهسا دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
- وای نگو تو رو خدا مامان، قلبم وا میسته.
سیما نیم نگاهی به داوود که مشغول صحبت با داریوش بود انداخت و گفت:
- منم دوستش دارم پسر پاک و مهربون و آقاییه. دوست دارم دامادم بشه ولی خب دوست دارم خودش پا پیش بذاره.
- اومدیم و هیچوقت اینکار رو نکرد اونوقت تکلیف دل واموندهی من چی میشه؟
- بذار یه زمان بیشتری بگذره.
مهسا همینطور که به داوود خیره بود آروم زیر لب گفت:
- چقدر رنگ آبی بهش میاد.
سیما حرفش را شنید سری تکان داد و گفت:
- بیا برو این ظرف سالاد رو بذار روی میز.
میز را که چیدند. داوود و داریوش هم به سر میز آمدند. داریوش راس میز نشست و داوود سمت راستش و سیما رو به رویش بود. مهسا با کمی زبلی در کنار داوود جای گرفت که مادرش با ابرو اشاره کرد میبایست کنار او می نشسته است اما مهسا شانهای بالا انداخت و لبخندی زد.
داوود نگاه مستقیمش را به سیما داد و گفت:
- حسابی زحمت کشیدید سیما خانم.
- نوش جان پسرم، البته می دونم به پای دستپخت مادرت نمی رسه.
- اتفاقا من غذاهای شما رو خیلی دوست دارم.
و با تعارفات داریوش مشغول شدند. مهسا همینطور که برای خودش پلو می کشید آرام طوری که فقط داوود بشنوه گفت:
- راستی یادم رفت بگم تیپ امشبت محشره.
داوود نیم نگاهی به او انداخت که مهسا از موقعیت استفاده کرد و با چشمکی مهمانش کرد و بعد لبخندی کنج لبش نشست. داوود نگاهش را گرفت، مدتی هم بعد از شام دور هم نشستند و صحبت کردند که بالاخره داوود خداحافظی کرد و از خانهشان بیرون آمد.
با اینکه دیگر در تهران کاری نداشت و میبایست به شهرشان برمی گشت اما در آن موقع از شب هم حوصلهی رانندگی نداشت، به هتل برگشت.
***
ایام نوروز از راه رسید. تقریبا دو ماهی از آخرین دیدارش با آقا مرتضی میگذشت با اینکه چند بار دیگر با او تماس گرفته بود اما هر بار آقا مرتضی هر بار بدتر از دفعهی قبل با او صحبت می کرد.
اما داوود نمیتوانست بی خیال آیه شود. دختری که خیلی وقت بود کوچکترین خبری از او نداشت. بهارک هم از بعد از عروسیش حتی نتوانسته بود تلفنی با او صحبت کند. در همهی این بی خبریها، مخالفتهای مادرش هنوز پابرجا بود.
ماجرای مانی هم توسط بیاحتیاطی زلیخا و دهان به دهان شدن این موضوع به گوش پروین رسید و این موضوع بیشتر از همیشه او را از حشمت متنفر کرد حتی با داوود هم که سرپرستی این پسر را بر عهده گرفته بود قهر کرده بود.
داوود هرروز در کارش پیشرفت می کرد و سرمایهی بیشتری به دست می آورد اما از طرفی هر روز افسردتر از دیروز می شد و ساکتتر و تمام ساعات روزش را به کار می پرداخت و شبها دیروقت به خانه برمی گشت.
چون برای ایام عید خانوادهی جهانبخش را دعوت کرده بود ویلایی را در نزدیکی روستایشان اجاره کرده بود تا آنها را به آنجا ببرد. ماشینش را در اختیار بابک گذاشته بود تا آنها را از فرودگاه به ویلا ببرد و خودش در ویلا انتظارشان را می کشید.
روی مبلی نزدیک به پنجره ی بزرگ ریلی که رو به باغ ویلا باز می شد لمیده بود و منتظر بود. خانمی هم برای آشپزی و تمیز کردن ویلا استخدام کرده بود که با سینی چای به او نزدیک شد و سینی را روی میز کنار مبل گذاشت و گفت:
- آقا واسهتون چای آوردم.
نگاهش به سمت آن زن چرخید و آرام گفت:
- ممنون.
زن با لبخند به سمت آشپزخانه برگشت. داوود نگاهش را به فنجان چای داد و با خودش گفت:
- آقا! هه داوود به اون خان بودنی که می خواستی رسیدی پس چرا دیگه شوقی برای زندگی نداری؟
نگاهش به سمت باغ برگشت و باز با خودش گفت:
- آیه این زندگی فقط تو رو کم داره، کجایی؟ چرا گمت کردم؟
و نگاهش به روی مچ بندش که اسم آیه روی آن بود چرخید. چند وقت قبل در یکی از سفرهایش به تبریز این دستبند را برای خودش خریده بود. دستبندی که اسم آیه روی فلزی که میانهی دستبند بود حک شده بود. بوسهای به اسمش زد و گفت:
- سهم من از تو فقط باید این اسم باشه.
نفس عمیقی کشید و فنجان چای را برداشت که موبایلش زنگ خورد. فنجان را دوباره سر جایش قرار داد و موبایلش را جواب داد.
- الو سلام بهارک جان.
- سلام داداش، خوبی؟ مهمونات رسیدن؟
- خوبم، بابک رفته دنبالشون. میرسن تا یه ساعت دیگه. تو هم با ماهان پاشید بیاید اینجا دور هم باشیم.
بهارک کمی سکوت کرد و بعد گفت:
- بهتره بری مامانت و خواهرات رو دعوت کنی.
- نه، نمی خوام اونا بیان.
بهارک با کمی سرزنش گفت:
- آخه چرا اینجوری می کنی داوود؟
- مهم نیست شما هم اگه نمیخواید نیاید.
- میایم.
- به خالت زنگ زدی؟
- آره، خط آیه که خاموش به خونهشون زنگ زدم.
- موفق شدی با آیه حرف بزنی؟
- نه، خاله باز بهونه آورد که خونه نیست.
داوود عصبی چنگی به موهایش زد، قطره اشکی هم از گوشه ی چشمش درخشید.
- خیلی نگرانشم. می دونی جالب اینه که خودش هم تلاشی نمی کنه خبری به ما بده. دیگه انقدرا که محدودش نکردن. می تونه وقتی میره دانشگاه از تلفن عمومی زنگ بزنه، حالا به من نه، به تو که میتونه زنگ بزنه.
- برای عید دیدنی می ریم تهران، هرطوری شده باهاش حرف میزنم.
مدت دیگری با هم صحبت کردند و بعد خداحافظی کردند. داوود چاییاش را که نوشید. به اتاقش رفت و لباس عوض کرد. شلوار جین آبی با پیراهن چهارخانهی قرمز مشکی و یک کلاه کابوی مشکی به سر گذاشت و به حیاط ویلا رفت.
همینطور بین درختان باغ میچرخید که در بزرگ ویلا که برقی بود باز شد و ماشین بابک وارد ویلا شد و تا مقابل ساختمان ویلا پیش رفت، بابک و داریوش و مهسا و سیما از ماشین پیاده شدند و بالافاصله بابک گفت:
- خیلی خوش اومدید بفرمایین بریم داخل!
مهسا با ذوق گفت:
- اینجا خیلی قشنگه. چه ویلایی قشنگی!
داریوش هم با تحسین گفت:
- اشتباه میکردیم که هیچوقت اینطرفا نمیاومدیم.
صدای داوود را از میان درختان شنیدند.
- از این به بعد زیاد میاید. سلام خیلی خوش اومدید.
همه ی نگاه ها به سمت داوود برگشت و مهسا با ذوق به سمتش دوید و گفت:
- وای چقدر این تیپ بهت میاد داوود.
داوود اما خیلی رسمی و محترمانه از او تشکر کرد و به سمت بقیه رفتند. با داریوش دست داد و با سیما احوالپرسی داشت و بعد همگی با تعارفات داوود به داخل رفتند. توی پذیرایی بزرگ و زیبایی ویلا که توی طبقهی دوم ویلا بود و دکوراسیونی به سبک کلبههای جنگلی داشت؛ روی مبل های پوستی قهوه ای رنگ نشستند اما مهسا بعد از اینکه چرخی توی پذیرایی زد روی صندلی گهوارهای نزدیک پنجره نشست و گفت:
- کم مونده شاخههای این درخته از پنجره بیاد داخل.
بابک هم در جوابش گفت:
- اگه پنجره رو باز کنید میتونید از همینجا برید روی درخت و از درخت برید پایین.
- معلومه شما زیاد اینکار رو میکنید!
بابک با لبخندی گفت:
- فقط یه بار اینکار رو کردم.
داریوش خطاب به داوود گفت:
- داوود جان اینجا فقط با بابک زندگی میکنی.
داوود مکثی کرد و بعد گفت:
- راستش قراره من بعد اینجا زندگی کنیم. یه خواهر و برادر کوچولوی دیگه هم داریم که میاریم پیش خودمون.
بابک متعجب به داوود نگاه می کرد اما سوالی نپرسید.
داریوش گیج گفت:
- یعنی چطوری؟
- یعنی اینجا رو تازه گرفتیم.
مهسا سریع گفت:
- پس اینجا ویلای خودتونه و پدر و مادرتون اینجا زندگی نمی کنن؟
- نه، مادرم توی خونه ی روستاییمون زندگی می کنه.
سیما پرسشگر گفت:
- و پدرتون؟
داوود مکثی کرد و گفت:
- چهار ماه دیگه برمی گردن پیشمون.
سیما پا روی پا چرخاند و گفت:
- پس سفر تشریف دارن؟
- نه، پدرم توی تهران با یکی از دوستانش یه شرکت به صورت شراکتی داشتند که متاسفانه دوستش یه سری بدهی واسه شرکت بالا آورد و بعدم از ایران فرار کرد پدر من موند و کلی بدهی که همین گرفتارش کرد. یکسالی درگیر کاراش بودیم تا بالاخره بدهیها رو پرداخت کردیم و تا چهار ماه دیگه آزاد می شن.
با اینکه داوود خیلی با خانوادهی داریوش عیاق شده بود اما خیلی کم در مورد خانواده اش صحبت می کرد آنها هم سوالی نمی پرسیدند. اما سیما که از موضوع علاقهی دخترش به داوود خبر داشت میخواست بیشتر آنها را بشناسد برای همین برای اولین بار در مورد خانوادهی داوود کنجکاوی کرد. وقتی این موضوع را شنید با ناراحتی گفت:
- متاسفم، ببخشید که کنجکاوی کردیم.
داوود به خنده زد و گفت:
- اشکالی نداره، شما که غریبه نیستید. من برم ببینم این خدمتکارمون چیکار می کنه؛ که یادش رفته پذیرایی کنه.
بابک سریع برخاست و گفت:
- شما بشین داداش من میرم.
بابک پذیرایی را ترک کرد و به طبقهی پایین رفت، بعد از رفتنش مهسا گفت:
- برادرت خیلی کم حرفه، چرا؟
داوود متعجب گفت:
- بابک کم حرفه؟! واسه من که خیلی وراجی میکنه.
مهسا هم خندید و گفت:
- پس شاید هنوز با ما غریبی میکنه.
سیما باز با کنجکاوی گفت:
- داوود جان شما چندتا خواهر و برادرید؟
- ما سه تا برادریم و پنج تا خواهر.
سیما ابروی بالا انداخت و گفت:
- یه خانواده پرجمعیت. خوبه آدم دور و برش شلوغ باشه.
سیما اسم خواهر و برادرهایش را پرسید که داوود با حوصله اسامیشان را گفت.
بابک با سینی شربتی دستش بود وارد پذیرای شد که داوود گفت:
- پس صفیه خانم کجاست؟
- توی آشپزخونه یه کم کار داشت گفتم خودم بیارم. داداش قول میدم خوب پذیرایی کنم.
به سیما و بعد به داریوش و مهسا و در آخر به داوود تعارف کرد و روی مبل تک نفره ی نشست و لیوان آخر را خودش برداشت کمی مزه مزه کرد و گفت:
- خدابیامرز مادرمم خیلی شربت آلبالو دوست داشت.
سیما متعجب گفت:
- خدابیامرز! مگه خدایی ناکرده مادرتون فوت کردن، ولی آقا داوود که یه چیز دیگه می گفتن!
بابک نگاهی به داوود انداخت و بعد گفت:
- مادر من فوت کردن، مادر داوود خداروشکر در قید حیات هستن.
نگاهی بین داریوش و سیما رد و بدل شد و داریوش گفت:
- مگه شما و آقا داوود برادر نیستید؟
داوود با لبخندی گفت:
- آقا داریوش، من و بابک برادریم از یه پدریم ولی از مادر سوایم.
سیما سری تکان داد و گفت:
- آهان پدرتون دوتا همسر داشتن.
و داوود خیلی رک گفت:
- سه تا.
مهسا که مشغول نوشیدن شربت بود شربت توی گلویش پرید و به سرفه افتاد. کمی که حالش جا آمد گفت:
- چه خبره مگه؟
داریوش با اخمی گفت:
- مهسا! این موضوع اصلا به ما مربوط نمیشه.
بابک هم با لبخند گفت:
- نه خب چه اشکالی داره، واسهشون سوال شده، ما که ناراحت نمیشیم.
و کمی در رابطه با این موضوع توضیح داد و در آخر با شیطنت گفت:
- من و داوود هم قصد داریم یه چندتایی زن بگیریم.
مهسا با دلخوری گفت:
- وا اینکه نامردیه.
بابک خیلی جدی گفت:
- چرا؟ خب ما که نباید از پدرمون کم بیاریم؛ مگه نه داوود؟
داوود سرزنشگر نگاهش کرد اما بابک باز با شیطنت ادامه داد:
- داوود که دیگه حداقل چهار تا رو می گیره.
داریوش با خنده گفت:
- خب چرا نگیره؟ داوود مرد روزای سخت.
سیما ناراحت گفت:
- اصلا شوخیش هم جالب نیست، هر پسری که نباید دنباله رو پدرش باشه.
داوود نگاهش را به سیما داد و گفت:
- بابک شوخی می کنه سیما خانم وگرنه ما از پس یکیش هم برنمیایم.
مهسا هم خوشحال بشکنی زد و گفت:
- آفرین از قدیم گفتن خدا یکی، زنم یکی.
بابک اما گفت:
- نه گفتن خدا یکی زنم یکییکی.
با این حرفش همه به جز مهسا خندیدند و مهسا با حرص خطاب به داوود گفت:
- حرفم رو در مورد برادرتون پس می گیرم.
بابک باز با شیطنت گفت:
- ا مگه پشت سرم حرف زدید؟
داوود در جوابش گفت:
- آره داشتم میگفتن چقدر کمحرفی.
مدتی دیگر گفتند و خندیدند. تا بالاخره مهسا با خستگی گفت:
- میبخشید من کجا میتونم استراحت کنم؟
داوود از جا برخاست و گفت:
- بفرمایین من اتاقتون رو نشونتون میدم.
مهسا به دنبال داوود به راه افتاد. از پذیرایی بزرگ که بیرون رفتند وارد راهرویی شدند که در امتداد آن چند در بود. داوود در یکی از اتاق ها را باز کرد و خواست برود که مهسا بی محابا بازوی داوود را گرفت و گفت:
- داوود.
داوود که حسابی جا خورده بود. بازویش را از دست مهسا بیرون کشید و کمی عقب تر رفت. مهسا با شرمندگی لب به دندان کشید و گفت:
- ببخشید حواسم نبود.
داوود با اخمی سر به زیر انداخت و گفت:
- اشکال نداره؛ بااجازه.
و خواست برود که باز مهسا مسرانه صدایش زد. داوود به سمتش برگشت و گفت:
- بله.
- می خواستم بپرسم شما که مثل برادرتون فکر نمی کنید؟
- در چه مورد؟
مهسا کمی نزدیکتر شد و با دلبری گفت:
- اینکه گفت خدا یکی زنم یکی یکی.
داوود نگاهش را به چشمان عسلی و زیبای مهسا دوخت. چشمانش زیبا بود اما برای داوود جذابیتی نداشت. سری تکان داد و گفت:
- ما هیچکدوم اینطوری فکر نمی کنیم.
مهسا هم بالاخره خندید و گفت:
- خیالم راحت شد.
- با اجازه!
و قبل از اینکه مهسا حرف دیگری بزند او را ترک کرد و داشت به پذیرایی بر میگشت که با سیما رو به رو شد. سیما هم میخواست استراحت کند که داوود اتاق دیگری را هم به او نشان داد و بعد به پذیرایی برگشت. مدتی با داریوش نشست حرف زد و بعد که داریوش هم برای کمی استراحت به اتاقش رفت او هم به حیاط رفت و لبهی پلکان نشست.
همینطور به غروب خورشید خیره بود که بابک هم بیرون آمد و در کنارش نشست و گفت:
- نگفته بودی اینجا رو خریدی؟
داوود نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
- فعلا اجارهست، یه قیمتی پیشنهاد دادم اگه بنگاداره بتونه صاحب ویلا رو راضی کنه میخرمش ولی فکر کنم راضی میشه چون یارو میخواد بفروشه از ایران بره اینجا هم مشتری دست به نقد نداره.
- ویلای قشنگیه، انشاءالله میخریش.
- حجت میخواد گلخونهی پرورش گل رز ازم بخره و کارش رو ازم جدا کنه و بزنه تو کار پرورش گل رز. خب دیگه کنار من کار یاد گرفته و کارم آمادهست. بخره فقط واسش سوده. ضررهاش رو من دادم. بهش گفتم بابک گفته اونجا رو میخواد.
بابک متعجب گفت:
- من؟
داوود نگاهش را به بابک داد و گفت:
- می خوام بخریش و اون کار واسه خودت گسترش بدی. درسته کوچیک و درآمد بالای نداره ولی کم کم گسترشش میدی. نمیخوام بیفته دست غریبه.
- من پول خریدش رو ندارم داداش!
- یه وام بگیر. خودم ضامنت میشم البته میتونمم همینطوری بهت بدم و قسطی پرداخت کنی اما واست وام میگیرم تا اونجا رو واسه خودت بخری و استقلال پیدا کنی و بدونی برای رسیدن به قله موفقیت باید تلاش کنی. هنوز سنی نداری بابک اما این شانس داری که از صفر شروع نکنی. من هوات رو دارم. می خوام باهم کاری کنیم که اسم فامیلی زاهدی بشه برند، کاری کنیم که همه توی این شهر ما رو بشناسن. می دونی از کی این فکر توی کلم افتاد که برای رسیدن به اینجا تلاش کنم؟
بابک سری تکان داد و آرام گفت:
- نه.
داوود نفس عمیقی کشید و بعد گفت:
- وقتی دبیرستانی بودم. برای دبیرستان باید می رفتم بجنورد چون توی روستامون دبیرستان نداشت. یه بار توی دبیرستان با دوستام یه شیطنتی کردیم که مدیر می خواست اخراجمون کنه، البته چند نفری رو بخشید من جمله ماهان رو ولی من و یکی دیگه از بچهها رو اخراج کرد. وقتی ماهان فهمید مدیر ما رو اخراج کرده، دست ما رو گرفت برد دفتر مدیر. رو در روی مدیر واستاد و زل زد تو چشماش و گفت« به چه حقی اخراجشون می کنی، من اجازه نمیدم اینکار رو بکنید یا برگهی اخراج من رو هم مینویسید یا این دوتا دوستامم اخراج نمی کنید.» مدیر همینطور هاج و واج مونده بود چی بگه! بعد یه مدتی خودکارش رو برداشت و گفت« تو رو هم اخراج میکنم.»
تا این رو گفت معاونمون هم که اونجا بود اومد جلو و گفت«آقای مدیر، این پسر ماهان جلالی ها، پسر محمود جلالی.»
تا این رو گفت خودکار توی دست مدیر شل شد و افتاد می دونی که پدرش چندتا طلا فروشی داره و اسم و رسمش توی بازار طلافروشها شناخته شده ست. همین یه جمله، همینکه گفت این پسر ماهان جلالی ها. باعث شد آتیشی به جونم بیفته که با خودم عهد کردم یه روزی به یه جای برسم که همه وقتی اسم و رسمم رو بشنون بگن این مرد داوود زاهدی ها! میدونی بابک خوب بودن خوبه ولی این جامعه و این مردم به پول بیشتر احترام میذارن.
بابک اشک گوشهی چشمش را گرفت و گفت:
- حق باشماست. یکی از دوستام می گفت پول خوشبختی نمیاره اما جلوی خیلی از بدبختیها رو میگیره. شما قبلا هم میخواستی بهم کمک کنی اما من نفهمیدم.
- گذشته رو فراموش کن تو خودت رو توی این یه سال ثابت کردی. ما باید به همهی اونایی که تحقیرمون کردن یا طردمون کردن ثابت کنیم که ما به تنهایی میتونیم! چند وقت قبل ماهان بهم می گفت یه روزی میخواستی به جای من باشی اما الان از منم جلو زدی. این حرفش خوشحالم کرد، بهم ثابت کرد که موفق بودم!
تا بابک خواست حرفی بزند صدای بوق ماشینی را شنیدن که داوود گفت:
- چه حلال زاده هم هست، اومدن.
- میرم در رو باز کنم.
بابک به سمت در رفت و در بزرگ را باز کرد. پژوی ماهان تاپشت ماشین داوود آمد و بعد متوقف شد. ماهان بالافاصله از ماشین پیاده شد و داد زد:
- حالا دیگه میشه بهت گفت داوود خان!
داوود همینطور که به سمتش می رفت گفت:
- من همیشه داوودم، خان هم خودتی!
به غیر از ماهان و بهارک و بیتا، زلیخا و منیژه و مانی هم بودند.
داوود با همه احوالپرسی کرد و در آخر مانی را بغل گرفت و گفت:
- این وروجک چطوره؟ انگاری عمه زلیخا بهتر از همه بهت میرسه. از اول هم باید میسپردیمت دست عمه!
و قلقلکش داد که مانی خندید و با شیرین زبونی گفت:
- دابود.
داوود با ذوق گفت:
- ای جانم اسم من رو یاد گرفته!
با تعارفات بابک و داوود، همگی وارد ساختمان شدند و در پذیرایی طبقهی پایین دور هم نشستند. زلیخا نگاهی به سالن انداخت و گفت:
- خداروشکر یه فامیل ویلا نشیندار شدیم.
داوود با خنده گفت:
- فامیل ویلا نشیندار! عمه این لقبها چیه؟
زلیخا با شوق گفت:
- خب راست میگم. تو اولین نفر از فامیلی که توی همچین خونه و ویلایی داری.
داوود با اخمی به ماهان نگاه کرد و گفت:
- میذاشتی بخرم بعد میگفتی خریدم.
ماهان با خنده گفت:
- میخری، میدونم که میخری.
صفیه با سینی چای وارد پذیرایی که شد، زلیخا سریع برخاست و گفت:
- سلام خانم، شما چرا؟ شما مهمون ما هستید.
صفیه متعجب واستاده بود. بابک و داوود میخندیدند که زلیخا متعجب گفت:
- وا داوود تو نشستی اجازه میدی مهمونت پذیرایی کنه.
و خواست به سمت صفیه خانم برود که بابک از جا پرید مقابل عمهاش ایستاد و آرام چیزی به او گفت که زلیخا بلند آهانی گفت و روی مبل نشست. داوود نگاهش را به صفیه که خشکش زده بود داد و گفت:
- چرا خشکت زده صفیه خانم؟
- ببخشید آقا، معذرت میخوام.
و چایش را تعارف کرد و به آشپزخانه برگشت که زلیخا گفت:
- الهی قربونت برم چقدر آقایی بهت میاد.
ماهان هم گفت:
- چقدر پولداری بهش میاد. این تازه اول آقایی و سروریشه.
داوود باز گفت:
- ماهان بیخود جو نده. من همیشه همون پسر روستایی که بودم خواهم بود.
ماهان با شیطنت گفت:
- یه پسر روستایی هم میتونه پادشاه بشه. وقتی هم پادشاه شد باید یه کادویی حسابی واسه دایی شدنش بده.
- چی داری میگی واسه خودت؟
بهارک چشم غرهای به ماهان رفت که ماهان گفت:
- آهان نباید میگفتم.
داوود کنجکاو گفت:
- موضوع چیه؟
زلیخا با لبخند مهربانی گفت:
- داری دایی میشی.
داوود متعجب خیره ماند به بهارک اما بابک متعجب و خوشحال گفت:
-واقعاً! وای چقدر خوب. مبارکه، تبریک میگم بهارک.
ماهان با خنده گفت:
- من که بابای بچم انقدر ذوق نکردم. یکی جلوی این دایی رو بگیره!
و بازم همگی با هم خندیدند و بابک باز گفت:
- اسمش رو چی میخواید بذارید؟
ماهان باز گفت:
- مگه اسمم میخواد؟!
بیتا با ذوق گفت:
- اسمش رو بذاریم آلیس.
ماهان هم با تحسین گفت:
- آلیس در سرزمین عجایب. من خودم حنا دختری در مزرعه رو بیشتر دوست دارم.
بهارک با عصبانیت به او پرید:
- تو خیلی بیجا کردی که حنا رو دوست داری.
ماهان اما با خنده گفت:
- خانمم حنا دختری در مزرعه یه کارتون من کارتونش رو دوست داشتم، الان که دیگه تلویزیون نشون نمیده.
بیتا باز گفت:
- شبکهی پویا نشون میده.
ماهان با ذوق گفت:
- جون من راست میگی؛ چه ساعتی؟
بهارک با حرص کوسن مبل را به طرفش پرت کرد و گفت:
- جون به جونت کنن لوسی. برو نمیخوام ببینمت.
داوود متعجب گفت:
- چرا اینجوری میکنی بهارک؟
زلیخا با خنده گفت:
- از عوارض بارداریه، ماهان هم که اصلاً ملاحظش رو نمیکنه و مدام سر به سرش میذاره.
- واقعاً؟ پس بگو چرا معصومه و محبوبه هم سر بارداریشون اینجوری میپریدن به همه. پس از عوارضشه، همهی خانمها اینجوری میشن؟
- نه بعضیا اینجوری هستن. توی خانوادهی ما این موضوع ارثیه. من انقدر بداخلاقی می کردم سر منیژه که شوهرم گفت همین یه دونه بچه بسمونه. بیچاره همش داشتم بهش بد و بیراه میگفتم. تازه من ویار داشتم بدتر از این بودم.
بهارک حق به جانب گفت:
- من اینجوری نیستم این ماهان اذیت میکنه؛ اصلاً میخوام یه مدت بیام اینجا بمونم نبینمش.
ماهان باز با ذوق گفت:
- چه بهتره! راحتتر می تونم با حنا جونم خوش بگذرونم.
که بهارک عصبی جیغی کشید و گفت:
- بمیره حناجونت، درد بگیره حنا جونت.
داوود عصبانی گفت:
- آرومتر بهارک، ناسلامتی مهمون دارم ها.
بهارک با چشمان گریان از سالن بیرون رفت که ماهان گفت:
- ببین اشکش رو در آوردی. داداش بیاحساس!
- من بعدا به حساب تو میرسم.
ماهان با خنده به دنبال بهارک بیرون رفت.
***