• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
اومد طرفمو با دادو صدای لرزون گفت:دمت گرم! جبران کردی ولی بد کردی،تمام زحمتای شش ماهمون که تو هیچ نقشی نداشتی و بی خبر بودی و انقدر راحت خراب کردی،نامرد تر از تو ندیدم.
با گریه بهش نگاه کردم که ساشا و ابتین بزور نشوندنش ساشا با اینکه خودش ناراحت بود ولی فرزام دلداری میداد که دوتا دستاشو گذاشته بود روی زانوشو صورتشو گرفته بود!
ساشا:ابتین برو حولشو بیار!
ابتین رفت،ساشا هم بلند شد و رفت اونور تا زنگ بزنه جلسه رو کنسل کنه!
فرزام چشمش خورد به استخرو بلند شد و رفت طرفش!
یهو پرید توی اب و رفتم طرف استخر که دیدم رفته کف استخرو برگه های پاره شدرو بر میداره!
با گریه نگاه میکردم به فرزام،نمیدونم چرا یهو جو گرفتم و مثل اینایی که پشیمونن خواستم کمک کنم که پریدم توی اب!
یهو یادم اومد شنا بلد نیستم و شروع کردم به نفس گرفتن و دست و پا زدن که پروا با داد گفت:خاک تو سرت بشه دریا وقتی شنا بلد نیستی چرا میری توی ارتفاع سه متری!
تازه برام جا افتاد که من توی ارتفاع سه متریم و به عمق ماجرا پی بردم!.
با جیغ دست و پا میزدم که دیدم فاصلم داره با پروا و درسا زیاد میشه.
رفتم زیر اب که دوباره اومدم بالا و سرفه کردم بخاطر رفتن اب توی حلقم و دوباره رفتم ته اب که یهو یکی از پاهام گرفت و اوردم بالا!
چشمام بسته بود که صداشو شنیدم!
فرزام:برو خداروشکر کن که من اینجا بودم و نجاتت دادم وگرنه داشتی جونتو تقدیم به عزرائیل میکرد!
چشمام و باز کردم و ابی که توی دهنم بودو خالی کردم،چشمامو که باز کردم دیدم فاصله من و فرزام فقط چندثانته!
فهمیدم ابی که خالی کردم ریخته توی صورت فرزام!
این فضارو فقط توی عکسای خارجیا میدم،استخر،بغل کردن رمانتیک و فضای عاشقانه،الان فقط یک ماچ کردن کم بود!
چشماشو بسته بود که گفتم:برو بابا تو خودت عزرائیل منی که هرموقع میبینمت باید اماده باشم تا تو جونمو بگیری،بعد میگی نجاتت دادم؟!
+عه،اینجوریاس؟!من عزرائیل تو هم نه؟!
_دقیقا درست شنیدی!
+منتظر عزرائیل واقعی باش خانوم محمدی!
بعد حرفش لبخند ملیحی زدو خواستم جوابش و بدم که دستاش ول شد و افتادم توی اب که دیدم رفت اونور!
دست و پا زدنم شروع شد که درسا و پروا که اون مدت داشتن به ما نگاه میکردن و منتظر صحنه ای بودن،به خودشون اومدن،و اومدن طرفم!
فرزام رفت اونور استخرو دستشو گذاشت روی زمین و با لبخند داشت مردن من و تماشا میکرد!
رفتم ته اب و خواستم بیام بالا که یک چیز سفتی محکم خورد تو سرم که برگشتم سرجام!
وقتی بزور اومدم بالا و خواستم جیغ بزنم دیدم دست پروا و درسا چوب بزرگیه که سعی دارن بیارنم بالا!
درسا:خاک تو سرت پروا زدی توی سرش!
پروا:بابا هعی میره پایین گمش میکنم بعد مثل قارچ خور از اونور درمیاد!
یهو خندم گرفت و خواستم بخندم که اب رفت توی حلقم و زیر اب شروع کردم به سرفه کردن.
نفسم داشت میگرفت که صدای درسا اومد:فرزام توروخدا بیا بگیرش داره میمیره!
فرزام:بمنچه!
پاهام جون نداشت و داشتم بزور پا میزدم که فرزام گفت:
وسط اب وایساده،بگین زانو هاشو خم نکنه نمیره ته میتونه وایسه!
با حال بی جونم پاهامو صاف کردم که دیدم نرفتم ته!
فرزام پوزخندی زدو رفت بالا،درسا و پروا با تاسف نگام کردن و خاک تو سری گفتن و رفتن!
تا گردن فقط توی اب بودم!
اروم اروم رفتم طرف عمق کم و رفتم بالا!
فرزام با دیدن برگه ها با ناراحتی دوباره نشست و نگاهشون کرد که ابتین با خوشحالی اومد سمتشو حوله رو پرت کرد طرفش که راسته رفت توی استخر،بدون توجه به فرزام رفت سمت ساشا و خبری و بهش داد که ساشا از اون خوشحال تر شد!
اینا چشونه!
فرزام برگشت سمت ابتین و گفت:خوب یابو دو ساعت رفتی حوله بیاری حداقل درست بیار که حولهه از من خیس تر نشه!
ابتین توجهی بهش نکردو بلندش کردو برد طرف خودشون بعد اینکه اون خبرو داد با خوشحالی فرزام بغلش کرد که هیکل ابتین خیس شد!
ولی انقدر اون خبر براشون خوب بود که خیس شدن لباساشون براشون اصلا مهم نبود!
نگاهی به درسا کردم که با چشمای ریز داشت نگاهشون میکرد!
-یعنی اون خبر چیه؟!
درسا:نمدونم!
با اخم اومدن طرفمون که ساشا گفت:جلسه رو کنسل کردم،برگردین خونه!
پروا:چرا برگردیم وقتی همه چی خراب شده؟
ساشا:حداقل ماکتو درست کنیم،ولی شما توی این پروژه نه کاری کردی نه سهمی دارین!
بلکه ضررم بهمون رسوندین،پایان ناممونو شما نابود کردین،بنابراین حق اعتراض ندارین!
درسا شروع کرد به گریه کردن و هق هق کردن.
همه چی تقصیر من بود پشیمون بودم‌ خیلی ،اشکام شروع شد به ریختن!
(ابتین)
دلم میخواست واسه این همه سختی که کشیدیم،این همه بدبختی واسه این طرح.
کل شب و روزی که بیدار بودیم،یکسال رو این کار فک کردیم و چندتا طرح کشیدیم ولی اخر طرح اخری خوب شد که روش هفت ماه زحمت کشیدیم ولی توی یک دقیقه همه چیو از دست دادیم،بخاطر همه اینا داد بزنم از ته دلم،ولی افسوس آه افسوس که نمیشه و باید هیچی نگم!
رفتم توی اتاق فرزام تا حوله شو پیدا کنم ببرم بدمش!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
انقدر هواسم پرت بود که فکر حوله نبودم و حدود ده دقیقه الکی توی اتاق میچرخیدم،شوک بدی بود همه چی رفت روی هوا.
بخاطر اروم کردن فرزام که هیچ تقصیری نداشت باید من و ساشا سکوت میکردیم تا فرزام مثل باروت منفجر نشه!
به خودم اومدم و رفتم سمت کمدشو باز کردم که چندتا برگه لول شده افتاد بیرون.
با پام زدم اونور و دنبال حوله گشتم نبود که نبود!
نمیدونم چرا امروز هیچی پیدا نمیشه،بدترین روز این چندوقت اخیرم بود.با دیدن حولش که سر جالباسی بود رفتم سمتشو برداشتمش. درکمدو خواستم ببندم که بسته نشد.
نگاهی به پایین انداختم که با دیدن برگه ها خم شدم و خواستم بندازمشون توی کمد که با دیدن چیزی روش شبیه طراحی سریع باز کردم که چشمام چهارتا شد.
باور نمیشد،داشتم خواب میدیدم!
برگه های اصلی ساختمون تو دست من بود.
اینا...اینا طرح های اخری بود که کشیدیم.
(فلش بک به هفت ماه پیش)
ساشا:خب تموم شد اینم؛ببینید خوبه.
با فرزام بهش نگاه کردیم، تونستیم دو سه تا عیب ازش بکشیم بیرون که فکری به ذهنم اومد و توی برگه جدا برای خودم یک جای دیگه رو طراحی کردم که میتونیم به ساختمون اضافه کنیم.
_ساشا ببین این خوبه؟میتونیم این قسمت ساختمون اضافه کنیم.
بعد یک ساعت فکر کردن روش دوباره تصمیم گرفتیم دو سه تا چیزی بهش اضافه کنیم و نقشه اصلی و شروع کردیم به کشیدن...
بعد سه ماه و نیم نقشه اصلی و تمیز کشیدیم.
بعد اینکه گروه ها مشخص شد برای اومدن به شمال همه چیو اماده کردیم تا بریم که یهو فرزام گفت:
میخواد نقشه های قبلی و بردارم؟!
ساشا:کدوما؟!
فرزام:همونایی که قبلا طراحی کردیم و بعدش چندتا دیگه اضافه کردیم؟
ساشا:اره بردار بنظرم لازم میشه.
_الان برای شمال باید چیکار کنیم؟
ساشا:یک طراحی کوچیک دیگه مونده که خودم اونو میکشم شما درستش کنید،ماکت بزرگی مونده که کار همونش خیلی سخت تر از طراحیه،با درست کردن فیلم.
_فیلمش که به عهده من و فرزام درست میکنیم،میمونه ماکت که باهم کمک میکنیم ولی در اصل به عهده تو و دختراست!
ساشا:باشه...
(کام بک به زمان حال)
از فکر اومدم بیرون و به نقشه های توی دستم نگاه کردم،پس اونایی که دست فرزام بود قدیمیا بوده؟!
با خوشحالی خواستم برم بهشون این خبرو بدم که با فکری که به ذهنم رسید ترجیح دادم ساکت بمونم.
این همه ما احساس شرمندگی داشتیم حالا نوبت اوناست.هم برای ما هم برای زندگی تباه شده خودشون، حسرت بخورن و شرمنده باشن.
نقشه هارو گذاشتم داخل کمد و با دو رفتم طرف ساشا چه از غم تکیه داده بود به درخت و سرشو گرفته بودو
حوله رو پرت کردم طرف فرزام و رفتم طرف ساشا.
_ساشا مژدگانی بده که خبر خوب دارم واست.
بدون تغییری توی صورتش گفت:انقدر حالم داغونه هیچی نمیتونه حالم و خوب کنه!
_حتی اگه بگم برگه هایی که افتاد توی اب اصلی نبوده؟!
با تعحب گفت:چی؟چی داری میگی ابتین معلوم هست؟
_جدی میگم! برگه هایی که اول کشیدیم و فرزام اشتباهی برداشته،برگه های اصلی توی کمدش بوده ندیده.
خواست بره بگه که گفتم:فقط ساشا...
ساشا:جانم؟!
_دخترا نفهمن که برگه های اصلی نبوده،بزار یکم احساس شرمندگی کنند و برای جبرانش تو کارا کمکمون کنن،بعدش میگیم.
سری تکون داد و گفت:گرفتم. نقشه رو نمیگم،خودم درستش میکنم.
سری تکون دادم.همین قضیه رو به فرزام گفتم و که با هیجان بغلم کرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
(پروا)
روی کاناپه نشسته بودم و عصبی پام و تکون میدادم.باورم نمیشد همه چی با یک حرکت به باد هوا رفت.دریا رفته بود تو اتاق خودش و حتی صدای هق هق هاش تا اینجا میومد.عجیب نیاز داشتم تمام اتفاقات این چند روز و یکجا خالی کنم ولی الان وقت خوبی نبود.نتونستم خودم و کنترل کنم و از پله ها رفتم بالا. در زدم و وقتی صدایی از سمتش نشنیدم دستگیرو کشیدم پایین و وارد اتاقش شدم.روی تخت نشسته بود و پاهاشو تو شکمش جمع کرد.سرش روی زانوهاش بود و هر چند ثانیه صدای هق هقش اوج میگیرفت.رفتم سمتش و با یک حرکت بغلش کردم و رو بهش گفتم:اخه عزیز من ،این گریه داره؟هیچ چیزی ارزش گریه کردن تو رو نداره.
دریا:پروا من کل زحمتاشونو با یک تلافی بچگانه خراب کردم.ممکنه این ترم و بیوفتیم!
_کارت درست نبود ولی دلیل نمیشه که کلا جا بزنی،میتونیم خودمون درست کنیم.
دریا:چی چیرو درست کنیم؟مگه میشه اصلا؟این کار نیاز به تخصص بیشتر داره!رضایی حتما یک چیزی میدونسته که ترم اول و ترم اخر و باهم ترکیب کرده.
_خیله خب حالا،اه اه قیافش و ببین.
دریا:کوفت
پروا:پاشو پاشو این لوس بازیات و بزار کنار بریم پایین.
دریا:نه من پایین نمیام!
پروا:که نمیای؟
دریا:نه گفتم که من پایین ن..م..ی..ا..م
پروا:باشه پس خودت خواستی!
خواست جوابم و بده که بهش فرصت ندادم و شروع کردم به قلقلک دادنش.اول از حرکت غیر منتظرم چشماش گرد شد ولی بعد فقط صدای جیغ و دادش بود که به گوش میرسید و ناسزا هایی بود که بارم میکرد.
دیدم داره از خنده قرمز میشه ولش کردم و گفتم:خب حالا بگو ببینم میای یا نه؟
دریا شیطون نوچی گفت که ابروم و دادم بالا و گفتم:اهان پس بازم دلت میخواد؟
دریا :نه نه میام.
تک خنده کرد و ادامه داد :دیوونه!
چشمکی بهش زدم و از اتاق خارج شدم.برای گوشیم اس ام اس اومد که از تو جیبم برداشتم و قفلش و باز کردم و وارد مسیجام شدم.از طرف سایه بود!
سایه:پروا،چیشد؟اوضاع خوب پیش میره؟
براش تایپ کردم:اوضاع همچین خوبم نیست ولی کنار اومدیم باهم.
سند کردم براش که حدود یک دقیقه بعد دوباره نوشته بود:چرا؟مگه چیشده که اوضاع خوب نیست؟
براش تایپ کردم:بهت زنگ میزنم برات تعریف میکنم!
سند و زدم که چند ثانیه بعد پیام "اوکی" گفتنش اومد.گوشیمو خاموش کردم و برش گردندونم داخل جیبم.سرمو اوردم بالاکه با قیافه حق به جانب ساشا رو به رو شدم.
بیخیال بهش نگاه کردم و پرسیدم:چیه جناب تهرانی؟چیزی شده؟
ساشا با حالت مسخره ای حرفم و تکرار کرد: چیزی شده؟
بعد کسری از ثانیه جدی شد و گفت:فکر کنم باید بهت یاد اوری کنم که چه اتفاقی افتاده؟شما نه تنها هیچ کاری نکردین بلکه نقشه به اون مهمی و به فنا دادین بعد جلوی من بیخیال وایسادی میگی چیزی شده؟
خیلی پرویی پروا!
با شنیدن اسمم چشمام و ریز کردم و دست به سینه جلوش وایستادم و با پرویی تمام گفتم:اصلا حقتونه،الان مساوی شدیم.میدونی که نمیزارم حریفم از بردش لذت ببره!برو خداروشکر کن که دریا اینجور ضرری زد ،من بودم به خودتون ضرر میزدم.
ساشا: اصلا یک جو عقل تو سرت هست ؟
_ساشا دهن من و باز نکن که بعد اگه باز بشه عالم و ادم جلو دارم نیستن.
ساشا:وای ترسیدم.نکن اینکارو با من خاله سوسکه!بیا برو کنار جلوی راه و گرفتی.
_عمت چاقه بی فرهنگ،توهم همون گوریلی فقط تنها فرقی که کردی اون سطح شعورته که روز به روز به حمد الله داره ازش کم میشه.
ساشا:من گفتم تو چاقی؟پس لابد چاقی که خودت میگی!
سوتی بدی داده بودم،خودم و ناسزا دادم ولی با یک لبخند ملیح که میگفت دارم برات از کنارش رد شدم.لحظه اخر دیدم اینطوری نمیشه و کرمم و ریختم.با پام محکم زدم پشت پاش که دادی از درد کشید.
ساشا:وحشی
جوابی بهش ندادم و رفتم پیش درسا که تا من و دید گفت:گرسنمه!
_وای مامانی گرسنته الان شیرتو میارم میکنم تو حلقت.خرس گنده دوتا دست داره ده تا انگشت،دوتا پا هم داری!پاشو خودتو جمع کن یک چیزی کوفتت کن.من و میبینی یاد گرسنگیت میوفتی؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
درسا:کوفت بخورم یا زهر مار؟دو روز نبودیم یخچال خالی شده.کوفتم پیدا شه خوبه ،اخه همونم نیست!
ابتین که جلوی تلویزیون نشسته بود رو به درسا گفت: یادتون شده قرارمون این نبود.جدا جدا!
چشمکی زد و دوباره به تلویزیون خیره شد.
درسا حرصی اهی گفت و رو به من گفت:من گرسنمه ،یا یکاری میکنی یا خودتو زنده زنده میخورم.از دیشب هیچی نخوردم.
_خدایاشکرت فقط یک خون اشام کم داشتیم که خودت گذاشتی تو کاسمون؛دو دقیقه ساکت باش میرم الان زنگ میزنم پیتزا سفارش میدم.
درسا کلافه سری تکون داد.گوشیم و برداشتم و زنگ زدم و سفارشامو گفتم خواستم قطع کنم که ابتین گفت:برای ماهم سفارش بده!
درسا سریع جبهه گرفت و گفت:یادت نشه قرارمون این نبود!جدا جدا.
ابتین خواست چیزی بگه که منصرف شد.قطع کردم که همزمان دریا هم از پله ها اومد پایین.
درسا:چطوری شناگر؟
دریا:هیس، ساکت شو!
وای پروا گرسنمه!بچم از صبح صداش در اومده.تا الان از بزگواریش بوده ابرومون و نبرده.
_ای بابا چرا شما دوتا،تا من و میبینید یاد شکم و گرسنگیتون میوفتید؟
درسا با شیطونی گفت:چون خوردنی هستی!
با تعجب گفتم:خدا به دادم برسه ،دیگه
بین شما دوتا هم امنیت ندارم.
تا رسیدن پیتزاها با حرفای معمولی وقتمون و گذروندیم.ابتین رفته بود بالا و از ساشا و فرزامم خبری نبود.حتما پیش هم بودن!
بعد از گرفتن پیتزاها و حساب کردنشون رو به دریا و درسا گفتم:وقتی این سه تا نیستن انگار ارامش دارم.
هنوز حرفم تموم نشده بود که ساشا از پشت سرم گفت:متاسفانه ارامشت و بهم زدم.
بهش توجه ای نکردم و رو به دریا و درسا گفتم:دلم میخواد از این هیاهو دورشم.
دریا که داشت دور لبش و با دستمال پاک میکرد با بیخیالی تمام گفت:تو خود هیاهویی.
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:لعنت به زبونی که بی موقع باز شه!
درسا:لعنت...
دریا که مثلا خواست جمعش کنه ،شروع کرد به خوندن:
لعنت به شبهای بعد از تو به دردی که ماند از تو به دادم نمیرسی
رفتی آواره شد خانه ماندم غریبانه لعنت به بی کسی
قلب من این چنین آسان نمی لرزید
عشقت اما به غم هایش نمی ارزید
دنیا را بردی همراهت به نابودی
دنیا غم شد مگر تو چند نفر بودی
رفته بود توی حس و صداش اوج گرفته بود!
توی حال و هوای خودش بود که فرزام از راه رسید و پرید وسط خوندنش و گفت:اعتماد به نفس کاذب خوب نیست.
دریا:اونش به خودم ربط داره شما برو برگه هات و از ته استخر جمع کن.
ابروهام از این حجم پرویی دریا پرید بالا و خندم گرفت.
فرزام پوزخندی زد و چیزی نگفت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
ابتین:خوبه خودت داری میگی برگه ها ته استخره بعد تو نشستی اینجا پیتزا میخوری؟
دریا چیزی نگفت و سرشو انداخت پایین.هیچ وقت دوست نداشتم دریا و درسا از شرمندگی جلوی کسی سرشون و بندازن پایین !برای همین سریع جبهه گرفتم و گفتم:چیه؟الان مشکلت با پیتزا خوردن ما حل میشه؟اگه به خوردن ما هست،که اوکی ما چیزی نمیخوریم ببینیم برگه ها برمیگردن سر جای اولشون یا نه!
فرزام شروع کرد به سرفه کردن و هی چشم و ابرو میومد برای ابتین که ادامه نده.
مشکوک بهشون نگاه کردم؛مطمعنم یک چیزی اینجا درست نیست.به فکرم بها ندادم و رو به درسا و دریا گفتم:من میرم تو اتاق ،یک تماس مهم دارم.
ادامه دادم:شما دوتاهم انقد نخورین.درسا انقدر نخور از اخر اندازه بشکه میشی.
دریا شروع کرد به خندیدن که درسا زد پشت سرش و گفت:مرض،رو اب بخندی!
تو برو فکر این باش تو ارتفاع یک متری غرق نشی و مثل کج و کوله ها دست و پا نزنی.
دریا در کسری از ثانیه صورتش خنثی شد و رو از درسا گرفت.
دیگه منتظر جواب دریا نموندم و از پله ها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم و گوشیم از تو جیبم برداشتم.
دنبال اسم سایه گشتم و بعد از پیدا کردنش روی اسمش رو لمس کردم.
یکم که گذشت دیدم جواب نمیده، خواستم قطع کنم که تماس وصل شد و بعد از چند ثانیه صدای خوابالود سایه تو گوشم پیچید:هان؟
_هان و مرض،تو هنوز خوابی نکبت؟بدبخت نیما از دست تو چی میکشه.
سایه:چقد حرف میزنی تازگیا پروا.هی ور ور ور ور.
_من ور ور میکنم؟حیف میخواستم قضیه رو برات تعریف میکنم برو گمشو به خوابت برس.
سایه که مشخص بود هول شد داد زد:نـه.
با شیطنت گفتم:چی نه؟
سایه:پروا عزیزم تو که ور ور نمیکنی اون دریاست که ور ور میکنه تو حرف میزنی ادم محو حرف زدنت میشه.
_نه دیگه!
دریا هم داره صدام میزنه.
سایه جیغی زد و گفت:خر نشو دیگه.
تک خنده ای کردم و براش کل قضیرو تعریف کردم.
سایه:وای الان دریا زندست؟
_اره اینجور که من میدونم نفسش میاد و میره.چطور؟
سایه:هر کس دیگه ای بود ،کار این همه مدتش ته استخر بود یا قاتل میشد یا خودکشی میکرد.
_تعجبم از همینه؛ فقط در حد تیکه و بحث و کلکل های همیشگیمونه!
فرزام اولش یک خورده عصبی رفتار کرد ولی بعدش خیلی طبیعی شد.
سایه:یعنی فکر میکنی یک چیزی اینجا درست نیست؟
همینظور که روی تخت روی شکم خوابیده بودم و یک پام بالا بود،جواب دادم:نمیدونم،فکر میکنم چون خودشون یک کاری کردن و این شد تلافی که چیزی نگفتن.ولی اخه...ای بابا نمیدونم.
سایه:ولش کن بهش فکر نکن!
دیگه اوناهم نمیتونستن کار دیگه ای بکنن.
_اره کی میشه این سفر تموم شه، دیگه داره حالم از اینجا بهم میخوره!
امیدوارم همه چی زود بگذره فقط.
راستی سایه درسارو میفرستم بیاد وسایلمونو بیاره،هستی ؟
سایه:اره هستم،خیلی بد شد رفتین دلم میخواست پیشم بمونین.
_همو میبینیم، فعلا نمیخوایم بهونه دست اینا بدیم.
سایه:اوهوم اره.
_خب دیگه خیلی وقتمو گرفتی میتونی مرخص شی.
سایه:خیلی پرویـ
هنوز حرفش تموم نشده بود که قطع کردم.
شونه ای بالا انداختم و با نیش باز گفتم:و البته بیشعور!
درسا وارد اتاق شد و گفت:با کی حرف میزدی؟
_لامصب اتاق و حریم شخصی نیست که،همه مثل چی میان و میرن!
درسا:یعنی میگی من خرم؟
با بیخیالی گفتم:البته بلا نسبت خر...
درسا با حرص دست به کمر پوست لبشو جویید و گفت:یک بار ادم باش!
میگم با کی حرف میزدی؟
_حالا!
با نگاهی که بهم انداخت زیر چشم نگاهش کردم و گفتم:سایه!
درسا:میمیری همین و عین ادم از اول بگی؟
پروا:اره،درسا به سایه گفتم که میری وسایلمونو میاری.
درسا با تعجب گفت:من برم بیارم؟
_نه پس،من برم بیارم.
درسا:حوصله ندارم بیخیال.
_درسا پاشو گمشو همه وسایلمون اونجاست،من هیچی لباس ندارم بپوشم!
دو دقیقه برو بیار دیگه من خستم میخوام بخوابم با اینا هم که نمیشه خوابید!
درسا:آپولو که هوا نکردی از صبح.
دیگه داشت اشکم در میومد.
با حالت زار گفتم:پاشو برو دیگه خستم کردی.
درسا کلافه چشماشو چرخوند و گفت:باشه.
بعد از اینکه درسا رفت نفس راحتی کشیدم و روی تخت ولو شدم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
به اتفاقات امروز فکر کردم و تو افکارم غرق شدم.
نفهمیدم کی به دنیای بیخبری پا گذاشتم و چشمام کم کم بسته شد!
دریا:پروا؟؟پروا ...پاشو دیگه چقدر میخوابی؟
با صدا زدن های مکرر دریا چشمم رو یکم باز کردم و بیحال گفتم:هوم؟
دریا:پاشو بیا شام بخوریم.
_نمیخورم!
خمیازه ای کشیدم و ادامه دادم:خوابم میاد، فقط میخوام بخوابم!
دریا:باشه.درسا وسایلتو اورد!
میارمشون داخل.
_باشه.
بالشت و بغل کردم و وقتی صورتم روی سمت خنک بالشت کشیده شد با چشمای بسته لبخند پهنی زدم و در کسری از ثانیه دوباره چشمام بسته شد.
با خشک شدن گلوم دستی به گردنم کشیدم و با بد خلقی روی تخت نشستم.
نگاهی به موهام که گرده خورده بودن کردم و پوفی کشیدم.
_لعنتی!
گوشیم و از روی عسلی برداشتم و صفحش و روشن کردم.
با روشن شدنش سریع چشمام رو بستم،ساعت سه و ده دقیقه بود!
ویلا تو سکوت بود قاعدتا خواب بودن!
با دیدن چمدونم رفتم سمتش و لباس های راحتیم و ازش کشیدم بیرون و با بی حوصلگی تمام پوشیدمشون!
_هوف، راحت شدم!
رفتم جلوی اینه و توی تاریکی به تصویر محوم روی اینه خیره شدم.
رفتم سمت چمدونم و برسمو برداشتم و موهام شونه کردم.
شالم و برداشتم انداختم روی سرم و از اتاق بیرون رفتم.
بدون اینکه سر و صدایی ایجاد کنم از پله ها پایین رفتم و بعد اینکه اب خوردم خواستم به طرف پله ها برم که با دیدن جسم محوی که یک پاش از کاناپه اویزون شد بود و دستش روی چشماش بود،تعجب کردم!
کی اینجا خوابیده؟
بهش نزدیک شدم که با صورت غرق در خواب ساشا روبه رو شدم!
با تاسف سری براش تکون دادم و رفتم جلوتر که با دیدن ماکت خیلی بزرگی که ساختمون برجسته بیمارستان بود با هیجان بهش نگاه کردم!
بعد کلی انالیز کردن و چیزایی که یاد گرفتم تصمیمی به ذهنم اومد و ماکت که عرض و طولش خیلی زیاد بود خواستم بردارمش که توی دستم جا نشد!
نا امید نگاهی بهش کردم و یهو رفتم طرف اتاق دریا.
اروم در اتاقش و باز کردم و رفتم سمتش که غرق در خواب بود.
اروم تکونش دادم و گفتم:دریا بلند شو،دریا!
چشماش و باز کردو نگاهی بهم انداخت و دهن باز کرد جیغ بزنه که سریع دستم و گذاشتم جلوی دهنش و گفتم:هیس ساکت باش!
دستشو گذاشت روی دستم و از روی دهنش برداشت.
با صدای گرفته گفت:چی میگی این وقت شب با این قیافه اومدی بالای سرم؟
_تو کاری به قیافم نداشته باش،میای کمکم کنی؟!
دریا:این وقت شب داری چه غلطی میکنی که نیاز به کمک من داری؟
_تو بیا.
دریا برو بابایی گفت و پشت بهم کرد و خوابید!
دوباره تکونش دادم و گفتم:دریا خواهش میکنم،کمکم کن بعد بیا بخواب!
با حالت گریه بلند شد و گفت:خدا لعنتت کنه!
باهم از اتاقش بیرون رفتیم و به سمت پله ها حرکت کردیم که با صدای بلند گفت:
خب بگو چی میخوا..ً.
سریع کشیدمش و تو صورتش گفتم:هیس،هیس!خواهشا صدات کلا در نیاد!
چشم غره ای بهم رفت و هیچی دیگه نگفت.
با هم رفتیم پایین که با دیدن ماکت مثل من هیجانی شد و با اشتیاق نگاهش میکرد.
یهو چشمش خورد به ساشا و خواست جیغ فرا بنفشی بزنه که محکم دهنشو گرفتم و سری به عنوان نه تکون دادم که ببنده!
با ایما و اشاره فهموندم که ساشاست.
دوتایی بلندش کردیم که با تلق تلوق، لبام و روی هم فشار دادم و چشمام و بستم که نکنه ساشا بیدار بشه!
با زحمت و احتیاط اروم از پله ها بردیمش بالا که چندبار توی راه پاش گیر کرد و خواست بیوفته که با ناسزا دادنش هواسشو جمع کرد.
خلاصه با کلی حرص و جوش رفتیم سمت اتاقمو پشت به در شدم و با پا در و باز کردم.
اروم روی زمین گذاشتیمش.
دست به کمر وایسادیم و خسته به ماکت خیره شدیم.
دست از نگاه کردن برداشتم و سریع از اتاق رفتم بیرون و مستقیم و با عجله رفتم پایین...
وسایل ساختمون که شیشه های ظریف و کوچیک به همراه درختای تزئینی و بقیه وسایل رو برداشتم.
بدون سر و صدا رفتم بالا که دیدم دریا از اتاق داره میاد بیرون.
با دیدنم گفت:میدونه برداشتی؟!
_نه بابا،به نظرت انقدر اروم کار کردیم و اومدم تورو بیدارکردم اون میدونست؟اگه اینجوری بود خودشو بیدار میکردم!
دریا:اهان راست میگی،میگم پروا دردسر نشه؟
_چه دردسری؟تو برو بخواب خودم حلش میکنم.
سری تکون داد و رفت سمت اتاقش.
رفتم بالای سر ماکت و دوباره بهش نگاه کردم.خیابون اطراف بیمارستان و حتی ماشین هایی که از اونجا تردد میکردن و طراحی کرده بود!
دوتا ماشین توی خیابون جلوی بیمارستان که ورودی اصلی بودن گذاشته بود.
محوطه بزرگ بیمارستان درختای بزرگ و زیادی طراحی شده بود که برای هر کدومش علامت خورده بود.
سمت راست و چپ ساختمون اصلی،ساختمون های دیگه هم بود.
سمت چپ حوض بزرگ خیلی خوشگلی گذاشته بود.پله هایی که به ورودی بیمارستان میخورد و کنارش رمپ مناسب و بدون شیب برای معولین و بلانکارد درست شده بود.
در ورودی اتوماتیک اسلایدی کار شده بود.
ورودی ساختمون سمت چپ همه قرار بود درخت گذاشته بشه.
دور تا دور ساختمون سمت چپ از سفید استفاده شده بود و فقط دیوار جلویی بیمارستان که نمای اصلی بود از طرح کرمی تیره استفاده شده بود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
کل ساختمون اصلی کرمی تیره بود و سراسرش در اتوماتیک اسلایدی قرار گرفته بود و ساختمون سمت راست مثل ساختمون چپ طراحی شده بود.
انقدر خوشگل بود که میخواستم همش رو دوباره آنالیز کنم کلی طول میکشید.
شروع کردم به طراحی کردن ساختمون سمت راست،تقریبا نصف دیگه کار مونده بود.
به خودم اطمینان داشتم که میتونم انجام بدم.
حدود نیم ساعت بعد،دیوارای ساختمون سمت راست تکمیل شد!
دوباره نگاهی انداختم سمت طراحی که دیدم همه چی درسته و خیلی خوب دارم پیش میرم.
دوباره سرگرم درست کردن بودم،خواستم شیشه بزرگی که واسه ساختمون اصلی بود و بزارم سرجاش ولی خبری ازش نبود!
سریع پاشدم و به اطراف نگاه کردم ولی نتونستم پیداش کنم،راه اومدرو برگشتم.
اروم همینطور که روی نوک پاهام راه میرفتم،رفتم طرف ساشا و خیلی اروم نشستم وشروع کردم به گشتن که با دیدن چیزی که زیر مبل بود و توی روزنامه بسته بندی شده بود، دستمو دراز کردم و برداشتمش.
آروم خواستم بازش کنم که با صدای پاره شدن روزنامه سریع دستم و از روش برداشتم.خیلی آهسته قسمت پاره شده رو نگاه کردم که دیدم خود شیشه ساختمونه!
با احتیاط رفتم اتاقم و دوباره ماکت و شروع کردم به تکمیل کردنش...
حدود دو ساعت محو کارم شده بود و به گذر زمان توجه نمیکردم.
همینطور که چشمم به ماکت بود دستم و دراز کردم و چسب برداشتم که تموم شده بود!
کلافه دستی به پیشونیم کشیدم و توی دلم دعا دعا میکردم که چسب دیگه پیش پایین باشه.
خسته از رفتن و اومدن مکرر!
درو باز کردم و از پله ها خسته و اروم رفتم پایین.
وقتی نزدیک ساشا شدم برای اینکه سرو صدا نکنم حالت چهار دست و پا شدم و اون منطقه رو میگشتم که چسب و پیدا کنم!
هواسم رفت پی وسایل که دستم و گذاشتم دوباره روی زمین که با فرو رفتن چیزی توی کف دستم، اخ بلندی کردم و دستم محکم گرفتم تا دردش اروم بشه.
بخاطر تکون خوردن ساشا سریع ساکت شدم.
دستم و اروم از روی دست چپم برداشتم تا ببینم یهو چی شد!
خراش خیلی کمی کف دستم برداشته شده بود.
لعنتی توی دلم گفتم و نگاهی به جلوی دستم کردم که با دیدن منگنه، فحشی توی دلم بهش دادم و گذاشتمش روی وسایلای زباله!
بی اهمیت به دستم شروع کردم به گشتن که چشمم افتاد به کارتون چسب که کنار پای ساشا بود.
با احتیاط برداشتمش که نکنه بخوره به پاش و بیدارش کنه!
چسبو توی دستم گرفتم و نفس اسوده ای کشیدم، نگاهی به ساسا انداختم که با دیدن چشم های بازش که بخاطر گرگ و میش بودن هوا واضح دیده میشد،دیدم!
وحشت زده بهش نگاه کردم که گفت:اینجا داری چیکار میکنی؟
_تو مگه خواب نبودی؟
ساشا:بخاطر سرو صدای جنابعالی بیدار شدم!
حالا بگو اینجا داری چیکار میکنی؟
خیلی طبیعی و باحالت همیشگیم پاشدم و با پرویی گفتم:به تو چه!
چند قدم اروم رفتم عقب که با احتیاط بلند شد تا پاش به ماکت نخوره!
ولی با ندیدن ماکت یک نگاه به من و یک نگاه به زمین کرد و با بهت گفت:کوش؟
همونجور که اروم عقب میرفتم گفتم:چی ؟
ساشا:ماکت،ماکت کو؟
قدمام و تند کردم و برگشتم عقب!
با دو روی پله ها داد زدم:دست منه...
برگشتم عقب و نگاه کردم که به خودش اومد و سریع پاتند کرد طرف پله ها.
پله اخری یهو پام گیر کرد خواستم بیوفتم که تعادلم و حفظ کردم و رفتم تو اتاقم...
از لای در نگاه کردم که خیلی ریلکس ولی با قدمای یکم تند اومد طرف اتاقم که سریع قفلش کردم.
ساشا:خانم امیری،من اصلا اعصاب درست حسابی ندارم پس در و باز کن تا نشکستم!
_من که بهت گفتم تو یک روانی مریضی ،الانم خیلی خوشحالم برات که به این واقعیت هم پی بردی، هم کنار اومدی!
محکم زد به درو گفت:پروا باز کن گفتم،باز این دفعه نوبت تو که بزنی خراب کنی؟
_برو بابا...
رفتم نشستم کنار ماکت و توجهی به حرفاش نکردم و هدفونم و گذاشتم توی گوشم و اهنگ بلند کردم.
بعد ده دقیقه یادم اومد از ساشا،اروم زیر در و نگاه کردم که با دیدن دوتا پا بلند گفتم:زیاد پشت در واینستا زیر پات علف در میاد!
دوباره شروع کردم به گوش دادن اهنگ و با ریتم اهنگ سرمو تکون میدادم و با لبخند به ماکت نگاه میکردم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
صدای کوبیده شدن درو که شنیدم هدفون و با شک ازروی گوشام برداشتم که صدا واضح شد و ساشا هنوز داشت بد و بیراه میگفت و با مشت به در میکوبید.
ساشا:هـی پروا این در لامصب و باز کن،اگه خودم بازش کنم برای خودت گرون تموم میشه!
_زیادی حرف میزنی جناب تهرانی...
ساشا:دعا کن پروا،دعا کن دستم بهت نرسه واگرنه تضمین نمیکنم با همین دستام خفت نکنم.
_نشنیدم...چیزی گفتی؟
نیشخندی زدم و هدفون دوباره گذاشتم توی گوشم.
حدود نیم ساعت بعد تموم شد،سرم و خم کردم که پاهای ساشارو پشت در دیدم...
سری از روی تاسف تکون دادم،انگار میخوام بخورم ماکت و که داره نگهبانی میده!
پا شدم کلافه محکم درو باز کردم که تکونی خورد.
رفتم بیرون و دست به سینه بهش نگاه کردم که داشت داخل اتاقو نگاه میکرد.
در اتاق و بستم و طلبکارانه گفتم:بله!؟
به خودش اومد و گفت:بله و زهر مار!
چشمام چهارتا شد و صاف وایسادم و گفتم :درست صحبت کن ببینم!
ساشا:ماکت و بردی چکار کنی؟!
_نبردم بخورمش،بردم کاملش کنم.
ساشا:کو ببینمش؟!
_دیدنی نیست.
خیره شد تو صورتم و گفت:اعصاب منو خورد نکن درو باز کن!
کلافه همونجور که بهش نگاه میکردم درو باز کردم که چشمش خورد به ماکت.
رفت داخل و گفت:بیا بگیرش!
_کجا بسلامتی!؟
ساشا:میبرمش پایین بیابگیر!
پوفی کشیدم و رفتم توی اتاق و با احتیاط بلندش کردم که با دیدن ابتین که خوابالود و شلخته وایساده بود نگاه کردم.
این کی اومده بود!
ساشا:هواست کجاس؟ماکت و داری داغون میکنی!
_چرا حرف الکی میزنی چرت میگی؟الان ماکت و چکار کردم من؟
+هواست و جمع کن!
_جمع نکنم چی میشه،میخوای چکار کنی مثلا؟!
+مثل دریا میزنی بدبختمون میکنی!
خطاب به ابتین ادامه داد:بیا ابتین تو بگیر از این،اینا تا مارو بیچاره نکنن ولکن ماجرا نیستن!
ابتین اومد سمتم و خواست بگیره که با لجبازی گفتم:نمیدم،من به خودم بیشتر اعتماد دارم تا شماها!
+برعکس من اصلا بهت اعتماد ندارم،بده ابتین بریم پایین ساعت۶صبحه!
ابتین کلافه مونده بود چکارکنه.
بالاخره موفق شدم و ساشا کم اورد و رفتیم پایین که تارسیدن به پله ها کل کل میکردیم!
چندتا پله رو اومدیم پایین که اروم هل دادم ماکت و که خورد به سینش و گفتم:
با من بحث نکن سر صبح،اصلا حوصلتو ندارم!
ایشالله زود تموم میشه میریم دیگه ریختتم نمیبینم.
ساشا:بهتر فک کردی من هر روز از دیدن قیافت حس خوبی بهم دست میده!؟
دارم روز شماری میکنم تا تموم بشه این روزا دیگه نبینمتون!
محکم تر هل دادم و گفتم:ببند بابا داری الودگی صوتی ایجاد میکنی!
ساشا:دختره روانی هل نده میافتم،عقل نداری حتما باید بهت بگن!
دوتاییمون با داد حرف می زدیم،بخاطر سرو صدایی که داشتیم بچه ها از اتاقاشون اومده بودن بیرون و بی حوصله به دعواهای همیشگیمون نگاه میکردن!
از ساشا یه پله رو زودتر رفتم پایین ماکت برخوردی باهاش داشت که گفت:این دفعه سومه دارم میگم هل نده!
دفعه بعدی میندازمش که با ماکت بری پایین برامم مهم نیس که زحمت کشیدی!
وایساده بود داشت تهدید میکرد که با لجبازی دوباره هلی به ماکت دادم که هل دادن من مساوی شد با پایین رفتن ساشا!!
یهو دستش از ماکت ول شدو سریع خودشو گرفت!
با حجم سنگین ماکت و برخوردش با زمین یهو از دستم افتادو تا پایین پله ها رفت!
با دهن باز به ماکت نگاه میکردم و شیشه هایی که از جلوی پام تا پایین ریخته بود خیره شدم.
با جیغ دریا به خودم اومدم با بغض رفتم طرف ماکت که ساشا هم اومد!
نشستم بالا سر ماکت و اشکام از چشمام سرازیر شد،اروم ماکت و برگردوندم که با سوزش دستم سریع کشیدم عقب با دیدن خونی که از کف دستم میومد،دستم و مشت کردم که ساشا دستم و کشیدو خواست ببینه چی شده که با دیدن یاد حرفش افتادم و محکم کشیدم عقب و با گریه گفتم:
ولکن پسره بیشعور همش تقصیر توعه،تو از دستی زدی ماکت و خورد کردی!
پسره حسود بخیل!
دوباره خواست ارومم کنه و دستم و بگیره که با دست خونی صورتشو هل دادم عقب که رد خون روی صورتش موند!
سریع از پله ها رفتم بالا و با پشت دست اشکامو پاک میکردم.
با رسیدنم به بالا با دیدن بچه هایی که توی شک بودن و اخرین امیدشون ماکت بود نگاه کردم!
قطره های خون که از دستم میومد روی زمین میریخت،مشتم و محکم تر گرفتم و تنه ای به بچه ها زدم و با گریه رفتم توی اتاقو اولین کار رفتم سمت سرویس و با درد و سوزشی که توی دستم بود شستم و اومدم بیرون که دریا سریع اومد داخل اتاق که توی دستش جعبه کمک های اولیه بود.
سریع اومد سمتم دستمالی که گذاشته بودم روش برداشت که با دیدن بریدگی عمیق کف دستم چشماشو بست و گفت:چرا یهو اینجوری شد؟!
اروم با بغض گفتم:اومدم ماکت و بردارم شیشه هاش فرو رفت تو دستم!
دریا:اشکال نداره،نباید لجبازی میکردی!
_ولی خودت دیدی مقصر کی بود و چکار کرد!
دریا سری تکون دادو هیچی نگفت!
(ساشا)
بهت زده به ماکت نگاه میکردم که دیگه نمیشد اسمش و ماکت گذاشت!
چندتا خورده شیشه که شده بود اشغال...
با رفتن پروا طبقه بالا بلند شدم و عصبی و کلافه
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
محکم زدم زیر ماکت و برخورد کرد به دیوار که همون تیکه اشغالم تیکه تیکه شد!
درسا که نشسته بود روی پله بالایی و با دستاش صورتشو گرفته بود.
ابتینم وسط پله ها وایساده بود و خیره شده بود به ماکت.
دست به کمر بهشون نگاه کردم و وقتی دیدم هیچی نمیگن دادی از حرص زدو و رفتم اتاقم و با تمام خشم و حرصم درو زدم بهم!
با رفتنم توی اتاق صدای داد ابتین و شنیدم ولی نفهمیدم چی گفت..
کلافه با دستام موهامو عقب کشیدم، رفتم سمت تخت که با دیدن خودم توی ایینه جلو تر رفتم که چشمم به رد خونی که روی گونم بود افتاد، خواستم دستی روش بکشم که پشیمون شدم و رفتم سمت سرویس اتاق و صورتم و شستم!
با اینکه من مقصر نبودم ولی بازم پشیمون بودم از بحث و کلکل با پروا...
رفتم سمت تخت و دراز کشیدم روی تخت!
صبح بود و تمام اتاق روشن شده بود.
دستم و از روی سرم برداشتم و نگاهی از پنجره به سمت بیرون انداختم و گنجشکایی که روی درختای باغ نشسته بودن نگاه کردم.
فکرم درگیر بود و خوابم نمیبرد.
خیلی ناخوداگاه شروع کردم به دردو دل با همون گنجشکایی که نه صدای من و میشنیدن و نه میفهمیدن چی میگفتم!
شاید این حرفا برای پروا بود و نمیتونستم بیان کنم به خودش.
حس پشیمونی نزاشت پلک روی هم بزارم!
(ابتین)
مات و مبهوت خیره شده بودم به ماکتی که خورد و خاکشیر شده بود.
با رفتن پروا نگاهی به ساشا کردم و منتظر عکس العملش موندم که زد زیر ماکت،با برخوردش با دیوار صدای بدی ایجاد کرد که درسا پرید بالا!
بعد رفتن ساشا به اتاق دخترام رفتن و فقط من موندم و ماکت داغون..
دادی زدم که به گوششون برسه و گفتم:بابا ایهاالناس زدین ماکت و دداغون کردین حداقل بیاین جنازشو جمع کنین باز این دریا مثل اسب میاد پایین باز مارو میکشونه به بیمارستان!
با خفه شو دریا از توی اتاقش ساکت شدمو همونجور که میرفتم پایین غر میزدم و اشغالای ماکت و میزدم کنار...
رفتم توی اتاق که با دیدن نقشه های اصلی ساختمون لبخندی روی لبم نشست و دراز کشیدم.
فکرم درگیر ماکت بود و نمیدونستم چکار کنیم واسه این یکی،امروزم قرار داد با ارمان داشتیم و نمیدونستم ساشا قراره کنسلش کنه یانه!
گوشی و گرفتم دستم و شروع کردم به چرخیدن توی گوشی ..
سرم گرم بود و نفهمیدم ساعت چنده که با صدای در بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون که با دیدن ساشایی که داشت میرفت سمت ماشینش رفتم بیرون و صداش کردم که بی اهمیت بهم ریموت ماشین و زد و رفت!
با تعجب بهش نگاه کردم و رفتم تو خونه که چشمم خورد به ساعت!
ساعت 9:00صبح کجا رفت؟ جلسه هم که ساعت 3بود!
با فکر درگیر رفتم سمت اتاق فرزام و بدون در زدن رفتم تو که خواب بودو دست و پاهاش از تخت افتاده بود پایین و سرش افتاده بود عقب!!
رفتم نزدیکش و با پام زدم به پاش و گفتم:فرزام پاشو کارت دارم،فرزام!
سه بار زدم بهش که بدون هیچ واکنشی و تغییر حالتی همونجور افتاده بود!
سرم و بردم نزدیک گوشش و تا جایی که تونستم تو گوشش داد زدم و گفتم:فــــرزام!
وحشت زده جوری که انگار بهش دوتا کابل برق وصل کردن بلند شدو درو برشو نگاه میکرد که قهقهه ای زدم بخاطر حالت چهرش که یهو عصبی بلند شد و یقمو گرفت و چسبوندم به دیوار و با اعصبانیت و حرص نگاهم میکرد.
دوباره شروع کردم به خندیدن که محکم هلم داد و ولم کرد.
پشت بهم کرد و با انگشتاش گوشه چشمشو گرفت و پوفی کشید و گفت:چه مرگته ابتین باز چرا رم کردی؟؟
_تو میدونی ساشا کجا رفت؟!
+من از کجا بدونم؟همین دو دقیقه بیدارم کردی و تا مرز سکته بُردیم!
_بهشم زنگ زدم جواب نداد...
+لابد کار داره،پیگیر نشو!
سری تکون دادم که بیخیال به حضور من رفت روی تختشو دراز کشید!
_حضور من و اینجا حس نمیکنی نه؟نمیبینی دارم باهات حرف میزنم!
با چشم بسته توی گلوش،هومی گفت و ادامه داد:حرفی باهات ندارم میتونی شّرتو کم کنی!
ناسزا ابداری نثار خاندانش کردم که توی گلو خنده ای کرد، رفتم بیرون تا جایی که تونستم درو بردم عقب و محکم زدم بهم و رفتم نشستم روی مبل و منتظر ساشا موندم!
کم کم از حالت نشسته به خالت درازکش تغییر کردم ولی خبری از ساشا نبود،۴بار باهاش تماس گرفتم ولی بی جواب بودم!
بلند شدم و رفتم بالا و مستقیم سمت اتاق دریا رفتم و اروم بازش کردم و بدون نگاه کردن به داخل درو بردم عقب و محکم کوبوندم بهم که صدای جیغش بلند شد؛فهمیدم از تخت بلند شد و سریع رفتم توی یکی از اتاقا که نبینم دردسر بشه!
برگشتم عقب و تا فضای اتاق و ببینم، با برگشتنم به عقب و دیدن درسایی که روی تخت خواب بود مات و مبهوت بهش نگاه کردم و سریع نگاهمو ازش گرفتم.
تازه فهمیدم اومدم توی اتاق درسا...
نمیدونم با کدوم جرعت و کدوم حس همراهیم کرد و رفتم کنار تختشو بالای سرش وایسادم.
با دیدن چشمای بستش و مژه های بلندش دستم و بردم سمت صورتش،بدنم گُر گرفته بود و دستام میلرزید!
تا انگشتم به مژش خورد تکون شدیدی خورد که هول کردم و کشیدم عقب...
با رفتنم به عقب دستم خورد به لیوان روی میزو تا برگشتم لیوان با صدای بدی هزار تیکه شده بود!
میدونستم کارم تموم شد!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
عرق سردی روی صورتم نشسته بود که با حرفی که از دهن درسا خارج شد سریع چشمامو باز کردم و نگاهی به چشمای نیم بازش کردم...
درسا خوابالود گفت:صدای چی بود.
فهمیدم هنوز گیجه و هیچی حالیش نشده!
با اینکه خطر از بیخ گوشم رد شده بود ولی هنوز قلبم تند تند میزد جوری که صداشو میشنیدم.
با احتیاط رفتم کنارشو اروم بدون اینکه بهش نگاه کنم تا استرسم بیشتر نشه؛گفتم:هیش بخواب هیچی نشد!
با این حرفم هومی گفت و کم کم چشماش بسته شد.
با بسته شدن چشماش و خوابیدنش پوفی کشیدم و چشمامو گذاشتم روی هم و بلند شدم و رفتم پایین تا چیزی بیارم و شیشه هارو جمع کنم!
یک ربع کشید تا شیشه ها کاملا جمع بشه.
با احتیاط و بدون صدا جمع میکردم که بیدار نشه..
بعد تموم شدن کارم لیوانی از پایین اوردم و جایگزین لیوان خودش کردم که بیدارشد بویی نبره و همین اتفاق دردسر نشه برام!
بعد تموم شدن کارم نگاه اخری بهش انداختم و رفتم بیرون و مستقیم به سمت پایین رفتم که همزمان با رسید من به پایین در باز شد و قامت ساشا پیدا شد.
بدون اینکه متوجهم بشه بلند گفتم:
به به اقا ساشا چه عجب..
ساشا :رفتم چیزی بخرم همتون خواب بودین نشد که بهتون بگم!
_من بیدار بودم و متوجه رفتنت شدم هرچقدرم زنگ زدم بر نداشتی!
گوشی چرا دستته وقتی جواب نمیدی؟!
ساشا:گذاشته بودم روی سایلنت یادم شده بود بردارم از حالت سکوت،چرا مثل این زنا انقدر غر میزنی!؟
همون جور که نزدیکش میشدم گفتم:اخه برادر من یهو سر صبح میزاری میری نمیگی ادم نگرانت بشه؟!
(ساشا)
ابتین داشت سوال پیچم میکرد و من اینو اصلا نمیخواستم.
پوف نمایشی کشیدم و گفتم:ابتین یک بند داری حرف میزنی!
یکم به اون فکت استراحت بده!
ابتین:حالا چی خریدی؟ ببینم!
کلافه دستی به صورتم کشیدم،ابتین سوالی و منتظر بهم نگاه کرد که ریلکس توی چشماش نگاه کردم و گفتم:
_فعلا چیزی نیست که بخوام بهت نشون بدم بعد میفهمی.
پلاستیک وسایل و پشتم قرار دادم،دستمو روی شونش گذاشتم...
_ابتین داداش فعلا برو به کارای دیگه برس من میام.
ابتین بیخیال نگام کرد و گفت:پلاستیک پشتت چیه؟
ابروهام پرید بالا و سری تکون دادم و گفتم:وسایلی که خودم نیاز داشتمو خریدم، چیزی نیست.
ابتین:بده ببینم منم!
عصبی سرمو بالا گرفتم و نفسمو بیرون دادم و گفتم:ابتین انقدر سوال پیچم نکن دلیلی نداره که واسه تو همه چیو توضیح بدم.
مگه زنمی یا مادرمی هی بگم کجا رفتم کجا نرفتم!
نیم نگاهی سمت پلاستیک توی دستم انداخت و گفت:باشه نمیخواد داغ کنی!
چپ چپ نگاهش کردم و رفتم سمت اتاقم.
خواستم وارد اتاقم بشم که پشیمون شدم و با حرص گفتم:مگه من تنها مقصر بودم که الان پشیمون باشم؟!
یهو یاد چهره پر ذوقش که ماکتو تکمیل کرده بود افتادم و پوفی کشیدم و گفتم:مجبورم این دفعه رو بیخیال بشم.
مصمم دستگیره درو پایین کشیدم پایین و وارد اتاق شدم...
رفتم جلوی اینه و به تصویر رو به روم خیره شدم.
رو به روی اینه من بودم ولی چهره ،چهره ادمی بود که فکرم و درگیر کرده بود.
کلافه از افکارم دستی بین موهام کشیدم و وسایلو از توی پلاستیک خارج کردم.
شروع کردم به درست کردن ماکت...
قصدم کل ماکت نبود.میخواستم از اول شروع کنم...
تا جایی که میدونستم پروا به مشکل میخوره ماکت و درست کردم...
نمیدونم چقد گذشت ولی با صدای در و بعد صدای ابتین که میگفت:ساشا زنده ای؟
به خودم اومدم و گفتم:
_چیشده؟
ابتین:خوبه زنده ای .
بعد تموم شدن حرفش صدای رفتنش اومد که پوفی کشیدم و کش و قوسی به بدنم دادم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: mrbump
بالا پایین