کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
از پشت شیشه صورت غرق در خوابشو دیدم،سرش باند پیچی شده بود و به دستش سرم زده بودن.با دیدنش قلبم به درد اومد ولی خدارو برای اینکه حالش خوب و بهوش اومده شکر کردم؛دلم میخواست برم پیشش.اروم دستگیره درشو پایین دادم و بدون اینکه صدایی ایجاد کنم،وارد اتاق شدم.رفتم روی صندلی کنار تختش نشستم و به صورتش نگاه کردم.کبودی های زیر چشمش و پارگی لبش صورتش و مظلوم تر از هر وقتی کرده بود.اهی کشیدم که دریا تکون خورد.با دست محکم زدم تو دهنم،لعنت به این دهن که همیشه بی موقع باز میشه.دریا چشماش و اروم باز کرد و بهم خیره شد.با دیدنم لبخندی اومد روی لبش که به ثانیه نکشید به خاطر پارگی لبش جمع شد.
_نکن نکن ،لبت پاره شده.
دریا:کی اومدی... پروا؟..اخ
_حدود ده دقیقه ای هست،چیکار کردی با خودت دیوونه؟دریا چه اتفاقی برات افتاد؟
دریا اشک تو چشماش جمع شد و اروم با بغض شروع کرد به حرف زدن:نمیدونم پروا...نمیدونم واقعی بود نبود.وقتی میخواستم برم گوشیمو از پایین بیارم،درسا هولم داد که از اتاق رفتم بیرون.به طرف پله ها رفتم...
_دریا میخوای بعدا در موردش صحبت کنیم؟
دریا سری به معنای نه تکون داد و چشماش و بست و ادامه داد:حضور کسی و پشت سرم حس کردم،اول فکر درساست میخواد سر به سرم بزاره ولی وقتی برگشتم...پروا...پروا اون چهره وحشتناکی داشت.نمیدونم چیشد عقب عقب رفتم تا جایی که زیر پام خالی شدو از پله ها پرت شدم پایین ،تنها چیزی که یادم میومد صدای اشنای کسی بود که اسمم و داد زد.بعدش هیچی ...هیچی نفهمیدم.همه جا رنگ سیاهی گرفت.
با بغضی که ناشی از حرفای دریا بود گفتم:درد نداری؟چیزی نمیخوای؟
دریا دستشو اروم روی سرش گذاشت و چشماش و بست و گفت:نه فقط یک خورده سرم درد میکنه.
با شیطنتی که با بغض توی گلوم هیچ ربطی نداشتن ولی به خاطر اینکه حال و هوای دریا عوض شه گفتم:میگما خودمونیم ولی قشنگ ترکیدی!
دریا با درد خندید و گفت:گمشو نبینمت
چشمکی بهش زدم و گفتم:من میرم با دکترت صحبت کنم،توهم استراحت کن.
دریا:باشه خیلی خوابم میاد،میخوابم یکم!
با چشمای گرد شده نگاهش کردم و گفتم:یا خدا منِ بدبخت فلک زده رو بگی چشم روی هم نزاشتم یک چیزی،تو که تا الان دراز به دراز روی تخت کپیده بودی.
دریا:این رفتارت با یک بیمار اونم من اصلا درست نیست خانم امیری!
_صدات و نشنوم.
تک خنده ای کردم و از اتاقش اومدم بیرون و به سمت پذیرش رفتم.
_سلام خسته نباشید
پرستار لبخندی زد و گفت:سلام جانم؟
_ببخشید پزشک دریا محمدی رو میخواستم ببینم.
پرستار:بله چند لخظه صبر کنید.
بعد حدود یک دقیقه ادامه داد:پزشک معالجشون آقای دکتر سبحانی هستند.اتاقشون انتهای راهرو سمت چپ هست.
_خیلی ممنون!
پرستار:خواهش میکنم.
به طرف اتاق دکتر راه افتادم،ساشا و ابتین و تو راهرو ندیدم،حتما پیش فرزامن.داشتم میرفتم سمت اتاق دکتر که با صدا زدن درسا وایستادم.
_چته چرا داد میزنی؟
درسا:بابا وایستا دیگه گاز و گرفتی یک راست داری میری!حالا کجا داری میری؟
_دارم میرم با دکتر دریا صحبت کنم.
درسا:عه خب بریم منم میام باهات
سری تکون دادم و باهمدیگه راه افتادیم که درسا پرسید:دریا چیز خاصی نگفت؟چطور افتاده پایین؟چه اتفاقی افتاده براش؟
_نمیدونه دقیقا میگه چیزی دیده پشت سرش که از واقعی بودن و نبودنش مطمعن نیست و خیلی ترسناک بوده.تنها چیزی که یادشه صدای داد اشناییه که اسمشو داد میزنه!
درسا:که اینطور خب اون شخص کسی نیست جز فرزام،اون اونجا بوده حتما دیده دریا پرت شده داد زده!
_نمیدونم،فکرم بجایی ختم نمیده...
با رسیدن به اتاق دکتر دیگه چیزی نگفتیم.در زدم، با بفرمایید دکتر وارد اتاق شدیم.
_سلام خسته نباشید
درسا:سلام
دکتر لبخندی زد و گفت:سلام ممنونم بفرمایید؟
_ببخشید در رابطه با دریا محمدی میخواستم باهاتون صحبت کنم.
دکتر انگار که داشت با خودش کلنجار میرفت که به خاطرش بیاره مدام اسم دریارو تکرار میکرد:دریا محمدی...دریا محمدی
درسا:همون دختری که سرش ضربه دیده.
دکتر:اهان بله بله بفرمایید بشنید.
_ممنونم،میخواستم از نتیجه عکس سرش و حالش مطلع شم؟
دکتر:بله خانم نگران نباشید،من چیز خاصی در عکس ندیدم و علائم حیاطی ایشون خوبه ،فقط برای محض احتیاط باید تا فردا تحت نظر باشن اگه مشکلی پیش نیومد فردا مرخص میشه.
درسا:مرسی واقعا لطف کردید
دکتر:خواهش میکنم خانم.
بعد اینکه چندتا توصیه دیگه بهمون کرد با درسا از اتاق دکتر خارج شدیم.به طرف اتاق دریا حرکت کردیم:
_آخیش خیالم راحت شد،نگران بودم که مشکلی پیش نیومده باشه.
درسا:اره خداروشکر!
با رسیدن به اتاق دریا ،با دیدن فرزام که پشت شیشه وایستاده بود و به چهره غرق در خواب دریا خیره شده بود سرجام وایستادم؛حالش انگار خوب نبود. سرش گیج رفت سریع دستش و تکیه داد به دیوار؛ابتین و ساشا با دیدن این صحنه دوییدن سمتش و ثابت نگهش داشتن.
فرزام:لعنتی لعنتی تقصیر من بود.تقصیر من لعنتی بود.
از حرفاش چیزی متوجه نمیشدم و گنگ نگاهش میکردم.
حرفاش و از ذهنم خارج کردم و به سمتش رفتم:خوبی شما؟
فرزام لبخند کمرنگ و تلخیشو که به وضوح حس میکردم،زد و گفت:خوبم!
ساشا:دکتر چی گفت؟
_هیچی خداروشکر گفت تو سی تی اسکنش چیز خاصی ندیده و علائم حیاطیش خوبه فقط باید تا فردا تحت نظر باشه و اگه مشکلی نبود ،مرخص شه!
فرزام سرشو انداخت پایین و اروم گفت:خداروشکر
ابتین و ساشا هم "شکری" گفتند...
رو کردم سمت فرزام و گفتم:کی مرخص میشی؟
فرزام:امروز مرخص شدم ولی فعلا میمونم بیمارستان تا دریا بهوش بیاد!
یک روز از اون روز میگذره و الان برگه ترخیص دریا جلومه.با امضا کردنش و ساشا بدون اینکه بهم توجه کنه ،تسویه حساب کرد.
_خودم حساب میکردم!
ساشا:بنده برای دریا خانم حساب کردم ،طرف حسابم ایشونه.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:اهان که اینطور.از این بعد در اطلاع باشید من و دریا نداریم!
بدون اینکه منتظر جوابش باشم ،راه افتادم سمت اتاق دریا.وارد شدم که دیدم در حال لباس پوشیدنه و درسا هم داره کمکش میکنه.
_خوبی ؟
دریا:اره بابا،بریم دیگه حالم داره از اینجا و فضاش بهم میخوره.
_راستی به مامان و بابات اطلاع ندادم،زنگ بزنم بهشون؟
دریا با چشمایی که چهار تا شده بود گفت:نه نه اصلا اینکارو نکنیا،بدبخت میشیم!تا برگردیم این زخما خوب شده ،نمیخوام بهانه دستشون بدم.
_باشه هر جور خودت میدونی... البته اینطوری بهترم هست ،نگران نمیشن!
دریا:اره،خیال خودمم راحته.
پسرا دیشب نرفتن و توی ماشین خوابیدن،یکساعت قبل ترخیص دریا،ساشا به جمعمون ملحق شد.فهمیدم بعد تسویه حساب با بیمارستان منتظرمون نمونده و سه تایی رفتن!از بیمارستان خارج شدیم.
با درسا به دریا کمک کردیم که سوار ماشین شد.
با رسیدن به ویلا ،درسا ماشین و پارک کرد و پیاده شدیم.دست دریارو گرفتم و وارد ویلا شدیم.همین که وارد شدیم رفتیم سمت پله ها که ببریمش اتاقش تا استراحت کنه،با دیدن باقی مونده کمی از خون که روی زمین بود و ابتین داشت تمیزش میکرد ،دوباره صورت غرق در خون دریا جلوی چشمم تداعی شد.سرم و تکون دادم و از افکارم خارج شدم. که دریا منصرف شد بره بالا و روی کاناپه نشست.
درسا:میرم برات ابمیوه بیارم ،تقویت شی .
دریا:او چه عزیز شدم،کاش زودتر افتاده بودما!
_صد دفعه گفتم اون دهن و باز میکنی ازش استفاده درست و مفید کن نه اینکه چرت و پرت تحویل طرف بدی که به عقلت شک کنه.میرم بالا لباس عوض کنم حق پاشدن نداری،فهمیدی؟
دریا:باشه برو.
رو به ابتین گفتم:خسته نباشی
ابتین لبخند پر استرسی زد که باعث تعجبم شد.
با دیدن ساشا که از اتاق فرزام بیرون میومد گفتم:کی رسیدین؟
ساشا:پنج دقیقه ای میشه...
سری تکون دادم و از پله ها بالا رفتم.داشتم سمت اتاقم میرفتم که با حس کردن چیزی زیر پام،سرم و انداختم پایین که با دیدن ماسک نسبتا ترسناکی خم شدم و از روی زمین برش داشتم!
در نگاه اولم به نظر ترسناک میومد،ولی به دقیقه نکشید که حرفای دریا و درسا تو سرم اکو شد.(دریا:حضور کسی و پشت سرم حس کردم،اول فکر کردم درساست میخواد سر به سرم بزاره ولی وقتی برگشتم...پروا...پروا اون چهره وحشتناکی داشت.نمیدونم چیشد، عقب عقب رفتم تا جایی که از پله ها پرت شدم پایین ،تنها چیزی که یادم میومد صدای اشنای کسی بود که اسمم و داد زد.بعدش هیچی ...هیچی نفهمیدم.
درسا: اون شخص کسی نیست جز فرزام،اون اونجا بوده حتما دیده دریا پرت شده داد زده!)
به ثانیه نکشید لبخندم تبدیل به اخم وحشتناکی خودم به وضوح روی صورتم حس میکردم.یکباره تمام تنم پر خشم شد و از ته داد زدم:ســـــاشـــــا
ماسک و پرت کردم و تند تند از پله ها رفتم پایین که دیدم ساشا با چشمای گرد شده و ابتینی که با استرس نگام میکرد و فرزامی که اتاق اومده بود بیرون وسرش پایین بود.
رو به فرزام غریدم:اره بایدم سرت پایین باشه ،هیچی نگی !اگه یک بلایی سرش میومد بازم عین الانت سرتو مینداختی پایین؟هان؟
فرزام:من...نمیخواستم
_تو چی ها؟نمیخواستی؟یک نگاه به صورتش بکن!اگه اتفاقی میوفتاد این ویلارو روی سر تک تکتون خراب میکردم.
تو صورت فرزام داد میزدم که ساشا دستمو عصبی کشید عقب و هلم داد اونور و گفت:اروم باش با حرف حلش میکنیم.
_هه حرف بزنیم؟زهی خیال باطل!حرف بزنیم.بابام من و سپرده دست کی؟دست کسی که نقشه میکشه سکتمون بده؟بعد نتیجش بشه این؟!(به دریا اشاره کردم)
درسا که از اشپزخونه اومده بود با زیرکی داشت نگاهمون میکرد.فکر کنم فهمید که رو به ابتین غرید:پس کار تو بود!چی بهتون رسید؟لذت؟میری خونشو از روی زمین تمیز میکنی؟خجالت نمیکشید شماها؟انسانیت سرتون میشه؟
فرزام و دریا دوتاشون سراشون و انداخته بودن پایین؛با این تفاوت که دریا از شوکی که بهش وارد شده بود و فرزام از شدت شرمندگی!
_تف به غیرتتون،جمع کنید یالا.سریع وسایلتونو جمع کنید میریم این خونه خراب شده جای موندن نیس!
با پوزخند ادامه دادم:میترسم دفعه بعد زنده زنده چالمون کنند.
درسا سریع به خودش اومد وتند پله هارو رفت بالا و منم رفتم دنبالش.
سریع وسایلمو هرچی دم دستم اومد ریختن تو چمدونم و بعد از چک کردن وسایلم رفتم طرف اتاق دریا.با حرص تمام وسایلشو گذاشتم تو چمدونشو به طرف خودم کشیدم.چمدون خودم و برداشتم و همزمان با درسا از پله ها رفتیم پایین.دریا پاشده بود و به خاطر چمدونش تشکر ارومی کرد.
_بریم؟
درسا و دریا سری به معنای اره نشون دادن که خوبه ای گفتم.
ساشا که تا اون موقع ساکت بود و یک دستش توی جیبش بود گفت:یعنی چی که میخواید برید؟مگه به همین راحتیاست؟کجا میخواید برید تو شهر غریب؟
_هر جا بریم امنیتش بهتر از اینجاست آقای تهرانی!
بریم.
راه افتادم سمت در که درسا بدون خداحافطی پشت سرم اومد.لحظه اخر دیدم که دریا با ناراحتی زیاد رو به فرزام گفت:ازت انتظار نداشتم ،متاسفم برات...همین!
سریع سوار ماشین شدیم و درسا با نهایت سرعت گاز داد که لحظه اخر سه تاشون و که اومده بودن بیرون، دیدم.
از ویلا دور شده بودیم که دیدم گوشیم داره زنگ میخوره از تو کیفم برداشتم و یک نگاهی به دریا و درسا کردم ،به صفحه گوشی چشم دوختم که با دیدن اسم "ساشا تهرانی " پوزخندی زدم و ریجکت کردم.
درسا:کی بود؟
_ساشا!
هنوز چیزی از حرفم نگذشته بود که گوشی دریا هم صداش در اومد.
دریا:بچه ها فرزامِ،چیکارش کنم؟
_خودت چی فکر میکنی؟
نگاه دریا رنگ نفرت گرفت و ریجکت کرد.
خندیدم و گفتم الان نوبت درساست!
درسا:کافیه بهم زنگ بزنن تا....هوف.
با لحن عصبی گفتم:باورم نمیشه همچین کار مسخره ای کرده باشن.عه عه انگار نه انگار ترم اخر معمارین.میخوان به اینا مدرک بدن؟یک روز به عمرم مونده باشه تلافی اینکارشونو در میارم.
برگشتم عقب به دریا اشاره کردم و ادامه دادم: دِ اخه اگه این نفهم یک چیزیش میشد،من چه خاکی تو سرم میکردم؟
رو به دریا گفتم:تو خر چرا اونجا لال مونی گرفتی؟چرا یک نر و ماده تحویل یارو ندادی؟
دریا:خدایا! الان همه چی سر من خراب شد؟
درسا:وا پروا اروم باش حالا من یک چیزی گفتم به عصاب خودت مسلط باش!چرا تازگیا انقد پاچه میگیری؟
با نگاه تهدید امیزی که بهش انداختم، دستش و گذاشت روی لبش و به حالت نمایشی زیپشو بست.
_هوف،نمیفهمم واقعا.اینا یک جو عقل تو سرشون هست.
دریا:وای پری چقد غر میزنی،یک بند از وقتی سوار شدی داری غر میزنی.ساکت باش دیگه خواهر من.
لبخند ملیحی بهش زدم و رو به درسا گفتم:بگو ببنده واگرنه خودم زیر اون یکی چشم دیگش و یک بادمجون میکارم.
درسا:چقد حرف میزنید!الان ما دقیقا دو ساعت داریم تو خیابون میچرخیم.کدوم گوری برم خب؟
_هتل!
درسا با حالت مسخره ای جواب داد:جان؟هتل؟لابد پنج ستاره هم مدنظرتونه؟
_اوم اره ترجیحا پنج ستاره...
درسا:بعد میگه اونا یک جو عقل تو سرشون نیست.اخه مگه یکی دو روزه که بخوایم بریم هتل؟
_اه خب الان چیکار کنیم؟تو ماشین که نمیشه سر کنیم.
دریا بیخیال گفت:برگردیم ویلا!
_برگردیم ویلا؟وای من چرا اینو درک نمیکنم درسا؟قشنگ مشخصه به سرش ضربه خورده.
درسا:چیزه پروا ،بدم نمیگه ها یک دلیلی میاریم.اصلا پروژه رو بهونه میکنیم.
_یک درصد ،فقط یک درصد فکر کنید من برگردم اونجا.من حاضرم تو ماشین بخوابم اونجا برنگردم.میریم سوئیت میگیریم؛خیرسرمون اومدیم شمال!
درسا سری تکون داد و یکدفعه دور زد که سرم محکم خورد به شیشه.
_اخ!من نمیفهمم کی به تو گواهینامه داده.
دیگه تا رسیدن به سوئیت حرفی بینمون رد و بدل نشد.دریا به خاطر قرصی که خورده بود ،خوابش برده بود؛درسا هم انگار تو افکارش غرق بود.
درسا:دریا...دریا
_هیس ،بیدارش نکن!ما میریم میبینیم بعد بیدارش میکنیم.
درسا سری تکون داد و ماشین و پارک کرد و بعد از پیاده شدن به سمت دفتر سوئیت راه افتادیم.
درسا بیرون منتظر موند و من رفتم داخل
_سلام خسته نباشید،یک سوئیت میخواستیم!
خانمی که پشت میز نشسته با لهجه شیرین شمالی لبخندی زد و جواب داد:سلام خانوم جان! متاسفانه همه سوئیت هامون پره.
_ینی جایی ندارین واسه موندن یکی دوشب؟
دوباره جواب داد:یک سوئیت مونده بود که خانواده قبل شما اومدن و گرفتن.
با بیحوصلگی گفتم:ای بابا!باشه بازم ممنون،خدافظ.
از دفتر که اومدم بیرون، درسا اومد جلوم و گفت:چیشد داره؟
_نه میگه همه سوئیتاشون پره!
درسا:لعنت به این شانس،مجبوریم بریم یک جای دیگرو ببینیم.
_اره بریم!
سوار ماشین شدیم که دیدم دریا هنوز خوابه.
_ماشاالله توپم بترکه این بیدار شدنی نیست.
درسا:با این قرصی که دریا خورد ،فکر کنم حالا حالا ها بیدار بشو،نیست.
_اره،هوف راه بیوفت.
درسا سری تکون داد و ماشین و روشن کرد و راه افتاد.
سیستم ماشین و روشن کرد که اولین اهنگ پخش شد:
••غصه نخور میدونم آهای تموم جونم
یه عمره پات میمونم
واسه ی موندن من
قسم نخور به جونم
تک ستاره ای شبا تو آسمونم
اسم تورو کنار من میخونن
رفتن بلد نیست که دلم قسم نخور میمونم
کس و کار منی تو عشقم
دار و ندار منی تو عشقم
اخه یار منی تو عشقم
اخ عشقم
چشمات دنیامه
هرجا میرم باهامه
یاد خاطره هامونم امشب عکست تو دستامه
کس و کار منی تو عشقم
دار و ندار منی تو عشقم
اخه یار منی و توعشقم
آخ عشقم
چشمات دنیامه
هرجا میرم باهامه
یاد خاطره هامونم امشب عکست تو دستامه
هه هو هه هو هه هو هو هو
میدونی تو شدی همه دنیام
میخونی حرفمو از تو چشمام
به همه بگو فقط من و دوس داری
بگو جایی نمیری تو منو داری
میتونی بمونی باز تو کنارمم
میرم هر جا یه خاطره با تو دارم
تو آسمونم شدی تک ستارم
اخه مگه جز تو من کیو داررم
کس و کار منی تو عشقم
دار و ندار منی تو عشقم
اخه یار منی تو عشقم
اخ عشقم
چشمات دنیامه
هرجا میرم باهامه
یاد خاطره هامونم امشب عکست تو دستامه
کس و کار منی تو عشقم
دار و ندار منی تو عشقم
اخه یار منی تو عشقم
ااااخخخ عشقم
چشمات دنیامه
هرجا میرم باهامه
یاد خاطره هامونم امشب عکست تو دستامه
میدونی تو شدی همه دنیام••
با تموم شدن اهنگ دریا سرشو اورد بین دو صندلی و گفت:میبینم هنوز جایی پیدا نکردید.
_چه عجب بیدار شدی!یکم دیگه میخوابی دیگه.
دریا:نه بابا کلا کم میخوابم ،نمیتونم زیاد بخوابم.
با حرفش من و درسا خندمون گرفت و دیوونه ای بهش گفتم.
درسا:فکر کنم تا شب فقط باید دنبال سوئیت بگردیم وگرنه باید شب و همینجا سر کنیم.
با شنیدن صدای زنگ گوشیم نگاهمو بهش دوختم که با دیدن اسم پگاه پوفی کشیدم.
درسا:کیه؟اگه ساشاست جواب ندیا.
_نه بابا،پگاست!
دریا:وای چیزی نگی بهش زدیم بیرون از ویلا.
_نه بابا مگه مغز خر خوردم.
بلافاصله جواب دادم:الو
پگاه:ببخشید فکر کنم اشتباه گرفتم.
_خودتو لوس نکن،خوبی ؟چه عجب یادی از من کردی!
+عجب بیشعوری هستیا.انگار نه انگار رفتی.خاک تو اون فرق سرت من که میدونم تو رفتی عشق و حال،درس و بهونه میکنی.
خندم گرفت و گفتم:اره خیلی از وضعیتم مشخصه اومدم عشق و حال!
با این حرفم دریا زد تو سرم و درسا چشم غره ای بهم رفت.
پگاه:وضعیت؟کدوم وضعیت؟
_هیچی بابا ،درس و اینارو میگم.حالا ولش کن از مامان و بابا چه خبر خوبن؟سیا خوبه؟
پگاه:اتفاقا اینجان میخوان باهات حرف بزنند.بیشعور سیا چیه سیاوش...
بعد از حرف زدن با مامان و بابا قطع کردم.
_هوف
درسا:داشتی الکی الکی بدبختمون میکردی ها!
_نه بابا هواسم بود.
دریا:کاملا مشخص بود،والا اگه بهت نمیفهموندیم همه چیو لو میدادی!
تا رسیدن به سوئیت کلی حرف زدیم و کلکل کردیم.
ایندفعه دریا هم بهمون ملحق شد.وارد که شدیم با دیدن فضاش چشمای هردومون گرد شد.به شدت کثیف بود!
داشتیم فضارو میدیدیم که مردی بهمون ملحق شد و با لبخند چندشی گفت:سلام بفرمایید درخدمتم!
دریا:سلام سوئیت دارید؟
مرد:بله بله،بفرمایید.
به دریا و درسا نگاهی انداختم و اروم طوری که فقط خودمون متوجه شیم گفتم:بریم داخلشو ببنیم شاید نظرمون عوض شد.
درسا:اره حالا که تا اینجا اومدیم ضرر نمیکنیم.
سری به معنای موافقت تکون دادم و پشت سر همون مرد راه افتادیم.
وقتی در ورودی و باز کرد،تازه متوجه عمق ماجرا شدم که فقط فضای بیرون بد نیست ،فضای داخلی بدتره!
مبل هایی که خاک روش و به راحتی میشه دید.یک یخچال کوچیک و تلویزیون کنار اتاق بود و دو تا تخت یک نفره که بشدت داغون بود فضای داخلی و پر میکرد.بدون اینکه برم داخل راه رفته رو برگشتم که متوجه شدم درسا و دریا هم پشت سرم دارن میان.
دریا:آدم تو چادر بخوابه ،اینجا نخوابه!
مرده رو کرد سمتمون و گفت:پسند کردین؟کلیدو بدم؟
_نه ما نمیتونیم اینجا بمونیم.
+چندتا جای دیگه هست نشونتون بدم؟
سری تکون دادمو دنبالش رفتیم که وضعیتشون از اولی بدتر بود.
چند جا دیگه هم رفتیم و هر بار ،با یک مشکل رو به رو میشدیم.انگار طلسم شده بودیم!
خسته از اخرین سوئیت دوباره تو ماشین نشستیم.سرم و بین دستام گرفتم.
_لعنتی دیگه دارم کلافه میشم ،یعنی این شهر به این بزرگی ،جایی نیست که بشه چند روز موند؟یا پره،یا لجن زاره،یا اراذل اوباش ریختن اونجا اه.
دریا:رسما بدبخت شدیم!
درسا:من که دیگه مخم به جایی قد نمیده،هر فکری میکنید خودتون بکنید؛خسته شدم بخدا.
دریا:فکر کنم باید باند سرم و عوض کنم.
_به کل فراموش کردیم،ببینم باند داریم؟
درسا:نه فقط داروهاش و گرفتم.
_خب باید بگردیم دنبال داروخونه.هم اینکه من خیلی گرسنمه!
دریا:تو این وضعیت چیزیم از گلوت پایین میره؟
_او چنان میگی این وضعیت انگار چیشده!بعدم اصلا گرسنمه میگی چیکار کنم؟از صبح هیچی نخوردم به همون بادمجون زیر چشمت.باید چیزی بخورم تا فسفر بتونم بسوزونم
درسا:نشستی کنار من ،راحت!خسته ام شدی؟
_هیس!به رانندگیت برس عزیزم.اول برو یک داروخونه برم باند بگیرم برای این نکبت،بعدم بریم یک چیزی بگیریم کوفتمون کنیم.
دریا:کجا بخوابیم؟
_تو ماشین!هر چی باشه امنیتش بهتر از اون اراذل اوباش و اون لجن زاره!
درسا:پروا راست میگه!تو که عقبی ،من و پروا هم صندلیامون رو میخوابونیم.امشب و همینطور سر میکنیم،تا فردا دنبال یک جا خوب و درست بگردیم.الان دیر وقته دیگه!
دریا سری تکون داد و تا رسیدن به داروخونه به اهنگی که پخش میشد گوش سپردم...
با رسیدن به داروخونه سریع از ماشین پیاده شدم و داشتم میرفتم داخل داروخونه که درسا صدام زد:پری
_ها؟
درسا:بی ادب ها چیه جانم!بتادین یادت نشه.
_باشه باشه.
وارد داروخونه شدم و بعد از گرفتن باند و بتادین،از داروخونه اومدم بیرون که دوتا مغازه بعد از داروخونه فست فودی بود.پا تند کردم سمتش و رفتم داخل.سه تا ساندویچ سفارش دادم،یک ربع گذشت و بعد از حساب کردن به سمت ماشین دوییدم.سوار شدم که دریا گفت:رفتی باند بخری با بسازی؟
_چشمای کورت و باز کن رفتم برای اون شکماتون چیزی گرفتم ،بخورین غر نزنید!
درسا:نه افرین بالاخره به یک دردی خوردی.
_بخورید حرف اضافه هم نزنید.
بعد از خوردن ساندویچامون درسا ماشین و استارت زد.
درسا:خب کجا ماشین و بزاریم؟
دریا:برو ساحل!
_اره راست میگه
درسا سریع تکون داد و به طرف ساحل روند.حدود نیم ساعت بعد رسیدیم ساحل!ماشین و یک جای مطمئن پارک کرد.
دریا:اوه بچه ها میس کالارو!
درسا:از کی؟
دریا:پنج تا از فرزام بوده،سه تا از ابتین ،یکی از ساشا!
_ دریا به دریا خوش اومدی!پاشو پیاده شو باند سرتو عوض کنیم.
دریا سری تکون داد و در ماشین و باز کرد.
از ماشین پیاده شدم و هوای خوب و به ریه هام فرستادم.به مردمی که یا در حال قدم زدن بودن یا به سیاهی دریا خیره شدن نگاهی انداختم.دریا اروم بود!
با کمک درسا اول زخمشو با بتادین ضدعفونی کردیم و باندشو عوض کردیم.
پارگی لبش در حال خوب شدن بودن...
تصمیم گرفتیم قدم بزنیم!
درسا ریموت و زد و شونه به شونه هم عین سه تفنگدار قدم زدنمون و شروع کردیم.
هیچ کدوممون حرفی نمیزدیم،انگار قصدشم نداشتیم.به دریا که رسیدیم روی ماسه ها نشستیم و پاهامو توی شکمم جمع کردم.به دریا خیره شدم و توی افکارم غرق شدم.به اتفاقات این چند روز فکر کردم.از شروعش تا الان!بیخبر ازآینده ی نامعلوم.نمیدونستم اینجا هنوز شروع ماجراست...
هنوز خیلی نمیگذره که اومدیم اینجا ولی کم اوردم خسته از اتفاقایی که افتاده و میخواد میافته.
بعد کمی نشستن بالاخره به حرف اومدیم.
دریا:وقتی میام اینجا هم ارامش میگیرم هم دلم میگیره.
درسا:هوم،منم حوصلم سرشده!
_چرا امروز انقدر دیر میگذره شب نمیشه؟!
درسا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
یکی دوساعه دیگ هوا تاریک میشه...
_نمیدونم چرا خوابم گرفته!
بعد کمی نشستن تصمیم گرفتیم بریم توی ماشین و سخت ترین شبمونو بگذرونیم.
بعد کلی اینور و اونور شدن به سختی بالاخره خوابم برد ولی چند بار از خواب پریدم. صبح که بیدار شدم تمام بدنم گرفته بود و نمیتونستم خودم و تکون بدم.
با هزار بدبختی رفتم بیرون و نشستم لب ساحل که یهو حضور کسیو کنار حس کردم.
دریا و درسا بودن!
دریا:حداقل یک زیر انداز میاوردین واسه نشستن.!
_امر دیگه؟
دریا:امری نیس فعلا.
داشتیم حرف میزدیم که یهو گوشی درسا زنگ خورد!
(درسا)
با زنگ گوشیم از جیب مانتوم درش اوردم و نگاهی به صفحه کردم که با دیدن اسم سایه جواب دادم.
_الو،سلام!
سایه:سلام عشقم،خوبی؟!
_خوبم فدات،تو چی؟
سایه:هعی چی بگم،آپز شدم تو این هوا!
خندیدم و گفتم:مگه کجایی؟
سایه:اومده بودیم بیرون،الان داریم برمیگردیم.نیما میخواد بره جایی من تنهام تا بیاد چندبارسکته کردم!
_تو هنوز از تنهایی میترسی؟
سایه:اره بابا،شما کجایین؟
_اومدیم ساحل
سایه:جدا؟کدوم خیابون؟
_برای چی؟
سایع:میخوام بیام ادرسو بده.
چه سریع تصمیم گرفت بیاد اونم تو این گرما،حاضره بدبختی بکشه تنها نمونه.
ادرس و دادم و بعد کمی حرف زدن قطع کردم.
پروا:کی بود؟چی گفت؟
_سایه بود،اومده بود بیرون داشت برمیگشت خونه فهمید ما اومدیم ساحل ادرسو گرفت تا بیاد.
دریا:خاک تو سرش.
پروا:باز براچی؟
دریا:تو این هوا کی میاد بیرون؟
_نکنه الان عمه منه که نشسته در مرکز افتاب؟
دریا:از دریا و صدای زیباش لذت ببر حرفم نزن دیگه.
_دقیقا الان چرا من باید از خودت و صدات لذت ببرم؟
دریا:احمق منظورم این دریاست.
با دست اشاره کرد به دریا.
_اهان!یک سوال برام پیش اومده که این همه اسم هست چرا مامانت دریا روت بذاره؟
دریا:نمیدونم والا،چند وقت پیش مامانم زنگ زد به زنموم که رفته بودن شمال تا حالشو بپرسه،بعد اینکه تموم شد به زنموم گفت کو سپهر ،پسر عموم و میگم ،چیکار میکنه؟زنموم گفت کنار دریا خوابیده.
با اینکه من جلوش بودم زد تو گوشش و گفت:دریا ما؟چرا کنار اون بخوابه؟خاک تو سرم خدا مرگم بده!
از تعجب شاخ دراورده بودم که چرا منو که جلوشم نمیبینه که زنموم بالاخره گفت نه بابا دریا شمالو میگم.از همونجا از دیگه دریا بدم اومد.
پروا:کدوم دریا؟اسمت یا این دریا؟
دریا چپ چپ بهش نگاه کردو گفت:این!
بعد تموم شدن حرفش به افق خیره شد که منو پروا چشمک بهم زدیم و خندیدیم.
دریا:ولی من شانسم ندارم اگه اسمم دریا نبود مامانم میرفت اسم از تو کهکشان برام انتخاب میکرد.مثل الان که گذاشته سهیل،دریا،ساحل.
_به مامانت میگفتی یک بچه دیگه بیاره بزاره صدف.
دریا:لابد یکی دیگه هم پشت سرش بیاره بزاره جلبک!
قهقه ای زدیم که گفت:اون موقعم از تو کهکشان انتخاب میکرد:میزاشت،ستاره،سهیل ،مریخ.
با پروا قهقه میزدیم،هم به خاطر حرفای دریا و همم به خاطر قیافه جدیش.
میگفتیم و میخندیدیم که چشمم خورد به سایه که میدویید سمتمون و دست تکون میداد.
اومد طرفمون و نشست کنارمون و شروع کردیم به حرف زدن که یهو گفت:
خب دیگه چخبر؟ چرا اومدین ساحل؟
خواستم حرف بزنم که دریا پرید تو حرفم و شروع کرد کل ماجرارو به گفتن!
بعد تموم شدن حرف دریا،سایه گفت:این همه اتفاق افتاده بعد شما من و بی خبر گذاشتین؟غریبه شدم که توی یک شهریم بعد رفتین دنبال سوئیت میگردین؟؟
خجالت بکشین مثلا رفیقتونم ها!
_میگی چیکار کنیم به تو میگفتیم که تورو درگیر کنیم؟
سایه:این چه حرفیه؟
یالا پاشین بیاین خونه ما.
پروا:نه بابا فوقش امشب میخوابیم تو ماشین و از فردا میریم دنبال یک سوئیت مناسب.
سایه:چرا حرف الکی میزنین؟
_سایه تو،و شوهرت اومدین ماه عسل بعد سه نفر بیان سربارتون و مزاحم بشن؟
سایه:واقعا تواقع نداشتم اینارو بگین. سربار چیه؟ هیچکدومش نیستید.مگه چند روز میخواید وایسید؟
خونه هم کوچیک نیست، به اندازه هممونه و میتونید کاملا راحت باشین ، فکر کنین خونه خودتونه!
_اخه...
سایه:اخه نداریم درسا، اگه فکر میکنید من غریبم که باشه نیاید، اگه هنوز رفیقتونم گمشید بیاید.
بعد تموم شدن حرفش بلند شد و رفت سمت راست که ما هم بلند شدیم دنبالش رفتیم.
چهارتایی سوار ماشین شدیم و سایه ادرس و گفت و رفتیم ویلا.
امیدوارم این ویلا مثل اون یکی شوم نباشه!
وقتی رسیدیم ویلا توجهم بهش جلب شد.
در خیلی بزرگ مشکی داشت و از بیرون مشخص بود دو طبقه هست.
سایه کلید انداخت و درو باز کرد.
نسبت به باغ تهرانیشون خیلی کوچیک بود ولی در کل ویلا خیلی قشنگی بود.
راه تقریبا بزرگ راسته ای بود تا جای خونه،از گوشه دیوار پله میخورد میرسید به بالکن و بعدش وارد خونه میشدی.
خیلی با صفا بود.
از بیرون پنجره هاش دیده میشد. در پشتی داشت که بین درختا بود و دید نداشت.با کلی تعریف و تمجید از باغ رفتیم
داخل.به خاطر اینکه رشته خود سایه طراحی دکوراسیون بود،گفت که خودش بعد اینکه اومدن طراحی کرده.
در کل خیلی قشنگ،ساده و شیک بود.
رفتیم نشستیم روی کاناپه و شالمو از دور گردنم باز کردم و ،ولو شدم.
انقدر خسته بودم که روی کاناپه چشمام گرم شد و خوابیدم.
(دریا)
سرم تو گوشی بود و داشتم میچرخیدم.
با اجبار پروا بلند شدم و رفتم بالا که درسا هم بیدار کرد و رفتیم تو یک اتاق خوابیدیم روی تخت.
به خاطر خوابیدن پروا و درسا منم خوابم گرفت و خوابیدم.
حدود دو،سه ساعت بعد با تکون خوردنم توسط یک فرد چشمام و باز کردم که با سایه روبه رو شدم.
خواستم با پا بزنم تو صورتش که دیدم میگه پاشو شام بخور.
_خدا لعنتت کنه من دیشب نخوابیدم اصلا شام میخوام کوفت کنم چیکار؟
پروا:اره دیدم دفعه قبل بیدارت نکردیم چجوری تا فرداش غر زدی.
براش عشوه اوردم و سه تایی رفتیم پایین.
نیما با دیدنمون خیلی خوب برخوردکرد و ازمون حسابی پذیرایی کرد.پسر خیلی خوب و خوش اخلاق بود!
بعد از خوردن شام شروع کردیم به حرف زدن،از همه چی حرف زدیم.
ازدواجشون،درسمون،مسافرتمون و...
غیر از پسرا،زشت بود که بگیم با سه تا پسر غریبه اومدیم سفر کاری.
لعنت به این سفر!لعنت به رشتمون!لعنت به پسرا و لعنت به رضایی که این کارو تعیین کرد.
لعنت به ما که اومدیم و از اخرم لعنت به ویلای شوم.
هیچوقت از شمال اومدن خوشم نمیومد،چون هیچوقت بدون اتفاق نبود!
تو فکر بودم که با صدا زدنای سایه به خودم اومدم.
سایه:چه خبر دریا؟تو خودتی!
_هیچی داشتم به اتفاقای اخیرمون فکر میکردم!
سایه اروم اشاره کردکه جلوی نیما چیزی نگم که براش سری تکون دادم که خیالش راحت شد.
گوشی نیما زنگ خورد و جواب داد:باشه داداش تو بیا من بهت دسته چک و میدم.
بعد قطع کردن تلفنش گفت:ببخشید...
_راحت باشید.
سایه:کی بود؟
نیما:یکی از دوستام بود قراره بیاد دست چک ازم بگیره!
سایه:اهان،الان میاد؟
نیما:اره گفت تو راهم.
شروع کردن دوباره به حرف زدن که جمعشون و ترک کردم و رفتم بالا و پرده رو دادم کنار و پنجره رو باز کردم و نشتم لب پنجره.
اگه از اینجا بیوفتم ضربه مغزی میشم.
ترسیدم و یک پامو گذاشتم روی زمین تا تمرکزم حفظ بشه.
گوشیمو برداشتم و سرگرمش شدم...
(ابتین)
_حاضرید؟بریم دیگه بابا
ساشا و فرزام اومدن بیرون و راه افتادیم.
خبری از دخترا نبود،خیلی نگرانشون بودم چندتا دختر تنها توی یک شهر غریب.
بلایی سرشون بیاد بدبختیم.
نگاهی به ساعت کردم و نشستم تو ماشین.
ساشا راننده،فرزام جلو،منم عقب.
رفتیم طرف ویلا،گوشیمو برداشتم و زنگ زدم تا بیاد پایین.
بعد پنج دقیقه بالاخره اومد و سه تایی باهاش احوال پرسی کردیم.
_به به اقا نیما حالی نکنی از ماها.
نیما:انقدر درگیری دارم داداش که شرمندتونم.
ساشا:دشمنت شرمنده باشه،اوردی دست چک رو؟
نیما:اره بیا،رفت طرف ماشین و چک و گذاشت روش و پشتش چیزی نوشت که ندیدم.
من و فرزام نشستیم داخل ماشین،ساشا پشتش به ویلا بود و نیما به ماشین تکیه داده بود و گرم حرف زدن بودن.
سر جفتمون تو گوشیامون بود وداشتیم به اهنگی که توی ماشین با صدای کم پخش میشد گوش میدادیم.
سرم و اوردم بالا تا به ساشا نگاه کنم که بعد نگاه کردن سرم و بردم تو گوشی که به ثانیه نکشید برگشتم طرف ویلا!
درست میدیدم؟
یکی از دخترا بود که لب پنجره نشسته بود؟
فکر نمیکردم درست دیده باشم،شایدم اشتباه میکنم چون اصلا دیگه نیما ربطی به دخترا نداشت.
با شک فرزام و صدا کردم که همینطور تو گوشیش بود گفت:چیه؟
خیره شده بودم به پنجره و گفتم:فرزام ببین اون دریا نیست نشسته پشت پنجره ویلا؟
بدون اینکه سرشو بالا بیاره گفت:چرت نگو ابتین،اونا اینجا چی میخوان؟با نیما چیکار دارن،توهم زدی ها!
درضمن نیما که گفت ازدواج کرده لابد زنشه.
_بابا بخدا اشتباه نمیکنم،سرت و بیار بالا تو هم ببین.
با بی حوصلگی اورد بالا که بعدنگاه کردن شکه شد!
فرزام:منم مثل تو توهم زدم مثل اینکه!
_حرف نزن توهم چیه؟دارم با چشمای خودم میبینم!
بدون اینکه بزارم چیزی بگه ازماشین رفتم بیرون که پام و تا گذاشتم پایین گفت:کجا میخوای بری دیوونه لابد میخوای بگی کی تو خونتونه؟
_صبر کن تو...
به جمع دو نفره ساشا و نیما ملحق شدم و گفتم:ساشا بریم دیگه.
نیما:فکرشم نکنید بزارم برید،بعد چند وقت اومدید نمیشه فقط بیرون خونه باشه!
_نه داداش مزاحم تو و خانومت نمیشیم.
نیما خواست جواب بده که فرزام هم پیاده شد.
نیما:نه بابا اتفاقا تنها نیستیم،دوستای خانومم اومدن اینجا.
نگاهی به فرزام کردم که فهمید.
ساشا:نه دمت گرم فردا قراره بریم جلسه دیر میرسیم.
نیما کلی اصرار کرد که بی فایده بود و سوارماشین شدیم و ساشا حرکت کرد.
بعد راه افتادن ماشین شروع کردم به گفتن ماجرا به ساشا...
بعد تموم شدن حرفم گفت:دیگه میترسم چندوقت دیگه سرو کلشون توی خونمون پیدا بشه و بگن خواهر گمشدمن.
همه جا هستن!
فرزام:خوبیش اینکه میدونیم کجان!از نگرانیمون کم شد!
ساشا:فردا باید حضور داشته باشن تو جلسه،خودم یک فکری میکنم و بهتون خبرشو میدم.
سری تکون دادیم و تا رسیدن به خونه حرفی نزدیم!
(ساشا)
به دوروز نکشید پیدا شدن و خیالم راحت شد حداقل جای خواب پیدا کردن.
رفتیم خونه و هممون خوابیدیم تا فردا بشه هم فکری برای دخترا بکنیم هم درمورد ارمان و ساختمون!
حدود هفت ماه روی پروژه و طراحیمون کار کردیم و فقط مونده طرح های اخر و ساخت ماکت خیلی بزرگی برای شرکت و نمایش کارمون.
فیلم به عهده ابتین و فرزام شد و ماکت به عهده من و دخترا!
ولی چون چشمم اب نمیخوره که بتونن درست کنند،ترجیح دادم خودم بارشو به دوش بکشم.با این فکرا به خواب رفتم.
نزدیک به صبح بود که الارم گوشیم برای نماز صبح بیدارم کرد.
بلند شدم و نمازم رو خوندم...
به دخترا فکر کردم،باید یک نقشه ای میکشیدم.
چیکارکنم که بتونم برشون گردونم و هم بیارمشون سر ساختمون!
انقدر لجباز بودن که نمیشد راضیشون کرد.
اگه همین بلا رو اونا سرمون میاوردن طلبکار میشدن.
با نقشه ای که اومد توی سرم بلند شدم و شروع کردم به راه رفتن و همه چیو به ترتیب چیندم.
روی تخت نشستم که کم کم خوابم گرفت و خوابیدم.
صبح زودتر از همه بیدار شدم و سریع بیدارشون کردم و حاضر شدیم.
تیشرت و شلوار مشکی پوشیدم و ساعت و عینکم رو برداشتم.
رفتم نشستم روی کاناپه و منتظر ابتین و فرزام موندم.
اول ابتین اومد بیرون و مستقیم اومد روی کاناپه دراز کشید.
پیراهن استین بلند مشکی و با شلوار خاکستری چهارخونه که کمرنگ بود با کفشای سفید مشکی.
چشمم روی ابتین بود که یهو فرزام با عجله اومد بیرون و گفت:دیر شد بریم.
ابتین خوابالود گفت:بعد سه ساعت اومدی بیرون معلومه دیر میشه!
فرزام:داشتم حاضر میشدم.
_خوبه هنوز تیپ خاصی نزدی،انقد منتظرمون گذاشتی.شلوار سورمه ای با لباس خاکستری و ساعت و عینک.
اینا همش روی هم ده دقیقه زمان میبره.
فرزام:رفتم دوش گرفتم.
ابتین یهو بلند شد و گفت:ببین این میره حموم وقتی میبینه دیر شده اونوقت من با قیافه داغون باید نرم حموم!
_حالا شلوغش نکنید،جلسه ساعت دهه.
الانم هنوز ساعت هشت و نیمه.
فرزام:خب مرض داشتی از الان بیدارمون کردی وقتی خود ارمان با شورت مامان دوزش خوابیده
_دیشب گفتم باید یک نقشه برای دخترا بریزیم الان وقتشه.
ابتین سری تکون داد و گفت:خب چی هست؟!
_بریم تو ماشین میگم.
رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم .
کل نقشه رو دونه به دونه براشون تعریف کردم.
نگاهی به گوشیم کردم.از هفت صبح چندبار به سه تاشون زنگ زدم که اهمیتی نداده بودن.
رفتم سمت شماره درسا براش نوشتم:خانم سپندار،اگه این پروژه و درستون براتون مهمه لطفا جواب بدید ما داریم میریم سر قراری که با علمی داریم.ادرسو براتون میفرستم اگه دوست دارید جزوه طراحای این ساختمون باشید ساعت نه و نیم حتما اونجا باشید
ادرسو فرستادم و منتظر موندم.
(پروا)
لوکیش فرستاد برامون!مشتاق بودم کسی که باهاش قرار داد بستیم و ببینم ولی از طرفیم از دیدن پسرا ناراحت بودم.
رفتم سر کمد و یک لباس مناسب انتخاب کردم تا برای قرار کاری بد نباشه.
لباسامو اوردم بیرون و مشغول پوشیدن شدم.
پانچ بدون استین جلو باز که تا کمی بالا تر از زانو بود و رنگش ابی اسمونی بود همراه با شلوار چسب همرنگش که ست هم بودن و برداشتم.
برای زیر مانتو کوتاهم یک پیراهن سورمه ای که استیناش پوف بود پ سر استیناش تنگ و مچی میشد رو پوشیدم .
کیف چرم سورمه ایم همراه با کفشای اسپرت سفیدم برداشتم و رفتم بیرون.
مشغول حرف زدن با سایه بودم که دریا و درسا هم رسیدن.
لباسای جفتشون برای اولین دیدار قشنگ بود.
دریا مانتو قهوه ایه خیلی کوتاهی که تا زیر باسنش بود و جلوش با دکمه تا بالا بسته میشد،استینای گشادش که سر استیناش دکمه خورده بود و کمربندی که بسته بود که باعث شده بود کمر باریکش بیشتر دیده بشه.
با شلوار گشاد کرمش پوشیده بود وکفشای اسپرت همرنگ مانتوش.
روسری قهوه ای تیره که طرح پلنگی پوشیده بود، همراه با کیف کوچولویی که فکر کنم فقط یه سوییچ ماشین توش جا میشد،با ارایشی که کرده بود کبودی زیر چشمش کم دیده میشد!
تیپ درسا هم دست کمی از دریا نداشت و حسابی خوشتیپ کرده بودن!
شلوار لوله تفنگی ابی با مانتو سفید که تا روی زانو بود و استینای سه ربع داشت.
از روی استیناش تا سینش با خطای طوسی کار شده.
کفشای سفیدش که دو تا خط ابی کنارش بود با کیف کرمش تیپش و کامل کرده بود.
سریع بدون معطلی سوار ماشین شدیم و رفتیم طرف لوکیشنی که ارسال کرده بودن!
دریا:یکم دیگه مونده،خیلی دلم میخواد تو این کار موفق بشم!
درسا:تا الانم هیچ کار نکردیم، اگه من امروز زورتون نمیکردم نمیومدید!واقعاکه مثل اینکه واقعا اومدید برای تفریح!
_نه درسا خانم اومده بودیم کار کنیم ولی اونا مگه گذاشتن هان؟!ا
اصلا گذاشتن ما دل کار کردن داشته باشیم؟از وقتی با اینا اشنا شدیم شما دوتا رفتین بیمارستان لابد نفر بعدیم که منم میرم سینه قبرستون.
دریا:خدانکنه،ای بابا از وقتی از خونه راه افتادیم یک کله دارین بحث میکنید!
درسا:اگه شما واقعا براتون مهم بود ،اهمیتی به پسرا نمیدادید و کارتونو میکردید نه اینکه تو یک شهر غریب بزنیم تو کوچه خیابون اونم سه تا دختر! چرا نمیفهمین که خودمونم کرم میریزیم،حالا هم باید مزاحم مردم بشیم.
_باشه تو درست میگی،سایه غریبه نیست دوستمونه. اونجایی که میگی مزاحم نیستیم دقیقا بیشتر مزاحمیم تو هم خیلی ناراحتی میتونی بری با پسرا زندگی کنی منو دریا نمیایم.
از تو ایینه بهم نگاه کرد و سری از روی تاسف نشون داد و گفت: متاسفم برات!چرا این حرفارو داری میزنی من نمیدونم بهتون چی بگم هرکار دوست دارید بکنید!
دریا:تمومش کنید دیگه،الان کجاییم درسا؟!
(درسا)
نگاهی به ادرس کردم که دیدم اشتباه اومدیم!
جیغی کشیدم وگفتم: همیشه باید دیر برسیم انقدر حرف زدید که به کل اشتباه اومدیم.
پروا:فرمون که دست ما نیست .دست جنابالیه!
جیغی کشیدم و گفتم:ساکت شو پروا،بسه زیادی توهین کردی و اعصابم و بهم ریختی پس ساکت شو تا ببینم چه غلطی باید بکنیم.
ساکت شد و حرفی نزد که دریا گفت:خیله خب حالا،از این کوچه برو درسا.
_چرا؟
دریا:از این کوچه بریم زودتر میرسیم.
_باشه.
رفتم طرف کوچه بزرگ و خلوتی که جلوتر بود،داشتیم میرفتیم که باز پروا شروع کرد به حرف زدنو
پروا:من سر ساختمون نمیام یا قرار داد با اون یاروونیازی به من نیست درسا خانم همشو حل میکنه مگه نه؟
پوزخندی که زد و از تو ایینه دیدم برای همین حرصم گرفت وگفتم:اره کاملا حلش میکنم پروا خانم،اگه تیکه هات تموم شد میتونی ساکت بشی و تا مقصد حرفی نزنی چون با حرف نزدنت اعصاب من ارومتره!
دریا اروم بهم گفت:اروم باش درسا چته تو؟
_چی چی و اروم باشم؟از وقتی اومدیم توی ماشین داره بهم تیکه میندازه بعد من اروم باشم؟!
دریا:جفتتون ببندین دیگه اه واقعا خستم کردین.
داشتم با دریا بحث میکردم که با دیدن چیزی که جلوم بود با شدت ترمز زدم که لاستیکا صدای بدی دادن و جیغ پروا و دریا بلند شد!
با جیغ و حرصی که از دریا و پروا داشتم بلند گفتم:یا صاحب صبر،یکی دوتا کم بود ایناهم اضافه شدنـ
روزم دیگه کامل شد.
با ترمز ماشینم اونا هم پیاده شدن و کاملا راهمو بستن.
باروبه رو شدن با پسرا تمام حرصمو جمع کردم و داد زدم:به به از اینور و اونور سرو کلتون پیدا میشه، لااقل یه خبری میدادین گوسفندی چیزی قربونی میکردیم نه اینکه سر راهم قرار بگیرید،اونم یهویی.
دست به سینه نگاهم میکردن،هرچی میکشم از دست ایناست!
برا من ادرس میفرستن خودشون جلوم قرار میگیرن.
نمیدونم از کجا پیداشون شد...
ابتین:درسا!
_درسا؟نه جانم درسا؟خانم از دهنت نیوفته جناب. خانم سپندار تکرار کن!
ساشا خیلی خونسرد گفت:الان داد و هوارت برای چیه؟!
پروا از پشت سرم جواب داد:به تو ربطی داره؟نداره! پس دخالت نکن.
ابتین:خدا عقلی بهتون بده ماهم راحت بشیم.
رو کرد سمت ساشا گفت:ما با اینا قراره بریم سر قرار داد؟!
بابا یارو تا حرف بزنه میخورنش،این چه طرز برخورده.
_ببین ابتین خان...
ابتین:آبتین؟نه جانم ابتین؟اقا از دهنت نیافته خانم سپندار،اونم باید درست بگی اقای ملکپور تکرار کن!
از اینکه ادامو در اورد حرصم گرفت و چشمام و بستم که خنده فرزام رفت روی مخم که دریا باجیغ پیاده شد و همینطور که تهدید میکرد رفت طرف فرزام:تو نخند روانی،همه اینا زیر سرشماهاست.
پسره بیشعور به خاطر بلایی که سرم اورده بجای معذرت خواهی میخنده!
فرزام جدی شد و گفت:برو بابا! توقع داره برم به پاش بیوفتم. یک بار عذر خواستم، میخواستی گوشاتو باز کنی،بلاییم که سرت اومده لابد حقت بوده پس..
ساشا:تمومش کنید،ماشینارو پارک کنید تا حرف بزنیم.
_ما حرفی نداریم.
ساشا:باشه حرفی ندارید،امیدوارم برای اینکه این درس افتادید و پاس نشدید حرفیم با استاد نداشته باشید.
به خاطر تهدیدی که کرد مجبور شدم، برم پارک کنم.
دست به سینه منتظر موندیم تا شروع کنه
ساشا:خانم سپندار،امیدوارم درستون براتون مهم باشه
_هست جناب تهرانی.
ساشا:خداروشکر،میرید وسایلتونو برمیدارید و برمیگردید خونه.
پروا:ما هیجا برنمیگردیم،چندبار بگیم؟!
ساشا داغ کردو گفت:اینطوری درستون براتون مهمه؟نکنه اومدید تفریح؟یا شایدم توقع دارین ما همه کار بکنیم اسم شماهم ثبت بشه کنارمون نه؟!
پروا:هرکار دارید بگین ما خودمون انجام میدیمو
ساشا:برو بابا تو از کار گروهی هیچی مثل اینکه سر درنمیاری نه؟!اصلا میدونی معماری چیه؟نمیتونیم نصف کارو درست کردیم بدیم شما بقیشو درست کنید،استاد چرا مارو توی گروه قرار داد؟
چون بیشتر از شما میفهمیم،بفهمید خانم امیری.
لابد ماکت و میخواید طراحیشو مثل بچه شش ساله بکشید بفرستید برای ما اره؟بسه دیگه انقدر لجبازی! عذر خواهی کردیم. دست ما نیست قبول کردن یا نکردن شما.
اگه درستون واقعا دوست دارید امشب برمیگردید،براتون مهم نیست مارو به خیرو شمارو به سلامت.
راست میگفت چه غلطی باید بکنیم؟!
ساشا برگشت و داشت میرفت که پروا گفت:بیخودی تلاش نکن،ما نمیایم.
_میریم پروا.
پروا:چی میگی درسا؟یعنی چی میریم؟باز این دفعه بلایی سرمون بیارن؟!
ابتین:خانم امیری این دفعه هیچی نمیشه،البته اگه شما کاری نکنید.
_نه ما کار نداریم،شما هم همینجا باید قول بدید که کار به کار هم نداشته باشیم،فقط برای درس همو میبینیم،حتی موقع غذا خوردن،خوابیدن،تفریح و حتی توی خونه هم با هم حرف نمیزنیم و سر یک میز غذا نمیخوریم.
سری به عنوان قبول کردن تکون دادن و بعد ده دقیقه حرکت کردیم سمت ساختمون.
(ساشا)
بعد اخرین پیامکی که بهشون دادم فهمیدم میان سر ساختمون.
رفتم طرف ویلا نیما و پشت ماشینی پارک کردم تا دخترا بیان بیرون ،منتظرشون موندیم که حدود چهل دقیقه بعد اومدن بیرون.
بعد حرکت کردنشون با فاصله خیلی زیادی دنبالشون رفتم،داشتم تعقیبشون میکردم که متوجه اشتباه اومدن راه شدم.
ابتین:خوبه ادرسو براشون فرستادیم که الان دارن اشتباه میرن.
هیچی نگفتم و راه و ادامه دادم که پیچیدن تو یک کوچه فرعی بزرگ تا راه و دور بزنند.مثل اینکه متوجه اشتباهشون شدن.
خواستم برم سمت کوچه که یهو ابتین گفت:از کوچه اونور برو که از جلوشون در بیایم اینجوری که پشت سرشون میمونیم و همین اول میفهمند که پشت سرشونیم.
سری تکون دادم و پامو بیشتر روی پدال گاز گذاشتم تا زودتر برسم که موفق هم شدم و جلوشون ترمز زدم. ماشینشون با سرعت وایساد و صدای بدی ایجاد کرد.
بعد کلی حرف زدن و دعوا کردن موفق شدم با تهدید کردن راضیشون کنم که برگردن خونه.
راه افتادیم سر ساختمون که برگشتم به ابتین گفتم:ابتین از همین الان نقشه طرح ساختمون و اماده کن سه تاشو تا باز علاف نشیم.
ابتین:نقشه چی؟!
_نقشه چی؟تو نمیدونی نقشه چی و میگم؟
ابتین:نه چیزی به من نگفتی
اعصابم خورد شد و پوف کلافه ای کشیدم و گفتم:ابتین من بهت نگفتم بردار؟الان چیکار کنیم؟من از دست شماها چیکار کنم؟صد دفعه گفتم برای زندگیتون برنامه ریزی داشته باشید.
ابتین:باشه چرا داد میزنی،برمیگردیم برش میداریم.
چشم غره ای رفتم و به فرزام گفتم تا با دخترا هماهنگ کنه که داریم برمیگردیم خونه چیزی برداریم.
تو شلوغی و گرمای هوا بالاخره رسیدیم خونه،نگه داشتم و گفتم:
ابتین خان برو خودت بردار.
سری تکون داد و رفت،ده دقیقه منتظر موندیم خبری ازش نشد.
گوشیم زنگ خورد،با دیدن اسم ابتین با ناسزا برداشتم و گفتم:بگو چی میگی؟!
ابتین:اینجا که نیست چرا چرت میگین؟!
_ینی چی که نیست؟ صبر کن الان میایم!
با فرزام رفتیم داخل. خونه رو زیر و رو کردیم خبری نبود!
(فرزام)
رفتم سمت اتاقم و شروع کردم به گشتن.با دیدن سه تا نقشه ای که پشت میز کارم بود یادم اومد اون شب لولشون کردم و گذاشتم روی میز کارم.
بازشون کردم که دیدم خودشون بود،نفس اسوده ای کشیدم و رفتم بیرون که همزمان ساشا از پله ها اومد پایین.
برگه هارو گرفتم بالا و گفتم:پیدا شد ،بریم!
ساشا با خیال راحت سری تکون داد که ابتین از اتاقش اومد بیرون گفت:خاندانتو....دوساعت اتاق و ریختم بیرون بعد توی اتاقته؟!
_یادم اومد اون شب گذاشته بودم روی میز کارم.
خواستیم بریم بیرون که سرو کله دخترام پیداشون شد.
دریا سریع رفت بالا که درسا و پروا موندن پیشمون.
پروا که اصلا نگاهمونم نمیکرد ولی درسا شروع کرد به حرف زدن:چرا نمیاین دوساعته؟حالا پیدا شد؟!
_اره خداروشکر!
ابتین:خانم محمدی کجا رفتن؟!
از لحنش کاملا مشخص بود که داره تیکه میندازه !
درسا:رفت بالا پاور بانکشو که از اون روز جا گذاشته برداره.
ابتین:اهان.
یهو داد زد که پروا تو حال خودش بود ترسید و پرید!
ابتین:خانوم محمــدی عزیز سعی کنید اهسته از پله ها بیاید پایین و عجله نکنید که این دفعه جای دیگتون بشکنه.
پروا:دریا مثل ادم اومد،دوست شما مثل ادم برخورد نکرد.
_باز شروع شد.
پروا ادامو دراوردو روشو کرد اونور که دریا با عجله اومد پایین و گفت:بالاخره پیدا شد!
از خونه رفتم بیرون .
(دریا)
تو ماشین نشسته بودیم که با هشدار گوشیم یاد پاور بانکم افتادم و گفتم:وای پاور بانکم توی خونست،برم بردارم؟!
درسا:اره منم میام ببینم چرا اینا نیومدن.
من و درسا پیاده شدیم که پروا هم پیداش شد و سه تایی رفتیم طرف خونه، با ورودمون پسرا بهمون نگاهی کردن که توجهی نکردم و با عجله رفتم بالا...
هرچی اتاق و گشتم نبود،رفتم کشو های اتاق و باز کردم که خبری ازش نبود خواستم بیام که پام خورد زیر میز،سرم خم کردم که با دیدن پاور بانکم که زیر میز بود، برداشتمش و رفتم پایین که مشغول حرف زدن بودن.
_بالاخره پیدا شد!
با صدام برگشتن طرفم و شش تایی از خونه رفتیم بیرون.
پسرا جلوتر از ما راه میرفتن.داشتم جلومو نگاه میکردم که چشمم خورد به پاهای فرزام که از لبه استخر راه میرفت!
خاک تو سرت یکم پات بره اونور تر میافتی که تو اب انقدر عقلــ..
دوباره حرفمو توی سرم تحلیل کردم:لبه استخر!پاش یکم اونور تر بره میافته توی اب!استخر...اب.. افتادن...تلافی!
پاور بانکمو دادم دست پروا و توی یک تصمیم یهویی و ناگهانی رفتم طرف فرزام و حلش دادم توی استخر که افتاد...
یهو با دادش به خودم اومدم و فهمیدم چه غلطی کردم!
فرزام:بدبخت شدیم برگه ها،نقشه هامون!
ابتین و ساشا و هول شدن با عصبانیت نشستن لبه استخر ونقشه هایی که بر باد رفت و نگاه میکردن.
گریم گرفته بود...اینده شش تامون و من خراب کردمو
فرزام سریع با شنا رفت ته استخر و تا برداشتشون از وسط دوتا شد.
اوردشون بالا و سریع پرید روی زمین و تند تند صافشون میکرد ولی هیچی از نوشته ها و طرح ها نبود.
همه چی خراب شد و بر باد رفت.
فرزام با داد میگفت:نه امکان نداره انقدر راحت تلاشای هفت ماهمون خراب بشه!
بلند بلند میگفت:نه امکان نداره.
ابتین و ساشا بلندش کردن،که تا چشمش به من افتاد با صدای گرفته که بخاطر داد زدنش بود و بغضش