کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
و برای مانی که مقابل خود نشانده بود شکلکی در آورد و گفت:
- موش تو رو بخوره جیگلی میگلی.
و او را قلقلک داد و باز هم با خنده های مانی، ماهان هم بلند خندید، داوود از دستشویی بیرون آمد و گفت:
- ناسزا دادن به تو واجب شرعیه، تو هم دست از این بیدینی بردار آدم شو.
ماهان با خنده گفت:
- باشه بهش فکر میکنم، میگم داوود من خودم این وروجک نگهش میدارم خیلی بامزهست.
- فکر میکنی، بچه داری از اون چیزی که فکر کنی سختتره.
- نه بابا، یه طوری سخته میگه انگاری ده تا بچه بزرگ کرده.
- وقتی یه مسیر هشت ساعته رو یازده ساعت بیایی میفهمی چقدر سخته.
- برو بابا، این بچه رو دیدم انگیزهم برای زن گرفتن دو برابر شد.
داوود وارد آشپزخانه شد و گفت:
- تو خودت هنوز دهنت بوی شیر میده زن میخوای چیکار؟
بعد از صبحانه از خانه بیرون آمدند، در مسیر داوود برای مانی چند بسته پوشک خرید و بعد به خانهی دختر خالهی ماهان رفتند، مدتی در رابطه با مانی و نگه داری از مانی با دختر خاله ی ماهان، عطیه خانم صحبت کرد و بعد بچه را به او تحویل داد و به مغازهی ماهان رفتند، بارهای او را هم که تحویل داد راهی روستایشان شد، با اینکه گفته بود شنبه میرسد اما یکشنبه ساعت دوازده ظهر به خانه رسید، وسایلی را که خریده بود برداشت و وارد خانه شد، هر سه خواهرهایش توی حیاط مشغول شستن چند پتو بودند و خواهرزادههایش هم مشغول بازی، امیرعلی با ذوق خودش را به داوود رساند و گفت :
- آخ جون دایی داوود برگشته.
داوود یکی از بستههای خرید را به او داد، خواهرهایش و باران و مبینا هم به استقبالش آمدند و بستههای دیگر را از دستش گرفتند و بعد از خوش و بشی به سمت مادرش رفت که روی صندلی پلاستیکی زیر سایهی درختی نشسته بود و بنقشه بچهی شیرخوارهی معصومه را در آغوش داشت، پروین با دلخوری رویش را برگرداند، داوود نگاهی به خواهرهایش انداخت، محبوبه به سمت مادرش رفت و به شوخی گفت:
- مامان جون اصلاً قهر بهت نمیاد.
پروین با تندی به محبوبه نگاه کرد و گفت:
- ازش بپرس امروز چند شنبهست؟
داوود به سمتش رفت و گفت:
- دو بار زنگ زدی هر دو بارش بهت گفت دم اومدنی یادم افتاد ماهان ازم خواسته بود برم از بازار تهران واسهش لوازم جانبی موبایل بگیرم، صبح شنبه رفتم بگیرم کارم طول کشید دیر راه افتادم، دیر رسیدم، خسته بودم شب خونهی ماهان موندم، صبح راه افتادم اومدم روستا، باور نداری زنگ بزن از ماهان بپرس.
پروین براق شد توی صورتش و گفت:
- رفیقات هم لنگهی خودت هستن، معلومه دیگه باهاش هماهنگ کردی.
- ای خدا.
و عقب عقب رفت و لبهی حوض نشست و گفت:
- فکر میکردم پسر خوبی هستم واسهتون و بهم اعتماد دارید اما نمیدونستم اینقدر پیشتون بیاعتبارم.
پروین کمی نامهربان گفت:
- تو اعتبار داری، اما اون شهر و آدماش و اون زنه و پدرت پیش من بیاعتبارن.
داوود عصبی خندید و گفت:
- اون شهر و آدماش دیگه چرا؟ اونا چه گناهی کردن؟
- از وقتی بابات پا گذاشت توی اون شهر عوض شد.
- عجب، خب الان من اینجام چیکار باید بکنم؟
پروین بچه را توی آغوش محبوبه گذاشت و از جا برخواست و گفت:
- همین امروز زنگ میزنم و برای فردا شب قرار میذاریم، میریم خواستگاری لیلا.
داوود متعجب گفت:
- لیلا دیگه کیه؟
- مگه خودت نگفتی از فامیل دختر نمیگیری من هم یه دختر غریبه واسهت پیدا کردم، خونه شون بجنورد.
داوود به خواهرهایش نگاه کرد، هر سه نفر ساکت بودند و آنها را نگاه میکردند.
داوود دوباره به مادرش نگاه کرد و گفت:
- داری اذیت میکنی پروین جون.
پروین برافروخته به سمت داوود رفت و گفت:
- من دارم اذیت میکنم یا تو؟ تو میگی مثل پدرت نیستی و به من دروغ نمیگی ولی تو هم دروغ میگی، دروغهای شاخدار میگی.
- آخه چه دروغی گفتم؟ هان؟
پروین عصبانی مچ دست داوود را گرفت و گفت:
- بیا نشونت بدم.
و او را به دنبال خودش به داخل کشاند، یک دسته کاغذ و پاکت را از روی طاقچه برداشت و به سمت داوود گرفت و گفت :
- اینها چیه؟
داوود خودش به خوبی میدانست آنها چیست، کاغذها را گرفت و گفت:
- من دروغ نگفتم فقط راست خیلی چیزها رو نگفتم.
پروین با گریه گفت:
- چرا؟ ترسیدی دست گدایم رو جلوت دراز کنم و بگم بیشتر بهم بده.
داوود با شنیدن این حرف بغضی به گلویش چنگ انداخت و گفت:
- این چه حرفیه میزنی مادر؟ من هر چی دارم و ندارم فدای یه تارموت، من اگر بهت نگفتم میخواستم اونقدری پولدار بشم که وسط این آبادی یه قصر واسهت بسازم بعد بیام دستت رو بگیرم ببرم توی خونهی که لیاقتش رو داشته باشی.
و اشکش جاری شد و گفت:
- من هر کاری میکنم فقط برای تو میکنم، وقتی اون بابای بیلیاقتمون به هوای پول بیشتر پا شد رفت تهرون با خودم عهد کردم از توی همین روستا، از توی همین آب و خاک اونقدری ثروت به دست بیارم که بهش بفهمونم، میشد همینجا هم پولدار شد، اگر هیچی نگفتم نمیخواستم این فامیل همیشه طماع بفهمن و مانع کار و پیشرفتم بشن.
پروین به سمت پشتی رفت و در کنار پشتی نشست، اشکهای داوود ناراحتش کرده بود ولی نمیخواست از موضع خودش کوتاه بیاید، داوود به سمت پروین رفت و نزدیکش نشست و گفت:
- به خدا مامان کلی آرزو دارم واسهت که خوشبختتر زندگی کنی و شادتر باشی.
پروین نگاهش را به چشمان پسرش داد و گفت:
- میخوای من شاد باشم رضایت بده که بریم خواستگاری.
داوود مستاصل در کنارش به پشتی تکیه زد و گفت:
- من هنوز خیلی کار دارم، میخوام کارام رو گسترش بدم و حسابی پولدار بشم.
خواهرهایش هم نزدیکشان نشستند و محبوبه با شوق گفت:
- داوود واقعنی یه گاوداری و یه گلخونه داری؟
داوود با اخمی گفت:
- ببینم اونجا که نرفتید؟
محبوبه سری تکان داد و گفت:
- نه، یعنی درست و حسابی نمیدونیم کجاست؟ فقط از روی این سندها فهمیدیم یه گاوداری و یه گلخونه داری.
منصوره با ذوق پرسید:
- چندتا گاو توی گاوداریت داری؟
- سی دو تا.
باران با تعجب گفت:
- سی و دوتا.
امیرعلی با التماس و گردن کج گفت:
- دایی من رو هم با خودت ببر ببینم، من که مَردم.
داوود به امیر علی نگاه کرد و بعد دوباره نگاهش را به مادرش داد و گفت:
-مامان آشتی دیگه.
پروین همچنان با قهر گفت:
- نخیر، تا وقتی رضایت ندی بریم خواستگاری، باهات حرف نمیزنم.
داوود باز ملتمسانه گفت:
- خب بذار کارهام رو سر و سامون بدم، این منصوره هم سامون بگیره، بعد یه فکری میکنیم.
- بعد عروسی منصوره بریم خواستگاری؟
این سوال را پروین پرسید و داوود ضمن برخواستن و رفتن گفت:
- بعداً صحبت میکنیم، من برم ببینم وضعیت گاوداری و گلخونه در چه حاله.
امیر علی به دنبالش دوید و گفت:
- دایی من هم بیام.
داوود با گفتن نخیر بلندی در را باز کرد که بیرون برود که خواهرش محبوبه به او توپید:
- یعنی چی نخیر؟ ما هم میخوایم بیایم ببینیم.
پروین با تلخندی گفت:
- شماها غریبه هستید کجا میخواید برید.
داوود باز مستاصل پوفی کرد و بیرون رفت، ماشینش را سوار شد و به سمت گاوداری به راه افتاد، با ماشین که وارد محوطهی گاوداری شد، حجت به سمت ماشینش آمد، بعد از احوالپرسی از اوضاع گاوداری و گلخانه پرسید و به اتاقکی که تازه ساخته بودند سری زد، سفید شده بود و مردجوانی داشت کارهای برقکشی را انجام میداد، با حجت از اتاقک بیرون آمد و بعد از اینکه زیر درخت چای خوردند و کمی صحبت کردند به روستا برگشت، وارد روستا شد و سری به مغازهی سید کریم زد، هر کدام از اهالی او را میدید با خوشرویی با او خوش و بشی میکرد و صحبت گاوداری و گلخانه را پیش میکشید، گویا همهی روستا این موضوع را فهمیده بودند و دیگر برایش اهمیتی نداشت وقتی با سیدکریم تنها شد، پیرمرد سید گفت:
- بالاخره رازت لو رفت.
داوود سری تکان داد و ناراضی از این موضوع گفت:
- مادرم و خواهرام فهمیدن، به شوهراشون گفتن و اینجوری خبر پیچیده توی روستا.
- نگران نباش پسر، لابد حکمتی داره، چه خبر از پدرت؟
- چی بگم والا؟ به این سادگیها آزاد بشو نیست.
- نداری خودت طلبش رو بدی و آزادش کنی؟
- هفتصد و پنجاه میلیون بدهکاره، نمیگم ندارم، یه مقدارش رو ملک خریدم توی بجنورد، یه مقدارش رو سرمایه گذاری کردم و یه مقداری هم نزدیک گاوداری زمین خریدم، اصلاً چرا باید پول اشتباه مردی رو بدم که توی زندگیش ذرهی واسهش ارزش نداشتیم.
سیدکریم مهربانانه گفت:
- اینجوری نگو پسرم، اون مرد هر طوری که باشه پدرته، احترامش در هر صورت واجب.
- باشه احترامش رونگه میدارم، ولی نمیتونم ذرهی از بدهیهاش رو بدم.
سیدکریم دستی به شانهاش زد و گفت: اگر کاری از دستت ساختهست واسهش انجام بده، ضرر نمیکنی.
داوود دست سید را که روی شانهاش بود بوسید و میان دو دستش گرفت و گفت:
- سعی میکنم، واسهمون دعا کن سید.
و از مغازه بیرون آمد و به خانه رفت، بازم هم فامیل خبر برگشتنش را شنیده بودند و برای دیدنش به خانهشان آمده بودند و حالا که همه از کسب و کار داوود خبر داشتند بیشتر مشتاق دیدنش بودند، داییها و خاله و یکی از عمههایش و هردو تا شوهرخواهرهایش آنجا بودند با همگی احوالپرسی کرد و به بهانهی لباس عوض کردن به اتاقش رفت، در کمدش را که دید قفلش کشیده شده است باز ناراحت شد، لباسی عوض کرد و وسایل توی کمدش را چک کرد و اسنادش را درون کیفی گذاشت و بعد از اتاق بیرون رفت، همهی فامیل میخواستند در مورد گاوداری و گلخانه و میزان درآمدش بدانند اما داوود کسی نبود که به این سادگیها از همهی کارهایش برای آنها صحبت کرد، داییاش برای پسر کوچکش درخواست کار داشت و میخواست داوود به پسرش کاری بدهد که داوود بهانهی آورد و این خواسته را رد کرد، عمهاش درخواست دیگری داشت و خالهاش درخواست دیگری، دامادهایشان با زیرکی مدام میخواستند میزان درآمدش را حساب کنند اما داوود حرفهایشان را تایید نمیکرد آفتاب که غروب کرد کم کم سر و کلهی یکی از عموهایش هم پیدا شد، به یکباره داوود برای همهی فامیل عزیز شده بود.
داوود خسته از این صحبتها از جمع عذرخواهی کرد و به بهانهی به آشپزخانه رفت، محبوبه و منصوره توی آشپزخانه بودند، داوود در را بست و با اوقات تلخی گفت:
- حالا فهمیده بودید لازم بود همه جا جار بزنید که اینها بفهمن.
محبوبه جوابش را داد:
- بهخدا داداش ما هیچی نگفتیم، مامان خودش به دایی گفته بود، دایی هم هر جا رسیده نشسته گفته.
داوود مستاصل به کابینت تکیه زد و گفت:
- حالا هم میخواد صادق رو ببرم سرکار، ماشالله شوهر تو که ول نمیکنه از اول نشسته داره تخمین میزنه ببینه ماهیانه چقدر درآمد دارم.
محبوبه آخرین استکانی که شسته بود توی سبد گذاشت و گفت:
- بذار بریم خونه همچین میشورمش که دیگه حرف نزنه.
منصوره اما با ذوقی گفت:
- ولی داداش دمت گرم، میدونی چه اعتباری پیدا کردیم، مادر مهدی زنگ زده بود میگفت من میدونستم پسرم از خونوادهی خوبی داره دختر میگیره، دختری که همچین برادری داشته باشه دختر نیست شاهزاده خانوم.
داوود با زهرخندی گفت:
- پول چقدر عجیبه، نه؟
منصوره نزدیک داوود آمد و گفت:
- خیلی خوبه، الان اگر بابا هم نباشه هیچ مسئلهی نیست.
داوود لحظاتی بر و بر به خواهرش نگاه کرد و بعد گفت:
- غذات نسوزه.
این را گفت و از آشپزخانه بیرون رفت.
***
منصوره برای دیدن گلخانه و گاوداریش با او همراه شده بود، در مسیر رفتن آنقدر از رفتنش به تهران سوال پرسید تا بالاخره داوود همه چیز را به او گفت، به منصوره اعتماد داشت و میدانست هر چیزی را به مادرش نمیگوید برخلاف آن دو خواهر دیگرش، داوود در رابطه با بهارک و خواستهاش برای آمدن به عروسی منصوره هم گفت، منصوره هم گویا ندیده از بهارک خوشش آمده بود شمارهاش را از داوود گرفت تا به او زنگ بزند، وقتی عکسهایش را روی موبایل داوود دید گفت:
- پس مامان بیخود دلش شور نمیزد، واقعا رفته بودی پیش اینها.
- درسته زن بابامونه ولی تقصیری نداره، اونهم یه جور دیگه داره عذاب میکشه با سه تا بچه، خودش و پسرش میرن سرکار ولی باز هم برای اجاره خونه و خرج خونه کم میارن، تازگیها برای بهارک یه خواستگار اومده نمیدونن باید چیکار کنن؟ یه تیکه جهیزیه هم نداره.
- پس داداش داوودش چیکارهست؟ واسه آبجیش جهیزیه نمیگیره؟
داوود نیمنگاهی به او انداخت و گفت:
- شاید کمکی کردم اما خواهرهای خودم واجبترن.
- نگران نباش به مامان هیچی نمیگم، حالا واقعنی میخواد بیاد عروسی من.
- آره،یکیه لنگه ی خودت.
- بهش زنگ میزنم، خب بگذریم، داداش حالا که ماشالله وضعت خوبه و بهونهی خونه و زندگی نمیتونی داشته باشی چرا با مامان لج میکنی میگی ازدواج نمیکنم؟
- چون این دخترهای که واسهم میپسنده رو نمیخوام، از فامیل که اصلاً زن نمیگیرم.
- این دختره لیلا رو که ندیدی خیلی خوشگله، تازه فامیل هم نیست.
داوود سری تکان داد و گفت:
- نه نمیخوام.
منصوره زیرکانه نگاهش کرد و گفت:
- اینطوری که حرف میزنی شک میکنم شاید یکی رو زیر سر داشته باشی.
داوود نیم نگاهی بهش انداخت و گفت:
- شاید هم داشته باشم.
منصوره با ذوق گفت:
- واقعاً؟ خب دیوونه بگو کیه من مامان راضی میکنم بریم خواستگاری همون دختر، اصلا یه طوری مطرح میکنم که فکر نکنه تو خودت قبلاً دختره رو دیدی و میخواستی میگم یکی از دوستهای خودمه،توی شهر زندگی میکنن؟
- آره.
- خب حله دیگه، میگم یکی از دوستهای من معرفیش کرده، اسمش چیه؟
- بیخیالش منصوره، سخته، شدنی نیست.
- یعنی چی خب؟ تو آدرس و شماره تلفن خونهی دختره رو بده، کاریت نباشه، چند وقته میشناسیش؟
- خیلی وقت نیست.
- خب پس عاشق شدی هیچی نمیگفتی.
داوود کلافه گفت:
- بیخیالش.
- تو رو خدا داداش بگو، آبجی منصوره قول میده دستش رو بذاره تو دستت.
- شدنی نیست منصوره، اگر هم شدنی باشه خیلی سخته.
- خب یعنی چی؟
داوود کلافه و عصبی گفت:
- یعنی اینکه دختره تهرونیه، دختر خواهر جمیلهست.
منصوره تا این را شنید مات شد، در سکوت به داوود نگاه کرد و بعد نگاهش را به رو به رو و جاده دوخت و گفت:
- همین چند باری که رفتی تهرون دیدیش.
- آره.
- اسمش چیه؟
- آیه.
- اسمش قشنگه.
- مثل خودش.
لبخندی روی ل**ب منصوره نشست و گفت:
- باریکلا، چطوری عاشق شدی؟
داوود نیمنگاهی بهش انداخت و گفت:
- بیخیالش، در موردش حرف نزن.
- راست میگی شدنی نیست، یعنی خیلی سخته، مامان بفهمه هیچ رقمه راضی نمیشه.
داوود دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
- این هم از شانس کوفتی من.
- اگر ازدواج کنی زود فراموشش میکنی.
داوود اما جوابش را نداد، نمیدانست میتواند فراموشش کند یا نه؟
***
تمام مدتی که تا مراسم عروسی منصوره مانده بود او در کنار خانوادهاش بود و در تهیهی تدارک عروسی کمک میکرد، چند باری به شهر بجنورد رفت و به مانی سر زد و تلفنی احوال خانوادهی جمیله خانم را جویا میشد، بیشتر وقتش را هم به کارش میرسید و در تمام این مدت به آیه فکر میکرد، اتاقک نزدیک گلخانه که به عنوان دفتر ساخته بودند آماده شده بود، یک میز و صندلی و چهار مبل تک نفره، یک کمد و یک تخت که گوشهی دیگری بود همهی وسایل توی اتاق بود، توی اتاقک پشت میز نشسته بود و داشت به حساب و کتابهایش رسیدگی میکرد که موبایلش زنگ خورد، شمارهی منصوره بود.
- جانم منصوره جان.
- سلام داداش، کجایی؟
- سلام، گاوداری هستم، کارم داری.
- میخوام برم بجنورد.
- چیکار داری؟
- کار دارم، تا حاضر میشم خودت رو برسون، عجله دارمها.
قبل از اینکه داوود سوالی بپرسد تلفنش را قطع کرد، چنگی به موهایش زد، وسایلش را از روی میز جمع کرد و توی کمد میز گذاشت و درش را قفل کرد، سوییچ و موبایلش را برداشت و بعد از اینکه سفارش کارها را به حجت کرد سوار ماشینش شد و راه افتاد، کلاه کابوییش را روی سرش گذاشت و عینک آفتابی به چشم زد، وقتی رسید که منصوره آماده جلوی در ایستاده بود، تا ایستاد منصوره سریع سوار شد و گفت:
- زود راه بیفت که دیر میرسیم.
- چی شده خب؟ کجا دیر میرسیم؟
- راه بیفت بهت میگم.
داوود ماشین را از جا کند و حرکت کرد و گفت:
- خب الان بگو ببینم.
- دو تا از دوستهای دانشگاهیم رو دعوت کردم برای عروسیم از یه شهر دیگه بیان، تا نیمساعت یه ساعت دیگه میرسن ترمینال بجنورد، باید بریم دنبالشون.
- حالا یه کمی منتظر باشن.
- آخه یکی از دوستهام خیلی کم حوصلهست اگر دیر برسی امکان داره کتکت بزنه.
داوود با خندهی گفت:
- نه بابا.
منصوره خندید و گفت:
- آخه یکیه لنگهی من.
داوود متعجب نگاهش کرد و یه دفعه ماشین را کنار کشید و ایستاد و ناباور گفت:
- بهارک داره میاد؟
منصوره با لبخند گفت:
- آره، خودت گفتی بهش زنگ بزنم. توی این دو هفته کلی با هم رفیق شدیم.
داوود مستاصل گفت:
- ای خدا، بالاخره کار خودش رو کرد، اگر مامان بفهمه.
- همه چیز اوکیه، به مامان گفتم دوتا از دوستهای دانشگاهیم هستن که توی بجنورد درس میخوندن، الان هم از شیراز میان.
داوود باز ماشین را از جا کند و حرکت کرد.
- گفتی دوتا؟ اون یکیش کیه؟
منصوره نیمنگاهی به داوود انداخت و بعد گفت:
- تنها مادرش اجازه نمیداده بیاد، با یکی از دوستهاش میاد.
- پس چرا هر دفعه زنگ میزد هیچی به من نگفت.
- نمیدونم لابد میخواسته بیاد سورپرایزت کنه.
- اگر مامان یه ذره بو ببره دعوا راه میندازه ها، دوستش رو توجیه کرده یا هیچی نمیدونه اصلاً.
منصوره از گوشهی چشم برادرش را نگاه کرد و گفت:
- میدونه ولی بهارک توجیهش کرده.
- خدا به خیر کنه این چند روز رو، طپش قلب گرفتم منصوره.
منصوره باز خندید و گفت:
- طپش قلبت بیشتر هم میشه، بذار برسیم.
داوود مشکوک گفت:
- منظورت چیه؟
- هیچی.
داوود نگران و مضطرب گفت:
- بلیط برگشت گرفته، کی بر میگردن؟
- فکر میکنم چهار پنج روزی اینجا هستن.
داوود ضربهای به فرمان کوبید و گفت:
- خدا کنه بیدردسر تموم بشه، زیاد تو خونه نگهشون ندار که با مامان حرف بزنن، ببرشون بیرون بگردونشون، چه میدونم اگر یه جای دوری خواستید برید با ماشین من برید.
منصوره باز خندید و گفت:
- خیل خب با خودت میریم دیگه، برنامه ریختم فردا میریم جاهای دیدنی بجنورد رو میبینیم، پس فردا چون من حسابی کار دارم، بچهها رو میسپارم به دست باران و فرشته که برن همون روستا و اطرافش رو بگردن، دو روزش هم که عروسی من و حسابی مهمون داریم مامان وقت نمیکنه بشینه باهاشون حرف بزنه، بعد روز عروسی هم صبحش میرن دیگه.
داوود باز نگران گفت:
- منصوره، این بهارک خیلی ور میزنه مثل خودت، میترسم خودش اینقدر حرف بزنه که لو بده، باید بهش بگم یهویی از دهنش در نره بگه داداش، باید بگه آقا داوود.
منصوره باز هم خندید، نزدیک به شهر بودند که بهارک تماس گرفت و خبر رسیدنشان را داد.
- رسیدن توی ترمینال منتظر ما هستند.
- خدا به خیر کنه.
وارد ترمینال شدند و هردو از ماشین پیاده شدند و به سمت سالن انتظار رفتند، وارد سالن که شدند، منصوره با بهارک تماس گرفت که بهارک از روی صندلی برخواست و به سمتشان دوید.
با منصوره احوالپرسی کرد و او را در آغوش کشید اما داوود مات شده بود چون آیه را دیده بود که با دو تا ساکی که به دنبال خودش میکشید به سمت آنها میآمد، همینطور خشکش زده بود که منصوره و بهارک متوجهش شدن و بعد بهارک جلوش پرید و گفت:
- چطوری داداش؟
داوود به خودش آمد و گفت:
- دیوانه.
بهارک خودش را توی آغوش داوود انداخت و بوسیدش.
بهارک وقتی عقب ایستاد گفت:
- صد رحمت به درخت، اینهمه با شوق و ذوق بغلت کردم ماچت میکنم خب یه عکس العملی نشون بده.
آیه به آنها رسیده بود گفت:
- سلام، خوب هستین؟
داوود با دستپاچگی گفت: س، سلام، خیلی خوش اومدین.
آیه: ببخشید بخدا من نمیخواستم بیام، بهارک و منصوره خیلی اصرار کردن.
منصوره به سمتش رفت و گفت:
- خوب کردیم، خب خوش اومدی.
و بغلش کرد و بوسیدش و گفت:
- یعنی نمیخواستید این یه لطف در حق دختر خالهتون بکنید.
بهارک: لابد دختر خاله ش رو دوست نداره.
آیه: نه اینطور نیست بهارک، آخه اینطوری عروسی اومدن درست نیست، وقتی میزبان ندونه ما کی هستیم؟
داوود با لبخند گفت:
- مگه ما نمیدونیم شما کی هستین؟
منصوره هم حرف برادرش را تایید کرد و گفت:
- آره ما که میدونیم.
آیه با لبخندی زیبای جوابش را داد و گفت:
- ولی مادر و خواهرهای دیگهتون نمیدونن.
منصوره: سخت نگیر آیه جان، در ضمن من به مادرم دروغ نگفتم، گفتم دوتا از دوستهام رو دعوت کردم، بهارک هم خواهرمه هم دوستم، شما هم دوستمی، درسته دوستیمون تلفنی شروع شده و فقط دو هفتهست ولی برای یه دوستی پایدار خیلی هم خوبه.
بهارک با ذوق گفت:
- ای جیگرت رو، داوود راست میگفت لنگهی خودمی.
و ناگهان مشتی به بازوی داوود زد و گفت:
- تو چرا اینقدر دیر کردی؟ بیست دقیقه اینجا منتظر بودیم. خورد و خاکشیر شدیم توی اتوبوس.
داوود ابروی بالا انداخت و گفت:
- تقصیر خودتونه، هیچی به من نگفتید، وگرنه واسهتون بلیط هواپیما میگرفتم.
بهارک: راست میگی، خب پس واسه برگشتمون بلیط هواپیما بگیر، من برم بلیط برگشتمون رو کنسل کنم.
این را گفت و قبل از اینکه کسی حرفی بزند به سمت یکی از اتاقکهای بلیط فروشی دوید، منصوره زد زیر خنده و گفت:
-دمش گرم.
آیه با خجالت گفت:
- واقعاً که، ببخشید من برم نذارم کنسل کنه.
و خواست برود که منصوره بازویش را گرفت و گفت:
- اشکال نداره بذار کنسل کنه، داوود حرفش حرفه.
داوود هم گفت:
- نگران نباشید، شما مهمون ما هستید، اگر دخترها گفته بودن نمیذاشتم واسه اومدن هم به زحمت بیفتید.
آیه با شرم جوابش را داد:
- زحمتی نبود.
منصوره: ناهار که نخوردید؟
آیه: ناهار، یه خورده خوراکی خوردیم توی اتوبوس.
منصوره: نوش جان، ولی ناهار که نمیشه، داوود بریم رستوران امیر خانلو.
بهارک همینطور که پولهای بلیط را توی دستش گرفته بود با دو به سمتشان برگشت و گفت:
- خب اینهم از بلیطها که کنسل شد، بریم داوود جون.
داوود با اخمی گفت:
- ببین بهارک حواست رو جمع کن جلوی مادرم به من نگی داداش یا داوود جون وگرنه حساب کارمون با کرام الکاتبینه ها.
بهارک با مظلومیت ساختگی که از آن شیطنت میریخت گفت:
- باشه حواسم هست میگم آقا داوود.
و باز ناگهان کلاه داوود را برداشت و گفت:
- این هم واسه من.
و ان را روی سرش گذاشت و گفت:
- چطوری داش کابوی؟
داوود با حرص دستهی دو تا ساکها را گرفت و همینطور که آنها را به دنبال خودش میکشید به سمت خروجی به راه افتاد،
منصوره جلو نشست و بهارک و آیه صندلی عقب قرار گرفتند و تا بهارک نشست سراغ مانی را گرفت، داوود تک سرفهی کرد که یعنی بهارک جلوی منصوره حرفی نزند که منصوره گفت:
-من همه چیز رو میدونم.
داوود از آینه چشم غرهاش را به جان بهارک ریخت و گفت:
- خیلی دهنلقی بهارک.
هر سه دخترها که خندیدند، داوود هم به خنده افتاد.
به رستوران که رسیدند، داوود ماشین و وسایلش را به نگهبان رستوران سپرد و همگی وارد رستوران شدند، تا نشستند بهارک با تحسین گفت:
- جای قشنگیه، فکر می کردم بجنورد کوچیکتر از این حرفها باشه ولی میبینم شهر بزرگیه، جاهای قشنگی هم داره.
آیه هم در ادامه حرف بهارک گفت:
- ولی خوبه که خیلی شلوغ نیست، آرامش بیشتری داره.
بهارک چشمکی به منصوره تحویل داد و گفت:
- انشاءالله یه روزی برای همیشه میای همینجا زندگی میکنی.
منصوره ریز خندید و آیه با تعجب گفت:
- وا برای چی باید بیام اینجا زندگی کنم؟ دلیلی ندارم که بیام اینجا زندگی کنم؟
بهارک باز هم گفت:
- انشاءالله یه دلیلم پیدا میکنی.
آیه متعجب گفت:
- وا.
- والله، بیخیال بهتره من رو نگاه کنیم.
داوود که نگاهش به منو بود لبخندی هم روی لبش جا خوش کرده بود، منصوره و بهارک هم زیر چشمی به هم نگاه میکردند و ریز میخندیدند اما آیه بیتفاوت داشت منو را نگاه میکرد.
غذایشان را که سفارش دادند، باز هم منصوره و بهارک مشغول صحبت شدند و آیه و بهارک تقریباً شنونده بودند، بعد از ناهار رستوران را ترک کردند، سوار ماشین که شدند، بهارک باز گفت:
- داداش.
- بهارک، نگو داداش.
- ای بابا اینجا که مامانت نیست، من جلوی مامانت نمیگم قول میدم.
داوود پوفی کرد و گفت:
- ببینیم و تعریف کنیم.
-انقدر غر میزنی که یادم رفت چی میخواستم بگم،آهان یادم اومد، جلوی یه موبایل فروشی واستا میخوام یه هندزفری بگیرم.
آیه جوابش را داد:
- ای بابا نمیخواد بهارک.
- نه من گمش کردم خودم هم میگیرم، داداش توی اتوبوس هندزفری آیه رو گرفتم گویا بین راه که پیاده شدیم گمش کردم.
- لازمش ندارم، آقا داوود نمیخواد جای بایستید.
بهارک با التماس گفت:
- نه به قرآن واستا.
داوود از آینه نگاهش کرد و گفت:
- آروم بشین اینقدر وول نخور بهارک، اگر این وقت روز جای باز بود واسهت میگیرم.
منصوره بلافاصله گفت:
- مغازهی دوستت هم باز نیست.
داوود موبایلش را برداشت و همینطور که شمارهی را میگرفت گفت:
- اگر هم نباشه میگم بیاد مغازهش رو باز کنه.
داوود آنها را به مغازهی ماهان برد که هر چهار نفر وارد مغازه شدند، ماهان با داوود دست داد و احوالپرسی کرد، ماهان بعد به دخترها هم سلام داد و گفت:
- در خدمتیم خانمها.
داوود خطاب به ماهان گفت:
- بهترین هندزفری رو که داری واسهمون بیار.
ماهان چند مدل هندزفری مقابل داوود گذاشت و گفت:
- این سه مدل بهترینشه.
بهارک در کنار داوود قرار گرفت و گفت:
- من این رو بر میدارم.
و کارت بانکیش را به سمت ماهان گرفت و گفت:
- 2323 رمز کارتمه.
اما ماهان همینطور نگاهش میکرد، بهارک به داوود هم نگاه کرد که دید داوود هم همینطور داره نگاهش میکنه، بهارک سری تکان داد و گفت:
- هان، چیه؟
ماهان با لبخند گفت:
- مبارکتون باشه.
داوود: چیز دیگهی نمیخوای؟ بریم.
بهارک با شیطنت گفت:
- اگر مجانیه یه قاب گوشیم هم واسه موبایل خودم بگیرم.
داوود در حالی که داشت سعی میکرد جلوی خندهاش را بگیرد گفت:
- ماهان هر چیزی که میخواد واسهش بیار.
- ماهان: چشم شما فقط امر کنید آقا داوود.
- سلامت باشی رفیق.
بهارک مشغول انتخاب قاب گوشی شد و منصوره هم در کنارش بود و نظر میداد، اما داوود که نزدیکشان ایستاده بود نگاهش به سمت آیه که همان ابتدایی مغازه نزدیک به در ایستاده بود چرخید و نگاهش را که او را می پایید شکار کرد، آیه دست و پایش را گم کرد و نگاهش را به زیر انداخت، لبخندی کمرنگ ل**بهای داوود را زینت داد که با صدای بهارک توجهش به او جلب شد، بالاخره بعد از نیمساعت معطلی در مغازهی ماهان راهی روستا شدند، بهارک که محو طبیعت اطراف شده بود تمام مدت با شوق و ذوق در رابطه با طبیعت حرف میزد.
وارد روستا که شدند بهارک با استرس و اضطراب گفت:
- داوود دارم از ترس سکته میکنم.
منصوره متعجب گفت:
- وا چرا؟
- مادرت بفهمه منصوره بیچاره میشیم، اگر بفهمه من رو میکشه، اگر خواست من رو بکشه بگید با آیه کاری نداشته باشه اون بیگناه.
آیه با اخمی گفت:
- وا اینها چه حرفیه میزنی؟
- خب چیکار کنم دست خودم نیست.
منصوره کمی دلخور گفت:
- فکر میکنی مادر من خیلی خشن و بدجنسه، نه بهارک جون اینجوریها هم نیست، ولی خب حواست رو جمع کن سوتی ندی.
- این یعنی اینکه اگر سوتی بدم دخلم اومده، نه؟
داوود خندید و گفت:
- فکر نمیکردم اینقدر ترسو باشی.
- ترسو نیستم خب استرس دارم، میگم چرا مردم روستاتون اینجوری نگامون میکنن؟
منصوره با لبخندی گفت:
- چون غریبه هستید، مردم خوبی داریم.
آیه هم با لبخند جوابش را داد:
- حتماً همینطوره.
داوود که جلوی در خانه ایستاد بهارک باز با استرس گفت:
- یا خدا رسیدیم؟ خونهتون اینجاست؟
همگی از ماشین پیاده شدند، داوود در را باز کرد و به سمت ماشین برگشت و گفت:
- شما بفرمایین من ساکها رو میارم.
منصوره به بچهها تعارف کرد و هر سه نفر وارد خانه شدند، مسیر سنگ فرش شدهی بین دو باغچهی بزرگ را که طی میکردند بهارک گفت:
- خونهتون خیلی قشنگه.
آیه هم با تحسین گفت:
- و خیلی باصفا.
در ساختمان ورودی باز شد و پروین و محبوبه بیرون آمدند، بهارک تا او را دید آرتم گفت:
- مادرته؟
آیه به بهارک با تشر گفت:
- بهارک،خودت رو جمع کن، مودب هم باش.
هر سه نفر از پله ها بالا رفتند، منصوره بلافاصله گفت:
- مامان دوستام، بهارک و آیه.
که محبوبه نگاهش را به آیه داد و گفت:
- کدوم آیه؟
پروین با لبخند گفت:
- وا این چه حرفیه مادر، خب معلومه دیگه، آیهی رحمت، خیلی خوش اومدی دخترم.
آیه اول جلو رفت و با پروین خانم روبوسی کرد و بعد بهارک سلام داد و روبوسی کرد و با تعارفات پروین و محبوبه به داخل رفتند، منصوره آنها را به پذیرایی برد، هر دو در کنار هم روی زمین نشستند و به پشتی تکیه زدند.
پروین هم نشست و گفت:
- حتماً خیلی خسته شدید؟
بهارک که گویی زبانش قفل شده بود جوابی نداد، آیه نیمنگاهی به بهارک انداخت و گفت:
- نه زیاد، اتوبوس خوبی بود، مسیر هم که عالی بود.
پروین با مهربانی گفت:
- خب خداروشکر، یه گلویی تازه کنید بعد برید استراحت کنید، منصوره اتاق واسهتون آماده کرده.
آیه باز جوابش را داد:
- واقعاً ببخشید حسابی توی زحمتتون انداختیم.
- مهمون حبیب خداست، همین که منت گذاشتید و تشریف آوردید عروسی منصوره خیلی لطف کردید، ان شاءالله عروسی شما دخترهای گلم.
منصوره با یک سینی شربت وارد اتاق شد و گفت:
- ساکهاتون رو گذاشتیم توی اتاقتون.
مدتی نشستند و صحبت کردند، محبوبه که خداحافظی کرد و به خانهاش رفت، بهارک و آیه هم توسط منصوره به اتاقشان راهنمایی شدند تا کمی استراحت کنند، بهارک که در اتاق را بست نفس راحتی کشید و گفت:
- وای مردم، آیه حس جاسوسهای رو دارم که با نقش مبدل رفتن جاسوسی.
آیه خندید و گفت:
- لوس.
و به سمت پنجرهی بزرگ اتاق رفت و به حیاط خانه نگاه کرد و گفت:
- خیلی اینجا قشنگه.
بهارک خسته روی زمین رها شد و گفت:
-دارم میمیرم از خستگی.
***
داوود که یک شلوار کتان سفید و یک تیلباس آبی تنش کرده بود از اتاقش بیرون آمد، سرکی توی پذیرای کشید و بعد به آشپزخانه رفت، منصوره در حال درست کردن شام بود که نزدیکش شد و آرام گفت:
- کجا رفتن؟
منصوره به سمتش چرخید اما با دیدن تیپش لبخندی روی صورتش نشست و گفت:
- به به، خوش تیپ کی بودی تو؟
- من همیشه خوش تیپم، مامان کجاست؟
- تو حیاط، حالا چرا تیپ زدی، جای میخوای بری مگه؟
- توقع داری جلوی اینها زیر شلواری و زیر پیرهنی بپوشم.
منصوره باز خندید و گفت:
- نه والا، زشته خب جلو آیه خانم.
داوود نگاهی به بیرون انداخت و بعد در را آشپزخانه را بست و به سمت منصوره رفت و گفت:
- من که میدونم همهی این آتیشها از گور تو و اون بهارک چشم سفید بلند میشه، نقشه کشیدید باهم، آیه رو آوردید اینجا.
- شلوغش نکن الکی، مادر بهارک اجازه نمیداد تنها بیاد، بهارک گفت پس با آیه میام، من هم مجبوری زنگ زدم از آیه خواهش کردم بیاد، بعد هم نگو که خوشحال نشدی.
- منصوره اگر مامان بفهمه بهارک کیه آبروریزی راه میندازه، فکر اینجاش رو کردی؟
- اینقدر نفوس بد نزن، نمیفهمه، ببینم خدا رو چه دیدی شاید از آیه خوشش اومد، خودم هم کم کم میپزمش و نظرش رو در مورد آیه میپرسم.
- اینکه مطمئنم مامان از آیه خوشش میاد، هیچ عیب و نقصی نداره، متین و باوقار و خانم و خشکل.
منصوره با چشمان گشاد شده گفت:
- دیگه چی؟
- اِ، اینجوری نگام نکن.
- خیلی بیحیا شدی داوود.
داوود هم خندید و گفت:
- نیت من خیره.
- در صورتی که مامان راضی بشه، خب بهتره خوشبین باشی آیه به دل مامان بشینه و بعداً نتونه نه بگه.
- کاش اینطور بشه، یه دقیقه بهارک رو با مامان تنهاش نذاری ها، من میرم میوه بگیرم، چیز دیگهی احتیاج نداری؟
- نه.
و از خواهرش خداحافظی کرد و آشپزخانه را ترک کرد.
***
آیه بعد از یکساعت استراحت از جا برخواست و چادرش را سرش کرد و از اتاق بیرون رفت، هیچکس توی اتاق نبود تا خواست منصوره را صدا بزند در پذیرایی باز شد و داوود که چندتا کیسه میوه دستش بود وارد شد و با دیدن داوود با شرم سریع گفت:
- س...سلام.
داوود با لبخندی جواب سلامش را داد و آیه پرسید:
- ببخشید منصوره و مامان نیستن؟
منصوره از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
- من اینجام آیه جون، دارم شام درست میکنم.
- کمک نمیخوای؟
- چرا که نه؟
داوود به سمت منصوره رفت و کیسهها را به دستش داد و آرام گفت:
- بهارک کجاست؟
آیه که به آنها نزدیکتر شده بود گفت:
- خوابیده
- خداروشکر، مواظبش باشید.
پروین هم از اتاق دیگری بیرون آمد و گفت:
- داوود پسرم بیا باهات کار دارم.
داوود به سمت مادرش رفت و منصوره و آیه وارد آشپزخانه شدند.
منصوره مشغول توضیح دادن دستور پخت غذای محلی به آیه بود که پروین هم وارد آشپزخانه شد و گفت:
- منصوره میذاشتی دوستات برسن بعدبه کار بگیریشون.
آیه با لبخند مهربانی گفت:
- من که کاری نمیکنم پروین خانم، منصوره داشت لطف میکرد دستور پخت قورتو رو یادم میداد.
پروین نزدیکش شد و گفت:
- ماشالله چقدر شما خوشگلی اهل خود شیراز هستید؟
آیه نیمنگاهی به منصوره انداخت و گفت:
- بله.
- به سلامتی، ما یه بار شیراز اومدیم، یعنی همینجوری گذری رد شدیم، شهر قشنگیه.
- قشنگی نگاه شما بوده که قشنگ دیدید.
پروین باز هم با لبخندی گفت:
- قربونت برم، منصوره اگر این قورتو آمادهست بریز توی قابلمه کوچیکه بدم داوود ببره.
منصوره متعجب گفت:
- کجا ببره؟
- خب واسه شامش ببره، میخوام بفرستمش بره خونهی معصومه، میگه میرم توی اتاقم توی گلخونه میخوابم.
- خب واسه چی بره؟
- حواست نیست، مهمون داریم، دخترها راحت نیستن، همش چادر سرشون کنن.
آیه میان حرفشان آمد و گفت:
- به خاطر ما ایشون رو اذیت نکنید، من با این چادرم مشکلی ندارم.
- نه دخترم، اذیت میشی خب، اونم بره راحتتره.
و خودش قابلمهی کوچکی را برداشت و برای داوود کشید، با نونی داخل دستمالی بست و از آشپزخانه که بیرون رفت، منصوره گفت:
- نگران نباش، جای که میره میخوابه راحته.
آیه که توی فکر بود یه دفعه به خودش آمد و گفت:
-چیزی گفتین.
منصوره خندید و مشغول کارش شد.
***
داوود با سوییچ و موبایلش ل**ب حوض نشسته بود که مادرش هم که به حیاط آمده بود در کنارش نشست و گفت:
- مطمئنی نمیخوای بری خونهی آبجیت؟
- نه، حوصلهی سهراب رو ندارم.
- خب پس برو خونهی محبوبه.
- اونجا هم حوصلهی حامد و اون پسر تخم جنش رو ندارم.
- خب حالا چرا اوقاتت تلخ؟ ناراحت شدی گفتم برو؟
داوود برخواست و گفت:
- نه مادر چرا ناراحت بشم؟
پروین هم برخواست و گفت:
- خب گناه دارن، مهمون ما هستن، این دختر طفلی که نمیتونه همش چادر سرش باشه .
- من که حرفی نزدم مادر، این غذای من.
- آره بیا بگیر.
داوود از مادرش خداحافظی کرد و به سمت گلخانه به راه افتاد در حالی که در طول مسیر به آیه و آینده فکر میکرد.
***
بعد از نماز صبح با همان چادر نماز که سرش بود از اتاق بیرون رفت، وارد حیاط شد و نفس عمیقی کشید خنکی و تمیزی هوا حسابی او را سرحال آورده بود، لبهی پلکان نشست و به باغ پردرخت و سرسبز خیره شد،کم کم هوا روشن میشد، روشنایی اول صبح او را به وجد آورده بود توی حس و حال خودش بود که صدای منصوره را شنید.
- خوب خوابیدی؟
نگاهش به سمت منصوره چرخید و گفت:
- صبح بخیر، خوب بود، خیلی عالی.
منصوره هم در کنارش نشست و گفت:
- دیدی که داداشم رفت باز هم چادر سرت کردی؟
- نه، برای نماز سرم کردم بعد هم با همین اومدم بیرون از هوا لذت ببرم، خوش به حالتون که همچین جای قشنگی زندگی میکنید.
- دوست دارید شما هم بیاید همچین جای زندگی کنید؟
- کیه که دوست نداشته باشه؟
- خب خیلی ها هستن دوست ندارن توی روستا زندگی کنن.
- من جزو اون خیلیها نیستم.
- خب پس با زندگی توی روستا مشکلی ندارید .
- نه، چرا باید مشکل داشته باشم؟ ولی خب ما نمیتونیم توی روستا زندگی کنیم چون خونه و زندگی و دوست و آشناها و کار خانوادهم توی شهر.
منصوره در کنارش نشست و گفت:
- خب وقتی ازدواج کردی میتونی بری روستا زندگی کنی؟
- شاید، شاید هم نه، باید دید او هم زندگی توی روستا رو دوست داره یا نه؟
- از کی حرف میزنی؟
آیه خندید و گفت:
- فعلاً کیس خاصی نیست، منظورم همونیه که قراره بعدها شوهرم بشه.
- آهان، قصد ازدواج نداری؟
لبخندی روی ل**ب جا خوش کرد و گفت:
- فعلاً که دارم درس میخونم.
- درس و ازدواج که ربطی به هم نداره، من هم سال آخر دانشگاه بودم که با مهدی نامزد کردم ولی به خاطر بابام هر بار عروسیمون عقب میافتاد.
- آهان مشکلشون رو میدونم، امیدوارم هر چه زودتر مشکلشون حل بشه.
- دوست داشتم توی عروسیم باشه ولی خب داداش داوودم که هست، خیلی مرده به خدا، همهی این سالها جور نبودن بابامون رو کشید، حتی اون موقع که توی تهرون درس میخوند پارهوقت کار میکرد و پولش رو میفرستاد واسه ما، بعد هم که فارغ التحصیل شد یه سال توی تهرون موند بلکه کاری پیدا کنه اما نتونست بالاخره برگشت روستا، از توی همین روستا به درآمد خوب رسید، یه گاوداری و گلخونهی پرورش گل رز داره، زمین کشاورزی هم داره، هر سال آفتابگردون میکاریم امسال هم کاشتیم ولی هنوز خیلی بزرگ نشدن وقتی آفتابگردونها بزرگ میشن خیلی قشنگ میشه.
- عکسهای مزرعهی آفتابگردون دیدم، واقعاً جذابه.
- انشاءالله یه بار هم قبل برداشت محصول بیاید و مزرعه رو با گلهاش ببینید .
- شوهرت هم از اهالی همین روستاست؟
- آره، اولش ازش خوشم نمیاومد، به نظرم میاومد خیلی دست و پاچلفتی باشه ولی بعداً بهم ثابت شد اینطوری نیست، آخه خیلی سر به زیر و ساکته.
- انشاءالله خوشبخت بشید.
در خانه باز شد و داوود با چند تا نان تازه و داغ وارد حیاط شد، آیه سریع چادر را روی سرش انداخت، داوود که جلوتر آمد ایستاد و گفت:
- سلام، صبح بخیر.
منصوره به سمتش رفت و گفت:
- صبح بخیر داداش سحرخیزم.
آیه هم با خجالت گفت:
- صبحتون بخیر؛ ببخشید که به خاطر ما زابراه شدید؟
- خواهش میکنم.
و نانها را به سمت منصوره گرفت، منصوره نانها را گرفت و گفت:
- اینها رو بذارم توی سفره تا خشک نشده.
و به این بهانه به داخل رفت، آیه مانده بود که چه کار کند که داوود گفت:
- دیشب خوب خوابیدید؟ راحت بود جاتون