• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
آیه با شرم گفت:
- خوب بود ممنون.
- بهارک تونست بخوابه یا فکر و خیال نذاشت بخوابه؟!
- بهارک نتونه بخوابه! سرش که گذاشت روی بالش بیهوش شد؛ دختر خوش‌خوابیه.
- دیروز که رسیدیم حسابی ترسیده بود؟
- دیشب بعد از شام که صحبت می‌کردیم گویا ترسش ریخته بود و با مادرتون هم راحت بود.
- خداروشکر، فقط مواظبش باشید سوتی نده.
- این‌جور که پیداست شما بیشتر از مادرتون می‌ترسید؟
داوود خندید و گفت:
- نه اینطور نیست فقط نمی‌خوام کدورتی پیش بیاد، شما بالاخره مهمون ما هستید!
- هر چند دروغ گفتیم به مادرتون و این‌جوری گولشون زدیم ولی امیدوارم کدورتی پیش نیاد.
- چی بگم والا؟ مادرم به خاطر کارهای که پدرم کرد خیلی سرزنش شد و حرف شنید برای همین یه کم روی جمیله خانم و بچه‌هاش حساس.
- حق داره، هیچ زنی تحمل هوو رو نداره.
- چی بگم والا...
منصوره وارد حیاط شد و گفت:
- داوود بیا صبحونه بخوریم تا راه بیفتیم.
داوود به ساعتش نگاه کرد و گفت:
- زود نیست؟ هنوز شش صبحه.
- خب تا صبحونه بخوریم و آماده بشیم و راه بیفتیم هفت و نیم، هشت شده.
- هر چی شما بگی خواهر جان.
- من برم بهارک رو بیدار کنم.
***
داوود تا وارد آشپزخانه شد مادرش با اخمی نگاهش کرد و گفت:
- چی می‌گفتی به دوست منصوره؟
- چی؟ کجا؟
- همین الان، توی حیاط.
- آهان داشت معذرت خواهی می‌کرد که به خاطر اون‌ها من دیشب رفتم یه جای دیگه ، من هم بهش گفتم اصلاً مهم نیست و از این حرف‌ها.
- آهان، دختر خوبیه.
و مشغول دم گذاشتن چای شد، نگاهی بین منصوره و داوود رد و بدل شد و منصوره باز حرف را شروع کرد و گفت:
- خیلی هم خجالتیه.
- آره بر عکس اون یکی رفیقت، بهارک بود اسمش؟
- آره.
- اصلاً تیپ و قیافه‌ش هم خوشم نیومد، دختر که نباید این‌طوری جلف لباس بپوشه.
- ولی ذاتاً دختر خوبیه مامان.
- خدا به مادرش ببخشه.
داوود به منصوره اشاره‌ی کرد که منصوره گفت:
- مامان به نظرت آیه چطوریه؟
- اون دختر خوبیه، نجیب و سر به زیر، ماشالله خیلی هم با حیاست.
داوود با رضایت ابروی بالا انداخت و منصوره گفت:
- مامان، آیه مجرده ها!
پروین مشکوک نگاهش کرد و گفت‌:
- خب منظورت چیه؟
- دختر خوبیه برای داوود.
داوود با اعتراضی الکی گفت:
- ای بابا، منصوره باز شروع کردی.
- خیلی هم دلت بخواد.
داوود با قهر گفت:
- من می‌رم لباس عوض کنم.
و مثلاً با قهر از آشپزخانه بیرون رفت ولی کنار در ایستاد. منصوره گفت:
- خب مامان نظرت چیه ؟
- دیدی که، این از اخلاق و رفتارش، انگاری این پسر جنه و کلمه‌ی ازدواج بسم الله؛ دیدی چطوری در رفت؟
منصوره با خنده گفت:
- داره ناز می‌کنه مامان.
- نه منصوره، نظر خودمم نیست، از کسی که بشناسیم دختر بگیریم خیالمون راحت‌تره، تو این برادر کله‌شقت رو راضی کن یه بار بریم حداقل لیلا رو ببینه، دختره این‌قدر خوشگل که حتم دارم راضی می‌شه.
- باشه باهاش حرف می‌زنم.
داوود با دلخوری به سمت اتاقش راه افتاد که در اتاق آیه و بهارک هم باز شد و هردو بیرون آمدند، بهارک تا داوود را دید با ذوق خواست حرفی بزند که آیه محکم جلوی دهنش را گرفت، داوود هم سری تکان داد و وارد اتاقش شد، آیه دستش را از جلوی دهن بهارک برداشت و گفت:
- تو آخر ما را لو می‌دی!
- حواسم نبود خوب.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
آیه با تشر گفت:
- این روسری هم سرت کن. مادرش ناراحت می‌شه جلوی پسرش بی‌حجاب بگردی.
- خب داداشمه که.
- هیس، مادرش که این رو نمی‌دونه؛ چقدر تو سرتق هستی!
منصوره با سینی بزرگی که دستش بود از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
- صبح بخیر بهارک، خوب خوابیدی؟
بهارک با ذوق گفت:
- عالی بود.
- پس بدو دست و صورتت رو؛‌بشور بیا صبحونه بخوریم که باید راه بیفتیم، امروز حسابی برنامه داریم.
بهارک سری تکان داد و به سمت دستشویی رفت. آیه به منصوره و پروین در انداختن سفره کمک کرد، همه سر سفره بودند اما از داوود خبری نبود که منصوره به سمت اتاقش رفت و ضرباتی به در زد. دقایقی بعد در باز شد و منصوره باز هم با دیدن تیپ برادرش ابروی بالا انداخت و آرام گفت:
- وای داداش جون می‌خوای کی رو دق بدی؟
داوود سرش را نزدیک گوش منصوره آورد و گفت:
- تو رو خدا منصوره این لوس بازی‌ها چیه؟
- بیاید سر سفره دیگه.
بهارک سرش را نزدیک گوش آیه برد و آرام گفت:
- ببین توروخدا عجب جیگری شده.
آیه چشم غره‌ی به او رفت و بهارک گفت:
- سلام آقا داوود، ببخشید دیشب به خاطر ما مجبور شدید از این‌جا برید.
داوود کنار سفره نشست و گفت:
- خواهش می‌کنم خانم، شما مهمون ما هستید.
- واست چای بریزم بهارک.
- آره دستت درد نکنه.
پروین نیم‌نگاهی به داوود انداخت و گفت:
- کی بر می‌گردید؟
منصوره جوابش را داد:
- عصری میایم.
- فقط خیلی مواظب خودتون باشید، داوودجان آروم رانندگی کن، این دخترها امانت هستن.
بعد از صبحانه از پروین خداحافظی کردند و از خانه بیرون آمدند، وقتی سوار ماشین از روستا بیرون آمدند بهارک نفس راحتی کشید و گفت:
- آخیش، راحت شدیم چقدر سخته نقش بازی کردن، می‌دونم بازیگر خوبی نمی‌شم.
داوود سرزنش‌گرانه گفت:
- دختر تو که صبح داشتی بدبختمون می‌کردی، اگر آیه خانم جلوی دهنت رو نگرفته بود الان مادرم همه‌مون رو از خونه پرت کرده بود بیرون.
- خب حواسم نبود، این حرف‌ها رو بی‌خیال بگو ببینم داداش‌جون کجا می‌خواهی ببریمون؟
داوود از آینه نگاهش کرد و گفت:
- یه جای خیلی قشنگ، اول می‌ریم اماکن تاریخی شهر رو می‌گردیم؛ البته اگر دوست داشته باشید!
بهارک با تحسین گفت:
- خیلی هم خوبه.
داوود باز گفت:
- نزدیک ظهر هم می‌ریم بابا امان که ناهار همون‌جا بخوریم.
بهارک متعجب گفت:
- بابا امان؟
بعد از چرخیدن در شهر و سر زدن به چند مکان تاریخی و گرفتن یک عالمه عکس به یکی از گردشگاه‌های تفریحی و زیارتی بجنورد که یکی از قدیمی‌ترین و زیباترین پارک‌های ایران بود رفتند،جای که آیه و بهارک بی‌نهایت از آن خوششان آمده بود، بهارک با شوق و هیجان احساساتش را بروز می‌داد و مدام می‌خواست عکس بگیرد و بقیه را هم مجبور به گرفتن عکس می‌کرد، اما آیه بیشتر ساکت بود و با نگاهش می‌خواست از لحظه لحظه‌ی آن مکان لذت ببرد. بعد از این‌که زیارتی در امامزاده داشتند به رستورانی که نزدیک به دریاچه بود رفتند و تختی را برای نشستن انتخاب کردند، داوود همینطور که ل*ب تخت نشسته بود گفت:
- این‌جا کباباش حرف نداره، همگی با کباب موافق هستید؟
بهارک با ذوق گفت:
- من اوکیم.
داوود نظر آیه و منصوره را هم پرسید که هردو با تشکر موافقت خودشان را اعلام کردند و داوود برای سفارش کباب از آن‌ها جدا شد.
بهارک بعد از رفتن داوود گفت:
- واقعاً سفر خوبی بود. ممنونم منصوره، خیلی به همچین سفری احتیاج داشتم.
آیه هم در ادامه‌ی حرفش گفت:
- آره واقعاً عالی بود، ممنونم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
منصوره در جوابشان لبخندی به ل*ب نشاند و گفت:
- تازه کجاش رو دیدید! این تازه یه بخش کوچیکی از قشنگی‌های شهر ماست؛کاش بیشتر می‌موندید تا وقت داشته باشیم و بیشتر بگردیم.
آیه با مهربانی گفت:
- همین‌قدر هم حسابی زحمت دادیم.
بهارک همینطور که داشت سلفی می‌گرفت گفت:
- ان‌شاءالله دفعه بعد که اومدیم بیشتر می‌مونیم.
آیه متعجب گفت:
- دیگه واسه چی می‌خوای بیای؟
بهارک با شیطنت جوابش را داد:
- حالا شاید قسمت شد بازم اومدیم.
- آهان باز هم با آرتیست بازی.
بهارک دست از سلفی کشید و گفت:
- این‌قدر غر می‌زنی به جونم، دپرس می‌شم ها!
و باز مشغول کار خودش شد که منصوره معترض گفت:
- بهارک کافیه دیگه، حافظه‌ی گوشیت نترکید از بس عکس گرفتی؟!
- نه نمی‌ترکه، بیاید یه عکس سه‌تایی دیگه بگیریم.
و آنها را مجبور کرد در کنارش بنشینند و عکس بگیرند، چند لحظه‌ی بعد وقتی بهارک دید داوود به سمتشان بر می‌گردد گفت:
- منصوره این‌جا دستشویی هم داره؟
- آره پشت اون ساختمون.
- کجا ؟ میای نشونم بدی.
- از این‌طرف می‌ری پشت همین ساختمون رستوران هست.
بهارک از جا برخواست و از تخت پایین آمد و گفت:
- خب بیا نشونم بده، چی می‌شه مگه؟
منصوره مکثی کرد و بعد گفت:
- باشه، بیا بریم.
و دست منصوره را گرفت و با هم از آنجا دور شدند، آیه چون پشت به ساختمان رستوران نشسته بود متوجه آمدن داوود نمی‌شد بعد از رفتن بچه‌ها با خودش گفت:
- نمیری بهارک، ببین چه برنامه‌ی واسه‌مون درست کرده، یکی نیست به من بگه عقلت کم بود با این دخترخاله‌ی کم عقلت اومدی مسافرت.
داوود که حرفهایش را شنید با لبخندی جلو آمد و گفت:
- دخترها کجا رفتن؟
آیه از دیدنش جا خورد و گفت:
- چی؟
داوود لبه‌ی تخت نشست و گفت:
- بهارک و منصوره.
- رفتن دستشویی.
- از این‌که با بهارک اومدید ناراحت هستید؟
- نه، اما چیزی که ناراحتم کرده دروغیه که مادرتون گفتیم.
-متاسفم، متاسفم که به خاطر خانواده‌ی ما مجبور شدید دروغ بگید.
آیه نگاهش در نگاه داوود نشست و گفت:
- دروغ دردآوره آقا داوود؛ هم برای کسی که دروغ می‌گه هم برای کسی که می‌شنوه، بعضی‌ها شاید ساده از کنارش بگذرن اما بعضی‌ها هم هیچ وقت نمی‌تونن با خودشون کنار بیان.
داوود همینطور به آیه خیره مانده بود که آیه نگاهش را گرفت و به دریاچه چشم دوخت، داوود هم به خودش آمد و گفت:
- یعنی هیچ فرقی بین یه دروغ مصلحتی با یه دروغ واقعی نیست.
آیه نگاهش را از دریاچه گرفت و باز مستقیم به چشمان داوود چشم دوخت و گفت:
- ما آدم‌ها موجودات جالبی هستیم، دروغ می‌گیم و بهش می‌گیم دروغ مصلحتی، در صورتی که اصلاً نمی‌دونیم مصلحت چیه؟
- مصلحت این که، کسی رو که دوستش داری ناراحت نکنی، من گاهی دروغ می‌گم و می‌دونم مصلحتی، من میام تهرون تا بفهمم مشکل پدرم چیه؟ ناچاراً با خانواده‌ی جمیله خانم ملاقات می‌کنم و باهاشون رفت و آمد دارم ولی از اون‌طرف به مادرم می‌گم با جمیله خانم و بچه‌هاش کاری ندارم، شما بگید من چیکار کنم؟ از یه طرف یه کسایی هستن که برادر و خواهرهام حساب می‌شن و به کمک من احتیاج دارن و نمی‌تونم بی‌تفاوت از کنارشون بگذرم، از یه طرف مادرم که از جمیله‌خانم و بچه‌هاش بیزاره چون فکر می‌کنه اون بود که شوهرش رو دزدید و زندگیش رو نابود کرد، توی همچین شرایطی چیکار باید کرد؟
- چرا سعی نمی‌کنید با مادرتون صحبت کنید و بهشون بگید که جمیله و بچه‌هاش تقصیری ندارن.
داوود با لبخند تلخی گفت:
- فکر می‌کنید تا حالا این‌کار رو نکردم، وقتی ما بچه‌ها درگیر زندگی بزرگترهامون می‌شیم یا باید باهاشون بجنگیم و یا باید با مدارا بگذرونیم،بجنگیم؟ اصلاً گزینه‌ی خوبی نیست، اگر هم باشه من آدمش نیستم، پس می‌مونه مدارا کردن یا همون دروغک‌های مصلحتی.
و لبخندی مهربان را چاشنی کلامش کرد و گفت:
- سعدی هم می‌گه دروغ مصلحت‌آميز به ز راست فتنه‌انگيز
آیه هم با شنیدن این ضرب‌المثل بالاخره خنده به لبش آمد و گفت:
- شاید هم حق با شماست.
- رشته‌تون ادبیات بود، درسته؟
- بله چطور؟
- پس باید خیلی اهل شعر باشید.
-آره، شعر خوندن یکی از تفریحاتم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
- من هم خیلی دوست دارم، مخصوصاً کل‌کل‌های شاعرانه رو دوست دارم، مثلاً این بیت حافظ هست که می‌گه
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل مارا،
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
آیه هم خندید و گفت:
- بله جالبه، صائب هم در جوابش می‌گه
هر آنکس چیز می‌بخشد، ز جان خویش می‌بخشد
نه چون حافظ که می‌بخشد سمرقند و بخارا را
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
داوود با لبخند سری تکان داد و گفت:
- در ادامه شهریار می‌گه
هر آنکس چیز می‌بخشد بسان مرد می‌بخشد
نه چون صائب که می‌بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور میبخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دل‌ها را
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را
آیه باز گفت:
-چقدر خوب؛ همه‌ش رو حفظ هستید؟
داوود سری تکان داد و گفت:
- این کل‌کل شاعرانه دنباله‌داره، من بعضی‌هاش رو حفظم مثلاً ناصری می‌گه:
هر آنکس چیز می‌بخشد، به زعم خویش می‌بخشد
یکی شهر و یکی جسم و یکی هم روح و اجزا را
کسی چون من ندارد هیچ در دنیا و در عقبا
نگوید حرف مفتی چون ندارد تاب اجرا را)
این بیت شعر را که خواند هر دو با هم خندیدن، در میان همین خنده‌ها بود که نگاهشان باز هم آتش به جان هردویشان زد، آیه زودتر به خودش آمد و نگاهش را به دریاچه داد، داوود دستی به موهایش کشید و نگاهی به دور و بر خود انداخت و دوباره نگاهش را به آیه داد و گفت:
- دوست داشتم هنر بخونم و بازیگر بشم.
نگاه آیه به سمتش برگشت و داوود گفت:
- به نقاشی و شعر هم خیلی علاقه داشتم، برای همین با خوندن شعر تفریح می‌کنم.
- خب چرا هنر نخوندید؟
- شرایط طوری شد که فکر می‌کردم اگر مدیریت بخونم کار بهتری می‌تونم پیدا کنم ولی بعد از فارغ‌التحصیلی متوجه شدم همه چیز اونطوری که من فکر می‌کردم نیست.
- الان ناراضی هستید از کارتون؟
- آره، از کارم راضیم، خیلی هم خوبه.
منصوره و بهارک از دور از پشت درختی آن‌ها را می‌پایدند که منصوره خسته گفت:
- بهارک کافیه دیگه بیا بریم؟
-منصوره واستا تو رو خدا؛ فکر کنم تازه صحبت‌هاشون گل انداخته.
- خب تا کی باید این‌جا واستیم.
- یه خورده دیگه واستیم، ندیدی چطوری می‌خندیدن، فکر کنم داداشم مخ دختر خاله‌م رو زده.
- داوود همچین پسری نیست، هیچ وقت هم به دوستی با آیه فکر نمی‌کنه.
- می‌دونم نیتش خیره ولی خب قبل از هر نیت خیری باید یه آشنایتی باشه خب، دختر خاله دسته گلم رو آوردم واسه‌تون ناز هم می‌کنید.
- بهارک مادر من هیچ‌وقت راضی نمی‌شه، پس بهتره داوود را هل ندیم توی یه رابطه‌ی که سرانجامی نداره.
بهارک به سمت منصوره چرخید و گفت:
- چرا راضی نمی‌شه؟
- باید واسه‌ت توضیح بدم فکر می‌کردم باهوش‌تر از این حرف‌ها هستی.
بهارک کمی سکوت کرد و گفت:
- یعنی به این خاطر که آیه دختر خاله‌ی من و مادرت چشم دیدن مادر من و ما رو نداره؟
- چی بگم والا؟ فعلاً که اینجوریه، بیا بریم پیششون.
بهارک دیگر حرفی نزد و به دنبال منصوره به راه افتاد، چند دقیقه‌ی بعد هم ناهارشان را آوردند که در سکوت ناهار را خوردند و بعد از کمی استراحت به راه افتادند
از آن‌جا که حرکت کردند به سمت روستای اسپیدان رفتند ساعت تقریباث چهار بعدازظهر بود که به آن روستا رسیدند، مدتی در روستای اسپیدان چرخیدند و حسابی عکس گرفتند، بهارک و داوود سر به سر هم می‌گذاشتند و همین باعث خنده‌ی آیه و منصوره می‌شد، به دره و آبشارهای قشنگ بهارگاه که در جنوب غربی روستا بود وقتی رسیدند برای استراحت نزدیک یکی از آبشارها زیر درختی نشستند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
منصوره که خوراکی‌های که با خود آورده بود از کیفش بیرون آورد و هر سه دخترها مشغول خوردن شدند اما داوود به کنار آبشار و چشمه رفته بود تا آبی به دست و صورتش بزند.
بهارک نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- نمی‌دونستم همچین جاهای قشنگی توی کشورمون هست، فکر می‌کردم فقط شمال ایران که قشنگه.
موبایل بهارک زنگ خورد که نیم‌نگاهی به شماره انداخت و برای جواب دادن به تلفنش از کنار آیه و منصوره برخواست و به طرف دیگری رفت.
منصوره همینطور که با نگاهش او را دنبال می‌کرد گفت:
- مشکوک می‌زنه ها!
- همین پسره‌ست که اومده خواستگاریش.
- آهان داوود گفته بود یه خواستگار داره، حالا چی جوابش رو داده؟
- نمی‌دونم، بهارک می‌گفت که قراره تحقیق کنن بعد جواب بدن.
داوود به کنارشان برگشت و در کنار منصوره نشست و گفت:
- بهارک داره با کی حرف می‌زنه؟
منصوره و آیه نگاهی به هم انداختند و منصوره گفت:
- نمی‌دونیم، حتماً مادرشه.
داوود همینطور که بهارک نگاه می‌کرد گفت:
- آهان.
داوود کمی تخمه از توی کیسه برداشت و گفت:
- فرصت زیادی نبود وگرنه جاهای قشنگ زیادی برای دیدن هست.
آیه در جوابش گفت:
- همین‌قدر هم خیلی عالی بود، خیلی بهمون خوش گذشت، واقعاً ممنونم.
منصوره: کاش فردا نمی‌بایست می‌رفتم آرایشگاه، می‌رفتیم بازم می‌گشتیم ، اما روستای خودمون و اطرافش هم جاهای زیادی برای دیدن داره، فردا را باران باهاتون میاد.
آیه: ممنون، این‌جوری خیلی داریم زحمت می‌دیم.
داوود: باران از خداشه، بابت امروز هم که نیاوردیمش حتمی خیلی گله می‌کنه.
بهارک به جمعشان برگشت و گفت:
- باز هم دمت گرم داداشی، خیلی جاهای قشنگی ما رو بردی.
و در طرف دیگر داوود نشست و گفت:
- منصوره ماه عسل کجا قراره برید؟
- می‌ریم مشهد بعد هم شمال.
- بعد هم تهران، مهمون ما هستید، به قرآن اگر نیاید حسابی دلخور می‌شم، می‌خوام ببرمتون چند تا جای خوب توی تهرون نشونتون بدم فکر نکنید شهر ما هیچی نداره.
- باشه، ببینم نظر مهدی چیه؟
- نظر مهدی باید نظر خانومش باشه، مگه نه آیه؟
آیه با لبخند گفت:
- بهارک من چی بگم؟
- حرف من تایید کن.
با این حرفش همگی خندیدند، مدت دیگری نشستند و بعد عزم رفتن کردند، وقتی سوار ماشین شدند و از روستای اسپیدان بیرون می‌آمدند هوا کاملاً تاریک شده بود، به روستا رسیدند که ساعت هشت و نیم بود و همگی حسابی خسته بودند، داوود به اتاقش رفت و دوشی گرفت و لباس عوض کرد وقتی از اتاقش بیرون آمد هیچ کس توی اتاق نبود سری به آشپزخانه زد، پروین در حال آماده کردن وسایل سفره‌ی شام بود که بو*س*ه‌ی روی گونه‌ی مادرش نشاند و گفت:
- خسته نباشی مامان جون،شام چی داریم؟
- فسنجون، غذات رو گذاشتم توی این ظرف بردار برو.
داوود مستاصل گفت:
- نای رانندگی ندارم به خدا، الان غذام رو می‌خورم و می‌رم توی اتاقم و قول می‌دم تا صبح از اتاقم بیرون نیام.
- نه، بهتره بری، این دخترها می‌خوان یه حمومی برن و یه کم راحت‌تر لباس بپوشن، زود بگیر ببینم.
و ظرف غذایش را به سمتش گرفت، داوود ظرف غذا را گرفت و گفت:
- باشه، خداحافظ.
و از آشپزخانه بیرون آمد. موبایل و سوییچش را برداشت و از اتاق بیرون رفت، لبه‌ی پله‌ها نشست و مشغول پوشیدن کتونی‌هایش بود که احساس کرد کسی او را نگاه می‌کند برای همین برگشت و متوجه آیه شد که کنار پنجره ایستاده بود تا آیه خواست کاری کند دیر شده بود و شکار نگاه داوود شد، لحظاتی فقط یکدیگر را نگاه کردند بعد لبخندی به ل**ب داوود نشست و آیه هم با لبخندی شرمگین پرده را انداخت و عقب رفت.
ظرف غذایش را برداشت و از خانه بیرون رفت، وقتی به گلخانه رسیدکه ساعت تقریباً ده و نیم بود، شامش را خورد و روی تختی که گوشه‌ی اتاق بود دراز کشید، دستانش را زیر سر جمع کرد و به آسمان پرستاره ی روستا خیره شد.
***
منصوره بعد از صبحانه با خواهرشوهر و شوهرش مهدی رفت، قرار بود مهدی آن‌ها را تا آرایشگاهی در بجنورد برساند، خواهرها و خواهرزاده‌های داوود هم به خانه‌ی مادرشان آمده بودند تا کارهای قبل از عروسی را انجام دهند و کم و کسری‌ها را جبران کنند، آیه و بهارک هم که با آن‌ها صمیمی شده بودند در مورد وسایل سفره‌ی عقدشان نظر می‌دادند و معصومه با حوصله در رابطه با رسم و رسوماتی که باید اجرا می‌شد برای دخترها صحبت می‌کرد، وقتی صحبت‌هایش تمام شد بهارک گفت:
- یعنی همه لباس محلی می‌پوشن؟
- آره همه‌مون لباس محلی می‌پوشیم، هم قشنگ‌تره هم اصیل‌تر.
- چه خوب که من هم لباس محلیم رو آوردم.
معصومه متعجب گفت:
- شما لباس محلی ما را دارید ؟
بهارک جا خورد و بریده بریده گفت:
- بله چیزه... .
که آیه زود گفت:
- منصوره واسه‌ش آورده بود، یه بار پیله شد به منصوره که واسه‌ش بخره، ولی من ندارم.
معصومه با لبخندی گفت:
- اشکال نداره، اتفاقاً می‌خواستم بگم اگر لباس ندارید با باران برید بگیرید.
باران با ذوق گفت:
- می‌خواهید بریم بگیریم، از فخری خانم می‌گیریم.
معصومه نگاهش را به باران داد و گفت:
- آره دخترم، پاشو برید لباس بگیرید ممکنه عصری برید فخری خانم نباشه
آیه و بهارک که به اتاق رفتند تا حاضر شوند بعد از رفتنشان پروین گفت:
- باران به فخری آهسته بگو پول لباس نگیره ها، خودمون بعداً حساب می‌کنیم.
باران با گفتن حواسم هست از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
در طول مسیر بهارک مدام در مورد روستا و اقوامشان و نوع برگزاری مراسم‌ها سوال می‌پرسید و باران با حوصله جواب می‌داد چند کوچه‌ی که طی کردند باران با دیدن ماشین داوود که از رو به رو می‌آمد خوشحال به سمتش رفت.
ماشین داوود نزدیکیشان توقف کرد که باران جلو رفت و گفت:
- سلام دایی خوش‌تیپ خودم.
- سلام کجا می‌رید؟
- برای مراسم عروسی می‌ریم لباس بگیریم.
بهارک هم جلوتر آمد و خیلی رسمی گفت:
- حسابی بهشون زحمت دادیم.
داوود با لبخند جوابش را داد:
- چه زحمتیه، رحمت. باران می‌خواهید برسونمتون؟
- رسیدیم دیگه، می‌ریم خونه‌ی فخری خانم، می‌گم دایی یه چیزی بهت می‌گم به کسی نمی‌گی؟
باران نیم‌نگاهی به آیه و بهارک انداخت و بعد زیر گوش داوود چیزی را گفت که داوود سری تکان داد و گفت:
- دمت گرم باران. حواسم هست، فعلاً.
و از آن‌ها جدا شد بعد از رفتن داوود، بهارک با شیطنت گفت:
- نمی‌دونستم جاسوس مخفی داییت هستی؟
باران ریز خندید و گفت:
- حقش نیست، مامانم و خاله و مادربزرگ واسه‌ش نقشه کشیدن توی عروسی خاله منصوره یه دختره رو نشونش بدن و یه جورای وانمود کنن که دایی داوود اون دختره رو می‌خواد این‌طوری حرفش بین مردم بشه و دایی داوود مقابل عمل انجام شده قرار بگیره.
بهارک نیم‌نگاهی به آیه انداخت و گفت:
- عجب!
- دختره خوشگله ولی خیلی مغروره، البته مادربزرگم این نظر نداره.
به خانه.ی رسیدند، باران زنگ را زد و گفت:
- فخری خانم خیاط و بیشتر وقت‌ها لباس آماده داره، چون برای بازار لباس می‌دوزه.
زن میان‌سال زیبایی که خودش هم لباس محلی به تن داشت در را باز کرد، دخترها خوش و بشی کردند و وقتی فخری خانم فهمید برای چه کاری آمده‌اند با خوش‌رویی آن‌ها را به داخل دعوت کرد، به اتاق بزرگی که چند تا چرخ خیاطی آن‌جا بود و لباس‌های زیادی به چوب لباس و کاور بود وارد شدند، فخری دو دست لباس را به آیه داد تا آن‌ها را امتحان کند؛ آیه پشت پرده‌ی رفت و یکی از لباس‌ها را امتحان کرد که همان لباس کاملاً اندازه‌اش بود وقتی از پشت پرده بیرون آمد، فخری واسه‌ش کل کشید و گفت:
- چقدر قشنگ شدی؟
- این هنر دست شماست که زیباست.
لباس را گرفتند و به خانه برگشتند، چون در نیمه باز بود هر سه نفر وارد خانه شدند به نزدیکی پله‌ها که رسیدند صدای بلند داوود را شنیدند و ایستادند.
- آره خب، من هم احمقم نمی‌فهمم. این چه بازیه آخه، فکر آبروی من رو نکردید؟
محبوبه در جوابش گفت:
- چرا داد می‌زنی؟ چرا شلوغش می‌کنی؟ اتفاقی که نیفتاده.
پروین مادرش با حرص گفت:
- من فقط بفهمم کی این خبرها رو به تو می‌رسونه خودم زبونش رو می‌برم.
باران با ترس به بهارک و آیه نگاه کرد و گفت:
- می‌خواهید بریم یه خورده توی روستا بگردیم؟
آیه گفت:
- فکر بدی نیست.
بهارک هم با لبخندی گفت:
- نگران نباش دایی داوودت نمی‌گه تو گفتی.
باز داوود داد زد:
- تمومش کنید دیگه، آره من یه نفر دوست دارم. همین می‌خواستید بشنوید.
باران دست دخترها را گرفت و بین درخت‌ها رفتند، داوود عصبانی از اتاق بیرون زد و کفش‌هایش را برداشت و لبه‌ی پلکان نشست و داشت کفش می‌پوشید که معصومه بیرون آمد و نزدیکش شد و گفت:
- باران بهت گفته مگه نه؟
داوود عصبی جوابش را داد:
- باران هیچی به من نگفته.
- خیل خب حالا کجا داری میری کلی کار داریم؟
- می‌رم یه بادی به کله‌م بخوره بر می‌گردم.
دخترها همینطور یواش یواش از بین درخت به سمت در خانه می‌رفتند، داوود که برخاست و به سمت در خانه رفت، معصومه هم به داخل برگشت، تا داوود بیرون رفت دخترها هم پشت سرش بیرون آمدند.
باران به سمتش دوید و صدایش زد:
- دایی، دایی داوود .
داوود به سمتش چرخید و گفت:
- کی برگشتید؟
- همین الان؛ دیدیم دعواست از خونه زدیم بیرون. دایی گفتم بین خودمون باشه تو رفتی دعوا راه انداختی.
- مهم نیست.
بهارک از پشت سر باران با اشاره‌ی گفت ما را هم با خودت ببر.
باران باز گفت:
- حالا من برم تو خونه مادرم از زیر زبونم حرف می‌کشه اونوقت خودم بدبخت می‌شم.
داوود نیم‌نگاهی به بهارک انداخت و گفت:
- خب، اصلاً بیاید با من بریم گلخونه، یکی دو ساعت دیگه با هم برمی‌گردیم، جرات ندارن جلوی من حرفی بزنن.
باران به سمت بهارک و آیه چرخید و گفت:
- بریم؟
بهارک با خوش‌رویی گفت:
- آره بریم چقدر هم خوب.
آیه با خشمی نگاهش کرد و داوود با لبخندی گفت:
- پس بریم.
آیه با اجبار بهارک ناچاراً با آن‌ها همراه شد؛ باران جلو در کنار داوود نشست و گفت:
- نباید می‌گفتی بهشون.
داوود باز نیم‌نگاهی به او انداخت و گفت:
- نمی‌گفتم که نقشه شون رو عملی کنن.
باران با لبخند پرمنظوری گفت:
- دایی.
- جونم دایی.
- وسط دعوا یه حرفی زدی، راست گفتی؟
- چی گفتم مگه؟
- گفتی من یکی رو دوست دارم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
داوود عینکش را از توی داشبورد برداشت و به چشم زد، باران همینطور با لبخند نگاهش می‌کرد که داوود گفت:
- نظرت چیه برای سفره‌ی عقد دوتا دسته گل رز ببریم؟
- عالیه، خیلی هم قشنگ می‌شه.
و به عقب نگاه کرد و گفت:
- دایی من یه گلخونه‌ی پرورش گل رز داره، من هم برای اولین باره دارم می‌رم اونجا.
بهارک با لبخند گفت:
- حتماً باید خیلی قشنگ باشه؟
- عکس‌های که از اونجا نشونمون داده خیلی قشنگ بوده.
مسیر رسیدن به گل‌خانه با صحبت گذشت، گاوداری را دور زدند و از در پشتی وارد محوطه‌ی گل‌خانه شدند، چند کارگر مشغول کار بودند و حجت هم مشغول صحبت با دو جوان بود که برای داوود ناآشنا نبودند. همگی از ماشین پیاده شدند، حجت و آن دو جوان به سمتشان آمدند هر سه نفر با داوود دست دادند و بعد از احوالپرسی حجت گفت:
- داوود آقایون رو که می‌شناسی؟
- آشنا هستن ولی به جا نمیارم.
یکی از همان جوان‌ها گفت:
- ما قبلاً اومده بودیم برای ساخت مستند ولی شما گفتید که... .
- آهان یادم اومد، من که گفته بودم تمایلی به این کار ندارم.
- آقا حجت می‌گفتن قبلاً شما نمی‌خواستید کسی بفهمه که شما کارآفرین برتر بودید و این گاوداری و گلخونه رو دارید ولی الان که همه می‌دونن برای چی مخالفت می‌کنید.
- ببین آقای محترم من فعلاً وقتش رو ندارم، عروسی خواهرم و هزار و یه گرفتاری دیگه.
- ما نهایتاً یه روز یا دو روز وقتتون رو می‌گیریم، سخت نگیرید بذارید ما هم یه لقمه نون در بیاریم.
داوود تاملی کرد و بعد گفت:
- این هفته که اصلاً نمی‌شه فردا عروسی خواهرمه و سه چهار روز درگیریم، یکشنبه هفته‌ی آینده خوبه؟
جوان با رضایت گفت:
- عالیه.
- بقیه‌ی کارها رو با دوستم حجت هماهنگ کنید با اجازه‌تون.
و با دخترها به سمت یکی از سوله‌های پرورش گل رفتند تا وارد شدند و آن حجم از گل رز را دیدند، بهارک با ذوق گفت:
- یا خدا، این‌جا رو ببین، چقدر گل رز.
باران هم با ذوق گفت:
- چقدر قشنگه دایی.
آیه هم حسابی از دیدن آن زیبایی و گل‌های رنگارنگ رز به وجد آمده بود.دداوود با لبخند همینطور که بین ردیف گل‌ها جلو می‌رفت گفت:
- باران رز چه رنگی دوست داری؟
- قرمز، سفیدش هم چقدر نازه، نه سفید رو دوست دارم.
داوود به سمتشان چرخید و گفت:
- بهارک خانم شما چه رنگی دوست دارید؟
بهارک همین‌طور که داشت با شعف به گل‌ها نگاه می‌کرد گفت:
- وای چقدر قشنگن، همه‌شون قشنگن، اون زردها بی‌نظیرن، اون سفیدها و قرمزها هم نازن، وای اون صورتیه رو ببینید.
داوود خندید و گفت:
- نگفتید چه رنگی دوست دارید؟
- صورتی.
- شما چی آیه خانم؟ شما چه رنگی دوست دارید؟
آیه نگاهش را به داوود داد و گفت:
- قرمز.
باران باز گفت:
- دایی رز سیاه ندارید؟
- نه ولی قصد دارم کاشتش رو امتحان کنم.
داوود همینطور که بین ردیف‌ها می‌چرخید یک رز صورتی و یک سفید و یک رز قرمز برداشت. بهارک مدام از خودش و گلها سلفی می‌گرفت، باران هم همینطور، اما آیه ایستاده بود و به گل‌ها نگاه می‌کرد.
بهارک همینطور که با گل‌ها عکس می‌گرفت گفت:
- آقا داوود می‌شه یه گل برداریم.
داوود به سمتشان آمد و رز صورتی را به سمتش گرفت و گفت:
- بفرمایین.
بهارک رز صورتی را گرفت و گفت:
- چقدر عالی.
داوود رز سفید را هم به باران داد و گفت:
- خودتون خواستید می‌تونید بردارید.
و بعد به سمت آیه رفت که همینطور ایستاده بود به رزهای سفید خیره بود و اصلاً متوجه داوود نبود که داوود رز را به سمتش گرفت، آیه به خودش آمد و به سمتش چرخید، از دیدن داوود و شاخه گل توی دستش جا خورده بود، داوود لبخندی به ل**ب نشاند و گفت:
- خودتون گفتید رز قرمز دوست دارید.
آیه رز را گرفت و آرام گفت:
- ممنونم.
- نظرتون چیه در مورد این‌جا؟
- خیلی قشنگه، قشنگ‌ترین شغل دنیاست.
- فکر نمی‌کردم انقدر زود جواب بگیرم، ولی لطف خدا شامل حالم شد، سخت بود ولی جواب داد، بیاید یه چیزی رو نشونتون بدم.
آیه نیم‌نگاهی به دخترها انداخت و گفت:
- پس بهارک و باران؟
- بی‌خیالشون فقط به فکر عکس گرفتن هستن.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
داوود از گلخانه بیرون رفت، آیه هم به دنبالش رفت و به سمت سوله‌ی دیگر رفتند. آن سوله کوچک‌تر بود اما درون آن هم پر از گل رز بود از بین دو ردیف گل‌ها جلو رفتند، انتهای سوله، داوود قسمتی از پلاستیک زخیم که حالت پرده داشت را کنار زد و وارد اتاقک پلاستیک مانندی شدند که آن‌جا فقط تعدادی رز چند رنگ بود، رزهای رنگین کمانی، آیه با دیدن آن رزها با شگفتی گفت:
- عکس‌هاش رو دیده بودم ولی تا حالا از نزدیک این رزها رو ندیده بودم، این‌ها چه جوری کشت می‌شه؟
- رز سفید رو رنگ می‌زنن؟
- چه جوری؟
داوود یکی از شاخه‌های رز را برداشت و انتهایش که سه شعبه بود را با قیچی مخصوص چید و آن را به سمت آیه گرفت و گفت:
- بفرمایین.
آیه رز را گرفت و بویید.
- بیاید اینجا.
و جلوتر رفت و جعبه‌ی که درونش چند شاخه رز آبی بود به آیه نشان داد، آیه شگفت زده‌تر گفت:
- چقدر قشنگن؟ این‌ها رو هم رنگ می‌کنید؟
- می‌دونید که رز چند رنگ یا رزی که رنگ غیر‌طبیعی داشته باشه به صورت طبیعی توی طبیعت وجود نداره، شما حتی می‌تونید توی خونه این‌کار رو بکنید، این بطری‌های رنگی رو می‌بینید، از رنگ‌های ژله‌ی یا رنگ کاغذ استفاده می‌کنیم، اگر بخواهیم تک رنگ باشه که همینطوری توی بطری آب رنگی قرار می‌دیم ولی اگر بخواهیم چند رنگ بشه انتهای ساقه‌ی گل رو سه قسمت می‌کنیم و هر قسمت رو توی یه رنگ خاص می‌ذاریم.
- چه جالب.
- چون برای تهیه‌ی این رزها وقت بیشتری می‌بره و یه کم سخت‌تره برای همین تعداد اینجور گل‌ها توی بازار کمتره.
- با رز سفید این‌کار رو می‌کنید.
- بله.
و یه شاخه از رز آبی را هم برداشت و به سمت آیه گرفت و گفت:
- بفرمایین.
- ممنون،هر رنگی رو می‌شه امتحان کرد؟
- بله هر رنگی.
- رنگ یاسی رو امتحان نکردید؟
- یاسی، نه، ولی حتماً امتحان می‌کنم، به خاطر شما.
تا این را گفت، نگاه آیه مات ماند در نگاه او، داوود با لبخندی گفت:
- آیه خانم، می خواستم اگر اجازه بدید... .
صدای دخترها را شنیدند، داوود حرفش را نیمه‌تمام گذاشت و به سمت ورودی اتاقک رفت، پرده را کنار زد و دخترها را صدا زد، باران وارد اتاقک شد و با دیدن رزها جلو رفت اما بهارک مکثی کرد و با اخمی به داوود نکاه کرد و آرام گفت:
- حالا دیگه دختر خاله‌ی من رو بر می‌داری و با هم جیم می‌زنید، آره؟
- هیس، باران می‌فهمه.
- بعداً حسابت رو می‌رسم داوود، ببینم آیه محرم این‌جا بود و ما نبودیم؟
- شما سرگرم عکس بودید.
بهارک نیم‌نگاهی به باران و آیه انداخت و گفت:
- آره جون خودت، پسره چشم‌ سفید، ببین چقدر هم گل به دختر خاله‌ی من داده.
داوود سری تکان داد و بلند گفت:
- بفرمایین بهارک خانم، بفرمایین، با این گل‌ها هم حتماً عکس بگیرید.
باران با خواهش گفت:
- دایی از این گل‌ها می‌تونیم برداریم؟
- بله ولی باید تهش رو قیچی بزنم صبر کنید بیام واسه‌تون درست کنم.
مدتی داخل گلخانه بودند و بعد سری به گاوداری هم زدند که بهارک حتی با گاو و گوساله‌ها هم عکس گرفت و دوباره به قسمت گلخانه برگشتند و روی فرشی که حجت زیر درخت انداخته بود نشستند تا هر سه نفر با هم دسته گل‌ها را درست کنند، حجت برای این‌کار تعدادی رز صورتی و زرد و سفید و قرمز برایشان آورده بود و هر سه نفر مشغول بودند، داوود هم آن‌طرف‌تر روی کُنده‌های درختی با حجت نشسته بودند و داوود داشت به دفتر و فاکتورها نگاه می‌کرد.
- این یاروی که باهاش صحبت کردی، چکش نقده؟
اما حجت گویی صدای داوود را نشنیده بود که داوود سر بلند کرد و متوجه نگاه خیره حجت به دخترها شد، با دلخوری بشکنی جلوی چشم حجت زد که حجت به خودش آمد و گفت:
- جونم.
داوود با همان اخم گفت:
- پرسیدم این یارو چکش نقده، اعتبار داره؟
- در موردش تحقیق کردم اون‌هایی که می‌شناختنش گفتن آدم درستیه.
- ولی واسه من غریبه‌ست، من نمی‌تونم ریسک کنم به اعتبار یه چک، چهل پنجاه میلیون گل واسه‌ش بار بزنم که ببره، اومدیم گل‌ها رو برد چکش پاس نشد.
- گفتی مشتری نقد می‌خواهی که یه جا بخره ببره من هم این رو پیدا کردم.
- بهش بگو به خودم زنگ بزنه، اون یارو مزیدی چی شد؟
- گفت شنبه ماشین می‌فرسته که گل‌ها رو ببره، اون پولش نقده، می‌ریزه به حسابت، همون موقعی که بار می‌زنه.
- خب پس به اون یارو بگو بهم زنگ بزنه، مزیدی هم اومد گل‌ها رو ببره بهم زنگ بزن خودم بیام.
- باشه حتماً، می‌گم داوود گفتی این دخترها دوست‌های خواهرت هستن؟
اخم داوود غلیظ‌تر شد و گفت:
- آره چطور مگه؟
- این دختر چادریه به دلم نشسته، فکر می‌کنی ننه‌م رو بفرستم خواستگاریش قبول می‌کنه.
داوود با این‌که حس غیرتش تحریک شد و از دست حجت عصبانی، اما سعی کرد به خودش مسلط باشد، دفترها را به سمتش گرفت و گفت:
- نامزد داره.
حجت با حسرت گفت:
- واقعاً؟ حیف، اون یکی چطور؟ اون هم دختر قشنگیه.
داوود واقعاً عصبی شده بود برای همین از جا برخاست حجت هم که برخاست گویی تازه متوجه عصبانیت داوود شده بود که گفت:
- چی شده؟ من که حرف بدی نزدم.
داوود با نگاهش اخمش را به جان حجت ریخت و گفت:
- تا همینجاش هم زیادی گفتی.
حجت سری تکان داد و گفت:
-‌ معذرت می‌خوام بااجازه.
و او هم ناراحت از داوود جدا شد و به سمت اتاقک رفت، داوود عصبی چنگی به موهایش زد و مشغول قدم‌زنی شد، نگاهش به سمت دخترها برگشت و بعد به سمت اتاقک رفت تا باز با حجت صحبت کند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***
برگشتنشان به روستا هم‌زمان شد با رسیدن منصوره و مهدی، هردوی ماشین‌ها رو به روی هم توقف کرد. باران سریع‌تر از ماشین پایین پرید و به سمت ماشین مهدی رفت. منصوره از ماشین پیاده شد، باران تا صورت اصلاح شده‌ی منصوره را دید با ذوق بغلش کرد و بوسیدش. آیه و بهارک هم خودشان را به او رساندند، بهارک با دیدن منصوره جیغی از خوشحالی کشید و گفت:
- قربونت برم چقدر ماه شدی.
مهدی به سمت داوود آمد و مشغول خوش و بش و احوالپرسی کردند. داوود یکی از دسته گل‌ها را از روی صندلی عقب برداشت. منصوره با خجالت و سری که پایین بود به برادرش سلام داد. داوود با مهربانی جوابش را داد
و دسته گل را به سمتش گرفت و گفت:
- مبارکت باشه.
منصوره سر بلند کرد و دسته گل را گرفت، داوود پیشانی‌اش را بوسید و بعد همگی به داخل رفتند که گویا مهمانانی هم داشتند تقریباً همه‌ی خانم‌های فامیل منصوره و مهدی آنجا بودند که با ورود منصوره به استقبالش رفتند. مهدی و داوود ترجیح دادند که توی حیاط بمانند. در کنار هم ل**ب حوض نشستند و در رابطه با مراسم عروسی فردا صحبت می‌کردند که محبوبه از اتاق بیرون آمد و صدایشان زد تا به داخل بروند. در میان هلهله و کِل کشیدن‌های اقوام هردو به داخل رفتند خاله‌ها و عمه‌های داوود هر کدام او را می‌بوسید و این عروسی را به داوود تبریک می‌گفت و بیشتر از هر کسی این خاله‌اش بود که دور و برش می‌پلکید.
بهارک و آیه تنها گوشه‌ی نشسته بودند و این مراسمات را نگاه می‌کردند که بهارک سرش را به آیه نزدیک کرد و گفت:
- چقدرم تابلو که می‌خواد دخترش رو به داوود بندازه.
آیه با اخمی آرام گفت:
- هیس، این چه حرفیه می‌زنی بهارک.
بهارک اما با حرص لبش را تابی داد و گفت:
- دخترش سالومه رو ببین چشم از داوود بر نمی‌داره، فرشته هم حسابی حرصش گرفته ولی قربونش برم داداشم محل هیچ کدومشون نمی‌ذاره.
آیه باز حرص خورد:
- هیس بهارک آخر سوتی می‌دی ها.
بهارک ریز خندید و گفت:
- داوود دلش جای دیگه‌ی گیره.
آیه نیم‌نگاهی به او انداخت و آرام گفت:
- پس عاشقه؟
- چه جورم.
آیه گویی با شنیدن این موضوع کمی ناراحت شد اما سعی کرد بی‌تفاوت باشد، بهارک که زیر چشمی می‌پاییدش و مراقبش بود ریز خندید و سرش را به گوش آیه نزدیک کرد و گفت:
- اون یه نفر تویی.
که نگاه متعجب آیه برگشت و در نگاه بهارک نشست. بهارک لبخندی زد، آیه همینطور خیره نگاهش می‌کرد که باز با صدای کف زدن‌ها و کل کشیدن‌های خانم‌ها به خودشان آمدند. مهدی و داوود اتاق را ترک کردند. تقریباً تا شب مهمان داشتند و رفت و آمدها ادامه داشت. هر کسی برای روز حنابندان و عقد و عروسی نظری داشت. چون برای شب مهمان داشتند پس داوود آن شب را شام همانجا مانده بود دو سفره‌ی بزرگ انداخته شد و خانم‌ها و آقایون در دو اتاق مجزا شام خوردند. هر چند آیه و بهارک هم می‌خواستند کمک کنند اما دخترهای فامیل که به این دو به چشم رقیب نگاه می‌کردند اجازه‌ی هیچ کاری را به آن‌ها نمی‌دادند و آن‌ها ناچاراً نشسته بودند. یک گوشه کنار هم بودند و صحبت می‌کردند که عمه حوریه منصوره جایش را عوض کرد و در کنار دخترها نشست و گفت:
- به به چه دخترهای قشنگی.
آیه با لبخند سختی که روی لبش نشست گفت:
- شما لطف دارید.
– ماشالله... ماشالله بهار خانم شما یه کمی شبیه منصوره هم هستی ها.
بهارک که جا خورده بود گفت:
- بله همه می‌گن.
حوریه نگاهش را به آیه داد و گفت:
- اسم شما چی بود؟
- آیه.
حوریه باز عشوه‌ای به کلامش داد و گفت:
- ماشالله، ماشالله چقدر اسمت قشنگه مثل خودت. دانشگاه چی خوندی؟
- ادبیات .
حوریه که گویی موضوعی را کشف کرده است گفت:
- مگه هم کلاسی منصوره نبودی، منصوره که تاریخ خونده.
آیه اما جوابی برایش داشت:
- ما هم دانشکده‌ی بودیم، نه هم رشته‌ی.
حوریه آهان کشیده‌ی گفت و بعد حرف آخرش را زد:
- دخترم قصد ازدواج نداری؟
آیه نیم‌نگاهی به بهارک انداخت و گفت:
- چی؟
– ازدواج دیگه، خیلی به دلم نشستی عزیزم، پسر منم درس خونده‌ست. فوق لیسانش رو داره می‌گیره. اینجاست، ببین همون پسره که زرشکی پوشیده کنار مهدی نشسته.
و کمی بازوی آیه را گرفت و او را به سمت خودش کشید و تا بتواند داخل اتاق دیگر را ببیند، پسرش درست در تیررس نگاهشان بود.
– اسمش احمد، خیلی پسر سر به زیر و خوبیه. حالا فکر نکنی چون پسرمه دارم تعریفش رو می‌کنم ها.
بهارک آرام گوشیش را از جیبش بیرون آورد و اس ام اسی را برای داوود فرستاد. داوود که توی اتاق دیگر سر سفره بود با شنیدن صدای اس ام اس گوشی‌اش آن را از جیبش بیرون آورد و اس ام اس را باز کرد.
( عمه حوریه داره از آیه برای احمد خواستگاری می‌کنه)
داوود تا این را خواند چون داشت آب می‌خورد، آب توی گلویش پرید و به سرفه افتاد. دایی‌اش که کنارش نشسته بود به پشتش زد و گفت:
- چی شد داوود جان؟
- خوبم، خوبم چیزی نیست.
و مدتی بعد آرام طوری که کسی متوجه نشود پیامکی برای بهارک فرستاد:
(پس تو اونجا چیکاره‌ای؟ یه جوری دکش کن خب )
بهارک پیامک را نگاه کرد و لبخندی روی لبش نشست و آروم به دست آیه زد. اما آیه هنوز هم درگیر حوریه بود که نمی‌خواست دست بردارد و مدام داشت از پسرش احمد تعریف می‌کرد. داوود که شاخک‌هایش تیز شده بود مدام با نگاهش توی اتاق کناری را نگاه می‌کرد اما بهارک و آیه در مسیر نگاهش نبودند اما سالومه بود که کاملاً حواسش به داوود بود که وقتی نگاه‌های دزدانه‌ی داوود را دید لبخندی گوشه‌ی لبش نشست و فکر کرد شاید داوود او را می‌پایید.
حوریه که خواهرش صدایش زد و توجه‌ش به آن سمت جلب شد، آیه به سمت بهارک چرخید و گفت:
- می‌بینی چه گیری افتادیم.
بهارک گوشیش را به آیه نشان داد و گفت:
- اینجا رو ببین، انداختمش رو منقل آتیش. داره جلز و ولز می‌کنه که اینطرف چه خبره؟ فکر می‌کنه الان تو رو عقد می‌کنه برای پسرش.
آیه با خواندن پیامک‌ها با اخمی به آیه نگاه کرد و گفت:
- این کارها چیه بهارک؟
بهارک آرام با چشمانی که از شیطنت برق می‌زد گفت:
- بهش می‌گن یه کم شیطنت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
باز پیامکی از داوود برای بهارک آمد که بهارک آن را خواند و به آیه نشانش داد.
- بهارک دست آیه رو بگیر از اونجا پاشید برید یه جا دیگه بنشینید همین الان.
بهارک همینطور که می‌خندید سرش را روی شانه‌ی آیه گذاشت، آیه مستاصل به موبایل خیره بود اما ته دلش هم شاد بود از این توجه و علاقه‌ی داوود نسبت به خودش. باز حوریه دستش را گرفت و شروع کرد به حرف زدن با او، بهارک هم توجه‌شان را به آن‌ها داد بود و گاهی از آیه تعریف می‌کرد و همین آیه را عصبی کرده بود.
- آیه جون چندتا خواهر و برادر هستید؟
بهارک با شیطنت جواب حوریه را داد:
- سه تا هستن، یه داداش و دوتا آبجی، آیه آخریه.
– ماشاالله، خواهر و برادرت ازدواج کردن؟
و تا باز آیه خواست جوابی بدهد بهارک گفت:
- فقط برادرش ازدواج کرده.
حوریه باز با لبخندی گفت:
– چقدر خوب، اونوقت خانواده‌تون از اون‌هایی نیستن که بگن اول باید دختر بزرگه ازدواج کنه یا باید صبر کنیم اول آبجی بزرگه ازدواج کنه؟
بهارک باز سریع جواب داد:
– نه آقا مرتضی اینجوری نیست.
که آیه با آرنج سقلمه‌ی به پهلوی بهارک زد و خودش گفت:
- رسممون اینجوری نیست ولی مادرم اعتقاد داره اول خواهرم باید ازدواج کنه.
حوریه نگران گفت:
- وایی نگو دخترم، حالا شاید وقتی ببینن پسر خوبی مثل احمد من خواستگار دخترشونه قبول می‌کنن؟
بهارک با لبخند پهن گفت:
- شاید قبول کنن.
– عزیزم، ان‌شاءالله عروسی شما بهارک خانوم.
بهارک سری تکان داد و تشکر کرد. کسی حوریه را صدا زد که توجه‌ش به آن سمت کشیده شد و بعد از مدتی از آیه عذرخواهی کرد و از کنارش برخاست و رفت. آیه با حرص گفت:
- تو مگه فضول من هستی.
بهارک با ذوقی که در کلامش بود گفت:
– می‌دونی الان که پسر عمه‌مم رو می‌بینم؛ می‌بینم چیزی از داداشم کم نداره.
و نیشخندی زد و ذوقش محو شد:
- مسخره نیست آیه، این خانمه حتی نمی‌دونه من بچه‌ی برادرش هستم.
– چی بگم والا.
بهارک نگاهی چرخاند و گفت:
– یه حس تلخی دارم، این‌همه سال حتی خانواده‌ی پدریم رو ندیدم.
– بهش فکر نکن.
باز برای بهارک پیامک آمدمد که آن را خواند. با خنده آن را به آیه نشان داد.
(آیه چی جواب عمه حوریه رو داد؟)
بهارک همینطور آرام می‌خندید. آیه گوشی را به او برگرداندو گفت:
- دیوونه.
– کی؟ من یا داوود؟
آیه هیچی جوابش را نداد که بهارک گفت:
- بذار یه کم اذیتش کنم .
(شماره موبایل آیه و خونه‌شون رو گرفت)
و همین را ارسال کرد، داوود تا پیامک را دید، ناگهان از سر سفره برخاست که دایی‌اش گفت:
- چی شده داوود؟ چرا یه دفعه پریشون شدی؟
داوود که فهمید واکنشش ناگهانی بوده است، کمی فکر کرد و گفت:
- خوبم دایی؛ طوریم نیست. من می‌رم یه زنگ به دوستم بزنم و بیام.
و از کنار همه گذشت و وارد اتاق دیگر شد زیر چشمی با خشم به بهارک و آیه نگاه کرد و داشت به سمت بیرون می‌رفت که پروین گفت:
- داوود،پسرم چی شده؟ کجا می‌ری؟
همان موضوع تماس با دوستش را بیان کرد و از اتاق بیرون رفت.
بهارک ریز خندید و گفت:
- کُفرش در اومده.
– مگه چی بهش گفتی که اینطوری عصبی نگامون کرد.
بهارک پیامک را به آیه نشان دادکه آیه با حرص گفت:
- خیلی بی‌شعوری بهارک، خیلی زیاد.
داوود همینطور عصبی توی حیاط قدم می‌زد و فکر می‌کرد که محبوبه هم بیرون آمد و خودش را به داوود رساند.
– چی شده داداش؟ چرا اینجوری عصبی هستی؟
داوود عصبی نگاهش کرد و گفت:
– چیزی نشده که، گفتم یه زنگ به دوستم بزنم میام داخل.
محبوبه مشکوکانه گفت:
– یهو وسط شام خوردن تو یاد دوستت افتادی.
داوود کلافه گفت:
– یه موضوع کاریه که یه دفعه یادم افتاد باید بهش زنگ بزنم.
– آهان خب پس چرا زنگ نزدی همینطوری داشتی قدم می‌زدی؟
داوود موبایلش را نشانش داد و گفتم:
- داشتم زنگ می‌زدم، شما بفرما برو داخل.
محبوبه به سمت داخل برگشت و داوود وانمود کرد دارد با دوستش حرف می‌زند. دقایقی بعد پیامکی برای بهارک فرستاد و به داخل رفت.
- اینکه به عمه حوریه شماره داده، یعنی نظرش نسبت به احمد مثبت؟
بهارک این پیامک را خواند و باز ریز خندید و آیه را متوجه موبایل کرد. آیه با اخمی گفت:
- تمومش کن بهارک، خواهش می‌کنم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین