#2
"آسنا"
با جیغ مامان تو خواب دومتر میپرم هوا
مامان-اسنا،مگه کلاس نداری؟هویی،خدایا من از دست این بچه چیکار کنم؟
باحرص داد میزنم:
-خب حالا،اون رها و ارغوان ذلیل شده رو نگه دار دودقیقه!
بعدم با دو به سمت سرویس میرم
***
وقتی از سرویس میام ارغوانو میبینم که تا کمر تو قفسه ی کتابام خم شده،رهام درحال ناسزا دادن به من اسیر بود
رها-اخه نکبت الاغ امازونی مارمولک اشگال مخ کشکی،ی بار خواستیم زود بریم نمیزاره که!
اول ی پس سری حروم ارغوان میکنم و میگم:
-ارغوان،فکر رمانای منو از سرت بیرون کن... . بعدم روبه رها ادامه میدم
-توم کم ناسزا بده نکبت برقی،حالام گمشین بیرون تا اماده شم.
بیرون که رفتن سریع از توی کمد ی مانتوی ابی کاربنی بیرون میکشم باشلوار و مقنعه ی سیاه
درحالی که از پله ها پایین میرفتم غرغر میکردم:
-بر شیطون،اخه من کلاس کنکور برا چیم بود؟
***
کلاس تموم شده بود و من به شدت گشنه ام بود،یهو بلند میگم:
-بچهها گشنمه!
رها یکی زد تو سرم و گفت:
رها-بترکی که همیشه گشنهای
یه نگاه شرکی به ارغوان انداختم، میدونستم حداقل نود و نه درصد کار سازه،با عجز نگاهم کرد و گفت:
ارغوان-مردهشور خودتو چشای زمردیتو ببره که هیچ اجازهای به آدم نمیده
بعد رو به رها ادامه داد:
ارغوان-رها منم گشنمه، بریم ساندویچی که توی خیابون رو به رو هست ی چی بخوریم
رهام دیگه چیزی نمیگه،فقط یه نگاه مرموز به منو ارغوان میندازه
خلاصه رفتیم ساندویچی و من هاداگ،رها بندری و ارغوانم پیتزا شفارش داد،یهو شعری که تو یکی از کتابام دیده بودم و خیلی دوسش داشتمو براشون خوندم
من-بچهها بچهها اینو گوش کنین
{سنگ قبرم را نمیسازد کسی
ماندهام در کوچههای بیکسی
بهترین دوستم مرا از یاد برد
سوختم خاکسترم را باد برد}
رها با ی لحن باحال گفت:
رها-شوهرت کچل دربیاد، این چیه میخونی هان؟ یاد امتحان فیزیکم افتادم!
بعدم ادای گریه درآورد
ارغوان بی توجه به رها گفت:
ارغوان-ببین بهترین دوستات مگه ما نیستیم؟
سرمو به معنی اره تکون میدم که ادامه میده
ارغوان_ما هیچوقت فراموشت نمیکنیم چشم زمردی من!
لبخندی میزنم که اونم خودش رو مشغول رهای خل میکنه؛ اما کلمهی دوست مدام تو ذهنم تکرار میشه و تصاوری تو مغزم شکل میگیره
(دختری چشم آبی-چشم زمردی من! منو تو همیشه آجی میمونیم
دخترچشم سبز-به علاوه بر خواهر هم دوست میشیم، خواهری من تو بجز خواهر بهترین دوستمی)
رها-هوی،مگه نگفتم هر وقت توی افق محو شدی، منم ببر ها؟
***
"آتنا"
برای بار هزارم چشمامو بستم و روی ارامش تمرکز کردم،و برای چند دقیقه حس کردم که روی هوام اما یهو تصاور مغزم شروع شد
(دوتا دختر بچه بین دشت بنفشه میخندن و میخونن
دختربچه ها-بنفشه ها بنفشه ها بنفشه های زیبا)
(ی خانواده شاد کنارهم شام میخورن)
(ی قبرستون ترسناک که دوتا دختر درحال فرارن و یهو صدای جیغ وحشتناکی میاد)و ی برخورد سخت با زمین
باصدای نکره ی یکی از پریا بهش نگاه میکنم
بهار-اوخی،چیشد اوف شدی؟
انجمن رمان
دانلود رمان
تایپ رمان