روحش از بدن خارج شد و وارد دنیای پنج خان شد.محلی که سران چهار موجود بودند.
«رها»
حس سبکی داشتم.با برخورد نسیمی به صورتم چشمامو باز کردم.اسمون صاف صاف بود خواستم بلند شم و برگردم داخل کلبه که بادیدن اطرافم خشک شدم!اینجا کجا بود؟!مثل یک سالن بود که سقف نداشت وهمه جا از تمیزی برق میزد،رنگ دکوراسیون زمینه سفید بود وبرای تزیین از نقره ای براق و طلایی براق استفاده شده بود.دور تا دور جایگاه هایی بودند که مانند صندلی بودند با این تفاوت که معمولی نبودن واز مرمر ساخته شده بودند و بالای هرکدومشون یک سنگ رنگی بود همینطور در حال چرخیدن به دور خودم بودم و اطرافمو تحلیل وتجزیه میکردم،که با شنیدن صدایی کنار گوشم بی حرکت موندم.
-پس جانشین تویی.
حرفی نزدم،که صدای دیگه ای اومد. اینیکی رو میشناختم هانا بود!
-درسته خودشه.
برگشتم به سمت عقب که بادیدن زنی با لباس سفید و چشمانی مشکی با ابروی کشیده ولب وبینی متناسب صورتش و در کنارش زن ومردی با لباس های ابی مواجه شدم.به جایی که نشسته بودن نگاه کردم بالای جایگاه زن ومرد سنگ ابی رنگ بود که میدرخشید.
-اشنات میکنم.
پس هانا زن سفید پوش بود.به زن ومرد ابی پوش اشاره کردو گفت:پرهام و پریا،فرمانروا و ملکه پریان.
به جایگاه دیگه ای که سنگ سرخ در بالاش بود اشاره کردو گفت:سام و هیوا، فرمانروا وملکه خون اشامان.
اینا کی اومدن؟نگاهی به اطراف کردم همشون بودن.با صدای هانا به سمتش چرخیدم که به جایگاه دیگری که سنگش به رنگ سیاه بود اشاره کردو گفت:اکتای و ایاتای، فرمانروا و ملکه گرگینه ها.
وبعد به جایگاهی که سنگش خاکستری بود رو کردو گفت:سام وشراره، فرمانروا و ملکه جادوگران.
و در اخر گفت:و خودم ملکه صلح.
به سنگی که روی جایگاهش بود نگاه کردم.سفید بود.
یک دور به دور خودم چرخیدم وهمشونو از نظر گذروندم،کم کم داشتم از این بازی خسته میشدم برگشتم سمت همون هانا و گفتم:ببین هانا خانم یا هر کی که هستی نمیدونم چه مرضی گرفتم که دارم این خوابای عجیب غریبو میبینم ولی میدونم همشم خواب نیس و داره یه بلایی سرم میاد.پس خواهشا دست از سرم بردار به حد کافی دردسر دارمو حوصله این موشو گربه بازی رو هم ندارم.
صدای زمزمه بقیه بلند شد که با اعتراض شراره بقیه هم شروع کردن.
شراره:هانا، این کسی که داری میگی جانشینته داره همه مارو زیر سوال میبره.
هانا:رها جان تو خواه نا خواه تو این مسیر افتادی نمیتونی جا بزنی.
-چه مسیری دقیقا؟مگه باید چیکار کنم که نباید جا بزنم؟.
-هر کسی که دراینجا میبینی روح هستن،حتی خودت.و الان فقط روح تو در اینجا حضور داره نه جسمت و ما همه زنده نیستیم الا تو ولی هر کدوم از فرمانروایان پسرانشون جانشین و فرمانروا شدن و تو جانشین منی و ملکه صلح.پس باید اختلافاتشونو از بین ببری.دیگه باید برگردی......
«شایان»
به دختر روبرم نگاه کردم چهره بی نقص و اندام ظریف و زیبا.
در اتاق باز شد و هاکان، ایلهان و ماهان وارد شدند ومثل من کنار تخت دونفره که دختر روش بیهوش بود ایستادن.
انجمن رمان
دانلود رمان
تایپ رمان