• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

تیام

کاربر رمان فور
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
118
پسندها
214
دست‌آوردها
63
#10
"آتنا"
دستی به پیشونیم میکشم و عرقمو پاک کردم و بعد بهش نگاه کردم،به شدت عجیب شده بود
تصویرش خیلی برام غمگینه و همین طور گنگه
(کره زمین که یه دختر با چشم‌های سبز روشن و آسمان که دختری با بال‌های کرمی و چشمای آبی اونجاست و دستاشون رو به سمت هم دراز کردن)
یهو بینیم تیر میکشه و قابلیت جدیدمو باز حس میکنم
بینیم میتونه بوهای عجیبی حس کنه اما نمیدونماین بوها از کجا میان الانم دارم بوی ترس،خستگی،غم و دروغ رو حس میکنم
استاد یاشا-چقدر زیبا غمگین و مفهومی!
بیخیال بوها میشم و بهش نگاهی میندازم که با دستش به بافته هام اشاره میکنه اما من ی حسی داشتم ی چیزی مثل غم یهو بال های سفیدمو باز کردمو به سمت تپه ی مقدس رفتم
***
"آسنا"
رمان«جدال پر تمنا»رو میبندم و روی میز میزارم طی دوروز خوندمش خیلی جذاب بود دیروز از بیمارستان مرخص شدم سه ساعت چیش رها زنگ زد و باز راجب سفر شمال گفت منم دیگه باید این موضوعو به مامان بگم؛اروم از روی تخت بلند میشم و به سالن پایین میرم
مامان تو اشپزخونه بود و من پر از استرس اصلا نمیتونستم جمله بندی کنم
باصدای مامان بهش نگاه میکنم
مامان-چیزی شده اسنا؟
باصدا اب دهنمو قورت میدم و بالبخند ضایع ای میگم
-چیزه......
جفت ابروهاشو داد بالا و گفت
مامان-چیزه؟...
یکم از موهام و پیچوندم و با ملایمت گفتم
-خب رها پیشنهاد ی سفر داده منم گ... .
اخمی کرد و با لحن خشنی جوابمو داد
مامان-نشنوم اسنا
ملایمت بیشتری به کار گرفتم
-مامان ببین یه سفره دیگه
بلند داد کشید
مامان-آسنا برای خودت میگم
یکدفعه عصبی شدم بدم شدم
-اصلاً تفریح ندارم چرا؟ چون شما می‌ترسی من بچه‌ام؟ نخیر دیگه دارم میرم تو بیست سال! تو منو مسخره کردی؟ مامان منم نیاز به یه سرگرمی دارم
اشک توی چشمای قهوه ایش جمع شد و بالکنت گفت
مامان-ب..را..ی خو..د..ت می..گ..م
به سختی بغضمو قورت دادمو اروم گفتم
من-منم برای خودم میگم
لبخند تلخی زد و گفت
مامان-خب، برو هرکاری می‌کنی بکن اجازه میدم بهت راست میگی از تفریح افتادی این چند وقت
جیغ بلندی می‌کشم و مجکم بوسش میکنم و سریع به سمت اتاقم می‌دوم و گوشی برمی‌دارم و ی زنگ به رها میزنمکه سریع جواب میده
من-رها مانی اجازه داد
با شنیدن صدای مردونه‌ای حس کردم که روح از تنم جدا شد
مرد- شما دوست رها هستین؟
باتعجب و لکنت گفتم
من-ب..بله ببخشید مزاحم شدم
بی توجه به حرفم جواب داد
مرد- رها الان اینجا نیست وقتی اومد میگم بهتون زنگ بزنه
نفسمو فوت کردم و زمزمه وار گفتم
من-خدانگهدار
مرد-خدانگهدار
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:
  • باریکلا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

تیام

کاربر رمان فور
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
118
پسندها
214
دست‌آوردها
63
#11

***
باصدای مامان لبتابو بستم و به سمت پایین حرکت کردم
مامان-دخترم بیا شام بخور
بلند داد زدم
-اومدم مامان
داشتم از پله‌ها پایین می‌رفتم که یهو سرم گیج رفت و قبل از اینکه بیافتم خودم رو به نرده چسبوندم
(یاقوت باحالت تخسی داد زد
یاقوت-مامان من غذا نمی‌خورم!
مادرش کفگیر به دست از اشپزخونه بیرون اومد و باحالت تند اما مهربونی گفت
مامان-آخه چرا تو که همیشه می‌خوردی؟
یاقوت درحالی سرشو به سرعت میچرخوند و داد زد
یاقوت-چون من سیرم سیــر
مامان-اخه چی خوردی که سیری؟
دخترک تخس رو بی توجه ادامه داد
یاقوت-من نمی‌خورم نمی‌خورم نمی‌خورم
مادرش سرشو کمی کج کرد و اروم جوابشو داد
مامان-خب بعد نیای و بگی گشنمه!
با لجبازی پاسخ داد
یاقوت-نمیگم
زمرد هم با لجاجت بیان کرد
زمرد-اگه اجی نمی‌خوره منم نمی‌خورم
و مادر بود که باصدای بلند داد زد
مامان-ای خدا )
مامان‌-بیا دیگه آسنا
باصدای مامان از هپروت اومدم بیرون و داد زدم
-اومدم
***
با دستمال دور دهنمو پاک کردمو گفتم
-دستت درد نکنه مامی خوشمزه بود
بالبخند«نوش جونت»رو زمزمه کرد و بی هوا پرسید
مامان-صبح کی میرین؟
باذوق لبامو غنچه کردمو باناز جوابشو دادم
-اره شیش رها میاد دنبالمون
ابروهاشو بلا انداخت و گفت
مامان-وسایلتو جمع کردی؟
بالحن کودکانه ای گفتم
-نوچ!
مامان داد زد
مامان-امان از دست این بچه برو جمع کن وسیله‌هاتو بعدم بخواب که اون بنده خداها رو معطل نکنی
خنده ی نمکی کردمو«چشم»بلند بالایی گفتم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:
  • باریکلا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

تیام

کاربر رمان فور
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
118
پسندها
214
دست‌آوردها
63
#12
***
مامانو دراغوش کشیدم و لپشو بوسیدم اروم و نجوا گونه دم گوشم زمزمه کرد
مامان-مراقب خودت باش اسنای نازم
بابغض لبخند گفتم
-خداخافظ مامان قشنگم مراقب خودت باش
به سمت ماشین میرفتم که یهو برگشتم و ماچ از راه دوری می‌فرستم و سوار بر رخش یا سمند رها میشم و راه می‌افتیم
به‌به اول راهی دعوا دعوا سر خواننده‌ها اوه! عجب شعری شدا
رها-عشق فقط تتل خودم
ارغوان عین میمون پوزشو کج کرد و گفت
ارغوان-نه مهستی گوگوش ابی داریوش از اینا بزار
باافتخارو ی حالت دستوری گفتم
-سینا درخشنده فقط
خلاصه دعوا بالا گرفت و هی بحث می‌کردیم که یهو بووووم
رهل با صدا اب دهنشو قورت داد و باحالت زاری گفت
رها-وایی رخشم!
یهو این یوزپلنگ گرسنه پرید بیرون ماهم دنبالش حالا منو ارغوان شروع کردیم شمردن
جفتمون-1..2..3..4..5..6..7..
رها: اگه جرعت داری بیا بیرون انگل جامعه!
کلاً عدد رها هفت چه خوش شانسی چه بد شانسی چه وقتی می‌خواد فوران کنه
یه پسر از ماشین بیرون اومد و رفت سمت رها و داد زد
پسره-صداتو بیار پایین مقصرم خو پولتو میدم مگه اینجا چاله میدونه؟
رها-گمشو ببینم مهم ارزش معنویشه!
پسره با یه لحن مزحک گفت
پسره- معـنوی!
یکی دیگه‌ام از ماشین در اومد و رفت سمت پسره و خیلی مسخره گفت
- ول کن داداش،با خودشونم درگیرن
یهو نمی‌دونم چم شد ولی اینهو ماده شیر پریدم بش
- هی بفهم چی میگی پروی احمق می‌زنم هتک تو پتک می‌کنما
پسر اولی به طرفداری از دوستش دراومد
پسره اولی-برو بابا آرسام بیا بریم
پسره دومی که فهمیدم اسمش آرسامه روبه ما گفت
ارسام- دنبالمون حرکت کنین تا بریم تعمیرگاه
ارغوان که تاالان ساکت بود به حرف اومد
ارغوان: اوه الان تعمیرگاه بازه لابد؟
پسره اولی(راشا)پوزخندی زد و بالحن سردی حوابشو داد
راشا-تو نگران نباش!
***
«آتنا»
امروز استاد دوئل گذاشته بود اولین نفرها ماندانا و نیایش بودن همیشه از نیایش خوشم می‌اومد لال بود و همش سرش تو کار خودش بود تمام حواسم رو به مبارزشون دادم
ماندانا شمشیرشو دراورد و باپوزخند گفت
ماندانا-لال بدبخت واقعا فکر کردی میتونی منو شکست بدی؟
نیایش بی توجه بهش نانچیکوی نارنجی رنگشو بیرون کشید و دست راستشو تکون داد که انرژی زیادی جمع شد جوری که حس کردم دستم درد گرفت
تمام انرژیو به سمتش پرتاب میکنه و... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:
  • باریکلا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

تیام

کاربر رمان فور
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
118
پسندها
214
دست‌آوردها
63
#13
***

ماندانا از روی انرژی سبز رنگ نیایش پرید و باپوزخند گفت

ماندانا-زکی دادا همینو بلدی؟ زرت!

نیایش کاملا خنثی و اروم انرژیو از پشت به سمتش پرتاب کرد که ماندانا نقش زمین شد اما سریع بلند شد و داد زد

ماندانا-تقاص این کارتو پس میدی!

بعدم شمشیرشو تو هوا تاب داد و به سمتش حمله ور شد که نیایش خیلی ماهرانه خم شد و با نانچیکو از پشت شمشیرو گرفت و تاب داد از این سمت ماندانا سعی میکرد با انرژی قهوه ای رنگش بهش ضربه بزنه اما نیایش خیلی راحت ماندانا رو کنترل میکرد و سست و بعد روی هوا پرید و ضربه ی اخرو زد که ماندانا پخش زمین شد

نیایش نسبت به همه پریا با تکنیک تر کار میکنه و کلا روشاش باما فرق داره انگار سالها زیر نظر ی استاد تعلیم دیده!

باز تصویری جلوی چشمم میاد

(زمرد-بابا منو اجیم باید باهم بجنگیم؟

مامانشون اخمی کرد و تند گفت

مامان-نه ممکنه به خودتون صدمه بزنید

یاقوت مظلوم وار گفت

یاقوت-مامی اجازه بده دیگه

پدرشون که از خواهش های دختراش خنده اش گرفته بود باخنده گفت

بابا-خب دعوا که کلا چیز خوبی نیست اما میتونین مهارتاتونو امتحان کنین و به خودت... .)

باصدای استاد از فکر بیرون اومدم

استاد-اتنا حواست کجاست؟زود باش نوبتته

باگیجی سرمو تکون میدم که بهار پارازیت ول میکنه

بهار-هه اخه تو چیت قویه؟پری به درد نحور که دوتا بال برامون بزرگ کرده شاخ شده بابا این کلا گیجه!

پوزخندی زدمو جوابشو دادم

-دلت مبارزه میخواد؟

خنده ی هستریکی کرد و داد زد

بهار-چه جورم!

***

"آسنا"
بالاخره کارای ماشین تمام شد حالام می‌تونیم راهی شمال شیم اگه خدا بخواد!

باصدای مضخرف ارسام به سمتش چرخیدم
ارسام-بفرمایید اینم رخشتون!
ادا رها رو درآورد که هی رخشم رخشم می‌کرد،اشغال حالا حالت رو می‌گیرم که هی زرت و پرت بی جا نکنی
پوزخندی زدم و مضحک گفتم

-رخش بهتره یا فرقون؟
بعد به بوگاتی سیاهشون اشاره کردم که اون پسر دومی که فهمیدم اسمش راشاست و بیش از حد گند اخلاقه جواب منو داد
راشا-خدا بخیر بگذرونه از کی تاحالا سمند رخشه و بوگاتی فرقون؟ خب بابا فهمیدیم که شمام فرقون دارین!
بعدم با آرسام خندیدن و رفتن کثافتا یهو ارسام چرخید و بالبخند گفت
ارسام-امیدوارم دیگه نبینمتون
رها نیشخندی زد و گفت

رها-همچنین

راشام متقابلا نیشخند زد و رها رو نابود کرد
راشا-بری دیگه برنگردی رستم رخش سوار
ارغوانی که شبی کوه اتشفشان شده بود داد زد

ارغوان-اهه گمشید دیگه
اونا رفتن و ما هم راه افتادیم رها که همه‌ی حواسش پی رانندگی بود ارغوانم عقب خوابیده بود و منم بی‌حرف به اهنگ غمگین مازیار فلاحی گوش می‌دادم

همه میگن که تو رفتی همه میگن که تو نیستی
همه میگن که دوباره دل تنگمو شکستی دروغه!
چجوری دلت میومد منو اینجوری ببینی؟
با ستاره‌ها چه نزدیک منو تو دوری ببینی؟ دروغه!
همه میگن که عجیبه اگه منتظر بمونم
همه حرفاشون دروغه تا ابد اینجا می‌مونم!
بی تو و اسمت عزیزم اینجا خیلی سوتو کوره
ولی خوب عیبی نداره دل من خیلی صبوره
همه میگن که تو رفتی همه میگن که تو نیستی
همه میگن که دوباره دل تنگمو شکستی دروغه!
چجوری دلت میومد منو اینجوری ببینی؟
با ستاره‌ها چه نزدیک منو تو دوری ببینی؟
همه گفتن که تو رفتی ولی گفتم که دروغه
همه میگن که عجیبه اگه منتظر بمونم!
همه حرفاشون دروغه، تا ابد اینجا می‌مونم
بی تو و اسمت عزیزم، اینجا خیلی سوتو کوره
ولی خب عیبی نداره، دل من خیلی صبوره
همه میگن که تو رفتی، همه میگن که تو مردی!
همه میگن که تنت رو، به فرشته‌ها سپردی، دروغه ...!
(مازیار فلاحی)
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:
  • باریکلا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

تیام

کاربر رمان فور
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
118
پسندها
214
دست‌آوردها
63
«آسنا»
آروم چشمام رو باز می‌کنم که متوجه صدای نگران ارغوان میشم.
ارغوان: خوبی عزیزم؟
رها: ترسوندیمون آسنا!
نگاهم رو می‌چرخونم که متوجه‌ی دختر دیگه‌ای کنار رها میشم. با تعجب به بچه‌ها نگاه می‌کنم.
رها: یادم رفت که معرفی کنم. آسناجونم این آتریساست، همون دوست مجازیم که چندبارم ملاقات کردیم.
آروم بلند میشم
من: خوشبختم.
آتریسا با یه لحن خیلی شاد و سرزنده گفت:
- منم همینطور عزیزم، امیدوارم دوستای خوبی برای هم شیم.
اوه! چه زود دختر خاله شد، به چشماش خیره شدم. یه حالت عجیبی داشتن. ترکیبی از سیاه، طوسی، قرمز. تا حالا آدم چشم قرمز ندیده بودم. یه جورایی عجیب بود، تازه حس بی‌تفاوتی یا بی‌میل بودن رو نسبت بهش داشتم. هرچی که بود، خوب نبود!
***
«آتنا»
من: استاد بقیه‌اش رو بگین.
استاد: تا همین جا کافیه.
نسترن: استاد انسان‌ها چه شکلی هستن؟ مثل مان؟
استاد: قابل توصیف نیستن. حالا هم برین و روی کونگ‌فوتون کار کنین. انرژیتون اصلاً کافی نیست.
(مامانش: ندو می‌خوری زمین.
پدرش: اشکال نداره عزیزم، بچه‌ست.
مامانش: بهرحال. دلم نمی‌خواد که آسیب ببینه.
باصدای گریه به سمت دختر چشم زمردی برمی‌گردن.
مادرش: مگه نگفتم، ندو؟
در همین هین دختر چشم آبی از آسمون پایین میاد و دست خواهرش رو می‌گیره
یاقوت: گریه نکن آس) با صدای بهار تمام تصویرها می‌پرن.
بهار: آتناجون؟ چرا تو هپروتی؟
من: خواستم ببینم، فوضولش کیه که فهمیدم.
بهار: ببین، دلم می‌خواد که دیگه این جنگ و جدال‌ها بینمون از بین بره و مثل دوتا دوست باشیم.
آتنا: روش فکر می‌کنم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:
  • باریکلا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

تیام

کاربر رمان فور
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
118
پسندها
214
دست‌آوردها
63
«آتنا»
عاشق ابرهام، همین طور پرواز کردن، حس خوبی بهم میده، بال‌هام رو باز می‌کنم و بابا میرم. هرچی بالاتر میرم، حس بهتری بهم دس میده.
بهار: آتــنــا جونم؟
هـن؟! این که تا نیم ساعت پیش به من تنه میزد؛ چی شد که یهو؟ سریع پایین میام
من: فرمایش
بهار: دوستم میشی؟
من: گفتم فکر می‌کنم.
بهار: بابا یه دوستی فکر می‌خواد.
من: باتو آره.
بعدم سمت کاخ میرم، عجیب دلم می‌خواد بخوابم.
***
«آسنا»
تو راه بودیم، می‌خواستیم بریم ویلا.
ارغوان: رها این اتریسا رو از کی می‌شناسی؟
رها: پنج شیش ماهی هست.
ارغوان: اها! خیلی دختر خوبیه. ازش خوشم اومد؛ توچی آسنا؟
من: بدک نبود.
رها: وا! کج سلیقه‌ای تو هم دختر. به اون ماهی.
من: من ماهی ندیدم بیرون آب!
رها: بروبابا!
دیگه به ویلا رسیده بودیم. ناخوداگاه عصبی می‌شدم که رها طرف رفیق مجازیش رو می‌گیره؛ امّا منی که از بچگی باهم بودیم رو حساب نمی‌کنه.
آروم میرم تو حمام، قطرات آب که بهم می‌خورد، یه حس آرامش داشتم. یجورایی از آتش خوشم نمیاد، سرما رو ماه رو آب رو بیشتر دوست دارم تا چیزی مثل آتش.
(چشم زمردی: من عاشق ماهم.
دختر چشم یاقوتی: ولی من خورشید رو بیشتر دوست دارم.
مادرشون: شما نیمه‌های همین.
دخترا با تعجب گفتن: چی؟ ما نفهمیدیم.
مادرشون می‌خنده و دست دوتا دختر رو می‌گیره: یه روزی می‌فهمین )
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • باریکلا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

تیام

کاربر رمان فور
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
118
پسندها
214
دست‌آوردها
63
«آسنا»
با دردی که تو کمرم پيچيد، بلند شدم و به سرویس رفتم، سر و صورتم رو شستم و رفتم پایین. در همین هین صدای رها رو شنیدم. انگار با گوشی حرف می‌زد.
رها: اوه! حالا با بچه‌ها مشورت می‌کنم. ببینم؛ چی میگن.
................
رها: اوه! حالا نه هم بگن، نابود میشن گلکم.
...............
رها: باشه عزيزم، مراقب خودت باش، خداحافظ
من: رها کی بود؟
رها: آتریسا.
من: نکنه می‌خوای اینو عین سر خر بندازی دنبالمون؟
رها اخمی کرد و گفت: اینقدر بیشعور نباش، اتریسا دختر خوبیه.
بعدم به سمت آشپزخونه رفت. ایشی کردم و منم به سمت اشپزخونه رفتم و با بدخلقی سر میز نشستم.
(مامانش: دخترم قهره؟
زمرد: مامانی من تنهام.
مامانش: اخه گلم کی گفته تو تنهایی؟
زمرد: اخه من دوستی ندارم.
مامانش: تو تا منو خواهرت و باباتو داری، دوست می‌خوای چیکار؟
زمرد: شما که خانوادمین.
مامانش: خانوادت همیشه کنارتان. تازه تو... .
یاقوت تازه اومد رو زمین و گفت: تو منو داری، غم نداری. من رفیقتم، خواهرتم، هوم؟ )
***
«آتنا»
اشکام می‌ریزن، حالم خوب نیست، سرم تیر می‌کشه و گوشم درد گرفته. چشمام کاسه خونه، لبه‌ی پنجره نشستم و فکر می‌کنم به دنیای نامعلوم روبه‌روم. هرچقدر فکر می‌کنم گیج‌تر میشم و این واقعاً عجیبه! بوی خواستن و نخواستن میاد، بوی توطئه میاد. بوی دروغ، حیله، کلک، دو به هم‌زنی، گیجی و خستگی!
من بوها رو حس می‌کنم؛ امّا هیچ‌وقت نمی‌فهمم از کجان؟! و این منو کلافه می‌کنه.
چشمام رو می‌بندم و بازم اون خواب تکرار میشه. یه خواب عجیب و غریب، خوابی که باعث این حال و روزم شده.
(زنی با موهای بلوند و چشمای آبی بین بنفشه‌ها جیغ می‌زنه. مرد بالدار با چشم‌های سبز از فراز آسمان پایین میاد و بین بنفشه‌ها می‌گرده تا زن رو می‌بینه و صدای نوزاد همه‌ی دشت بنفشه رو پر می‌کنه و یهو همه جا بنفش میشه و وقتی دوباره نگاه می‌کنم خون می‌بینم و یه قبرستون و جیغ )
من: خدایا گیجم، گیج‌ترم نکن.
یهو بوی شعری میاد

{ شاید به نظرتون خیلی تخیلی باشه، بو فهمیدن تو این حالت امّا اینطور نگاهش نکنید. بعدها دلیل تمام این تمرینات عجیب که به نظر واقعی نیستن رو می‌فهمین فقط به من اعتماد کنید و هم قدم یاقوت و زمرد من راه بیاید }

بوی اون شعر چیزی مثل ندونستن و گیجی و غمه، انگار زمزمه کردنش به ادم ارامش میده.
من: سنگ قبرم را نمی‌سازد کسی
مانده‌ام در کوچه‌های بی‌کسی
بهترین دوستم مرا از یاد برد
سوختم خاکسترم را باد برد
(یاقوت: زمردی منو تو همیشه بهم متصلیم.
زمرد: یعنی من تنها نیستم؟
یاقوت: تا من هستم، نه.
مادرشون: شما دوتا نور چشم همه این و تولید کننده... .)
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:
  • باریکلا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

تیام

کاربر رمان فور
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
118
پسندها
214
دست‌آوردها
63
«آسنا»
نمی‌دونم چرا اشتها نداشتم، خیلی کم صبحانه خوردم. الانم رو صندلی‌های تو تراس نشستم و فکر می‌کنم؛ مثلا بالای اسمون کهکشانه، تو سیاره‌های دیگه جهان نیست یا مثلاً پرواز کردن، یهو چشمام درد گرفت و چشمام رو بستم. تو گوشم صدای گریه می‌پبچید، انگار یکی زجه میزد. گیج شده و شاید عین من ناراحت با خداش حرف می‌زنه. منو می‌فهمه، سرش درد داره، چشماش گوی خونن و شاید عجیب باشه؛ ولی صدای اینا رو می‌شنوم و یه چیز خیلی آشنا تو گوشم می‌پیچه.
«سنگ قبرم را نمی‌سازد کسی
مانده‌ام در کوچه‌های بی‌کسی
بهترین دوستم مرا از یاد برد
سوختم خاکسترم را باد برد»
در همین هین یه پرشیای سفید وارد حیاط ویلا میشه و آتریسا ازش پیاده میشه. هه! رفیق ما رو باش، چقدر گفتم امروز بیخیال این دختره شن؛ امّا مثل اینکه منو پوست بستنیم حساب نکردن،
با صدای داد به خودم اومدم.
اتریسا_آســی جونم؟
جــان؟این گفتش چی؟ آسـی جونــم؟آسی چه صیغه‌ایه! لعنت بر شیطون، وایی خدا! این شوخی کثیف رو با من نکن.
باز با صدای نکرش از این سم درمیام
اتریسا_اسی جونی؟
یا حضرت فیل!
من‌: بله
اتریسا: خوبی عژیژم؟
من: ممنون، بیا تو.
بعدم میرم تو اتاق و به این فکر می‌کنم که روز سختی در انتظار دارم. تق‌تق!
من: بفرمایید.
ارغوان وارد میشه و با تعجب میگه: با ادب شدی، بفرمایید.
من: اهه! ول کن تو، بنال بینم.
ارغوان: تو که با ادب بودی.
من: بــنــال
ارغوان: خو حالا وحشی نشو، گفتم اماده شی که می‌خوایم بریم و بگردیم.
با دو بیرون رفت. منم عنق سمت کمد رفتم و یه مانتو طوسی، شلوار و شال بنفش، ارایش مارایشم که رژ و ریمل وسلام. از پله‌ها پایین رفتم.
من: اومد نور چشم شما.
اتریسا: به‌به، نور چشم این جهان‌ها.
اخمی می‌کنم رو به رها با یه لحن سرد میگم: قراره کجا بریم؟
رها: می‌ریم اوم...؟
اتریسا: گلخونه(...) خیلی قشنگه.
***
«آتنا»
با حس اینکه یکی داره تکونم میده، چشمام رو باز کردم که استاد یاشا و نیایش رو نگران دیدم، گیج به استاد نگاه کردم.
استادیاشا: آتنا چرا اینجا خوابیدی؟
من: من، خب، نمی‌دونم!
استاد: اخه من از دست تو چیکار کنم؟ دختر نمیگی از پنجره می‌افتی؟
من: فعلاً که سالمم.
استاد اخم کرد و گفت: خدانکنه چیزیت شه دختر، پاشو که امروز اکتشاف داریم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:
  • باریکلا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

تیام

کاربر رمان فور
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
118
پسندها
214
دست‌آوردها
63
«آتنا»
هیچی نظرم رو جلب نمی‌کرد. طلا رو تو هیچ کدوم حس نمی‌کردم و این کاملاً عجیب بود.
استاد یاشا: پریا تو جنگل پخش شین؛ امّا حواستون به راه باشه تا گم نشین.
همه راه می‌افتیم. همه جا رو زیر نظر گرفتم و بی‌توجه به راهم ادامه دادم.
هیچی نبود، هیچی! پس بهترین راه همینه، چشمام رو بستم و تصویر دیدم. به درون تک تک درخت‌ها، بوته‌ها و سنگ‌ها نفوذ کردم. کم‌کم داشتم، وارد دنیای ذهن می‌شدم که... .
_جـیـغ!
چشمام رو باز کردم و آروم زمزمه کردم: ای‌لعنت به شانس من! خدا الان وقتش بود؟
بهار: آتـی‌جون؟
اوه می‌بینم که پیشرفت کرده، کاش من اینو تکه تکه می‌کردم.
تنها یه چیز رو درونم حس می‌کردم. تنفر!
من: چی شده بهار؟
بهار: هیچی دوست جونیم! اومدم پیشت.
دیگه شورش رو درآورده، سریع بهش پریدم.
- من هنوز جواب درخواست رو ندادم.
غمگین سرش رو پایین انداخت و عصبی سر چرخوندم که با قیافه نگران نیایش روبه‌رو شدم و ناخودآگاه لبخندی زدم که اونم متقابلاً لبخند زد.
رو به بهار کردم و گفتم:
- بهار بهتره بری دنبال طلا، پریا نباید پیش هم باشن، برو دنبال طلا و وقت منم نگیر.
درکمال تعجب لبخندی زد و آروم دور شد. وقتی کاملاً رفت، نیایش هم دستی تکون داد و رفت.
***
«آسنا»
اتریسا: آسـی‌جونی؟ اون گل خوشگله؟
آروم زمزمه می‌کنم:
- ای بر خرمگس معرکه لعنت!
به کاکتوس تیره و عجیبی که گفته، چشم می‌دوزم.
من: به نظرت ترسناک نیست؟
اتریسا: هیجان انگیزه!
سری تکون میدم و به سمت دیگه گلخونه میرم که متوجه‌ی راهرو میشم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:
  • باریکلا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

تیام

کاربر رمان فور
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
118
پسندها
214
دست‌آوردها
63
«آسنا»
انگار اون راهرو یه نیروی عجیبی داشت که منو به سمت خودش می‌کشوند. ازش رد شدم و با دیدن صحنه روبه‌روم دهنم اندازه غار علی صدر باز شد. اصلاً غیر قابل توصیف. یه حوض و فواره‌ی بزرگ از سنگ مرمر که دورش رو بنفشه‌های قشنگ دربرگرفته. بعد از بنفشه‌ها هم سنگ فرش شده و دورش نمیکت چوبیه؛ اصلاً قابل توصیف نیست. آروم میرم و روی نیمکت می‌شینم و تکرار می‌کنم.
من: بنفشه‌ها، بنفشه‌ها، بنفشه‌های زیبا!
چقدر حس می‌کنم این شعر و کلماتش آشنان. من چقدر راحت از کنارشون می‌گذرم و روی یکی از صندلی‌ها می‌شینم و حس می‌کنم تو یه دنیای دیگم و این خیلی بی‌نظیره چشمام رو می‌بینم و حس می‌کنم چیزی از وجودم کنده شد.
(یاقوت: بابا بنفشه‌ها خیلی مهمن؟ باباش: اره بابا، بنفشه‌ها خیلی قشنگ و معجزه آسان.
زمرد: چرا؟
مامانش: چون بنفشه‌ها زندگی بخشن)
چشمام رو باز می‌کنم و انگار اتفاق هیجان انگیز زندگیم رو برای بار دوم می‌بینم. یه نور آبی و یه حس ناب!
***
«آتنا»
گنگ به اطرافم نگاه می‌کنم. فکر کنم که گم شدم؛ البته فکر که نه، مطمئنم. آه! گند بزنه به این شانس؛ نه طلا دیدم، گم هم که شدم، کم‌کم داره از نیمه شبم می‌گذره.
صدای زوزه‌های گرگ هام رو مخ منه. الان تمرکز تنها راه نجاتمه. کنار یه درخت دراز می‌کشم و چشمام رو می‌بینم. تصویر دیدنم، شروع میشه
(یه عالمه نیشکر، یه دختر سیاهم بینشونه. کم‌کم همه نیشکرها نابود میشن و سیاهی)
تمرکزم رو بیشتر می‌کنم و همه راه‌ها رو امتحان می‌کنم؛ ولی انگار روحمم گم میشه؛ ولی من نمی‌ترسم. من برای این روزا تعلیم دیدم؛ پس نمی‌بازم، من تبدیل میشم به جغد پرنده شب و پرواز می‌کنم، درسته راه رو نمی‌شناسم؛ امّا می‌بینمش.
از بین درخت‌ها می‌گذرم و میرم جلوتر به درون سنگ‌ها نفوذ می‌کنم و رد میشم. از غارها و بوته‌ها می‌گذرم و میرم؛ ولی به هر دری می‌زنم، نمیشه.
با حس اینکه دستم کشیده میشه، چشمام رو باز می‌کنم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین