-
- ارسالات
- 86
-
- پسندها
- 70
-
- دستآوردها
- 18
رنگ از صورت مانیا پریده بود، چشماش به اینسو و انسو میچرخید و سعی در توضیح و توجیح خود داشت. اونو به عقب هل دادم و بسمت رها رفتم، حسام از کنار رها بلند شد و بدون هیچ حرفی مانیا رو با خود همراه کرد و از اتاق خارج شدند. دست رو پیشونیش گذاشتم از اون دما کم شده بود و حالا فقط در حد یه تب ساده بود، به صورتش نگاه کردم موهای پریشونش که روی بالش رها بود و صورت ظریف و زیباشو قاب گرفته بود، حالا که دقت میکردم خیلی زیبا بود، میخواستم همینطور بشینم و بهش زل بزنم، صورتش با بیداریش که گاها دلسوز و گاهی هم تخس و لجباز بود فرق داشت، معصومانه غرق خواب بود، مثل اینکه این دخترک پر دردسر چهره های متفاوتی داشت.
که هر بار با رو کردن یکیش منو متعجب میکرد نفسمو با اسودگی بیرون دادم تو این دو روز که نبود نگرانی و اشفتگی عجیبی داشتم، از موقع ورودش به زندگیم حس های جدیدی رو تجربه میکردم که قبلا نداشتمشون، چشمم به دستش افتاد، دست سفید و بازوی نحیفش، انگار درونم تردید بود به صورتش که با ارامش کامل خواب بود و به دستش نگاه کردم چه اشکالی داره؟ من که نمیخوام بهش بی احترامی کنم، بعدم این فقط بخاطر حسیه که الان اومده سراغم و بعد چند ساعت دیگه مرده و زندش برام فرق نمیکنه، صدایی از درونم بهم نهیب زد؛ واقعا مرگ و زندگیش برای مهم نیس؟ پس چرا اینقدر نگرانش بودی؟ افکار ضد و نقیضم داشت کلافم میکرد، خودم خودمو محاکمه میکردم و بعد دلیل واسه خودم میچیدم که نه بابا اونطوری نیس! چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم تردیدو کنار گذاشتم و دستشو گرفتم، به معنای واقعی کلمه لحظه ای دلم گرم شد و اروم گرفتم، من که با اینکار آرامش میگرفتم چرا باید خودمو ازش محروم میکردم؟ ولی اگه خودش راضی نباشه و از من خوشش نیاد چی؟
"رها "
با حس سردرد مستی خواب از سرم پرید تموم تنم درد داشت و انگار که تازه از زیر یه کتک حسابی بیرون اومده باشم تنم کوفته بود. چشمامو باز نکرده بودم ولی میتونستم متوجه شم که کسی دستمو گرفته، دستی مردونه، چشمامو اروم باز کردم که چهره هاکان رو دیدم به محض دیدن چشمای بازم دستمو ول کرد و همون دستشو گذاشت رو پیشونیم و بعد چند لحظه برداشت نگام کرد و گفت: تبت خوب شده و دمای بدنت معمولیه خسته ای میرم استراحت کن.
حرفی نزدم که از جاش بلند شد و با قدم های اروم از اتاق بیرون رفت. به سقف زل زدم و بعد کمی بازم چشمام گرم شد و خوابم برد.
که هر بار با رو کردن یکیش منو متعجب میکرد نفسمو با اسودگی بیرون دادم تو این دو روز که نبود نگرانی و اشفتگی عجیبی داشتم، از موقع ورودش به زندگیم حس های جدیدی رو تجربه میکردم که قبلا نداشتمشون، چشمم به دستش افتاد، دست سفید و بازوی نحیفش، انگار درونم تردید بود به صورتش که با ارامش کامل خواب بود و به دستش نگاه کردم چه اشکالی داره؟ من که نمیخوام بهش بی احترامی کنم، بعدم این فقط بخاطر حسیه که الان اومده سراغم و بعد چند ساعت دیگه مرده و زندش برام فرق نمیکنه، صدایی از درونم بهم نهیب زد؛ واقعا مرگ و زندگیش برای مهم نیس؟ پس چرا اینقدر نگرانش بودی؟ افکار ضد و نقیضم داشت کلافم میکرد، خودم خودمو محاکمه میکردم و بعد دلیل واسه خودم میچیدم که نه بابا اونطوری نیس! چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم تردیدو کنار گذاشتم و دستشو گرفتم، به معنای واقعی کلمه لحظه ای دلم گرم شد و اروم گرفتم، من که با اینکار آرامش میگرفتم چرا باید خودمو ازش محروم میکردم؟ ولی اگه خودش راضی نباشه و از من خوشش نیاد چی؟
"رها "
با حس سردرد مستی خواب از سرم پرید تموم تنم درد داشت و انگار که تازه از زیر یه کتک حسابی بیرون اومده باشم تنم کوفته بود. چشمامو باز نکرده بودم ولی میتونستم متوجه شم که کسی دستمو گرفته، دستی مردونه، چشمامو اروم باز کردم که چهره هاکان رو دیدم به محض دیدن چشمای بازم دستمو ول کرد و همون دستشو گذاشت رو پیشونیم و بعد چند لحظه برداشت نگام کرد و گفت: تبت خوب شده و دمای بدنت معمولیه خسته ای میرم استراحت کن.
حرفی نزدم که از جاش بلند شد و با قدم های اروم از اتاق بیرون رفت. به سقف زل زدم و بعد کمی بازم چشمام گرم شد و خوابم برد.
آخرین ویرایش: