• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
negar_۲۰۲۱۰۹۰۵_۱۸۱۷۳۷_sxpj.png

خلاصه:
روایت دو زندگی دردسرساز و پر ماجرا! رمان، زندگی چهار نفر رو روایت می‌کنه.
تانیا دختری که عاشقِ مردی نویسنده به نام رادمهر می‌شود.
عشقی پاک اما دشوار!
عشقی که پایان مشخصی ندارد.
عشقی که به هجرتی تلخ ختم می‌شود.
هجرتی که مشخص نیست پایانش شادی و آزادیست یا که مرگی دردناک...!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
مقدمه:

شب هجرت تو،

شب از خود گذشتنم بود.

شب بی‌رحم رفتن تو،

شب از پا نشستنم بود... .

«محمدرضا نظری»
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
شاد و شنگول وارد خونه شدم و داد زدم:
- اهالی خونه؟
صدایی نیومد که دوباره داد زدم:
- کسی نیست؟
صدای بابا رو از بالکن شنیدم که گفت:
- این‌جاییم باباجان، بیا.
سمت بالکن دویدم و دیدم، اوه! اینجا تو بالکن دوتایی نشستن و دارن قهوه میل می‌کنن و حافظ می‌خونن. سمتشون رفتم و دوتا ماچ آبدار از لپای هردوشون کردم. شیطون نگاهشون کردم و گفتم:
- به‌به! نفس‌های من! خوب وقتی من نیستم، عشقولک بازی درمیارید شیطونا!
یهو بابا با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. مامان هم خاک برسرمی ‌گفت و بهم چشم غره رفت.
به جفتشون نگاه کردم و گفتم:
- تا من برم لباسم رو عوض کنم، بی‌زحمت یه چایی هم برای من بریزید.
مامان هم با مهربونی گفت:
- باشه قربونت برم، برو.
دوباره با شیطنت گفتم:
- خوبه! فقط شیطونی ممنوع!
بابا اینبار هم از ته دل خندید. با لبخند رفتم سمت اتاق خودم. از همون اول شروع کردم به تعریف از اتاقم:
- به‌به چه رنگی! چه نقشی! چه طراحی‌هایی! ترکیب سفید و نارنجی که من می‌میرم براش!
اتاقم رو خیلی دوس داشتم و یه جورایی بیشتر توی بودم، تا توی خونه. رفتم به سمت پشمالو جونم و سلام بلندی بهش کردم و حسابی تو بغلم فشارش دادم.
محض ارضای حس کنجکاوی‌تون باید بگم... پشمالو یه عروسک خرسی بزرگ هست که وقتی هشت سالم بود، از بابام هدیه گرفتم و تا همین الان دارمش و برام مثل خواهر، برادر نداشتم هست.
خب به جای این چرت و پرتا، برم سراغ اصل مطلب که معرفی خودم هستش!
من تانیا هستم، بیست‌ودو سالمه و پرستارم. عاشق کارم هستم و برعکس خیلی‌ها محیط بیمارستان رو خیلی دوست دارم. تک فرزندم و مثل همهٔ تک فرزند‌ها، از بچگی تا الان رو بیشتر با خانوادم وقت گذروندم. اسم مامانم هانیه و اسم بابام داریوش هست. پدرم یه شرکت لوازم آرایشی داره و مادرم هم خونه‌دار هست.
خلاصه که زندگی خوب و معمولی داریم.
من عاشق مامان و بابام هستم، هر چند که پدرم بعضی وقتا سر دنده‌‌ی لج و مردسالاری میوفته و حرص من و مامانم رو در میاره؛ ولی خب پدرم بود و منم عاشقش!
- تانیا؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
با شنیدن صدای مامان، زود لباسام رو عوض کردم. پایین رفتم و کنار خانواده‌ی کوچیکم چای و کیک خوشمزه‌ی مامان رو خوردم.
مامان هم وسایل تو بالکن رو جمع کرد و سمت آشپزخونه رفت؛ امّا بابا همراه با حافظ‌جونش تو بالکن موند و شروع به خوندن شعرهاش کرد.
(بابای من عاشق حافظ و فردوسی بود و از قدیم هم برای من شعرهاشون رو می‌خوند و داستان‌هاش رو تعریف می‌کرد.)
راستش بین خودمون بمونه، ما... یعنی من و دوستام می‌خواستیم برای عید و همینطور درس خوندن یه سر تا شمال بریم. برای اینکار هم رضایت بابام رو لازم داشتم‌.
بعد از هزار جور کلنجار با خودم، خیلی آروم رفتم کنار بابام نشستم و گفتم:
- بابایی‌جونم؟
بابا اول زیر چشمی نگاهی به من انداخت؛ بعد هم تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
- بله زلزله خانوم؟ باز چه نقشه‌ای داری؟
با اعتراض و کمی مِن‌مِن گفتم:
- عه بابا! فقط... فقط خواستم بگم... .
بابا با اخم مردونه‌ای گفت:
- بگو دیگه دختر؛ چرا قسطی حرف می‌زنی؟
چشم غره‌ای به بابا رفتم. خلاصه که باید می‌گفتم! حالا یا با مِن‌مِن کردن؛ یا به سرعت برق و باد! راهکار دوم رو به اولی ترجیح دادم و خیلی تند شروع کردم به گفتن درخواستم:
- بابا حدوداً دوهفته قبل از عید ما می‌خوایم با بچه ها بریم شمال، ویلای بهار اینا. هم درس بخونیم هم تفریح کنیم. می‌خواستم نظرتون رو بپرسم... یعنی ازتون اجازه بگیرم.
سوتیِ آخری رو بی‌خیال شدم؛ بعد هم با لبخند و تمنا به بابا زل زدم. سعی کردم همهٔ مظلومیتی رو که از خودم سراغ داشتم؛ توی چشمام بریزم. بابا اخمی کرد و بعد بی‌صدا شروع کرد به فکر کردن. بعد مدتی مکث، یهو گفت:
- نه!
باورم نمی‌شد مظلومیتم اثر نکرده! با چشمای گشاد شده از تعجب گفتم:
- چی؟
بابا هم خیلی راحت و ریلکس گفت:
- نه دخترم! نه، نه، نه! سه تا دختر تک و تنها برید یه شهر دیگه که چیکار کنید؟ همینجا هم می‌تونید درس بخونید. اصلاً خونه‌ی پدرجون برید.
( منظورش خونه‌ی بابابزرگم بود.)
با اصرار گفتم:
- بابایی؟ به‌ خدا مواظب هم هستیم... تا وقتی هم که نهال باشه دیگه نیازی به مرد نداریم؛ خودش ده تا مرد رو حریف هست!
بابا باز هم با همون آرامش جواب داد:
- برو به کارت برس دختر، تا فردا هم بگی لطفاً و توروخدا، نظر من عوض نمیشه؛ پس الکی اصرار نکن!
با لب و لوچه‌ی آویزون سمت اتاقم رفتم. اِی‌بابا! حالا چیکار کنم؟ جواب بچه‌ها رو چی بدم؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
با ناراحتی روی تخت نشستم. عجیب تو فکر بودم. من باید به این سفر می‌رفتم! اینبار قول داده بودم که حتماً همراه بچه‌ها میرم. داشتم با خودم و افکارم کلنجار می‌رفتم که صدای زنگ موبایلم من‌ رو به خودم آورد. همین‌که تماس رو وصل کردم، صدای شادِ محدثه تو گوشم پیچید:
- به به! چه خبر خانم جغد مغرور؟
به لقب جدیدم خندیدم... ولی با یادآوری مخالفت بابا، لبخند رو لبم خشک شد. حرصی جواب دادم:
- تو که بهتری بلا. خبر دارم برات ناخوشایند!
محدثه که لحنم رو شنید؛ با ترس گفت:
- چی شده؟ خوبی؟ خاله و عمو خوبن؟
آروم به هول شدنش خندیدم:
- آره دختر خوب، همه سالم هستیم؛ امّا بابام اجازه نداد که شمال بیام.
محدثه پوفی کشید و گفت:
- اشکال نداره دختر، شب داخل بیمارستان یه فکری براش می‌کنیم.
معلوم بود داره حرص می‌خوره! باشه‌ای گفتم و بعد از یکم شوخی و چرت و پرت گوشی رو قطع کردم. محدثه دخترعموم بود. یه دختر زرنگ و زبون‌دراز که الحق تنهایی از پس شش، هفت نفر برمی‌اومد.
دیگه کم‌کم باید به بیمارستان می‌رفتم، امشب شیفت شب بودم. رفتم حموم و یه دوش درست و حسابی گرفتم. بیشتر اوقات، قبل اینکه برم سرکار... یه حموم می‌کردم که سرکار شاد و شنگول باشم. داشتم موهام رو خشک می‌کردم که موبایلم زنگ خورد.
با هزارجور لعن و نفرین گوشی رو برداشتم؛ ولی با دیدن شماره‌‌ای که رو گوشی افتاده بود، ناخودآگاه دستام مشت شد. تماس رو وصل کردم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
تماس رو وصل کردم که صداش تو گوشم پیچید:
- چه عجب جواب ما رو دادید، بانو!
بی‌حوصله گفتم:
- کارت رو بگو مانیا، حوصله ندارم.
تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
- باشه بابا؛ چرا عصبی میشی؟ خواستم بهت خبر بدم که پسرِ دایی محمد داره از لندن برمی‌گرده؛ امّا تو زیاد هوا برت نداره، واسه خودمه.
منم خبیث خندیدم و در جواب حرف‌هاش گفتم:
- مانیاجون شما به مخ‌زنی معروف هستید، نیاز به تکرار و یادآوری هنر‌هاتون نبود.
بعد هم سریع تماس رو قطع کردم و با تصورِ چهره‌اش که صد‌در‌صد الان قرمز شده بود، ریز‌ریز خندیدم. مانیا دخترخاله‌ی من بود و هیچ‌وقت باهم خوب نبودیم. از من سه سال بزرگ‌تر بود و میشه گفت که با تمام پسر‌های فامیل بوده، الانم با مانی پسرخالم تو رابطه هست.
بیخیال افکارم درمورد مانیا شدم و تو فکر آرمان رفتم، آرمان پسر دایی محمد بود و زمانی که ۱۸ سالش شد، برای کارهای دایی به لندن رفتن.
البته که قبل از اینکه از کشور خارج بشن هم جز سال نو هم رو نمی‌دیدیم. دایی محمد و زندایی شیوا خیلی آدمای خوبی هستن، همیشه سالی یک‌بار ایران میومدن تا پنج‌سال پیش که اصلاً نیومدن؛ امّا آرمان از همون وقتی که رفت، دیگه تا الان نیومده. فکر نکنم که بتوانید حال الانم رو درک کنید، خیلی خوشحالم!
من عاشق دایی و زندایی هستم و همین‌طور عاشق مهمونی. قطعاً که پدرجون(پدربزرگ عزیزم) به مناسبت اومدن دایی محمد یه مهمونیِ درست و حسابی راه می‌ا‌ندازه.
نگاهی به ساعت انداختم. ای‌وای! دیرم شد. سریع از کمد یه شلوارِ مشکی با مانتوی لیمویی رو برداشتم و پوشیدم. بعدم با سر کردن شال مشکی رنگم و برداشتن لباس فرمم از اتاق بیرون رفتم.
بعد از یک خداحافظی سرسری با مامان و بابا و برداشتن سوییچ ماشینم به سمت پارکینگ دویدم. ماشینم رو که یه پژو دویست‌و‌هفت مشکی بود رو روشن کردم و به سمت بیمارستان حرکت کردم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
به پارکینگ بیمارستان رسیدم؛ دستی برای مشدی رحیم تکون دادم و بعد از پارک کردن ماشین، به سمت ورودی بیمارستان دویدم.
تمام راه رو صلوات فرستادم تا دکتر حبیبی نبینه که دیر اومدم؛ وگرنه دوساعت هم باید با اون سر‌و‌کله بزنم. خداروشکر خدا صلوات‌هام رو قبول کرد و من راحت به رختکن رسیدم. وقت رو تلف نکردم و زود لباس‌هام رو عوض کردم.
تو سالن رفتم و داشتم بیمار‌ها رو چک می‌کردم که صدای چند نفر داخل بیمارستان پيچيد. یه مرد با لباس‌های خونی روی برانکارد دراز کشیده بود و چهارتا مرد با لباس نظامی داشتن همراه برانکارد به سمت بخش می‌اومدن. نگهبان بیمارستان من رو که دید صدام کرد و گفت:
- خانم کاویانی؟ مجروح داریم.
سریع به سمت برانکار دویدم. یه پسره حدودا سی‌ساله که لباسش نشون می‌داد، پلیس هست. روی برانکارد خوابیده بود و بازوش تیر خورده بود.
رفتم سمتش و نبضش رو گرفتم، هنوز حالش خوب بود؛ امّا باید عمل می‌شد تا گلوله خارج بشه.
برانکارد رو بردیم سمت اتاق عمل و دکتر صداقت رو برای عمل صدا زدیم. من هم فرم‌های لازم برای عمل و بستری شدن این آقا‌ی پلیس‌مون رو به یکی از مردهایی که همراه‌شون بود و از ستاره‌های روی شونه‌هاش معلوم میشد که درجه‌اش از همه بالاتر هست دادم.
اونم تشکری کرد و شروع به پر کردن فرم شد.
بعد از سر زدن به بیمار‌ها، وقتی دیدم که دیگه کاری نیست، رفتم تا یکم استراحت کنم که صدای شیون و گریه به گوشم خورد.
پوفی کشیدم، انگار استراحت به ما نیومده. تو سالن رفتم و یه زن مسن و مردی که انگار همسرش بود رو همراه با یه دختر حدودا بیست‌و‌پنج ساله که روی صندلی‌های بیمارستان نشسته بودن و درحال گریه و دعا خوندن بودن، دیدم. بهشون نزدیک شدم و پرسید:
- سلام، حالتون خوبه؟
جز گریه جوابی بهم ندادن که همون مردی که بهش فرم عمل رو دادم، نزدیک اومد و رو به من گفت:
- خسته نباشید، خانواده‌ی برادرمون هستن که تیر خوردن.
سری تکون دادم و رو به اون خانواده گفتم:
- نگران نباشید، دکترشون یکی از بهترین پزشک‌های این بیمارستان هستن؛ انشالله که عملشون موفقیت آمیز تموم میشه.
مردی که همراهشون بود مچکرمی گفت.
داشتم به سمت اتاق تزریقات می‌رفتم که یهو محدثه از پشت بغلم کرد و گفت:
- سراغی از ما نمی‌گیری بلا!
خندیدم و گفتم:
- به خدا از وقتی اومدم تا الان مشغول بودم، چه خبر؟ زن‌داداشت خوبه؟
یهو محدثه چشماش برق زد و با ذوق گفت:
- همه خوبن، وای تانیا بچه‌ی داداشم دختره!
با ذوق خندیدم و گفتم:
- وای! مبارکه عمه‌خانم.
محدثه هم لبخند دندون‌نمایی زد و گفت:
- بدو، بدو بریم که می‌خوام شیرینی بهت بدم.
گفتم:
- آخه الان؟ بزار واسه فردا صبح.
جواب داد:
- آره بابا، مرخصی ساعتی می‌گیریم و همین کافه‌ی اون‌ طرف خیابون می‌ریم.
باشه‌ای گفتم و به سمت اتاق دکتر جلالی رفتم تا مرخصی بگیرم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
در اتاق رو زدم و با بفرماییدی که گفتن وارد شدم. پشت میز نشسته بودن و با عینک انگار داشتن چیزهایی رو بررسی می‌کردن. آروم سلامی گفتم که با شنیدن صدام سرش رو بالا آورد و جوابم رو داد:
- سلام خانم کاویانی، مشکلی پیش اومده؟
سری تکون دادم و گفتم:
- نه دکتر، فقط خواستم مرخصی بگیرم، فقط یک ساعت.
کمی اخم کرد و جواب داد:
- مرخصی یک ساعته، این وقت شب؟
لبخند آرومی زدم و جواب دادم:
- بله، راستش بچه‌ی برادر محدثه‌خانم دختر هستش و الان می‌خواد به من شیرینیش رو بده.
دکتر تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
- آهان، پس می‌خواد از زیر شیرینی دادن به ما فرار کنه.
خندیدم و گفتم : بله.
سری تکون داد و گفت:
- امّا نمی‌تونن؛ چون دیر وقت هستش و نه من برای گردش مرخصی می‌دم، اونم این وقتِ شب! نه کافه‌های این اطراف باز هستن.
با اعتراض گفتم:
- دکتر!
مجله‌ی تو دستش رو ورق زد و در همون حال گفت:
- بفرمایید سرِ کار‌تون.
با لب‌هایی آویزون چشمی گفتم و از اتاق خارج شدم و به سمت محدثه رفتم.
دکتر جلالی مردی چهل‌ساله و دوست پدربزرگم بود و به سفارش پدرجون همیشه حواسش به من بود. به محدثه رسیدم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
به محدثه رسیدم که سریع گفت:
- چی شد؟ مرخصی داد؟
آروم گفتم:
- نه، گفتش دیر وقت هست.
محدثه هم پوفی کشید و گفت:
- از دست این پدربزرگ تو! آخه مگه قراره تو رو گرگ بخوره که به همه سفارش کرده مواظبت باشن؛ ایش!
خندیدم و جواب دادم:
- آخی! حسودی نکن کوچولو.
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- به چیت حسودی کنم، آخه؟
چشمک شیطونی زدم و گفتم:
- به چشم و ابروی خوشگلم.
محدثه هم با یه «گمشو، خودشیفته!» سر کارش رفت و من هم رفتم تا آماده بشم و برم خونه؛ چون شیفتم تموم شده بود.
***
همون‌طور که قبلاً حدس زده بودم، امشب خونه‌ی پدرجون دعوت هستیم.
به مناسبت برگشت دایی و زندایی و همین‌طور پسرشون؛ یعنی آقا آرمان، نوه‌ی عزیز دردونه‌ی پدرجون، امشب یه مهمونی بزرگ تو ویلای لواسون هستش که همه هستن؛ وقتی میگم همه؛ یعنی همه‌ها!
از فامیل‌های درجه یک گرفته تا شریک‌ها و دوستای خانوادگی‌مون همه دعوت هستن. من هم اومدم بازار تا یه لباس مناسب برای امشب تهیه کنم. من امشب باید زیباترین دختر جمع باشم.
داشتم تو بازار قدم می‌زدم و لباس‌ها رو نگاه می‌کردم که یهو یه بلوز و دامن سفیدطوسی چشمم رو گرفت. سریع وارد مغازه شدم و از فروشنده خواستم تا لباس رو بهم بده تا پرو کنم. لباس رو از دست فروشنده گرفتم و داخل اتاق پرو رفتم و لباس رو پوشیدم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
اصلاً فکر نمی‌کردم در این حد قشنگ باشه! لباس یک شومیز سفید و با یقه و آستین‌های فرفری و دامن کلوش طوسی رنگ بود. لباس مناسبی بود؛ چون شب‌های لواسون هوا کمی سرد بود. لباس رو خریدم.
داشتم توی پاساژ می‌گشتم که داخل ویترین یک مغازه‌ یه نیم‌پوت مجلسی و پاشنه‌دار به رنگ طوسی و مخمل رو دیدم، حسابی به لباس میومد. بعد از خرید کفش به سمت مغازه‌ی سیماجون رفتم.
سیماجون مغازه‌ی زیورآلات داشت، مغازه‌ای که وقتی من داخلش می‌رفتم، دیگه دلم نمی‌اومد که بیرون بیام. الانم دارم می‌رم تا برای شب گل‌سر برای موهام بخرم. وارد مغازه شدم:
- سلام سیماجون.
با دیدن من لبخندی زد و گفت:
- سلام تانیا خانم، چه خبر؟
درجواب سوالش گفتم:
- خبر خاصی نیست، فقط دایی‌محمد قراره با خانوادش بیاد ایران و پدرجون هم مهمونی گرفته؛ من هم اومدم چندتا گل‌سر خوشگل ازت برای امشب بخرم.
سری تکون داد و گفت:
- به سلامتی عزیزم، حالا لباست چه رنگیه؟ نشونم بده، سلیقه‌ات رو ببینم.
زود لباس رو بهش نشون دادم که خبیث خندید گفت:
- وای! مثل اینکه قصد کشتن آقای فره‍... .
بین حرفش پریدم و گفتم:
- سیما! اذیتم نکن.
خندید و با پررویی گفت:
- جونم؟ مگه دروغ میگم؟ امشب رادمهر کشون داریم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین