• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part47
درسا با حرصی جیغی کشید و گفت:ببندین دهناتونو.
ماهم هیچی نگفتیم و بعد از برداشتن کوله هامون از ماشین پیاده شدیم و کوهنوردیمون اغاز شد.خواب از سرم پریده بودو با اشتیاق داشتم از کوه بالا میرفتم.دریا و درسا جلوی من بودن و باهم حرف میزدن.تو یک تصمیم انی گوشیم و برداشتم و شروع کردم به فیلم گرفتن...
_خب اینجانب پروا امیری در حال گرفتن یک مستند هستم از طبیعت و این دو گوسفند رو که مشاهده میکنید در حال چرا در این طبیعت بکر هستند.
دریا و درسا سرشون و برگردوندن سمتم و گوشی و که دستم دیدن کلی ناسزا بارم کردن،دریا با یک حرکت گوشی و از دستم گرفت و قطعش کرد.
_عه چرا قطعش کردی،داشتم لحظه ورود به زادگاهتونو ثبت میکردم
درسا:اینجا زادگاه ماست؟خودت اینجا چه غلطی میکنی اونوقت؟
_عه،چیزه!
درسا با لبخند مرموزی نگام کرد و یک تای ابروشو داد بالا و گفت:چیزه؟
_اه چقد حرف میزنین ،از طبیعت لذت ببرین،اومدیم کوهنوردیا.
بدون اینکه به روم بیارم از کوه بالا رفتم...
بعد از اینکه حسابی کوهنوردی کردیم،رفتیم رستوران...
درسا ماشینو جلوی در خونه نگه داشت و گفت:لباس کم!
بیخیال از ماشین پیاده شدم و در حال پیاده شدن جعبه دستمال کاغذی که جلوی ماشین بود و برداشتم ،بعد از اینکه درو بستم محکم به سمتش پرت که صاف خورد تو پیشونیش و صدای اخش در اومد:
درسا:چته روانی؟
در حالی که کولمو مینداختم روی شونه سمت راستم، چشمکی زدم و گفتم:شرم کم!وارد خونه شدم و بعد سلام بلند بالایی که گفتم به سمت اتاقم راه افتادم و بعد از باز کردن در ،وارد شدم کولمو همون کنار انداختم به پشت خودم انداختم روی تخت و بشمور سه خوابم برد....
از خواب که بیدار شدم ساعت هفت بود ،پنج ساعت خوابیده بودم و کاملا لقب خرس قطبی برازندم بود،وارد حموم شدم....
از حموم اومدم بیرون و بعد از اینکه لباس مناسبی پوشیدم، رفتم پایین.پگاه و سیاوش کنار هم ،مامان و باباهم کنار هم نشسته بودن و حرف میزدن.
رفتم نشستم رو کاناپه که چشمم افتاد بهشون چرا همه جفتن من تکم؟!
_چرا همتون جفتین منه بدبخت تنهام؟
سیاوش:کاری نداره که پروا جان ،من از اونجایی که خیلی مهربونم یک لطف بزرگ در حقت میکنم و از تنهایی درت میارم ،اتفاقا یک کیس خوبم در نظر دارم .به دنبال حرفش چشمکی زد. نیشم و باز کردم و گفتم:به به این اقای خوشتیپ و جذاب کی هست؟
سیاوش گفت:جذاب که نه ،خوشتیپم ای بگی نگی ولی دوتا اپشن داره!
یکم مشکل بینایی و شنوایی داره ولی
اینا همش ظاهره ،مهم عشق عمیقیه که بینتونه!
چینی به دماغم دادم و لبخند مصنوعی گفتم:خیلی ممنونم از لطف و مهربونیت.ولی هر جور نگاه میکنم میبینم تنهایی همچین بدم نیستا،یک عقاب همیشه تنهاست!
پگاه:خودت داری میگی عقاب،به لباسم که یک بلیز استین بلند زرد بود اشاره کرده و ادامه داد : توعه زردِ قناریُ چه به این حرفا.چشمام و نازک کردم و خواستم جوابشو بدم که با صدای مامان که میگفت بسه ساکت شدم و جوابشو ندادم.
بعد از خوردن شام در کنار خانواده که با شوخی های سیاوش گذشت،همه به طرف اتاقاشون رفتن و منم وارد اتاقم شدم،که دیدم داره گوشیم زنگ میخوره ،درسا بود.رفتم برداشتمش خواستم جواب بدم که قطع شد.بهش زنگ زدم که با اولین بوق جواب داد:هدفت از داشتن گوشی چیه؟چرا اون بی صاحاب و جواب نمیدی؟
_دو دقیقه زبون به دهن بگیر ،گوشیم تو اتاق بود، خودم پایین بودم.حالا چیشده نصف شب داد و هوار راه انداختی انگار چیشده!
درسا:وای احمق بدبخت شدیم.ایناز پیام داده از جزوت عکس بفرس،میگم چرا مگه خودت ننوشتی؟میدونی چی میگه؟
همینطور که انگشتم و دور موهام و میپیچوندم بیخیال گفتم نه.
درسا:احمق فردا با رضایی کلاس و داریم و امتحان داریم.
با شنیدن حرفش چشمام گرد شد و هواسم نبود که موهام و کشیدم که جیغم در اومد.
درسا:‌خب خداروشکر به توهم استرس وارد شد و من تنها نیستم،خدافظ عزیز دلم!
پوکر فیس به گوشی نگاهی انداختم و به جزوم نگاهی انداختم.
_پوف،یعنی من نمیدونم موقع شانس تقسیم کردن من کدوم گوری بودم.
جزورو برداشتم و نشستم روی تختم شروع کردم به خوندن،تا ساعت سه بکوب خوندم،نفهمیدم کی چشمام بسته شد...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part48
تو کلاس با درسا و دریا کنار هم نشسته بودیم اون سه تا هم جلومون نشسته بودن ،رضایی داشت حضور غیاب میکرد...
بعد از تموم شدن اسامی ،پاشد و اول برگه های ترم اول که ما بودیم پخش کرد و بعد برگه های دانشجو های ترم اخر.با دیدن سوالا لبخند پر ذوقی زدم و شروع کردم به نوشتن...
یک ساعت بود که کلاس تو سکوت مطلق بود و هر از گاهی رضایی به بعضی بچه ها اخطار میداد،بعد از نوشتن اخرین سوال همینطور که سرم پایین بود،به درسا نگاه کردم که غرق برگه شده بود و داشت تند تند مینوشت.نگاهمو سوق دادم به دریا که دیدم داره با سر خودکار به سرش ضربه میزنه و فکر میکنه.فهمیدم سوالی و مونده.
_پیس پیس
ساشا که جلوی من بود تکونی به سرش داد و با اکراه سرشو برگردوند عقب و بهم خیره شد.
اروم با تشر گفتم:هان؟
پوزخندی زد و سری از تاسف تکون داد و سرشو برگردوند،برو بابایی بهش گفتم و به دریا دوباره خیره شدم.
گویا متوجه نشده بود چون بازم داشت با خودکار به سرش اروم ضربه میزد.
_پـــیس پـــیس
ایندفعه فهمید و با سر اشاه کرد چیه؟
لب زدم:سوال چند و موندی؟
عین من لب زد:چهار.
با اومدن رضایی دوتامون صاف نشستیم.رضایی از عقب کلاسو زیر نظر گرفته بود.
رضایی:یک ربع دیگه برگه هارو جمع میکنم.
دریا با استرس بهم نگاه کرد که با چشم به رضایی اشاره کردم.رضایی انگار مچ یکی از بچه هارو گرفته بود که سریع پا تند کرد طرفش و رفت سمت دیگه ای از کلاس.
سریع برگه کوچیکی که از قبل توی جیبم اماده کرده بودم واسه این مواقع،گذاشتم رو میز و شروع کردم به تند تندنوشتن،بعد از تموم شدنش به دریا نگاه کردم که داشت پوست لبشو از جاش میکند.سریع برگه رو مچاله کردم و دستم و بردم پایین و انداختم زیر پاش. دریا خواست خم شه که رضایی که داشت با یکی از بچه ها بحث میکرد ،سرشو برگردوند و به کلاس نگاه کرد.دریا سریع پاشو گذاشت روی برگه ،نفسم حبس شد و به دریا که داشت با استرس پاشو تکون میداد نگاهی انداختم.درسا هم انگار از قضیه باخبر شده بود با استرس برامون چشم و ابرو میومد.
رضایی دوباره به بحث کردنش با اون دانشجو بدبخت ادامه داد که سریع دریا خم شد و برگه رو برداشت و شروع کرد به نوشتن.نفس حبس شدم و اروم دادم بیرون و نفسی از اسودگی کشیدم.درست یک ربع بعد رضایی برگه هارو جمع کرد.
دریا:دمت گرم
چشمکی زدم بهش که رضایی بعد از جمع کردن برگه های امتحان شروع کرد به حرف زدن:خب ببینید بچه ها از اونجایی که این کلاستون ترم اولیا با ترم اخریا باهم هستن،شما یه کار گروهی باید در نظر بگیرید.این پروژه گروهی اینکه ترم اخریا برای تکمیل کردن پایان نامشون یه کار عملی هم دارن و ترم اولیا هم برای اشنا شدن با کار وارد این کار عملی میشن ،حالا این کار چیه!‌‌من شما رو به گروه های شش نفره تقسیم کردم که شامل سه نفر ترم اخری و سه نفر ترم اولی میشه ،این کار شما فرقی نمیکنه کدوم شهر باشه، این موضوع به خود شما بستگی داره.ببینید شما گروه ‌شش نفره باید روی یه ساختمان نیمه کاره تو دو ماه کار کنید بعد نتیجه کارو به من اطلاع و نشون میدید. رضایی شروع کرد به خوندن اسامی .نمیدونم چرا یک استرس بدی گرفته بودم به دریا و درسا نگاه کردم که دیدم بیخیال دارن میخندن میگن کدوم شهر بریم.
به حرفاشون توجه نکردم، به کسایی که اسماشون خونده میشد و باهم حرف میزدن خیره شدم. بعضیا بی تفاوت رفتار میکردن و براشون مهم نبود،بعضیا هم اعتراض میکردن که رضایی گفت به هیچ عنوان اسامی و تغییر نمیدم.فقط منو دریا و درسا و اون سه تا برج زهرمار و درست شش نفره دیگه مونده بودیم.
رضایی:ستاره سلطانی ، مانی رسولی ،محمد مقدم ،هستی یاوری ،سیما نیازی ، کیان راد.
وای نه هر جور حساب میکردم میشدن شش نفر،نه این امکان نداشت هی به خودم و دریا و درسا نگاه میکردم هی به اونا نگاه میکردم ،حال دریا و درسا هم از من بهتر نبود ،دستامو گذاشتم روی پیشونیم و هی پامو تکون میدادم ،یکی از عادتام بود هر وقت عصبیم بشدت پامو تکون میدادم که الان دقیقا اون موقع بود.
رضایی:ساشا تهرانی ،پروا امیری، فرزام احتشام ، دریا محمدی ، ابتین ملک پور ، درسا سپندار.
نگاهی به پسرا انداختم که اخماشون به شدت تو هم بود مخصوصا ساشا.
دوباره رضایی ادامه داد که یک هفته فرصت دارید که به من شهری که میخواین کارتونو انجام بدید اطلاع بدید.
بعد از تموم شدن حرفش شروع کرد به درس دادن ، یک ساعت مونده رو بکوب درس داد. من تو افکارم غرق بودم و هیچی از درس نمی فهمیدم. فقط میخواستم زودتر این کلاس لعنتی تموم شه برم باهاش صحبت کنم.
با خسته نباشید رضایی به خودم اومدم با حالت دو رفتم سمتش که متوجه شدم ساشا هم داره دنبالم میاد.
_استاد،استاد!
رضایی:بله امیری؟
_استاد لطفا گروه مارو عوض کنید ،میشه سه تا ترم اولیو با ما عوض کنید ،نمیشه اینجوری!
ساشا که به ما رسید بلافاصله گفت:استاد اینجوری نمیشه ما اصلا نمیتونیم با اینا کنار بیایم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part49
پوزخندی بهش زدم و به استاد گفتم :اتفاقا استاد ما هم نمیتونیم با این گروه کنار بیایم ،غیر ممکنه اصلا.
رضایی:این مشکل خودتونه ،من کسیو عوض نمیکنم. مشکلتونو حل کنید یک هفته دیگه به من اطلاع بدید.
_اخه استـ..
هنوز حرفم تموم نشده بود که رضایی گفت :اخه نداره امیری!
بعدم راشو کشید و رفت.
_اه
ساشا:بهتره تو این دو ماه هواستون به خودتون باشه نمیخوام کارمون به خاطر سه تا بچه خراب بشه.
_هه خیلی خودتو دسته بالا گرفتیا ،بهتره شما هواستون باشه نمیخوام کار اولمون به خاطر سه تا خودشیفته خراب شه.
ساشا:درست صحبت کن ،هواست باشه داری با کی حرف میزنی .
خودمم متفکر گرفتمو گفتم:اوم من که جز یک گوریل از خود راضی خود شیفته ، کسی و جلوم نمیبینم.
بعدم یه لبخند ملیح زدم و از کلاس رفتم بیرون و نتونستم واکنششو ببینم.
بعد چند دقیقه دریا و درسا اومدن که:
دریا:پری چه کردی همرو دیوونه کردی!
درسا:وای پروا ندیدی که چه جور از عصبانیت قرمز شده بود.
(ساشا)
داشتم از پرویی و بیشعوری این دختر اتیش میگرفتم،طبق عادت همیشم وقتی عصبی میشدم صورتم داغ میکرد و قرمز میشد.داشتم نقشه قتلشو تو دلم میکشیدم و هنوز به راهی که رفته بود،خیره شده بودم که و وقتی به خودم اومدم اثری ازشون نبود.
یهو ابتین زد روشونم و به جایی که خیره شده بودم خیره شد و گفت:داداش زیادی سوختی بوش کلاسو برداشته.
فرزام اومد کنارم وایسادو گفت:فکر کنم پمادلازمیا.
\خیر سرتون سن خرو دارید.این چه حرکاتیه؟به جای این شر و وراتون یک فکری بکنید ببینیم با این سه تا چیکار کنیم.
ابتین:مگه خودت ندیدی رضایی چی گفت؟هیچ غلطی نمیتونیم بکنیم جز اینکه دو ماه کنار بیایم.
فرزام:شانس نداریم که. دو ماه بودن با اینا مساوی میشه با خوردن قرص عصاب!
_لعنتی با رضایی نمیشه بحث کرد،این ترم اخری میندازتمون.
فرزام:ساشا بحث فایده نداره.مجبوریم،پایان ناممونه.دو ماه تحمل میکنیم بعد تموم میشه میره ،نه اونا از ما یادشون میاد و نه ما.
ابتین:ولی با سه تا دختر رفتن سفر کاری کار اسونی نیست.اونم این سه تا.
با حرص اشکاری گفتم:یا ما نقشه قتلشونو میکشیم یا اونا.
کلاس نداشتیم ،برای همین بدون مکث راه خروجی دانشگاه و در پیش گرفتم که دیدم فرزام و ابتین شونه به شونم دارن میان.
با شوخیای ابتین کل راه میخندیدیم،
هر انچه که من ذهنم درگیره اون سه دختر بود.هم من هم فرزام!ولی انگار ابتین واسش مسئله ی مهمی نبود،شاید هم مهم بود و اینطور نشون میداد.
ابتین همیشه ظاهری کاملا خونسرد رو داشته و برای همین فهمیدن این قضیه کار سختی بود.
_ابتین تو واقعا برات مهم نیست داریم به همچین سفر کذایی میریم؟
فرزام:اونم با همچین افرادی؟
_مخصوصا وقتی استادا انقدر انتظارشون از ما بالاست؟
ابتین:چرا برای چیزی که درست نمیشه ذهن خودمو درگیر کنم؟!
دیدید که استاد گفت به هیچ عنوان تغییری ایجاد نمیکنم.
با سر حرفاشو تایید کردم،راست میگفت اینطور فقط ذهنم درگیر میشه و برنامه هام وبهم میریزه.در طول راه سعی کردم بهش فکر نکنم و خودم و با حرف زدن با فرزام و ابتین مشغول کنم.
(درسا)
تو ماشین هیچکدوممون حتی یک کلمه هم حرف نمیزدیم.عصبانیتمو روی پدال گاز خالی میکردم.
سه تایی تو حال خودمون بودیم.اگه یکیمونم حرف میزد،کلی حرف بارش میکردیم.
تو حال خودم بودم که با بوق ماشینی که از کناره ماشینم با سرعت رد شد و یکی از پنجره تا کمر اومد بیرون و داد زد:کی به تو گواهینامه داده؟تو رو چه به نشستن پشت ماشین،تو جات کنار ماشین لباسشوییه ....
بعدم گازو گرفت با سرعت رد شد.
از اینجور افراد که حس میکردن دوره، دوره ی مرد سالاریه حرصم میگرفت،الانم که وضعیت جور بود که تمام حرصمو روش خالی کنم!
پامو بیشتر روی پدال گازفشار دادم و دقیقا رفتم کنار ماشینش. دریا شیشو داد پایینو گفت:مردک!
وایسا تا حالیت کنم،کی باید بره بشینه پشت ماشین لباسشویی شلغم.
پسره شصتشو اورد بیرون و پوزخندی زد و ازمون جدا شد.
پروا:تف به این شانس،حداقل نشد سرِ این خالی کنیم.
دریا عصبی پاشو تکون دادو گفت:پسره ی تو دماغی.
یهو داغ کردو بلند داد زد:از عمه تو گواهینامشو گرفته شتر مرغ،الهی از داشتن فرزند محروم بشی پسر.
_دریا جان اروم باش.الان پسره که هیچ مارو هم میخوری.
یهو انگار یادمون اومد از پروژه که سه تامون باحالت زار بهم نگاه کردیم که پروا گفت:حالا چه خاکی تو سرمون کنیم؟هان؟
دریا:من که میگم بابام اجازه نمیده.
با حالت مسخره و بچگانه ای گفتم:اخی گوگولی .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part50
دریا:برو عمتو مسخره کن.
پروا:انیشتن میخوای بری بگی بابام اجازه نمیده‌،میگه بابات نمیدونست این رشته اینجور پروژه هایی داره و قبول کرده؟!
_لابد بدونه اجازه وَلیش اومده.
منو پروا شروع کردیم به خندیدن که دریا گفت:هر هر هر الان این کجاش خنده داشت؟
_خب چیکار کنیم مگه میشه کاری کرد؟
دریا:راست میگه استادارو که دیدی حرفشون عوض نمیشه.
پروا:چرا واقعا ما باید با اینا هم گروه بشیم؟این همه ادم تو اون کلاس.دقیقا عین فیلم های ترکی شده.
تک خنده ای کردم و گفتم: هرکار میکنن تو راه همن اخر هم عاشق هم میشن.
یهو سه تایی باهم سکوت و کردیم و یک دفعه شروع کردیم با صدای بلند خندیدن.
پروا:اینجا من باید بگم زارت!
دریا:منم دلم نمیخواد ریخت تک تکشونو ببینم.
_عزیزم تو این حست کاملا تفاهم داریم.
پروا:این ترم فکر کنم این درسو باید حذف کنیم.
دریا:چرا؟
پروا:دلیلش واضحه دریا چون با سه تا خودشیفته هم کلاسیم و بدترش اینه باهاشون پروژه مشترک داریم. این شروع بدبختیای ماست.
دریا:وای نــــه.
_بسه دیگه دخترا ،چقد حرف میزنید.مجبوریم تحمل کنیم.بپرین پایین سه ساعت رسیدین ولی هنوز دارین حرف میزنید.
پروا غرغر کنان گفت:خدا باعث و بانیش و لعنت کنه.
دریارو هم رسوندم و بعد از خدافظی که باهاش کردم ،روندم سمت خونه.نیاز به یک خواب عمیق داشتم، دیشب تا صبح درس خوندن مساوی میشه با سردرد الان از بی خوابی.باید قضیه سفر کاریمونو با،بابا در میون میزاشتم ولی میتونستم این احتمالو بدم که بابا متاسفانه قبول میکنه.
رسیدم به خونه درو با ریموت باز کردم و ماشین و داخل بردم.با خستگی که کولمو به زور روی شونم نگه میداشتم با خستگی وارد خونه شدم و به همه سلامی دادم که با لبخند جوابمو دادن.
مامان:خسته نباشی عزیزم.
_قربونت مامانم، من خستم دیشب تا صبح درس میخوندم سردرد شدم میرم استراحت کنم.
بابا با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت:خوبی بابا؟
با لبخند بی جونی سرمو تکون دادم و با استرس گفتم:باباجون بعد از اینکه استراحت کردم،میخواستم باهاتون در مورد موضوعی صحبت کنم.
بابا سری به نشونه باشه تکون داد ،خواستم به طرف اتاقم برم که دارارو دیدم که گوشی به دست وارد شد .داشت با کسی حرف میزد ،تا منو دیدگفت: چطوری پرفسور؟
با دستم به سرم اشاره کردم و بعد با دو انگشت حالت راه رفتن و به سمت اتاق سوق دادم که خندید و با شصتش به معنای اوکی نشون داد.وارد اتاقم شدم و بعد از اینکه لباسامو عوض کردم ،پریدم روی تخت.
_اخ عزیزم دلم برات تنگ شده بود یارهمیشه باوفای من. ارامش همیشه من.شبا تو بغل تو ارومم ارامشم.
یهو در محکم باز شد و دو نفر پریدن داخل که دایان با تعجب گفت:یارهمیشه با وفا؟
دارا:ارامشه همیشگیت؟شبا تو بغلش میخوابی؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part51
با احساس خاصی شروع کردم به حرف زدن:اره خب شبا از اغوش گرمش غرق لذت میشم.
دارا که از عصبانیت قرمز شده بود گفت:درسا خجالت نمیکشی؟وایسادی جلو ما از دوست پسرت تعریف میکنی؟
خندم گرفته ولی تغییری تو حالتم ندادم و جدی گفتم:‌دوست پسر کیلو چنده بابا،با تخت بودم.کنجکاویتون ارضا شد در پشت سرتونه.
دایان:چیزی به اسم عقل تو سر تو هست اصلا؟
جیغی از حرص کشیدم و داد زدم:برین بیرون میخوام بخوابم.
دیدن اصلا عصاب ندارم از اتاق رفتن بیرون.عجب ادمایین پشت در اتاقم میخوابن ببینند من چی از زبونم میاد بیرون که بیان فوضولی کنند یا باج بگیرن.دستمو گذاشتم زیر سرم و بعد کمی فکر کردن به داداشای دوقلوم از حرص و بلاهایی که سرم اوردن انگشت پامو سمت اتاقشون بردم بالا و گفتم:مگه اینو بخورین.
زمزمه وار به خاطر خستگی و خوابالودگی که داشتم گیج میشدم گفتم:همینقدر کثیف صبح تا بعد از ظهر تو کفش بوده.
چشام بسته شد و هیچی دیگه نفهمیدم.
(پروا)
انقدر حرص خوردم پام فلج شد، نمیتونم راه برم.اومدم برم بخوابم که پگاه مثل یک گاو اومد داخل.
_خوب این اتاق لامصب در داره در،در بزن بیا تو هنوز اینو یاد نگرفتی بدبخت؟شوهر کردی این چیزارو هم من باید بهت یاد بدم؟
پگاه:دو دقیقه خفه شو ،میخوام حرف بزنم.
_واقعا متاسفم انقدر بیشعوری دارم بهت ادب یاد میدم گوش نمیدی،خوبخ که جلوت قرمز نمیپوشم.
پگاه:میبندی یانه؟
_باشه بگو
پگاه:بابا گفت فردا نمیری بیرون وجایی قرار نمیزاری میمونی تو خونه کمک مامان!
_وا مگه مامان چیزیش شده؟تو هستی دیگه نیاز به من نیست.تا میبینین یک روز من کلاس ندارم میخواین ازم کار بکشین اه من میخوام بخوابم،هر ماه خونه ما، خونه تکونیه بسه دیگه.
پگاه:پوف چرا خفه نمیشی؟واقعا چرا خفه نمیشی؟خفه شو بزار حرفمو بزنم،فردا مهمون داریم.
_اولا خودت خفه شو ،دوما خودت خفه شو، سوما کیه مهمون؟
پگاه:حنا دختری در مزرعه با کُزِت دارن میان.
_وای خدا از خنده روده بر شدم.
خدا نکشتت نمکدون،عنتر میگم کیه مهمون اعصاب ندارم میزنم کتلت میکنم از اینور از اونور.
پگاه:چخه پاچه چرا میگیری؟
دوست بابا با خانوادش میخوان تشریف بیارن!
_پگاه انقدر بیتربیت نباشا میگیرم موهاتو میکشم باز جیغت به هوا میره پس رو مخ من اسکی نرو حالا بگو اینا به چه مناسبت دارن میان؟
پگاه:بابا دعوتشون کرده،فکر کنم قرار دادی چیزی بستن.
_الان اون دوتا قرار داد بستن بمنچه.نه واقعا بمنچه.***** تحریممون کرد، بخاطرش جشن نگرفت بعد بخاطر یک قرار داد اونم با رفیقش جشن میگیره؟این چه مناسبتیه؟
پگاه:چته اعصاب نداری نصف منو خوردی.
_اگه بدونی چی شد میشینی به حالم زار میزنی.
پگاه:نه برعکس من از ناراحتیت حنا میبندم...
پوکر فیس بهش نگاه کردم و گفتم:
_گاوی دیگه گاو !ازت بعید نیست همچین کاری.
پگاه:تو خوبی!
دستشو جلو صورتم باز و بسته کرد که مردمک چشمم باهاش بالا پایین میرفت،ول کن هم نبود.
_بس کن این بازی کثیفو.
انقدر انگشتاش روی اعصابم بودن که توی یه حرکت ناگهانی گازشون گرفتم.
جیغ پگاه رفت هوا که از ترس سریع ول کردم.
خواست حمله کنه که سریع گفتم:چیز خوردم ، دست خودم نبود.
پگاه بدون گفتن چیزی از اتاقم رفت بیرون تا درو بست گفتم:خدا به روم رحم کرد وحشی نشـ...
یهودرو باز کرد و مثل جن اومد داخل.این حرکتش انقدر یهویی بود که با صدای در که خورد به دیوار جیغی زدم که متقابل جیغ زد و یهو وایساد گفت:مرگ چته پدسگ؟
_هوی چرا به بابا ناسزا میدی؟
پگاه:از دهنم پرید خاک تو اون سرت کنند.
_چته حالا؟
یهو با هیجان گفت:سروش امشب میخواد بیاد.
عصبی بهش خیره شدمو بلند داد زذم:
_خب به انگشت کوچیکه پام برم گوسفند براش قربونی کنم؟
پگاه چپ چپ نگام کرد و گفت:هوی با شوهرمن درست حرف بزن ها.
_خودتو شوهرت بیاین برین...
پگاه ابروهاشو داد بالا و با خط نشون گفت:تو چی هان؟بگو تو چی؟
_تو کوچه.بعدم شاره ای به باسنم کردم که پگاه دمپاییشو دراورد و شپلق زد که اگه جا خالی نمیدادم مغزم پاشیده بود روی دیوار.
_هوی میخوای مغزم بپاشه رو دیوار؟
پگاه:صد بار گفتم فیلم هندی نبین با دمپایی رو فرشی ابری کی مغزش میپاشه روی دیوار.
_امیتانگ پاجان!
با دهن کج گفت:چی دوباره تکرار کن؟
_آ..می..تا..نگ..پاجان.
پگاه:خوشم میاد خیلیم مطمئن تکرارش میکنی،اسم اون بنده خدای خدا زده آمیتاب پاچانِ.
_حالا چه فرقی داره بالاخره همون.
پگاه:یاد نداره اسم تلفظ کنه بعد میشینه فیلم هندی نگاه میکنه.
با چشم غره ای رفت بیرون و درو محکم بست.
افتادم رو تختو از همونجا لباسامو دونه دونه درمیاوردم و مینداختم پایین تخت.
بعد چند دقیقه تمرکز کردم که خوابم ببره که همینطور هم شد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part52
تو جام غلطی زدم که یهو زیرم خالی شد و مثل چی چسبیدم به زمین از درد صورتم جمع شد:یا خدا کمرم قطع نخا شد.
چشمام و باز کردم و نگاهی به راه دسشویی کردم،چرا انقدر حس میکنم دوره؟
نگاهی به دور و بر کردم که خیلی کثیف شده،با نگاه کردن بهش و یاد اوری امروز که باید تمیزش کنم از خواب بلند نشده خسته شدم.
پوفی کردم و به پشت خوابیدم اومدم چشمامو ببندم که به صَدُم ثانیه نکشید مثل جِت باز شد.
یا قمر بنی هاشم لباس زیرم چرا به لوستر اویزونه؟!
یکم بهش دقت کردم و گفتم:چقدر از این زاویه خوشگله!اصلا اتاقو به نما اورده ها رنگ صورتی‌ پس برت نمیدارم سر جات باش.
اومدم پاشم و لحن حرف زدنم و عمویی کردم:خدایا روزمونو شروع میکنیم با یاده تو،یا علــ...تا پاشدم سرم خورد به در کمد که مغزم متلاشی شد دوباره سر جام خوابیدم.
بعد دو دقیقه که مطمئن شدم نمردم چشمامو باز کردم.
_بازم خدایا شکرت که زندم.
سرمو گرفتم و یک نگاه به دورو بر کردم که باز اسیب نبینم؛خب خداروشکر همه چی حله..
اروم پاشدم وراه دسشویی و در پیش گرفتم.
در همین حال لباسارو از جلو پام شوت میکردم اونور.
عملیاتو انجام دادم و اومدم جلو ایینه دسشویی وایسادم و نگا کردم.
_درسته خوشگلم ولی الان با این قیافه برم بیرون ستاد مبارزه با حیوانات ناشناخته میگیرنم.
امیدوارم شوهرم این شکلی منو نبینه،اگه کسی بگیرم البته.چون خیلیا لیاقت منو ندارن!
تو ایینه دوباره به خودم نگاه کردم و دستی تکون دادم و گفتم:خودشیفته بدبخت.
دستو صورتمو شستم و رفتم بیرون و جلو ایینه وایسادم و موهامو شونه کردم.هشت ساعت خوابیدم هزارتا گره خورده...
دم اسبی موهامو بالا بستم که یهو در باز شد و مامان اومد داخل:اخه دختر تو مثلا نرفتی بیرون که کمک دسته من باشی نه اینکه تا لنگه ظهر بخوابی.
خب چون میدونستم مامان همه کارارو کرده، و جز یکی دوتا کار چیزی نمونده جو گرفتم و با نیش باز گفتم:
_با انرژی اومدم واست کارکنم،اصلا تمام کاراتو خودم تنهایی میکنم شماهم برین استراحت کنید.
مامان:جدی میگی دیگه؟
_اره مامان خوشگلم حالا کاراتو بگو من همشو انجام میدم مو به مو!
مامان:خب بزار بگم جارو بکش.ظرفا از دیروز مونده حتما بشور، سالاد درست کن و تزئینش کن،میوه هارو بشور و بچین.حیاطم بشور،گردگیری کن،بعدشم چند مدل دسر درست کن و شیرینی هارو هم بچین،همین عزیزم.
نیشم که باز بود با هر کلمه مامان بسته تر میشد و کج شدو به مامان گفتم:
_مادرمن، اصلا شما کاری کردی؟!
مامان :نه خودم تازه بیدار شدم،خوشگلم الان برو کاراتو بکن دیر میشه ها!
بعد هم درو بست و رفت بیرون.
_این همه کار گفته بعد میگن همین،همین؟
مردم به خدمتکار خونشون انقدر کار نمیدن،این چه غلطی بود که من کردم؟!
با حرص رفتم بیرون که چشمم به خونه افتاد.
_خدا بیامرزت کارت تمومه!
باحالتی زار زل زدم به خونه.
اگه همینجور وایمیسادم و نگاه میکردم تاشب طول میکشید.
نگاهی به ساعت کردم که دیدم نه و سی و هشت دقیقه صبح و نشون میده.
اخه این الان سر ظهره؟!من هر روز این موقع خواب هفت پادشاه و میبینم بعد میگن سر ظهره!
دوباره برگشتم تو اتاق خوابم و لباس و شلوار کهنه ای پوشیدم و روسریمو به سرم بستم و رفتم پایین.
مامان و دیدم که داشت پلاستیکی از اتاقش میاورد بیرون،خبری از وجیه خانم و دخترش نبود چرا من باید کارکنم پس اونا نقششون چیه؟!
_مامان وجیه خانوم و دخترش زینب کجان؟
مامان:شوهرش مجید اقا، حالش بد بود تو خونه موند از اون پرستاری کنه منم بهش نگفتم که مهمون داریم بنده خدا موذب نشه.
با دهن کج گفتم:اها خدا بیامرزشون.
مامان:کیو؟
_شوهر وجیهه خانوم!
مامان:وا مادر خداروشکر هنوز زندس انشاالله هم طوریش نشه.
_کو دخترش؟
مامان:میدونی گفتم طفل معصوم گناه داره این همه کار روی دوشش گفتم نمیخواد بیاد.
بعد تموم شدن حرفش کیسه ای که دستش بود اومد گذاشت کنار پام و گفت:اینارو هم ببر بیرون،زباله اس!
بعدم بدون توجه بهم رفت.
با شلوار گل گلی، لباس ابی کهنه شده بودم بچه کار،اگه با این قیافه میرفتم دم چهار راه گدایی میکردم درامدم الان خوب بودا!
مادرماهم چه دلش برا دختر مردم میسوزه برا دختر خودش نه.
خونه رو تقسیم بندی کردم و تصمیم گرفتم اول از سالن شروع کنم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part53
از زیر مبل چیزایی که گمشده بود و پیدا میکردم و مثل جت پله هارو بالا پایین میرفتم و میزاشتم سرجاشون‌.
به نیم ساعت کل سالن تمیز شد!موند سرامیکایی که یکم لکه روشون بود،طی و با سطل کف که مال خودش بود و اوردم و خواستم بکشم روی زمین که تلفن زنگ خورد.
_مــامــان جواب بده...
بعد چند ثانیه خبری از مامان نشد که دوباره صداش زدم بازم جواب نداد.
بعد اینکه دیدم وضعیت اونی که پشت خطه بحرانیه با چندتا ناسزا زشت به خودم و خاندانم رفتم سمت تلفن و جواب دادم..
با شنیدن صدای دریا دلم میخواست با تلفن بزنم تو سر خودم.
-هان بگو؟دو دقیقه من جو کار گرفتم نمیزاری دیگه.
دریا:گوشیت ایشالله بسوزه که اگه جواب ندادی عذاب وجدان نداشته باشی.
-عزیزم الانم اصلا عذاب وجدان ندارم.
دریا یهو با ذوق گفت:ببند فعلا.کراش زدم.
با دهن کج گفتم: کی؟
با دهن پر جواب داد:الان میگم.
_چی داری میخوری؟
دریا:سیب
_افرین بخورش.
دریا:جون چشم‌
-خیلی بیتربیت و بیشعوری در جریان باش.
دریا:درجریان هستم،بزن شبکه سه کراشمو ببین.
زدم شبکه سه که با سمت خدا ر وبه رو شدم.
با دهن کج و جارو بدست و با دست راستم تلفن،گفتم:همین حاج اقارو میگی؟
دریا:نه خاک بر سرت مجری رو میگم.
با دیدن مجری سمت خدا مو به تنم سیخ شد.
_تو رو این برادر کراش زدی؟
دریا:اره دیگه،ولی متاسفانه بعد از تحقیق کردن دربارش، شکست عشقی خوردم.
_چرا؟دوست دختر داره؟
دریا:نه بابا به این بنده خدا میخوره دوست دختر داشته باشه؟
_خیر،چیشده پس؟
دریا:زن و بچه داره!
با شنیدن حرف دریا چشم تو چشم شدم با مجری و با شک گفتم:مطمئنی؟
دریا:اره بابا‌،بچش هم بزرگه.
هعی گفتم و بعدش ادامه دادم:یعنی این بنده خدام از اون کارا کرده که بچه اورده؟
دریا:نه پس لک لکا اوردن.
_امکانش هست،اسمش چیه این اخوی؟
دریا:نجم الدین شریعتی
همونطور که چشم تو چشم بودم با نجم الدین گفتم:میگم بهش نمیخوره از اون کارا بکنه ها شاید توبه کرده.
دریا:بچم.
-گـ*ـوه نخور!
دریا:تو بخور
دل ای دل دل ای دل‌، ای دل تو خریداری نداری . افسون شدی و یاری نداری
_اگه تعریف از کراشتو و خوانندگیت تموم شد میخوام برم به کارام برسم...
دریا:تموم شد بای.
_بایــ
نذاشت حرفم کامل بشه قطع کرد...
بیشعوره دیگه، بیشعور!
بعد طی کشیدن و تموم شدن سالن رفتم سمت اشپزخونه،با وارد شدنم تو اشپزخونه و دیدن اون همه ظرف و اشپزخونه کثیف،برگام ریخت.
رفتم دستکشارو پوشیدم شروع کردم به شستن و خوندن:
♬♩ دل ای دل دل ای دل ♮♯
♬♩ ای دل تو خریداری نداری ♮♯
♬♩ افسون شدی و یاری نداری ♮♯
♬♩ ای دل تو خریداری نداری ♮♯
♬♩ افسون شدی و یاری نداری ♮♯
چنان داد زدم حس کردم هنجرم پاره شد.
کی اینو انداخت تو دهن من؟
بعد کمی فکر کردن یادم اومد دریا پشت تلفن خوند.
خدا لعنتت کنه دریا،یک چیزی که خودش یاد نداره میخونه میندازه تو دهن بقیه.
بعد از یک ساعت و نیم بالاخره ظرفا تموم شد و اشپزخونه رو تمیز کردم نگاهی به ساعت کردم دیدم ساعت یک ربع به یازدست؛رفتم سراغ بقیه خونه.
بالاخره همه کارام تموم شد و نفس عمیقی کشیدم و خودمو پرت کردم رو مبل چشمم افتاد به ساعت که چهار و هفده دقیقه بعداز ظهرو نشون میداد.حتی وقت نشد یک لقمه غذا کوفت کنم.
بلند شدم و خواستم برم سمت حیاط که راهمو به اشپزخونه کج کردم، رفتم سمت یخچال و نگاهی به دسرایی که درست کرده بودم، کردم. البته تنها درس نکردم و مامان و پگاهم کمکم کردن.
سالادا و میوه هارو هم درست کردم. رفتم تو حیاط که هنوز مونده بود،خواستم فقط جارو کنم که با دیدنش صرف نظر کردم و شروع کردم به شستن حیاط.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part54
نگاهی به استخرکردم که دیدم تمیزه،پس دیروز من نبودم بابا کارگر اورده تمیزش کنه...
نیاز داشتم به یک ریلکسیشن...
دوییدم تو خونه،تمام کارایی که مامان گفته بود و انجام دادم.
داشتم خونه رو دید میزدم و لذت میبردم که صدایی از پشتم اومد که دومتر پریدم بالا
مامان:وای باورم نمیشه این خونرو تو تمیز کرده باشی...
_چی فک کردی عزیز دلم،وقتشه عروسم کنی.
مامان:دخترای قدیم،بزرگترا که حرف از ازدواج میاورن چنان سرخ و سفید میشدن از خجالت که نگو حالا تو وایسادی میگی عروسم کنین؟!
_خب نکنین،دوروز دیگه مجبورین ترشی بندازین،همه فکر میکنن شوهر گیرم نمیاد یا دخترتون مشکل داره مردم که نمیدونن دخترتون خواستگاراش پشت در دارن تلف میشن...
اصلا من هرموقع میرم بیرون پشت سرم امبولانس راه میره تا تلفاتی که میدم جمع کنه،اصلا میدونی مادر من تعداد تلفاتی که من دادم حادثه مِنا یا پلاسکو نداد!
من دارم حیف میشم اینجا!
یهو صدای پگاه اومد:اعتماد بنفس تورو اگه صندوق صدقات داشت الان گاوصندوق بانک مرکزی بود.
سروش:اعتماد به نفس نیست لعنتی
پگاه:اعتماد به سقفه!
_جفتتون ساکت شین؛اصلا بگین کجا بودین؟!
منو با این همه کار رها کردین رفتید،پگاه خانوم هم یک دسر درست کرد رفت.
پگاه:خدایی کلفته خوبی در اینده میشی.
_شما چیز نخور!
پگاه:واقعا که احترام بزرگتر هم خوب چیزیه.
اومدم جواب بدم که مامان گفت:بسه دیگه برین حاضرشین مهمونا یک ساعت دیگه میان...
رفتم سمت اتاقمو لباس برداشتم و پریدم تو حموم.
بعد نیم ساعت از حموم اومدم بیرون انقدر خوابم گرفته بود که میخواستم بیخیال مهمونا بشم و بخوابم..
ولی برخلاف میل باطنیم رفتم سمت ایینه شروع کردم به ارایش کردن...
دیگه نزدیک اومدن مهمونا بود.
تو ایینه نگاهی به خودم انداختم ارایش ملیحی که کرده بودم با رنگ کت شلوارخوش دوخت یاسیم میومد.
رفتم پایین که دیدم همه آماده بودن و منتطر اومدن مهمونا بودن.
نشستم و سرگرم موبایلم شدم و پگاه و سروش هم باهم حرف میزدن. بابا هم تو اتاقش بود و مامانم که تو اشپزخونه بود. ایفون به صدا در اومد که مامان با عجله از اشپزخونه اومد بیرون درو زد.
همه برای استقبال مهمونا رفتیم جلوی در.
با ورودشون به خونه با خوش رویی باهاشون احوال پرسی کردیم.دوست بابا مرد خوش رو و خوش پوشی بود که تقریبا موهاش بلند و جو گندمی بود و کمی هم هیکلی بود ولی قدش کوتاه تر بود حدود صد و هفتاد و پنج متر.
در کل خیلی خوشتیپ بود.
از همسرش نگم که هیچی کم نداشت.صورت کشیده و جذابی که موهای مشکی و طلاییش بیرون بود و لبخندی که روی لبش بود و بخاطر لبخندش چشماش کمی بسته وکشیده شده بود و خیلی مهربون بود.دخترش، خیلی خوشگل بود چشم و ابروی مشکی با پوست خیلی سفیدی داشت و ارایش چشمی که کرده بود خیلی خوشگلش کرده بوداز بچگی ازش خوشم نمیومد،نمیدونم چرا هرموقع میبینمش فکر میکنم خیلی فیس و افاده داره. اینجوری نشون داده میشد . ولی دختر خیلی گرمی بود ولی من خوشم نمیومد چون اصلا باهاش حرف نمیزدم،البته اینم بگم که چند سال پیش خیلی باهم خوب بودیم و حرف میزدیم دختر خوبی بود ولی دوستای حسودم،دریا و درسا انقدر ازش بدی گفتن منم بدم میاد ازش...
همه رفتن نشستن،فقط من موندم.
خونرو انالیز کردم که کجا بشینم که قشنگ انالیزشون کنم.
با دیدن تک صندلی که روبه روشون قرار داشت رفتم نشستم و خیره شدم بهشون.خانواده باکلاس و با ادبی بودن. بابا خیلی ازشون تعریف میکرد.
البته با ما خیلی رفت و امد دارن،البته هرموقع اومدن خونمون یا من بیرون بودم یا از اتاق بیرون نیومدم و چندساله ندیدمشون. میشه گفت بعد چندسال اولین باره که میبینمشون.
بابا هم که مسافرت کاری با دوستش میره،مامانم بعضی موقع ها با خانومش میرن باشگاه یا تفریح.
کوچیک که بودیم زیاد باهاشون میرفتیم بیرون ولی از وقتی سنم رفت بالا دیگه ندیدمشون.
تو حال خودم بودم که مامان صدام کرد!
مامان:دخترم بلند میشی چایی بریزی؟
نگاهی بهش کردم و سری تکون دادم.اخه منی که چایی بلد نیستم هنوز بریزم چرا بلندم میکنید جلوی اون همه ادم.جرعت نه گفتنم ندارم پس سوالتون چیه میپرسین اخه؟
غر غر کنان با خودم رفتم تو اشپزخونه سینی و لیوانارو برداشتم و شروع کردم به شمردن.
_خب دوست بابا سه نفر،ماهم چهار نفر.
نگاهی به فنجون هایی که مامان گذاشته بود کردم چرا نه تا فنجون بود؟
دوباره شروع کردم به شمردن بازم دو نفر کم بودن.
_یا معلم ریاضی من معلم نبوده یا معلم ریاضی مامان.
خیلی نامحسوس رفتم تو پذیرایی و زیر چشمی همشون و نگاه کردم که چشمم خورد به سروش.ابروهام پرید بالا چرا من اینو حساب نکردم.
رفتم سمت سماور و قوری چایی رو برداشتم و شروع کردم به ریختن چایی.
_خاک بسرت پگاه با این شوهر کردنت،که باشه یا نباشه کسی نمیفهمه.
خب الان یک فنجون دیگه اضافی موند.کسی دیگه که نیست،جن و پری هم حساب کردن.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part55
_واقعا حس میکنم سروش ادم نیست چون چه باشه چه نباشه من حسابش نمیکنم. واقعا این دختر عقل نداش رفت با یکی بدتر از خودش ازدواج کرد بعد میگه عاشق شدیمـ..
یهو با یکی از کنار گوشم با حرص و دادی که خودمون فقط بشنویم گفت:ببند دیگه میمون،شوهر گیر خودت نیومده چرا به شوهر من گیرمیدی.
یهو از ترس چشام گرد شدو چای و اشتباهی ریختم روی دستم که برگشتم سمت پگاه و خواستم جیغ بزنم بخاطر سوختگی جلو دهنمو گرفت.
بعد چند دقیقه که اروم شدم دستش و از جلو دهنم انداختم اونور و با غلظتی که تو لحنم بود با تَشرگفتم:هَـــم مرگ پدّسگ،مثل جن ظاهر میشه اونم از پشت گوش نمیگه ادم سکته کنه!
پگاه دست به سینه شدو ابرو انداخت بالا گفت:چی داشتی درمورد شوهرم میگفتی هان؟بگو ببینم!
_ببین خوشگلم من الان کار دارم بیا چایی بریز من یاد ندارم.
پگاه:واسه اینکه هیچ عرضه ای نداری اومدم اشپزخونه.
_خوب دیگه پرو نشو توهین هم نکن بیا چایی بریز!
پگاه مشغول چایی ریختن شد و من از اشپزخونه اومدم بیرون رفتم نشستم که پگاه چایی رو اورد.
یهو با صدای ایفون همه ساکت شدیم که دوست بابا گفت:بالاخره اومد.
کی قرار بود بیاد؟منتظر کسی نبودیم ما!
بابا:پروا جان ایفون و میزنی؟
سری تکون دادم و رفتم سمت ایفون و زدم و منتظر اون شخصی که قرار بود بیاد داخل شدم.
بعد چند دقیقه تا خواست بیاد تو و ببینمش همونجا مامان گفت برو از بالا گوشیمو بیار.
با اکراه سریع رفتم بالا توی اتاق مامان و دنبال گوشیش گشتم، مگه پیدا میشد؟
سروصدا بالا رفت معلوم بود اومده بود داخل.
اوف مامان الان وقتش بود؟!
من دارم از کنجکاوی تلف میشم.
بالاخره از جلوی ایینه گوشیش و پیدا کردم و رفتم پایین.
پله هارو خیلی با ادب رفتم پایین البته قبلشم سری به اتاقم زدم و ارایشم و دوباره درست کردم.
پله دومی بودم که با دیدن پسری که ایستاده بود وپشتش به من بود و داشت با بابا حرف میزد جا خوردم.
اینا مگه پسر داشتن،اصلا این کی بود؟
بابا با دیدن من لبخندی زدو گفت:اینم دختر دیگم که کوچیکست!
ای بابا قبلش خبر میدادی پدر من که میخوای معرفی کنی امادگی پیدا کنم.
یهو همون پسره برگشت که سعی کردم لبخند بزنم.
اونم با لبخند برگشت ولی با دیدنش انگار از بالاسرم اب یخ خالی کردن.
شانس من از گوه تشکیل شده انقدر من بدبختم؟
جفتمون بهم خیره شدیم لبخندامون تبدیل به اخم شد.
ساشا تهرانی ملقب به میمون خودشیفته روبه روی من وایساده.
یهو با صدای دوست بابا با تنفر چشم ازش برداشتم و خیره شدم به دوست بابا ولی ساشا هنوز داشت نگام میکرد!
دوست بابا:چیشد یهو پسرم؟
پسرم؟نه واقعا من درست شنیدم؟چرا من این میمون خودشیفترو الان دیدم؟پس کدوم گور سیر میکرده این چندسال؟شانس ندارم دیگه مشکل از شانس منه،هرچی عنه جلو منه.
رفتم گوشیو خیلی ریلکس دادم به مامان و رفتم کنار پگاه نشستم که اون یکی مبل دیگه خواهر همین میمون خودشیفته که مثل داداشش بود نشسته بود.من از سر شب دارم فکر میکنم این دختر به کی رفته به همین داداش سگ اخلاقش رفته!
یهو رکسانا اروم به داداشش گفت:ساشا جون بیا اینجا بشین.
با چندش بهشون نگاه کردم که ساشا رفت کنار خواهرش نشست و رکسانا دوباره گفت:قربون قدو بالات برم چه تیپیم زدی جیگری شدیا.
که با همون قیافه چندش و دهن کج اروم گفتم:هم مَرگ پِدّسگ دختره لوس چندش ایشالله جفتتون قربون هم برید من راحت شم با اون داداش نکبتت!
نگاهی به قیافه ساشا کردم و انالیزش کردم.
شلوار مشکی اسپرت با پیراهن اسپرت مشکی و کت خاکستری و کمربند چرمی پوشیده بود.
با ساعت اسپرت خیلی خوشگل.
بعد یک ساعت حرف زدن بیخیال حرص خوردن شدم و هم صحبت شدم با بقیه که دوست بابا گفت:ممکنه با امین جان بریم مسافرت کاری خارج از کشور و این مدت کاراتونو به پسر من ساشا جان بگید.
_گل بود نیز به سبزه اراسته شد.
یهو ساشا گفت:منظورتون گل بود به سبزه نیز اراسته شد خانم امیری؟
با لبخند پهنی که ناشی از حرص خوردنم بود گفتم:بله اقای تهــرانی،یه نیز اینور اونور فرقی نداره.
ساشا:خیلی فرق داره خانم امیری.
_فرقش چیه اونوقت؟
ساشا:افعال و فعل ها جابه جا میشه و اون موقع جمله و ضرب المثل ایراد پیدا میکنه.
اخرشم سری تکون داد که از عصبانیت پلکم پرید.
هنوز باورم نمیشد بابا با این قرار داد بسته باشه.
همه داشتن باهم حرف میزدن حوصلم سرشده بود،گوش سپردم به حرفای بابا که همه توجهشون به بابا بود.
بابا:واقعا قرارداد خوبی بود .خداروشکر تعریف شرکت پسرتو از خیلیا شنیده بودم.ماشالله تو این سن کم تونسته مثل پدرش محبوبیت و مشهوریت بین شرکتا پیدا کنه و خود منم شخصا دوست داشتم قرار داد ببندم با یک جون و از سلیقش و تجربه اش استفاده کنم.
دلم خیلی میخواست ساشا جانو بعد چند سال ببینم،بعد اینکه رفت اونور ندیدمش.
سپهرجان،پسرت اخلاقیاتش درست خودتی.هم خوش قوله هم کارش عالیه...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part56
ساشا:نظر لطفتونه اقای امیری خوبی از خودتونه شرکت من هرچقدر خوب باشه به شرکت شما نمیرسه و بنده خیلی مشتاق برای عقد قرارداد با شما بودم!
اقای تهرانی:امین جان لطف داری.هرکار هم بکنم لطفایی که کردی در حقم کردی جبران نمیشه.ساشا هم تقریبا نزدیک به شیش سال کنار ما نبود و درسش و اموزش هاشو خارج از کشور ادامه داد،واسه دانشگاهشم اومد ایران.
از شنیدن حرفاشون از تعجب داشتم شاخ در میاوردم ینی این شیش سال خارج بوده؟!
خدا شانس بده،تنها جایی که من رفتم از خونوادم دور بودم خونه ی درسا و دریا بوده که کلا یک شب میموندم.
اهی از ته دلم کشیدم که با حرف بابا از فکر اومدم بیرون.
بابا:میگم خوش قوله مثل خودت چون باوجود اون همه اتفاقی که روز عقد قرار داد افتاد بازم خودشو رسوند در صورتی که میتونست کنسلش کنه.
اقای تهرانی:کدوم بلاها، اتفاقی افتاده؟!
ساشا چیزی بهم نگفته.
کنجکاو سرمو برگردوندم طرفشون که چشم تو چشم ساشا شدم که با یه پوزخند عصبی و مسخره بهم نگاه میکرد!
خدا شفاش بده انگار قاتل باباشم اونجوری با نگاش میخواد بخورم!
بابا:مثل اینکه سه تا از دانشجوهایی که باهاش هم رشته بودن سر کل کل باک ماشین و خالی کردن و...
جزئیتشو نمیدونم،ساشا جان خودت توضیح بده!
همه سرا برگشت سمت ساشا و منتظر موندن توضیح بده.
با یاد اوری اون روز که باکو خالی کردیم اروم بهش نگاه کردم که پاشو انداخت روی پاشو با یه پوزخنده شروع کرد به توضیح دادن.
ساشا:اره دقیقا اون روز جلسه داشتیم و استرس داشتم که نکنه دیر برسم به جلسه.کلاسم که تموم شد وقتی اومدم سمت ماشین هرچی استارت زدم بی فایده بود کاپوت ماشین و دادم بالا که چک کنم ببینم مشکل از کجاست که لباسم چون سفید بود خورد به روغنای ماشین،از اونور هم بزور تونستم تاکسی بگیرم تا برسم به شرکت ولی باز تو ترافیک گیر کردم و از راننده پرسیدم چقدر راه مونده که گفت فقط ده دقیقه مونده که برسیم. تصمیم گرفتم پیاده بیام ولی راه ده دقیقه ای شد چهل دقیقه و با تاخیر وبدبختی تونستم برسم به شرکت!
لبخند پهنی زدم و همونجور که با خودم فکرم میکردم سری تکون دادم به معنی حقته که از چشم بقیه دور نموند!
حقته دیگه ما یبار بلا سرت اوردیم خدا زد پسه کلت سه تا دیگه ریخت تو کاست!
اول خجالت کشیدم ولی وقتی دیدم کاملا حقش بوده با افتخاربرگشتم سمتشو بهش نگاه کردم.
باپرویی چشم تو چشم بهش نگاه کردم و گفتم:آخی بنده خدا چقدر سختی کشیدین نه؟ولی اشکال نداره بالاخره به تجربیاتتون اضافه شد که با بعضی ادما در نیوفتین که بد وضعی براتون درست کنند.
با شنیدن حرفم لبخند روی لبش محو شد و از عصبانیت دستی به پشت گردنش کشید ولی بلافاصله گفت:صددرصد که برام تجربه شد با ادمای بیشعوری که عقل ندارن در نیوفتم.
لبخند پیروز مندانه ای که روی لبام بود پرکشید رفت ،روی لبای اون و حالا من بودم که از حرص پوست لبمو کندم.
ولی بمیرمم کم نمیارم.
_اره درسته ولی در شان یک مدیر عامل شرکت نیست که از کلمه بیشعور استفاده کنه!
خوردی؟ضایع شدی؟بازم حقته خودشیفته دوبار ازش تعریف کردن جو گرفتش ولی نمیدونه من زیر پام خوردش میکنم.
ساشا هیچی نگفت و لبخندی زد که میشد صدتا تهدید و از توش خوند.
این بار مامانش شروع کرد به حرف زدن با منو پگاه:
_پروا جان شما رشتت چیه عزیزم؟!
لبخندی زدمو گفتم :معماری.
+واقعا؟ساشای منم ترم اخر معماریه.
_اهان بله میدونم هم دانشگاهی هستیم و هم همکلاسی.
و اروم طوری که نشنوه گفتم:متاسفانه وجود انگلش همه جا پیدا میشه.
مامانش با تعجب گفت:واقعا؟
با ادا و مسخره بازی جوری که کسی نفهمه صدامو کشدار کردمو گفتم:اره واقـــعا!
ولی از اونجایی که این رفتارارو خانوادم از حفظ بودن برگشتن بهم نگاه کردن که مامان لبخندی به نشونه جرت میدم زد!
خانم تهرانی با خنده گفت:خداروشکر بچه هامونم با همدیگه هم دانشگاهین و هوای همو دارن.
_بله خیلی هوای همو داریم،خیلی نگم براتون اصلا.
بابا:پس خداروشکر.
اینام دلشون خوشه میگن خداروشکر هم دانشگاهین نمیدونن جون بچه هاشون درخطره.
خانوم تهرانی:پگاه جان شما چه رشته ای هستی؟
پگاه:من برای پزشکی مامایی میخونم!
+پس خداروشکر میخوای در اینده پزشک شی؟
بزور جلوی خودم گرفتم نخندم بخاطر همین فشاری به گلوم در اثر ترکیدن اومد که همه برگشتن نگام کردن که سریع خودم و جمع کردم که پگاه چشم غره ای اومد.
خانم تهرانی رو به مامان کرد و گفت:واقعا بهت تبریک میگم با وجود اینجور دخترایی.
مامان:مرسی شما لطف دارید.
ساشا:از اونجایی که با خانوم امیری یک کلاس دارم و همکلاسیم میدونم از هر انگشتشون هنر میباره.
این دلش میخواد تخریبش کنم،اروم نمیشینه!
لبخند خبیثی زدم و انگشتامو گرفتم طرفشو تکون دادم و گفتم:بقیه هنرام در طول سال میبینید اقای تهرانی.
ساشا:چون ترم اولین میتونین توی بعضی کاراتون از من و دوستام کمک بگیرین!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
بالا پایین