• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
تغییر..،تغییری بزرگ....
حس درد،عذاب،ومسعولیتی سنگین.
دختری که باید تعادل بشه برای مرزهای دنیاهایی که همینجا و در کنارمونن اما خطرناک و در این راه خانوادشو ازدست میده وکسانی وارد زندگیش میشن که میشه گفت مرهمی برای تنهایشه.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد

«رها»
قفل پنجره رو چک کردم و پرده رو کشیدم، از ظهر باد شدیدی میوزید و هوا ابری بود. نشستم روتختم و اباژور رو خاموش کردم و خوابیدم.
باصدای کوبیده شدن چیزی به پنجره از خواب پریدم از جام بلند شدم و رفتم کنار پنجره که باز بود وباد پرده رو به اینطرف و اونطرف میبرد اما چطور ممکن بود؟!
فقل پنجره UPVC فقط به خاطر یه وزش باد باز شه
فکرمو پس زدمو پنجره رو بستمو پرده رو کشیدم همین که برگشتم چیزی رو دیدم که روی زمین افتاده بود! الان جاش بود که از ترس غش کنم ولی من خودم به چیزای ترسناک علاقه داشتم. اروم و با احتیاط رفتم جلو همه جا غرق در تاریکی بود وگاها صاعقه ای که میزد برای لحظه ای همه جا روشن میشد و دوباره تاریکی مطلق اون شیء‌تکون خورد!
تا خواستم پارچه ای که روش بودو کنار بزنم ناپدید شد!
بااحساس گرمای نفس های کسی فهمیدم که پشت سرمه
دستام توسط یه دستش گرفته شده بود خواستم جیغ
بزنم تا ولم کنه که دهنمو هم گرفت و با صدای اروم وپچ پچ واری گفت:عذر میخوام بانو ولی ملکه صلح کشته شدن و جانشینشون که شما هستین از الان باید نشانو دریافت کنین.
هیچی از حرفاش نمیفهمیدم این مزخرفات دیگه چی بود تحویل من میداد؟! اصلا این چی بود! تا بخوام به این چیزا فکر کنم با حس درد زیادی که تو تنم پیچید پلکام سنگین شد و دیگه چیزی نفهمیدم!
༺༻یک سال بعد༺༻
کیفمو از روی زمین برداشتم و بلند شدم با دستمال کاغذی تو دستم اشکامو پاک کردم. مگه چیزی دردناک تر از،از دست دادن عزیزان هم میتونه ادمو داغون کنه؟
مثل داغ پدرومادر اونم تو یک روز!
رو به قبر هردوشون که کنارهم بودن کردم وگفتم:مامان،بابا،مطمعن باشین میفهمم که کی اینکارو کرده من میدونم که شما خودتون تصادف نکردین تقاص این کارشونو ازشون میگیرم.
نفس عمیقی کشیدم تا این بغض خفه کننده که مثل یه سنگ تو گلوم بود رو قورت بدم با قدمای اروم راه افتادم سامیار با دیدنم از ماشین پیاده شد و درو برام باز کرد نشستم و اونم بعد نشستن راه افتاد دیگه اونم میدونست که وقتی میام سرقبر پدرومادرم حال وحوصله هیچکسو ندارم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
با توقف ماشین از فکر دراومدم و پیاده شدمو یه راست رفتم تواتاقم بعد یه دوش اب سرد نشستم پشت پیانوی مامانم که خیلی دوسش داشت چشمامو بستمو شروع به زدن کردم میون نت های موسیقی بغضم بی صدا شکست و اشکام از حصار پلکام خودشونو بیرون کشیدن.
نمیدونم چقدر پشت پیانو نشسته بودم که با صدا زدنای سیما(خدمتکار) که داشت میگفت شام حاضره از حال وهوام بیرون اومدم وبلند شدم بعد شستن دست وصورتم رفتم پایین و وارد آشپزخونه شدم و پشت میز نشستم و سیما برام از ته چینی که درست کرده بود کشید.
مشغول خوردن شدم وبعد تموم کردن با ممنونی خطاب به سیما دوباره برگشتم اتاقم و نشستم روی تخت، از فردا میرفتم شرکت هر چند تو این مدت گاهی سر میزدم ولی نباید ضعیف باشم همونطور که بابام همیشه میگفت"دختر من قویه میتونه از پس خودش بر بیاد". ولی سخت بود خیلی سخت اینکه فقط16سال داشته باشی و عزیز ترین کساتو از دست بدی!خیلی زود بود واسه منی که اینقد وابستشون بودم و دوسشون داشتم. ولی الان یک سال بود که دیگه نداشتمشون.
گوشیمو برداشتم و یه پیام به سامیار دادم که فردا میرم شرکت و سر ساعت اینجا باشه.
دراز کشیدم و چشمامو رو هم گذاشتم زودتر از چیزی که فکرشو میکردم خوابم برد.
...تو تاریکی مطلق بودم نسیم خنکی از کنارم رد شد دور خودم میچرخیدم که صدایی شنیدم که گفت:اماده باش.
-بامنی؟
-به زودی فرا میرسه انجامش بده.
-چی داری میگی اصلا تو دیگه کی هستی؟!.
-تو میتونی من میدونم.
گیج شده بودم نمیدونستم کیه که داره باهام حرف میزنه که سنگین شدم وچیزی نفهمیدم. با سردرد شدیدی بیدار شدم هوا روشن شده بود ساعتو نگاه کردم 7:00بود.
بلند شدم و بعد رفتن به سرویس بهداشتی اومدم بیرون و یه دست لباس رسمی برداشتم و پوشیدم.جلو ایینه وایستادم و به خودم خیره شدم دختری با پوست سفید چشمای سبز ابروهای کشیده که خودشون فرم اسپرت داشتن، بینی متناسب صورت و لبای معمولی.در کل خوشگل بودم خودم اینو میدونستم ولی اصلا شبیه پدرو مادرم نبودم.پوزخندی زدم حتی تو قیافه هم شبیهشون نبودم! کیفمو براشتم و گوشیمو دستم گرفتم واز اتاق خارج شدم سکوت خونه خفه کننده بود انگار که هوا نمیرسید داخل شایدم مشکل از من بود.
با بیرون رفتنم مثل همیشه سامیار درو برام باز کرد و نشستم وماشین حرکت کرد. سامیار محافظ و رانندم بود که از چهار سال پیش اینجا بود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
سرمو به صندلی تکیه دادمو به موزیک بیکلامی که پخش میشد گوش سپردم.
باتوقف ماشین پیاده شدم و وارد ساختمون25طبقه ای شدم که طبقه18متعلق به شرکت پدرم بود وحالامال منه!
نفس عمیقی کشیدم و مثل همیشه با قدمای محکم داخل شدم بعد سوار شدن اسانسور وفشار دادن دکمه طبقه18به تصویر خودم تو ایینه اسانسور نگاه کردم، مثل این یه سال بودم یه رهای دیگه که خیلی کم پیش میومد حتی لبخند بزنه برعکس وقتایی که پدرو مادرم بودن و شیطنت های من تمومی نداشت.با ایستادن اسانسور پیاده شدم و زنگ رو فشار دادم که باز شد وداخل شدم خانم رفیعی با دیدنم بلند شد وگفت:سلام خانم راد خوش اومدین.
-سلام ممنون.
در اتاق مدیریتو باز کردم و وارد شدم کسرا سرش تو رایانه بود همونطور گفت:مگه نگفتم..
وسرشو بلند کرد که با دیدن من بقیه حرفشو خورد واخمش تبدیل به یه لبخند شد.
-سلام.
-به به رها خانم از این طرفا خوبی حالا.
-مرسی خوبم کارا چه طور پیش میرن؟
-شکر، میگذره. اوضامون خداروشکر خوبه.
-خوبه.
-بشین بگم قهوه بیارن.
-مرسی.
نشستم و خودشم گوشیو برداشت و گفت که دوتاقهوه اسپرسو بیارن. مقابلم نشست وگفت: به سلامتی قراره بری دانشگاه دیگه.
-اره.
کجا قبول شدی حالا؟
-همینجا، تهران.
تعجبشو حتی از تو چشاشم میتونستم ببینم به قیافه متعجبش پوزخندی زدم که به خودش اومد گفتم: چیه؟ نکنه بهم نمیاد اینجا قبول شده باشم؟.
یه لحظه هول شد ولی خودشو جمع کردو گفت: نه. نه اصلا کی بهتر از تو تبریک میگم.
-ممنون.
در زده شد و با بفرمایید کسرا خانم رفیعی با سینی که دوتا قهوه روش بود داخل شد و گذاشت جلومون. بعد رفتنش کسرا بلند شد و یه سری برگه از روی میز برداشت ودادبهم وگفت:قراردادای این سری.
نگاه دقیقی انداختم همه چیز درست و بر اساس قانون خودش بود.سر بلند کردم که دیدم خیره داره نگام میکنه.توجهی نکردم و گفتم:درستن.
با این حرفم زود به خودش اومد و سرشو انداخت پایین. برگه ها رو انداختم رومیز، خواستم بلند شم که انگار چیزی یادش اومد که زود گفت:رها تو تولدت کی هستش؟
-22مرداد، چطور؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
-هیچی همینجوری پرسیدم.
چیزی نگفتمو سر تکون دادم.کیفمو از روی میز برداشتم وبلند شدم که کسرا هم بلند شد وگفت:کجا میری بشین،بعد چند مدت اومدی حداقل بمون.
-نه ممنون بایدبرم دفعه بعد.
-میدونم که از اصرار خوشت نمیاد پس هرجور راحتی.
-خدافظ.
-خدافظ.
از مدیریت اومدم بیرون که خانم رفیعی با خوشرویی گفت:رها خانم دارین به این زودی میرین؟
-اره باید برگردم.
ولبخندی بهش زدم که متقابلا لبخند زد.باهاش خدافظی کردم و از شرکت زدم بیرون به سامیار زنگ نزده بودم تا یکم پیاده برم.راه افتادم.کسرا پسر دوست پدرم بود اقای صالحی واقعا ممنونش بودم که اداره کردن شرکتو به عهده گرفته بود. اگه اون نبود مطمعنن شرکت ورشکست میشد! ولی واقعا موندم که چرا تو شرکت پدرش نموند واومد اینجا قطعا اونجا براش راحتتر وبهتر بود. اما هرچی که هست به نفع منه که میتونم بدون دغدغه این کارا به درسام برسم.
به پارک رسیدم روی یه نیمکت نشستم و به فضای سبز و گلای رنگارنگی که توسط شهر داری کاشته شده بودن نگاه کردم.حدود نیم ساعت نشستم وبعد به تاکسی زنگ زدم.
با تاکسی برگشتم وبعد حساب کردن کرایه وارد عمارت شدم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
رفتم آشپزخونه و یه لیوان برداشتم و از یخچال اب سردو برداشتم وپرش کردم، وهمشو سر کشیدم این چند روز حالم بدتر از قبل شده بود. رفتم اتاقم و لباسامو با یه شلوار راحتی و یه تاپ مشکی عوض کردم.نشستم پشت میز کامپیوترم تا کمی تو سایت کارخونه و شرکت رو نگاه کنم.ولی حس خوابالودی عجیبی بهم غلبه کرد طوری که حتی توان بلند شدن و رفتن تا تختمو نداشتم و همونجا خوابم برد.
...سیاهی و تاریکی مثل قبل. ولی نه این خواب نبود مطمعنم چون که دقیق میدونستم همون جای قبلیم.یاد حرفایی که اینجا بهم گفته شده بود افتادم، که بازم همون صدا شنیده شد.
-داره فرا میرسه، اماده هستی؟
-تو کی هستی؟
-هانا.
-خب، خوشبختم خانم هانا ولی منظورم اینه که هویتت چیه؟
-بانوی جوان عجول نباش.همه چیز به وقتش اشکار میشه نه دیر و نه زود.
-من چرا اینجام؟اصلا،برای چی باید اماده باشم که میگی قبلا هم همینو گفتی؟!
-تو تعادلی. هر حرکت کوچک تو میتونه سرنوشت هزاران موجود زنده رو عوض کنه.
-هه، هزاران؟ من تو زندگی خودم موندم این چرتو پرتارو کجای دلم بزارم خدا!.
-روز تولدت به ویلای شمال برو. اینجا باشی خطرناکه.....
از خواب بیدار شدم ولی تو اتاقم نبودم! من تو بیمارستان بودم!!
در باز شد وسیما باچشمای گریون وارد شد که با دیدنم مات شد وبعد به بیرون دوید.نمیدونستم چرا اینطوری کرد؟ بلند شدمو لباسای خودمو که روی اویز بود رو پوشیدم.شالمو سر میکرد که دوباره در اتاق باز شد و به همراه سیما چند تادکتر و پرستار داخل شدن که اوناهم بادیدنم ماتشون برد این نگاه حس بدی بهم میداد با اخم گفتم:هان؟ادم ندیدین؟چمه که اینطوری نگام میکنین؟!
یکی از دکترا خودشو جمع وجور کرد ولی صداش لرزش داشت.
-خانم راد شما به طور کامل ایست قلبی کرده بودین!
با شنیدن این حرف اول باور نکردم ولی با دیدن اینکه چهره هیچکدوم به کسایی که شوخی کنن نمیخوره خودمم هنگ کردم.مرده بودم؟وبعد زنده شده بودم!با حرف دکتر بهش گوش دادم که گفت:وقتی شمارو رسوندن اینجا حدود 7ساعت بوده که قلبتون از کار افتاده بوده!
از پنجره به بیرون نگاه کردم،خورشید کم کم داشت غروب میکرد.از اتاق زدم بیرون همشون تو شک بودن.رفتم حسابداری وبعد پرداخت حساب برگه ترخیص رو گرفتم که دیدم سیما هم داره باقدمای تند میاد وقتی بهم رسید با نفس نفس گفت:خدارو شکر خانم خدا دوباره بهمون برتون گردوند.
پوزخندی روی لبم شکل گرفت اگه میمردم چه خوب میشد واقعا من که دیگه پدرو مادری ندارم به چی دلم خوش باشه؟
از بدبختیم هم پدرو مادرم هردو تک فرزند بودن. حتی یه خاله ای عمویی .. هیچی..
سرخیابون ماشین گرفتیم و برگشتیم اونقدری اعصابم خورد بود که به محض رسیدن راه اتاقمو در پیش گرفتم.مثل اینکه واقعا باید به یه سفر میرفتم تا بدونم افکارمو سامان ببخشم. با این اوضاع نمیتونستم روی دانشگاه ودرسم تمرکز کنم شروع به جمع کردن لوازم شخصیم شدم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
با بستن چمدون رفتم توی بالکن و به دیوار تکیه دادمو به حیاط نگاه کردم.چقد زیبا بود! همه جا سرسبز،گلای رز قرمز وسفید که باز شده بودن و خودشونو به رخ میکشیدن. به فکر اتفاقی که امروز افتاده بود رفتم.یعنی میتونه ربطی به اون صدا داشته باشه؟اما هیچ توجیح منطقی برام وجود نداره.شنیده بودم که کسانی هستند که بعد مردن زنده شدن اما اتفاقی که برای من افتاد هم یه همچین معجزه ای؟
سر تکون دادمو اومدم تو و خوابیدم.
صبح باصدای الارم گوشی بیدارشدم.ساعت5:00بود.
«شایان»
نفسمو با عصبانیت بیرون دادم. این اختلافات که هر روز داشت بیشتر میشد، تلفات زیادی ازمون گرفته بود. اصلا معلوم نیس کی به کیه! همشون میخواستن خون جاودانو پیدا کنن.البته خودمم کمتر از اونا عمل نمیکردم. این یه سالی که هانا مرده بود همه چیزاینطور بهم ریخته بود. اون مثل مادرمون بود و اینکه همیشه عادلانه برخورد میکرد،باعث شده بود که هممون به حرفاش گوش کنیم.اما الان هر کدوم داریم به نفع خودمون اونیکی رو له میکنیم.
«رها»
امروز تولدم بود. 22 مرداد 85روزی که به دنیا اومدم وشدم یکی یه دونه سوین همتی وحسین راد.
یه کوله برداشتم و یکم خوراکی و یه اب معدنی توش ریختم و با برداشتن یه پتو رفتم سمت جنگل.امشبو تو خونه جنگلی میگذرونم که سه سال پیش سورپرایزم بود.لبخند تلخی زدم.چقد دنیا بیرحم بود!ومن باید میپذیرفتمش ولی یکم کوچیک نبودم؟مگه یه دختر18ساله،اره من امروز شدم18ساله.! هوا داشت تاریک میشد که رسیدم.با کلیدی که داشتم درو باز کردم و رفتم تو.فضای ساده ای که داشت خیلی خوب بود وسایلو گذاشتم داخل وجلوی در اتیش روشن کردم وبرای خودم قهوه درست کردم. برای شام کنسرو لوبیایی که همراهم بود روخوردم وهمونجا کنار اتیش خوابم برد.
«دانای کل»
ساعت از نیمه که گذشت دریچه باز شد و او را به داخل خود کشید و در دریاچه نیلوفر روی سنگ مقدس فرودش اورد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
روحش از بدن خارج شد و وارد دنیای پنج خان شد.محلی که سران چهار موجود بودند.
«رها»
حس سبکی داشتم.با برخورد نسیمی به صورتم چشمامو باز کردم.اسمون صاف صاف بود خواستم بلند شم و برگردم داخل کلبه که بادیدن اطرافم خشک شدم!اینجا کجا بود؟!مثل یک سالن بود که سقف نداشت وهمه جا از تمیزی برق میزد،رنگ دکوراسیون زمینه سفید بود وبرای تزیین از نقره ای براق و طلایی براق استفاده شده بود.دور تا دور جایگاه هایی بودند که مانند صندلی بودند با این تفاوت که معمولی نبودن واز مرمر ساخته شده بودند و بالای هرکدومشون یک سنگ رنگی بود همینطور در حال چرخیدن به دور خودم بودم و اطرافمو تحلیل وتجزیه میکردم،که با شنیدن صدایی کنار گوشم بی حرکت موندم.
-پس جانشین تویی.
حرفی نزدم،که صدای دیگه ای اومد. اینیکی رو میشناختم هانا بود!
-درسته خودشه.
برگشتم به سمت عقب که بادیدن زنی با لباس سفید و چشمانی مشکی با ابروی کشیده ولب وبینی متناسب صورتش و در کنارش زن ومردی با لباس های ابی مواجه شدم.به جایی که نشسته بودن نگاه کردم بالای جایگاه زن ومرد سنگ ابی رنگ بود که میدرخشید.
-اشنات میکنم.
پس هانا زن سفید پوش بود.به زن ومرد ابی پوش اشاره کردو گفت:پرهام و پریا،فرمانروا و ملکه پریان.
به جایگاه دیگه ای که سنگ سرخ در بالاش بود اشاره کردو گفت:سام و هیوا، فرمانروا وملکه خون اشامان.
اینا کی اومدن؟نگاهی به اطراف کردم همشون بودن.با صدای هانا به سمتش چرخیدم که به جایگاه دیگری که سنگش به رنگ سیاه بود اشاره کردو گفت:اکتای و ایاتای، فرمانروا و ملکه گرگینه ها.
وبعد به جایگاهی که سنگش خاکستری بود رو کردو گفت:سام وشراره، فرمانروا و ملکه جادوگران.
و در اخر گفت:و خودم ملکه صلح.
به سنگی که روی جایگاهش بود نگاه کردم.سفید بود.
یک دور به دور خودم چرخیدم وهمشونو از نظر گذروندم،کم کم داشتم از این بازی خسته میشدم برگشتم سمت همون هانا و گفتم:ببین هانا خانم یا هر کی که هستی نمیدونم چه مرضی گرفتم که دارم این خوابای عجیب غریبو میبینم ولی میدونم همشم خواب نیس و داره یه بلایی سرم میاد.پس خواهشا دست از سرم بردار به حد کافی دردسر دارمو حوصله این موشو گربه بازی رو هم ندارم.
صدای زمزمه بقیه بلند شد که با اعتراض شراره بقیه هم شروع کردن.
شراره:هانا، این کسی که داری میگی جانشینته داره همه مارو زیر سوال میبره.
هانا:رها جان تو خواه نا خواه تو این مسیر افتادی نمیتونی جا بزنی.
-چه مسیری دقیقا؟مگه باید چیکار کنم که نباید جا بزنم؟.
-هر کسی که دراینجا میبینی روح هستن،حتی خودت.و الان فقط روح تو در اینجا حضور داره نه جسمت و ما همه زنده نیستیم الا تو ولی هر کدوم از فرمانروایان پسرانشون جانشین و فرمانروا شدن و تو جانشین منی و ملکه صلح.پس باید اختلافاتشونو از بین ببری.دیگه باید برگردی......
«شایان»
به دختر روبرم نگاه کردم چهره بی نقص و اندام ظریف و زیبا.
در اتاق باز شد و هاکان، ایلهان و ماهان وارد شدند ومثل من کنار تخت دونفره که دختر روش بیهوش بود ایستادن.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
"رها"
اروم چشامو باز کردم.که با چهار نفر که بالای سرم ایستاده بودن روبه رو شدم.اولش نمیخواستم اینجا باشم ولی الان چرا که نه!قبل از برگشتنم پدر ومادرمو دیدم اگه با اینجا بودن میتونستم ببینمشون چرا باید میرفتم؟.
نگاهی به اون چهار تا پسر کردم اونا که حرف نزدن پس خودم شروع کردم.
-شماها کی هستین؟
اونی که سیاه پوشیده بود گفت:اینکه ماکی هستیم به تو مربوط نیست ولی تو باید همین الان خودتو کامل معرفی کنی و بگی از کجا اومدی.
تا به حال کسی با این لحن باهام حرف نزده بود!چطور جرعت میکنه که با بقیه همچین رفتاری داشته باشه؟!
-به من مربوط نیس؟پس چرا باید خودمو معرفی کنم.
بعدم سرمو چرخوندم و اداشو در اوردم و گفتم:فک کرده کیه پسره بی شخصیت بیتربیت.
که با صدای خنده یکیشون برگشتم سمتشون همینطور که داشت میخندید گفت:عجب دختر شجاعی تا حالا کسی با هاکان این مدلی حرف نزده بود.
پس این جناب خان اسمش هاکان بود!
-بس کن ایلهان!
با صدای عصبی هاکان همون پسره که اسمشم مثل اینکه ایلهانه ساکت شد وچهره جدی به خودش گرفت و گفت:از دستور شنیدن متنفرم میدونی که!
واخماشو تو هم کشید.لباساشون مثل همون سنگایی که بالای هرکدوم از جایگاه ها دیده بودم پس فکر کنم اون سیاه پوش که هاکانه فرمانروای گرگینه ها باشه و ایلهان فرمانروای پریان.داشتم همینطوری فکر میکردم که با صدای داد رشته افکارم پاره شد بهشون نگاه کردم که داشتن بگو مگو میکردن اونی که لباسش ترکیبی از سیاه و شنل قرمز بود گفت:حوصله جنگ تو اینجا روندارم اگه میخواین جنگ راه بندازین بیرون!
اونی که لباس نقره ای پوشیده بود پوزخندی زد وگفت:چه بد شد که شایان خان فرمانروای سرزمین خوناشامان از یه دعوا هم میترسه.
به وضوح خشمو تو چهره همشون میدیدم.
شایان:ماهان فقط یه کلمه دیگه یه کلمه دیگه چرت بگی عواقب خوشی برات نخواهد داشت.
همینطور داشتن ادامه میدادن که گفتم:بس کنین دیگه انگار چند تا بچه رو کنار هم جمع کردی دارن سر اسباب بازی دعوا میکنن.
حالا همه نگاها به من بود اصلا معلوم نبود چه حالی دارن چون چهرشون هیچیو نشون نمیداد.شایان به سمتم اومد تو یه لحظه از یقم گرفت و مجبورم کرد بایستم.
شایان:چرا از اول متوجه لباست نشدم؟از کجا اوردیش؟هان؟
هان اخرو جوری دادزد که گوشم سوت کشید منم مثل خودش با داد گفتم:مرتیکه بیشعور دستتو بکش بعدشم مگه لباسام چشونه؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
خودمم با نگاه کردن به لباسام جا خوردم.یه لباس بلند وپف دار سفید که با جواهرات و روبان های رنگی خاص به رنگ های قرمز،سیاه،ابی،نقره ای تزیین شده بود.درست مثل این لباسایی بود که تو بچگی تو کارتونای پرنسسی میدیدم حتی خیلی بهتر و خوشگل تر از اون!
حالا شایان با فاصله یک قدم ازم دست به سینه ایستاده بود و نگام میکرد.با صدای ماهان به سمتش برگشتیم.
-من..من نمیتونم به ذهنش نفوذ کنم!
برگشتن سمتم وبا نگاهی جستوجوگرانه زل زدن بهم. هاکان گفت:ببین دخترجون یا همین حالا میگی کی هستی واز کدوم جهنم دره اومدی یا هم ما فرض میکنیم از طرف شیاطینی و اعدامت میکنیم حالا انتخاب با خودته.
-شیاطین؟اونا دیگه کین؟
ایلهان:داره زرنگ بازی در میاره ها مثلا که نمیدونه.فکر کردی باور میکنیم؟
میخواست ادامه بده که نسیم خنکی وزید تعجب کردم چون مستقیم داخل اتاق شده بود اونم از در!
با چیزی که جلوم شکل گرفت به طور کامل هنگ کردم!یه چیزی شبیه یه ادم بود یه دختر!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:
بالا پایین