• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
بلند شدمو رو به سودا گفتم:میخوام درباره اینجا بدونم از جزعیات تا کلیات.
سودا: بانو شما که خودتون ملکه صلح هستین چطور چیزی درباره اینجا نمیدونینن؟
_من یه شبه اومدم اینجا و بعد ماجرایی اومدم به این قصر و از همه چیز اینو میدونم که از قرار معلوم اینجا سرزمین گرگینه هاست.
سودا:جسارت منو ببخشید بانو،پس من توضیح میدم،اینجا همونطور که خودتون گفتین سرزمین گرگینه هاست و فرمانروا و ملکه ی قبلی اینجا جناب اکتای و بانو ایاتای مرحوم هستن،و پسرشون هم که فرمانروای فعلی عالیجناب هاکان هستن،حدودا چند صد سالی میشه که تمام فرمانروا ها و ملکه ها به طرز عجیبی و در یک روز از دنیا رفتن! همه سرزمین ها دچار اشوب و هرج و مرج شده بودن تو این اوضاع ملکه صلح تونست اشفتگی رو اروم کنه و اوضاع رو ثابت کنه.در چهار روز مختلف که هر کدوم بر اساس صلاح دید ملکه انتخاب شده بودن تاجگذاری ولیعهد ها که درحال حاضر فرمانروا هستن زیر نظارت خود ملکه هانا انجام شد.فرمانرواهای هر چهار سرزمین به دستورات ملکه هانا احترام میگذاشتند و پیروی میکردند اما دو سرزمین فرشتگان و شیاطین ایشونو قبول نکردند و گفتند نمیتونن با این قوانین کنار بیان به خاطر همین الیان به دوقسمت تقسیم شد،خوبی ماجرا اینجاست که قدرت های سرزمین ها تقریبا میشه گفت همه باهم براربرن و به خاطر همینه که هنوز هیچکدومشون نابود نشدن چون اگه سرزمینی به سرزمین دیگه ای حمله کنه علاوه بر اینکه خودش نابود میشه به بقیه هم فرصت سو استفاده میده.
از سنگفرش هایی که محوطه جلو رو پوشونده بود گذشتیم و روی چمن ها نشستم و به سرگذشت این دنیا فکر کردم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
خیره شدم به چمن های سبز،فکرم هزارجا درگردش بود به دنبال جواب برای سوالایی گیج کننده که تو سرم بود،اخرش که چی؟یعنی من الکی الکی ملکه شدم؟
اما نه!مطمعنا اگه ملکه شدن اینقد راحت بود خیلی وقت پیش هزاران نفر ادعای ملکه بودن میکردن چیزی هس که من هنوز ازش بیخبرم.
با صدای سودا به خودم اومدم؛
-بانو بهتر نیست برگردیم داخل؟
سری تکون دادمو بلند شدم و راه افتادیم به سمت داخل. تو در ورودی با صدایی اشنا متوقف شدمو چرخیدم سمتش
ایلهان-اینجا چطوره؟
خطاب به سودا گفتم: توبرو تو منم میام.
لبخندمضحکی زدمو گفتم:عالی!اصلا مگه بهتر ازاینم داریم؟یهو از خواب بیدارشی و ببینی کسایی دورتن که میگن کلا انسان نیستن هرکی ندونه فک میکنه دیونه شدم.
-چه دل پری داری! وقت داری باهام بیای جایی؟
من که اینجا کاری نداشتم داخلم مجبوربودم به درو دیوار زل بزنم و هزار جور فکر بکنم،سری به نشونه تایید تکون دادم و اون جلوتر از من راه افتاد،ماشاالله همشون هم ماشینای ست داشتن سوار لامبورگینی قرمزش شدیم و راه افتاد یه ربع نشده بود که رسیدیم به محوطه ای با فضای سیاه که با توده های رنگی که انگار سیاه چاله های فضایی بودن ولی خیلی کوچیکتراز اون.و ما وارد توده ابی رنگ شدیم.بعد چند ثانیه سیاهی مطلق کنار ساحل بودیم.ساحلی رویایی و قصری که کنارش بود.پیاده شدیم.منتظر به ایلهان نگاه کردم.
ایلهان-بریم داخل دریا.
شنا بلد بودم ولی وقتی میتونستیم راحت تو خشکی وایسم چه احتیاجی بود بریم داخل اب؟
ایلهان که دید من نه حرفی میزنم نه کاری انجام میدم خودش به سمت اب راه افتاد،منم تردیدو دودلی مو کنار گذاشتم و همراهش وارد اب شدیم تا زانو رفته بودیم که یه دفعه ایلهان برگشت سمتم و دستمو محکم گرفت و با سرعت کشید!من که کلا از کارش شوکه بودم دنبالش کشیده شدم تا به خودم بیام و دستمو از دستش بکشم بیرون زیر پامون خالی شد و فرو رفتیم تو اب میخواستم بیام بیرون که نذاشت!
واقعا داشت چیکار میکرد؟مگه باهام دشمنی داشت؟
ایلهان-تقلا کردنو تموم کن.
برگشتم سمتش و گفتم:مگه نمیبینی دارم خفه میشم من که مثل تو پری دریایی نیستم!
خودم با این حرفام از شدت تعجب دستمو گذاشتم رو دهنم و به خودم نگاه کردم، من غرق نشده بودم!میتونستم حرف بزنم!به ایلهان که داشت میخندید نگاه کردم مثل پری ها نصفه ادم و نصفه ماهی بود انگار!
ایلهان که متوجه تعجب من شد به خودم اشاره کرد با نگاه کردن به خودم خشک شدم منم دقیقا همونطوری بودم!!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
دمی نقره ای که چند تا از باله هاش طلایی و بقیش بازم نقره ای بود!
اینهمه تغییر، اینهمه اتفاق های عجیب و غریب عادی بود؟ نه! نبود، چطور باید هضمش کنم خدا داند!
برگشتم سمت ایلهان و گفتم: این یعنی چی؟ چرا من مثل یه پری دریایی شدم؟
ایلهان_هنوز خیلی چیزا هس که از اینم برات عجیب غریب تره، چیزی که میخواستم نشونت بدم و دیدی، برگردیم ساحل.
شنا کردیم تا ساحل، ایلهان برگشت سمتم و گفت: خب حالا خوب حواستو جمع کن و پاهاتو تصور کن.
تمرکزکردم و پاهای خودمو تصور کردم.
وقتی به باله ای داشتم نگاه کردم. پاهامو دیدم که مثل اولش شده و خبری از دمی که تا چند لحظه پیش داشتم نبود.
روی شن های نرم نشستیم و خیره شدیم به دریا که ایلهان گفت: میدونم اگه اینارو من بهت نگم بالاخره میفهمی ولی شاید اونموقع دیگه دیر شده باشه پس خودم میخوام همه چیو بهت بگم.
برگشتم سمتش و فقط نگاهش کردم که ادامه داد؛: به جز انسانها شش قلمرو دیگه وجود داره که انسانها فکر میکنن فقط افسانه و خیاله ولی حقیقت چیز دیگه ایه و انسانها فقط یکی از هفت تاشون هستن، میدونم که هانا برات گفته که بقیه قلمرو ها چی هستن، پس از این میگذرم، سالها پیش شایع شد که یاقوت قلب پیدا شده و در قصر وحشت مخفی شده اونموقع ماها بچه بودیم پدرو مادرامون با خودشون فکر کردن که اگه سرزمین دیگه ای پیداش کنه چه سرنوشتی در انتظارشون خواهد بود! همشون باهم برای پیدا کردنش تلاش میکردند اما قصر وحشت حتی اسمشم ترسناکه جنگلی که دورشه بقدری خوفناکه که هیچ کسی زنده ازش بیرون نیومده! اما اونا دست بردار نبودن و ازش دست نکشیدن وقتی فهمیدن فرمانروا و ملکه سرزمین شیاطین پیش قدم شدن و خطر ورود به جنگلو پذیرفتن بقیه هم بادیدن این وضع عقب نکشیدن و اونا هم وارد شدن هانا اونموقع تو تنهایی و انزوا زندگی میکرد وقتی این خبر به گوشش رسید اومد ولی دیگه دیر بود! اون میدونست که اونا دیگه برنمیگردن بعد از تاجگذراریای ماها اونم با کور سوی امید که شاید هنوز کسی ازشون زنده باشه داخل شد ولی از اونم خبری نشد اوضاع روز به بدتر میشد ماهم با اینکه به روی هم نمیاوردیم ولی مخفیانه دنبالش بودیم تا یه سال که تو نمیدونم چجوری از اینجا سر دراوردی و معلوم شد ملکه صلحی
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
پرسیدم: مگه این یاقوت قلب که میگی چیه؟
ایلهان: تو 149سالی که زندم ندیدمش.
-149سال؟؟!!!واقعا؟
ایلهانخندیدو گفت:اره، ولی طبق چیزی که افسانه ها میگن مهرگان اولین فرمانروای صلح که تونست کل سرزمین الیان رو متحد کنه عنصر قدرت های هر شش سرزمین رو داخل یاقوت قلب مهر و موم کرده، ولی فقط کسی که خون جاودان داخل رگ هاش در جریانه و شایستشه میتونه بدستش بیاره.
لبخند تلخی زدمو گفتم: اسم پدربزرگ من هم مهرگان بود!
ایلهان: واقعا؟
-اره.
ایلهان:نمیدونم چرا ولی حس میکنم موضوع به همین سادگیا نیس.
بیخیال شونه بالا انداختم و به دریا خیره شدم خورشید کم کم داشت غروب میکرد زمان چه سریع گذشت!
ایلهان: و آخرین نکته تو قدرت های هر چهارتامونو داری!
-خب؟
ایلهان: تعجب نکردی؟!
-اینروزا اینقدر چیزای غیر ممکن دیدم که دیگه برام عادی شده اینم یکی مثل همونا.
خندید و گفت: میدونی تو خیلی خاصی! شبیه هیچکدوم از دخترایی که دور و اطرافمن نیستی!
نگاهش کردم و گفتم: میدونم. دیروقته بهتره من دیگه برگردم.
ایلهان: اوه! راست میگی، پاشو برسونمت.
سری تکون دادمو بلند شدم و همراه هم به سمت ماشین راه افتادیم.
ایلهان: بیصبرانه منتظرم که مهمون قصر من بشی!
به ماشین رسیدیم درحین باز کردنش رو بهش گفتم: قرارنیس تا اخر عمرم اینجا باشم که داری برنامه میریزی.
نشستیم و ایلهان راه افتاد که ایلهان گفت: تو غیر قابل پیشبینی هستی همه رفتارات حرکاتت و حتی طرز حرف زدنت ادمو کنجکاو میکنه که بیشتر دربارت بدونه، اگه امکانش هست میخوام که باهم دوست باشیم.
-از چه نوع؟
ایلهان: سوتفاهم نشه منظورم دوستی معمولی همین. قبول میکنی؟
-اره مشکلی نیس.
رسیدیم به همونجایی که یه چیزی مثل دریچه بود و بازهم واردش شدیم، میدونستم که برگشتم به سرزمین گرگینه ها جلوی دروازه قصر وایساد که پیاده شدم و خودشم پیاده شد که گفتم: ممنون دیگه بقیشو خودم میتونم برم.
ایلهان با ته خنده گفت: بهتره باهات بیام هاکان زیادی اروم نیس یهو دیدی بلایی سرت اورد.
سری به معنای تاسف تکون دادمو باهم از سرباز های جلوی دروازه رد شدیم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
«هاکان»
خودمم از خودم دیگه سر در نمیارم. اما هرچیزی به جز اونی که نباید، میشه یجورایی باهاش کنار اومد. انقدر داخل اتاق اینطرف اونطرف رفتم که کم کم سر خودم داره گیج میره کجا میتونن رفته باشن؟
اصلا من چرا باید نگرانش بشم؟ اما نه اون ملکه صلحه و الان برای یه مدت مسئولیتش با منه، اره همینه، و گرنه چه لزومی داره من نگران اون دختره زبون درازشم؟ نگاهی به بیرون از پنجره انداختم خورشید کم کم داشت غروب میکرد.
با صدای تق تق در بله ای گفتم که ایلهان وارد شد و پشت سرشم رها.
«رها»
هاکان مثل میرغضبا داشت نگاهمون میکرد انگار که تخمین میزنه از کدوم گوشه گردنمون واسه زدن شروع کنه. ایلهان برخلاف 5دقیقه پیش خیلی جدی شروع کرد و گفت: برای موضوعی از سرزمین گرگینه ها بیرون رفتیم.
هاکان: فکر میکنی این توضیحت کارتونو توجیح میکنه؟
ایلهان یه تای ابروشو بالا انداخت و با پوزخند گفت: مگه چیکار کردیم؟! از اون گذشته جوری حرف میزنی انگار تو پدرمونی و ما هم بچه ایمو باید جواب پس بدیم!
هاکان: نه اتفاقا من از خدامه که همچین دردسری تو قصرم نداشته باشم و با خیال اسوده بتونم به کارام برسم ولی فعلا مسئولیش با منه، هروقت وارد قصرت شد هر غلطی خواستین میتونین بکنین.
ایلهان: پاتو از گیلیمت دراز تر نکن هاکان که بد میبینی.
اوضاع همینجوری داشت بد و بدتر میشد از نگاه به چشمای هردو تاشون میشد فهمید چقدر عصبانین و هر لحظه امکان تیکه پاره کردن همو دارن. تو یه لحظه هاکان درست جلو چشمون تغییر کرد! بعد چند ثانیه گرگی به سیاهی شب جلومون بود که از عصبانیت داشت نفس نفس میزد همین که خواستن حمله کنن سمت همدیگه زود رفتم وسط هردوشون هر لحظه انتظار داشتم که بزنن منو خورد و خمیر کنن که دیدم ایلهان مشتشو فشردو از اتاق خارج شد. و حالا من مونده بودمو گرگی که تو نگاهش طوفانی بود که ویران کننده بود، خیره شدم تو چشماش و تا حد امکان سعی کردم حرف نزنم چون حرف زدن الان مثل نفت پاشیدن رو اتیش بود. کم کم نگاهش اروم شد و به شکل انسانیش برگشت، روشو برگردوند و با صدایی خش دار گفت: برو بیرون.
بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدمو راه اتاق خودمو در پیش گرفتم با ورود به راهرو سودا رو دیدم که نشسته بود و سرشو رو پاهاش گذاشته بود کنارش که رسیدم نشستم و گفتم: سودا؟ چیزی شده؟
انقدر سریع سرشو بلند کرد که فکر کردم الانه که گردنش بشکنه!
سودا: بانو بالاخره برگشتید؟!
-تو داری گریه میکنی؟
سودا: بانو چرا رفتید اگه بلایی سرتون میومد من باید چیکار میکردم؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
-خیله خب بسه دیگه گریه نکن.
بازوشو. گرفتمو کمک کردم بلند شه، درو باز کردمو رفتیم داخل و رو تخت نشستیم بعد چند دقیقه که اروم شد سرشو بلند کردو گفت: بانو کارتون خیلی ترسوندمون اگه خدایی نکرده بلایی سرتون میومد چطور باید جوابگو میشدم؟
چیزی نگفتم یجورایی حق باهاش بود. با تکون خوردن تخت نگاه به سودایی کردم که بلند شده با کمی مکث گفت: اگه کاری ندارین من مرخص بشم.
سری تکون دادمو اون رفت. بعد از بسته شدن در رو تخت دراز شدم و به سقف سفید خیره شدم.
"ماهان"
رو به مهریار کردمو گفتم: به سرزمین های شیاطین و فرشته ها خبر بده ملکه صلح بیدار شده، به بقیه هم بگو که فردا باید برای جلسه حاضر شیم.
مهریار چشمی گفت و با یه با اجازه از اتاق خارج شد. از جام بلند شدمو از پنجره های تمام شیشه بیرون از قصرو از نظرگذروندم و زیر لب زمزمه کردم تیکه اخر پازل هم پیدا شد.
از کمد لباسا حوله رو برداشتم و به سمت حموم راه افتادم، اب داغو باز کردم تو وان و کمی شیر اب سردو باز کردم تا وان پرشه لباسامو ازتنم کندم و داخل اب گرم فرو رفتم انگار قرار بود بالاخره این کشمکش ها و درگیری ها تموم بشه و ارامش به الیان برگرده، سرمو به دیواره وان تکیه زدمو دستامو هم کناره هاش گذاشتمو چشمامو بستم تا گرمی اب روح خستمو نوازش کنه.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
با تقه ای که به در خورد از خلسه در اومدم. از وان بیرون اومدم، که صدای مهریار اومد که گفت: عالیجناب طبق خواستتون پیام هارو ارسال کردم، فردا ساعت 10در قلعه صلح دیدار خواهید کرد.
_فهمیدم میتونی بری.
زیر دوش ایستادم و پنج دقیقه ای از حموم اومدم بیرون. با حوله کوچیک مشغول خشک کردن موام شدم و در کمدو باز کردم و یه شلوار ورزشی مشکی و تیشرت طوسی برداشتم و تن زدم. حوله رو رو تخت انداختم و پشت میز کارم نشستم و لپ تابمو باز کردم با دیدن ایمیلی که از طرف تیام رسیده بود لبخند کجی روی لبم نقش بست که بی شباهت به پوزخند هم نبود! ایمیلو باز کردم و مشغول خوندنش شدم از0تا100زندگیش بود بدون جا انداختن نقطه ای، از قرار معلوم با خانوم دکتر کوچولو سرو کار داشتیم پدرش حسین راد و مادرش سوین همتی رو تو تصادف از دست داده بود شرکت پدرشو به کسرا پسر امیدصالحی دوست خانوادگیشون سپرده بود پدر بزرگ مادریش حجت خان حدود10سال پیش فوت شده بود و مادر بزرگ مادریش گلنارهنوز زنده بود، پدربزرگ پدریش مهرگان در دو سالگی رها ناپدید شده بود!
با خوندن جمله اخر خون تو رگام یخ زده بود و قصد سانتی جابه جایی رو نداشت! یعنی امکان داشت رها نوه مهرگان کبیر باشه؟
یعنی اون.... اون وارث یاقوت قلبه؟
هزارجور فکر مختلف با همین چند کلمه ای که خوندم به سرم هجوم اورده بودن و داشتن کلافم میکردن، از جام بلند شدمو پرده های سلطنتی رو کنار زدم و در تمام شیشه ریلی بالکنو باز کردم و رفتم بیرون باد خنکی میوزید و موهای نمم رو به بازی گرفته بود هر حدس و احتمالی رو میشد داد که اینده چجوری خواهد شد اگه این دختر برعکس پدر بزرگش دنبال قدرت باشه چی؟ یا اصلا شاید خون جاودان تو رگاش نباشه! کسی چه میدونه؟
"هاکان"
ایمیل ماهان که ازمون دعوت کرده بود به قلعه صلح بریم نشون میداد که کم کم باید از این دختر سر دربیاریم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
حسی خوب همراه نگرانی داشتم که نمیدونم از کجا سرچشمه گرفته بود اما هر چی بود نمیتونستم خودمو از فکرش خلاص کنم.
"دانای کل"
روز موعود فرا رسیده بود و خورشید از پس کوها شروع روز را در گوش زمین زمزمه کرد، خبر پیدا شدن کسی که گفته میشد ملکه صلحه اما کسی مطمئن نبود در تمام چهار قلمرو پیچیده بود اما نیمه دیگر الیان با اینکه حتی اگر پایبند ملکه صلح نبودند هم بی اشتیاق برای شنیدن این اخبار نبودند.
فرمانرواها طبق قرار راس ساعت 10 همدیگر را در حیاط عمارت با شکوه صلح دیدار کردند، ماهان که تحقیق درباره ملکه رو به عهده گرفته بود پرونده ای که در دستش بود را روی میز بزرگ کنفرانس گذاشت، ایلهان کنجکاوانه منتظر بود تا هرچه که لازم است را بشنود، هاکان با حس ضعیف دلشوره اش مقابله میکرد،و فکر ماهان پر بود از نا مطمعنی، اما در این میان خنثی ترین حال را شایان داشت و با بی حوصلگی منتظر بود تا ماهان شروع کند.
ماهان: طبق تحقیقاتم در مورد رها راد میخوام خودتون ببینید.
و با کنترل کوچولویی پروژکتور مقابلشان را روشن کرد و به لپ تابش وصل شد و اطلاعات فلش کوچکش که زندگی نامه رها بود را به نمایش گذاشت. ماهان با صبر و حوصله ارام ارام صفحات را جلو میبرد که با رسیدن به اخرین مطلب که شامل معرفی پدربزرگش میشد هر دو به جز ایلهان که قبلا از رها شنیده بود جا خوردند. شایان رو به بقیه کرد و گفت: یعنی امکان داره؟
ماهان: هنوز معلوم نیست ما هم نمیتونیم فقط از روی یه اسم مطمئن بشیم شاید تصادفیه!
هاکان: پس چرا نمیتونیم ذهنشو بخونیم؟
ماهان خیره به لیوان اب جلویش با گیجی گفت: نمیدونم شاید... شاید این دختر فرق داشته باشه ولی باید صبر کنیم.
ایلهان که بین گفتن یا نگفتن تردید داشت با کمی مکث دل را به دریا زد و گفت: من اونروز رها رو بردم ساحل.
با این حرفش ماهان و شایان با تعجب و هاکان با عصبانیت به او خیره شدند.
_وقتی حواسش نبود سریع بردمش زیر اب تا عمقی که خودم تبدیل میشم جلو رفتیم ولی خفه که نشد هیچ حتی حرف هم زد خودش هم تعجب کرده بود که تبدیل شد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
حس هایی مانند تعجب و ناباوری و بیقراری در هر چهارتایشان مشهود بود، حال میخواستند فقط از یک موضوع اطمینان حاصل کنند، واین موضوع چیزی نبود جز اینکه رها وارث خون جاودانه؟
سکوت مرگباری فضای سالن را پوشانده بود هر چهار نفرشان فکرشان مشغول شده بود و نمیخواستند هم به موضوعی جز این فکر کنند. از زمان غافل شده بودند و غرق در دنیای تفکراتشان بودند که بالاخره هاکان به حرف امد و گفت: هر چی، تاکید میکنم هرچی که امروز دربارش حرف زدیم و فهمیدیم نباید حتی یک کلمش به سرزمین شیاطین و فرشتگان برسه!
ماهان سر تکان داد، ایلهان و شایان هم در این مورد موافقت کردند. هاکان از جایش بلند شد و سوئیچش را از روی میز برداشت و با قدم های ارام اما پرصلابتش از اتاق خارج شد. کم کم بقیه هم عمارت صلح را ترک کردند
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
ورقی جدید از سرنوشت الیان باز شده بود و کم کم نقش افرین هایش را وارد داستان میکرد، دخترک کم سن و سال با حقایقی که نمیداند انها را خوب بداند یا بد رو به رو میشود و باید با انها کنار بیاید.
"رها"
از صبح هاکانو ندیده بودم مثل اینکه بیرون از قصر رفته بود بعد صبحانه و یکم وقت تلف کردن عقربه های ساعت روی 2:00 ظهر بود. روی مبل راحتی ولو شده بودم و خیره به فضای سبز بیرون دلم یه خواب میخواست خوابی که بخوابم و وقتی بیدار شدم بفهمم که همه اینا واقعی نبوده! قبولوندن این اتفاقات به خودم سخت بود، این دیگه فیلم یا رمان نبود که اولش تو ژانر نوشته بشه فانتزی تخیلی اینجا واقعی بود همه چیز. احساسی مثل اینکه انرژی زیادی حس میکنم ولی حوصله نداشتم که حتی از جام بلند بشم. چشمامو بستمو سرمو به مبل تکیه دادم دیگه داشتم کلافه میشدم. تا الان معلوم نیس کسی غیبت منو فهمیده یا نه؟
مهم نیس من میتونم، با صدای سودا که صدام زد چشامو باز کردم.
سودا: بانو فرمانروا سرمیز غذا خوری منتظرتون هستن.
-باشه.
بلند شدمو راه افتادم، با رسیدن به سالن غذا خوری سودا درو باز کرد و رفتم داخل خواستم رو به روش بشینم که دیدم بشقاب صندلی کناری هاکان گذاشته شده سرمو برگردوندم تا به سودا بگم که بشقابو قاشق چنگال بیاره که هاکان پیش دستی کرد و گفت: بشین اینجا کنار من.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین