• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
همزمان با من دریا هم اومد بیرون که اونم شروع کردن به انالیز کردن.
اورال(سرهمی) مکانیکی تنش بود که وسطش جیب بزرگی داشت که با دوتا دکمه موازی هم بسته میشد که لباسش مثل نیم تنه دیده میشد.
شلوارش که روی دوتا رونش از همون جیبی که وسط لباس بود روی شلوارشم بود و پایین شلوارش گت داشت و زیر سرهمیش لباش مشکی با کفشای اسپرت مشکی پوشیده و رنگ لباسش کرمی تیره بود که تضاد خیلی خوشگلی درست شده بود.
روسری مشکی با کیف سفید کوچیکی دستش بود و سرشم تو گوشی!
کرمم گل کردو یواش رفتم پشتشو دستمو گذاشتم روی شونشو دم گوشش گفتم:
بسم الله الرحمن الرحیم.
چنان جیغی زد که دوتا پرده گوشم پاره شد.
با جیغش پروا سریع اومد بیرون و گفت:چه مرگتونه؟!
دریا:من الان همش فکر جن تو این خونم بعد این الاغ میاد از پشت منو میترسونه!
پروا سری از تاسف تکون دادو گفت:خجالت از سنت بکش.
که دریا جوابشو با یک زر نزن دادو سه تایی رفتیم پایین.
داشتیم از خونه میومدیم بیرون که یهو پسرا جلوی رومون سبز شدن!
خواستیم رد بشیم که ساشا گفت:کجا؟
پروا:نکنه باید جواب پس بدیم واسه بیرون رفتنم،بادیگارد!
ساشا:نه هرجا دلت خواست برو،ولی بابات تورو سپرده به من که گم نشی!
-تو این جامعه نمیشه به کسی اعتماد کرد.شما قراره مواظبمون باشین نه اینکه به کارامونم کار داشته باشین.
بدون اینکه بذارم حرف دیگه بزنن دست پروا و دریا روگرفتم و کشوندم دنبال خودم و از خونه زدیم بیرون دم در وایسادیم تصمیم گرفتیم که کجا بریم!
-خب حالا کجا بریم ؟!‌
_دریا: من که نمیدونم، جز دریا و جنگل جایی نیس!
پروا:منم نمیدونم والا.
_حالا بریم سوار شیم به اونشم فکر میکنیم!
درسا و دریا:اره
سوار ماشین شدیم که پروا جلو نشست و دریاهم عقب!
یکم که گذشت خیابونارو زیرو رو کردیم گفتم بریم خرید که قبول کردن!‌‌
بعد از کلی خرید کردن از پاساژ اومدیم بیرون.
دیگه هوا تاریک شده بود ..
شکمم بدجوری صدا میداد،ضعف کرده بودم از گرسنگی.
پروا:خب حالا چیکار کنیم ،خرید که کردیم
_بابا ظالما من دارم میمیرم از گرسنگی!
دریا:اوکی بریم یه چیزی کوفت کنی!
پروا:بریم همین رستوانی که میگن نزدیکه پاساژه!
باهم دیگه راه افتادیم سمت رستوران همین که وارد شدیم دهنمون باز موند!
چه جمعیتی اینجان!
-جای سوزن انداختن که نیست!
دریا:اره ،ولی ببینید میز خالی هست
پروا:اوکی پس بریم بشینیم دیگه
_سریع بشینین سفارش بدین
دریا:گمشو خب برو بتمرگ دیگه
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
رفتیم نشستیم که گارسون اومد و سفارشامونو گفتیم و رفت!
داشتم به بقیه نگاه میکردم که حس کردم یه اشنارو و دیدم ،تمرکز کردم روش که دیدم سایس!!
اینجا چه غلطی میکرد؟!‌
بیشعور هیچ خبری نداده که اومده شمال از وقتیم که دانشگاهامون جداس حتی کمترم حال همو میپرسیم.
سریع از روی صندلیم پاشدم که پروا و دریا که داشتن باهم حرف میزدن ساکت شدن و سوالی بهم نگاه میکردن!
_بگین کیو دیدم؟!!
پروا با بیخیالی گفت :شوهر شکم گندتو؟
_زر نزن
دریا:کیو دیدی؟
بدون جواب دادن بهش راه افتادم سمت سایه که شنیدم پروا چندتا ناسزا ابدار و کشیده بهم داد!
رفتم پشت سایه و یه پس گردنی بهش زدم که با اخم سریع برگشت سمتم و خواست ناسزا بده که منو دید.
اخماش از بین رفت و به جاش لبخند بزرگی زد که گفتم:نیشتو ببند گوساله ،اینجا چیکار میکنی ؟
بیخبر میای اره.
سایه :تو هنوز ادم نشدی؟
_خیر سوال بعدی؟
سایه:چرا خودت خبر ندادی که اومدی؟تنهایی؟
بدون جواب دادن بهش دستشو گرفتم و میکشیدمش که بریم جای بچه ها!
سایه:هی گاو وحشی چرا رم کردی؟
_ساکت شو یه لحظه خودت میفهمی
سایه:زشته نکن ،خاک تو سرت که هیچ وقت ادم نمیشی!
رسیدیم جای بچه ها که دریا و پروا سرشونو اوردن بالا و با تعجب نگاه میکردن به سایه ،سایه هم همینطور
پروا زودتر به خودش اومد و گفت :وای سایه خودتی ؟
_‌پ ن پ مادربزرگ جد شوهر جذابه نداشته ی منه!
دریا:وای تو اینجا چیکار میکنی ؟بشین بشین.
سایه هم باشه ای با لبخند گفت و نشست و سوال کردنامون شروع شد!
انگار بیست ساله ندیدینش و رفیق گمشدشونو پیدا کردن،سر جمع همش۷ماه بیشتر نمیشه.
_چه خبر ،نگفتی اینجا چیکار میکنی؟
سایه خندیدو گفت:بابا بهتون گفتم که با پسر خالم عقد کردم،الانم دوتایی اومدیم ماه عسل.
-خاک تو سرت مردم میرن اونور اب،کیش،قشم و...
تو میای شمال؟نزایید شوهرت؟
سایه:درد همینم از سرمون زیاده.
"سایه دو سه سالی بخاطر کنکور زیاد بیرون نمیرفت و فقط میخوند.ولی قبلش رفت و امد زیادی داشتن و همین باعث شده بود صمیمیت داشته باشن و خالش سایه رو خاستگاری میکنه.
سایه هم قبول کرده به شرطی که بزاره درسشو ادامه بده و الان دو ماهه نامزدن!
الانم داره طراحی دکوراسیون میخونه.
اسم پسر خالش یا بهتره بگم شوهرش نیماعه و با دوستای متاهل شوهرش اومدن مسافرت.
خلاصه کلی باهم حرف زدیم و ماهم تعریف کردیم برای چه کاری و با چه کسایی اومدیم و کلی حرص خوردیم،سایه هر هر بهمون میخندید و مثل دوران دبیرستان مسخره بازی در میاوردیم.
یکم دیگه حرف زدیم که سایه گفت اومده شام بگیره و بره ویلای خودشون!
ماهم شاممون خوردیم و بعد از حساب کردن اومدیم بیرون!
دستی رو شکمم کشیدمو گفتم :اخیش چه گشنگم بود.
دریا:هعی سایه با شوهرش اومده خوشگذرونی ،ما اومدیم با چندتا گاو مسافرت که انقدر بی بخارن.
پروا:شانس نداریم ما،شانس نداریم.
_من که میگم سایه قبل عروسیش شکم اومده بالا!!
پروا:ها بابا من میگم الانم مراحلشو طی کردن.
دریا:خب دیگه به جای باریک نکشونینش.
رفتیم نشستم تو ماشین و تصمیم گرفتیم تا رسیدن به ویلا خوش بگذرونیم!
درسا پخش ماشین و روشن کرد و یه اهنگ خارجیه بیس دار گذاشت و صداشو تا اخر زیاد کرد!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
تا خود ویلا کلی دیوونه بازی دراوردیم و رقصیدیم و خیابون گردی کردیم.
رسیدیم به ویلا که درسا ماشین و داخل پارک کرد و ماهم پیاده شدیم لحظه اخر نگاهی به ساعت کردم که یازده و بیست دقیقه رو نشون میداد.
(پروا)
_وای چه زود گشت ساعت یازده و بیست دقیقست باورتون میشه؟!
درسا:واقعا؟
_اره،بریم دیگه خیلی خوابم میاد!
دریا:چرا انقد ویلا تاریکه؟
درسا:خب شاید خوابیدن!‌
_اره بابا یا خوابیدن یا بیرونن ،بیاین بریم دیگه!
راه افتادم سمت ویلا و درسا و دریا هم دنبالم میومدن...
رسیدم به ویلا و خواستم کلید بندازم تو قفل که دیدم در بازه.
دریا:وا چرا در بازه؟
-لابد پسرا هواسشون نبوده نبستن،چیز عجیبی نیست!
رفتیم داخل . دستم روی پریز برق بود که با صدای جیغ یک دختر از ترس سه تایی شروع کردیم به جیغ زدن که سریع خواستم برق هارو روشن کنم که قبل روشن کردن دستم خورد به چیزی که از استرس سریع از رو دستم پرتش کردم که با خورد شدن چیزی پریدم اونور تر.وقتی برقا روشن کردم دیدم گلدون بوده که شاخه هاش خورده به دستم و الان هزار تیکه شده.
یهو چشمم خورد به اونور سالن که دیدم پسرا مارو با تعجب نگاه میکنن.
عصبی برگشتم گفتم:صدا کدوم خری بود جیغ زد؟
ساشا:لابد صدای ابتین بوده،سوسک دیده جیغ زده!خب صدای تلویزیون بود دیگه،نمیاین فیلمو ببینین جدید گرفتیم باحاله.
دریا خیلی اروم گفت:مرده شور خودتونو فیلمتونو ببرن الان با عزارئیل روبه رو شده بودم.
جوابی بهشون ندادیم ورفتیم بالا و لباسامونو در اوردیم.سه تایی لباس ساحلی بلندمون و پوشیدیم که باهم خریده بودیم.
ولی رنگاش متفاوت بود.من سفید،دریا زرد و درسا هم سورمه ای.
رفتیم پایین تو اشپزخونه بودیم که صدای جیغ و فرار کردن چند نفر از دست کسی اومد.
بلافاصله بعدش ابتین گفت:فیلم نگاه نمیکنین؟بابا نترسین بیاین نگاه کنین ترسش چیه؟
فرزام:نه بابا ولکن ابتین اینا دخترن میترسن باز بیهوش میشن،اصرار نکن.
درسا:کی گفته ما میترسیم،اصلا فیلمش چی هست؟
ابتین:ترسناک،جنی و احضار روح. بیاین بشینین.
فرزام:لطفا باز غش نکنین.
درسا با حالت عصبی گفت:یک بار فشار عصبی اومد سراغم بیهوش شدم نیاز نیست یک کار کردی بزنی تو سر ادم!
فرزام جوابی نداد که گفتم:اخ ول کنین بریم بخوابیم خسته ایم.
ساشا با حالت بیخیالی به تلویزیون خیره شدو گفت:بهانه های الکی...
حرصم گرفت و رفتم نشستم روی مبل و روبه روی تلویزیون.
وسطِ دریا و درسا نشستم و کاسه پلاستیکی تخمه ای که دریا برداشت رو گرفتم دستم و شروع کردیم به تخمه شکستن.
وسطای فیلم بود که صحنه های خیلی وحشتناکی داشت.
رسید به صحنه ای که دختره رفت زیر زمینشون و پسره منتظرش بود که یهو از پشت ستون توی زیر زمین تاریک یک چیزی اومد تو تلویزیون که از استرس و ترس یهویی جیغی کشیدم که کاسه تخمه افتاد روی زمین.
از ترس رنگامون پریده بود...
هواسم به فیلم بود که ابتین و فرزام گفتن:الان میایم.
و رفتن بالا.
خیره شده بودم به صفحه تلویزیون که بعد چند دقیقه یهو از گوشه چشم دیدم یکی از پشت پنجره رد شد.
دوباره به تلویزیون نگاه کردم که به ثانیه نکشید برگشتم طرف پنجره.
قشنگ یکی میرفت میومد.
با دستای لرزون گفتم:اونو...اونو نگاه کنید!
دریا درسا هم با شک رد انگشتمو گرفتن و با ترس نگاه کردن که تا رد شد جیغ بلندی زدن که ساختمون به لرز اومد.
درسا برای اینکه دلداری بده و اروم کنه گفت:بابا ابتین و فرزامن لابد.
دریا با ترسی که تو صداش بود گفت:زر نزن ابتین و فرزام چادر سرشون میکنن؟پا ندارن؟صد بار گفتم فیلم نگاه نکنین جن و روح احضار میشن!
چند ثانیه بیشتر نگذشت که ابتین و فرزام از بالا اومدن.
با دیدنشون حس کردم یه چیزی از ته دلم از ترس فرو ریخت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
رو کردم سمتشونو گفتم:شما تو حیاط بودین،نه؟
ابتین:وا خل شدی؟الان از بالا اومدیم مگه ندیدی؟!
ساشا:توهم زدین بابا چرا من چیزی ندیدم؟
سری تکون دادم به نشونه نمیدونم شونه ای بالا انداختم و ساکت شدم . با ترس به فیلم چشم دوختم ولی هواسم همش به دورو برم بود و با چشمم همه جارو دید میزدم که کسی نیاد.
(دریا)
کل اماما رو صدا زدم از ترس با دیدن اون سایه ای که پشت پنجره بود که قد بلند داشت و هیچ پایی نداش و چادری روش بود تا مرز سکته زدن رفتم.
بشدت وحشتناک بود‌.
لبمو از ترس میجوییدم.
صدبار گفتم فیلم ترسناک نگاه نکنید جن و ارواح میان.
فکرای ترسناک اومد تو سرم.
نکنه سه تا پسرا جن باشن؟!
نکنه جنارو فقط ما ببینیم؟!
ازپشت نیان پشت سرمون وایسن تا برگردم بیان تو صورتم.
بافک کردن به این فکرای مسخره زانو هامو با ترس تو بدنم جمع کردم.صدای فیلم زیاد بود و خیلی با صداهای وحشتناک بهش جَو داده بودن!
دختره روی تختش خواب بود که یهو تختش شروع کرد به تکون خوردن که با ترس بیدار شد. دید بالای کمدش یک جن که لباس سفید داره نشسته،تا خواست جیغ بزنه جنه پرید روش و خون و ریخت تو دهنش.
با دیدن این صحنه تا تونستم جیغ زدم که با داد ساشا رو به رو شدو خفه شدم.
ساشا:دِ مرض با هر صحنه جیغ میزنین،بابا بقران من از فیلم نمیترسم ولی با جیغای شما پشت سرم تا مرز سکته میرم.
یهو پروا دهنشو باز کردو شروع کرد به قهقه زدنای شیطانی که محکم زدم تو پهلوش که انگار نه انگار...
یهو ساکت شد و خیره شد به فیلم،با ترس بهش خیره شدم نکنه این جنی شده؟
جن رفته تو روحش و جسمش؟
نکنه الان یهو با چشمای سفید شده برگرده طرفم.
خم شدم روی دسته مبل با پا هلش دادم طرف درسا و با حالت گریه گفتم:بسم الله الرحمن الرحیم خدایا جن نباشه.
چشمامو بستم و ادامه دادم:اللهم صلی الی...خدایا جن نباشه،جن نباشه...!
یهو پروا زد زیر پام که از این حرکت یهو جیغی کشیدم و گفتم:جنه بقران جنه!
خواستم فرار کنم که از موهام کشید،خواستم لیوان بزنم تو سرش که دیدم خود پرواس داره فحشم میده.
حتی اگه جنم بشه خصلت بیشعوری تو وجودش موج میزنه و حتما باید ناسزا بده.
نفسی از ترس کشیدم و گفتم:وای خدایا چرا مثل جنا برخورد میکنی ؟!
پروا:گوه نخور،من فکر کردم تو جنی شدی دیدی جای من یکی دیگه نشسته خواستم فرار کنم درسا نزاشت.
سری تکون دادم و تو صورتش نگاه کردم که یهو خیره شدم به شیشه پنجره که با دیدن تصویر یک زن که بدون لبخند بهم نگاه میکرد جیغی از ته حلقم کشیدم که جیغم روبه رو شد با جیغ دختر بچه تو فیلم
یهو درسا و پروا بدون نگاه کردن به پنجره فقط جیغ میزدن.
دریا و پروا خم شده بودن روم و سرشونو گذاشته بودن روی پام که از ترس موهاشونو توی مشتم گرفتم و جیغ میزدم جوری که حس میکردم از شدت جیغ دسشوییم داره میریزه!
یهو با داد سه تا پسرا خیره شدیم بهشون که فرزام گفت:درد،مـــرض،عکس تابلو توی شیشه پنجره افتاده.
ابتین:چتونه نصف فیلم جیغ شما بود،میترسین نگاه نکنید.
پروا حالت صورتشو عادی کردو گفت:خیر نمیترسیم خواستیم جو بدیم فضا ترسناک بشه.
فرزام:اره میبینم از همدیگه میترسین،جن ببینین رفتین اون دنیا بدبختای ترسو.
به دماغم چینی دادم و لب پایینمو کردم تو دهنمو دندونای جلومو اوردم روی لبمو اداشو دراوردم که ابتین گفت:
بیا این قیافش خود جنه از چی میترسین؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
_وای چقدر تو با نمکی.
ابتین:نه تو بانمکی!
درسا:به پای تو نمیرسه استاد!
ابتین اهمیتی نداد و مشغول نگاه کردن فیلم شد.
بعد چند دقیقه پاشدم و خواستم برم که دیدم یکی از پسرا نیست.
بیخیال شدم و خواستم برم که از زیر مبل یک چیزی محکم خورد به پای سمت راستم که رو کردم به پروا و درسا و با جیغ گفتم:زیر مبله.
پروا رفت روی لبه مبل وایسادو با گریه میگفت:بیاین بگیرینش!
یهو درسا از اینور مبل پاشدو فرار کرد که سنگینی رفت طرف پروا و مبل چپه شد!
چپه شدن مبل همانا،خورد شدن کمر پروا با زمین همانا!
پسرا از خنده روی مبل دراز کشیده بودن و مسخرمون میکردن.
با ترس رفتیم سمت پروا و بلندش کردیم که بیخیال دردش شده بودو دنبال جن میگشت!
از زیر شونه هاش بلندش کردیم که اخ و اوخش در اومد با هزار تا بدبختی بردیم تا وسط پله ها که یهو برقا رفت.
حتی جلو پامو نمیدیدم
حس کردم کسی از کنارم رد شد،استرسم بیشتر شد.
پروا:ابتـــین،فــــرزام. توروخدا بیاین برقا قطع شده!
صدایی از پسرا نیومد که یهو از بالا صدای پای کسی میومد که داشت طرف پله ها میومد.
با استرس به صدا گوش میدادیم چون فقط صدا بود تصویر نبود.
ریتم قلبم و میشنیدم،درسا با شَک گفت:ساشا تویی؟ابتین؟فرزام؟کدومتونین جواب بدین برقا قطعه!
یهو یکی محکم پاشو زد روی پله ها که صدای محکمی روی پارکت ها بلند شد که از ترس فقط خواستم فرار کنم.
دست پروارو ول کردم که پله اولیو رفتم پله دومی خواستم پا بزارم که زیر پام خالی شدو پام به چیزی گیر کردو خوردم زمین.
ولی روی زمین نبود روی یک شخص بود که بعد شنیدن جیغش فهمیدم درساس!
پس درسا هم فرار کرده و پروا بدبخت اون بالا با کمر داغونش وایساده!
صدای جیغ یکیو از گوشه خونه شنیدم که بعد یکسره شدنش فهمیدم پرواسا.
درسا هلم داد که از روش افتادم،بلند شد که مث زامبی چسبیدن به پاش نذاشتم بره.
درسا:ولم کن دریا،برم جای پروا تنهاست.
یهو تو این موقعیت کرمم گرفت و بدون اینکه حرفی بزنم همزمان ناخونامو روی پاش کشیدم و گازش گرفتم که از ترس یهو انرژیش زیاد شد و چنان فرار کرد که چند قدم دراز کش باهاش کشیده شدم دید ول نمیکنم با پا زد تو سرم که فکر کردم ضربه مغزی شدم و رفتم دنیای نباتی...
با چشمای گرد شده و بدون پلک زدن خیره شدم به سقف تاریک که دیده نمیشد.
(درسا)
از ترس چهار دست و پا رفتم طرف پروا که حس کرد منو و موهامو گرفت تو دستش که قبل اینکه بکشه گفتم:
منم درسا، نکش روانی...
ولم کرد که گفتم:تو اینجا چه غلطی میکنی ؟مگه بالا پله ها نبودی؟
پروا:فرار کردم اومدم اینجا دیگه،دریا کجاست؟!
یهو با شنیدن اسم دریا شروع کردم به گریه کردن و با هق هق گفتم:پری،دریا جنی شده..مثل زامبی افتاد به جونم تا گازم بگیره..
با شنیدن حرفم شوکه فشاری به دستم اوردو شروع کردیم دوتایی به گریه کردن که با نور چراغ قوه ای جلوی چشمامونو گرفتیم،که یهو صدای ساشا اومد:
منم ،گارد نگیرین؛ اینجا چیکار میکنین؟
بلند شدم و خواستم برم طرفش که پروا هم باهام پاشد.
ساشا داشت میومد سمتم که یهو پاش به چیزی گیر کردو خواست بخوره زمین که خودشو نگه داشت.
چراغ قوه رو انداخت جلو پاش که با جسم یه دختر روبه رو شدیم!
لباس سفید بلند داشت و سرش معلوم نبود.
یهو پروا جیغ بلندی زد که ساشا گفت:این دریاست که!
وقتی چراغ قوه رو انداخت روش دیدم چشماش بازه و خیره شده به سقف.
ساشا قهقهه ای زدو بعد اینکه خندش تموم شد خم شد طرفشو خواست بلندش کنه که سریع با گریه گفتم:دست نزن بهش.
ساشا:براچی،مگه چیشده؟
_زامبی شده!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
ساشا با دهن کج نگام کرد وگفت:خدا شفات بده،همین!
سه بار دریارو صدا کرد که جوابی نداد که اخر پا شدو داد زد و گفت:پاشــو دیگه این ادا هارو تموم کن.
دریا:گوه نخور بابا.
با شنیدن صداش که هنوز حالتش همون بود رفتم طرفش و بلندش کردیم که گفت:درسا جان امیدوارم پاهات توسط یک جن خورده بشه که اینجور لگد نزنی تو سرم.
_تو غلط میکنی مثل کروکدیل گاز میگیری.
دریا خواست جواب بده که ساشا چراغ قوه رو داد دستمون و هلمون داد طرف راه پله ها و گفت:بسه کلکل نکنین،اینو بگیرین برین بالا!
سری تکون دادیم و رفتیم طرف راه پله!
با ترس و لرز رسیدیم بالا و خواستیم از هم جدا بشیم که پروا گفت:
میگم بیاین بریم تو اتاق من هم بزرگه همم اینکه تنها نیستیم.
_میترسی مگه؟برو بخواب ترس نداره.
دریا با دهن کج گفت:ینی میگی تو نمیترسی؟
_نه بابا بیخیال!
پروا:عه اینجوریه؟خب منو دریا میریم تو اتاق باهم میخوابیم تو هم که نمیترسی تنها بخواب،برو!
سری تکون دادم و رفتم طرف اتاقم و بازش کردم که حس کردم یکی پشت سرمه به غلط کردنم راضی شدم و برگشتم طرفشونو صداشون زدم که چراغ قوه افتاد طرفمو دیدم همونجا دست به سینه وایسادن که دریا گفت:بیا دیدی گفتم مثل خری که تو گل گیر کرده پشیمون میشه!
رفتم طرفشونو که با پروا و دریا رفتیم طرف اتاقمو رفتم داخل که کشیدمشون که نیومدن و وایسادن بیرون اتاق!
_چرا نمیاین؟
پروا:یک قدمه ها برو بیار دیگه.
_نه دیدین تو فیلم دختره رفت تو اتاق یهو درش بسته شد و هرکار کردن باز نشد بعدم که باز شد اون دختر نبود.
فحشی نثارم کردن و سه تایی رفتیم تو اتاق و به سه ثانیه و پتو بالشت و برداشتم و با جیغ فرار کردم بیرون که اون دوتام کار منو کردن و اومدن.
رفتیم طرف اتاق دریا و تا درشو باز کرد یهو یک چیزی شبیه یک عروسک اومد تو صورتمون.
انقدر یهویی بود و انتظار نداشتیم که از ترس فقط جیغ میزدیم و فرار کردیم طرف اتاق پروا و سه تایی پریدیم روی تخت و درو قفل کردیم.
جمع شده بودیم توی خودمون که یهو دریا گاو شروع کرد به حرف زدن درمورد جن.
دریا:وای فکر کنین مامانت تو خونه باشه و داری باهاش حرف میزنی یهو ببینی گوشیت زنگ میزنه و مامانت پشت خطه میگه غذا نسوزه.
_الهی خیر نبینی دریا خفه شو،قلبم روی هزاره!
بدون توجه به حرفم گفت:یا وقتی خوابی پاشی ببینی توی تاریکی یکی با چشمای گرد شده بالا سرته داره نگات میکنه.
با شنیدن حرفش شروع کردیم به جیغ زدن و رفتیم زیر پتو که صدای وحشتناک گوم گوم از بالای پشت بوم اومد که با جیغ گفتم:دیدی انقدر از جن گفتین احضارش کردین!
پروا:خفـه،خفـه شین دارم از استرس سکته میکنم،درسا برق و روشن کن!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
از زیر پتو چشم بسته اومدم بیرون و دستم و زدم روی پریز که روشن نشد با مشت زدم روش که بی فایده بود و روشن نشد با ترس رفتم زیر پتو گفتم:بالاسرمونه!
پروا:کـــــی؟!
-بخدا پریزارو از کار انداخته روشن نمیشه.
دریا:خاک تو فرق سرت برقا رفته.
با یاد اوری برقا نفس اسوده ای کشیدم،دریا که وسطمون بود گفت:
بچه ها اگه یکی از پاهای منو کشید نزارین منو ببره شما بگیرینم.
_الهی خدا ازت نگذره دریا خفه شو بیشعور دارم سکته میکنم.
قهقه ای زدو هیچی نگفت و توی خودمون جمع شدیم.
(ابتین)
همه وسایلارو خریدیم و اماده کردیم.
با شنیدن صدای ماشین،کنترل و برداشتم و جایی که دختر بچه ای که توی فیلم بود وجیغ میزد استپ کردم تا بیان داخل.
رفتم درو نیم باز گذاشتم که با صدای جیغ و در نیم باز یکم ترس برشون داره!
برقارو خاموش کردیم و خیلی عادی نشستیم و تا وارد شدن،با باز شدن در فیلم و پلی کردم که صدای جیغ خیلی وحشت ناک توی خونه پخش شد،صدا جوری بود که نزدیک بود بلندگوهای تلویزیون پاره بشه!
روشن شدن چراغا مساوی شد با خورد شدن گلدون!
به وضوح دیدم که از ترس نزدیک بود سکته کنن،بزور جلوی خندم گرفتم که پروا گفت:
صدا کدوم خری بود جیغ زد؟
ساشا:لابد صدای ابتین بوده،سوسک دیده جیغ زده!خب صدای تلویزیون بود دیگه،نمیاین فیلمو ببینین جدید گرفتیم باحاله.
چپ چپ بهش نگاه کردم و اروم گفتم:توی حرفای مسخرت حتما باید ابتین حضور داشته باشه؟من کی جیغ زدم؟
ساشا زیر چشمی نگاه کردو خندید.
دریا چیزی زیر لب گفت که نفهمیدیم و بدون توجه بهمون رفتن بالا...
از اینکه نقشمون خراب شده بود دپرس بودم که با اومدنشون پایین سعی کردیم با گفتن میترسین و...
تحریکشون کنیم تا بیان بشینن که موفقم شدیم!
کل فیلم فقط جیغ میزدن،وقتی صحنه های ترسناکش بیشتر شد من و فرزام دست به کار شدیم و دوتایی رفتیم بالا.
رفتیم طرف بالکن،تو یک پارچه کوچیک از قبل چیزی ریخته بودیم تا گرد بشه.
از بالای پارچه با کِش محکمی بسته بودیمش و چادر بلند سفیدی انداختیم روش.
گرفتم توی دستم و انداختمش پایین که از پشت پنجره طبقه پایین مثل یک ادم رد میشه.
بعد چند دقیقه که صدای جیغاشون بلند شد لبخند پیروزمندانم تبدیل به قهقهه شد و با فرزام دوتایی میخندیدیم!
واسه اینکه تابلو نشه بعد پنج دقیقه رفتیم پایین.
با دیدن قیافه هاشون بزور خودمو کنترل میکردم تا نخندم!
پروا نگاهی بهمون انداختو با ترس گفت:شما تو حیاط بودین؟؟
بدون مکث جواب دادم:وا خل شدی؟الان از بالا اومدیم مگه ندیدی؟!
ساشا:توهم زدین بابا چرا من چیزی ندیدم؟
حرفی نزدو چشم دوخت به تلویزیون ولی هواسم بهشون بود که چقدر ترسیده بودن!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
شروع کردم به شکستن تخمه و چشم دوختم به تلویزیون با اومدن صحنه ای ترسناک که واسه من عادی بود.
ولی با همین صحنه یهو صدای جیغ دختر توی تلویزیون کم بود صدای این سه تا هم از پشت اضافه شد انقدر جیغ کشیدن که ساشا عصبی شد و داد زد:
دِ مرض با هر صحنه جیغ میزنین،بابا بقران من از فیلم نمیترسم ولی با جیغای شما پشت سرم تا مرز سکته میرم.
برگشتم سمتشون که یهو پروا شروع کرد به خندیدن.
تو این سه تا یکیشون حتی عاقل نیست که ادم دلش خوش باشه چندتا با سوادو اورده واسه پایان نامه شمال!
سری از تاسف تکون دادمو چشم دوختم به تلویزیون،پشت سر دخترا باهم درگیر بودن که باز جیغ دریا بلند شد!
با دیدن صحنه روبه روم شاخ در اوردم!
اصلا جنبه فیلم ترسناک ندارن.
دریا سعی داشت از دست پروا فرار کنه ولی پروا موهاشو گرفته بود تو دستش...
تو یک حرکت ناگهانی دریا لیوانو برداشت که چشمامو بستم ولی با نیومدن صدا چشامو باز کردم که خداروشکر جفتشون سالم بودن!
رو کردم سمت فرزام و گفتم:خدا به خیر بگذرونه امشب نریم باز بیمارستان!
فرزام:نیازی به بیمارستان نیست خود درگیری دارن میزنن همو میکشن یک راست میرن سینه قبرستون.
باز داشتن با هم بحث میکردن که یهو دختر بچه تو فیلم شروع کرد به جیغ زدن که دریا هم پشت سرش جیغ میزد.
خدایا اینا دیگه کی بودن؟واقعا فهمیدم هیچ عقلی تو سرشون نیست.
دریا کم بود که پروا و درسا هم بدون مکث جیغ میزدن.
واقعا سرم درد گرفته بوداز دستشون هیچی از فیلم نفهمیدیم.با دادمون سه تاییشون ساکت شدن که فرزام گفت:درد،مـــرض،عکس تابلو توی شیشه پنجره افتاده.
_چتونه نصف فیلم جیغ شما بود،میترسین نگاه نکنید.
پروا خیلی عادی انگار نه انگار دوثانیه پیش از ترس جیغ میزد گفت:خیر نمیترسیم خواستیم جو بدیم فضا ترسناک بشه.
فرزام:اره میبینم از همدیگه هم میترسین،جن ببینین رفتین اون دنیا بدبختای ترسو.
دریا ادامو دراورد که با حالت مسخره گفتم:
بیا این قیافش خود جنه از چی میترسین؟
دریا:وای چقدر تو با نمکی.
ابتین:نه تو بانمکی!
درسا:به پای تو نمیرسه استاد!
اهمیتی ندادم به حرفشون ندادم و به ادامه فیلمی که تقریبا هیچی ازش نفهمیدم نگاه کردم!
شیش تایی فیلم و نگاه کردیم..
همه هواسمون به فیلم بود که به اجبار ساشا خیلی اروم بدون اینکه دخترا متوجه بشن پاشدو رفت پشت مبل دخترا وایساد و از زیر مبل چوبی که اماده کرده بودم گذاشت و محکم زد بهش که خورد به پای دریا.
ساشا قبل عکس العمل دخترا رفت سالن پایین.
دریا با جیغ و گریه گفت:زیــرمبله!
حالا این پروا بود که رفت لبه مبل وایسادو جیغ میزد:بیاید بگیرینش.
با حرف دریا و پروا،درسا از ترس جیغی زدو سریع پاشد که مبل کج شدو پروا خورد زمین.
از خنده دلم درد گرفته بود و نمیتونستم نه کاری بکنم نه چیزی بگم.
بعد بلند کردن پروا رفتن سمت پله ها که نقشه بعدی و شروع کردیم.
ساشا برقارو از سالن پایین قطع کرد و فرزامم توی تاریکی جلوتر از دخترا بدون اینکه متوجه بشن رفت بالا.
برقا که قطع شد صدای دخترا با ترس و لرز بلند شد که فرزام شروع کرد.
محکم راه میرفت تا جای پله ها،وقتی رسید طرف پله ها محکم پاشو زد روی پارکتا که صدای بدی داد.
قهقهه ای زدم که بخاطر جیغاشون صدامو نفهمیدن.
بزور رفتم طرف اتاق و نشستم پشت لبتاپ و فیلمایی که توسط دوربینای خونه که امروز فعال شد،ضبط میشد و نگاه میکردم.
با دیدن حرکاتشون انقدر خندیدم که فکم و دهنم دردگرفت!.
یهو صدای دراومد و بعدش ساشا اومد داخل که دستش به سرش بود.
چراغ قوه گوشیشو انداخت اونورو گفت:خدا لعنتتون کنه این نقشه ها چیه؟مگه بچه شدیم؟
برق قطع کردن چی بود؟
با خنده گفتم:چیشده مگه؟!
ساشا:انقدر خونه تاریک شده که با سر رفتم تو دیوار.
با شنیدن حرفش قهقهه ای زدم و روی میز سرم گذاشتم همچنان میخندیدم که ساشا گفت:زهر مار،این کارا چی بود اخه؟!
_خودمم نمیدونم،تو فکر کن کودک درونمون زنده شده.
با دیدن دریا که پخش زمین شده بود،منتظر حرف ساشا نموندم و بهش گفتم.
_ساشا بپر ببین دخترا خوبن.
بعد رفتنش دوباره خیره شدم به تماشا کردنشون ولی چون خیلی تاریک بود نمیشد زیاد دید ولی بخاطر نور دوربین تا حدی اتفاقارو تونستم ببینم و تک تکشو ضبط کردم!
بعد یک ساعت ساشا بزور دخترارو فرستاد اتاقشون.اومد اتاق و فرزامم بهمون ملحق شد و نشستیم به تماشا کردنشون که توی راهرو راه میرفتن و از این اتاق به اون اتاق.
منتظر دریا بودم که بره اتاقشو درو باز کنه که همین شد.
تا درو باز کرد عروسکی که با نخ به در بسته بودیم اومد تو صورتشون.
مثل برق با جیغ و داد رفتن تو اتاق پروا و درو بستن.
موند اخرین نقشه که فرزام باید انجامش میدادو منتظر میموند تا یکی از دخترا بیاد بیرون و با ماسک و پارچه ای که روش بود بترسونشون.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
(فرزام)
حدود یک ساعت گذشته بود ،ولی هیچ خبری ازشون نشده بود.سرگرم گوشیم بودم و بیخیال دخترا شده بودم.
ابتین:چرا نمیان بیرون؟الان یکساعت گذشته!
_احتمالا خوابیدن،بهتره ماهم بریم بخوابیم و بیخیالشون بشیم.
ساشا:غیر ممکنه!اینجورکه اوناترسیدن غیر ممکنه راحت خوابیده باشند.
ابتین:اتفاقی براشون نیوفتاده باشه؟
به دنبال حرفش تک خنده کرد وادامه داد:سکته نکرده باشن خوبه.
_جوری که اینا از ترس نزدیک بود پس بیوفتن،بعیدم نیست سکته کرده باشند.
ساشا:اینجا نشستن فقط وقت گذروندنه.بهتره برید بخوابید،منم میخوام استراحت کنم!
ابتین:نه بابا؟یعنی گمشیم دیگه؟
ساشا چشمکی زد وگفت:مودبانه ترگفتم.
_موافقم،ابتین پاشو بریم بخوابیم
ابتین پوفی کشید و از روی صندلی بلند شد
_شب بخیر.
ساشا لبخندکمرنگی زد وگفت:شبت بخیر.
به سمت دررفتم و همین که باز کردم صدای بازشدن قفل در یکی از اتاق هابه گوشم خورد.چشمم خورد به در سمت اتاق پروا
ابتین:بکش کنار دیگه،راهو بستی.
_هیس،صدای بازشدن قفل دراومد!
ابتین:توهم زدی،اگه دری باز میشد الان یکیشون بیرون اومده بود.کو پس؟
بعد از تموم شدن حرفش ،سر یکی از دخترا از در بیرون اومد.سرم و به طرف ابتین برگردوندم و یک تای ابروم و دادم بالا وحق به جانب نگاش کردم.
سرم و برگردوندم که دیدم،یکی از دخترا اونیکی که سرش از در بیرون اومده بودو به بیرون از اتاق هلش داد.از همین تاریکی صورت مضطرب دریارو به وضوح میدیدم.با شک بهشون نگاه کردم که ابتین اروم زیر گوشم گفت:فکرکنم الان وقتشه.
من که موضوع رو به کل فراموش کرده بودم،پرسیدم:وقت چی؟
ابتین بهم خیره شد و گفت:نیستیا!
به ماسک اشاره کردکه دو هزاریم افتاد.سریع به طرف ماسک رفتم و برداشتمش و روی صورتم گذاشتم.از اتاق رفتم بیرون که دیدم دریا داره به طرف پله ها میره.اروم طوری که متوجه نشه پشتش قرار گرفتم،انگار حضورم و پشت سرش حس کرد.با بدنی که داشت میلرزیداروم روشو برگردوند؛چشماشو بسته بود.اروم و با اکراه چشماش و باز کرد و وقتی صورتم که از ماسک پوشونده شده بود،دید جیغی از ته دل کشید که حس کردم پرده گوشم پاره شد.هنوز جیغش ادامه داشت و سعی داشت خودش و ازم دور کنه،عقب عقب رفت و دقیقا لبه پله وایساده بود که توی تاریکی بزور میشد دیدش.شوکه نگاش کردم و تا خواستم بگم صبرکن دریا..!
قدم دیگه ای به عقب برداشت و جیغش تو داد من که اسمش از دهنم خارج شد خلاصه شد.شوکه شده به دریایی که داشت از پله ها میوفتاد نگاه میکردم.اون لحظه حس کردم همه چیز متوقف شده.حتی ضربان قلبم!
گویا بچه ها صدای جیغ دریا و داد من شنیدن که از اتاق اومده بودن بیرون.
ساشا من و با شدت برگردوند و سیلی بهم زد که از شوک اومدم بیرون.با خوشونت غرید:چیکار کردی احمق؟
دخترا از اتاق اومدن بیرون و به من و ساشایی که با عصبانیت بهم نگاه میکرد،خیره شدن.
پروا کمی اومد جلوتر و از ساشا با شک پرسید:چیشده؟
ساشا کلافه دستی تو سرش کشید که خواست جواب بده که با جیغ درسا حرف تو دهنش ماسید.درسا تند تند پله هارو میرفت پایین و پروا هم تلو تلو خوران پشتش حرکت میکرد.با ساشا سریع از پله ها رفتیم پایین که ابتین بالای سر دریایی که صورتش غرق خون بود نشسته بود و سعی میکرد بهوشش بیاره.
پروا تا این صحنه رو دید جیغی کشید و دستش و گذاشت جلوی دهنش و افتاد روی زمین.با گریه داد زد: دریا، دریا ،خواهری چشمات و باز کن.
من همچنان با قلبی که نمیدونستم ضربان داشت،نداشت! به دریا خیره بودم.
درسا داد زد:لعنتیا یکی زنگ بزنه اورژانس!
ساشا که عصبی و بهت زده بود سریع به خودش اومد و رفت که تماس بگیره.
حس کردم دنیا داره دوره سرم میچرخه.دستم و گذاشتم روی سرم که چشمام سیاهی رفت و افتادنم همانا و داد ابتین همانا!
تصویر های گنگی که برام هیچ جوره قابل هضم نبود و داشتم میدیدم،ولی انگار تو بی حسی کامل بودم.چیزی نگذشت که همه جا تیره و تار شد و بعدش به سیاهی مطلق منتهی شد!
(پروا)
وقتی صورت غرق در خون دریارو دیدم حس کردم،روح از تنم جدا شد.داشتم بلند داد میزدم و گریه میکردم.امید داشتم که چشماش و باز کنه ولی فقط بدن بی جونش جلوی چشمام بود.با افتادن فرزام شوک شده بهش نگاه کردم که ابتین سریع رفت بالا سرش.
بعد از نیم ساعت که یکسال گذشت بالاخره صدای ایفون بلند شد و درسا سریع از جاش بلند شد و با هق هقی که تو صداش کاملا مشخص بود ،درو باز کرد.در ورودی و باز کرد و بدون اینکه چیزی پاش کنه دویید بیرون.ساشا با دیدن دریا و فرزام که چشماشون بسته بود هل شده اومد سمتمون.سریع نبض دریارو گرفت با صدای اروم گفت:نبض داره.
یک لحظه خونم به جوش اومد و داد زدم :نبض داره؟خوبه که نبض داره نه؟خوبه که زندست نه؟خوبه که صورتش غرق خونه ولی زندست نه؟
همه اینارو با هق هق داد میزدم و چهره جدیدی از ساشا میدیدم.پشیمونی،غم،کلافگی،شرمندگی!چیزایی بود که تا حالا از ساشا تهرانی ندیده بودم.مات شده به چهرش نگاه کردم که با صدای دوتا مرد که وارد شدن خودم و جمع و جور کردم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
دریارو گذاشتن روی برانکارد و سریع بردنش داخل امبولانس.
،وقتی دیدن حال فرزام مساعد نیست،برانکارد دیگه ای اوردن و اونو بردن داخل امولانس دیگه ای و متنقلش کردن بیمارستان.سریع با درسا رفتم بالا و هر چی دم دستم اومد پوشیدم و درسا سوییچ و برداشت و سریع از پله ها رفتیم پایین.با دیدن خونی که روی زمین بود دوباره اشک مهمون چشمام شد و به هق هق افتادم.از ویلا با پسرا خارج شدیم؛به طرف ماشینا رفتیم.
ابتین:بیاید با ماشین ما بریم،حالتون مساعد نیست،ممکنه اتفاقی براتون بیوفته.
ساشا حرفش و تایید کرد و گفت:اینطوری بهتر هست و خیال ماهم راحته!
درسا بهم نگاهی انداخت که سری از
موافقت تکون دادم و سریع سوار شدیم و ساشا ماشین و به حرکت دراورد.من پشت ساشا نشسته بود و درسا پشت ابتین بود.سرم و به شیشه ماشین تکیه دادم و فقط صدای هق هق های من شنیده میشد.درسا اروم اشک میریخت ولی من از همون بچگیم نمیتونستم اروم گریه کنم.انگار نمیتونستم نفس بکشم!ساشا کلافه هی دستی به موهاش میکشید.ابتین پاشو تند تند تکون میداد.حال هیچ کدوممون تعریفی نداشت.ساشا انگار نتونست تحمل کنه و شیشه طرف خودشو داد پایین و نفسی گرفت.از تو اینه بغل به حرکاتش خیره شده بودم و هق هق میکردم.انگار متوجه نگاهم شد که بهم نگاه کرد.تاسف و پشیمونی و از توی نگاهش میدیدم.چند دقیقه بعد به بیمارستان رسیدیم...
تو راهروی بیمارستان میدوییدم.درسا هم پشت سرم بود.به سمت پذیرش رفتم و با صدایی که به نفس نفس افتاده بود گفتم:ببخشید...الان...یک دختری و...اوردن
پرستار:همون که سرش اسیب دیده بود؟
_بـ..بله.
ساشا بهم رسید و کنار وایستاد.از فرزام یادم اومد و سریع پرسیدم:یک پسری هم همراهش اوردن که بیهوش شده بود.
پرستار:منتظر بمونید پزشک بالای سرشونه!
ساشا:ببخشید حالشون چطوره؟
پرستار:عرض کردم بشنید پزشک بالای سرشونه،باید با پزشکشون صحبت کنید.
ساشا سری تکون داد و گفت:بله ممنون!
پرستار لبخند ملیحی بهش زد که از چشمم دور نموند.
به سمت صندلیا رفتم و نشستم.سرم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم و دوباره صورتم خیس شد.خون روی صورتش،بدن بی جونش یک لحظه هم از جلوی چشمام کنار نمیرفت.
درسا نشست کنارم و سرشو گذاشت روی شونم و اشک میریخت.دستشو گرفتم و بهش لبخند تلخی زدم و گفتم:نگران نباش،حالش خوب میشه من مطمعنم!
بعد از چند دقیقه ابتین با یک پلاستیک که شامل ابمیوه و کیک بود نزدیکمون شد.
ابتین:فشارتون میوفته،بخورید!
درسا:چیزی از گلوت میره پایین تو این وضعیت؟
_من میل ندارم،درسا بخور قندت میوفته باید بری کنار تخت دریا بخوابی.
درسا با بغض جواب داد:نترس من سگ جون تر از این حرفام.
از ابتین یک ابمیوه و کیک گرفتم و وقتی بازشون کردم با جدیت به طرف درسا گرفتم و دستوری گفتم بخور!
درسا:پروا گفتم نمیخورم ،چیزی از گلوم پایین نمیره.
_نظرت و نپرسیدم ،گفتم بخور کاملا امری بود،یا میخوری یا خودت میدونی.
درسا کلافه ازم گرفتشون و شروع کرد با بی میلی به خوردن...
یکساعت گذشته بود و دکتر فقط حال فرزام و تایید کرده بود و ،وقتی از دریا پرسیدیم گفت دارن جلوی خونریزی و میگیرن. درسا روی شونم خوابش برده بود.ابتینم سرش و تکیه داد به دیوار و چشماش بسته بود.خواب بودن و نبودنش مشخص نبود!
فقط من و ساشا بیدار بودیم و منتظر به اتاقی چشم دوخته بودیم که دریا توش بود.
با بیرون اومدن دکتر سری از جام بلند شدم که درسا از جاش پرید.به طرف دکتر پا تند کردم.
_دکتر حالش چطوره؟
دکتر:جلوی خونریزی و گرفتیم ولی خون زیادی از دست داده و همین باعث ضعفش شده.باید تحت نظر باشه و از سرش باید عکس برداری بشه اونجا نتیجه رو اعلام میکنم.
ساشا:کی مرخص میشه؟چقدر باید تحت نظر باشه دکتر؟
دکتر:ترجیحا دو روز!
ممنونی گفتم که دکتر لبخندی زد و رفت.
ساشا:خداروشکر مثل اینکه بخیر گذشت.
برگشتم سمتش و چشمام و ریز کردم و گفتم:بخیر گذشت؟مطمئن باش دریا مرخص شه اولین کاری که میکنم اینه که میفهمم کی این بلارو سرش اورده.
ساشا ابرویی بالا انداخت و چیزی نگفت.هنوز هم اون پشیمونی و تو چشماش میدیدم.دم دمای صبح بود که روی همون صندلی نمیدونم چطور چشمام بسته شد و به خواب رفتم...
با صدای زدن کسی چشمام و با اکراه باز کردم و خواستم گردنم و تکون بدم که با دردی که تو گردنم پیچید چهرم توهم رفت و اخی از دهنم خارج شد.
درسا:پروا پروا پاشو دیگه چقدر میخوابی؟
_نفهمیدم چطور خوابم برد ،گردنم داغون شد اینجا.
درسا:یک خبر خوب دارم برات!
_چیشده؟حال دریا خوبه؟
درسا:اره هم حال دریا و هم فرزام ،هر دوشون بهوش اومدن.دریا یک خورده ضعف داشت که بهش سرم تقویتی زدن.الان خوابه!
_وای درسا چرا همونجا بیدارم نکردی ،اه
درسا:اخه دیشب خسته شده بودی.بعدم ساشا گفت بیدارت نکنم.
با چیزی که شنیدم چشمام چهار تا شد ،سریع به خودم اومدم و بدون اینکه به حرف درسا توجه کنم،به طرف اتاق دریا حرکت کردم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین