• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
«از زبان میران»
وقتی دیدم چطور به تته پته افتاده ته دلم یه خوشحالی از اینکه روش کم شده بود ایجاد شد
پوزخندی زدم و گفتم
میران:چون نمی‌شناختینم هیچی بهتون نمیگم اما
الان بخاطر بی ادبی‌هاتون میاید اینجا و تا آخر
کلاس سرپا وایمیستید تا دفعه دیگه مثل بچه
های ابتدایی کلکل نکنید!
قشنگ میشد از تو چشم‌هاش فهمید اگه استادش
نبودم با اون دندون‌های سفید و مرتبش خرخرم رو
می‌جویه از فکرای خودم خندم گرفته بود اخمی
کردم و بهش گفتم
میران:
- بهتره بیاید اینجا و وقت کلاس رو نگیرید
افسون:
- چشم استاد
خوبه‌ای گفتم و اون دختر هم اومد کنار کلاس واستاد
تا اخر زنگ که دو ساعت بود سرپا واستاده بود و
هی این پا اون پا می‌کرد منم با یه لبخند
پیروزمندانه زیر چشمی نگاهش می‌کردم

«از زبان باران»
مهراد:
- خواهری باران جونم پاشو آبجی باید بریم
بیمارستان ها پاشو قربونت برم آروم چشم‌هام رو باز کردم و به مهراد نگاه کردم و
گفتم باران:
- سلام داداشی صحبت بخیر
مهراد:
- سلام قربونت بشم پاشو بیا صبحانه بخور
که بریم بیمارستان تا وقت ملاقات تموم نشده
باران:
- مامانشون نیومدن؟
مهراد:
- دیشب که تو خوابیدی زنگ زد از
بیمارستان رفتن خونه خاله مهرانه گفت امروز میان بیمارستان.
باران:
- باشه حالا برو بیرون تا من حاضرشم بیام بریم
مهراد:
- من میرم صبحونه رو حاضر کنم توهم بیا بعدم از اتاق رفت بیرون.
پاشدم رفتم تو توالت اتاقم صورتم رو آب زدم و
اومدم بیرون یک مانتو بلند کرمی با شلوار لی
ذغال سنگی و شال طرح دار پلنگی سرم کردم و
موهای کوتاهم و ریختم کج تو صورتم یه رژ
قرمزم کشیدم رو لبام و از اتاق زدم بیرون
مهرادم حاضر اماده پشت میز صبحانه نشسته
بود رفتم و کنارش نشستم و لیوان آب پرتقال رو
سر کشیدم و بعد خوردن تخم مرغ مهراد پز بلند
شدیم و به سمت پارکینگ راه افتادیم
بعد پونزده مین به بیمارستان رسیدیم و وارد شدیم
بعد از پرس و جو به سمت «آی سی یو» به راه افتادیم
با دیدن خان جون که اون همه دستگاه بهش
وصل بود اشک‌هام ناخداگاه ریخت و مهراد منو تو
آغوش گرفت همونطور تو بغل مهراد اشک
می‌ریختم که دیدم گل بود به سبزه نیز اراسته
شد و اتردین با یه خانم مسن از پله ها اومدن
بالا اتردین هم با دیدن من تعجب کرد اما با دیدن مهراد پوزخندی زد!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
«از زبان آتردین»
- وای مامان خاتون آخه منو کجا میخوای ببری؟
مامان خاتون:
- وا مادر حالا نیم ساعت می‌خوایم بریم بیمارستان عیادت همسایه‌مون این کاری داره آخه؟
آتردین: نه قربونت برم کار نداره من شما رو میبرم خودم برمیگردم باز کارت تموم شد زنگ بزن میام دنبالت
مامان خاتون:
- وای مادر انقدر با من بحث نکن بچه بدو بپوش بریم
اتردین:
- باشه مامان خاتون یادت باشه حرف خودت رو به کرسی نشوندی
بعد هم رفتم سمت اتاق و از چمدونم یه شلوار ذغال سنگی با پیرهن چسب سفید و شال گردن خاکستری دور گردنم بستم عینک دودیمم روی چشمام زدم
از اتاق رفتم بیرون و با خان جون سوار «بی ام و»داییم که اینجا بود شدیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم
بعد پونزده مین به بیمارستان رسیدیم با مامان خاتون از پله ها بالا رفتیم که با دیدن صحنه روبه روم تعجب کردم یعنی من بخاطر این دختره از تهران اومدم اصفهان بعد هرجا رفتم این دختره هم بود خدایا کرمت رو شکر وقتی دیدم اون پسره چجوری بغلش کرده پوزخندی رو لبم شکل گرفت یعنی شما یه دختر به من نشون بدین خوب باشه (با عرض پوزش از دخترا این نظر اتردینه)مامان خاتون به سمت باران و اون پسره رفت و منم مثل جوجه اردک دنبالش رفتم وقتی بهشون رسیدیم مامان خاتون با اون پسره شروع کرد به حرف زدن.
مامان خاتون:
- سلام پسرم خوبی حال مادربزرگت چطوره؟
مهراد:
- سلام خاله جون حال شما خوبه؟ سطح هوشیاریش بالا اومده دکترا که میگن حالش داره بهتر میشه
مامان خاتون:
- امیدت به خدا باشه پسره هرچی صلاحه همون میشه
بعدم رو کرد به باران و گفت:
مامان خاتون:
- مهراد جان این خانم خوشگل رو معرفی نمیکنی؟
مهراد:
- چرا خاله ایشون خواهر بنده باران هستند
باران:
- سلام
مامان خاتون:
- سلام عزیزم خوبی مادر
باران:
- ممنونم
مهراد:
- بفرمایید بنشینید چرا سرپا ایستادید
«از زبان باران»
اه همینم کم بود با این مگس وز وزو آشنا در بیام
ولی خدایی از مادر بزرگش خیلی خوشم اومد از این مادر بزرگا بود که باید لپای تپلش‌ رو گاز بگیری آخ که اگه روم باهاش باز بود که می‌پریدم گازش می‌گرفتم.
راستی اون موقع که مهراد گفت خواهرشم قیافه اون اتردین کپک خیلی خنده دار بود لابد فک می‌کرده دوستمه آخ چقدر اوسکوله چشم‌هاش مثل وزغ زده بود بیرون
خندم گرفته بود از خودم هردفعه یه لقب بهش نسبت می‌دادم یه بار مگس یه بار کپک یه بار وزغ اصلا یادم رفت کجام و یهو زدم زیر خنده
همونجوری داشتم می‌خندیدم که یهو نگاهم افتاد به اون سه‌تا (مهراد اتردین مامان خاتون) یعنی من خدای سوتیم مهراد عادی نگام میکرد اخه بچه عادت داره این اوسکول بازی‌های من رو ببینه‌
مامان خاتون با تعجب نگاهم می‌کرد و اتردین جوری که انگار داره به یه موجود ناشناخته نگاه میکنه مامان خاتون بسم الله گفت و رو به من گفت
مامان خاتون:
- وا خوبی مادر چرا یهو خندیدی؟
با خودم فکر کردم اینجا که دانشگاه نیست اتردینم که استادم نیس بزار یکم روحم شاد بشه
باران:
- اخه می‌دونین چیه خاله جان ما تو دانشگامون یه استادی داریم خیلی عصا قورت دادست و همیشه خدا بلا نسبت شما و مهراد پاچه آدم رو میگیره بعد منم یهو یادش افتادم داشتم تو دلم لقبایی که بهش دادم و مرور میکردم بعد خندم گرفت
مامان خاتون:
- وا مادر مگه ارث باباش رو ازتون می‌خواد که پاچتونو می‌گیره
باران:
- نمیدونم والا
مهراد:
- حالا چه لقبایی بهش دادی؟
نگاهی پیروزمندانه به اتردین انداختم که داشت با چشماش برام خط و نشون می‌کشید
لبخندی زدم و گفتم
باران:
- دفعه اول که تو روش گفتم مگس وز وزو الانم که یادش افتادم بهش گفتم کپک چشم‌هاش هم مثل وزغ هیکلش هم گوریل انگوری
مامان خاتون:
- وا مادر اینا که مشخصات یه هیولاست نه استاد دانشگاه
با این حرف مامان خاتون دیگه ترکیدم اتردینم که از حرص دندوناش رو رو هم می‌کشید چشم‌هاش هم قرمز از گوش‌هاش هم آتیش میزد بیرون(اصطلاحه) میون خنده‌هام گفتم تازه خاله جون وقتی سرخ میشه هم شبیه اژدها بعد باز خندیدم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
اتردین:
- بسته دیگه باران خانم اینجا بیمارستانه
همونطور که اشکامو پاک میکردم گفتم
باران:
- بله کاملا حق باشم...
اومدم ادامه حرفم رو بزنم که مامانم و و بابام رو با خانواده خالم دیدم سریع دستم رو براشون بلند کردم اونا هم اومدن سمتمون
خالم دو تا پسر داشت که یکیش آمریکا پزشکی میخونه اسمش هم شهریاره یکی دیگه هم همسن منه و رشتش کامپیوتره و اسمش شروینه منو شروین خواهر برادریم البته نه واقعی مامان من دوماه شروین رو شیر داده چون خالم بعد زایمانش سنگ کلیش رو عمل کرد و بستری بود
واینگونه‌ست که شروین برادر من است
وقتی مامانشون بهمون رسیدن خودم رو پرت کردم اول تو ب*غ*ل بابام دلم واقعا براشون تنگ شده بود بعد از اونم مامانم رو تو آ*غوش گرفتم و بعدش هم خالم که صدای شروین بلند شد:
شروین:
- بسه دیگه اگه دلتون می‌خواد بزارین به ماهم برسه
از ب*غ*ل خالم اومدم بیرون و پریدم ب*غ*ل شروین و گفتم
باران:
- چطوری بچه
شروین :
- بچه همون عمه کجته
باران:
- هووووی عمه خودت کجه
شروین :
- باشه بابا حالا عمست دیگه یه همچین آش دهن سوزی هم نیست
باران:
- راست میگی ها
بعدم دوتایی خندیدیم
رفتیم سمت مامانمشون که داشتن با آتردین اینا احوال پرسی می‌کردن
من وسط آتردین و شروین ایستاده بودم آتردین زیر ل*ب طوری که خودم بشنوم با لحنه تمسخر لمیزی گفت
اتردین:
- خوب ب*غ*ل همه پسرا میری
باران:
- شروین پسرخالمه
اتردین:
- اوه ببخشید مادماذل یادم نبود تو فرهنگ شما پسر خاله، پسر دایی، پسرعمو، پسر عمه و تمامی پسران محل و فامیل محرمن.
باران:
- آخه تو مگه مفتشی من اصلا دلم می‌خواد از ب*غ*ل این بپرم ب*غ*ل اون تو رو سننه ها؟
اتردین:
- می‌دونستی خیلی پرویی؟
باران:
- نفرمایین استادم شمایین
آتردین:
- زبون نیست که نیش عقربه
باران:
- تا چشات دراد
شروین:
- باران یه لحظه بیا اونور کارت دارم
باران:
- باش برو اومدم
دنبال شروین رفتم یه بیست متر اون ور تر از مامان اینا دست‌هام بردم زیر بغلم و گفتم
باران:
- جانم کارم داشتی؟؟
شروین یه ابروش رو داد بالا و مثل کاراگاه‌ها نگاهم کرد و گفت
شروین:
- این پسره کیه؟
خودم رو متعجب نشون دادم و گفتم
باران:ر
- وا معلومه دیگه نوه همسایه خان جونه دیگه
شروین:
- باران چیزی رو سرمه؟؟
باران:
- اره دوتا گوش مخملی
شروین:
- خیلی خری می‌دونستی؟
باران:
- خری از خودتونه
شروین:
- بگو جون مهراد این پسره رو نمی‌شناسی
باران:
- به جون شروین نمیشناسم
شروین:
- هوی گوساله جون عمه کجت رو قسم بخور.
باران:
- باشه حالا توحرص نخور جوش میزنی دوس دخترات ولت میکنن
شروین:
- من به اندازه کافی جذاب هستم که بخاطر یه جوش ولم نکن
تو دلم خوشحال بودم که هواسش رو از آتردین پرت کردم که یهو گفت:
- درضمن فکر نکن تونستی فکرم رو منحرف کنی از این آقا پسر که زیر زیرکی باهاش حرف می‌زدی
باران:
- ای بابا استادمه فهمیدی ولی به جان خودم بفهمم به کسی چیزی گفتی جورابا مهراد و میکنم تو حلقت
شروین:
- نه خواهر من غلط بکنم به کسی چیزی بگم آخه سلاح خطرناک تر از جوراب مهراد نبود.
یعنی انقدر با حال گفت که دوتایی زدیم زیر خنده.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
«کمند»
وای الهی خیر و بهره نبینه اونی که دانشگاه رو تاسیس کرد
یکی نیست بهش بگه تو فضول سواد ما بودی که دانشگاه رو ساختی
یعنی اعصاب برای آدم نمیذارن هر روز هرروز دانشگاه چه خبره دیگه حالمون رو بهم زدن مثلا دلمون خوش اومدیم تهران هم نشد یه شب از این خونه و دانشگاه اونورتر بریم اینم شانسه آخه
مهدخت:
- کمند میبندی یا ببندم برات
کمند:
- خب مگه دروغ میگم حالم بهم خورد از هرچی درس و دانشگاست ای خدا این چه زندگی نحسیه.
افسون:
- کمند اون زیپ وامونده رو بکش سرم رفت دلت میخواد بری بیرون پاشو گمشو برو انقدرم زر نزن و رو اعصاب ما یورتمه نرو
کمند:
- اولا الاغ عمته نکبت شغال بعدم تنهایی که مزه نمیده برم بیرون
مهدخت:
- خب با دوست پسرت برو
کمند:
- زکی من اگه دوست پسر داشتم منت شما دوتا بیشعورارو می‌کشیدم ایا؟
افسون:
- کمند جان قربون اون چشمای بد ترکیبت بره مهدخت بنال ما الان چه غلطی بکنیم ما همون غلط و بکنیم
کمند:
پاشین مثل بچه ادم اون لباسا واموندتون رو عوض کنین بریم دور بزنیم
مهدخت:
- پوف افسون پاشو بریم لباس بپوشیم تا این دست از سر کچل ما ورداره
افسون:
- اره پاشو که اگه یه کلمه دیگه صدا نحسش رو بشنوم قاتل میشم.

«مهدخت»
با افسون رفتیم به اتاق‌هامون تا حاضر شیم
از کمدم سارافن شلوار ست کرمی رنگم رو برداشتم با زیر سارافونی کوتاه سفیدم و تنم کردم شال شیری رنگم هم سرم کردم و یک دسته از موهای فر خرمایی رنگ رو بیرون ریختم یه رژ گلبهی زدم و کفشای پاشنه میخی سفیدم هم با کیف سفید ستش و برداشتم و از اتاق زدم بیرون که اون دوتا لولو رو که حالا به هلو تبدیل شده بودن و دیدم افسون که مثل همیشه تیپش لش بودیه مانتو کوتاه لی با شلوار چسب لوله تفنگی مشکی و کفشای پوتین مانند پاشنه دار مشکیشم پاش کرده بود یه روسری صورتی و ابی روهم شل رو سرش بسته بود و موهای خرماییشم فرق کج زده بود تو صورتش کمندم مثل همیشه تیپش خانومانه بود یه مانتو مشکی کار شده جلو باز که زیرش یه تاپ لمه مشکی نقره‌ای تنش بود موهای رنگ شدش و هم فرق باز بیرون ریخته بود و روسری ساتن ساده مشکیش رو سرش کرده بود با شلوار راسته مشکی و کفشای پاشنه ۱۰ سانتی مشکی پشت چشماش هم سایه مات مشکی زده بود با رژ ل*ب مات صورتی
سوار جیپ باران شدیم هی گفتم باران چه دوستاییم که یه بارم تو این دوروز بهش زنگ نزدیم یعنی ته معرفتیم ما
مهدخت:
- بچه ها یه زنگ به باران بزنین
کمند:
- راست میگی ها اصلا باهاش حرف نزدیم
افسون:
- وایسین الان زنگ میزنم
من پشت فرمون نشستم و افسون کنارم و کمندم عقب نشسته بود
افسون زنگ زد به باران و گوشی رو گذاشت رو بلندگو
باران:
- سلام
سه تایی همزمان گفتیم سلام
باران:
- گروه سرود تشکیل دادین
افسون:
- اره زنگ زدیم حالتو بپرسیم
باران:
- وای مرسی عشقا ما*چ بهتون مرسی که تو هر لحظه به یادم بودین.
مهدخت:
- جو نگیرت داریم با ماشینت میریم دور دور یادت افتادیم
باران:
-؟ یعنی خدایی خیلی خرین یعنی خر تر از شما خوده خرممم که این همه خر دنبالمن تا رفیقم شن اما من اومدم شما سه تا خر و به عنوان رفیق‌هام انتخاب کردم
کمند:
- اه بببند بابا قاطی کردم چه خر تو خری شد حالم بهم خورد
باران:
- راستی بچه ها یه چیزی
سه تایی همزمان گفتیم چه چیزی؟
باران:
- دیدین گفتم گروه سرود تشکیل دادین امروز تو بیمارستان آتردین رو دیدم
مهدخت:
- هن؟ آتردین کیست؟ دوست پسر پیدا کردی نکبت اونم بدون تائید ما؟
باران:
- آخه کودن من گور دارم که کفن داشته باشم
مهدخت:
- ببخشید ولی این الان چه ربطی داشت؟؟
باران:
-: اه مهدخت خدا لعنتت کنه که منم دیوانه کردی بابا آتردین استاد آقایی دیگه
افسون:
- به به چشم و دلم روشن چه زودم پسر خاله شده اتردین
باران:
- درضمن اشنا در اومدیم
هرستایی باهم گفتیم چی
باران:
- بیا من میگم گروه سرود تشکیل دادین شما انکار کنین
کمند:
- حالا بنال ببینم چکارته؟
باران:
- هیچی مامان بزرگش همسایه خان جونه
افسون:
- یه جوری گفتی آشنامونه گفتم لابد پسرعمو گمشدته
باران:
- حالا اونروزم انقدر ضایش کردم جاتون خالی
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
بالاخره بعد نیم ساعت صحبت‌حامون با باران به پایان رسید که ماهم رسیدیم به پارک ارم سه‌تایی مثل دالتون‌ها از ماشین پیاده شدیم و به سمت در ورودی به راه افتادیم کمند با دیدن پشمک‌هایی که اون ور خیابون بود با ذوق دست‌هاش رو بهم کوبید و با یه نگاه گربه‌ای زل زد به افسون بدبخت که دلرحم بود و با یه صدای بچه‌گانه گفت:
- می‌دونی من چقدل دوست دالم؟
افسون:
- باشه بابا خر شدم جمع کن اون لب و لوچت رو حالا چه رنگی بگیرم؟
کمند:
- الهی باران فدات شه مهدخت پیش مرگت که انقدر خوبی دوتا از اون صورتی هاش بگیر
افسون:
- مهدخت تو چی ؟
اصلا حواسم به صحبت‌های افسون و کمند نبود و فقط به یه نقطه مثل جن دیده‌ها زل زده بودم.
افسون:
- هوی عمو با توام میگم برات بگیرم یا نه؟
به خودم اومدم و با گیجی گفتم
مهدخت:
- ها چیزی گفتی؟
افسون:
- زکی خانم عاشق شده تو هپروت سیر می‌کنه میگم واسه توهم بگیرم؟
مهدخت:
- ها آره آره بگیر.
افسون:
- باشه ولی تو یکدفعه‌ای مشکوک شدی!
مهدخت:
- نه چرا مشکوک بشم؟
افسون:
- روسرم چیزی می‌بینی؟
مهدخت:
- نه ولی پشتت یه دم دراز می‌بینم.
افسون:
- خیلی گوساله‌ای نکبت
مهدخت:
- می‌دونستی خیلی وراجی؟ گمشو برو پشمکت رو بگیر!
بالاخره افسون رفت تا پشمک بگیره.
دوباره رفتم توی فکر من مطمئنم اونی که دیدمش عرفان بود ولی اون اینجا چیکار میکنه؟ با دیدن دوبارش حالم دگرگون شد ولی نه از خوشحالی بلکه از انزجار و نفرت عرفان کسی بود که تو بچگیم دلم رو بهش دادم ولی الان که فکرش رو می‌کنم می‌بینم من چقدر خر بودم که گول ظاهر مظلومش رو خوردم عرفان داداش یکی از دوست‌هام تو دوران راهنمایی بود من همش چهارده سالم بود و اولین باری که دیدمش که اومده بود دنبال عارفه خواهرش ازش خوشم اومد قیافه مظلوم و با نمکی داشت اون موقع بیست سالش بود الان بیست و پنج سالشه ولی مگه اون نرفت اتریش برا ادامه درسش پس الان توی تهران چیکار میکنه؟
نمی‌دونم چند دقیقه بود که به عرفان و اون دختره که دست‌هاشون تو هم گره خورده بود خیره بودم که عرفان سنگینی نگاهم رو حس کرد و سرش رو بلند کرد و منو دید تو نگاهش تعجب موج میزد انگار اون هم انتظار نداشت منو ببینه! پوزخندی بهش زدم و دست کمند رو که سرش تو گوشیش بود رو کشیدم و از اونجا دور شدیم یکم که راه رفتیم کمند گفت میره تا بلیط وسیله‌ها رو بگیره منم گفتم که منتظرش می‌مونم کمند رفت و منم شروع کردم برای خودم قدم زدن که وقتی به خودم اومدم هینی گفتم و دستم رو گذاشتم روی دهانم ای وای گم شدم همینجور دور و اطرفم رو می‌گشتم تا راه رو پیدا کنم که دستم یهو از پشت کشیده شد جیغی از روی ترس کشیدم و برگشتم پشت سرم که عرفان رو دیدم دستم رو گرفته بود و دنبال خودش می‌کشید شروع کردم به تقلا کردن تا خودم رو از دستش رها کنم و همونطور سر و صدا می‌کردم
مهدخت:
- ولم کن آشغال ناسزا کجا میبری منو؟ ولم کن! گفتم با توام ها هوی یابو ولم کن وگرنه جیغ میزنم! کمک یکی کمکم کنه!
برگشت سمتم و با خشونت چسبوندم به دیوار و گفت
عرفان:
- باورم نمیشه که تو باشی تو اینجا چیکار میکنی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- چیه انتظار نداشتی بعد از پنج سال ببینیم
عرفان:
- هیس ساکت باش تو تو تهران چه غلطی می‌کنی ها؟
مهدخت:
- نکنه باید به تو جواب پس بدم؟
عرفان:
- ببین مهدخت مثل بچه آدم هرچی سوال می‌پرسم ازت جواب بده
مهدخت:
- اونوقت کی گفته شما می‌تونی واسه من تعین تکلیف کنی؟
عرفان:
- سگم نکن مهدخت قشنگ بگو ببینم! اینجا چیکار میکنی؟ برای‌ چی یه دختر تنها پا شدی اومدی پارک به این شلوغی که توش پر گرگه؟
مهدخت:
- الان مثلا داری غیرتی میشی؟
عرفان:
- خانوادت کجان ها؟
مهدخت:
- مفتشی؟
عرفان:
- زبونت دراز شده قبلا اینجوری نبودی!
مهدخت:
- خیلی چیزا با قبلا فرق کرده آق پسر.
عرفان:
- مثلا؟
مهدخت:
- مثلا من اون دختره خجالتی سربه زیر عاشق نیستم مثلا دیگه مثل قبلا از دیدنت خوشحال نشدم هنوزم بگم.
عرفان:
- بعد دلیلش چیه؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- هه تازه می‌پرسی دلیلش چیه دلیلش اینه یهویی غیبت زد یهویی یه نامه به دستم رسید که فقط برا سرگرمی کنارم بودی دلیلش اینه بی خبر گذاشتی رفتی دلیلش اینه بعد پنج سال اینجا می‌بینمت با یه دختر دست تو دست هنوزم بگم؟
عرفان:
- ولی من هنوزم دوست دارم!
مهدخت:
- ولم کن می‌خوام برم من دیگه گول این حرف‌های بی ارزشت رو نمی‌خورم.
عرفان:
- ولی من دارم جدی میگم که دوست دارم تو مال منی شاید اگه امشب نمی‌دیدمت بهت فکرم نمی‌کردم ولی الان که دیدمت می‌بینم چقدر خوشگل‌تر از قبلت شدی فهمیدم تو فقط مال منی.
مهدخت:
-«ببند دهنت رو حالم از حرف‌هات بهم می‌خوره ولم کن می‌خوام برم.
عرفان:
- دلم برات تنگ شده بود!
بعد هم چشم‌هاش رو بست و سرش رو کم کم داشت می‌اورد پایین که جیغی کشیدم و داد زدم کمک یکی کمکم کنه.
همینجور سرش نزدیک تر میشد اشک‌هام رو صورتم روون شد سرم و به چپ و راست تکون می‌دادم تا به هدف پلیدش نرسه یه بار دیگه از ته دلم داد زدم کمک صورتم رو با دست‌هاش گرفت نفس‌هاش به صورتم می‌خورد حالم بد میشد چشم‌هام رو بستم تا این صحنه نحس رو نبینم که یهو...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
*توهان *
اه گندتون بزنن که ناسلامتی پسرین حالم ازتون بهم خورد اخه چقدر شما بی بخارین نکبتا
اراد : زر نزن باو میبینی که کار داریم
توهان :اوه بله یادم شد که شما شاغلین بیشعورا
میران : اراد پاشو منم کم کم حوصلم سر رفت پاشین بریم یه دوری بزنیم
توهان : اخ قربون داداش چیز فهمم برن دخترا
میران :حالا چیکار به دخترا داری؟؟
توهان :اخه خودمون حیفیم
بعد سه تایی خندیدیم پاشدیم رفتیم سمت اتاقامون تا حاضرشیم ما ۳تا تو یه خونه زندگی میکردیم ولی اون اتردین نکبت کلاس گذاشت و خونه جدا خرید من موندم اخه خونه مجردی چه صیغه ایه یه شلوار لی یخی پاره پاره پام کردم با یه بافت نازک قهوه ای کت لی یخیمم پوشیدم موهامم رو صورتم ریختم بعد با ادکلنم دوش گرفتم و گوشیمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون که دیدم دوتا گوریل انگوریم حاضرشدن میران یه بلوز مشکی با جلیقه لی خاکستری پوشیده بودیه شلوار لی خاکستری هم پاش بود موهاشم دادا بود بالا ارادمکه تیپاش مردونست همیشه یه بلوز شلوار ستمشکی مات پوشیده بود موهاشم مدلی درست کرده بود و استیناشو تا بالای ارنجش تا زده بود ۳ تایی زدیم بیرون اراد پشت فرمون نشست من عقب میرانم جلو گفتم خب حالا کجا بریم ؟؟
اراد :بریم برج میلاد
توهان :گندت بزنن با سلیقت که از خودت گند تره بسه دیگه ۵۰۰ بار رفتیم برج میلاد
میران : بریم رستوران
توهان : توکه فقط بخور یه وقت نترکی انقدر میلومبونی
میران : شازده بفرمایید کجا بریم ؟؟
دستامو ذوق زده کوبیدم بهم و گفتم :بریم پارک ارم
دوتایی سری از رو تاسف تکون دادن
میران :خجالت بکش مرده گنده با این قدت میخوای بری سرسره بازی؟؟
توهان :زر نزن باو مگه پارک مال بچه هاست همین که گفتم میریم پارک ارم
اراد : باشه ولی هم سنای تو بچه هاشونو میبرن پارک
بعدم راه افتاد
تو راه زنگ زدم به سارینا تا بگم اونم بیاد
سارینا : الو سلام عشخم
توهان :سلام عزیردلم خوبی؟
سارینا :اره فدات شم تو چطوری عسلم
توهان :منم خوبم میگم سارینا داریم با بچه ها میریم بیرون توهم میای؟؟
سارینا :a am sary ببخشید هانی من با دوستام اومدم بیرون
توهان :باشه عشقم مراقب خودت باش بای
بعدم گوشی رو قطع کردم
رسیدیم به پارک ۳ تایی ریختیم پایین از جایی که میران خان خیلی شکمو تشریف دارن رفتن تا پشمک بخرن منو ارادم شروع کردیم به راه رفتن همینجور راه میرفتیم که یهو دیدم اراد وایساد برگشتم نگاش کردم که دیدم مثل سکته ایا به یه نقطه نگاه میکنه بعد برگشت و با ترس به من نگاه کرد این چرا یهو همچبن شد؟؟؟ دیوانه شده
اراد:ببین توهان یه چیزی میخوام بهت بگم
توهان:بفرما
اراد:ببین منو میران و اتردین بهت گفتیم که سارینا به درد تو نمیخوره درست؟؟
توهان :ای بابا من موندم شما سه تا چه پدر کشتگی با سارینا دارین الانم دست از سرش برنمیداری
اراد :اخه برادر من تو چقدر ساده ای اون دختره بخاطر پول و قیافته که باهاته
توهان :الان دقیقا میخواستی این چرتو پرتارو بهم بگی
اراد:نه پشتتو نگاه میفهمی
برگشتم به پشت سرم و با دیدن صحنه روبه روم تنم یخ بست سارینا بود که دستش تو دست یه پسره بود و دوتایی میخندیدند
اخ که من چقدر احمقم که نشناختمش خاک تو سرم کنن گوشیمو در اوردم و به سارینا زنگ زدم همونجور نگام روشون بود که سارینا گوشیشو از کیفش در اورد و از پسره فاصله گرفت بالاخره گوشیشو جواب داد
سارینا :جانم توهانم
توهان :هیچی دستم خورد زنگ زدم بای
گوشی رو گذاشتم تو جیبم برگشتم به نیمکته نگاه کردم که پسره دیگه روش نبود سارینا وقتی اومد دید پسره نیس شروع کرد به راه رفتن
حالم خراب بود به اراد گفتم میرم یه دوری بزنم اونم چون حالمو درک کرد چیزی نگفت
یک ربعی میشد که تو پارک میچرخیدم که یهو صدای داد یه دختر و شنیدم که میگفت کمکم کنید شونه ای از رو بیخیالی بالا انداختم و به راهم ادامه دادم که یهو صدای جیغ بلندتر شد گفتم شاید دارن بلایی سر کسی میارن به دنبال صدا رفتم که دیدم یه پسر به زور میخواد یه دختریو ماچ کنه به سمتشون رفتم و دستای پسره رو گرفتم و از دختره دور کردم برگشتم سمت دختره تا حالشو بپرسم که شُک دوم امشب بهم وارد شد اینکه همون دانشجوی خودمه چشماش خیس از اشک بود برگشتم سمت پسره که شُک سومم بهم وارد شد اینکه
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
اینم از شوک سوم اینکه همون پسرست که با سارینا بود پس الان پیش مهدخت چیکار میکنه؟؟
پسره انگشت اشارشو تهدید بار گرفت سمت مهدخت که از ترس مثل بید میلرزید و گفت
عرفان :ببین تو مال منی اینو تو گوشات فرو کن من نمیزارم از دستم دربری
محکم کوبوندم رو شونش که چند قدمی عقب رفت و گفتم
توهان :هیس بزن به چاک فقط
عرفان :جنابعالی کی باشی که دستور میدی ها اصلا بیجا کردی اومدی منو جدا کردی
توهان :هوش حواستو جمع کن چی زر زر میکنی الانم گفتم بزن به چاک چون اگه نری مجبورم جور دیگه بفرستمت بری
عرفان :هه الان مثلا داری منو از چی میترسونی؟؟
توهان :۱،۲ نزار ۳ روبگم برو
عرفان :مثلا میخوای چه غلطی بکنی؟؟
توهان :۳خودت خواستی
یقشو گرفتم و خوابوندمش رو زمین
مشتمو بردم بالا و تو فکش فرود اوردم بخاطر اینکه با سارینا دیدمش
مشت دوم و بردم بالا و بخاطر این دختره تو صورتش فرود اوردم خواستم مشت سومو بزنم تو فکش که با یه حرکت منو برگردوند حالا جاهامون عوض شده بود مشتش و برد بالا و کوبوند تو فکم منم پاهام و که پشتش بود اوردم بالا محکم کوبوندم تو کمرش که دادی زد و از روم پاین افتاد بلند شدم و خونای تو دهنمو تف کردم بیرون و پوزخندی زدم و گفتم
توهان :هنوزم نمیخوای بری؟؟
پسره بلند شد و روبه مهدخت گفت :نمیتونی از دستم فرار کنی بالاخره به دستت میارم
بعدم رو به من کرد و گفت
عرفان :حال تو روهم یه روزی میگیرم بعدم از اونجا دور شد برگشتم سمت مهدخت که دیدم کنار دیوار تکیه زده و داره گریه میکنه وقتی گریه میکرد خیلی مظلوم میشد رفتم کنارش رو دو زانو نشستم و گفتم خوبی؟؟
مهدخت :بب..بله..اس..استاد
توهان :حالا تموم شده دیگه بهتره پاشی
بلند شد و کیفش و که ۱۰ متر اونورتر تقریبا افتاده بود برداشت و اومد سمتم و از تو کیفش چندتا دستمال کاغذی و یه بطری اب معدنی در اورد دستمالارو خیس کرد و اومد نزدیکم رو دوتا پنجه پاش بلند شد و دستمالو رو گوشه لبم کشید از حرکتش شوکه شده بودم و همینجور خیره بهش بودم اونم با دستمال خونای لبم و تمیز میکرد بعد چند مین کارش تموم شد و چند قدم عقب رفت و سرش و پایین انداخت و گفت
مهدخت :شرمندم استاد این بلا به خاطر من سرتون اومد واقعا نمیدونم چطور ازتون معذرت بخوام و چطور ازتون تشکر کنم که منو از دست اون کفتار نجات دادین
پوزخندی زدم و گفتم
توهان:مطمئن باشید هرکی دیگه ام جای تو بود همین کارو میکردم
مهدخت :بله قطعا همینطوره(پسره از خود راضی)
توهان :میشه بدونم ساعت ۱۱شب تنها اینجا چیکار میکنین؟؟
مهدخت :با دوستام بودم که گم شدم
توهان :بله من راهو بلدم اگه دوست داشتی و خواستی اینجا نجات پیدا کنی دنبالم بیا اگه هم دلت میخواد همینجا باشی و چندنفر دیگه مزاحمت بشن خوددانی
مهدخت :نه نه نه حتما میام بفرمایید بریم
جلو افتادم و اونم پشت سرم میومد
*افسون*
ای خدا چرا من انقدر دلرحمم ها اخه یکی نیس بگه کمند نکبت تو که خودت پشمک میخوای چرا گم نمیشی بیای خودت بگیری که من بدبخت و بفرستی همینجور داشتم پشت سرهم غر میزدم
که یهو یه صدا از این تیتیش مامانیا از پشتم گفت
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
جون غرغراتو بخورم
برگشتم سمتش و گفتم
افسون: اخه احمق کودن غرغر و هم مگه میشه خورد یکم اطلاعات عمومیتو ببر بالا
پسره :خو عسلم تو بیا و اطلاعات عمومیمو ببر بالا هوم
افسون :اوا خواهرم مگه شما تا کلاس چندم سواد دارین؟
پسره :عجیجم من فوق لیسانس مهندسی دارم
زدم زیر خنده و گفتم
افسون: ولی به شما میخوره فوق لیسانس ارایشگری داشته باشی اخه یجوری خط لب و خط چشم کشیدی که من با اینکه دخترم غلط میکنم بکشم
پسره :ایییییییش چقدر تو ناناس میحرفی گلم
افسون :اوووووووق بیا برو اونور الان روت بالا میارم
پسره :باسه نفسم پس این سوماله رو داسته باس(باشه نفسم پس این شماره رو داشته باش)
اومدم شمارره و بگیرم که پاره کنم که یهو یه دستی از پشت سرم اومد شماره رو گرفت و گفت
میران: برو به ننت شماره بده مرتیکه
هی کشیدم و برگشتم به پشت سر که استادمو دیدم یا خدا این اینجا چیکار میکنه؟
پسره :برو داداشی مزاحممون نشو
میران :ببین بچه سوسول یا همین الان گم میشی یا گمت کنم
پسره یه نگاه به هیکل ورزشکاری میران کرد و بعد یه نگاه به بدن لاغرمردنی خودش و وقتی به این نتیجه رسید میران مثل قوطی کبریت جمعش میکنه ایشی گفت و رفت میران پوزخندی زد و شماره رو گرفت طرفم گفتم
افسون :چیکارش کنم؟؟
میران :بده تو کمر بده بغلی
افسون :هِر چقدر تو با نمکی دیشب تو دبه خیارشور خوابیدی؟؟
میران :وای توهم به با نمکیم پی بردی البته خودم میدونستم خیلی بانمکم
افسون :بیا برو عمو جون توهم حالت خوش نیستا
میران :هوی به روت خندیدم پرو نشو ها و اینم یادت باشه من هنوز استادتم
اعسون :الان داری تهدید میکنی ؟مگه اینجا دانشگاست که ازت حساب ببرم؟
میران: اولا تو فکر کن یه تهدیده دوما پس قبول داری تو دانشگاه ازم حساب میبری؟
پوزخندی زدم و گفتم
افسون :استاد در خواب بیند پنبه دانه گهی....
نزاشت کامل بگم که ترکید ازخنده رو بهش کردم و گفتم
افسون :چیز خنده داری گفتم؟
میران :وااای دختر تو این همه خودمونی حرف زدی بعد بهم میگی استاد
افسون :نخیرم اسمتو یاد نداشتم وگرنه من تو دانشگاه به زور بهت میگم استاد چه برسه به اینجا
میران: یعنی اسممو نمدونی؟
افسون :اگه میدونسستم بهت میگفتم استاد؟
میران :خب الان که میدونم داری میترکی از فضولی بهت میگم من اسمم میرانِ
افسون :هی استاد من روم نمیشه بگم میران
میران:تو و ادب محاله
افسون:زپرشک نگاه کنین جنبه احترامم ندارید که
میران :هعی تو چقدر بی تربیتی دختر خجالت بکش ادم با استادش اینجوری حرف میزنه
افسون :وا مگه خجالت کشیدنیه؟من فکر میکردم نوشتنیه خخخ
میران :هیس دختر چه خبرته همچین میخندی
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
افسون :اوهوم اوهوم خب دیگه من مزاحمتون نمیشم
میران :اینو بگیر دیگه
افسون :چیرو؟
میران:شماره یارو رو دگه مگه نمخواستی ازش بگیری؟
افسون :چرا
بعدم شماره رو ازش گرفتم و انداختم سطل اشغال کنارمون بعدم بهش گفتم
افسون :خدافط استاد
اونم سری تکون داد و رفت اونور تر منم رفتم و ۳تا پشمک گرفتم و برگشتم ای بابا حالا خر بیار باقالی بار کن گوشیم دست کمند چجوری بفهمن کجان؟
برگشتم که دیدم میران داره دور میشه و ۳ تا پشمک دستشه داد زدم یهو
افسون :نرو
میران با تعجب برگشت سمت من و سرشو به معنی چیه تکون داد رفتم کنارش گفتم
افسون:گوشیتو بده
میران: جان ؟گوشیمو چرا بدم؟؟
افسون :میخوام به گوشیم زنگ بزنم که دست کمنده تا پیداشون کنم
میران:اگه گوشیمو ندم؟؟
با دست به یه پسره خوشگل که اونور واستاده بود اشاره کردم و گفتم:
افسون:مجبور میشم گوشی اونو بگیرم و به خودم زنگ بزنم
میران :خب برو از همون بگیر
باشع ای گفتم و راه افتادم سمت پسره که یهو
دستم از پشت کشیده شد برگشتم سمت میران و سوالی نگاش کردم
پوفی کشید و گوشیشو گرفت سمتم منم با کمال پرویی گوشی رو از دستش گرفتم و شروع کردم به شماره گرفتن دفعه اول که جواب نداد دفعه دومم جواب نداد معلوم نیست کدوم گوریه دفعه سوم زنگ زدم که یه مرد گوشیمو جواب داد و گفت
از زبان کمند:
اوفف این مهدخت گور به گوری کجا رفت دیگه؟
اونم که انگار رفته پشمک بسازه تا بخره همینجور بلیط به دست برا خودم جلوی دکه بلیط فروشی میچرخیدم که یکی از پشت سرم گفت
اراد:مشتاق دیدار خانم تصادفی
با بهت برگشتم سمت صدا ای خدا مار از پونه
بدش میاد جلو خونش سبز میشه حکایت من و این اراده
چند ثانیه بهش زل زدم بعد رومو برگردوندم اومد
کنارم ایستاد و سرشو به طرفم خم کرد و گفت
اراد :زبونتو موش خورده؟
برگشتم سمتش و زبونمو مثل مارمولک در اوردم و گفتم
کمند :به کوری چشم بعضیا هنوز سرجاشه
با این حرکتم زد زیر خنده یه دستش و مشت
کرده بود و جلو دهانش گرفته بود خیلی مردونه
میخندید محو خندش شده بودم که دوتا سرفه
کرد و صاف ایستاد سریع خودمو جمع جور کردم
نگاهی به ساعتم کردم ای بابا دقیقا ما الان سوار کدوم وسیله بشیم؟
ساعت ۱۱ شب شد پوفی کشیدم برگشتم دیدم اراد پشتم واستاده
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
بهش گفتم
کمند :دقیقا میشه بگی چرا اینجا واستادی؟؟؟
اراد :به اطلاعتون برسونم منتظر دوستامم
کمند:مگه اون دوستا از خود راضیتم هستن؟؟
اراد :حواستو جمع کن چی میگی ها
کمند :اگه حواسم جمع نکنم چی میشه ؟؟
با انگشتش زد رو نوک دماغم و گفت
اراد:بد میبینی خانم کوچولو
کمند :هوووی کوچولو اونجاته
یه تای ابروش انداخت بالا و گفت
اراد :دقیقا میشه بگی منظورت کجامه
هیعی گفتم و با دودست زدم رو دهنم که اراد ترکید از خنده ای خدا چرا اخه من انقدر خدای سوتیم سرمو پایین انداخته بودم که اراد گفت
اراد :حالا مطمئنی کوچیکه؟؟؟
سرمو اوردم بالا و گفتم
کمند: ببند بابا
کیفمو دادم دستش و گفتم
کمند :ببین این کیفمو نگه دار تا من برم جایی
اخماشو کشید تو هم و گفت
اراد :کجا به سلامتی این وقت شب
کمند :اخه مگه تو فضولی
اراد :هرجا بری منم میام
کمند :چی چیرو میای کار دارم میرم ۵ دقیقه ای بر میگردم
اراد :نوچ راه نداره ساعت ۱۱ شب یه دختر تو این پارک خلوت کجا میخوای بری
با دوتا دستم زدم رو سرمو داد زدم
کمند :بابا میخوام برم دسشویی
اراد :خب از اول میگفتی حالا هم بیا باهم بریم
کمند :اخه کودن پا پرانتزی تو کجا میخوای بیای دسشویی زنانه
اراد :نخیر میام پشت در وایمیستم البته اگه خواستی میام تو
کمند:اراد
اراد :جونم هعی نه چیزه یعنی ببند گوشم کور شد
کمند :از کی تا حالا گوش کور میشه؟؟؟
اراد :از اون موقع تو یهویی منو با اسم صدا میکنی
کمند :برا که رو اعصابم رفتی من برا همون اسمتو گفتم وگرنه خیال پردازی نکن واسه خودت
اراد :منم تو رو با دوست دخترم اشتباه گرفتم که گفتم جونم توهم خیال پردازی نکن
کمند :ریخت
اراد :چی؟؟؟
کمند:دسشوییم
بعدم به سمت سرویس بهداشتی دویدم برگشتم دیدم کهارادم داره پشت سرم میدویه یه صحنه حس موش و گربه بهم دست داد سریع رسیدم دسشویی و خودمو پرت کردم توش
از زبان اراد:
همینجور که نفس نفس میزدم به دیوار تکیه زدم داشتم به این فکر میکردم که چرا به کمند گفتم جونم که یهو حس کردم رفتم رو ویبره سرمو اوردم پایین که دیدم صدای ویبره گوشی از تو کیف کمند میاد گوشیو در اوردم با دیدن شماره چشمام ۴ تا شد اینکه شماره میران یعنی چی میران چیکار به کمند داره؟؟
یه صحنه از ذهنم خطور کرد که شاید با هم دیگه دوستن که باعث شد گره ای بین ابروهام ایجاد بشه گوشیو جواب دادم و گفتم
اراد :الو میران؟؟
افسون :میران کدوم خریه دیگه
اراد :تو کی ؟
افسون :من باید بگم تو کی که گوشی منو جواب دادی مرتیکه دزد خر شامپانزه گوش خرگوشی کچل پر حاشیه...
اراد :هوی خانم واستا باهم بریم این گوشی کمنده اصلا نکنه تو دزدی گوشی میران و دزدیدی ها
افسون :ای بابا عجب گیری کردیم ها اصلا بگو ببینم کمندو از کجا میشناسی نکنه دوست پسرشی ها؟
اراد :پوووف خانم محترم شما تکلیفتو با خودت مشخص کن بعد زنگ بزن
بعدم گوشی رو خاموش کردم کمند بالاخره از دسشویی اومد بیرون اومد جلو که کیفشو ازم بگیره که گوشیشو تو دستم دید ابرویی بالا انداخت و گفت
کمند :دست کردن بدون اجازه تو چیز مردم خوب نیست ها
اراد :من دست تو چیز کی کردم؟؟
یعنی داشتم میترکیدم از خنده این دختر خدای سوتیه با حالت زاری گفت
کمند :خدایا منو محو کن که انقدر سوتی ندم
خندیدم و گفتم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:
بالا پایین