-
- ارسالات
- 113
-
- پسندها
- 510
-
- دستآوردها
- 93
فهمیدم کدوم طبقست و تند تند دکمه اسانسور رو زدم.با دیدن پله ها بدون مکث رفتم سمتش و با عجله پله هارو یکی دو تا کردم.رسیدن به طبقه سوم!با نفس نفس به اخرین پله رسیدم.
نفسی کشیدم و خواستم دوباره حرکت کنم که با دیدن صحنه روبه روم سریع رفتم پشت دیوار!
آنیا با گریه خیره شده بود به ICU که زنی رو به روش وایستاد و بعد مکثی،سیلی بهش زد.با دیدن این صحنه نتونستم خودم و کنترل کنم و خواستم برم سمت زن که با صداش پاهام از حرکت وایستاد!
بعد توگوشی که به انیا زد گفت:دیدیش نه؟دیدی که به خاطر تو حالش اینه،پسرم روی تخت بیمارستان، هزارتا دستگاه بهش وصله!
تا زنده بود،به خاطر عشقی که بهت داشت این حقش نبود که حالش اینجوری باشه!ازت نمیگذرم اگه پسرم چیزیش بشه،ازت نمیگذرم انیا!
_لعنتی اینجا داره چی میگذره؟چرا انیا باید کاری بکنه که پسری اینجا باشه؟
نگاهم افتاد سمتشون که انیا سرشو انداخته بود پایین و هق هق میکرد. بزور نفس میکشید،با دیدن حالش خواستم برم سمتش که دویید اومد طرف اسانسور!خودم و پشت دیوار پنهون کردم.
_نه نه انیا این کارو با خودت نکن دختر تو داری بزور نفس میکشی!
سریع از پله ها رفتم پایین که جلوتر از خودم دیدمش.از بیمارستان رفت بیرون و خواست از خیابون رد بشه که صداش زدم...
_انیا،انیا، جون ابتین وایستا ببینم چیشده.
وایستا انیا داری بزور نفس میکشی!
برگشت سمتم و با گریه و نفس نفس گفت:داداش اگه بمیره چی؟من عشقم و با دستام کشتم.داداش اون به خاطر من روی تخته!
بگو تنهام نزاره داداش!
همینجور عقب عقب میرفت سمت خیابون... هرچی صداش میکردم به حرفم گوش نمیداد،با دیدن 206 ای که با سرعت میومد،برگشتم سمت انیا خواستم داد بزنم بیا کنار که گفت:داداش من دوسش دارمـ..
با ترمز ماشین حرفش نیمه تموم موند.شوکه خیره شده بودم به جایی که انیا افتاده بود.
به یک دقیقه نکشید که دورش حلقه ای از مردم جمع شد. به خودم اومدم ،رفتم طرفش و بغلش کردم.خیره شدم به صورت پر خونش،اشک تو چشمام جمع شده بود.
بغضم شکست و با گریه جسم بیجونشو بلند کردم و با پاهایی که جونی توش نبود دوییدم سمت بیمارستان!با صدای ناله هاش انگار توی قلبم اهن داغ فرو میکردن.
سریع انیارو بردم داخل بیمارستان که پرستار با دیدن انیا که حالش خوب نبود، با بلانکارد اومد سمتمون...انیارو بردن مستقیم اتاق عمل!
پشت در اتاق عمل وایستاده بودم و نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم وشروع کردم به گریه کردن.نمیتونست نفس بکشه نمیتونست!
نزدیک به دو ساعت پشت در نشسته بودم و منتظر بودم. اشکام میریخت بخاطر یکدونه خواهرم!
برای بار هزارم گوشیم زنگ خورد که کلافه جواب دادم که صدای ارتین پیچید:چه عجب برداشتی،میشه بگی کجایی؟از وقتی بیدار شدم نه تورو دیدم نه انیارو.هزاربار به گوشیاتون زنگ زدم کدوم گوری هستین؟
با بغض گفتم:هیچی داداش،اومدم با دوستام بیرون!
ارتین:حالت خوبه ابتین؟صدات چرا گرفته؟
_چی؟صدام!نه بابا یکم بخاطر سرمای دیشبه.
همونجا صدای پرستاری که دکترو پیج میکرد، تو سالن پخش شد.چشمام رو گذاشتم روی هم،قطعا صدارو شنید!
ارتین:چ..چی؟ابتین جواب بده بگو بیمارستانی نه؟
_نه..
ارتین:ابتین منو نپیچون گفتم چرا رفتی بیمارستان؟
خواستم اسم انیارو بیارم که بلند بغضم شکست و گفتم:انیا تصادف کرده.
ارتین:یا خدا،ابتین حالش خوبه؟
_نمیدونم داداش نمیدونم تو اتاق عمله.
ارتیت:ادرس،ادرس رو بگو
ادرسو بهش گفتم و بدون حرفی قطع کرد.
خدایا کمک کن!خواهرم سالم بیاد بیرون.
بعد از چند دقیقه دکتر از اتاق اومد بیرون که رفتم جلوش تا خواستم حرف بزنم که گفت:اروم باش، پسرم اروم باش
_دکتر چیشد،حالش خوبه؟!
دکتر:آسیب مغزی دیده و فعلا تو کماست و نمیتونم جواب قطعی بهتون بدم.متاسفانه علاوه بر مغزش به نخاشم اسیب وارد شده. مشکل تنفسیش هم که کارو سخت تر کرده!
با شنیدن اسم کما و بلاهایی که سرش اومده بود سرمو گرفتم که دکتر دستشو گذاشت روی شونم و گفت:حالت خوبه جوون؟
امید داشته باش انشالله همسرت زود خوب میشه.
_انشاالله!همسرم نیست خواهرمه.
_به هرحال امیدتو از دست نده توکل کن به خدا اونه که هوای دلتو داره!
تو دلم اسم خدا رو فریاد زدم که به داد خواهرم برسه!
با رفتن دکتر ارتین اومد.
ارتین با حالت اشفته ای که چشماش قرمز بود گفت:چیشد دکتر چی گفت؟حالش خوبه؟
سرمو انداختم پایین و با دستام صورتم و گرفتم گفتم:دکتر گفت اسیب به مغزش و نخاش وارد شده و رفته کما،آسمشم کارو سخت تر کرده!
با شنیدن حرفام ارتین شوک زده کنارم روی صندلی نشست،حال جفتمون توصیفی نداشت!
امیدوار بودم سالم بیاد بیرون،فقط امیدم به خدا بود.
با هزار بدبختی تونستم همه چیز رو برای مامان و بابا بگم.خودشون و رسوندن بیمارستان!
مامان با دیدن حال روز انیا رفت زیر سرم.
روزا همینطور میگذشت...
وضعیت انیا تغییری نکرده بود،ولی روز به روز داشت بدتر میشد.
زندگیمون بدون لبخند یا اتفاق خاصی میگذشت و هممون با مرده متحرک تفاوتی نداشتیم!
نفسی کشیدم و خواستم دوباره حرکت کنم که با دیدن صحنه روبه روم سریع رفتم پشت دیوار!
آنیا با گریه خیره شده بود به ICU که زنی رو به روش وایستاد و بعد مکثی،سیلی بهش زد.با دیدن این صحنه نتونستم خودم و کنترل کنم و خواستم برم سمت زن که با صداش پاهام از حرکت وایستاد!
بعد توگوشی که به انیا زد گفت:دیدیش نه؟دیدی که به خاطر تو حالش اینه،پسرم روی تخت بیمارستان، هزارتا دستگاه بهش وصله!
تا زنده بود،به خاطر عشقی که بهت داشت این حقش نبود که حالش اینجوری باشه!ازت نمیگذرم اگه پسرم چیزیش بشه،ازت نمیگذرم انیا!
_لعنتی اینجا داره چی میگذره؟چرا انیا باید کاری بکنه که پسری اینجا باشه؟
نگاهم افتاد سمتشون که انیا سرشو انداخته بود پایین و هق هق میکرد. بزور نفس میکشید،با دیدن حالش خواستم برم سمتش که دویید اومد طرف اسانسور!خودم و پشت دیوار پنهون کردم.
_نه نه انیا این کارو با خودت نکن دختر تو داری بزور نفس میکشی!
سریع از پله ها رفتم پایین که جلوتر از خودم دیدمش.از بیمارستان رفت بیرون و خواست از خیابون رد بشه که صداش زدم...
_انیا،انیا، جون ابتین وایستا ببینم چیشده.
وایستا انیا داری بزور نفس میکشی!
برگشت سمتم و با گریه و نفس نفس گفت:داداش اگه بمیره چی؟من عشقم و با دستام کشتم.داداش اون به خاطر من روی تخته!
بگو تنهام نزاره داداش!
همینجور عقب عقب میرفت سمت خیابون... هرچی صداش میکردم به حرفم گوش نمیداد،با دیدن 206 ای که با سرعت میومد،برگشتم سمت انیا خواستم داد بزنم بیا کنار که گفت:داداش من دوسش دارمـ..
با ترمز ماشین حرفش نیمه تموم موند.شوکه خیره شده بودم به جایی که انیا افتاده بود.
به یک دقیقه نکشید که دورش حلقه ای از مردم جمع شد. به خودم اومدم ،رفتم طرفش و بغلش کردم.خیره شدم به صورت پر خونش،اشک تو چشمام جمع شده بود.
بغضم شکست و با گریه جسم بیجونشو بلند کردم و با پاهایی که جونی توش نبود دوییدم سمت بیمارستان!با صدای ناله هاش انگار توی قلبم اهن داغ فرو میکردن.
سریع انیارو بردم داخل بیمارستان که پرستار با دیدن انیا که حالش خوب نبود، با بلانکارد اومد سمتمون...انیارو بردن مستقیم اتاق عمل!
پشت در اتاق عمل وایستاده بودم و نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم وشروع کردم به گریه کردن.نمیتونست نفس بکشه نمیتونست!
نزدیک به دو ساعت پشت در نشسته بودم و منتظر بودم. اشکام میریخت بخاطر یکدونه خواهرم!
برای بار هزارم گوشیم زنگ خورد که کلافه جواب دادم که صدای ارتین پیچید:چه عجب برداشتی،میشه بگی کجایی؟از وقتی بیدار شدم نه تورو دیدم نه انیارو.هزاربار به گوشیاتون زنگ زدم کدوم گوری هستین؟
با بغض گفتم:هیچی داداش،اومدم با دوستام بیرون!
ارتین:حالت خوبه ابتین؟صدات چرا گرفته؟
_چی؟صدام!نه بابا یکم بخاطر سرمای دیشبه.
همونجا صدای پرستاری که دکترو پیج میکرد، تو سالن پخش شد.چشمام رو گذاشتم روی هم،قطعا صدارو شنید!
ارتین:چ..چی؟ابتین جواب بده بگو بیمارستانی نه؟
_نه..
ارتین:ابتین منو نپیچون گفتم چرا رفتی بیمارستان؟
خواستم اسم انیارو بیارم که بلند بغضم شکست و گفتم:انیا تصادف کرده.
ارتین:یا خدا،ابتین حالش خوبه؟
_نمیدونم داداش نمیدونم تو اتاق عمله.
ارتیت:ادرس،ادرس رو بگو
ادرسو بهش گفتم و بدون حرفی قطع کرد.
خدایا کمک کن!خواهرم سالم بیاد بیرون.
بعد از چند دقیقه دکتر از اتاق اومد بیرون که رفتم جلوش تا خواستم حرف بزنم که گفت:اروم باش، پسرم اروم باش
_دکتر چیشد،حالش خوبه؟!
دکتر:آسیب مغزی دیده و فعلا تو کماست و نمیتونم جواب قطعی بهتون بدم.متاسفانه علاوه بر مغزش به نخاشم اسیب وارد شده. مشکل تنفسیش هم که کارو سخت تر کرده!
با شنیدن اسم کما و بلاهایی که سرش اومده بود سرمو گرفتم که دکتر دستشو گذاشت روی شونم و گفت:حالت خوبه جوون؟
امید داشته باش انشالله همسرت زود خوب میشه.
_انشاالله!همسرم نیست خواهرمه.
_به هرحال امیدتو از دست نده توکل کن به خدا اونه که هوای دلتو داره!
تو دلم اسم خدا رو فریاد زدم که به داد خواهرم برسه!
با رفتن دکتر ارتین اومد.
ارتین با حالت اشفته ای که چشماش قرمز بود گفت:چیشد دکتر چی گفت؟حالش خوبه؟
سرمو انداختم پایین و با دستام صورتم و گرفتم گفتم:دکتر گفت اسیب به مغزش و نخاش وارد شده و رفته کما،آسمشم کارو سخت تر کرده!
با شنیدن حرفام ارتین شوک زده کنارم روی صندلی نشست،حال جفتمون توصیفی نداشت!
امیدوار بودم سالم بیاد بیرون،فقط امیدم به خدا بود.
با هزار بدبختی تونستم همه چیز رو برای مامان و بابا بگم.خودشون و رسوندن بیمارستان!
مامان با دیدن حال روز انیا رفت زیر سرم.
روزا همینطور میگذشت...
وضعیت انیا تغییری نکرده بود،ولی روز به روز داشت بدتر میشد.
زندگیمون بدون لبخند یا اتفاق خاصی میگذشت و هممون با مرده متحرک تفاوتی نداشتیم!