-
- ارسالات
- 118
-
- پسندها
- 214
-
- دستآوردها
- 63
#10
"آتنا"
دستی به پیشونیم میکشم و عرقمو پاک کردم و بعد بهش نگاه کردم،به شدت عجیب شده بود
تصویرش خیلی برام غمگینه و همین طور گنگه
(کره زمین که یه دختر با چشمهای سبز روشن و آسمان که دختری با بالهای کرمی و چشمای آبی اونجاست و دستاشون رو به سمت هم دراز کردن)
یهو بینیم تیر میکشه و قابلیت جدیدمو باز حس میکنم
بینیم میتونه بوهای عجیبی حس کنه اما نمیدونماین بوها از کجا میان الانم دارم بوی ترس،خستگی،غم و دروغ رو حس میکنم
استاد یاشا-چقدر زیبا غمگین و مفهومی!
بیخیال بوها میشم و بهش نگاهی میندازم که با دستش به بافته هام اشاره میکنه اما من ی حسی داشتم ی چیزی مثل غم یهو بال های سفیدمو باز کردمو به سمت تپه ی مقدس رفتم
***
"آسنا"
رمان«جدال پر تمنا»رو میبندم و روی میز میزارم طی دوروز خوندمش خیلی جذاب بود دیروز از بیمارستان مرخص شدم سه ساعت چیش رها زنگ زد و باز راجب سفر شمال گفت منم دیگه باید این موضوعو به مامان بگم؛اروم از روی تخت بلند میشم و به سالن پایین میرم
مامان تو اشپزخونه بود و من پر از استرس اصلا نمیتونستم جمله بندی کنم
باصدای مامان بهش نگاه میکنم
مامان-چیزی شده اسنا؟
باصدا اب دهنمو قورت میدم و بالبخند ضایع ای میگم
-چیزه......
جفت ابروهاشو داد بالا و گفت
مامان-چیزه؟...
یکم از موهام و پیچوندم و با ملایمت گفتم
-خب رها پیشنهاد ی سفر داده منم گ... .
اخمی کرد و با لحن خشنی جوابمو داد
مامان-نشنوم اسنا
ملایمت بیشتری به کار گرفتم
-مامان ببین یه سفره دیگه
بلند داد کشید
مامان-آسنا برای خودت میگم
یکدفعه عصبی شدم بدم شدم
-اصلاً تفریح ندارم چرا؟ چون شما میترسی من بچهام؟ نخیر دیگه دارم میرم تو بیست سال! تو منو مسخره کردی؟ مامان منم نیاز به یه سرگرمی دارم
اشک توی چشمای قهوه ایش جمع شد و بالکنت گفت
مامان-ب..را..ی خو..د..ت می..گ..م
به سختی بغضمو قورت دادمو اروم گفتم
من-منم برای خودم میگم
لبخند تلخی زد و گفت
مامان-خب، برو هرکاری میکنی بکن اجازه میدم بهت راست میگی از تفریح افتادی این چند وقت
جیغ بلندی میکشم و مجکم بوسش میکنم و سریع به سمت اتاقم میدوم و گوشی برمیدارم و ی زنگ به رها میزنمکه سریع جواب میده
من-رها مانی اجازه داد
با شنیدن صدای مردونهای حس کردم که روح از تنم جدا شد
مرد- شما دوست رها هستین؟
باتعجب و لکنت گفتم
من-ب..بله ببخشید مزاحم شدم
بی توجه به حرفم جواب داد
مرد- رها الان اینجا نیست وقتی اومد میگم بهتون زنگ بزنه
نفسمو فوت کردم و زمزمه وار گفتم
من-خدانگهدار
مرد-خدانگهدار
"آتنا"
دستی به پیشونیم میکشم و عرقمو پاک کردم و بعد بهش نگاه کردم،به شدت عجیب شده بود
تصویرش خیلی برام غمگینه و همین طور گنگه
(کره زمین که یه دختر با چشمهای سبز روشن و آسمان که دختری با بالهای کرمی و چشمای آبی اونجاست و دستاشون رو به سمت هم دراز کردن)
یهو بینیم تیر میکشه و قابلیت جدیدمو باز حس میکنم
بینیم میتونه بوهای عجیبی حس کنه اما نمیدونماین بوها از کجا میان الانم دارم بوی ترس،خستگی،غم و دروغ رو حس میکنم
استاد یاشا-چقدر زیبا غمگین و مفهومی!
بیخیال بوها میشم و بهش نگاهی میندازم که با دستش به بافته هام اشاره میکنه اما من ی حسی داشتم ی چیزی مثل غم یهو بال های سفیدمو باز کردمو به سمت تپه ی مقدس رفتم
***
"آسنا"
رمان«جدال پر تمنا»رو میبندم و روی میز میزارم طی دوروز خوندمش خیلی جذاب بود دیروز از بیمارستان مرخص شدم سه ساعت چیش رها زنگ زد و باز راجب سفر شمال گفت منم دیگه باید این موضوعو به مامان بگم؛اروم از روی تخت بلند میشم و به سالن پایین میرم
مامان تو اشپزخونه بود و من پر از استرس اصلا نمیتونستم جمله بندی کنم
باصدای مامان بهش نگاه میکنم
مامان-چیزی شده اسنا؟
باصدا اب دهنمو قورت میدم و بالبخند ضایع ای میگم
-چیزه......
جفت ابروهاشو داد بالا و گفت
مامان-چیزه؟...
یکم از موهام و پیچوندم و با ملایمت گفتم
-خب رها پیشنهاد ی سفر داده منم گ... .
اخمی کرد و با لحن خشنی جوابمو داد
مامان-نشنوم اسنا
ملایمت بیشتری به کار گرفتم
-مامان ببین یه سفره دیگه
بلند داد کشید
مامان-آسنا برای خودت میگم
یکدفعه عصبی شدم بدم شدم
-اصلاً تفریح ندارم چرا؟ چون شما میترسی من بچهام؟ نخیر دیگه دارم میرم تو بیست سال! تو منو مسخره کردی؟ مامان منم نیاز به یه سرگرمی دارم
اشک توی چشمای قهوه ایش جمع شد و بالکنت گفت
مامان-ب..را..ی خو..د..ت می..گ..م
به سختی بغضمو قورت دادمو اروم گفتم
من-منم برای خودم میگم
لبخند تلخی زد و گفت
مامان-خب، برو هرکاری میکنی بکن اجازه میدم بهت راست میگی از تفریح افتادی این چند وقت
جیغ بلندی میکشم و مجکم بوسش میکنم و سریع به سمت اتاقم میدوم و گوشی برمیدارم و ی زنگ به رها میزنمکه سریع جواب میده
من-رها مانی اجازه داد
با شنیدن صدای مردونهای حس کردم که روح از تنم جدا شد
مرد- شما دوست رها هستین؟
باتعجب و لکنت گفتم
من-ب..بله ببخشید مزاحم شدم
بی توجه به حرفم جواب داد
مرد- رها الان اینجا نیست وقتی اومد میگم بهتون زنگ بزنه
نفسمو فوت کردم و زمزمه وار گفتم
من-خدانگهدار
مرد-خدانگهدار
آخرین ویرایش: