-
- ارسالات
- 86
-
- پسندها
- 70
-
- دستآوردها
- 18
شایان از بقیه دورتر بود به چهره ای که روشنتر از قبل بنظر میرسید نگاه میکرد در این مدتی که امده بودند بوی قوی خونش او را به تشنه ای بدل کرده بود که جام خنک اب در مقابلش است و او نمیتواند خود را سیراب کند، گشته بود اما جز چیز هایی که تقریبا خودش میدانست مطلب مهم دیگری نیافته بود، سر انجام تحقیقاتش در اینکه او خون اصیلی دارد و حتما او هم به همان خاطر جذبش شده قانع کرده بود اما برای اتفاقی که کمی پیش افتاد هیچ توضیحی نداشت، خودش هم انگار برای باورش تردید داشت! چطور باید مسخ شدنش در برابر رها را توجیح میکرد؟
هاکان بالای سرش بود برای بیدار شدنش لحظه شماری میکرد با باز شدن پلک هایش دلش لرزید، خوب بود که بهوش امده، اما داشت خودش را مواخذه میکرد که اگر به این مهمانی کوفتی نمی امدند هیچ یک اینها اتفاق نمی افتاد.
کمی سرگیجه داشت چشم چرخاند هر چهارتایشان بودند و حواسشان به او بود حس سبکی داشت گویی باری به سنگینی کوه از رویش برداشته شده بود! قدرتهایش تحت تاثیر افسونی که در ذاتش بود قرار گرفته بودند و برای رهایی بی قرار بودند نیم خیز شد که هاکان از بازویش گرفت و کمک کرد بنشیند و ایلهان بالش را پشتش برای تکیه اش اماده کرد.
ایلهان: رها، خوبی؟
جمله اش با تردید بود به چشم های نگران هاکان نگاه کرد و لبخند اطمینان بخشی زد و گفت: خوبم، نمیدونم یهو چی شد فقط حس کردم سرم سنگین شد و بعد هم بیهوش شدم.
ماهان جلو تر امد و گفت: دو هفته دیگه میای اینجا.
هاکان: چی؟
ماهان: تبدیل شده به حد کافی هم اونجا بوده طی این دو هفته هم باید تمام تکمیلی هارو باهاش کار کنی.
ساکت بود و گوش میکرد خیر سرش درباره او بود و کسی نمیگفت اصن میخوای تو این قبرستون بمونی یا نه؟! سری به تاسف برای خودش و انها تکان داد و ارام از جایش بلند شد. با بلند شدنش ایلهان به آرامی بازویش را گرفت و گفت: مشکلی نداری؟
رها: اهوم.
هاکان رو کرد سمت شایان و گفت: اون دختره رو مخو افسارشو ببند ایندفعه جون سالم بدر نمیبره.
شایان: مثلا اگه نکنم میخوای چه غلطی بکنی؟
هاکان: کافیه امتحان کنی، البته قبلش ترتیب مراسم ختمتو بده.
هاکان بالای سرش بود برای بیدار شدنش لحظه شماری میکرد با باز شدن پلک هایش دلش لرزید، خوب بود که بهوش امده، اما داشت خودش را مواخذه میکرد که اگر به این مهمانی کوفتی نمی امدند هیچ یک اینها اتفاق نمی افتاد.
کمی سرگیجه داشت چشم چرخاند هر چهارتایشان بودند و حواسشان به او بود حس سبکی داشت گویی باری به سنگینی کوه از رویش برداشته شده بود! قدرتهایش تحت تاثیر افسونی که در ذاتش بود قرار گرفته بودند و برای رهایی بی قرار بودند نیم خیز شد که هاکان از بازویش گرفت و کمک کرد بنشیند و ایلهان بالش را پشتش برای تکیه اش اماده کرد.
ایلهان: رها، خوبی؟
جمله اش با تردید بود به چشم های نگران هاکان نگاه کرد و لبخند اطمینان بخشی زد و گفت: خوبم، نمیدونم یهو چی شد فقط حس کردم سرم سنگین شد و بعد هم بیهوش شدم.
ماهان جلو تر امد و گفت: دو هفته دیگه میای اینجا.
هاکان: چی؟
ماهان: تبدیل شده به حد کافی هم اونجا بوده طی این دو هفته هم باید تمام تکمیلی هارو باهاش کار کنی.
ساکت بود و گوش میکرد خیر سرش درباره او بود و کسی نمیگفت اصن میخوای تو این قبرستون بمونی یا نه؟! سری به تاسف برای خودش و انها تکان داد و ارام از جایش بلند شد. با بلند شدنش ایلهان به آرامی بازویش را گرفت و گفت: مشکلی نداری؟
رها: اهوم.
هاکان رو کرد سمت شایان و گفت: اون دختره رو مخو افسارشو ببند ایندفعه جون سالم بدر نمیبره.
شایان: مثلا اگه نکنم میخوای چه غلطی بکنی؟
هاکان: کافیه امتحان کنی، البته قبلش ترتیب مراسم ختمتو بده.