-
- ارسالات
- 118
-
- پسندها
- 214
-
- دستآوردها
- 63
«آسنا»
با حیرت به روبهروم نگاه میکردم، به ماهی که بین اون نور بود و انگار کسی روی اون ماه زندگی میکرد، با صدای یکی از دنیام بیرون میام.
یه صدای آشنا: وایی شنتیا! بیا بریم، ولش کن بابا. یه شمارهست.
پسر دیگه که فهمیدم اسمش شنتیاست: وایی بابا! آرسام دو دقیقه وایسا.
آرسام: خب، خلیه دیگه، سه ساعت پیش ما اینجا بودیم. تو الان یادت اومده؟
شنتیا: ول کن بابا!
و صدای دویدنش به این سمت اومد.
چشمم به پسری خورد که اومد و رو نیمکت کناری کاغذی برداشت و رفت. اصلاً منو ندید، به خدا!
با صدای نگران ارغوان تصمیم گرفتم از محوطهی قشنگم خارج شم.
ارغوان: وایی بچهها، ما چرا آسنا رو تنها گذاشتیم؟
سریع از راهرو بیرون میام و... .
من: سلام بچهها. بهتره سریع بریم؛ چون خیلی خستم.
رها: اره بریم.
اتریسا: اوف! خب من از همین جا میرم دیگه، خداحافظ.
ارغوان: تو که ماشینت ویلاست.
اتریسا: با داداش میرم و صبح میام.
رها: اوکی، قدمت رو چشم.
خدایا! من حالم از این کنه بهم میخوره؛ چرا هیچ کس منو درک نمیکنه؟!
***
«آتنا»
با تعجب به دختر روبهروم نگاه کردم. خدایا واقعاً ازت ممنونم، نجات پیدا کردم.
نیایش دستم رو گرفت و بلندکرد. با بهت نگاهش کردم که لبخندی زد و دستم رو کشید و از بین انبوهی از درختها رد کرد و بعد با نیروی قشنگش هر دومون رو به سمت کاخ هدایت کرد تا به مقصد رسیدیم. وقتی پایین اومدیم با قیافه نگران استاد روبهرو شدم
استاد: وایی آتنا! من از دست تو چیکار کنم دختر؟ اون از دیشب که اویزون به پنجره خوابیدی، اینم از گم شدنت. وای خدایا شکرت!
دستی رو شونش میزارم و میگم
من: بازم سالمم، نترسین.
بعدم به سمت اتاقم رفتم؛ امّا میدونستم که اتفاق بعدی هم بزودی میافته. تا سه نشه، بازی نشه!
با حیرت به روبهروم نگاه میکردم، به ماهی که بین اون نور بود و انگار کسی روی اون ماه زندگی میکرد، با صدای یکی از دنیام بیرون میام.
یه صدای آشنا: وایی شنتیا! بیا بریم، ولش کن بابا. یه شمارهست.
پسر دیگه که فهمیدم اسمش شنتیاست: وایی بابا! آرسام دو دقیقه وایسا.
آرسام: خب، خلیه دیگه، سه ساعت پیش ما اینجا بودیم. تو الان یادت اومده؟
شنتیا: ول کن بابا!
و صدای دویدنش به این سمت اومد.
چشمم به پسری خورد که اومد و رو نیمکت کناری کاغذی برداشت و رفت. اصلاً منو ندید، به خدا!
با صدای نگران ارغوان تصمیم گرفتم از محوطهی قشنگم خارج شم.
ارغوان: وایی بچهها، ما چرا آسنا رو تنها گذاشتیم؟
سریع از راهرو بیرون میام و... .
من: سلام بچهها. بهتره سریع بریم؛ چون خیلی خستم.
رها: اره بریم.
اتریسا: اوف! خب من از همین جا میرم دیگه، خداحافظ.
ارغوان: تو که ماشینت ویلاست.
اتریسا: با داداش میرم و صبح میام.
رها: اوکی، قدمت رو چشم.
خدایا! من حالم از این کنه بهم میخوره؛ چرا هیچ کس منو درک نمیکنه؟!
***
«آتنا»
با تعجب به دختر روبهروم نگاه کردم. خدایا واقعاً ازت ممنونم، نجات پیدا کردم.
نیایش دستم رو گرفت و بلندکرد. با بهت نگاهش کردم که لبخندی زد و دستم رو کشید و از بین انبوهی از درختها رد کرد و بعد با نیروی قشنگش هر دومون رو به سمت کاخ هدایت کرد تا به مقصد رسیدیم. وقتی پایین اومدیم با قیافه نگران استاد روبهرو شدم
استاد: وایی آتنا! من از دست تو چیکار کنم دختر؟ اون از دیشب که اویزون به پنجره خوابیدی، اینم از گم شدنت. وای خدایا شکرت!
دستی رو شونش میزارم و میگم
من: بازم سالمم، نترسین.
بعدم به سمت اتاقم رفتم؛ امّا میدونستم که اتفاق بعدی هم بزودی میافته. تا سه نشه، بازی نشه!
آخرین ویرایش: