• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
داوود و داریوش و سیما و زلیخا و بهارک روی راحتی ها زیر سایه‌ی درخت نشسته بودند و به بازی والیبال ماهان، بابک، مهسا و منیژه نگاه می‌کردند. بیتا و مانی هم داخل استخر شنی که از قبل داخل ویلا بود مشغول شن بازی بودند. مهسا که حسابی خسته شده بود نفس زنان به سمت آن‌ها آمد و گفت:
- داوود بیا بازی کنیم.
- من تو عمرم دستم به توپ نخورده حالا بیام والیبال بازی کنم؟
مهسا متعجب گفت:
- شوخی می‌کنی؟
ماهان هم به آنها نزدیک شد و گفت:
- دروغ میگه مثل... .
بهارک با تندی گفت:
- مثل چی؟
ماهان با ترس گفت:
- مثل پینوکیو. اِ ببین دماغش داره دراز می‌شه.
با این حرف ماهان همه خندیدند به جز بهارک که با حرص گفت:
- هنوز دماغش خیلی کوچیک‌تر دماغ تو هست.
باز همه خندیدند و مهسا گفت:
- آقا ماهان خانمت خیلی از دستتون شاکیه، موضوع چیه؟
بابک هم به آنها نزدیک شد و گفت:
- کمتر اذیت کن ماهان، اصلاً خواهرم درک نمی‌کنی ها!
- من درکش نمی‌کنم واقعاً بی‌انصافی برادرزن جان!
بابک سرش را به گوش ماهان نزدیک کرد و یه چیزی گفت که ماهان بلند و بی‌پروا خندید و بهارک گفت:
- چی گفت بهت؟
- راز مگو!
بهارک سری تکان داد و گفت:
- باشه بعداً من به خدمتتون می‌رسم.
داوود با تشر گفت:
- ماهان برید بازی کنید اومدید اینجا مایه‌ی دردسر شدید.
مهسا باز برای داوود ناز آمد و گفت:
- خب شما هم بیاید.
- اگر آقا داریوش هم میان منم بیام بازی!
با برخاستن داریوش، همگی به سمت زمین بازی رفتند. بهارک هم به بهانه‌ی کمی استراحت و دراز کشیدن به داخل رفت. بعد از رفتنش سیما گفت:
- چند ماهشه؟
زلیخا نگاهش را به سیما داد و گفت:
- تقریبا سه ماهه ولی هم به این خاطر که هنوز داغ مادرش رو داره و هم این‌که سن و سالی نداره این موضوعات عصبیش کرده. پدرشون هم که نیست؛ خداییش ماهان خیلی هواش رو داره ولی بازم دق و دلیش رو سر این پسر خالی می‌کنه.
- خدا بهش صبر بده. همه‌ی دخترا توی این شرایط دوست دارن حداقل مادرشون کنارشون باشه.
سیما که فهمید می‌شود از زلیخا به راحتی اطلاعات بگیرد بیشتر در مورد خانواده‌ی داوود کنجکاوی کرد و زلیخا به راحتی آب خوردن تمام جیک و پوک زندگی برادرش حشمت و بقیه را برای سیما بازگو می کرد.
داوود هم مثلاً داشت بازی می‌کرد اما هر توپی به سمتش می‌آمد خراب می‌کرد و باعث خنده‌ی بقیه می‌شد. بابک کلافه گفت:
- داداش واقعاً بلد نیستی یا داری اذیت می‌کنی؟
- من که گفتم تا حالا دستم به توپ نخورده شما هی می‌گید بیا بازی کن.
ماهان قیافه‌‌ای گرفت و گفت:
- یعنی این آموزش‌های منم فایده نداشت.
داریوش با خنده گفت:
- توی دو دقیقه توقع داری والیبال یاد بگیره.
ماهان در جوابش گفت:
- گیرایی خوبی داره بخواد می‌تونه ها، داره مسخره بازی در میاره.
داوود دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و گفت:
- اصلاً میشه یه چند دقیقه‌ی من رو عفو کنید یادم افتاد باید به یکی زنگ بزنم. زود برمی‌گردم پیشتون، بااجازه تون آقا داریوش.
ماهان زود گفت:
- ما هم اصلاً نفهمیدیم که فرار کردی.
داوود وارد ساختمان شد. داشت به سمت اتاقش می‌رفت که صدای گریه‌ی بهارک را شنید. راهش را به سمت اتاق او کج کرد. در نیمه باز بود، چند تقه به در زد و وارد اتاق شد. بهارک که لبه‌ی تخت نشسته بود سریع اشکش را پاک کرد.
- داری گریه می‌کنی بهارک؟
- نه.
داوود به سمتش رفت و گفت:
- چی شده بهارک؟
بهارک گوشی‌اش را روشن کرد و به سمت داوود گرفت، عکس مادرش بود.
- دلم برای مامانم تنگ شده. خیلی جاش خالیه.
داوود در کنار بهارک نشست و گفت:
- حق داری، حق داری که بخواهی الان کنارت باشه ولی خب قسمتش اینجوری بود. رابطه‌ات با ماهان چطوره؟ ازش راضی هستی؟
- ماهان خوبه، خیلی هم هوام رو داره. منم هر چقدر اذیتش کنم هیچی نمیگه. چند وقت قبل با یکی از خواهراش که با من بحثش شده بود دعوا کرد الان هم با خواهرش قهره.
- واسه چی بحثتون شد؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ناراحت
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
- خونه‌ی پدرش دعوت بودیم یه متلکی به من انداخت منم بچگی کردم جوابش رو دادم. بعد که بحثمون بالا گرفت ماهان فهمید و با خواهرش دعوا شد. البته پدرشوهرمم طرف من رو گرفت ولی خب در کل نباید اون اتفاق می‌افتاد. یکی دو بار زنگ زدم که آشتی کنم باهاش اما جوابم رو نمیده بهم میگه قدمم شومه، برادرش رو گول زدم و باهاش ازدواج کردم.
داوود با نیشخندی گفت:
- استغفرالله، پس کی قراره این حرف‌های خاله زنکی تموم بشه؟
مدتی هر دو سکوت کردند. بهارک این سکوت را شکست و گفت:
- هنوز هم به آیه فکر می کنی.
داوود نگاهش را به نگاه بهارک دوخت و گفت:
- می‌تونم فکر نکنم؟ فقط نمی‌دونم اونم هنوز به من فکر می‌کنه یا نه؟ ممکنه کلاً پشیمون شده باشه و نخواد دیگه من رو ببینه و باهام حرف بزنه. شاید یه جورای با این کم محلی کردن‌ها می‌خواد فراموشم کنه.
- شاید مجبورش کردن که فراموشت کنه ولی مطمئنم که قلباً دوست داره.
- چطور انقدر مطمئنی؟
لبخندی لب بهارک را جلا داد و گفت:
- خودش بهم گفت. اون موقع که مامان فوت کرده بود و اومده بودید تهرون و کیمیا دور وبرت می‌پلکید یادته؟
داوود سری تکان داد و بهارک در ادامه گفت:
- یه شب که تنها توی اتاق بودیم تا صبح با هم حرف زدیم. ازش پرسیدم آیه به داوود چقدر علاقه داری، عاشقش هستی؟ اولش نمی‌خواست جوابم رو بده ولی انقدر اصرار کردم تا بالاخره گفت.
داوود مشتاق پرسید:
- چی گفت؟
- واسه‌م گفت همون اولین باری که تو رو دیده عاشقت شده. همون روز که توی خیابون با اون پسره فرهاد دعوات شد و داشتی سر من داد می‌زدی که آیه رسید.
- آره یادمه. منم همون موقع که دیدمش دلم واسش لرزید.
بهارک خندید و گفت:
- آیه می‌گفت توی عصبانیت دیدم و عاشقش شدم.
لبخندی به لب داوود نشست و گفت:
- راست میگی؟
- به خدا عین همین حرف رو زد، بعدم ازم قول گرفت که هیچ وقت این رو بهت نگم؛ شاید خجالت می‌کشید. راستی می‌دونی اون اناری که توی فرودگاه بهش دادی و گفتی با هم توی هواپیما بخوریم اصلاً به من نداد.
داوود باز خندید و گفت:
- چرا؟
- گفت من عشقم رو با کسی شریک نمیشم.
داوود با ذوق گفت:
- راست میگی؟
- بهش گفتم دیوونه من خواهرشم. گفت هر کی که می‌خوای باش. یه وقتایی یه حرف‌های میزد که شاخ در می‌آوردم که شنیدنش از آیه واسم عجیب بود. یه بار هم بهم گفت بهارک من هیچ وقت حتی به عاشق شدن فکر هم نمی‌کردم. می‌گفت به عشق بعد از ازدواج اعتقاد داشتم اما گرفتار یه علاقه و عشقی شدم که نمی‌خوام بی‌سرانجام باشه. بعدم گفت حاضرم رسوایی این عشق رو بکشم اما از دستش ندم.
داوود لحظاتی چشمانش را بست و گفت:
- به شرافتم که همه چیز درست می‌کنم و دستش رو می‌گیرم و با لباس سفید عروسی میارمش توی خونم و تا آخر عمرم کنارش می‌مونم.
- مادرت راضی می‌شه؟
داوود سری تکان داد و گفت:
- اینروزا خیلی نرم‌تر شده. مادرمم یه جور دیگه عاشقه، عاشق اون مردی که هیچ وقت درکش نکرد. بابا اگه بخواد می‌تونه راضیش کنه. چهار ماه دیگه بابا آزاد می‌شه. اون‌که بیاد خیلی مشکلات حل می‌شه.
- منم دلم خیلی واسه بابا تنگ شده. من و منصوره ازدواج کردیم بابا توی عروسی هیچ کدوممون نبود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ناراحت
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
در اتاق ناگهانی توسط ماهان باز شد وارد اتاق شد و گفت:
- به اندازه‌ی کافی خودش بلد هست نمی‌خواد یادش بدی.
داوود با اخمی گفت:
- باز تو پا برهنه پریدی وسط حرف یه خواهر و برادر محترم.
- این رو ولش کن. بذار بهت بگم این دختره چقدر پرروه! راستی راستی روی ازدواج با تو حساب باز کرده ها!
داوود متعجب گفت:
- کی؟
- همین دختره، مهسا.
بهارک هم با حرص گفت:
- آره داداش چرا این‌طوریه این دختره، اصلاً ازش خوشم نمیاد.
- ولش کنید این‌جوری بزرگ شده، کی بهش اهمیت میده. منم به خاطر برادرش دارم تحملش می‌کنم.
ماهان دست به سینه زد و گفت:
- ولی داوود راستی راستی بهت علاقه داره. الان باید بیرون می بودی ببینی چی میگه.
- چی می‌گفت مگه؟
- من الکی یه خورده پشت سرت بد و بیراه گفتم بهش برخورد بعدم اومد بهم گفت من اجازه نمیدم به کسی که دوستش دارم توهین کنید .
بهارک ناباور گفت:
- پررو، واقعاً که!
ماهان باز گفت:
- میگم این بابک هم سر و گوشش می‌جنبه ها! فکر کنم با دختر عمش سر و سری داره.
داوود متعجب گفت:
- منیژه! نه بابا!
- آخه داوود تو چرا ان‌قدر خنگی. اصلاً رفتاراشون تابلوه. البته بگم عمت هم بدش نمیاد این پسر برادرش دامادش بشه.
بهارک سری تکان داد و گفت:
- بابک هنوز خیلی کم سن و سال.
ماهان اما گفت:
- ولی بیشتر من و داوود می‌فهمه. بابک پسریه که توی تهرون بزرگ شده مثل من و داوود چشم و گوش بسته نیست.
بهارک با حرص برخاست و گفت:
- تو یکی که خیلی هم چشم و گوش بسته‌ای! برو کنار ببینم.
و ماهان از مقابل در کنار زد و بیرون رفت، ماهان با خنده گفت:
- چقدر عصبی می‌شه خوشگل می‌شه!
- چوب خطتت پر بشه حسابت رو می‌رسم، انقدر حرصش نده.
- من که حرفی نمی‌زنم ولی خودش به اندک حرفی که من می‌زنم واکنش نشون میده. البته دکترش می‌گفت زودرنج و حساس شدنش به خاطر بارداریشه. خیلی زود اتفاق افتاد. باید چند سال دیگه بچه‌دار می‌شدیم.
داوود نصیحت‌گونه گفت:
- خواست خدا بوده، ناشکری نکن!
ماهان با خنده کنار داوود نشست و گفت:
- ولی من می‌گم همش تقصیر این محصولات نامرغوب توی بازاره، باید برم از اون داروخونه‌‌ شکایت کنم؛ محصول نامرغوب میده دست مردم.
داوود در حالی که سعی می‌کرد جلوی خنده‌اش را بگیرد گفت:
- زهرمار، مرتیکه‌ی بی‌حیا. می‌گفت با خواهرت دعوا کردی؟ به این خاطر خیلی داره حرص می‌خوره برو با خواهرت آشتی کن.
- عمراً، باید بیاد از بهارک عذرخواهی کنه. دلش از جای دیگه‌ای پر بود سر بهارک دق و دلیش رو خالی کرد. منم باهاش حرفم شد.
- هر چی که بوده گذشته.
- بعضی وقتا باید بد باشی که بفهمن خوب بودنت وظیفت نبوده. این حرفا را بی‌خیال بگو ببینم مادرت رو راضی کردی؟
داوود سری تکان داد و گفت:
- فقط باید مقاومت کنم و کوتاه نیام.
ماهان با دست روی زانوی داوود زد و گفت:
- آفرین پسر مقاومم. جلوی این مهسا خانمم خوب مقاومت کنی ها! این از اون دختراست که ممکنه گولت بزنه.
- برو بابا؛ این مضخرفات چیه می‌گی؟
توی این زمینه حرف من گوش کن. این دختره از اون دختراست که اگه چیزی رو بخواد به هر قیمتی باید به دست بیاره حالا هم فقط تو رو می‌خواد. خیلی مراقب باش.
داوود از جا برخاست و گفت:
- دیگه داری خیلی جو میدی، بیا بریم بیرون.
و با هم بیرون رفتند.
***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
چند روزی که در بجنورد بودند اکثر جاهای تفریحی را دیده بودند. روز آخر برای کمی گردش و دیدن و سر زدن به گاوداری داوود از ویلا بیرون آمده بودند. داوود همه جای گاوداری را به داریوش نشان داد و مدتی در رابطه با گاوداری صحبت کردند و بعد به قسمت مجاور رفتند البته از قبل بقیه به آن‌جا رفته بودند.
وقتی داریوش و داوود هم به جمعشان اضافه شدند مهسا با دسته گل رزی خودش را به آن‌ها رساند و گفت:
- داوود باید بگم خیلی باحالی. چرا نگفته بودی گل‌خونه‌ی پرورش گل رز داری؟
چند وقتی بود که زیر درخت سبز و بزرگ داخل محوطه‌ی گل‌خانه یک تخت بزرگ چوبی گذاشته بودند. داریوش لبه‌ی تخت نشست و گفت:
- گفته بود اما تو نشنیده بودی.
و نگاهش را به دشت سرسبز دامنه‌ی کوه داد و گفت:
- واقعاً جای محشریه، اینجور شغلی اینجور مکانی هم می‌خواد. می‌گم داوود اگه زده بودی توی کار پرورش اسب هم بد نبود. جای خوبی داره اینجا؟
داوود با لبخند گفت:
- تو فکر خرید زمین‌های مجاور هستم، گاهی بهش فکر می‌کنم.
داریوش با تحسین سری تکان داد و گفت:
- دقت کردی چقدر طرز فکرامون به هم نزدیک.
سیما هم گفت:
- برای همینه که دوست‌های خوبی برای هم هستید.
ماهان بالافاصله گفت:
- ولی من و داوود اینجور نیستیم. اون بگه سیاه من می‌گم سفید.
زلیخا متعجب گفت:
-وا یعنی انقدر با هم اختلاف دارید؟
بهارک هم گفت:
- یعنی نمی‌شه داداش داوود یه حرفی بزنه ماهان باهاش مخالفت نکنه. فقط نمی‌دونم این دوستی رو چه پایه و اساسی انقدر پایدار؟
داوود جوابش را داد:
- روی معرفت، ماهان خدای معرفت.
- چوب کاری می‌فرمایین رفیق.
بهارک با اکراه گفت:
- تورو خدا ازش تعریف نکن. همین‌طوری خودش از خودش تعریف می‌کنه!
بحث ماهان و بهارک باز بالا گرفت و باعث خنده‌ی بقیه شد. داوود با زنگ خوردن موبایلش از جمع عذرخواهی کرد و برای جواب دادن به موبایلش از آنها دور شد. کسی که تماس گرفته بود باران، دختر معصومه بود.
- الو، سلام باران جان.
باران با گریه جوابش را داد که داوود نگران گفت:
- چی شده؟ چرا داری گریه می‌کنی؟
باران همینطور که گریه می‌کرد گفت:
- دایی میشه بیای خونه‌ی ما، بیا من رو از اینجا ببر. به خدا دیگه تحمل ندارم.
- چی شده خب؟ من نمی‌تونم بیام الان. بگو چه اتفاقی افتاده؟ مادرت حالش خوبه؟
باران کمی آرام‌تر گفت:
- با بابام حرفم شد. کتکم زد.
داوود عصبی چنگی به موهایش زد و گفت:
- واسه چی کتکت زد؟
- می‌گه باید با پسرعموم ازدواج کنم. آخه من دوستش ندارم اصلاً ازش متنفرم!
- کدوم پسر عموت؟
- حمید.
تا داوود این حرف را شنید عصبانی و در حالی که سعی می کرد صدایش را کنترل کند گفت:
- بابات خیلی غلط کرد. عقلش رو از دست داده.
باران با صدای آرام‌تری گفت:
- نمی‌دونی دایی این‌روزها چقدر اخلاقش عوض شده، با مامان هم دعواش شد.
- رو مادرت هم دست بلند کرد؟
- نه، فقط من رو زد.
- امشب میام خونه‌تون باهاش حرف می زنم.
باران تشکری کرد و تلفن را قطع کرد. داوود وقتی تماسش را قطع کرد داخل یکی از گل‌خانه‌ها بود. دور تا دورش پر از گل بود؛ باز فکر آیه به ذهنش هجوم آورده بود. برای همین خواست باز هم با آقا مرتضی صحبت کند با اینکه می‌دانست برخورد خوبی با او نخواهند داشت.
همین‌طور که به زنگ خوردن گوشی و انتظار برای جواب دادن گوش می‌کرد به سمت اتاقک انتهای گل‌خانه که گل‌های رنگی را آنجا می‌ساخت می‌رفت؛ پرده را کنار زد و وارد اتاقک شد. هر چقدر زنگ خورد آقا مرتضی جوابش را نداد.
موبایلش را روی میزی که روی آن پر از بطری‌های شیشه‌ای با رنگ‌های در طیف بنفش و یاسی بود؛ درون هر شیشه تعدادی گل سفید رز قرار داشت. می‌خواست بهترین رز یاسی را عمل بیاورد. یکی از رزهای یاسی را برداشت. رز را بویید و آرام با خودش این بیت از شاملو را زمزمه کرد.
- «چه بی‌تابانه می‌خواهمت!»
با صدای کنار رفتن پرده‌ی پلاستیکی به خودش آمد. کسی که وارد آن اتاقک شد، مهسا بود. با دیدن او کمی جا خورد. چون تنها بود و او از تنها بودن با مهسا می‌ترسید!
مهسا با دیدن گل‌های آنجا با ذوق دستانش را به هم کوبید و گفت:
- وای چقدر این‌جا زیباست. قشنگی‌های کارت رو قایم می‌کنی داوود.
- اینجا اتاقکیه برای ساخت گل‌های رز رنگی.
مهسا به میز نزدیک شد و با دیدن گلهای بنفش و یاسی با هیجان گفت:
- چقدر زیبا!
و به سمت میز دیگری که گل‌های رز رنگارنگ روی آن قرار داشت رفت و گفت:
- می‌تونم یکی از این گل‌ها بردارم.
- بله، حتما. فقط اجازه بدید ته گل رو واسه‌تون قیچی بزنم.
و به سمت میز دیگر رفت. یکی از گل‌های چند رنگ را از داخل بطری رنگ برداشت و انتهای آن را داشت با قیچی مرتب می‌کرد. مهسا به شدت به او نزدیک شد و در کنارش ایستاد. داوود نگاهش به گل بود اما مهسا نگاهش را به نیم رخ او خیره بود.
داوود گل را که قیچی زد به سمتش چرخید و قدمی به عقب برداشت و گفت:
- بفرمایین.
مهسا نگاهی به شاخه گل درون دست داوود انداخت و دست داوود را با گل با دو دستش گرفت. داوود از این حرکتش به شدت جا خورده بود. مهسا خیره شد به چشمانش و خیلی رک و بی‌پروا گفت:
- دوستت دارم داوود.
داوود وا خورده و مستاصل بود. دستش میان دستان مهسا اسیر بود. سرش را چرخاند و به گل‌های روی میز خیره شد. دستش را کشید. دستش از دستان مهسا آزاد شد و شاخه گل فقط توی دست مهسا ماند.
مهسا بی‌پرواتر از قبل به او نزدیک شد و گفت:
- داوود چرا نگام نمی‌کنی؟
نگاه داوود به سمتش برگشت. اخم به پیشانی داشت و نگاهش سرزنشگر بود. مهسا از نگاه سردش جا خورد اما عقب نرفت. باز هم جلو رفت و یقه‌ی کت چرمش را گرفت و گفت:
- چرا هیچی نمی‌گی؟
نگاه داوود روی دست قفل شده ی مهسا روی یقه‌ی کتش چرخید و آرام گفت:
- من یه دختر دیگه رو دوست دارم.
این جمله برای مهسا، سنگین و سخت بود. دستش از روی یقه‌ی داوود شل شد. دست دیگرش هم کنار بدنش بی‌روح افتاد. نگاه داوود به سمت نگاه مهسا که حالا اشک روی قرنیه‌ی عسلی آن دویده بود چرخید. مدتی به سکوت فقط آن عسلی‌های پر اشک را نگاه کرد.
دلش برای خورد کردن احساس آن دخترک پر شر و شور سوخت اما او نمی‌توانست برای خورد نشدن احساس او، دروغ بگوید.
- متاسفم مهسا خانوم. اما چون قصد بازی دادن کسی رو ندارم ترجیح دادم حقیقت رو بهتون بگم.
و از او رو گرداند و خواست برود اما مهسا طلبکارانه گفت:
- پس چرا طوری رفتار کردی که من فکر کنم دوستم داری؟
از این سوال به ناحقش داوود خشمگین شد. به سویش برگشت و حق به جانب گفت:
- من چه رفتاری داشتم که شما این‌طور برداشتی داشتید.
مهسا فهمید که تند رفته است. از او رو گرداند. بغضش شکسته شد. دلش با شنیدن گریه هایش به درد آمد. باید حرفی می‌زد اما نمی‌دانست چه باید بگوید.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
مدتی به سکوت گذشت. مهسا که آرام‌تر شد به سویش چرخید. داوود کنار قفسه‌ا‌ی که درونش پر بود از بطری‌های رنگی و قوطی‌های کوچک رنگ‌های مخصوص ایستاده بود. دستانش را در پناه جیب‌های شلوارش برده بود و نگاهش میخ قوطی‌های رنگ بود اما فکر و ذکرش جای دیگری سیر می‌کرد.
مهسا با زهرخندی که به لب زد گفت:
- چقدر بی‌خیالی! انگار نه انگار که یه دختری خورد کردی. برای یه دختر ساده و آسون نیست اعتراف کردن به عشقش.
داوود به سمتش چرخید. همین‌طور که نگاهش را به کف خاکی اتاقک بود گفت:
- بابت این‌که ناخواسته شما رو عاشق خودم کردم متاسفم اما خب فکر کردم گفتن حقیقت بهتره.
- اون دختر کیه؟
داوود سر بلند کرد، لحظاتی گنگ نگاهش کرد و بعد گفت:
- شما نمی‌شناسیدش.
مهسا مسرانه گفت:
- می‌خوام بشناسمش.
- برای چی؟
- می‌خوام بدونم اون چطور دختریه؟ چقدر قشنگ‌تر از منه؟
تلخندی به لب داوود نشست و بعد در جوابش گفت:
- از نظر من هیچ انسانی زشت نیست.
مهسا زیر لب حرفی با خودش زد و بعد با حرص تمام گلبرگ‌های گلی که داوود برایش قیچی زده بود کند و به سمت داوود پرت کرد و گفت:
- من چقدر بدبختم که عاشق توام.
و اینبار با گریه آن‌جا را ترک کرد. داوود عصبی چنگی به موهایش زد و با حرص به زیر یکی از بطری های روی میز دست کشید که شیشه با گل‌هایش روی زمین پرت شد. بطری شکست و گلها روی خاک افتادند. خودش هم روی تنها صندلی نزدیک میز نشست و سرش را میان دستانش گرفت.
زمان زیادی نگذشت که باز پرده‌ی پلاستیکی بالا رفت و ماهان وارد اتاقک شد و با دیدن اوضاع گفت:
- عجب، انگاری اینجا دعوا بوده.
- حوصله ندارم ماهان.
ماهان نزدیک گل‌ها شد و همینطور که گل‌ها را از روی زمین جمع می‌کرد گفت:
- حرف بزن شاید بتونم کمکت کنم.
داوود صاف نشست و گفت:
- بیرون چه خبره؟
ماهان با دسته گل رنگارنگی صاف ایستاد و گفت:
- امن و امان. البته این دختره مهسا انگاری خیلی حالش خوب نبود. ولی سعی می کرد طبیعی رفتار کنه.
داوود از جا برخاست و گفت:
- یه کاره برگشته به من میگه دوستت دارم!
ماهان متعجب چشمانش را گرد کرد و گفت:
- جان من؟ راست می‌گی.
و مشغول قیچی زدن ته گل‌ها شد و باز گفت:
- خب تعریف کن.
- فکر کنم بدجور باهاش حرف زدم. خیلی عصبانی شده بود.
ماهان خندید و داوود باز گفت:
- ولی فکر می‌کنم خوب شد. دیگه بی‌خیالم میشه. گفتی بیرون امن و امان؛ یعنی نیومد بیرون جار و جنجال راه بندازه.
- نه، هیچی نگفت.
و دسته گلی که درست کرده بود برداشت و گفت:
- بیا بریم بیرون، اصلاً هم به روی خودت نیار. این دسته گل هم می‌برم برای خانم عزیزم.
- تو همیشه وقتی میایی اینجا به فکر این میفتی برای خانم عزیزت گل ببری، یا توی بجنورد هم واسش گل می‌خری!
و هردو با خنده از گل‌خانه بیرون رفتند. مهسا و مادرش سیما در فاصله‌ی دورتری در حال قدم زنی بودند و با هم صحبت می‌کردند. داوود از داریوش عذرخواهی کرد به خاطر غیبتش و به جمعشان اضافه شد.
***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • هـو هـا هـا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***
تقریباً ساعت چهار بعد ازظهر بود که داریوش و خانواده‌اش از داوود و خانواده‌اش خداحافظی کردند و به همراه داوود راهی بجنورد شدند تا با هواپیما به تهران برگردند.
داوود از آینه نیم نگاهی به عقب انداخت و خطاب به داریوش گفت:
- قرار نبود امروز برید؟
داریوش نگاهش را به او داد و گفت:
- دیدی که داوود جان؛ سر ناهار زنگ زدن گفتن تو گاوداری مشکل پیش اومده. باید برم ببینم چی شده؛ البته همیشه همین‌طور بود، تا چند روز میرم مسافرت این‌جوری همه چیز میره رو هوا. حالا خوبه تو برادرت هست. وقتی نیستی هوای کارت رو داره. اما من چی؟
سیما هم با دلخوری گفت:
- پسرم اگه ازدواج کرده بودی، حداقلش یه پسر داشتی ده ساله، الان هم نه، ده ساله دیگه می‌تونست کمک دستت باشه.
داریوش کلافه پوفی کشید و گفت:
- چشم مادرجان، به خاطر شما هم شده؛ به این مقوله فکر می‌کنم.
داوود خوشحال گفت:
- انگاری داره یه اتفاق‌هایی میفته داریوش جان!
سیما اما ناراضی گفت:
- من چشمم آب نمی‌خوره، همیشه برای این‌که من رو از سرش باز کنه یه حرفی می‌زنه.
- نه دیگه، سیما خانم این‌دفعه جلوی من قول دادن نمی‌تونن زیر قولشون بزنن. اصلاً می‌خواهید خودم واسشون آستین بالا بزنم یه دختر بجنوردی خوب واسه‌شون پیدا کنم؟!
مهسا با نیشخندی گفت:
- دختر دهاتی که نمی‌خوایم واسه برادرمون بگیریم، یکی باید باشه هم سطح خودش.
داریوش بر سر غر زد:
- مهسا می‌فهمی چی داری می‌گی؟
داوود نیم نگاهی از آینه به او انداخت. مهسا بدون این‌که جواب برادرش را بدهد به بیرون چشم داشت که باز داریوش گفت:
- معذرت خواهیت رو نشنیدم مهسا.
- قرار نیست معذرت خواهی کنم داداش.
سیما مداخله کرد و گفت:
- کافیه مهسا.
داریوش به سمت عقب چرخید، با خشمی مهسا را نگاه کرد و بعد صاف نشست و گفت:
- معذرت می‌خوام داوود جان.
- مهم نیست داریوش.
اما داریوش خطاب به مهسا گفت:
- مهسا خانوم، اتفاقاً من بدم نمیاد از این‌جا زن بگیرم.
مهسا فقط نیشخندی زد و جوابی نداد اما سیما که بالأخره یخ پسرش شکسته شده بود گفت:
- ببین داریوش یه حرفی زدی نزنی زیرش، داوود جان شما دختر خوب می‌شناسی بهمون معرفی کنید؟
مهسا شاکی گفت:
- مامان!
- خب اگه داریوش می‌خواد من حرفی ندارم.
و سیما تا رسیدن به فرودگاه فقط روی همین موضوع با داوود صحبت کرد. داوود هر چند بعد از تلخی مهسا علاقه‌ای به صحبت نداشت اما به خاطر احترام به سیما خانم با او صحبت می‌کرد.
بعد از پروازشان خیلی سریع از فرودگاه بیرون آمد تا سوار ماشینش شد؛ موبایلش زنگ خورد.
شماره‌ی خانه‌شان بود که خیلی سریع جواب داد. بر خلاف تصورش که فکر می‌کرد مادرش است، خواهرزاده‌اش باران بود. با گریه فقط از داوود می‌خواست خودش را برساند. داوود کمی دلداریش داد و بعد از این‌که تماسش را قطع کرد ماشینش را از جا کند و حرکت کرد و خودش را به روستا رساند. ماشین شوهر خواهرش سهراب را مقابل در خانه دید. ماشین را پارک کرد و از ماشین پیاده شد و به داخل خانه رفت.
صدای جر و بحث و دعوایشان به گوش می‌رسید سهراب با عصبانیت داد میزد. باران چندباری جیغ کشید و صدای گریه‌ی خواهرش، معصومه را هم شنید.
سعی کرد به خودش مسلط شود و بدون عصبانیت با سهراب حرف بزند چون می‌دانست اگر بخواهد با داد و بیداد با سهراب برخورد کند ممکن است بدتر شود و از سر لجاجت باران را مجبور به ازدواج با پسر عمویش کند.
چند لحظه‌ی مکث کرد تا آرامش خودش را به دست بیاورد و بعد به داخل رفت تا در را باز کرد و وارد پذیرایی شد، صداها خوابید.
معصومه و سهراب که وسط اتاق ایستاده بودند نگاهشان به سمت او چرخید. صورت معصومه از اشک خیس بود. مادرش پروین هم بی‌حس و حال گوشه‌ی نشسته بود و سر باران را به سینه گرفته بود.
باران تا متوجه آمدن داوود شد خودش را به او رساند و با گریه به آغوش داوود پناه برد و گفت:
- دایی جون توروخدا کمکم کن؛ می‌خوان بدبختم کنن.
سهراب عصبانی غرید:
- باران همچین می‌زنمت که صدای سگ بدی ها؛ آبرو واسمدنذاشتی!
داوود، باران را از خودش جدا کرد و گفت:
- آروم باش آقا سهراب. این همه عصبانیت برای چیه؟ موضوع چیه؟
سهراب با نیشخندی گفت:
- یعنی می‌خوای بگی نمی‌دونی؟ من که می‌دونم این چشم سفید همه چیز رو بهت گفته.
باران با تندی گفت:
- آره بهش گفتم. بهش گفتم چون می‌دونم دایی می‌تونه جلوی زورگویی‌هات رو بگیره.
سهراب ناگهانی با پشت دست توی دهنش زد که لبش پاره شد و خونی شد. گریه‌ی باران شدت گرفت و به سمت مادرش رفت. داوود هم با نگاه عصبانیش به سهراب نگاه کرد که همان نگاه کار خودش را کرد و سهراب کمی پس نشست.
معصومه با گریه دخترش را به سمت آشپزخانه برد، پروین با دلخوری گفت:
- الحمدالله از این کارها توی خانواده نداشتیم که شما داری باب می‌کنی آقا سهراب.
- اختیار بچم رو ندارم پروین خانم؟
پروین رویش را برگرداند و گفت:
- آخه انقدر این طفل معصوم اضافی شده که می‌خوای این‌جوری بسوزونیش.
سهراب حق به جانب گفت:
- سوزوندن چیه؟ حمید پسر برادرمه. دلم می‌خواد دخترم عروس عموش بشه.
داوود جوابش را داد:
- پسر برادرتون خیلی هم خوبه ولی تکه‌ی باران نیست. اون پسر کم داره، نمی‌تونه مرد زندگی باشه!
- چرا نمی‌تونه؟ سر کار میره و حقوق ثابتی هم داره. پدرش هم که واسش خونه ساخته.
داوود خیلی سریع و قاطع گفت:
- ولی تکه‌ی باران نیست. دختر تو داره درسش رو می‌خونه فردا روزی واسه خودش یه کسی بشه اونوقت پسر برادرتون دو کلاس اونم مدرسه استثنایی سواد داره؛ این واقعاً منصفانه نیست مرد!
- ببین داوود این موضوع مربوط می‌شه به زندگی من پس شما بهتره توی زندگی ما دخالت نکنی.
داوود که خون خونش را می‌خورد سعی کرد خوددار باشد.
- کی خواست توی زندگیتون دخالت کنه. من رو باش یارو اومده از من برای پسرش که تحصیل کرده‌ست و حسابی مایه‌دار هستن دختر خواهرم رو خواستگاری کرده من بهش گفتم دختر خواهرم بچه‌ست باباش قبول نمی‌کنه عروسش کنه اونوقت شما می‌خواهید این‌جوری باران بسوزونید!
این را گفت و به سمت پشتی رفت و نشست. سهراب که گویی با شنیدن این حرف‌ها کمی ملایم‌تر شده بود گفت:
- شما اگه خیر خواهرزادت رو می‌خواستی یه کلام می‌پرسیدی بعد جواب رد می‌دادی.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
داوود زیر چشمی سهراب را با نفرت از نظر گذراند و گفت:
- چون فکر کردم باران لیاقت حتی بهتر از این‌ها رو داره، ماشالله دخترت خیلی دختر خوبیه.
معصومه که پشت پیدا کرده بود و به جراتی دست یافته بود از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
- داداش باران که سنی نداره فقط شونزده سالشه، من نمی‌دونم سهراب چش شده که تا یه کلام برادرش گفته قبول کرده، اونقدری که پسر برادرت رو دوست داری کاش یه ذره بچه‌ی خودت رو دوست داشتی .
داوود با زبان خوش باز گفت:
- بیا بشین سهراب، بیا بشین حرف می‌زنیم.
سهراب نزدیک داوود نشست و گفت:
- منم می‌دونم حمید یه ذره مشکل داره ولی نمی‌خوام دل برادرم رو بشکنم.
- دل بچت دل نیست! بعدم حمید باید با یکی ازدواج کنه در سطح خودش، باران هم با یکی مثل خودش. شما خودت نمی‌خواهی فردا روزی به دامادی که داری افتخار کنی؟
سهراب که به راه آمده بود سری تکان داد و گفت:
- کیه که بدش بیاد؟
- خب مرد حسابی خیلی محترمانه به برادرت بگو دخترم راضی نیست. بعدم بذار این بچه درسش رو بخونه.
دو ساعتی با سهراب نشست و صحبت کرد تا بالاخره راضیش کرد که این وصلت و ازدواج به صلاحش نیست. وقتی سهراب و خانواده‌اش رفتند. داوود خسته بالشتی زیر سرش گذاشت و دراز کشید. مادرش که برای بدرقه‌شان بیرون رفته بود به داخل برگشت و گفت:
- دستت درد نکنه پسرم، خداروشکر تو هستی و زبون این سهراب رو بلدی وگرنه معلوم نبود چطوری این بچه رو می‌سوزوند.
و نزدیکش نشست و گفت:
- حالا بگو ببینم این کسی که باران رو برای پسرش خواستگاری کرده بود کی بود؟
داوود که نگاهش را به سقف دوخته بود به سمت مادرش چرخاند و گفت:
- همچین کسی نبود، یه چیزی گفتم سهراب بی‌خیال بشه.
- وا، از کجا می‌دونستی سهراب این‌جوری بی‌خیال می‌شه؟
داوود با نیشخندی در جوابش گفت:
- چون بنده‌ی پول، اسم دوماد پولدار هم هوایش می‌کنه.
پروین با دلخوری گفت:
- تو اگه به جای این‌که به پسر اون زنه میدون بدی زیر پر و بال شوهر خواهرات رو می‌گرفتی این‌ها هم انقدر به خواهرات سخت نمی‌گرفتن و به قول تو پولکی نمی‌شدن. خب دیگه باید سخت کار کنن برای چندر غاز، اونوقت خبرش رو دارم که ماشینت همیشه زیر پای اون پسره‌ست و توی گاوداریت هم همه کاره‌ست.
- خوب مفتش‌های تربیت کردید که این‌جوری بهتون آمار میدن.
نگاه سرزنش‌گر پروین به سمتش برگشت و پرسید:
- راسته زمین‌های بالای روستا رو خریدی؟
- آره خریدم.
پروین وقتی از پسرش شنید خوشحال شد و با ذوقی گفت:
- می‌خواهی چیکارش کنی؟
داوود از آرزوهایش و ساختن یک خانه‌ی بزرگ و زیبا برای مادرش حرف زد و پروین با ذوق گوش می‌کرد. وقتی شنید آن زمین‌ها را برای او خریده است خیلی خوشحال شد اما باز گفت:
- الهی قربونت برم که به فکر منی. ولی پسرم من دیگه خونه می‌خوام چی‌کار؟ برای خودت بساز. یه دختری دیدم واسه‌ت خیلی ماهه. حتم دارم اگه ببینیش عاشقش می‌شی.
داوود باز نگاهش را به سقف داد و گفت:
- حشمت چند ماه دیگه آزاد می‌شه.
حرف از آزاد شدن حشمت که شد پروین هم به فکر رفت. داوود نیم‌نگاهی به او انداخت و گفت:
- مامان؟
پروین از افکارش بیرون آمد و جوابش را داد و داوود باز پرسید:
- دوستم داری؟
پروین با لبخند و مهربان گفت:
- این چه حرفیه؟ عزیز دلمی.
داوود با غم گفت:
- نیستم.
- یعنی چی؟
داوود نفس بلندی همراه با آه کشید و گفت:
- اگه عزیزت بودم، اگه دوستم داشتی یه کمی با دلم راه می‌اومدی.
پروین مقابل به مثل کرد و پرسید:
- تو من رو دوست داری؟
نگاهش به سمت مادرش چرخید و گفت:
- بیشتر از هر کسی.
پروین قاطع و بی‌رحم جوابش را داد:
- اگه دوستم داری اون دختر فراموش کن.
و خواست برخیزد که داوود دستش را گرفت و گفت:
- سخته واسم؛ خیلی سخت! اون‌قدری سخت که اگه راضی نشی تا وقتی زنده‌ام حسرتش به دلم می‌مونه و دیگه نمی‌تونم حتی به دختر دیگه‌‌ای فکر کنم.
پروین لحظاتی بر و بر نگاهش کرد و گفت:
- تو هم مثل باباتی.
و دستش را از دست داوود بیرون کشید و به آشپزخانه رفت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ناراحت
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
سه ماه دیگر بدون هیچ خبری از آیه برایش سپری شد. چهار بار دیگر خودش به تهران رفته بود و از چهار بار فقط یک‌بار موفق شده بود آقا مرتضی را ببیند.
آقا مرتضی باز هم به همان سردی با او رفتار کرده بود. سه بار دیگرش هم نبودند. نه وقتی کسی خانه شان بود نه مغازه‌ی آقا مرتضی باز بود. مغازه‌های هم‌جوار هم از او اطلاعی نداشتند.
بهارک با خاله‌اش و آمنه هم که تماس می‌گرفت موفق نمی‌شد با آیه صحبت کند. آقا مرتضی هم گوشی‌اش را جواب نمی‌داد. هر بار که داوود با خط ناشناسی با او تماس می‌گرفت تا متوجه می‌شد داوود پشت خط است تلفنش را قطع می‌کرد. دلیل این همه ماجراجویی را نمی‌دانست!
بهارک و ماهان برای چندمین بار به تهران آمده بودند و این‌بار قصد داشتند بی‌خبر به خانه‌ی خاله‌اش برود تا شاید این‌گونه بتواند آیه را ببیند. رسیدنشان به خانه‌ی خاله‌شان مصادف شد با رسیدن خاله‌اش که برای خرید بیرون رفته بود. جیران هم از دیدن بهارک و ماهان جا خورده بود. خیلی زود متوجه بارداری بهارک شد. نه این‌که در سه ماهگی شکمش خیلی خودش را نشان بدهد اما جیران یک زن بود و از تیز بینی‌اش متوجه این موضوع شد وقتی هم از بهارک پرسید و مطمئن شد. خوشحال بهارک را در آغوش کشید و آن‌ها را به داخل دعوت کرد.
آمنه هم خانه بود که به گرمی از آن‌ها استقبال کرد. بهارک تا روی مبلی نشست سراغ آیه را گرفت.
- آیه کجاست؟ اومدم حسابی بهش گله کنم.
نگاه معنی‌داری بین آمنه و مادرش رد و بدل شد. جیران از جواب دادن طفره رفت و به آشپزخانه رفت اما آمنه جوابش را داد:
- رفتن مسافرت؟
بهارک نیم نگاهی به ماهان انداخت و گفت:
- با دوستان دانشگاهش؟
آمنه با بدجنسی تمام گفت:
- نه بهارک جان، با شوهرش.
تا این را گفت بهارک شوکه شده و ناباور گفت:
- چی؟ شوهرش؟
به همان اندازه ماهان هم شوکه شده بود. بهارک عصبی خنده‌ای زد و گفت:
- حتما شوخی می‌کنی. مگه میشه انقدر بی‌خبر؟ آمنه اصلاً شوخی جالبی نیست.
جیران از آشپزخانه بیرون آمد و همینطور که برای نشستن پیش می آمد گفت:
- نه بهارک جان شوخی نیست. آمنه چندتا چای بریز بیار. آیه یه ماه قبل عقد کرد.
ماهان عصبی سر به زیر داشت و برای این‌که به خودش مسلط باشد تند تند سویچش را در دست می‌چرخاند. جیران نگاهش را به ماهان داد و گفت:
- شما چطورید آقا ماهان؟
ماهان سر بلند کرد. نمی‌توانست که عصبانیتش را بروز ندهد وقتی جیران این سوال را پرسید با نیشخندی گفت:
- خوبم، ممنون.
بهارک شوکه زده و ساکت بود. چشمانش از اشک خیس شد و خطاب به خاله‌اش گفت:
- با کی ازدواج کرده؟
- آقا سبحان.
بهارک اسم سبحان را که شنید حرصش را با خنده‌ی عصبی نشان داد و گفت:
- خوشبخت باشه.
و بالافاصله از جا بر خاست و گفت:
- ماهان بریم.
جیران هم برخاست و مادرانه گفت:
- بهارک جان چرا اینجوری ریختی به هم؟ موضوعی نیست که تو بابتش انقدر ناراحت بشی؟
بهارک عصبانی گفت:
- موضوعی نیست. شما به این خاطر که از برادر من خوشتون نمی‌اومد آیه رو مجبور کردید با کسی ازدواج کنه که نمی‌خواستش.
آمنه با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد و طلبکارانه گفت:
- چرا اینطور فکر می‌کنی که آیه نمی‌خواسته! هیچ کسی آیه رو تحت فشار نذاشته؛ آیه خودش انتخاب کرد که با آقا سبحان ازدواج کنه.
بهارک آمنه را هم از خشمش بی‌نصیب نذاشت و گفت:
- هیچ‌کس دیگه ندونه من خوب می‌دونم، آیه هیچ علاقه‌ی به سبحان نداشت. مجبورش کردید.
ماهان سعی کرد بهارک را آرام کند، اما بهارک عصبی و ناراحت با گریه فقط حرف خودش را زد و با عجله از خانه‌شان بیرون زد. ماهان هم با عجله به دنبالش رفت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ناراحت
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***
ماهان آرام در خیابان‌های شلوغ تهران رانندگی می‌کرد. بهارک هم فقط آرام اشک می‌ریخت و با خودش حرف میزد. ماهان نیم‌نگاهی به او انداخت. دستش را که گرفت نگاه بهارک به سمت او برگشت و با گریه گفت:
- ازش متنفرم ماهان، خیلی بد کرد. از آیه متنفرم، چطور به خودش اجازه داد با داوود این‌طوری رفتار بکنه.
- فکر نمی‌کردم چنین خانواده‌ا‌ی باشن که دخترشون رو مجبور به ازدواج با پسری کنن که دوستش نداره.
بهارک با تلخ‌خندی گفت:
- احتمالاً خودش راضی بوده. وگرنه آقا مرتضی آدمی نیست دخترش رو با ضرب کتک و اجبار سر سفره‌ی عقد بنشونه.
ماهان نفس عمیقی کشید و گفت:
- چطوری می‌خواهی به داوود بگی؟
بهارک اشکش را گرفت و گفت:
- من نمی‌تونم، تو بهش بگو.
ماهان نیم‌نگاهی بهش انداخت و گفت:
- باشه من بهش می‌گم ولی باید صبر کنیم بیاد تهران، الان کجا بریم؟
- می‌شه بری بهشت زهرا، دلم برای مادرم تنگ شده.
***
دوشنبه صبح زود بود که داوود به تهران رسید و به همان هتلی که ماهان و بهارک اتاق گرفته بودند رفت. اتاقی گرفت و به اتاقش رفت. چون صبح خیلی زود بود ترجیح داد کمی استراحت کند و بعد رسیدنش را به ماهان خبر بدهد. نمازش را که خواند و دراز کشید از خستگی زیاد خیلی زود خوابش برد.
ساعت هشت و نیم با صدای زنگ موبایلش بود که از خواب بیدار شد. غلتی زد و چشمانش را مالید و گوشی‌اش را جواب داد.
- چی می‌گی خروس بی‌محل؟
ماهان با خنده‌ گفت:
- کجایی پهلوون؟
داوود نشست و گفت:
- الان هتل هستم شما کجاید؟
- ما هم هتل هستیم، اگه بجنبی صبحونه رو با هم می‌خوریم، تو رستوران هتل هستیم.
داوود گفت خودش را به آن‌ها می‌رساند و بعد از جا برخاست و آبی به دست و صورتش زد. لباس‌هایش را عوض کرد و خودش را به رستوران هتل رساند. نگاهی توی رستوران چرخاند که با اشاره‌ی ماهان متوجه‌اش شد و به سمت آن‌ها رفت. همین‌طور که سر میز می‌نشست با بهارک و ماهان احوال‌پرسی کرد. بهارک پکر و گرفته بود ولی سعی می‌کرد طبیعی رفتار کند.
داوود بعد از کمی خوش و بش کردن با ماهان نگاهش را به بهارک داد. متوجه ناراحتیش شد و گفت:
- اتفاقی افتاده بهارک؟
بهارک سری تکان داد و انکار کرد و برای این‌که نگاهش او را لو ندهد. خود را مشغول گرفتن لقمه‌ای کرد.
داوود نگاهش را روی رفتار و حرکات پر استرس بهارک تیز کرد و گفت:
- به خالت سر زدی؟
بهارک بدون این‌که نگاهی به او بیندازد سری تکان داد و داوود باز پرسید:
- خب چه خبرا؟ آیه رو دیدی؟
بهارک سکوت کرد و به ماهان نگاه کرد. داوود نگاهی به هر دو انداخت و نگران گفت:
- قضیه چیه؟
ماهان در جوابش گفت:
- می‌خواهی صبحونه بخوریم بعداً با هم صحبت کنیم.
داوود کلافه بود. کلافه بود از این همه مدت بی‌خبری و حالا بهارک داشت با اعصاب و روانش بازی می‌کرد. داوود نگاهی به هر دو افکند و باز سوالش را تکرار کرد؛ بهارک باز به ماهان نگاه کرد و با نگاهش از او کمک خواست. ماهان هم این را به خوبی فهمید و گفت:
- راستش داوود، یه موضوعی هست که باید بدونی.
داوود عصبی گفت:
- خب بگید تا بدونم، جون به لبم کردید. برای آیه اتفاقی افتاده؟
ماهان مکثی کرد و بعد گفت:
- ما همون روز اول رفتیم خونه‌ی خاله‌ی بهارک، اما آیه خانم خونه نبود. جیران خانم گفت رفته مسافرت.
و باز سکوت کرد که داوود عصبی‌تر از قبل گفت:
- خب، بقیه‌اش؟
ماهان باز بعد از مکثی گفت:
- موضوع اینه که تنها نرفته مسافرت با... با شوهرش رفته.
داوود مات ماند. جمله‌ی کوتاه آخر را نمی‌توانست هضم کند و مبهوت به ماهان نگاه می‌کرد. مدتی گذشت تا به خودش آمد و مردد پرسید:
- چی گفتی؟
- ازدواج کرده، آیه خانم ازدواج کرده.
قطره اشکی از چشمان بهارک روی گونه‌اش سر خورد و گفت:
- یه ماه قبل عقد کرده.
داوود گنگ نگاهش را به بهارک داد و گفت:
- داری شوخی می‌کنی؟ آیه همچین کاری نمی‌کنه؟
بهارک اشکش را گرفت و گفت:
- متاسفانه این‌کار رو کرده، با سبحان ازدواج کرده.
داوود لحظاتی بر و بر فقط نگاهشان کرد و بعد با عجله از سر میز برخاست و به سمت خروجی به راه افتاد. ماهان چند باری صدایش زد و بعد به دنبالش بیرون رفت. داوود خودش را به ماشینش رساند و با عجله سوار شد و قبل از این‌که ماهان به او برسد و حرکت کرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ناراحت
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
همین‌طور که به سمت خانه‌ی آقا مرتضی می‌رفت صورتش از اشک خیس می‌شد. چندین بار اشک‌هایش را گرفت ولی باز هم چشمانش خیس شد. وقتی در خم کوچه‌شان پیچید اشک‌هایش را گرفت و نفس عمیقی کشید و مقابل خانه‌شان محکم روی ترمز کوبید. ماشین با صدای گوش‌خراش کشیده‌ شدن لاستیک‌های ماشین با آسفالت توقف کرد. سریع پیاده شد و به سمت خانه رفت و زنگ را فشرد. دقایقی بعد آیفون را آمنه جواب داد.
- بله بفرمایین.
داوود طلبکارانه و با خشم گفت:
- اومدم آیه رو ببینم ، لطفاً بهش بگید بیاد جلو در.
آمنه آیفون را گذاشت. داوود چند لحظه‌ی صبر کرد و قدم زد بلکه خودش را آرام کند اما فایده‌ی نداشت. عصبانی‌تر از آن بود که بتواند با قدم زدن خودش را آرام کند.
تا دوباره به سمت در رفت تا مشتی به در بکوبد در توسط آمنه باز شد. داوود با دیدنش عصبانی جلو رفت و گفت:
- اومدم آیه رو ببینم، صداش کنید لطفاً.
آمنه با تندی جوابش را داد:
- آیه خونه نیست. بعدم به چه حقی به خودتون اجازه می‌دید با من این‌طور حرف بزنید؛ بهتره از این‌جا برید وگرنه زنگ می‌زنم به پلیس.
داوود با زهرخندی گفت:
- برو آیه رو صداش کن، تا نبینمش از این‌جا نمیرم.
آمنه با کینه و بردن کلمه شوهر خواست داوود را آزاد بدهد.
- با شوهرش بیرون رفته، خبر ندارم کی بر می‌گرده.
داوود با پوزخندی گفت:
- شوهرش! تموم این کارها بازیه، آیه ازدواج نمی‌کنه؛ چون اصلاً علاقه‌ا‌ی به سبحان نداشت!
- اشتباه می‌کنید. آیه خیلی هم به سبحان علاقه داشت.
داوود عصبی به سمت آمنه هجوم برد و آمنه با ترس خودش را عقب کشید و داوود توی صورتش براق شد و گفت:
- دروغ می‌گی. خواهش می‌کنم آمنه خانم، صداش کنید بیاد بیرون.
آمنه هم تقریباً با داد گفت:
- به چه زبونی باید بهتون بگم آیه خونه نیست.
همین موقع بود که جیران هم از خانه بیرون آمد و با تندی گفت:
- این‌جا چه خبره؟ آمنه چی می‌گه؟
- می خواد آیه رو ببینه.
جیران با اوقات تلخی گفت:
- چه غلطا، برو داخل زنگ بزن به الیاس و آقاجونت که بیان. برو داخل ممکنه نرجس هم متوجه بشه.
آمنه به داخل برگشت. جیران از خانه بیرون آمد و در خانه را پشتش کشید تا داخل خانه پیدا نباشد و بعد خطاب به داوود گفت:
- ما توی این محل آبرو داریم این چه رفتاریه آقای محترم، مگه من به بهارک همه چیز نگفتم.
داوود با استیصال و درماندگی گفت:
- جیران خانم آخه چه بدی از من دیدید، من آیه رو دوستش دارم!
- این حرف‌ها رو بریز دور، آیه الان شوهر داره. دخترم هر قول و قراری هم با تو گذاشته بود فهمیده بود که اشتباه کرده.
داوود مات ماند از حرفی که می‌شنید. آیه را طور دیگری شناخته بود. درون مخیله‌اش هم نمی‌گنجید که باور کند آیه قول و قراری که با او گذاشته بود را زیر پا بگذارد. تا خواست حرف دیگری بزند صدای آیه را شنید که مادرش را صدا زد.
نگاه داوود و جیران به سمتش چرخید. داوود پرسش‌گرانه و با شوق نگاهش می‌کرد اما نگاه آیه رنگ پرسش داشت. آیه به سمت مادرش رفت و گفت:
- مامان چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
تا داوود باز خواست حرفی بزند جیران گفت:
- آیه تو این آقا رو می شناسی؟
آیه نگاهش را به داوود داد و گفت:
- نه، نمی‌شناسمش.
داوود با عصبیت پوزخندی به لب نشاند و گفت:
- نمی‌شناسی؟
و سری از روی تاسف تکان داد و چند قدم عقب عقب رفت. سبحان هم گویا ماشینش را پارک کرده بود با عجله خودش را به آن‌ها رساند و گفت:
- چی شده مادرجون؟ باز این مردک مزاحم شده.
داوود نگاه حیرانش را به سبحان داد، سبحان به سمتش آمد و عصبانی و بیشتر از روی ترس یقه‌ی داوود را چسبید و بر سرش فریاد زد:
- مردک دیوانه، باید به چه زبونی بهت حالی کنم مزاحم ما نشو.
داوود عصبانی و برافروخته دست سبحان را از یقه‌اش کند و به عقب هلش داد. نگاهش به سمت در خانه که برگشت. آیه و جیران را ندید. گویا به داخل خانه رفته بودند.
سبحان باز به سمتش آمد و با نفرت و کینه گفت:
- یه ماه قبل عقد کردیم. دیدی پسرجون، اونقدری هم که فکر می‌کردی دوست نداشت.
داوود نگاه پر از خشمش را به چشمان سبحان که تمسخر و پیروزی در آن می‌درخشید داد. سبحان از نگاهش هم می‌ترسید ولی با این‌حال با غرور گفت:
- اولش فقط دوستش داشتم و فقط به خاطر عشقی که بهش داشتم می‌خواستمش، ولی بعد از این‌که سر و کله‌ی تو پیدا شد؛ فقط به خاطر عشقی که بهش داشتم نبود که می‌خواستمش! می‌خواستم به دستش بیارم تا بهت بفهمونم این‌جا حقی نداری. برو دنبال زندگیت؛ این بازی رو من بردم آق داوود!
و اسمش را با تمسخر به زبان آورد. داوود اما به قدری مستأصل بود که توان حرف زدن نداشت. سبحان باز گفت:
- امیداورم بپذیری من انتخاب آیه بودم و نخواسته باشی خربازی از خودت در بیاری.
و داشت به سمت خانه می‌رفت که داوود گفت:
- دختری که به این سادگی عشقش رو فراموش کنه لایق امثال تو، که به خاطر رو کم کنی عاشق می‌شید.
این را گفت و سوار ماشینش شد و با شتاب ماشین را از جا کند و حرکت کرد.
وقتی از آن کوچه خارج می‌شد مردی شکست خورده و خورد شده بود که تنفر جای عشق را توی سینه‌اش گرفته بود. مردی که غرورش زخمی شده بود و روحش پریشان بود.
تا قبل از این فقط گریه می‌کرد اما حالا خشم و نفرت جای اشک را در چشمانش گرفته بود. ساعت‌ها در خیابان‌ها پرسه زد و رانندگی کرد. وقتی ماشینش بنزین تمام کرد مجبور شد ماشینش را به حاشیه‌ی اتوبان براند.
از ماشین پیاده شد و به گارد ریل کنار اتوبان تکیه زد و با نگاه بیحال و پریشان حرکت ماشین‌ها را نگاه می‌کرد و تمام لحظاتی که با آیه گذرانده بود از مقابل چشمانش رژه رفت.
شعرهایی که برای هم خوانده بودند و صحبت‌های که با هم داشته بودند در ذهنش نقش بست. تلخ‌خندی مرگ‌آور به روی همه‌ی خاطراتش زد و آن‌ها را درون سیاه‌چال ذهنش رها کرد و دیگر گریه نکرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ناراحت
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂
بالا پایین