-
- ارسالات
- 384
-
- پسندها
- 404
-
- دستآوردها
- 63
«از زبان میران»
وقتی دیدم چطور به تته پته افتاده ته دلم یه خوشحالی از اینکه روش کم شده بود ایجاد شد
پوزخندی زدم و گفتم
میران:چون نمیشناختینم هیچی بهتون نمیگم اما
الان بخاطر بی ادبیهاتون میاید اینجا و تا آخر
کلاس سرپا وایمیستید تا دفعه دیگه مثل بچه
های ابتدایی کلکل نکنید!
قشنگ میشد از تو چشمهاش فهمید اگه استادش
نبودم با اون دندونهای سفید و مرتبش خرخرم رو
میجویه از فکرای خودم خندم گرفته بود اخمی
کردم و بهش گفتم
میران:
- بهتره بیاید اینجا و وقت کلاس رو نگیرید
افسون:
- چشم استاد
خوبهای گفتم و اون دختر هم اومد کنار کلاس واستاد
تا اخر زنگ که دو ساعت بود سرپا واستاده بود و
هی این پا اون پا میکرد منم با یه لبخند
پیروزمندانه زیر چشمی نگاهش میکردم
«از زبان باران»
مهراد:
- خواهری باران جونم پاشو آبجی باید بریم
بیمارستان ها پاشو قربونت برم آروم چشمهام رو باز کردم و به مهراد نگاه کردم و
گفتم باران:
- سلام داداشی صحبت بخیر
مهراد:
- سلام قربونت بشم پاشو بیا صبحانه بخور
که بریم بیمارستان تا وقت ملاقات تموم نشده
باران:
- مامانشون نیومدن؟
مهراد:
- دیشب که تو خوابیدی زنگ زد از
بیمارستان رفتن خونه خاله مهرانه گفت امروز میان بیمارستان.
باران:
- باشه حالا برو بیرون تا من حاضرشم بیام بریم
مهراد:
- من میرم صبحونه رو حاضر کنم توهم بیا بعدم از اتاق رفت بیرون.
پاشدم رفتم تو توالت اتاقم صورتم رو آب زدم و
اومدم بیرون یک مانتو بلند کرمی با شلوار لی
ذغال سنگی و شال طرح دار پلنگی سرم کردم و
موهای کوتاهم و ریختم کج تو صورتم یه رژ
قرمزم کشیدم رو لبام و از اتاق زدم بیرون
مهرادم حاضر اماده پشت میز صبحانه نشسته
بود رفتم و کنارش نشستم و لیوان آب پرتقال رو
سر کشیدم و بعد خوردن تخم مرغ مهراد پز بلند
شدیم و به سمت پارکینگ راه افتادیم
بعد پونزده مین به بیمارستان رسیدیم و وارد شدیم
بعد از پرس و جو به سمت «آی سی یو» به راه افتادیم
با دیدن خان جون که اون همه دستگاه بهش
وصل بود اشکهام ناخداگاه ریخت و مهراد منو تو
آغوش گرفت همونطور تو بغل مهراد اشک
میریختم که دیدم گل بود به سبزه نیز اراسته
شد و اتردین با یه خانم مسن از پله ها اومدن
بالا اتردین هم با دیدن من تعجب کرد اما با دیدن مهراد پوزخندی زد!
وقتی دیدم چطور به تته پته افتاده ته دلم یه خوشحالی از اینکه روش کم شده بود ایجاد شد
پوزخندی زدم و گفتم
میران:چون نمیشناختینم هیچی بهتون نمیگم اما
الان بخاطر بی ادبیهاتون میاید اینجا و تا آخر
کلاس سرپا وایمیستید تا دفعه دیگه مثل بچه
های ابتدایی کلکل نکنید!
قشنگ میشد از تو چشمهاش فهمید اگه استادش
نبودم با اون دندونهای سفید و مرتبش خرخرم رو
میجویه از فکرای خودم خندم گرفته بود اخمی
کردم و بهش گفتم
میران:
- بهتره بیاید اینجا و وقت کلاس رو نگیرید
افسون:
- چشم استاد
خوبهای گفتم و اون دختر هم اومد کنار کلاس واستاد
تا اخر زنگ که دو ساعت بود سرپا واستاده بود و
هی این پا اون پا میکرد منم با یه لبخند
پیروزمندانه زیر چشمی نگاهش میکردم
«از زبان باران»
مهراد:
- خواهری باران جونم پاشو آبجی باید بریم
بیمارستان ها پاشو قربونت برم آروم چشمهام رو باز کردم و به مهراد نگاه کردم و
گفتم باران:
- سلام داداشی صحبت بخیر
مهراد:
- سلام قربونت بشم پاشو بیا صبحانه بخور
که بریم بیمارستان تا وقت ملاقات تموم نشده
باران:
- مامانشون نیومدن؟
مهراد:
- دیشب که تو خوابیدی زنگ زد از
بیمارستان رفتن خونه خاله مهرانه گفت امروز میان بیمارستان.
باران:
- باشه حالا برو بیرون تا من حاضرشم بیام بریم
مهراد:
- من میرم صبحونه رو حاضر کنم توهم بیا بعدم از اتاق رفت بیرون.
پاشدم رفتم تو توالت اتاقم صورتم رو آب زدم و
اومدم بیرون یک مانتو بلند کرمی با شلوار لی
ذغال سنگی و شال طرح دار پلنگی سرم کردم و
موهای کوتاهم و ریختم کج تو صورتم یه رژ
قرمزم کشیدم رو لبام و از اتاق زدم بیرون
مهرادم حاضر اماده پشت میز صبحانه نشسته
بود رفتم و کنارش نشستم و لیوان آب پرتقال رو
سر کشیدم و بعد خوردن تخم مرغ مهراد پز بلند
شدیم و به سمت پارکینگ راه افتادیم
بعد پونزده مین به بیمارستان رسیدیم و وارد شدیم
بعد از پرس و جو به سمت «آی سی یو» به راه افتادیم
با دیدن خان جون که اون همه دستگاه بهش
وصل بود اشکهام ناخداگاه ریخت و مهراد منو تو
آغوش گرفت همونطور تو بغل مهراد اشک
میریختم که دیدم گل بود به سبزه نیز اراسته
شد و اتردین با یه خانم مسن از پله ها اومدن
بالا اتردین هم با دیدن من تعجب کرد اما با دیدن مهراد پوزخندی زد!