کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
***
وقتی به هتل برگشت؛ فقط وسایلش را جمع کرد و راهی بجنورد شد. ماشین ماهان هم در فاصلهی کمی از او حرکت میکرد. در طول مسیر فقط یکبار برای بنزین زدن توقف کرد و بقیهی مسیر را فقط رانندگی کرد. خسته بود و دلزده از عشقی که حاضر بود برایش هر کاری بکند. داوود دیگر احساسی نداشت. شکست او در اولین رابطهی عاشقانهاش او را سرد کرده بود و متنفر از هر احساسی!
به قدری به هم ریخته و پریشان بود که هر کسی او را می دید، میفهمید اتفاق ناگواری افتاده است. ساعت تقریبا هفت عصر بود که به روستا رسید. هوا تاریک شده بود اما هنوز مردم در کوچه در حال رفت و آمد بودند؛ از ماشین پیاده شد. کتش را با یک دست روی دوش انداخت و با دست دیگر ساکش را برداشت و وارد خانه شد.
تا وارد حیاط شد مادرش که لبهی حوض مشغول شستن سبزی بود از کنار حوض برخاست. پسرش را هرگز اینگونه ندیده بود. مردی با روحی پریشان و چهرهای ماتم زده، با نگرانی خودش را به او رساند و گفت:
- خدا مرگم بده ، چی شده داوود؟
نگاه سرد داوود به سمت مادرش چرخید. نمی فهمید چرا مادرش انقدر هول کرده است. او نه حرفی زده بود و نه چشمانش خیس بود. تنها کسی که از چهره ی پریشانش خبر نداشت خودش بود.
بی توجه از کنار مادرش گذشت. پروین به دنبالش راه افتاد و گفت:
- آخه یه کلام حرف بزن ببینم، چرا اینجوری پریشونی داوود؟ پسر چی شده؟
وارد اتاقش شد. کتش را گوشهای پرت کرد و ساکش را نزدیک کمدش به زمین گذاشت. بالشتی روی زمین گذاشت و روی زمین دراز کشید.
پروین نزدیکش نشست، چشمانش به گریه نشست و گفت:
- داوود، پسرم. عزیز دلم؛ آخه بگو چی شده؟ چرا حرف نمیزنی مادر؟ اتفاقی برای پدرت افتاده؟ کسی طوریش شده؟ داوود!
داوود لحظاتی فقط بر و بر نگاهش کرد. همین نگاهها و سکوت بود که مادرش را بیشتر عذاب می داد. پروین باز گفت:
- باز رفته بودی تهرون؟ ای خدا آخه این چه دردیه که به جونت افتاده، ببین چه حال و روزی داری؟ انگاری ده سال پیرتر شدی، نمی خوای بگی چی شده؟ چرا باهام حرف نمیزنی؟
باز هم داوود فقط نگاهش کرد. پروین اینبار اشکش را گرفت و گفت:
- خیل خب قبول، باشه، تو بردی. اون دختر رو می خواهی، باشه من حرفی ندارم. خودم زنگ میزنم از مادرش عذرخواهی میکنم بعدم میریم خواستگاریش.
داوود این حرفها را که شنید نگاهش را به سقف داد و زهرخندی روی لبش نشست و باز پروین گفت:
- حالا راضی شدی، آخه پسرم دارم دق می کنم ، بگو چی شده؟ چرا اینطوری شدی؟
داوود باز نگاهش را به مادرش داد و گفت:
- سرم درد می کنه، می خوام بخوابم.
پروین صدای پسرش را که شنید نفس راحتی کشید و گفت:
- جون به لبم کردی، خیال کردم دیوونه شدی با این قیافهی داغون. مسکن واست بیارم؟
با پلک زدن جواب مادرش را داد. پروین سریع از اتاق بیرون رفت. داوود چشمانش را بست و آرام زیر لب این شعر را زمزمه کرد:
- « یار با ما بی وفایی می کند؛
بیگناه از من جدایی می کند!
شمع جانم را بکشت آن بیوفا،
جای دیگر روشنایی می کند!»
مادرش با بستهی قرص و لیوان آبی به اتاق برگشت، دوتا مسکن خورد و دوباره دراز کشید.
***
مقابل زندان به ماشینش تکیه زده بود و سیگاری لای انگشتانش روشن بود و خیره به آسفالت خیابان بود. در این یک ماهی که گذشته بود ساکتتر و افسردهتر شده بود. به چیزی به غیر از کارش فکر نمی کرد.
هر روز در کارش موفقتر از دیروز می شد و ثروت حسابی به هم می زد. بابک گلخانه را خریده بود و مشغول گسترش کار گلخانه بود و گاهی در کارهای گاوداری و کشت زمینهای کشاورزی به داوود کمک می کرد. بالاخره راضی شد و هر سه شوهرخواهرهایش توی گاوداری مشغول به کار کرد؛ آنها هم از حقوقی که میگرفتند راضی بودند. در مدت این یک ماه چند هکتار زمین کشاورزی دیگر هم خریده بود و کار کشاورزیش هم گسترش داده بود، اما خودش هر روز پریشانتر و غمگینتر از دیروز می شد.
هر چند سعی می کرد مقابل دیگران حفظ ظاهر کند؛ از همان یک ماه قبل هم به سیگار رو آورده بود و گاهی سیگار میکشید. توی حال و هوای خودش بود که با صدای پدرش به خودش آمد.
- از کی تا حالا سیگاری شدی؟
سر بلند کرد؛ حشمت مقابلش ایستاده بود با ساک کوچکی که در دست داشت، بدون اینکه حرکتی کند آرام گفت:
- سلام.
حشمت با اخمی گفت:
- علیک سلام، این سیگار لای انگشتای تو چیکار می کنه؟
بدون اینکه خجالتی بکشد گفت:
- گاهی یه نخ می.کشم.
حشمت با پوزخندی گفت:
- قبلنا یه حرمتی بود به اسم حرمت پدری!
سیگارش را انداخت و زیر پا له کرد و گفت:
- خیلی کار دارم باید برگردم بجنورد.
و رفت تا سوار ماشینش شود که حشمت گفت:
- این ماشین واسه کیه؟
داوود با گفتن ماشین خودمه پشت رل نشست. حشمت جلو در کنارش نشست و گفت:
- چطوری خریدی؟
داوود نیم نگاهی به پدرش انداخت و گفت:
- نمیپرسید چطوری اینهمه بدهیتون رو دادم؟
- گفتی وام گرفتی.
داوود استارت زد و ماشینش را به حرکت در آورد و جوابش را داد:
- خب نمی پرسید رو چه اعتباری هفتصد میلیون بهم وام دادن، چه جوری میخوام این وام رو پس بدم؟
حشمت با لحن طلبکارانهای گفت:
- خب، توضیح بده ببینم!
داوود به جای اینکه توضیحی بدهد گفت:
- توی تهران کاری نداری؟ چون میخوام مستقیم برم بجنورد.
حشمت دستش را لبهی پنجره گذاشت و نگاهش را به بیرون داد و گفت:
- برو بهشت زهرا، میخوام برم سرخاک جمیله.
داوود سری تکان داد و تا رسیدن به بهشت زهرا دیگر حرفی با هم نزدند.
حشمت به قبر جمیله که رسید مدتی کنار قبر نشست و گریه کرد و آرام چیزهایی با او گفت. داوود عقبتر کنار درختی ایستاده بود و به پدرش نگاه میکرد. مردی تقریباً شصتساله اما چهارشانه و تنومند. تا به حال گریهی پدرش را ندیده بود؛ مدتی او را نگریست و بعد جلوتر رفت و گفت:
- حالتون خوبه؟
حشمت سر بلند کرد و نگاهش را به پسرش داد. اشکهایش را گرفت و گفت:
- میخوای بری؟
داوود در آنطرف قبر نشست و گفت:
- خیلی هم عجله ندارم.
حشمت دوباره به سنگ قبر چشم دوخت و گفت:
- داوود، من پدر خوبی واست نبودم، ولی یه نصیحتی بهت میکنم اگه دوست داشتی گوش کن و بهش عمل کن.
داوود آرام گفت:
- میشنوم.
حشمت به چشمان داوود نگاه کرد و گفت:
- هیچوقت عاشق نشو، هیچوقت عاشق هیچ دختری نشو.
داوود لحظاتی مات نگاهش کرد و بعد گفت:
- چرا؟
- بد دردیه، مثل خوره جونت رو میخوره؛ زندگیت رو ازت میگیره. دور و بریات عذاب میده و هیچ نفعی واست نداره!
داوود مردد پرسید:
- شما... شما عاشق شدید؟
حشمت سری تکان داد و گفت:
- اسمش صبا بود؛ دختر قاسم، توی روستای خودمون. قاسم آقا یدالله رو که میشناسی؟ یه پسر روستایی کشاورز بودم که عاشق دختر یه کشاورز شده بودم. عشق عشقه دیگه! کشاورز و مهندس که بر نمیداره. همهچیز خوب بود. به مادرم گفته بودم دختر قاسم رو میخوام. گفته بود بذار برادر بزرگترت دوماد بشه بعدا میریم خواستگاری و همون دختر واست میگیریم. مادرم رفت صحبت کرد صبا رو نشون کردن برای من. منم منتظر بودم تا داداش بزرگه دوماد بشه و نوبت دومادی من برسه.
اما هنوز یه ماه نشده بود یه روز دیدم یه آقای کت و شلواری پولدار که ماشین قشنگی هم داشت رفت خونهی قاسم. پیگیرش شدم گفتن صاحب کار پسرشه که از شهر اومده اونجا برای مهمونی.
بعداً اونا رو بیشتر دیدم تا اینکه یه روز فهمیدم صبا قراره بشه زن همون مرده. وقتی فهمیدم، گر گرفتم. مثل اسپند روی آتیش بودم. رفتم جلوی خونهی قاسم به اعتراض و دادخواهی. هر چقدر التماسش کردم صبا دست رد به سینم زد. بهش گفتم چطور وقتی نشون کردهی من هستی میتونی بشینی سر سفرهی عقد یه مرد دیگه؟! ولی این حرفها به گوشش بدهکار نبود. پول و خوشتیپی اون مرده هواییش کرده بود. حتی اسمش هم قشنگتر از اسم من بود؛ من حشمت بودم یه پسری که سواد ابتدایی داشت و شغلش کشاورزی بود اما اون مرده اسمش سیروس بود و پولدار و درس خونده. من حتی اسمم قشنگ نبود.
صبا دختر خوشگلی بود برای همین خاطرخواهش شده بود. وقتی صبا رفت؛ مندیگه من نبودم! بعد یه مدتی مادرم اصرار اصرار که باید زن بگیری، از من انکار و از اون عجز و التماس. آخرش رضایت دادم و با مادرت ازدواج کردم. زن خوبی بود، خیلی محبت داشت. خیلی زحمتکش بود ولی واسه من صبا نمیشد.
نفس عمیقی کشید و اشک گوشهی چشمش را گرفت و گفت:
- پروین هم بدبخت کردم. هر چقدر خواستم بیخیال بشم و به زندگیم بچسبم نشد تا اینکه بعد از چندین سال زندگی و چندتا بچه به سرم زد برم تهرون تا پولدار بشم. صبا، من و عشق من رو به پول فروخته بود برای همین میخواستم اونقدری پولدار بشم تا اینجوری از روزگار انتقام بگیرم. شاید هم میخواستم خودم رو آروم کنم. اومدم تهرون، نه تنها پولدار نشدم بلکه جمیله رو هم بدبخت کردم.
چهارتا بچه رو توی روستا بیپدر کردم و سه تا بچه رو توی تهران بیپدر و مادر کردم بعدم که دیگه اونقدری پست شدم که بهنوش و مانی رو بدبخت کردم. عاشق نشو داوود، اگه عاشق شدی سعی کن عشقت رو بدست بیاری وگرنه عشقی که از دست بره مثل خوره ذره ذره نابودت میکنه. اگر هم ازدواج کنی اون زن رو هم نابود میکنه. مثل پروین مثل جمیله...
و نگاهش را به آسمان داد و نفس عمیقی کشید و دوباره نگاهش را به داوود داد و گفت:
- سیگار داری؟
داوود سری تکان داد و سیگاری به پدرش داد و با فندک خودش روشن کرد. حالا خوب میفهمید وقتی مادرش به او میگفت مثل پدرت هستی منظورش چه بود. حشمت پک محکمی به سیگارش زد و بعد گفت:
- نگفتی چطوری وام گرفتی و بدهی من رو دادی؟
- قصهاش مفصله، بریم توی راه واسهتون تعریف میکنم.
حشمت از جا برخاست و با داوود همراه شد.
داوود در مسیر که به سمت بجنورد میرفتند همه چیز را در مورد کارش و اینکه چطوری شروع کرده بود برای پدرش تعریف کرد و حشمت متعجب فقط نگاهش میکرد.
وقتی برای خوردن شام بین راه توقف کردند. حرفهایش تمام شده بود، هر دو از ماشین پیاده شدند و وارد رستوران شدند. سر میزی چهارنفره که قرار گرفتند حشمت با تحسین گفت:
- آفرین... آفرین به این هوش و ذکاوتت. راهی که من نتونستم برم تو تونستی.
- بابا.
- جونم.
داوود نگاه مستقیمش را به چشمان پدرش داد و گفت:
- میخواستید پولدار بشید که از صبا انتقام بگیرید؟
حشمت کلافه دستی به پشت گردنش کشید و بعد گفت:
- نمیدونم. شاید اما دیگه باید بی.خیالش بشم. باید بگردم ببینم کسی کامیونش رو میده من روش کار کنم یا نه؟ باید حسابی از پروین عذرخواهی کنم و این باقی موندهی عمرم رو سعی کنم شوهر خوبی واسش باشم. هر چند ممکنه من رو دیگه نبخشه. باید کار کنم، مانی و بیتا هنوز خیلی کوچیکن باید یه پس اندازی واسهشون دست و پا کنم.
- شما میخواستید یه شرکت باربری راه بندازید با کلی کامیون، مگه نه؟
حشمت سری تکان داد و گفت:
- این خیال رو داشتم اما عملی نشد.
داوود بعد از مکثی گفت:
- من کامیون شما رو خریدم. بعد از یه مدتی، یه کامیون دیگه هم خریدم. الان هر دو تاشون راننده دارن و خوب کار میکنن. من یه سرمایهای در اختیارتون میذارم همون فکری که داشتید عملی کنید؛ بعد از یه مدتی که کار کردید خورد خورد سرمایهی من رو برگردونید.
حشمت متحیر گفت:
- برای چی اینکار رو میکنی؟ تو برای ثروتت زحمت کشیدی. نمیترسی بازم من خراب کنم و ثروتت به باد بره.
داوود مطمئن گفت:
- دیگه خراب نمیکنید، مطمئنم. مطمئنم ایندفعه موفق میشید. اما باید درست کار کنید. پاک پاک.
- نگفتی برای چی اینکار رو میکنی؟
داوود بعد از تاملی محکم گفت:
- میخوام بزرگ بشیم. میخوام اونقدری بزرگ بشیم که اسم حشمت زاهدی بشه حرف سر زبون مردم؛ میخوام اسم حشمت زاهدی و پسراش که میاد همه تمام قد جلومون واستن. میخوام هر کجا که میریم سرشون خم باشه جلومون. میخوام از زمونه انتقام بگیریم؛ هستید؟
و دستش را جلو برد که حشمت لحظاتی بر و بر به چشمان پسرش نگاه کرد و بعد به دست پسرش که به سمتش دراز شده بود نگاه کرد. دست پسرش را گرفت و گفت:
- هستم تا آخرش.
بغض گلوی داوود را گرفت و با صدای آرام اما محکم گفت:
- به همه نشون میدیم که ما کی هستیم.
- تو چشمات غم میبینم پسر، چی شده؟
داوود رویش را برگرداند، نگذاشت اشک از چشمانش سرازیر بشود. بغضش را فرو داد و با صدای که میلرزید گفت:
- میخوام از زمونه انتقام بگیرم؛ بدجورم میخوام انتقام بگیرم. شاید قدرت و ثروت بتونه کمی آرومم کنه!
حشمت ناباور گفت:
- یعنی تو هم؟
داوود فقط سری تکان داد و همهی حرفش را با نگاهش زد.
***
دو سال بعد
در حالی که نفسنفس میزد و عرق سردی روی پیشانیاش نشسته بود از خواب پرید. لبهی تخت نشست و پاهایش را آویزان کرد. موهای پریشانش را از روی صورتش کنار زد و به سختی از جا برخاست.
روزهای آخر بارداریش را طی میکرد بههمین خاطر به شدت سنگین شده بود و نمیتوانست راحت بخوابد. همان ساعات کمی هم که میخوابید خوابهای نامفهوم و گنگی میدید. احساس میکرد این خوابها بیارتباط به گذشتهاش نباشد. گذشتهای که از دو سال قبل و از وقتی آن اتفاق برایش افتاده بود؛ فراموش کرده بود.
در طی این دو سال گاهی میشد که چیزهای جزئی را به خاطر میآورد. خودش را به آشپزخانه رساند، لیوان آبی برداشت و روی صندلی نزدیک میز ناهارخوری نشست. جرعهای آب نوشید و سرش را روی میز گذاشت و چیزهای که در خواب دیده بود با خودش تکرار کرد
- گلهای رز، انار. اون کی بود توی خواب به من انار داد؟ چقدر اون مراسم عروسی عجیب بود؛ لباس محلی. اونجا کجا بود؟
با روشن شدن چراغ آشپزخانه سر بلند کرد. سبحان وارد آشپزخانه شد و نزدیکش نشست و گفت:
- چی شده عزیزم؟ بازم خواب میدیدی؟
آیه گنگ نگاهش کرد و گفت:
- بیدارت کردم؟
سبحان با لبخندی دستی به صورتش کشید و گفت:
- مهم نیست، حالت خوبه؟ درد که نداری؟
سری تکان داد و آرام گفت:
- خوبم. خواب یه عروسی میدیدم. یه عروسی توی یه روستا؛ یه نفر به من انار داد. یه مرد بود. خودش رو ندیدم ولی یه انار به من داد. سبحان، من قبل از اینکه اون اتفاق واسم بیفته مسافرت رفته بودم. جای که لباس محلی بپوش؛ خودم رو توی خواب با لباس محلی دیدم.
سبحان مکثی کرد. ترسی به چشمانش نشست. اما آرام گفت:
- نمیدونم، فکر نمیکنم.
آیه نگاهش را به لیوان آب توی دستش داد و باز زمزمهگونه حرف زد:
- یه لباس سفید با گلهای قشنگ صورتی و دامن پرچین قرمز، روسری سفید طرحدار. احساس میکنم مربوط به گذشتهست. باید با مادرم حرف بزنم.
سبحان با تردید و کمی ترس گفت:
- یعنی فکر میکنی گذشتت رو داری به یاد میاری؟
- نمیدونم، آخ.
و دستش را روی شکمش گذاشت. سبحان با هول و هراس گفت:
- چی شد؟
آیه خندید و آرام گفت:
- وروجک داره لگد میزنه.
سبحان با خنده دستش را روی شکم آیه گذاشت و گفت:
- الهی قربونش برم، فکر کنم از اینکه زابراهش کردی ناراحته!
- سبحان؟
- جونم عزیزم.
آیه نگاه مستقیمش را به چشمان سبحان داد و گفت:
- چیزی از گذشته هست که به من نگفته باشید؟
سبحان لحظاتی مات نگاه آیه ماند و بعد آرام گفت:
- چرا این فکر رو میکنی؟
آیه نگاهش را باز به زیر انداخت و حرفش را رک زد.
- احساس می کنم یه چیزی هست که به من نگفتید.
سبحان بعد مکثی گفت:
- آیه الان چی تو زندگیت از هر چیزی بیشتر واست اهمیت داره؟
آیه نگاه پر سوالش به سمت چشمان سبحان برگشت و گفت:
- منظورت از این سوال چیه؟
- جواب بده تا بفهمی.
آیه قاطع جوابش را داد:
- خب معلومه، تو و پسرمون که به همین زودیها به دنیا میاد.
سبحان با لبخند خم شد بوسهای به گونهی آیه نشاند و گفت:
- خب قربونت برم. من و کوچولومون که کنارت هستیم دیگه بقیهی چیزها چه اهمیتی داره.
آیه لحظاتی فقط نگاهش کرد وقتی سبحان اینگونه حرف میزد مطمئن میشد که چیزی هست که به او نگفتهاند. حتم داشت که چیزی را از او پنهان کردهاند. این اواخر وقتی او صحبت را به این موضوع میکشاند و ادعا میکرد چیزهایی از گذشته را خواب میبیند یا به یاد میآورد رنگ از روی سبحان و البته بقیهی خانوادهاش میپرید.
هر چند زبانشان این موضوع را انکار میکرد اما چشمانشان آنها را رسوا کرده بود. وقتی سکوت آیه طولانی شد باز سبحان گفت:
- بریم بخوابیم.
- چیزی تا اذون صبح نمونده. میخوام کمی قرآن بخونم.
این را گفت و آشپزخانه را ترک کرد. بعد از رفتنش سبحان لیوان را از آب پر کرد و یک نفس تمام آن را نوشید و بعد خیره ماند به یخچال بدقواره و دراز مقابلش که روی درش برچسبهای یادآور کارهای بود که آیه برای خودش چسبانده بود. فراموشی، اختلال حواس و زود از کوره در رفتن و عصبانی شدن عوارض آن اتفاق وحشتناکی بود که آیه را تا مرز مرگ پیش برد.
***
میز صبحانه را که چید از آشپزخانه بیرون رفت. آیه روی مبل خوابیده بود. نزدیکش روی زمین نشست و صدایش زد:
- آیه جان، عزیزم، آیه!
آرام چشم باز کرد و کمی که تکان خورد چهرهاش از درد در هم کشیده شد. سبحان آرام گفت:
- با این وضعیت روی مبل میخوابن آخه؟
و زیر بازویش را گرفت و کمکش کرد تا بنشیند. آیه موهای بلند و پریشانش را به پشت گوش راند و گفت:
- بعد از نماز یه کم دراز کشیدم که خوابم برد.
سبحان مهربان گفت:
- پاشو صبحانت رو بخور باید بریم دکتر. بعدم میریم پیش دکتر جلیلی، در رابطه با خوابهایی که میبینی باهاش حرف بزنیم.
و به آیه کمک کرد تا از روی مبل برخاست. بعد از اینکه صبحانه خوردند؛ از خانه بیرون زدند.
آیه ساکت نشسته بود و خیابان و مغازهها را تماشا میکرد؛ سبحان هم در سکوت رانندگی میکرد. مدتی که به سکوت گذشت نیم نگاهی به آیه انداخت و گفت:
- دم صبحی هم خواب دیدی؟
آیه بدون اینکه نگاهش گفت:
- نه.
دروغ میگفت همان خواب را یکبار دیگر هم دیده بود اما ترجیح داد در موردش حرفی نزند.
نگاهش به سمت سبحان چرخید و گفت:
- بعد از اینکه کارمون تموم شد میشه من رو برسونی خونهی پدرم؟
- حتماً عزیزم. اینروزای آخر بارداری تنها نباشی بهتره. ولی قول بده این کوچولوی نرجس رو زیاد بغل نکنی، وروجک یاد گرفته لگد میزنه، ممکنه آسیب ببینی!
اسم برادرزادهاش که آمد لبخند کنج لبش نشست و گفت:
- لگد یه بچهی شش ماهه مگه چیه که به من آسیب بزنه؟
سبحان هم خندید و گفت:
- حالا هر چی؟ باید مراعات کنی خب. از خواهرت آمنه چه خبر؟ شوهرش هنوز از سفر برنگشته؟
- دیروز بهش زنگ زدم، گویا آخر هفته میاد.
سبحان با نیشخندی و ناراضی گفت:
- اینم نشد کار، همش توی سفره. خب حداقل آمنه رو هم با خودش ببره؛ توی این یه سالی که ازدواج کردن نه ماهش رو سفر بوده.
آیه باز نگاهش را به بیرون داد و آرام گفت:
- به ما چه مربوط، آمنه باید اعتراض داشته باشه که اعتراضی نداره.
سبحان نیم نگاهی به او انداخت و حرفی نزد. مسیر رفتنشان به کلینیک به سکوت طی شد. تقریباً یکساعت بعد به کلینک رسیدند.
سبحان سعی میکرد با صحبت کردن در رابطه با موضوعات متفاوت، آیه را از سکوتش بیرون بکشد. اما در این دو سال خیلی خوب او را شناخته بود وقتی میخواست سکوت کند خیلی راحت از حرف زدن فرار میکرد یا طوری حرف میزد که سبحان یا اطرافیانش را وادار به سکوت کند. اگر هم بیش از اندازه سعی میکردند او را از سکوتش بیرون بکشند عصبانی میشد و با اوقات تلخی رفتار میکرد.
چون دکترش گفته بود نباید او را عصبی و ناراحت کنند همه مراعات حالش را میکردند. این سکوتهای طولانی آیه برایش عادت شده بود. سکوتهایی که این اواخر بارداریش بیشتر هم شده بود. کارشان یکساعتی توی کلینیک طول کشید؛ وقتی برای رفتن به پارکینگ برگشتند قبل از سوار شدن سبحان به یکباره گفت:
- ای وای کیف پولم رو جا گذاشتم، بشین توی ماشین من برم کیفم رو بیارم .
آیه توی ماشین نشست و به رفتن سبحان خیره شد. آفتابگیر را پایین داد تا روسری و چادرش را مرتب کند. لحظاتی به چشمان خودش خیره ماند. صدایی توی سرش پیچید، صدای که برایش ناآشنا بود! صدای یک مرد... چشمانش را بست تا صدای آن مرد را واضحتر بشنود اما چیزی نمیشنید. همه چیز گنگ و نامفهوم بود. دقایقی بعد با خودش این شعر را زمزمه کرد:
«از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟
بیرنگتر از نقطهی موهومی بود
این دایرهی کبود، اگر عشق نبود»
دردی توی کمر و شکمش پیچید که به سمت جلو خم شد و سرش را روی داشبورد گذاشت. یک دستش را به کمرش گرفت و با ناله گفت:
- توروخدا تو دست از سرم بردار.
لحظاتی طول کشید تا دردش آرام گرفت اما او همانطور سرش روی داشبورد بود. برگشتن سبحان کمی بیشتر از آنچه فکرش را میکرد طول کشیده بود اما او هیچ عجلهای برای رفتن نداشت.
به عقب تکیه داد و چشمانش را بست و دوباره داشت همان شعر را زیر لب زمزمه میکرد که در ماشین باز شد و سبحان توی ماشین نشست.
- شانس آورده بودم روی میز منشی جا گذاشته بودم. آیه! آیه حالت خوبه؟
- خوبم سبحان.
- پس چرا چشمات رو بستی؟
آیه نگاهش خسته و گرفتهاش را به سبحان داد و گفت:
- میشه بریم؟
سبحان سری تکان داد و ماشین را به حرکت در آورد. در طول مسیر مدام همان شعر را که خودش هم نمیدانست از کجا در ذهنش سر و کلهاش پیدایش شده است زمزمه میکرد. در این دو سال به یاد نداشت حتی یک خط شعر خوانده باشد! خانوادهاش به او گفته بودند که قبل از آن اتفاق دانشگاه رشتهی ادبیات درس میخوانده است و گاهی هم برای خودش شعری میگفته است.
بعد از آن اتفاق هر چقدر با خودش کلنجار رفت نتوانست با شعر رابطهی خوبی برقرار کند؛ انگار که آن اتفاق از او شخصیت دیگری ساخته بود. این صدای زمزمه گونهی آیه که برای سبحان آزار دهنده شده بود با سوالی که پرسید قطع شد:
- چی میخونی؟
آیه نگاهش را به او داد و گفت:
- یه شعر.
سبحان متعجب نگاهش به جانب او برگشت و این تعجب ناگهانیش توسط چشمان تیزبین آیه شکار شد. به وضوح مشخص بود دست و پایش را گم کرده است، خودش را نباخت. نگاهش را دوباره به جاده دوخت و گفت:
- خب واسه منم بخون.
آیه با نگاهش سبحان را زیر نظر گرفت و دوباره آن شعر را خواند. سبحان سنگینی نگاه آیه را به خوبی احساس میکرد اما سعی میکرد طبیعی رفتار کند. بعد از شنیدن شعر با تحسین گفت:
- چه زیبا! شاعرش کیه؟
- نمیدونم، یادم نمیاد.
سبحان باز از شعر تعریف کرد و آیه باز سکوت اختیار کرد. مقابل خانهی آقا مرتضی که ایستاد، قبل از اینکه آیه پیاده شود دستش را گرفت و گفت:
- مراقب خودت باش عزیزم.
آیه فقط سری تکان داد و از ماشین پیاده شد. سبحان که حرکت کرد او هم به سمت خانه رفت و زنگ را فشرد. مادرش در را برایش باز کرد و به استقبالش از ساختمان بیرون آمد. نرجس و دختر کوچولویش سما هم آنجا بودند البته هنوز همان طبقهی پایین خانهی آقا مرتضی زندگی میکردند که گاهی به طبقهی بالا، پیش جیران خانم میآمدند.
آیه با دیدن سما، حال و هوایش عوض شده بود. با سمایی که در بغل داشت به سختی روی مبلی نشست و گفت:
- ببینم نرجس تو هم همینقدر سنگین شده بودی یا من اینجوریم؟
نرجس با خنده گفت:
- بارداری که سنگینی داره ولی تو خیلی دیگه سنگین شدی، فکر میکنم پسرت حسابی تپلی باشه.
جیران که نگران دخترش بود، سما را از آغوشش گرفت و گفت:
- دکتر تاریخ دقیق زایمانت رو بهت نگفت؟
آیه لپ سما را کشید و جواب مادرش را داد:
- پونزده روز دیگه میشه، واقعاً دیگه نمیکشم.
جیران با لبخندی دست آیه را گرفت و گفت:
- انشاءالله صحیح و سالم بارت رو زمین میذاری، سر اسمش به توافق رسیدید؟
- فعلاً سر امیرعلی و آریا دعوا داریم.
و دوباره به سختی از جا برخاست که نرجس گفت:
- کجا میری؟
آیه به سمت اتاق خودش که روزگاری در خانهی پدریش داشت رفت و گفت:
- میخوام یه کتابی از اتاقم بردارم.
و داخل اتاق خودش رفت و در را بست. اتاقش تقریباً دست نخورده بود و هنوز مادرش وسایل اتاقهای بچههایش را جا به جا نکرده بود. چرخی توی اتاق زد و در آخر پشت میز تحریرش نشست. هیچ چیز تازهای نبود. نگاهش روی قفسهی عروسکها چرخید. یک عروسک بزرگ که لباس بلند زیبایی داشت بالای قفسه بود. از جا برخاست و به سختی عروسک را از روی قفسه برداشت و لبهی تخت نشست. کمی موهای عروسک را نوازش کرد و گفت:
- مامان میگه یادگار بچگیهام هستی ولی من هیچی یادم نمیاد. تو رو با خودم میبرم شاید اگه مرتب جلوی چشمم باشی یه چیزایی یادم اومد.
عروسک را روی میز تحریر گذاشت و به سمت قفسهی کتابها رفت. بعد از آن اتفاق بارها و بارها تکتک آن کتابها را برای یافتن تلنگری که حافظهاش را برگرداند ورق زده بود؛ دکتر گفته یک در میلیون اتفاق میافتد که اینگونه حافظهشان را از دست بدهند. در این مدت تحت درمانهای متعددی قرار گرفته بود اما دکتر گفته بود این از آن دسته فراموشیست که ممکن است هیچوقت حافظه برنگردد. اوایلش پذیرش این موضوع برایش سخت بود اما خیلی زود هم با آن کنار آمد.
کتاب شعر شاملو را از قفسهی کتابهایش بیرون کشید کتاب را بر زد و با دیدن رنگ فسفری زرد صفحهای را نگه داشت. یک شعر از شاملو با ماژیک فسفری نشان شده بود. آن را آرام زیر لب زمزمه کرد:
- «تو را دوست دارم
و این دوست داشتن
حقیقتی است که مرا
به زندگی دلبسته میکند»
با تکان جنین درون شکمش، باز چهرهاش از درد در هم کشیده شد و سرش را روی ساعد دستش روی میز قرار داد. بیعلت اشک از چشمانش جاری شد و آرام با خودش گفت:
- یه چیزی هست که به من نگفتن. چقدر سخته توی ندونستن غرق بشی و دیگران زندگی گذشتهات رو ازت مخفی کنن.
دوباره سر بلند کرد و گفت:
- هرطوری شده باید بچههای خاله جمیله که میگن فوت کرده باید پیدا کنم.
ضرباتی به در خورد و در توسط مادرش باز شد و وارد اتاق شد.
- خوبی آیه جان؟
لبخند تصنعی به مادرش تحویل داد و گفت:
- خوبم.
میدانست صحبت کردن با خانوادهاش بیفایده است. بارها صحبت کرده بود و آنها هر بار همان دروغهای تکراری را تحویلش داده بودند. البته اوایل فکر میکرد که تمام حرفهایشان راست است اما چند باری که سوتی دادند و متناقض حرف زدند فهمید که دروغ میگویند و چیزی را از او پنهان میکنند.
میدانست باز هم از صحبت با آنها نتیجهای نمیگیرد برای همین تصمیم گرفت خودش دست به کار شود. تمام آن روز را خانهی مادرش بود. شب هم بعد از شام به همراه سبحان راهی خانهی خودشان شدند.
***
این بار وحشتزدتر از خواب پرید و همین پریدن ناگهانیاش از خواب باعث شد درد شدیدی در شکم و کمرش احساس کند و ناله بزند. سبحان هم از صدای نالهی بلند او از خواب پرید. وحشت زده نشست و گفت:
- چی شدی عزیزم؟ حالت خوبه؟ میخوای بریم دکتر؟
آیه با اینکه از درد چهره در هم کشیده بود آرام گفت:
- نه، فقط یکم کمرم درد گرفت.
- شاید درد زایمانه!
آیه سری به علامت منفی تکان داد. بعد سرش را به تاج تخت تکیه داد و نفس عمیقی کشید. سبحان سریع خودش را به آشپزخانه رساند و با لیوان آبی برگشت. آیه کمی آب نوشید و باز با کمک سبحان دراز کشید. سبحان همینطور که دستش را در دست داشت، آرام بوسهای به پیشانیاش زد و گفت:
- قربونت برم. الان حالت خوبه؟
آیه با پلک زدن جواب مثبت داد و آرام گفت:
- دردم آروم گرفت، تو هم بخواب.
سبحان در کنارش دراز کشید اما همچنان دستش را در دست داشت. آیه چشمانش را بسته بود و به خوابی که دیده بود فکر میکرد. یک گلخانه پر از گلهای رز و دست مردی که گل رز آبی رنگی را به سمت او گرفته بود. باز هم موفق نشده بود در خواب چهرهی آن مرد را ببیند و همین موضوع عذابش میداد. همینطور که چشمانش بسته بود آرام با خود گفت:
- رز آبی.
و چشمانش را باز کرد. نگاهش با نگاه سبحان تلاقی کرد. لبخندی به لب سبحان نشست و گفت:
- خوبی عزیزم؟
- خوبم. سبحان تو قبل از اینکه اون اتفاق واسه من بیفته، برای من گل خریده بودی؟
سبحان باز ماتش برد لحظاتی سکوت کرد و بعد گفت:
- آره خریده بودم، چطور مگه؟
آیه سوال دومش را هم زیرکانه پرسید:
- همیشه چه گلی واسم میخریدی؟
سبحان مشکوک گفت:
- برای چی میپرسی؟
- میخوام بدونم .
- رز میخریدم. مثل همون رزهای که توی این دوسال زندگی واست خریدم.
نگاه آیه به سمت سقف اتاق برگشت و گفت:
- یعنی رز قرمز.
- آره، رز قرمز دوست داشتی. دیگه دوست نداری؟
آیه آرام گفت:
- دوست دارم.
و لبخندی به لبش نشست. سبحان خودش را جلو کشید و باز صورتش را بوسید و گفت:
- بخواب عزیزم؛ سعی کن بخوابی.
آیه چشمانش را بست اما ذهنش بیدار بود. رز آبی که در خواب دیده بود بدجور فکرش را درگیر کرده بود و حالا حتم داشت این خوابها خاطراتی از گذشتهاش هستند که به صورت خواب به او یادآوری میشوند.
تصمیم گرفت حالا که همه قصد دارند همه چیز را از او مخفی کنند او خودش همه چیز را بفهمد و فکر میکرد برای شروع بهتر است هر طور که شده است بچههای خالهاش که فوت کرده بود را پیدا کند.
او حتی در این دوسال دایی جلیلش و خانوادهاش را هم زیاد ندیده بود و آخرین بار آنها را در مراسم عروسیش دیده بود. داشت به این موضوع فکر میکرد که به دیدن آنها برود.
شاید بتواند از آنها آدرسی از دخترخالههایش که او حتی درست و حسابی اسمشان را نمیدانست بگیرد. خالهای که مادرش میگفت به خاطر مسائل و مشکلات خانوادگی رابطهی چندان خوبی با هم نداشتند.
***
با اینکه باید سرکارش حاضر میشد اما اول صبح تلفنی مرخصی ساعتی گرفته بود و خودش را به بیمارستان رسانده بود تا دکتر آیه را ببیند. به خاطر اتفاقاتی که این اواخر افتاده بود باید او را میدید و با او صحبت میکرد. تلفنی با دکترش صحبت کرده بود و خودش را به بیمارستان رسانده بود تا حضوری او را ببیند.
نیم ساعتی معطل شد تا بالأخره دکتر جلیلی از راه رسید. به خاطر آشنایتی که با هم داشتند بعد از احوالپرسی به دعوت او وارد اتاق کارش در بیمارستان شد. بعد از نشستن، دکتر جلیلی گفت:
- چی شده آقا سبحان؟ همسرتون حالش مساعد نیست؟
سبحان کلافه گفت:
- دکتر شما گفتید فراموشی آیه از نوع نادریه، خیلی کم چنین اتفاقی میفته که کسی حافظهاش رو طولانی مدت از دست بده؛ بعد گفتید امکان داره هیچوقت حافظهاش برنگرده.
دکتر قاطعانه گفت:
- بله من گفتم امکان داره هیچوقت حافظهاش برنگرده. ولی نگفتم قطعاً برنمیگرده. حافظهاش برگشته؟
- هنوز نه، اما این چند ماه آخر بارداریش خوابهای عجیبی میبینه که بیارتباط به گذشتهاش نیست. ناآروم و پریشونتر شده. بیشتر وقتها توی سکوت زل میزنه به یه نقطه و گاهی وقتها هم با کوچکترین حرفی از کوره در میره و جنگ و دعوا به پا میکنه.
دکتر سری تکان داد و گفت:
- من گفته بودم شرایطش خاصه، همسرتون قبل از اون اتفاق یه خانمی بوده با شخصیتی به شدت آروم، منطقی، احساسی و اینطور که خانوادهاش میگفتن به ندرت عصبانی میشده ولی خب اتفاقی واسش افتاده که ما هم فکر میکردیم ضربهی چندان کاری نبوده اما بعد از اینکه به هوش اومد متوجه شدیم این ضربه باعث شده حتی بعضی از رفتارهای که داشته تغییر کنه.
سبحان کلافه و عصبی گفت:
- آخه ضربهی سنگینی هم نبود.
- لازم نیست طرف مغزش متلاشی بشه تا بگیم آسیب مغزی دیده. گاهی وقتها با سختترین مصدومیتها بیمار آسیبهای جدی نمی بینه و گاهی به کوچکترین ضربه به سر ممکنه آسیب جدی ببینه. متأسفانه توی این حادثه دو قسمت از مغز خانمتون آسیب دیدن یک قسمتی که مربوط به حافظهشون بوده و دوم قسمتی که مربوط به رفتارهاست. اما خب اینکه میگید خوابهای میبینه مربوط به گذشته، این موضوع خوشاینده. شاید درد زایمان و این بارداری مقدمهای بشه برای برگشت حافظهشون!
این جملهی آخر دکتر، سبحان را شوکه کرد و ناباور گفت:
- یعنی ممکنه حافظهاش برگرده؟!
دکتر مشکوکانه پرسید:
- انگار شما دوست ندارید این اتفاق بیفته!
سبحان نگاهش نگران روی چند مجله ی پزشکی که روی میز عسلی مقابل نامرتب رها شده بود چرخید. استرس و نگرانی به جانش افتاده که با سوال دوبارهی دکتر به خودش آمد.
- آقا سبحان چیزی رو ازش پنهان کردید که از برملا شدنش میترسید؟
سبحان سر بلند کرد. با اینکه دوست نداشت بگوید اما گمان کرد شاید مشورت گرفتن از دکتر بتواند راهی جلوی پایش بگذارد بعد از مکثی طولانی گفت:
- خانوادهاش اینطور میخواستن.
دکتر کنجکاوانه گفت:
- موضوع اونقدری مهم هست که اگه برملا بشه به همش بریزه؟
سبحان سری تکان داد و بعد از مدتی ماجرا را برای دکتر گفت. دکتر جلیلی شوکه شده خشکش زده بود و به سبحان خیره مانده بود. او که یک مرد میانسال و جا افتاده بود از شنیدن این موضوع ماتش برده بود. وقتی سبحان حرفهایش تمام شد و سکوت کرد. او نیز نفس بلندی کشید و ناباور گفت:
- نمیدونم چی باید بگم فقط باید بگم امیدوار باشید حافظهاش هیچ وقت برنگرده.
- شما فکر میکنید چه واکنشی نشون بده؟
نیشخند دکتر به این سوال سبحان، او را ناراحت کرد اما بروزش نداد. بعد از مدتی از جا برخاست و به سوی پنجره رفت و گفت:
- اگه این اتفاق برای شما میافتاد و یه عده توی عالم فراموشی شما ازتون سوءاستفاده میکردن شما چیکار میکردید؟
سبحان تحمل شنیدن کلمهی سوءاستفاده را نداشت برای همین دلخور برخاست و گفت:
- منظورتون از سوءاستفاده چیه؟ هیچکس آیه رو مجبور به ازدواج با من نکرد. خودش من رو انتخاب کرد. توی این دوسال هم زندگی خوبی داشتیم.
دکتر که به کنار پنجره رسیده بود به سویش برگشت و گفت:
- واقعبین باش آقا سبحان، با پاک کردن صورت مسئله، مسئله حل نمیشه. حقیقت ماجرا این بوده که علاقهای به شما نداشته. کارتون اشتباه و غیرانسانی بود. با کسی که توی عالم فراموشی زندگی میکرد نباید اینجوری تا میکردید.
سبحان کلافه و عصبانی چنگی به موهایش زد. خواست حرفی بزند اما پشیمان شد و به سوی در رفت. قبل از اینکه از اتاق دکتر بیرون بزند دکتر گفت:
- قبل از اینکه حافظهاش برگرده حقیقت رو بهش بگید؛ اینجوری خیلی بهتره. بهش بگید چقدر دوستش دارید. بگید که همیشه دوستش داشتید. همهی اینها رو قبل از اینکه حافظهاش برگرده بهش بگید وگرنه بعد از اون هیچ حرفی از شما رو باور نخواهد کرد.
برگشت نگاهی به دکتر انداخت و عصبانی از اتاقش بیرون زد. خودش را به ماشینش رساند. در مسیری که به سوی محل کارش رانندگی میکرد به حرفهای دکتر فکر کرد.
حق با او بود باید قبل از هر اتفاقی با آیه صحبت میکرد و حقیقت را به او میگفت برای همین تصمیم گرفت همین امروز وقتی از سر کارش به خانه برگشت تمام حقیقت را به آیه بگوید.
***
مقابل تلویزیون نشسته بود و ظاهراً داشت تلویزیون تماشا میکرد اما فکر و ذکرش جای دیگری بود. میدانست با پرسیدن از سبحان و خانوادهاش به نتیجهای نمیرسد. آدرس خانهی دایی و حتی شماره تلفنی هم از آنها نداشت.
عروسک دوران کودکیاش روی اپن آشپزخانه بود و به او لبخند میزد. نگاهش را خیره به او دوخت. همینطور به عروسک خیره بود که باز صدای درون سرش پیچید صدای گنگ و نامفهومی بود.
نگاهش به عروسک بود که زن مجری برنامهی تلویزیونی شروع کرد به خواندن یک شعر. نگاهش به سمت تلویزیون برگشت، زن مجری که شعر را خواند بعد از آن ترانهی زیبایی از رضا صادقی پخش شد.
دوباره در میان صدای زیبای خواننده صدای گنگ درون سرش پیچید اما اینبار کلمات جان گرفتند و پررنگ شد. مردی گویی از دور دست با او حرف میزد. «تولدت سه ماه قبل بود، نرسیدم بیام تهرون، ولی این کادو رو همون موقع واست گرفتم»
نگاهش به سمت عروسک روی اپن برگشت. گویی داشت اتفاقی در ذهنش میافتاد. به یکباره خودش را از روی مبل کند که همین باعث شد درد شدیدی درون کمر و شکمش احساس کند.
پاهایش سست شد و دست به مبل گرفت تا کمی آرام گیرد اما همانطور که درد داشت نگاهش به عروسک بود و صورتش از اشکهای که از چشمانش میجوشید خیس میشد. به سختی خودش را به عروسک رساند و آن را برداشت و روی زمین رها شد.
در میان درد و به سختی لباس عروسکش را از پشت باز کرد. لباس توری که از پشت زیپ داشت. زیپ لباس عروسک را باز کرد و لباس را از روی بدن عروسک پایین کشید.
پشت بدن عروسک در کوچکی بود که محفظهی باتریهایش محسوب میشد. سریع در را برداشت. جعبهی سفید رنگ صدفی کوچکی را درون بدن عروسک دید. با گریه و هقهق جعبه را از بدن عروسک بیرون کشید. جعبه را باز کرد که گردنبندی روی زمین افتاد. گردنبد را برداشت و مقابل صورتش بالا آورد و در میان گریهاش اسم داوود را به زبان آورد.
- داوود... داوود.
و بعد جیغ بلندی کشید و گردنبد را توی مشت فشرد. گریه میکرد و لحظه به لحظهی گذشته در ذهنش نقش میبست. دوباره فریادی از درد کشید:
- داوود!
جعبهی صدفی را باز کرد و به شعری که درون در جعبه نوشته شده بود نگاه کرد.
- «چه شد در من نمیدانم
فقط دیدم پریشانم
فقط یک لحظه فهمیدم
که خیلی دوستت دارم»
به خودش و شکمش نگاه کرد. نگاهش دور تا دور خانه چرخید. به سختی از جا برخاست و خودش را به اتاق خواب رساند. نگاهش روی قاب عکس خودش و سبحان درون لباس عروسی که روی دیوار اتاق بود قفل شد. مبهوت همانجا کنار در نشست. به در و دیوار خانه نگاه میکرد و گریه میکرد. به یکباره همهی گذشتهاش به ذهنش هجوم آورده بود.
عصبی و پریشان و سردرگم از جا برخاست و خودش را به موبایلش رساند. درون دفترچه تلفن گوشیاش به دنبال شماره و اسمی میگشت که نبود و در تمام این مدت یک لحظه هم گریهاش بند نمیآمد.
گوشی را با فریادی که از اعماق وجودش برمیخواست محکم به دیوار کوبید و دوباره فریاد زد:
- دروغگوها، لعنتیها. نمیبخشمتون.
و مشتی به شکم خودش کوبید و باز روی زمین نشست. سرش را میان دستانش گرفت و یکساعتی فقط گریه کرد. وقتی آرام گرفت، به سختی از روی زمین برخاست و به سمت اتاق خوابش رفت. هر چقدر اشکهایش را پاک میکرد اما باز صورتش از اشک خیس میشد. لباس پوشید چادرش را به سر کرد، کیفش را برداشت و از خانه بیرون زد.
همینطور که بلند بلند گریه میکرد و ضجه میزد و با گریههایش نگاه مردم را به سوی خود میکشید خودش را به خیابان رساند. برای هر ماشینی که مقابلش میگذشت دست تکان میداد تا بالأخره تاکسی مقابل پایش ایستاد. عقب چند نفر نشسته بودند جلو در کنار راننده نشست و گفت:
- آقا...آقا تو رو خدا من برسونید ترمینال.
راننده که پیرمردی بود گفت:
- خوبی دخترم؟ حالت خوبه؟ چرا داری گریه میکنی؟
آیه باز با التماس گفت:
- تو رو خدا برید ترمینال. هر چقدر بخواهید پول میدم؛ من رو برسونید ترمینال. تو رو خدا.
مسافرها که حال و روز آیه را دیدند کرایه را دادند و پیاده شدند. راننده ماشین را از جا کند و باز گفت:
- کسی از خانوادت طوریش شده؟ شوهرت کجاست؟
و آیه باز با گریه گفت:
- تو رو خدا فقط برو ترمینال.
راننده باز نگران گفت:
- گویا حالت خوب نیست؟ تلفن داری؟ میخوای زنگ بزنی به خانوادت یا کس و کارت؟
- فقط برید، خواهش میکنم هیچی نپرسید.
و اشکهایش را گرفت و سعی کرد آرام باشد. نگاهش را به بیرون داد. آرام گریه میکرد. گردنبند هنوز توی مشتش بود. نگاهش را به گردنبند داد و باز آرام گفت:
- داوود!
تاکسی مقابل ترمینال که ایستاد. چند اسکانس روی داشبورد ریخت و بلافاصله از ماشین پیاده شد. خودش را به اولین تعاونی رساند و برای بجنورد درخواست بلیط داد. برای دو ساعت دیگر بلیط داشتند که بلیط را گرفت و با کارت اعتباری پرداخت کرد و تا حرکت اتوبوس به نماز خانهی ترمینال رفت.
گوشهی نشست و نگاهش را به دیوار رو به رو دوخت و باز گذشته را مرور کرد. حالا که همه چیز را به خاطر آورده بود از همهی خانوادهاش و بیشتر از همه از سبحان متنفر شده بود و فقط میخواست خودش را به داوود برساند.
باز مشتی به شکمش کوبید و گفت:
- لعنت به تو و پدرت.
چادرش را روی صورتش کشید تا چند نفری که توی نمازخانه بودند متوجه گریهاش نشوند. بلیط و گردنبند را توی مشت گرفته بود و فقط انتظار حرکت اتوبوس را میکشید. مدتی که گذشت اشکهایش را گرفت و چادر را از روی صورتش کنار زد. نگاهی به ساعت نمازخانه انداخت. نیم ساعتی تا حرکت اتوبوس وقت داشت.
نگاهی به دور و برش انداخت تا کیفش را بردارد و برود که متوجه شد کیفش نیست. به همین راحتی وقتی او چادر را به روی صورتش کشیده بود کیفش را برده بودند، اما برای او اصلاً اهمیتی نداشت چون بلیط و گردنبند توی دستش بود.
به سختی از جا برخاست و چادرش را روی سرش مرتب کرد و از نمازخانه بیرون رفت. به خاطر سنگینی بارداریش نمیتوانست تند راه برود. اتوبوس را پیدا کرد و بلیط را به راننده نشان داد و از او خواست به خاطر وضعیتش اجازه دهد زودتر سوار شود. راننده هم مخالفتی نکرد. سوار اتوبوس شد و در کنار شیشه نشست و باز چادرش را روی سرش کشید و باز اشک بود که صورتش را خیس می کرد.
در تمام طول مسیر بهت زده و حیران به بیرون نگاه میکرد و به مرور همهی گذشته در ذهنش پررنگتر میشد. او حتی عشق آمنه به سبحان را به خاطر آورده بود و باور نمیکرد که همهی خانوادهاش با هم نقشه کشیدند تا از این موقعیت او سواستفاده کنند و او را سر سفرهی عقد پسری بنشانند که هیچ علاقهای به او نداشت.
به سبحان و این دو سال زندگی که با او داشت فکر میکرد. چقدر از این موضوع حرف زده بود و هیچ کدامشان حاضر نشده بودند به او بگویند که او به پسر دیگری غیر از سبحان علاقه داشته است. آن انار و رز آبی را حالا به خوبی به یاد میآورد اناری که داوود توی فرودگاه به او داد و آن رز آبی که توی گلخانهاش از دست داوود گرفته بود.گردنبند هنوز توی مشتش بود.
نگاهش را به گردنبند داد. اولین کادوی تولدی که از داوود گرفته بود. همان روز وقتی به خانه رفت از ترس اینکه مادرش آن گردنبند را ببیند آن را درون بدن عروسکش پنهان کرد. باز اشک بود که سد چشمانش را شکست و روی صورتش دوید.
زنی که کنارش نشسته بود و از ابتدایی حرکتشان حواسش به او بود آرام گفت:
- اتفاقی افتاده خانم؟
نگاهش به سمت آن زن کشیده شد و گفت:
- نه.
- آخه از وقتی نشستی توی اتوبوس داری گریه میکنی. چند ماهته؟
آیه آرام گفت:
- همین روزها به دنیا میاد.
پسرکی که تا همین چند ساعت قبل انتظارش را میکشید و حالا از او متنفر بود. دلش میخواست زودتری به دنیا بیاید تا از شرش راحت بشود. دوباره به فکر فرو رفته بود که با صدای همان زن به خودش آمد.
- رنگ و روت حسابی پریده، بیا این شکلات بگیر بذار دهنت قندت نیفته.
شکلات را با تشکر از آن زن گرفت. فکر میکرد حق با اوست و هر لحظه امکان داشت احساس ضعف کند. دردی در کمرش احساس میکرد که به خاطر ناراحت بودن جا و تکان اتوبوس بود. تکهی از شکلات را خورد و گفت:
- چند ساعت دیگه میرسیم بجنورد؟
- شش هفت ساعتی میشه. تازه حرکت کردیم.
چشمانش را بست و سرش را به شیشه تکیه داد و با خودش گفت:
- بهارک، چقدر دروغ گفتن.
زن دستش را گرفت و گفت:
- درد داری؟
باز نگاهش به جانب آن زن چرخید. دلش میخواست از آن زن متنفر باشد اما نگاه مهربان زن مانع از این میشد که به او تنفری داشته باشد؛ در ثانی او که مقصر نبود! آرام گفت:
- حالم خوبه، پونزده روز دیگه میشه تا به دنیا بیاد.
- با این تکون راه ممکنه زودتر بشه، پشتی صندلی رو یه کم بده عقب دراز بکش.
- ممنونم؛ شما بجنوردی هستید؟
زن جواب مثبت داد و آیه امیدوارانه پرسید:
- می دونید توی بجنورد موبایل فروشی ماهان کجاست؟
زن خندید و گفت:
- بجنورد که یه خیابون و دو تا خیابون نیست خیلی بزرگه. این موبایل فروشی هم که میگی نمیدونم کجاست. اسم خیابونش چیه؟
آیه سعی کرد به یاد بیاورد اما ذهنش یاری نکرد و گفت:
- یادم نمیاد.
و چشمانش را بست و باز به مغزش فشار آورد. روز اولی که با بهارک به بجنورد رفته بود داوود آمد ترمینال دنبالشان، با یادآوری آن خاطرات لبخندی کمرنگ در میان گرد غمی که بر چهره داشت به لبش نشست اما با تکان خوردن بچهاش خیلی زود لبخند از لبش دور شد و باز اشکهای تازه از چشمانش جوشید و روی صورتش ریخت و با خودش گفت:
- سبحان نمیبخشمت!
مسیر هشت ساعته با درد کمر و انتظاری که برای به سر رسیدنش داشت طولانیتر شده بود و اگر بارها خوراکیهای زن همسفرش نبود ضعف کرده بود و از هوش رفته بود.
***
وقتی سبحان وارد خانه شد چندین بار آیه را صدا زد اما جوابی نشنید. وارد پذیرای شد و با دیدن عروسک رها شده کف سالن و موبایلی که خورد شده بود نگران همهی اتاقها را به دنبال آیه گشت و بعد از خانه بیرون دوید. همین.طور که شمارهی آقا مرتضی را میگرفت در واحد بغلی را میکوبید. زن همسایه در را باز کرد و نگران گفت:
- چی شد؟ اتفاقی افتاده آقا سبحان؟
سبحان با هول و هراس گفت:
- خانم، شما آیه رو ندیدید؟ سر و صدایی از خونهمون نشنیدید؟
- نه والا من از صبح خونه نبودم تازه رسیدم.
سبحان بدون اینکه سوالی بپرسد به سمت پلهها دوید. از پلهها پایین میرفت و تلفنی با مرتضی در رابطه با نبودن آیه صحبت میکرد. وقتی به نگهبانی رسید تلفنش را قطع کرد و گفت:
- خسته نباشید آقا بخشید. خانم من رو ندیدید از مجتمع بره بیرون؟
- حول و حوش ساعت دوازده دیدمشون از مجتمع بیرون رفتن. داشتن گریه میکردن. دنبالشون رفتم اما خیلی با عجله رفتن سر خیابون.
سبحان چرخی به دور خودش زد و عصبی چنگی به موهایش زد و از مجتمع بیرون دوید. با عجله به سمت خانهی آقا مرتضی رانندگی میکرد وقتی رسید آقا مرتضی و جیران هم داشتند با ماشین میرفتند که با دیدن سبحان ایستادند. مرتضی به سمت سبحان دوید و گفت:
- پیداش کردی؟ کجاست؟
- نیست. ساعت دوازده با چشم گریون از خونه بیرون رفته، موبایلش شکسته بود.
الیاس هم از خانه بیرون آمد و گفت:
- واسه چی واستادید؟ باید بریم دنبالش. سبحان تو برو کلانتری اطلاع بده. من میرم بیمارستانها رو سر بزنم. آقاجون شما هم با مامان برید سمت بیمارستانهای دیگه، اگه خبری شد حتماً خبر بدید.
و هر کدام به سمت ماشینهای خودشان برگشتند. سبحان در حال رانندگی مدام حرفهای این چند روز اخیر آیه و حرفهای دکتر درون سرش اکو میشد. تصور اینکه حافظهی آیه برگشته باشد ترسی به جانش انداخت. عصبی مشتی روی فرمان کوبید و فریاد زد:
- لعنت به تو آیه، لعنت به من که عاشق تو شدم.
و باز فریاد کشید و به داوود لعنت فرستاد. اشک سد چشمانش را شکست و روی صورتش دوید. سبحان این بازی را باخته بود. خودش هم خوب میدانست که باخته است اما نمیخواست باختش را بپذیرد.
***
اتوبوس برای نماز و شام بین راه توقف کرده بود. آیه بعد از اینکه نمازش را خواند کمی توی مسجد کنار دیوار دراز کشید تا بلکه درد کمرش بهتر شود. باز به گردنبند نگاه کرد و چشمانش خیس شد.
دردی که به قلبش چنگ میزد و آزارش میداد بیشتر به خاطر کاری بود که خانوادهاش با او کرده بودند. شاید اگر اتفاقی برای او نیفتاده بود و خانوادهاش با ازدواج او با داوود مخالفت میکردند راحتتر میتوانست آن موضوع را بپذیرد اما اینکه او در سانحهی حافظهاش را از دست داده بود و خانوادهاش بعد از آن موضوع نه تنها کمکی به بهبودیش نکردند بلکه هر روز سعی کردند او را از یادآوری گذشتهاش دور کنند و به گونهی او را مجبور به ازدواج با سبحان کنند درد میکشید. روحش آزرده و زخمی شده بود. زخمی که میدانست هرگز خوب نخواهد شد.
از سبحان، کسی که از عشق و علاقهاش به او دم میزد و همیشه به آیه میگفت تو هم مرا دوست داشتی و این موضوع را فراموش کردهای متنفر شده بود. هر چند در این دو سال جز علاقه و محبت از سبحان چیز دیگری ندیده بود اما دروغی که همهی این دو سال شنیده بود برایش کافی بود تا او را اینگونه پریشان و ناراحت کند و به یکباره تصمیم به فرار از شهر و خانهاش بگیرد و چون جایی به غیر از بجنورد نمیشناخت به آن سمت میرفت بدون اینکه هیچ آدرس و شمارهی از بهارک یا داوود داشته باشد.
خیلی سعی کرد شماره موبایل داوود یا بهارک را به خاطر آورد اما موفق نمیشد. میدانست که آن روز داوود اسم خیابانی که مغازهی ماهان در آن قرار داشت را به زبان آورده بود اما او به یاد نمیآورد اسم آن خیابان را، در ثانی او پولی نداشت که بتواند همهی شهر بجنورد را بگردد تا آنجا را پیدا کند.
با شنیدن صدای بوق اتوبوس از جا برخاست و از مسجد بیرون رفت. راننده کنار در اتوبوس ایستاده بود و مسافرین بجنورد را صدا میزد. خودش را به اتوبوس رساند و سوار شد.
زن همسفرش قبل از او سوار شده بود که از جایش برخاست تا آیه سر جایش بنشیند. دوباره در کنار آیه نشست گفت:
- شام خوردی؟