• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
اما برای اصیل ها فرق میکنه، حرف زدنی که میگی برای این دسته هستش البته اونا حرف های مارو میفهمن، و تو قراره زبون اونا رو یاد بگیری، و این میشه راه ارتباطی بین تو و اونا.
رها: پس روی اصیل ها نمیتونم از هیپنوتیزم استفاده کنم؟
هاکان: میتونی ولی فرقشون اینه که بیشتر از یه تعداد معین تحت کنترلت در نمیان، اما برای وحشی ها هرچقدر هم باشن کارسازه.
رها: خب از کجا اصن باید بفهمم که کدوم وحشیه کدوم اصیل؟ اصن چرا بعضیا اصیلن بعضیا وحشی؟
هاکان: در واقع نسل اجدادی من از اصیل ها بوده که طی گذشت زمان و برخی تغییراتی که زیاد هم ریشه اش معلوم نیس چیه، از گرگ های اصیل تبدیل به گرگینه ها شدیم.
برگشت سمتم و پرسید: مثلا چه تغییراتی؟
هاکان: از نظر ژنتیک و DNA.
با لحنی که انگار با خودشه گفت: فک نکنم که اون زمان انسان ها با علم ژنتیک شناسی و DNA اشنا بوده باشن و...
حرفشو نصفه کاره ول کرد میتونستم حدس بزنم چیزی که میخواست بگه چقدر از شان ما دوره ناخواسته قیافم تو هم رفت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
برگشت سمتم و گفت: خب نگفتی چرا بعضیاشون اصیلن بقیه نه؟
هاکان: در اصل کار های طبیعت بر اساس نظم و قانون سفت و سخت خودشه.
ناخواسته پوزخندی روی لبم شکل گرفت، ادامه دادم: مثل دنیای بی قید و بند انسان ها نیس که حرص و طمعشون تمومی نداره، زنجیره حیاتی حیوانات و گیاهان و انسان ها بهم مرتبطن به شرطی که تعادل رعایت بشه امکان زندگی صلح امیز کنار هم وجود داره، حیوانات هم ابتدا اصیل بودن، اما با شروع کشتار بی رویه شون قطع بیش از اندازه درختا و تخریب محل زندگیاشون از هم جدا افتادن و طی زمان وحشی شدن، البته هنوز هم میشه گفت احساسات دارن.
نگاهی بهش انداختم غرق فکر بود،فعلا کافیه نکات جزعی رو بعدا یاداور میشم، حواسمو به جاده دادم و فکرمو ازاد کردم.
"رها"
حرفای هاکان یه حس عجیب بهم داد نه خوب بود نه بد، نمیدونستم این که میگه تقصیر ادماس یا نه، خب بالاخره این ذات بشره بدون استثنا هم همه ادمارو شامل میشه( سوتفاهم نشه منظور شامل ائمه معصومین نمیشه.) بیخیال این موضوع شم بهتره، اطراف جاده تقریبا سرسبز بود نمیدونم چرا ولی هرطور حساب میکردم اینجا کپی زمین بود، هرچند نمیدونم شاید هم اینجا یه بُعد از یه زمان دیگه ی زمینه. بعد از مدتی بسی طولانی بالاخره ماشین وایساد و هاکان پیاده شد،انگار ورودیه جنگل بود، جنگل ها اصن یه چی میگم یه چی میشنوین، هر بخت برگشته ای بره این تو فقط باید نام و خاطرشو گرامیداشت. درختا تو هم پیچیده بودن فقط یه جا حدودا 4در3 خالی بود، پیاده شدم هاکان کنار همون جای خالی منتظرم بود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
پیاده شدمو رفتم کنارش، با اینکه بنظر میرسید اونجا برای عبور خطرناک نیس، در اصل مثل یه چیزی محافظت میشد هاله ای قوی که حدسم بر این بود که جادوعه. هاکان نگاهی بهم انداختو روشو برگردوند و گفت: میدونم حسش کردی درسته اینجا با جادو محافظت میشه.
جلو رفت و دستشو تو شاخو برگا فرو کرد و مانعی شفاف مثل حبابی باز شد به جایی که دستشو گذاشته بود نگاه کردمو گفتم: اونجا،، جایی که دستتو گذاشتی هویت تو رو تایید کرد؟
هاکان: درسته، اگه هرکسی بتونه وارد بشه که نیازی به حفاظت نداره.
نگاهی بهم انداختو گفت: مگه نه؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Narges.sh

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
پشت سر هاکان رفتم با کنار رفتنش از منظره ی که جلوم بود چشمام قفل شد مغزم داشت برای بیانش کلماتو جستجو میکرد، اما هیچکدوم صلاحیتشو نداشتن.!
"ماهان"
کتابو بستمو و به صندلی تکیه دادم میتونستم گرفتگی کمر و پاهای بیچارمو حس کنم، اما خب برای هیچ، یعنی تا الان. چشمامو بستمو فکرمو به اتفاقات دیشب دادم، برای چندمین بار، از هاله قوی که از ورودشون دورش بود تا بی حرکت موندن لحظه ای شایان، از غش کردنش و....
چرا نمیتونستم بفهمم؟ رها،، رها، تو کی هستی؟ چی هستی؟ چرا اینقدر همه چیز دربارت ناقص و مبهمه؟ اون از خوانوادت این از خودت،کلافگی که گریبانگیرم شده بود از جا بلند شدم،شروع کردم به راه رفتن کنار قفسه ها، نمیدونم چقدر بود که داشتم بیخود و بیجهت قدم میزدم، برای امروز کافیه بقیش بمونه برا بعد چرخیدم و راه افتادم،، اما، با دیدن کتابی که اون گوشه بود کمی بیرون کشیده شده بود سمتش تغییر جهت دادم، حلوی قفسه وایسادم، انگار قبل من کسی داشته میخوندتش ولی موقع گذاشتنش سرجاش، همینطوری بیخیال شده. کتابو برداشتم عنوان"الهه عشق" با خط طلایی توجهو به خودش جلب میکرد بازش کردمو ورق زدمش، با جمله ای که تو صفحه53 سطر سوم دیدم خیره بهش شدم، اما درواقع فکرم پیش رها رفت.
با صدای در بخودم اومدم و بله ای گفتم، نگین داخل شد و گفت: چی اینقدر مهمه؟ از دیشب چشم روهم نذاشتی، امروزم که تموم شد الان شبه، حداقل غذاتو بخور.
ماهان: نگین من الان کار دارم میبینی که، حتما هم مهمه، میتونی بری.
صدای بسته شدن در نشون از رفتنش بود و آرامش دوباره برای من، حواسمو به بقیه کتاب دادم. عجیب بود اما تنها توضیح من براش همین بود، این موضوع داشت بیشتر و بیشتر پیچیده میشد، رها چطور الهه عشق بود؟ از زمان اخرین الهه عشق اونقدری میگذره که حالا بیشتر بعنوان افسانه ازش یاد میشه، پس چطوری این دختر الهه بود؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
"رها"
به معنای واقعی کلمه بهشت بود! نمیدونم چقد خشک شده محو شده بودم که با تکون دادن دست هاکان و صداکردنش بخودم اومدم، انقد ضایع بازی دراوردم که الان حتما با خودش بهم میگه دیونه ندید بدید، دنبالش راه افتادم بعد طی مسیری به ویلایی چوبی رسیدیم اندازه تقریبا متوسطی داشت با حصار های یک متری احاطه شده بود، هاکان در هارو باز کرد و اول رفت تو. فضای ویلا خیلی خوب بود، اونقدری که باید برای پادشاه مجلل نبود اما فضای گرم و صمیمی بنظر میرسید.
هاکان: طبقه بالا دست راست اتاق دومی برای توعه، برو و استراحت کن.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

..𝐌𝐀𝐍𝐀..

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
2
 
ارسالات
3
پسندها
1
دست‌آوردها
3
مدال‌ها
1
قشنگ بود
پارت بعدی و کی میزاری
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
قشنگ بود
پارت بعدی و کی میزاری
ممنون از نگاه زیباتون 🌺
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
باشه ای گفتمو به همون اتاقی که گفته بود رفتم، در کل 6تا اتاق بودن که اتاق من از قضا مقابل اتاق هاکان بود، رنگ سفید و یاسی تقریبا تو همه چیز استفاده شده بود، بدک نبود حس ارامش بخشی داشت و اعصابو اروم میکرد، با فکر دعوت خودم به یه حموم اب گرم لبخندی زدم و دری سفیدی که مطمعنا سرویس بودو باز کردمو داخل شدم.
"ارسان"
نگاهی به بیرون انداختم، مثل همیشه همه چی طبق روال بدون نقصی! و روند تکراری هر روز من. با صدای در نگاه از بیرون گرفتم و بله ای گفتم در باز شد و دینا اومد داخل لبخندی که از لبش کنار نمیرفت و چهره ارومش مثل همیشه بود.
دینا: انقدر به خودت فشار نیار یه وقتیم برای خودت خالی کن، من که تا حالا ندیدم دست و حسابی کارایی که فقط خودت دوس داری رو بکنی.
ارسان: بیخیال دینا، خودت که بهتر میدونی من رسیدگی به این امور رو مهمتر از هرچیزی میدونم.
دینا: خبرایی که درمورد ملکه صلحه شنیدی؟دربارش کنجکاو نیستی؟
ارسان: چیز مهمی نیست به سرزمین فرشتگانم اسیبی نرسونده پس مهم نیس.
سری تکون داد و روی مبلای راحتی نشست و به یه نقطه نامعلوم خیره شد، چند روز بود خیلی کم حرف شده بود شاید اگه جادوگر بودم میتونستم ذهنشو بخونم، فکرم رفت سمت حرفی که درباره ملکه صلح زد فقط توی چند روز اخبار حضور ملکه مرموز حتی توی سرزمین های شیاطین و فرشتگان هم پیچیده بود. بانویی مرموز با هویت ملکه صلح و حضور جنجال برانگیزش در مراسم مصالحه سرزمین های چهارگانه! از روبندی که استفاده کرده بود تا دوبار ترک مجلس توسط هر چهار پادشاه همراه ملکه.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: haniehmaa

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
بنظر جالب میومد، اما فرقی به حال من نداشت. چشم از گل های رز که تو گلدون رو میز بود گرفتم و حواسمو به برگه های زیر دستم دادم و رو کارم تمرکز کردم.
"هاکان"
روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم، خودمم تو کارم مونده بودم! واقعا چه مرگم شده بود؟ اینقدر از اینکه من با جنس مخالف نمیسازم رو به خودم تلقین کرده بودم که الان نمیتونستم چمه؟! شاید قدرت جادوگری خانم گل کرده و طلسمم کرده به خودش؟ یا شاید از قدرت پری بودنش استفاده کرده و ذهنمو به کنترل خودش در اورده، حداقل هیچ از خودم انتظار نداشتم اینقدر زود وا بدم، خوبه اتفاق همچین جالب و رمانتیکی هم بینمون نیافتاده.
چرخیدم و چشمامو بستم و تمام سعیمو کردم تا فقط برای یه مدت کوتاه از درگیری های تو سرم فاصله بگیرم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
با سروصدایی که از پایین شنیده میشد بیدار شدم، احساس بی حالی داشتم، بلند شدم و رفتم پایین رها تو اشپزخونه بود و سخت مشغول طوری که متوجه حضورم نشد به دیوار تکیه دادم و به اویی که مشغول خورد کردن سبزیجات سالاد و سرخ کردن بود خیره شدم، ماهرانه از چاقو استفاده میکرد، میشد گفت به هنرهای رزمی که قطعا در اینده یاد میگرفت شروع تقریبا خوبی بود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین