-
- ارسالات
- 113
-
- پسندها
- 510
-
- دستآوردها
- 93
#part47
درسا با حرصی جیغی کشید و گفت:ببندین دهناتونو.
ماهم هیچی نگفتیم و بعد از برداشتن کوله هامون از ماشین پیاده شدیم و کوهنوردیمون اغاز شد.خواب از سرم پریده بودو با اشتیاق داشتم از کوه بالا میرفتم.دریا و درسا جلوی من بودن و باهم حرف میزدن.تو یک تصمیم انی گوشیم و برداشتم و شروع کردم به فیلم گرفتن...
_خب اینجانب پروا امیری در حال گرفتن یک مستند هستم از طبیعت و این دو گوسفند رو که مشاهده میکنید در حال چرا در این طبیعت بکر هستند.
دریا و درسا سرشون و برگردوندن سمتم و گوشی و که دستم دیدن کلی ناسزا بارم کردن،دریا با یک حرکت گوشی و از دستم گرفت و قطعش کرد.
_عه چرا قطعش کردی،داشتم لحظه ورود به زادگاهتونو ثبت میکردم
درسا:اینجا زادگاه ماست؟خودت اینجا چه غلطی میکنی اونوقت؟
_عه،چیزه!
درسا با لبخند مرموزی نگام کرد و یک تای ابروشو داد بالا و گفت:چیزه؟
_اه چقد حرف میزنین ،از طبیعت لذت ببرین،اومدیم کوهنوردیا.
بدون اینکه به روم بیارم از کوه بالا رفتم...
بعد از اینکه حسابی کوهنوردی کردیم،رفتیم رستوران...
درسا ماشینو جلوی در خونه نگه داشت و گفت:لباس کم!
بیخیال از ماشین پیاده شدم و در حال پیاده شدن جعبه دستمال کاغذی که جلوی ماشین بود و برداشتم ،بعد از اینکه درو بستم محکم به سمتش پرت که صاف خورد تو پیشونیش و صدای اخش در اومد:
درسا:چته روانی؟
در حالی که کولمو مینداختم روی شونه سمت راستم، چشمکی زدم و گفتم:شرم کم!وارد خونه شدم و بعد سلام بلند بالایی که گفتم به سمت اتاقم راه افتادم و بعد از باز کردن در ،وارد شدم کولمو همون کنار انداختم به پشت خودم انداختم روی تخت و بشمور سه خوابم برد....
از خواب که بیدار شدم ساعت هفت بود ،پنج ساعت خوابیده بودم و کاملا لقب خرس قطبی برازندم بود،وارد حموم شدم....
از حموم اومدم بیرون و بعد از اینکه لباس مناسبی پوشیدم، رفتم پایین.پگاه و سیاوش کنار هم ،مامان و باباهم کنار هم نشسته بودن و حرف میزدن.
رفتم نشستم رو کاناپه که چشمم افتاد بهشون چرا همه جفتن من تکم؟!
_چرا همتون جفتین منه بدبخت تنهام؟
سیاوش:کاری نداره که پروا جان ،من از اونجایی که خیلی مهربونم یک لطف بزرگ در حقت میکنم و از تنهایی درت میارم ،اتفاقا یک کیس خوبم در نظر دارم .به دنبال حرفش چشمکی زد. نیشم و باز کردم و گفتم:به به این اقای خوشتیپ و جذاب کی هست؟
سیاوش گفت:جذاب که نه ،خوشتیپم ای بگی نگی ولی دوتا اپشن داره!
یکم مشکل بینایی و شنوایی داره ولی
اینا همش ظاهره ،مهم عشق عمیقیه که بینتونه!
چینی به دماغم دادم و لبخند مصنوعی گفتم:خیلی ممنونم از لطف و مهربونیت.ولی هر جور نگاه میکنم میبینم تنهایی همچین بدم نیستا،یک عقاب همیشه تنهاست!
پگاه:خودت داری میگی عقاب،به لباسم که یک بلیز استین بلند زرد بود اشاره کرده و ادامه داد : توعه زردِ قناریُ چه به این حرفا.چشمام و نازک کردم و خواستم جوابشو بدم که با صدای مامان که میگفت بسه ساکت شدم و جوابشو ندادم.
بعد از خوردن شام در کنار خانواده که با شوخی های سیاوش گذشت،همه به طرف اتاقاشون رفتن و منم وارد اتاقم شدم،که دیدم داره گوشیم زنگ میخوره ،درسا بود.رفتم برداشتمش خواستم جواب بدم که قطع شد.بهش زنگ زدم که با اولین بوق جواب داد:هدفت از داشتن گوشی چیه؟چرا اون بی صاحاب و جواب نمیدی؟
_دو دقیقه زبون به دهن بگیر ،گوشیم تو اتاق بود، خودم پایین بودم.حالا چیشده نصف شب داد و هوار راه انداختی انگار چیشده!
درسا:وای احمق بدبخت شدیم.ایناز پیام داده از جزوت عکس بفرس،میگم چرا مگه خودت ننوشتی؟میدونی چی میگه؟
همینطور که انگشتم و دور موهام و میپیچوندم بیخیال گفتم نه.
درسا:احمق فردا با رضایی کلاس و داریم و امتحان داریم.
با شنیدن حرفش چشمام گرد شد و هواسم نبود که موهام و کشیدم که جیغم در اومد.
درسا:خب خداروشکر به توهم استرس وارد شد و من تنها نیستم،خدافظ عزیز دلم!
پوکر فیس به گوشی نگاهی انداختم و به جزوم نگاهی انداختم.
_پوف،یعنی من نمیدونم موقع شانس تقسیم کردن من کدوم گوری بودم.
جزورو برداشتم و نشستم روی تختم شروع کردم به خوندن،تا ساعت سه بکوب خوندم،نفهمیدم کی چشمام بسته شد...
درسا با حرصی جیغی کشید و گفت:ببندین دهناتونو.
ماهم هیچی نگفتیم و بعد از برداشتن کوله هامون از ماشین پیاده شدیم و کوهنوردیمون اغاز شد.خواب از سرم پریده بودو با اشتیاق داشتم از کوه بالا میرفتم.دریا و درسا جلوی من بودن و باهم حرف میزدن.تو یک تصمیم انی گوشیم و برداشتم و شروع کردم به فیلم گرفتن...
_خب اینجانب پروا امیری در حال گرفتن یک مستند هستم از طبیعت و این دو گوسفند رو که مشاهده میکنید در حال چرا در این طبیعت بکر هستند.
دریا و درسا سرشون و برگردوندن سمتم و گوشی و که دستم دیدن کلی ناسزا بارم کردن،دریا با یک حرکت گوشی و از دستم گرفت و قطعش کرد.
_عه چرا قطعش کردی،داشتم لحظه ورود به زادگاهتونو ثبت میکردم
درسا:اینجا زادگاه ماست؟خودت اینجا چه غلطی میکنی اونوقت؟
_عه،چیزه!
درسا با لبخند مرموزی نگام کرد و یک تای ابروشو داد بالا و گفت:چیزه؟
_اه چقد حرف میزنین ،از طبیعت لذت ببرین،اومدیم کوهنوردیا.
بدون اینکه به روم بیارم از کوه بالا رفتم...
بعد از اینکه حسابی کوهنوردی کردیم،رفتیم رستوران...
درسا ماشینو جلوی در خونه نگه داشت و گفت:لباس کم!
بیخیال از ماشین پیاده شدم و در حال پیاده شدن جعبه دستمال کاغذی که جلوی ماشین بود و برداشتم ،بعد از اینکه درو بستم محکم به سمتش پرت که صاف خورد تو پیشونیش و صدای اخش در اومد:
درسا:چته روانی؟
در حالی که کولمو مینداختم روی شونه سمت راستم، چشمکی زدم و گفتم:شرم کم!وارد خونه شدم و بعد سلام بلند بالایی که گفتم به سمت اتاقم راه افتادم و بعد از باز کردن در ،وارد شدم کولمو همون کنار انداختم به پشت خودم انداختم روی تخت و بشمور سه خوابم برد....
از خواب که بیدار شدم ساعت هفت بود ،پنج ساعت خوابیده بودم و کاملا لقب خرس قطبی برازندم بود،وارد حموم شدم....
از حموم اومدم بیرون و بعد از اینکه لباس مناسبی پوشیدم، رفتم پایین.پگاه و سیاوش کنار هم ،مامان و باباهم کنار هم نشسته بودن و حرف میزدن.
رفتم نشستم رو کاناپه که چشمم افتاد بهشون چرا همه جفتن من تکم؟!
_چرا همتون جفتین منه بدبخت تنهام؟
سیاوش:کاری نداره که پروا جان ،من از اونجایی که خیلی مهربونم یک لطف بزرگ در حقت میکنم و از تنهایی درت میارم ،اتفاقا یک کیس خوبم در نظر دارم .به دنبال حرفش چشمکی زد. نیشم و باز کردم و گفتم:به به این اقای خوشتیپ و جذاب کی هست؟
سیاوش گفت:جذاب که نه ،خوشتیپم ای بگی نگی ولی دوتا اپشن داره!
یکم مشکل بینایی و شنوایی داره ولی
اینا همش ظاهره ،مهم عشق عمیقیه که بینتونه!
چینی به دماغم دادم و لبخند مصنوعی گفتم:خیلی ممنونم از لطف و مهربونیت.ولی هر جور نگاه میکنم میبینم تنهایی همچین بدم نیستا،یک عقاب همیشه تنهاست!
پگاه:خودت داری میگی عقاب،به لباسم که یک بلیز استین بلند زرد بود اشاره کرده و ادامه داد : توعه زردِ قناریُ چه به این حرفا.چشمام و نازک کردم و خواستم جوابشو بدم که با صدای مامان که میگفت بسه ساکت شدم و جوابشو ندادم.
بعد از خوردن شام در کنار خانواده که با شوخی های سیاوش گذشت،همه به طرف اتاقاشون رفتن و منم وارد اتاقم شدم،که دیدم داره گوشیم زنگ میخوره ،درسا بود.رفتم برداشتمش خواستم جواب بدم که قطع شد.بهش زنگ زدم که با اولین بوق جواب داد:هدفت از داشتن گوشی چیه؟چرا اون بی صاحاب و جواب نمیدی؟
_دو دقیقه زبون به دهن بگیر ،گوشیم تو اتاق بود، خودم پایین بودم.حالا چیشده نصف شب داد و هوار راه انداختی انگار چیشده!
درسا:وای احمق بدبخت شدیم.ایناز پیام داده از جزوت عکس بفرس،میگم چرا مگه خودت ننوشتی؟میدونی چی میگه؟
همینطور که انگشتم و دور موهام و میپیچوندم بیخیال گفتم نه.
درسا:احمق فردا با رضایی کلاس و داریم و امتحان داریم.
با شنیدن حرفش چشمام گرد شد و هواسم نبود که موهام و کشیدم که جیغم در اومد.
درسا:خب خداروشکر به توهم استرس وارد شد و من تنها نیستم،خدافظ عزیز دلم!
پوکر فیس به گوشی نگاهی انداختم و به جزوم نگاهی انداختم.
_پوف،یعنی من نمیدونم موقع شانس تقسیم کردن من کدوم گوری بودم.
جزورو برداشتم و نشستم روی تختم شروع کردم به خوندن،تا ساعت سه بکوب خوندم،نفهمیدم کی چشمام بسته شد...