• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

تیام

کاربر رمان فور
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
118
پسندها
214
دست‌آوردها
63
«آسنا»
با حیرت به روبه‌روم نگاه می‌کردم، به ماهی که بین اون نور بود و انگار کسی روی اون ماه زندگی می‌کرد، با صدای یکی از دنیام بیرون میام.
یه صدای آشنا: وایی شنتیا! بیا بریم، ولش کن بابا. یه شماره‌ست.
پسر دیگه که فهمیدم اسمش شنتیاست: وایی بابا! آرسام دو دقیقه وایسا.
آرسام: خب‌، خلیه دیگه، سه ساعت پیش ما اینجا بودیم. تو الان یادت اومده؟
شنتیا: ول کن بابا!
و صدای دویدنش به این سمت اومد.
چشمم به پسری خورد که اومد و رو نیمکت کناری کاغذی برداشت و رفت. اصلاً منو ندید، به خدا!
با صدای نگران ارغوان تصمیم گرفتم از محوطه‌ی قشنگم خارج شم.
ارغوان: وایی بچه‌ها، ما چرا آسنا رو تنها گذاشتیم؟
سریع از راهرو بیرون میام و... .
من: سلام بچه‌ها. بهتره سریع بریم؛ چون خیلی خستم.
رها: اره بریم.
اتریسا: اوف! خب من از همین جا میرم دیگه، خداحافظ.
ارغوان: تو که ماشینت ویلاست.
اتریسا: با داداش میرم و صبح میام.
رها: اوکی، قدمت رو چشم.
خدایا! من حالم از این کنه بهم می‌خوره؛ چرا هیچ کس منو درک نمی‌کنه؟!
***
«آتنا»
با تعجب به دختر روبه‌روم نگاه کردم. خدایا واقعاً ازت ممنونم، نجات پیدا کردم.
نیایش دستم رو گرفت و بلندکرد. با بهت نگاهش کردم که لبخندی زد و دستم رو کشید و از بین انبوهی از درخت‌ها رد کرد و بعد با نیروی قشنگش هر دومون رو به سمت کاخ هدایت کرد تا به مقصد رسیدیم. وقتی پایین اومدیم با قیافه نگران استاد روبه‌رو شدم
استاد: وایی آتنا! من از دست تو چیکار کنم دختر؟ اون از دیشب که اویزون به پنجره خوابیدی، اینم از گم شدنت. وای خدایا شکرت!
دستی رو شونش می‌زارم و میگم
من: بازم سالمم، نترسین.
بعدم به سمت اتاقم رفتم؛ امّا می‌دونستم که اتفاق بعدی هم بزودی می‌افته. تا سه نشه، بازی نشه!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:
  • باریکلا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

تیام

کاربر رمان فور
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
118
پسندها
214
دست‌آوردها
63
«آتنا»
با احساس حرکت چیزی روی بینیم سریع از خواب پریدم و با بهت به این عجوزه روبه‌روم نگاه کردم، ازروی تخت پریدم و با نیروم چنان زدم تو دهنش که خون بالا آورد.
من: بهار؟! این بچه بازیات رو تموم کن، دیدی که عاقبت این شد.
بهار دست جلوی دهنش گرفته بود و از اتاق بیرون دوید. یکم به اطراف نگاه کردم که یهو چشمام سیاهی رفت.
***
«آسنا»
من: رها الـاغ! وایسا.
اقا من بدو و رها بدو.
رها: وای! بابا من غلط کردم. ای‌خدا! آسنا آتری به من گفت که بیدارت کنم.
ایستادم با بهت بهش نگاه کردم.
ارغوان: بنده خدا هنگ کرد.
من: جوونم؟! بابا من کلاً عر زدم. وایی خدا! با من شوخی کثیف نکن. خو دیگه ظرفیتم پره!
رها: وا! تعجب داشت؟
من: پ. ن. پ، خوشحالی داشت؟ تا دیروز پریروز آتریسا جون بود، دوست مجازی بود، حالا شده اتری جوون؟
رها: حسودیی؟ (با خنده)
من: برو بینم، خوش خیال! من حسودی کنم؟ نه. این حسودی نیس؛ ولی واسم عجیبه، واقعاً عجیبه.
ارغوان: کجاش عجیبه؟ خب ما سه نفر بودیم، اتریم خدایی باحاله! بشیم چهارتا، چی میشه؟
نم اشک رو تو چشمام حس کردم؛ امّا نه! من نمی‌زارم، نمی‌زارم که غرورم بشکنه. با دو خودم رو به اتاق می‌رسونم و سریع سر تختم می‌افتم و تصاویرم شروع میشن
(یاقوت داشت گریه می‌کرد.
مامانش: اخه یاقوت نازم! چرا اسمون چشات رو بارونی می‌کنی؟
یاقوت: اخه ماهی (دوستشون) با من قهره و بد رفتاری کرد، منم ناراحت شدم.
زمرد: خب اشکالی نداره، تازه تو یکی رو داری که همیشه پیشته، یه زمرد پیشته که تنهات نمی‌زاره؛ پس اقیانوس چشات رو اروم کن)
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

تیام

کاربر رمان فور
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
118
پسندها
214
دست‌آوردها
63
«آتنا»
عصبی بودم و غیر قابل کنترل، رگ پیشونیم سرخ شده بود و تند تند نبض میزد و این نشونه‌ی خشم درونم بود.
استاد یاشا: آتنا آروم باش.
عربده‌ای زدم که کل کاخ لرزید.
- نمی‌تونم استاد. نیســت، نیست! چطور آروم باشم؟ اخه چطور؟
استاد یاشا: آتنا؟ تو باید این خشم رو کنترل کنی، شما تازه اول راهی و خیلی چیزها رو نمی‌دونی، نباید عصبی و خشمگین یا متنفر باشی.
بازه عربده‌های کر کننده‌ی من.
- چــرا؟ هان، چــرا؟ چی رو مخفی میکنی، هـان؟ صلاحم نیست که تمام روحانی بودنم رو از دست دادم؟ من کیم هان؟
استاد بازو‌هام رو گرفت و مجبورم کرد که دراز بکشم و بعدم سمت میز تحریم رفت و سنگ جادویی رو برداشت و آورد.
استاد: آتنا بیا و گوش بده. من آرومت می‌کنم و بعد صلاح تو رو پیدا می‌کنیم.
سر تکون میدم که سنگ جادویی رو کنار گوشم می‌زاره و صدای آرام بخش سوره‌ی ابراهیم تو گوشم می‌پیچه.
(یاقوت: مامانی حضرت ابراهیم سختی کشیده؟
مامانش: حضرت ابراهیم به ما یاد داد که خشم رو از بین ببریم.
زمرد: مامانی میگن داستان حضرت ابراهیم خیلی قشنگه.
مامانش: داستان تمام امام‌های ما قشنگ و اموزندن.
یاقوت و زمرد باهم: بگو.
مامانشون: یه زمانی حضرت ابراهیم اومد و همه‌ی بت‌های تو بت‌خونه رو شکوند.
یاقوت: بت‌خونه؟
مامانش: بله، جایی که پر از مجسمه‌های سنگی و چوبی بود و خلاصه با تبر همه رو می‌شکونه و تبر رو از بت بزرگ اویزون می‌کنه؛ وقتی مردم میان میگن که حضرت ابراهیم بت‌ها رو شکونده. حضرت ابراهیم هم میگه: تبر دست بت بزرگه؛ پس اون شکونده. مردم هم میگن که این سنگه و تکون نمی‌خوره، حضرت ابراهیم میگه: پس چطور بهش ایمان دارید؟ و بحث بالا می‌گیره و پادشاه اونجا دستور میده که حضرت ابراهیم رو درون آتش بزارن. حضرت ابراهیم هم میره بین چوب‌ها می‌شینه. چوب‌ها اتش می‌گیرن؛ امّا حضرت نمی‌سوزه. بلند میشه و از اتش بیرون میاد و در همین هین همه جا گلستان میشه)
اصلاً نفهمیدم که کی خوابم برد.
(تو خواب)
یه دریای بزرگ، بالای دریا مردی با بال‌های کرم رنگ ایستاده و زنی هم روی دستاشه. کم‌کم زن و مرد از هم‌ جدا میشن و همه جا سیاهی و خون میشه. زن روی شن‌های کنار ساحل‌های افسانه‌ای ایستاده که تیری از پشت سر بهش برخورد می‌کنه و زن درون دریا می‌افته و.. .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

تیام

کاربر رمان فور
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
118
پسندها
214
دست‌آوردها
63
«آسنا»
من: وایی! ارغوان من گشنمه.
ارغوان: وایی خدایا! این چرا همیشه گشنه‌ست؟!
رها: چون فرا زمینه.
کلمه فرا زمینی تو گوشم اکو میشه
(زمرد:مامانی؟
مامانش: جون دلم؟
زمرد: فرا زمینی چیه؟
مامانش: مثلاً موجوداتی که ممکنه روی سیاره‌های دیگه باشن.
زمرد: وجود دارن؟
مامانش: ببین زمردم، تو دنیا پر از چیزایی که نمی‌دونیم.
زمرد: توهم بلدی؟
مامانش: آره؛ وقتی بزرگ شدی، یادت میدم.
زمرد: جونمی جون! )
ارغوان: آسنا کجایی؟
من: همین جا.
یه لقمه ساندویچ کالباس جلوم می‌گیره.
ارغوان: بخور سریع تا اتری بیاد و بریم دریا.
من: من نمیام.
رها درحالی که وارد اشپزخونه میشد.
رها: بیخود، میای.
من: تماشا کن!
رها: مـیـای! آسنا من ابرو دارم.
من: به جهنم و به درک. به دورغ بگو اسی‌ژونم خواب بود (این اخرش ادای اتری‌ژون بود)
بعدم بی‌حرف سمت اتاقم میرم سمت.
رها: آسنا اگه نیای نمی‌بخشمت!
من: نمیام.
رها: میای، تو قلب منو نمی‌شکنی.
بی‌حرف به راهم ادامه میدم و وارد اتاق میشم و میرم روی صندلی تراس می‌شینم و با خودم میگم:
«اخه تو که دل من برات مهم نیست؛ پس چه انتظاری داری! امّا بازم من قلبت رو نمی‌شکنم!»
دوباره تو اتاق میرم و یه مانتوی شیری‌رنگ می‌پوشم با شال و شلوار زرد از اتاق بیرون میام.
ارغوان: خوب کردی که اومدی.
رها هم از اتاق بیرون میاد و با دیدن من لبخندی می‌زنه.
رها: می‌دونستم که میای رفیق!
لبخند کجی می‌زنم و راهی می‌شیم
***
روی شن‌های نرم ساحل راه میرم و بازم تصاویر ذهنم شروع میشن.
(یاقوت: مامان ما نمی‌تونیم، بریم تو اب؟
مامانش: نه عزیزم، الان خطرناکه؛ وقتی بزرگ شدین می‌تونین!)
قدم‌هام رو تندتر می‌کنم. بی‌هوا برمی‌گردم، بچه‌ها اصلاً منو نمی‌بینن. برمی‌گردم و به راهم ادامه میدم. تا تو اب فرو میرم، دیگه چیزی نمی‌فهمم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

تیام

کاربر رمان فور
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
118
پسندها
214
دست‌آوردها
63
«آتنا»
آروم چشمام رو باز و به اطراف نگاه کردم که یهو همه چیز یادم اومد. گم شدن صلاحم و عصبی شدنم و سوره ابراهیم!سنگ رو برمی‌دارم و سوره رو قطع می‌کنم. از روی تخت بلند میشم و می‌خوام به سمت میز تحریر برم که پام به چیزی گیر می‌کنه و نقش زمین میشم. حالا اون چیز چیه؟! صلاح روحانیم!
با تعجب به شلاقم نگاه می‌کنم، ناخوداگاه از ذوق جیغ می‌زنم.
من: خدایــا شکرت!
می‌خوام سفتش کنم که نشد؛ یعنی تموم؟ خراب شد؟
من: وای! نه، نه، نه!
***
«آسنا»
صداهای گنگی می‌شنوم.
- وایی! راشا چرا بهوش نمیاد؟
صدای دیگه: ای بابا! پسر چرا همچین می‌کنی؟ بسه دیگه.
- امّا... .
سعی کردم که صحبت کنم، بجاش شروع کردم به سرفه کردن.
راشا: بیا، بهوش اومد.
سرفه‌ام تموم شده بود و آروم چشمام رو باز می‌کنم که با قیافه‌ی یکی از پسرایی که باهاش تصادف کرده بودیم، مواجه شدم! همزمان داد زدیم: تــو؟!
پسر دیگه: شما همو می‌شناسین؟
راشا: این خانوم به ظاهر محترم، یکی از همونایی که باهاشون تصادف کردیم!
از سرما دندونام بهم می‌خورد.
راشا: اگه می‌دونستم، عمراً نجاتش می‌دادم.
به زور گفتم: منم حاضر بودم، بمیرم؛ امّا تو نجاتم ندی!
شنتیا: وایی! بسه دیگه، راشا برو و یه پتو بیار، نمی‌بینی که داره می‌لرزه؟!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

تیام

کاربر رمان فور
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
118
پسندها
214
دست‌آوردها
63
«آسنا»
راشا که کلاً قهر کرد و به طبقه‌ی پایین کشتی رفت. منو شنتیام هم رو ارشه نشستیم.
من: میشه یه چیزی بپرسم؟
شنتیا: بفرمایید.
من: شما اومدید، ماهی بگیرین؟!
شنتیا: نه.
من: پس چی؟
شنتیا: شاید بهت گفتم.
بی‌حرف با مغزی پر سوال به دریای روبه‌روم نگاه کردم و شنتیا بلند شد و رفت.
اصلاً بچه‌ها فهمیدن من افتادم تو دریا؟ اگه راشا منو نجات نمی‌داد؛ چی میشد؟ قطعاً می‌مردم!
با دیدن دستی روبه‌روم از هپروت و دنیای خودم بیرون اومدم.
شنتیا: چای دارچینه، می‌خوری؟!
با این که از چای دارچین متنفرم؛ امّا یه حسی منو سمت اون فنجون می‌کشوند!
***
«آتنا»
من: استاد؟ حالا چی میشه؟
استاد یاشا: صلاح روحانیت رو درست کن، آتنا.
من: امّا... .
استاد: امّا و اخه نداره آتنا. هیچکس بجز خودمون نمی‌تونیم با صلاحمون ارتباط برقرار کنیم؛ پس عجله کن.
سرافکنده میرم سمت کارگاه.
(یاقوت:بابایی؟
باباش: جون بابایی؟
یاقوت: این چیزه چیه درس می‌کنی؟
باباش: چیز نه گلم، صلاح روحانی دارم درستش می‌کنم.
یاقوت: به چه دردی می‌خوره؟
باباش: خب این صلاح‌ها نیمه‌های ما هستن. یه جورایی قدرت و اصالت هر فرد رو به نمایش می‌کشه.
یاقوت گنگ به پدرش نگاه کرد و پدر لبخند مهربونی زد و گفت:
- یاقوت نازنینم، وقتی بزرگ شدی منظورم رو می‌فهمی و یه صلاح پر اصالت و متفاوت به دست می‌گیری)
سرم رو تکون میدم تا تصاویر گنگ ذهنم رو دور کنم، شلاق رو روی میز می‌زارم؛ ولی نمی‌دونم از کجا باید شروع کنم؟ پس تمرکز می‌کنم؛ امّا فایده نداره، سرم به شدت سنگینه!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

تیام

کاربر رمان فور
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
118
پسندها
214
دست‌آوردها
63
«آتنا»
با یک عالمه کش‌مکش به این نتیجه رسیدم که نه خیر، فایده نداره، باید یکی دیگه بسازم. مشکل هم اینه که من اهنگری بلد نیستم. البته هر پری باید بلد باشه؛ امّا من فعلاً در حد مبتدیم. خیلی چیزا رو یاد نگرفتم؛ امّا این موضوع نمی‌تونه مانع من بشه، چشمام رو می‌بندم و تمرکز می‌کنم.
(اول باید سنگ رو ذوب کنم، بعد فنرهای شلاق رو وصل کنم و بعد بریزمش تو قالب و در اخر نیروی روحانی رو بهش وارد کنم)
خب الان یجورایی بلدم که چه کار کنم؛ پس شروع کنیم و ببینیم چی میشه.
***
«آسنا»
من: چقدر دیگه می‌رسیم ساحل؟
راشا: امیدوارم سریع‌تر برسیم.
من: اخه پسر تو چرا اینقدر بدعنقی؟
راشا: چون دلم می‌خواد. چیه؟ نکنه عاشقم شدی؟!
من: هــن؟! من بیام عاشق توی یابو شــم؟! نه بابا؟ تنها تنها فک کردی؟ یا یکی کمکت کرد؟
راشا: اگه نبودی که اینقدر هول نمی‌کردی.
من: کم فانتزی بزن.
و بعد راهم رو کج می‌کنم و سمت شنتیا میرم.
من (با اخم) : چقد دیگه می‌رسیم ساحل؟
شنتیا: بزودی.
من: چیه؟ دلت می‌خواد امیدوارمش رو هم بگو.
شنتیا: بابا چته تو؟؟
من: توروسننه؟ به تو چه؟ توهم دلت می‌خواد من سریع تر برم!
چشمام از اشک پر شد. شنتیا یه نگاه معنادار به راشا کرد.
- اوه! فهمیدم.
من: چی رو؟ اره دیگه زودتر برم من.
شنتیا: خب دختر خوب، تو چرا اینقدر حالت بده؟
من: نمی‌دونم، فقط حس پوچی دارم. چرا؟!
شنتیا: خب، ام! دلت می‌خواد با من حرف بزنی؟
نگاهش کردم، پسر قشنگی بود. چشمای عسلی روشن و موهای خرمایی چهره جذابی داشت. خوش صحبتم بود؛ پس باید می‌گفتم؟!
من: نه، حوصلش رو ندارم.
یهو از زبونم در رفت و کاریش نمیشد، کرد.
(زمرد: آنی میای بازی؟
آنی: حوصله ندارم.
زمرد: اها باشه.
زمرد با چشمای اشکی به سمت خونه رفت که صدای گریه توجه‌اش رو جلب کرد. آری، صدای یاقوتش بود!
یاقوت: مامان درد داره.
زمرد تند به داخل خانه دوید و با یاقوتی با چشمان اشکی و بال زخمی روبه رو شد)
شنتیا: آسنا خوبی؟!
من: هان؟
شنتیا: گفتم باشه، اگه دلت نمی‌خواد نگو؛ ولی اون حس پوچی رو رها کن.
اینبار مستقیم به چشاش خیره شدم، راز آلود و مهربون!
من: خیلی عجیبی.
شنتیا با بهت گفت: چرا؟
من: چشات راز آلودن!
شنتیا: چشای توهم یه جنگل گنگن، اون حس رو رها کن، پشت می‌کنه و میره.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

تیام

کاربر رمان فور
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
118
پسندها
214
دست‌آوردها
63
«آتنا»
اوف بالاخره تمام شد. باید به استاد نشونش بدم. خب طبق ساعت استاد الان باید پیش باغچه‌ها باشه. سریع از کارگاه بیرون میام و به سمت باغچه‌ها میرم.
من: استاد؟ استاد کجایی؟!
استادیاشا از بین درخت‌ها و بوته‌ها به سمت من اومد و گفت:
- چی شده دختر؟ چرا هوار می‌زنی؟!
من: وایی استاد، شلاقم درست نشد. مجبور شدم، بسازم!
استاد: تو که اهنگری بلد نیستی؟!
من: خب شاید فنون اهنگری رو بلد نباشم؛ امّا تصویر دیدنم خیلی خوبه و خلاصه درحد ساختن صلاح روحانیم هستم!
استاد: آتنا، تو واقعاً باهوشی دختر!
من: نظر لطف شماست، استاد!
یه لبخند دندون نما زدم.
استاد: امّا خب باید بگم که تو باید مبارزه کنی تا معلوم شه صلاحت کامله!
من: حتماً، استاد یه حریف قلدر می‌خوام، گفته باشم!
***
«آسنا»
تقریباً شب شده بود، به نظر میومد که به خشکی نزدیک می‌شدیم؛ شنتیا، راشا رو طبقه پایین کشتی کشوند. منم تنها ایستادم رو ارشه و به ستاره‌ها نگاه می‌کنم. واقعاً کار شاعرانه‌ای به نظر می‌رسه.
(یاقوت: مامان؟
مامانش: بله یاقوتم؟
یاقوت: قشنگ‌ترین چیز زندگیت چیه؟!
مامانش: خانوادم
یاقوت: بجز خانواده و عشق!
مامانش: دنیا.
یاقوت: دنیا؟!
مامانش: اره، دنیا! می‌دونی دخترم ما باید تموم دنیا رو دوست داشته باشیم؛ چون همش زیباست.
زمرد: پس چرا ما نمی‌تونیم دنیا رو دوست داشته باشیم؟
مامانش: چون دیدتون هنوز باز نشده، کم‌کم دیدتون باز میشه.
یاقوت: امّا مامان انی میگه که دنیا پر از سیاهی و بدیه، خیلی خطرناکه!
مامانش: خب دیده مامان انی هم باز نیست، ببینید کوچولوهای من! درسته دنیا افراد بد هم داره؛ امّا قشنگی‌های زیادی داره، جوری که سیاهی‌ها نامشخص هستن که اونم بستگی به دید ما داره و اینکه همیشه نور بر سیاهی پیروز میشه و ما نباید بترسیم؛ خب شما چی دوست دارین؟
یاقوت: من عاشق اسمونم، با اتش و خورشید؛ البته شعرم دوست دارم!
زمرد:امّا من عاشق زمینم و اب و ماه ولی شعرم دوست دارم.
مامانش: خب می‌دونین اینا همش جزئی از دنیاست؟!
زمرد و یاقوت هردو با بهت میگن: عه؟! )
شنتیا: ستاره‌ها قشنگن!
من: اره، میگم؟
شنتیا: بفرمایید!
من بی هوا: قشنگ‌ترین چیز زندگیت چیه؟!
شنتیا: دنیا
***
با دو به سمتم اومد و بغلم کرد.
ارغوان: وایی آسنا! کجا بودی خواهری؟
رها و اتریسا هم با دو به سمتمون میان.
شنتیا: خب، ما دیگه بریم.
من: ازتون ممنونم، شما جونم رو نجات دادین.
شنتیا لبخندی زد و موشکافانه زل زد به اتریسا و جالبه که راشا هم همین طور بود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:
  • باریکلا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

تیام

کاربر رمان فور
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
118
پسندها
214
دست‌آوردها
63
«آتنا»
استاد: خب آتنا آماده ای؟
من: معلومه.
استاد: خب، حریف تو مانداناست.
من: چی؟ چرا؟!
استاد: خب مان... .
کسی وسط حرفش پرید.
ماندانا: چیه جوجه؟ نکنه می‌ترسی؟ اوخی!
من: تو ببند.
ماندانا: بشین ببینم پرو.
آتنا: تو بای... .
استاد میون حرفم پرید و گفت: ای بابا! ساکت شین.
من: استاد مگه قرارمون رو یادت رفته؟
استاد گیج گفت:کدوم قرار؟
من: من که گفتم، حریف قلدر می‌خوام!
ماندانا: هی! یعنی من قلدر نیستم؟
من: هه! پس چی فکر کردی؟
استاد: اینقدر بحث نکنین، مبارزه کنین تا مشخص شه که کی قلدره!
بی حرف آماده جنگ شدم.
استاد: آماده این؟
سری تکون دادیم و شروع شد. شمشیرش رو تاب داد، حرکت مخصوصش بود. شلاقم رو اول شل کردم و یه تاب دادم و تو هوا سفتش کردم. پوزخندی کنج لبم نشوندم که اونم متقابلاً همین کار رو کرد. شمشیر رو کنار گوشش نگه داشت و به سمتم خیز برداشت. با سرعت میومد؛ امّا سرعتش عین زمرد ذهنم خیلی سریع نبود، برای برخورد نکردن با شمشیرش روی هوا پریدم؛ امّا بال‌ها رو باز نکردم. (هیچکس اینجا بال نداشت؛ بجز من! برای همینم نباید تو مبارزه ازش استفاده می‌کردم)
همون طور که روی هوا معلق بودم، با شلاق جفت پاهاش رو گرفتم و به بالاتر از خودم پرت کردم و ربعی از نیروی آتشینم رو به نمایش گذاشتم و از کف پاهام نیرو رو به سمتش پرتاب کردم. صدای جیغش رو شنیدم؛ امّا قافل شدم، ازاون چیزی که به سرعت به سمتم میاد!
***
«آسنا»
یهو ازخواب پریدم. نفس نفس می‌زدم. فکر کردن به اون خواب فقط حالم رو بد می‌کرد. سرم رو تکون میدم و سعی می‌کنم، اون تصاویر رو از ذهنم حذف کنم.
(یاقوت: بابا؟
باباش: جونم یاقوتی؟
یاقوت: بابا خوابا مهمن؟
باباش: آره، خواب‌ها یه فلسفه دارن که وقتی بزرگ شدین، یادتون میدم!
یاقوت: مرسی بابایی. )
با ورود رها به اتاق تمام تصاویرم پرید!
رها: آسنا ظهر شد، پاشو یه چیزی بخور. می‌خوایم بریم بیرون.
و بعدم رفت. ای خدا! من چرا اومدم شمال؟ اصلاً این چی بود که انداختی تو دامنم؟!
ارغوان: آسنا، بیا دیگه.
با اخم بلند میشم و سمت سرویس میرم و دست و صورتم رو می‌شورم. بعدشم میرم یه شومیز بنفش با شلوار چسبون طوسی می‌پوشم، موهامم باز می‌زارم و پایین میرم.
من: چی داریم؟ من گشنمه.
رها: اری،مرغ سرخ کرده با سیب زمینی.
با بهت گفتم: اری؟
ارغوان: آره! اری باحاله، نه؟!
من: اصلاً باحال نیست!
رها: برو بینم، کج سلیقه!
با تعجب بیشتری به رها نگاه کردم. رهایی که نمی‌ذاشت، کسی حرفی بهم بزنه، خودش چپ و راست هی
می‌پرونه!
من: رها! چت شده؟
اخمی می‌کنه و بی‌توجه به سوالم میگه: زود بخور تا نیم ساعت دیگه، بیرون می‌ریم.
من: نمیشه بمونیم خونه؟ مثلاً من دیروز نزدیک بود، بمیرم!
ارغوان: خب دیگه توهم، هی موضوع رو بزرگ نکن.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:
  • باریکلا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

تیام

کاربر رمان فور
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
118
پسندها
214
دست‌آوردها
63
«آتنا»
ماندانا روی زمین افتاد.منم همین طور. نیروی من پاشو سوزونده بود و شمشیر اون یه خراش عمیق روی پای من ایجاد کرد.
استاد: بقیه مبارزه رو بزارین برای بعد، فعلاً زخمی شدین.
من: نه استاد، اگه باز انسان‌ها به ما حمله کنن و ما زخمی بشیم هم جنگ استپ میشه؟ نه!
ماندانا: ولش کنین استاد، می‌خواد باختش رو ببینه، اشکالی نداره.
استاد اخمی به ماندانا می‌کنه و میگه: فعلاً که جنگی نیست!
من: می‌تونه یه تمرین باشه.
استاد: خب، مبارزه کنین!
بلند میشم، پام می‌سوزه؛ امّا مهم نیست. خون فوران می‌کنه. خب، من عاشق خونم و رنگ دلپذیرش!
ماندانا هم بلند شده، شمشیرش رو دور سرش تاب میده. یهو فکری به ذهنم رسید. چشمام رو بستم و نیمی از نیروم رو تو شلاقم جمع می‌کنم و روی هوا می‌پرم و شلاق رو تاب میدم و از بالا چیزی رو می‌گیرم و پرت می‌کنم و تمام نیروم رو به نمایش می‌زارم. ضربه‌ای از بالا با نیروم می‌زنم که جفتمون به عقب پرت می‌شیم.
***
«آسنا»
تنهایی نشستم و به دکور دیوار نگاه می‌کنم. بله! وقتی هی ادا درمیاری که من نمیام، خب ولت می‌کنن و میرن؛ امّا یه صدایی از درونم فریاد می زد. «اونا دوست واقعی نیستن، اونا فراموشت کردن»
من: نه! اینطور نیست.
صدا: هست!
من: دروغ‌گویی، تو دروغ میگی.
سرم رو بین دستام گرفتم و فریاد می‌زدم: نه!
بارون تند تند می‌بارید و صدای رعد و برق وحشتناک بود. عجیب یه حسی منو به سمت بیرون ویلا می‌کشوند، سریع کابشنم رو برمی‌دارم و بیرون می‌دوم.
بدون توجه به جلوم می‌رفتم که بوم خوردم به یکی؛ یعنی رسماً تو بغلش پرت شدم.
خودم رو عقب کشیدم؛ امّا هرچی سعی کردم، چهره‌ی طرف مقابلم رو ببینم، ندیدم.
صدایی اومد: حالتون خوبه؟
یعنی خاک تو سرم، خدا هیچکس رو جوگیر نکنه!
من: بل...بله، ببخشید.
اومدم که برم، دستم رو کشید و باز تو بغلش افتادم!
پسره: ام! خب، تو این بارون خطرناکه تنها باشین، همراهم بیایین.
من:با..باشه.
دستم رو گرفت و به سمتی کشوند، یکم نور بود، درحد دیدن چهرش بود. پسری با موهای سیاه و چشمای قهوه‌ای قرمز!
بازم یکی که چشمای تیره با برق قرمز داره!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • باریکلا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂
بالا پایین