کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
رنگ از صورت مانیا پریده بود، چشماش به اینسو و انسو میچرخید و سعی در توضیح و توجیح خود داشت. اونو به عقب هل دادم و بسمت رها رفتم، حسام از کنار رها بلند شد و بدون هیچ حرفی مانیا رو با خود همراه کرد و از اتاق خارج شدند. دست رو پیشونیش گذاشتم از اون دما کم شده بود و حالا فقط در حد یه تب ساده بود، به صورتش نگاه کردم موهای پریشونش که روی بالش رها بود و صورت ظریف و زیباشو قاب گرفته بود، حالا که دقت میکردم خیلی زیبا بود، میخواستم همینطور بشینم و بهش زل بزنم، صورتش با بیداریش که گاها دلسوز و گاهی هم تخس و لجباز بود فرق داشت، معصومانه غرق خواب بود، مثل اینکه این دخترک پر دردسر چهره های متفاوتی داشت.
که هر بار با رو کردن یکیش منو متعجب میکرد نفسمو با اسودگی بیرون دادم تو این دو روز که نبود نگرانی و اشفتگی عجیبی داشتم، از موقع ورودش به زندگیم حس های جدیدی رو تجربه میکردم که قبلا نداشتمشون، چشمم به دستش افتاد، دست سفید و بازوی نحیفش، انگار درونم تردید بود به صورتش که با ارامش کامل خواب بود و به دستش نگاه کردم چه اشکالی داره؟ من که نمیخوام بهش بی احترامی کنم، بعدم این فقط بخاطر حسیه که الان اومده سراغم و بعد چند ساعت دیگه مرده و زندش برام فرق نمیکنه، صدایی از درونم بهم نهیب زد؛ واقعا مرگ و زندگیش برای مهم نیس؟ پس چرا اینقدر نگرانش بودی؟ افکار ضد و نقیضم داشت کلافم میکرد، خودم خودمو محاکمه میکردم و بعد دلیل واسه خودم میچیدم که نه بابا اونطوری نیس! چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم تردیدو کنار گذاشتم و دستشو گرفتم، به معنای واقعی کلمه لحظه ای دلم گرم شد و اروم گرفتم، من که با اینکار آرامش میگرفتم چرا باید خودمو ازش محروم میکردم؟ ولی اگه خودش راضی نباشه و از من خوشش نیاد چی؟
"رها "
با حس سردرد مستی خواب از سرم پرید تموم تنم درد داشت و انگار که تازه از زیر یه کتک حسابی بیرون اومده باشم تنم کوفته بود. چشمامو باز نکرده بودم ولی میتونستم متوجه شم که کسی دستمو گرفته، دستی مردونه، چشمامو اروم باز کردم که چهره هاکان رو دیدم به محض دیدن چشمای بازم دستمو ول کرد و همون دستشو گذاشت رو پیشونیم و بعد چند لحظه برداشت نگام کرد و گفت: تبت خوب شده و دمای بدنت معمولیه خسته ای میرم استراحت کن.
حرفی نزدم که از جاش بلند شد و با قدم های اروم از اتاق بیرون رفت. به سقف زل زدم و بعد کمی بازم چشمام گرم شد و خوابم برد.
با شنیدن صدای سودا که برای شام صدام میزد بیدار شدم، کمی سرگیجه داشتم چند لحظه چشمامو بستم و حواسمو جمع کردم وقتی اینبار چشمامو باز کردم خیلی واضح میدیدم حتی با وجود تاریک روشن بودن اتاق دیدم خیلی خوب بود، از تخت پایین اومدم و وارد سرویس شدم.
"رایان"
از سه روز پیش ذهنم درگیر بود، ذهن من! اونم به خاطر یه دختر که حتی نمیشناختمش. اما نکته قابل توجه اینجا بود که نمیتونستم بفهمم موجودیتش چیه. سیگارمو انداختم زمین و با پام خاموشش کردم، خیره به نقطه نامعلومی بودم و فکر اون دختر!
با حس دست زنانه ای که روی بازوم نشست حضور شعله رو کنارم حس کردم، نوازش وار دستشو پایین اورد و دستمو گرفت، امروز حوصلشو نداشتم، سه روز بود که حوصلشو نداشتم. صدای نجوا گونش کنار گوشم و نفس گرمش که مثلا از نظر خودش برام تحریک کننده بود کلافم کرد.
شعله: چه چیزی فکر سرورم رو مشغول کرده؟
برگشتم سمتش و دستشو از بازوم کنار زدم و گفتم: یادم نمیاد این اجازه رو بهت داده باشم که اینطور رفتار کنی!
ترس توی چهرش نشست و بلافاصله زانو زد و احترام گذاشت و گفت: عفو کنید عالیجناب تکرار نمیشه.
پوزخندی بهش زدم و همونطور که برمیگشتم داخل گفتم: خوبه.
فضای قصر تاریک و خوفناک بود دقیقا سلیقه من. از راهرو طولانی گذشتم و مقابل اتاقم متوقف شدم، اما بازم فکرم رفت سمت اون دختر که موجودیتش بی ثبات بود، راهمو به سمت کتابخونه کج کردم. درو باز کردم و وارد شدم چراغا یکی در میون روشن و خاموش بود و فضا تاریک روشن بود، کلید کل رو فشردم و همه جا روشن شد به سمت قفسه ها رفتم چشمم به جستجوی کلمه یا مطلبی بود که بتونه اون وضعیت رو برام روشن کنه. با دیدن اسم کتاب "اولین اتحاد" از حرکت ایستادم از قفسه بیرون کشیدمش، میدونستم که درباره مهرگان بزرگه با گذشتن اسم مهرگان بزرگ جرقه ای تو ذهنم زده شد، شاید این دختر هم مثل ایشون بود؟ روی مبل تک نفره نشستم و شروع کردم به خوندن با هر جمله که میخوندم کم کم موضوع برام روشن میشد، پس اومده بود! بعد اینهمه مدت...
"هاکان"
به ایمیلی که از طرف ماهان اومده بود نگاه کردم، دعوتنامه بود مثل هرسال، روز مصالحه سرزمین ها و اتمام جنگ هایی که خسارات سنگینی به هر سرزمین وارد میکرد. رایانه رو خاموش کردم و از جام بلند شدم لباسامو با یه دست لباس راحت تر عوض کردم خوابیدم.
با نور که مستقیم تو چشمم میزد بیدار شدم لعنتی دیشب یادم رفته بود پرده رو بکشم و حالا نور داشت کورم میکرد بی خیال خواب شدم و رفتم حموم و دوش گرفتم، لباسای رسمی که شامل پیراهن سفید و شلوار پارچه ای سیاه بود رو پوشیدم و موهامو شونه کردم و با عطر همیشگی از اتاق بیرون رفتم ساعت مچیمو نگاه کردم 7:46 دقیقه رو نشون میداد روانه سالن غذا خوری شدم و با یه صبحانه مختصر بیرون زدم، امروز باید یه سر به پایگاه نظامی میزدم و بعد هم گشتی تو شهر میزدم و چند تا کار کوچیک رو سروسامون میدادم.
میخواستم برم سمت ماشین که بوی عطری غریبه باعث شد از حرکت بیاستم، البته با کمی دقت میشد فهمید که این عطر مسلما برای گرگینه ها نیست و به احتمال زیاد از خوناشام هاس برگشتم و محوطه رو با ریزبینی از نظر گذروندم، هاله ای غریبه تو درخت ها و شمشاد های پیچ در پیچ حس کردم، خواستم برم سمتش که کسی محکم خورد بهم تازه حواسم جمع رهایی شد که ناخواسته تو بغلم افتاده بود با دیدن سودا که با نفس نفس داره رها رو صدا میزد و به سمتش می اومد سوالی بهش نگاه کردم، لبخند کم کم از روی لباش کنار رفت و ازم فاصله گرفت سودا کنارمون رسید که گفتم: چیزی شده؟
سودا خواست چیزی بگه که رها زودتر گفت: نه هیچی.
با شک به سودا و بعد به رها نگاه کردم که سودا سرشو انداخت پایین ولی رها زل زد تو چشمام، تو چشمای جسورش که شیطنتی توش موج میزد، دستشو به کمرش زد و با لحن طلبکاری گفت: جنابعالی کار و زندگی نداری؟
چیزی از حرفش متوجه نشدم و گفتم: چی؟
خندیدو همونطور که داشت سمت تاب میرفت گفت: یه جوری زل زدی که اگه چیزی نمیگفتم همونطور تو هپروت میموندی.
امروز یه چیزیش شده بود خیلی شاد و سرزنده بود.
تصمیم گرفتم برم و عصر که وقتم تا حدودی ازاده موضوع مهمونی رو باهاش مطرح کنم.
"رها"
حس خیلی خوبی داشتم، دیشب خواب مامان بابامو دیده بودم هرچند کامل هم خواب نبود و میدونستم مثل همیشس ولی فرقش این بود که اینبار هانا یا کس دیگه ای جز پدرو مادم رو ندیدم، روی تاب نشسته بودم و دست راستمو به کنارش بند کرده بودم و سرمو بهش تکیه داده بودم، شنوایی، بینایی، بویایی و سرعتم خیلی خوب شده بود، جوری که خودم از خودم تعجب کرده بودم! برام جالب و سرگرم کننده بودن، به اطراف دقت کردم و تمرکز، کم کم صداهایی مثل جویدن تند تند یه چیز سخت رو شنیدم و بعد صدای حرکت پای جونوری که حتی نمیدونستم چیه، چشمامو گردوندم و روی یه موش کوچولو ثابت موندم فاصلش ازم بیشتر از50متر بود با این حال خیلی واضح میدیدمش، بیخیال شدم و رفتم داخل و راه اتاقمو در پیش گرفتم، با رسیدن به اتاق رفتم داخل و از کمد لباس برداشتم و رفتم حموم، درجه ابو تنظیم کردم و صبر کردم وان پر بشه، بعد چند دقیقه ابو بستم و با ریختن چند تا چیز مثل شامپو بدن و کمی گلبرگ معطر و.... لباسامو کندم و توی وان نشستم، گرمی متعادل اب و بوی خوب و ملایمی که فضا بود باعث شد سرمو به پشت تکیه بدم و چشمامو ببندم...
موهامو سشوار کشیدم و شونه کردم حموم کردن حالمو جا اورده بود و سبک شده بودم، با سرخوشی از پشت میز بلند شدم و یه رویه زرشکی رنگ که بلندیش تا یه وجب به زانوم بود رو روی زیره سفیدم پوشیدم با یه خط چشم ساده از جلوی ایینه کنار اومدم و با گوشیم سرگرم شدم، تقریبا دوهفته بعد دانشگاه شروع میشد و من هنوز نمیدونستم چجوری باید از اینجا برم بیرون! همینطور داشتم تو برنامه میگشتم که صدایی از بیرون توجهمو جلب کرد.
_گمشو کنار.
_بانو شما نمیتونید وارد بشید.
_احمق! هیچ میدونی من کی هستم که مانع من شدی؟
صدای زنه اشنا بود، و اون هم کسی نبود جز مانیا! معلوم نبود میخواست کجا بره که جلوشو میگرفتن، خواستم بیخیال شم که در اتاق چند تقه ای خورد و پشت بندش صدای سودا اومد که گفت: بانو میشه چند لحظه بیاین؟
پوفی کشیدم و از جام بلند شدم، درو باز کردم و نگاه منتظرم رو به سودا دوختم و گفتم: چی شده؟
سودا: بانو مانیا می خوان وارد کتابخونه سلطنتی بشن ولی جز اعضای خاندان کسی نمیتونه، اما ایشون کوتاه نمیان!
رها: خب به من چه؟
سودا من و منی کرد و گفت: اخه ایشون یقه نگهبانای اونجا رو گرفتن و میگن الا و بلا که باید برم تو.
رها: بریم ببینم چی شده؟
دنبال سودا رفتم و بعد از گذشتن از راهرو های طولانی و پیچ در پیچ بالاخره رسیدیم، هنوز هم داشت با نگهبان بدبخت سرو کله میزد.
با رسیدنمون نگهبان صاف ایستاد و سرشو پایین انداخت و احترام گذاشت، مانیا هم فکر کرد که موفق شده با غرور قدشو صاف کرد و با نیم چرخ بسمت در تازه متوجه رها شد و دستش میونه راه خشک شد، چشماش خوشحالی رو با ترس معاوضه کرد، با اینحال نمیخواست کوتاه بیاد.
مانیا: ملکه صلح شما.. امم شما اینجا؟
یک تای ابروم بالا رفت، نگاهی به سرتا پاش انداختم لباس هایی که از شرتک و نیم تنه تشکیل میشد، اولش که اومده بودم فکر میکردم که حتما نوع پوشش اینجا هم با سبک پوشش کشور های غیر مسلمان هماهنگه اما انسانها با هر دینی چه مسلمان چه مسیحی یا یهودی و... با این دختر فرق دارن، با لحنی محکم گفتم: اصل ساده ای که میگه اگه کسی اجازه ورود به حریمی که متعلق به اونه رو بهت نداد نباید قانون شکنی کنی رو میدونی نه؟
مانیا: اینکه من چه کاری میکنم به خودم مربـ..
رها: جایگاهتو بدون! برای من بلبل زبونی نکن دختر جون، حالا هم هری، شب این موضوع پیش هاکان مطرح میشه.
راه افتادم سمت اتاقم و سعی کردم فکر این دختره رو مخ رو از فکرم بیرون بریزم.
"هاکان"
از ماشین پیاده شدم و کلیدو به مستخدم دادم تا ماشینو به پارکینگ ببره، دکمه بالای پیراهن رو باز کردم و راه اتاقمو پیش گرفتم، یه جور استرس خاص داشتم هرچقدر میخواستم خودمو مشغول کنم و بی تفاوت باشم در اخر نمیتونستم خودمو گول بزنم، همه اینها به دعوتم از رها برای مهمونی سرچشمه میگرفت، با رسیدن قبل ورود به نگهبان گفتم: به ملکه خبر بدید میخوام ببینمشون.
نگهبان: اطاعت سرورم.
وارد شدم و روی تخت نشستم و بعد هم دراز کش شدم و دستامو رو چشمام گذاشتم نمیدونم چقدر گذشت که با صدای تقه در نشستم و بله ای گفتم. در باز شد و پشت بندش رها اومد تو.
رها: سلام.
هاکان: سلام، بیا بشین.
و با دست به مبل ها اشاره کردم و خودم هم از جام بلند شدم با هم رفتیم و اون روی تک نفره ای نشست و منم مقابلش.
هاکان: فردا شب به سرزمین جادوگران دعوت شدیم.
رها: مهمونیه؟
هاکان: اره ولی فرقایی هم داره یه جورایی معلومه از دعوت تو میخواد شفاف سازی کنه.
رها: یعنی یه جور معارفه دیگه؟
هاکان: اره، فردا از رو بند استفاده کن. برای لباس شب هم...
رها: خودم میخوام انتخاب کنم.
نگاهش کردم با نفسی عمیق گفتم: شاید بتونیم بریم خرید برات.
با چیزی که یادم اومد از جا بلند شدم و جعبه ای که قرص نانو هوشمند درونش بود رو برداشتم و قرص رو مقابل رها گرفتم و گفتم: این قرص نانو هوشمنده یه جور لباس همیشگی، وقتی تبدیل میشی جذب تنت میشه و با تبدیل دوبارت لباس تنته، با اینحال بیشتر برای اینجور مواقع استفاده میشه، یا کارایی دیگش اینه که با فکر کردن به لباسی از مغزت دستور میگیره و به اون شکل در میاد.
قرصو دادم بهش و منتظر موندم تا جذبش بشه یه نگاه به من و یه نگاه به قرص انداخت دهنشو باز کرد و خواست بخورتش که گفتم: اینو نباید بخوریش که!
با سوال زل زد بهم، لحظه ای از این نگاهش دستپاچه شدم ولی سعی کردم با یه نفس عمیق به خودم مسلط شم، ادامه دادم: بزارش روی نبض دستت.
بی حرف کاری که گفتمو کرد و قرص مثل دستبند بندی به دور مچش پیچید و بعد هم ناپدید شد، همونطور که به دستش نگاه میکرد گفت: ممنون.
از جاش بلند شد و ادامه داد: من دیگه برم.
سری تکون دادم و رها رفت، داشتم جذبش میشدم و این داشت کلافم میکرد به این دختر میل پیدا کرده بودم دیگه نمیتونستم خودمو گول بزنم، اما.... اما از کی؟ از کی اینطور شد؟ از جام بلند شدم و سعی کردم مثل این چند روز با کارام وقتمو بگذرونم. سر شام رها موضوع اصرار مانیا برای رفتن به کتابخونه رو گفت و با توبیخ من برای مانیا تموم شد، اما این موضوع اونطور که بنظر میرسید ساده نبود مانیا اهل مطالعه نبود، کتابخونه سلطنتی من هم هر جایی نبود حتما مساله پیچیده تری پشتش داره. شب هم گذشت و افتاب تاریکی رو از زمین جارو کرد بعد صبحانه ایوا رو احضار کردم تا برای رها لباس دلخواهشو اماده کنه. خوشحالی زیر پوستی تموم وجودمو گرفته بود.
"رها"
ورق های البوم رو یکی یکی ورق میزدم لباس هاش خوب بودن بعد کلی گشتن روی یه لباس پوشیده که استین دار وایسادم دامن بلند و بالاتنه اش که کمی نگین کاری شده بود، توری که برای رویه استفاده شده بود زر های خیلی ریزی داشت. به دختری که خودشو ایوا معرفی کرده بود نشون دادم و گفتم: همین.
نگاهی به لباس کرد و بعد به من و گفت: انتخابتون بسیار زیبا و متینه ملکه مطمعنا رنگ نقره فام این لباس نشانگر شان شما خواهد بود.
سری تکون دادمو گفتم: ممنون، کی امادس؟
ایوا: دوساعت دیگه لباس اینجاس ملکه.
از جام بلند شدم و گفت: خوبه میتونی بری.
با صدای در و خروج ایوا به دقیقه نکشیده صدای سودا اومد که گفت: بانو، نیلا ارایشگری که عالیجناب براتون فرستادن اینجا هستن.
رها: بیا تو.
نیلا: ملکه من در خدمتم.
برگشتم سمتش و گفتم: خب از نظر تو چه نوع میکاپی بهم میاد؟
سرشو که پایین انداخته بود بلند کرد و با دیدنم چیزی زیر لب گفت که به لطف شنواییم شنیدم: خیلی خوشگله ولی هیچ شباهتی به ملکه صلح اسبق نداره.
پوزخندی زدم و گفتم: چون نسبتی باهاش ندارم.
از این حرفم ترسید و زانو زد و گفت: بان.. بانو منو عفو کنید، اشتباه کردم.
سری تکون دادم و برگشتم و گفتم: بلند شو، یه ساعت دیگه اینجا باش برای میکاپ.
با رفتنش حوله رو برداشتم و وارد حموم شدم، مثل همیشه اب گرم حالمو جا اورده بود با همون حوله روی تخت ولو شدم.
نفس عمیقی کشیدم ولی با دردی که تو سینم پیچید آخم بلند شد، انگار که چند تا چاقو یا یه چیز تیز رو هی به قلبم میزدن و بیرون میاوردن. نمیدونم چقدر گذشت ولی همین که خواستم سودا رو صدا بزنم کامل قطع شد، یه جور خستگی تموم وجودمو فرا گرفت چشمامو بستم سعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم نمیدونم این چه کوفتی بود ولی این سومین بار از دیشب بود، اولش خودمو با این که حتما از عوارض تبدیل شدن به پری گرگینهس قانع کردم ولی الان هم بیشتر هم درد اورتر از دیروز بود و حالا هم گرمایی تو تنم نشسته بود که خیلی عجیب بود، چون این گرما روی پوستم نبود از ناحیه سینم شروع شده بود و بیشترین گرما اونجا رو تحت الشعاع قرار داده بود، با صدای در فکرامو پس زدم و این موضوع رو برای بعد موکول کردم، از جایی بلند شدم و به رختکن رفتم و زود لباسامو پوشیدم و بیرون اومدم با بله من در باز شد و نیلا با چرخ دستی که حملش میکرد وارد شد.
نیلا: بانو شروع کنیم؟
رها: اره.
جلوی میز دراور نشستم و نیلا بعد چند دقیقه کند و کاو تو وسایلاش به سمتم اومد و گفت: ارایش خاصی مدنظرتون هست؟
رها: سنگین و غلیظ نباشه، لایت.
نیلا با چشمی کارشو شروع کرد،،، با کار رفتنش تکیمو از صندلی میز کاری که الان جلوی دراور گذاشته بودن گرفتم و کش و قوسی به خودم دادم، به اینه نگاه کردم، خوب شده بودم همونطور که خواسته بودم ارایشی لایت و زیبا! خط چشم دنباله داری که کنارش از خط چشم مجلسی نقره ای استفاده شده بود چشمامو کشیده و درشت تر کرده بود سایه هلویی محوی که در وسط از شاین پرنگتری استفاده شده بود و در اخر سایه قهوه ای کم رنگش رژ گوشتی و فرم ابرو هام کاملا ظریف و عالی بود.
نیلا: بانو مورد پسندتون هست؟
با صدای در بله ای گفتم و بعد رو به نیلا گفتم: خوبه ممنون.
سودا وارد شد و گفت: بانوی من عالیجناب گفتن یه ساعت دیگه راه میافتین.
رها: باشه، ایوا لباسو اورده؟
سودا: بله بانو الان میارم.
چشم از در گرفتم و از اینه به نیلا نگاه کردم و گفتم: موهامو درست کن.
نیلا: چشم، موهاتونو جمع کنم یا باز؟
رها: ترجیح میدم فر درشت باشه و از دو طرف شقیقه هام جمع شه.
سری تکون داد و شروع کرد، در باز شد و سودا با لباسی وارد شد اروم روی تخت گذاشتش و گفت: بانو امری ندارین؟
رها: برام یه چیز شیرین بیار، کیک شیرینی.. هرچی.
چشمی گفت و رفت.
"دانای کل"
با نهایت سلیقه اماده شده بود شور و شوقی خاص در تک تک سلول هایش جریان داشت، برای دیدن رها بیصبر بود میخواست ببیند او با آرایش و لباس شب چگونه است، کم کم با این احساس غریب خو گرفته بود دیگر برای فکر به رها خود را مثل قبل بازخواست نمیکرد، با اینحال هنوز نمیخواست بپذیرد انچه که در تمام این سالها از ان به تمسخر و بچه بازی یاد کرده بود، از اتاقش بیرون امد و بعد پیمودن راهرو و راه پله به همکف رسید روی یکی از مبلمان های سلطنتی نشست، بار دیگر به ساعت مچی اش نگاه کرد 6:07دقیقه بود پس کجا بود؟ نیم ساعت تاخیر داشتند، جشن 7:00شروع میشد با صدایی که از راهپله شنید سرش را بلند کرد و نگاهش را به آنجا دوخت لباسی نقره فام در تنش بود و روبندی زیباییش را از ان خود کرده بود موهای بلند صافش حال فر بودند و با هر پیچ و تابشان قند در دل هاکان اب میشد، دست خودش نبود نمیتوانست نگاهش را از او بگیرد، گویی که امشب این دختر بیشتر از قبل خواستنی شده! با طنازی پله ها را یکی یکی پیمود و به کنار هاکان رسید، با ذوقی که ناخواسته تن صدایش را تغییر میداد گفت: روبندتو بردار ببینم چه شکلی شدی؟
رها خندید، خنده ای که کمتر شباهتی به قبل داشت، او نمیدانست کیست، خبر نداشت ان درد ها خبر از بیدار شدن افسونش میدهد از این به بعد او در جایگاه مادرش بود الهه عشق..
با ناز دستانش را پشت سرش برد و رو بند را باز کرد با برداشتنش به هاکان نگاه کرد، به او زل زده بود دو قدم عقب رفت و چرخی زد دامن کمی باز شد و موهایش دورش رقصیدند خبر نداشت این حرکات از کجا یادش می ایند فقط انجامشان میداد، عشوه و دلبری که به حرکاتش افزوده شده بود و او ناخواسته داشت دل مردان اطرافش را میلرزاند، گرمایی که او ظهر در قلبش حس میکرد حالا از خودش ان گرما را متساعد میکرد انقدر زیبا بود که همه با دیدنش تحسینش کنند اما حال او بیدار شده بود جذابیت ذاتی که از مادر عزیزش به ارث داشت. دوباره روبند را بست هرچند هاکان در دل ناراضی بود کسی که تا 5دقیقه پیش نگران دیر رسیدن بود حالا حتی برای رفتن هم تردید داشت اگر به او بود میماند و مانند یک نقاشی به رها نگاه میکرد. با دیدن چشم های رها که به زیبایی آرایش شده بود راضی به روبند نشد و به مستخدم گفت: یه شنل بیارین به رنگ همین لباس.
دقایقی بعد ایوا شنل بدست از پله ها پایین امد و خواست ان را به رها بدهد که هاکان پیش دستی کرد و گفت: بدش من.
ایوا با احترامی شنل را به هاکان داد و با خم کردن سرش به نشان احترام از آنجا دور شد، بسمت رها رفت و شنل را باز کرد و روی سر شانه هایش گذاشت، حداقل لباس پوشیده ای انتخاب کرده بود، کلاه شنل را ارام روی سرش گذاشت و بند هایش را که در نقطه اتصال کلاه و رویه بود را با گره بست. کششی در درون نسبت به رها احساس میکرد، با اینحال ظاهر خود را نباخت و گفت: خیله خب بریم.
انرژی و حس خوبی داشت به لباس هاکان نگاه کرد کت شلوار مشکی پیرهن سفید و کراوات مشکی، تیپ شیک و عالی بود، با هم از قصر خارج و سوار ماشین شدند، دستانش را نگاه کرد و خیره به انها شد امشب میل عجیبی به این مهمانی پیدا کرده بود میخواست همه را ببیند و کنجکاوی هایش را برطرف کند، بقیه مسیر به بیرون زل زد به اجسام و اشیاع هایی که با سرعت از کنارشان میگذشتند و گویی که انها فقط یک سایه اند. پس از مسیر طولانی از ان دریچه مرموز هم عبور کردند و بالاخره به محل مورد نظر رسیدند، با دقت اطرافش را میکاوید هرچند که کلاه شنل مانع بود اما باز هم میدید. ماشین توقف مرد و هاکان پیاده شد انتظار داشت راه خودش را برود یا مثلا لطف میکرد و منتظر میماند او هم برود اما برخلاف تصور ماشین را دور زد و در را برای رها باز کرد، دستش را به سوی او گرفت، از این کارش لبخندی بر لب رها نشست و ارام دستش را به هاکان داد و پیاده شد، پس از تحویل کلید به مستخدم همراه هم وارد شدند اینجا هم زیاد بی شباهت به قصر هاکان نبود به همان بزرگی و مجللی! راه پله ای عریض که برای رفتن به طبقه بالا بود و به جای دیوار در نما از شیشه استفاده شده بود همه جا از تمیزی برق میزد، با شنیدن صدای کسی که گویا خدمتکار بود خواست جواب دهد که هاکان زودتر گفت.
خدمتکار: بانو شنلتون رو در میارید؟
هاکان: نه، اگه لازم شد صدات میکنیم.
فضای قصر کم کم از ان هیاهوی اول ورودشان مسکوت تر شد تا جایی که دیگر همه ساکت بودند، کنجکاوی که ملکه صلح چگونه است اتها را به سکوت وا داشته بود، شایان از دیدن روبند و شنل رها پوزخندی برلبش نشست و از فکرش گذشت که رها زیبا بود ولی نه انقدر که اینهمه خود را بپوشاند انهم در این مجلس که زنان زیبا ترین ارایش ها را داشتند.
همه چیز همانطور که حدس زده بود اتفاق افتاده بود میدانست که هاکان رها را ناشناس همراه می اورد اما چیزی عجیب بود هاله انرژی و جذب خاصی دور رها میدید، خودش هم ناخواسته کنجکاو دیدنش شده بود و از این حس متعجب بود، ماهان کسی نبود که در مورد یک دختر کنجکاو شود!
با بی صبری منتظر رسیدنشان به میز بود از همان اول هم رها را به عنوان دختری سرزنده دیده بود و حالا هم میخواست با او هم صحبت شود.
به میزی که دورش سه نفر ایستاده بودند رسیدند انها را میشناخت ولی فقط برای یکبار اما با ایلهان ملاقاتی داشت که منجر به تبدیلش شده بود. با ایستادنشان یکی از انها گفت: خوش اومدید.
هاکان: ممنون.
با صدای ایلهان که سمت راستش ایستاده بود به سمتش برگشت.
ایلهان: چرا شنلتو در نیاوردی میزاشتی ببینیم چطور شدی.
خواست جواب دهد که یکی دیگر که او را به نام و نشان شایان میشناخت گفت: حتما زن ها و دختر های زیبای اینجا رو دیده خجالت میکشه خودشو نشون بده بهش بخندن.
هاکان: هی حرف دهنتو بفهم.
ایلهان: خوشت نمیاد میتونی مرخص بشی شایان.
ماهان: قرار نیست دعوا بشه و تو شایان رها ملکه صلح ماست نباید بهش توهین کنیم.
شایان از هیچ فرصتی برای کنایه به رها دریغ نمیکرد، فارغ از اونها رها ارام دستهایش را به گره شنل رساند و ارام ان را باز کرد و کلاهش را از سر برداشت متوجه نگاه هایی بود که روی او بود، با در اوردن شنل ان را از وسط تا زد و کنار جایی که ایستاده بود روی میز گذاشت، نگاهش را که بالا اورد با نگاه خیره هر چهار تایشان مواجه شد، چند لحظه نگذشته بود که دردی در قلبش پیچید، اینبار گویی کسی قلبش را در مشت فشار میداد، نتوانست ظاهرش را حفظ کند و صورتش در هم رفت سرش را پایین گرفته بود هاکان از بازویش گرفت و گفت: خوبی؟
رها: نمیدونم چم شده.
و باز هم همانقدر سریع که درد به سراغش امده بود همانقدر هم سریع از بین رفت. با بلند کردن سرش نگاهش به شایان افتاد، شایان از دیدن چشمهای رها کمی عقب رفت، رها چشم هایش را روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید، اینبار وقتی چشم هایش را باز کرد به همان حالت اول برگشته بود، انرژی که از این دختر متساعد میشد مردان را جذبش میکرد و این جذب شدنشان نیرویی انرژی بخش به رها میداد، با نزدیک شدن دو دختر ماهان پوفی از سر کلافگی کشید و نگاهش را به میز دوخت ان دو دختر رسیدند و یکی از انها بازوی شایان را گرفت و گفت: عزیزم این خانم باید ملکه باشن نه؟
و پس از ادای این جمله پر از عشوه پوزخندی به رها زد. برای لحظه ای از این تحقیر به مرز انفجار رسید اما سعی کرد خود را کنترل کند و گفت: و تو هم حتما یکی از بدکار های ولگرد اینجایی.
ویدا با شنیدن این حرف از رها کنترل خود را از دست داد و خواست به سمتش حمله کند که هاکان رو به شایان گفت: تا گند بالا نیاورده جمعش کن.
با صدای دختر دیگر که کنار ماهان ایستاده بود توجهشان به او جلب شد که گفت: خدای من.. میز..... میز داره یخ میزنه!
"رها"
با این حرف اون دختر ناشناس به میز نگاه کردم که متوجه شدم منبع یخ زدگی میز دست منه! با شک سرمو بلند کردم و به هاکان نگاه کردم و گفتم:هاکان من چمه؟
هاکان: قدرت ایجاد یخ زدگی برای... برای فرشته هاس.
ادامه حرفو ایلهان گفت: این یه موضوع عادی نیست، حالا که تو این قدرتو داری از کجا معلوم شاید...
اون دختره که باعث این فاجعه شده بود گفت: حتما شیطانم هس دیگه.
شایان: ویدا خفه.
ماهان: بس کنین نباید کسی از این موضوع بویی ببره کاملا عادی رفتار میکنید حالا هم ادامه مهمونی رو از سر میگیریم.
خطاب به دختر کنارش گفت: نگین، مانیا و پرنیا کجان؟
نگین: اونطرف سالنن.
ایلهان با صدای ارومتری بهم گفت: چه عجب روبند؟
رها: میبینی که خیلیا به خونم تشنن یه وقت دیدی دارن خرخرمو میجون.
ماهان: اینجا اونقدری امنیت هست که نتونن خطری برات محسوب شن.
رها:گوش کردن حرفای بقیه خوب نیستا جناب فرمانروا.
ماهان: انقدر بلند حرف میزنید که همه بشنون خواستم خیالتو راحت کنم.
هاکان: بیا بریم یه دوری بزنیم حوصلت سر رفته.
شایان: کی داره به کی تیکه میندازه.
هاکان: این مشکل من نیس که تو همه رو عین خودت میبینی.
بیخیال رفتن شدمو به هاکان گفتم: بیخیال.
خدمتکاری با سینی نزدیک شد و همشون گیلاسی برداشتن، کمی بعد موزیکی پلی شد که نشانگر اغاز مجلس رقص بود.
شایان: رقص که بلدی نه؟
و پوزخندی زد کی به این گفته بود خیلی بامزس؟ چپ و راست چرتو پرت میگفت، حوصلشو نداشتم سری از روی تاسف تکون دادم و به میز نگاه کردم صدای مانیا که هاکانو مخاطب قرار داده بود بگوش رسید.
مانیا: امشب من میخوام از هاکان برای رقص دعوت کنم و نگاهشو بین دخترا گردوند که همشون لبخندی بهش زدن و مانیا به هاکان گفت: عالیجناب برای رقص اریوندتونو همراهی میکنین؟
هاکان نگاهی بهم انداخت انگار که دنبال واکنشی از من بود چیزی نگفتم.
هاکان: متاسفانه برای رقص اول من ملکه رو همراهی میکنم برگشت سمتم و گفت: افتخار همراهی میدین بانو؟
تردیدی که تو چشماش بود برام خیلی واضح بود از واکنش غیر پیش بینانم در مقابل درخواستش میترسید لبخندی زدم و گفتم: با کمال میل.
و دستمو تو دستش گذاشتم، با همراهی هم وارد میدان رقص شدیم و دست هاکان روی کمرم نشست و دست دیگش دستمو که باهاش کمی دامنمو بالا گرفته بودم، عطر سردش تو مشامم میپیچید سرمو بالا گرفته بودم تا نگاهمون به هم باشه کاملا با ریتیم و هماهنگ حرکاتو میرفتیم و معلوم بود مرکز توجهیم، با رسیدن اهنگ به قسمتی که باید پارتنرا عوض میشدن ماهانو جلوم دیدم نگین هم با من تعویض شده بود، رقصو ادامه دادیم به نرمی حرکت میکردم و با هر چرخش متوجه نگاه مات اطرافم بودم.
"ماهان"
عطر ملایمش حرکات ظریفش روی دستام خم شد، نگاهمون برای لحظاتی قفل شد و با تکون خوردن رها متوجه شدم باید ادامه بدیم، خودمو لعنت میکردم خیر سرم میخواستم اینقدر نزدیکش شم تا بفهمم این هاله چیه؟ و حالا بوی عطرش داشت هوش از سرم میپروند، اما این عادی نبود. با تموم شدن رقص سرمو کمی به نشانه احترام خم کردم و متقابلا رها هم همینطور، باید تحقیق میکردم تا ببینم چرا اینطور میشم؟ حوصله تیکه پرونی شایان و بقیه رو نداشتم راه بیرونو پیش گرفتم و پس از خروج از پله ها پایین رفتم و مقابل درخت هایی که با فاصله معین کاشته شده بودند ایستادم، کمی به هوای تازه احتیاج داشتم تا باز بتونم برگردم کمی بعد نگین با عجله از از بالای پله ها صدام زد و گفت بیا تو زود لطفا.
"رها"
تو حینی که داشتم با ایلهان حرف میزدم با کشیده شدن یهویی روبند برگشتم سمت کسی که اینکارو کرده بود، ویدا بود، البته زیاد تعجب نکردم با گرفته شدن گلوش توسط هاکان به خودم جنبیدم و گفتم: هاکان ولش کن.
هاکان: زنیکه هرجایی فکر کردی کی هستی به ملکه صلح توهین میکنی؟
شایان: هی ولش کن، اون از افراد منه!
رها: هاکان همین الان ولش کن.
نگاهی بهم انداخت و، ولش کرد ویدا چند قدم تلو خورد.
شایان: نه مثل اینکه امشب اینجا رو نمیشه بدون درگیری سر کرد.
"دانای کل"
هر دو لبریز از خشم بودند شایان در حقیقت به خاطر ویدا اینگونه رفتار نمیکرد بلکه کلا از گرگینه ها دل خوشی نداشت و چه بهانه ای از این بهتر میتواست پیدا کند؟
میخواست شایان و ویدا را باهم خفه کند چطور جرعت کرد؟ انقدر احمق بود که جایگاهش را فراموش کرده؟ سکوت بر سالن حکم فرما بود با صدای ماهان که دیگر تقریبا کنارشان ایستاده بود بسمتش چرخید و گفت: مثل اینکه امسال آخرین جشن روز مصالحس.
ماهان: چی شده؟
ایلهان: ویدا رو بند رها رو پاره کرد.
در آنجا روبند برای بانوان اشراف زاده بود و اگر کسی بی اجازه ان را از چهره اش برمیداشت درواقع توهین به حساب می امد ماهان با استفاده از قدرتش روبندی در دستش ظاهر کرد و با ملایمت برای رها بست جای ایستادن رها به گونه ای بود که غیر از انها کسی دید نداشت.
هوای اطرافشان سنگین بود، افسون در قلب رها شکسته بود و اطراف را تحت الشعاع قرار داده بود، سرش سنگین شد و سیاهی مطلق.....
هاکان که کنار رها ایستاده بود با دیدن بیهوش شدنش دستانش را تکیه گاه کرد و او را از زمین کن توجه بقیه بسمتشان جلب شد ایلهان نگران سمتش امد و گفت: چی شد؟
خودش هم نمیدانست و این کلافه اش میکرد، هاکان: نمیدونم.
ماهان: بریم بالا،نگین اوضاع رو میسپرم بهت.
نگین: اوکیه.
به موهای رها که از زیر دستان هاکان بسمت پایین ریخته بود نگاه کرد دروغ نبود اگر کسی میگفت نگران شده، از همان موقع که بوی خونش هوش و حواس برایش نگذاشته بود، و کنجاوی که درباره اش داشت از اول مجلس هم با خودش سر لج افتاده بود میخواست با نیش و کنایه به رها به خود ثابت کند که این دختر هم مثل باقیشان است پشت سرشان رفت. لحظه ای که رها به چشمانش خیره شد، انگار توان گرفتن نگاهش را نداشت مگر اینکه خود رها اینکار را کرد، وقتی رو بند توسط ویدا از رویش برداشته شد هم چنان حسی به او دست داد.
از اینکه بیرون رفته بود از خودش عصبی بود، از ویدا خوشش نمی امد از بس لوس بود و کارهایش از روی بی فکری مسبب این اشفتگی هم او بود، از اتاق بیرون امد و خدمتکاری را بدنبال دکتر فرستاد، با دیدن حسام که از راهرو بسمتش می امد فهمید که برای بررسی اوضاع رها امده با رسیدنش کنارش گفت: خوبه اینجایی بیا تو.
در را باز کرد و بعد ورود حسام داخل شد و در را بست حسام رفت بالای سر رها و مشغول معاینه اش شد، اطلاعاتی درباره این علایم خوانده بود اما چرا یادش نمی امد را نمیدانست، این هاله ها، این انرژی قوی و ان نگاه! با بلند شدن حسام حواسش را به او داد.
حسام: چیزی نیست فقط فشاری بیشتر از حد توانش بهش وارد شده، یکم دیگه خودش بیدار میشه.
و بعد بدون حرف از اتاق خارج شد نگاهی به رها کرد اولین روزی که شایان خبر پیدا کردن دختری از دریاچه نیلوفر ابی را داد و او خودش را سراسیمه به انجا رساند گویی کسی مدام برایش تکرار میکرد حتما این دختر ربطی به هانا داره، صورت معصومش که غرق بیهوشی بود و ذهنش که نتوانست ان را بخواند حدسش را به یقین تبدیل کرد و حالا اینجا از حال رفته بود امروز هم مانند بار قبل همانقدر معصوم و بی دفاع بنظر میرسید، هاکان کنارش نشسته بود و ایلهان بالای سرش ایستاده بود، شایان دورتر بود و به رها خیره شده بود، این دختر چه چیزی داشت؟ با انها چه کرده بود، چطور حواس همه شان را به خود معطوف کرده بود نگاهی به هاکان کرد انقدر عمیق به رها نگاه میکرد که انگار میخواهد او را از شر بدخواهانش حفظ کند، مثل اینکه هاکانی که به هیچ دختری گوشه چشمی نمی انداخت دل باخته این دلربای کوچک شده. و این را ماهان و بقیه بخوبی میدیدند.