• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

تیام

کاربر رمان فور
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
118
پسندها
214
دست‌آوردها
63
«آتنا»
اروم چشمام رو باز می‌کنم، هرجا رو می‌بینم، دوده!
من: چی شد یهو؟
صدای ترق وحشتناکی اومد. تو اون دود غلیظ حتی نمیشد، فهمید که چی به چیه؟! یه صدای عجیبی صدام زد: آتنا؟
من: تو کی هستی؟
اون‌صدا: من انعکاس توهم!
من: اوهوم، شاید تا بعد بهتر فهمیدم. الان حال ندارم!
اون صدا: خودت رو اروم کن. زود باش، زود!
من: اخه چی رو اروم کنم؟
صدا: خشمت رو.
من: امّا، من عصبانی نیستم!
صدا: شاید نفهمی؛ امّا داری همه جا رو نابود می‌کنی.
من: چرا باید بهت اعتماد کنم؟ چی رو نابود می‌کنم؟
صدا: چشمات رو باز کن!
چشمام رو می‌بندم. کم‌کم انگار همه‌جا داغ شد. این حس رو خیلی‌خوب می‌شناسم. این گرما گرمای اتشه. لای چشمام رو باز می‌کنم، همه جا داشت می‌سوخت، نیایش روی پل بین قصرها ایستاده بود و با نگرانی تماشا می‌کرد. ماندانا با ترس به دست نیمه سوخته‌اش خیره شده بود.
من: اینجا چه خبره؟!
یهو از درون سرد شدم. انگار من یه انبارم که درحال پر شدنه؛ امّا با این سردی درد سوختگی تو مچ پام پيچيد. بال‌هام رو باز کردم و بال زدم تا اتش رو دور کنم.
صدایی مدام می گفت: اروم شو!
ناخوداگاه چشمام رو بستم.
(زمرد: یاقوتی؟ میای اب بازی؟
یاقوت: نمی‌دونم. خب... .
زمرد: تو بیا دیگه، خوش می‌گذره!
یاقوت سری تکون میده و باخواهرش هم قدم میشه)
انگار آبی که اون دوتا بهم می‌ریختن اتش وجود منو خاموش کرد؛ دود و اتش کاملاً از بین رفت و دید من باز شد. یهو سرم گیج رفت و دیگه هیچی نفهمیدم!

***
«آسنا»
پسره: اخه تو این بارون تند یه دختر چیکار می‌کنه؟
من که تمام مدت محو چشمای سیاه و جهنم مانندش شده بودم، بی هوا گفتم: چرا چشمات اینقدر ترسناکن؟!
اخمی کرد و غرید: سوالم رو با سوال جواب نده.
من: دلیلی برای توضیح نمی‌بینم (ای جان! با خاک یکسان شد.)
پوزخندی زد و رفت. به اطراف نگاه کردم. تاریک و ترسناک. ای خدا! حالا من تنهایی چه غلطی کنم؟
صدای درون مزاحمم شد: بله، وقتی پسر مردم رو با خاک یکی می‌کنی، همین میشه.
من: هی! گمشو.
میرم و روی یکی از اون نمیکت‌ها می‌شینم. راه خونه رو هم بلد نیستم، حالا چیکار کنم؟!
وجدان: آبش رو بگیر، چلوش کن.
بهش توجه نمی‌کنم که شکرخدا میره و گم میشه. نیم ساعته اینجا نشستم. دیگه در مرز قندیل بستن بود که یه صدای اشنا اومد: تو اینجا چیکار می‌کنی؟
برمی‌گردم و بهش نگاه می‌کنم و با بهت میگم: شنتیا؟!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:
  • باریکلا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

تیام

کاربر رمان فور
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
118
پسندها
214
دست‌آوردها
63
«آسنا»
شنتیا طلبکار گفت:خب؟
من: من اومدم بیرون که...که برم خرید. (خیلی یهویی از دهنم پرید)
شنتیا چشم‌هاش رو بست و بعد از چند ثانیه باز کرد و گفت: دروغ نگو!
من: امّا... من دروغ نمیگم.
شنتیا: این تو نیستی. آسنا؟!
به چشمای عسلیش که بیشتر از همیشه برق می زد؛ وقتی که گفت آسنا خیره شدم. شاید بی منظور بوده باشه؛ امّا برای من شاعرانه بود!
من: بچه‌ها بدون توجه به حال من بیرون رفتن و من بخاطر یه لجبازی باهاشون نرفتم؛ امّا خونه یجورایی ترسناک شده بود و یه صدایی مدام تو گوشم می‌گفت. با این حال که بارون بود، یه حسی منو بیرون کشوند.
شنتیا: خب، چرا همون اول نگفتی؟
من: راستش نمی‌دونم.
شنتیا: پیش خودت فکر نکردی که شاید به نظر من مسخره بیاد؟
من: نه، خیلی یهویی گفتم و دلیلشم نمی‌دونم!
بارون تندتر شده بود، شنتیا سریع دستم رو گرفت و شروع کردیم به دویدن.
من: وایی، عجب بارونیه!
شنتیا: آره، بیا زیر اون سایه‌بون بریم.
و با دست نشونش داد. سری تکون میدم که دستم رو می‌کشه و به محل مورد نظر می‌بره.
من: وایسا، توخودت تو این بارون چیکار می‌کنی؟
شنتیا: من نمی‌تونم بهت بگم.
با بهت داد زدم: چرا؟!
لبخند ژکوندی زد گفت: چون چ چسبیده به را.
چشم غره‌ای‌ بهش میرم که زیر خنده می‌زنه.
من: هی! من خنده‌دار نیستم.
شنتیا: باشه بابا، خونتون کجاست؟
خیلی شیک و مجلسی گفتم: نمی‌دونم.
شنتیا: خب بارون که داره تندتر میشه، اگه اینجا بمونیم که قندیل می‌بندیم؛ پس بیا فعلا بریم ویلای ما.
بعدم بی توجه به قیافه‌ی کج کوله شدم، دستم رو کشید و راهیم کرد.

***
«استاد یاشا»
باندهای دور پاشو عوض کردم.اروم روی تخت کنارش نشستم و دستم رو لای موهای طلاییش کشیدم. خدایا کی این بازی تموم میشه؟ کی آتنا به یاقوت وجودش پی می‌بره!
من: آتنا؟ بلندشو دیگه دختر آسمون!
آتنا زمزمه‌ای سر داد: زمرد!
با بهت بهش نگاه کردم که اروم لب زد: یاشار؟
نم اشک رو تو چشمام حس می‌کردم. آتنا لبخندی زد و نفس عمیقی کشید. بعد انگار دیگه نفسش بالا نیومد. نبضش رو گرفتم؛ امّا اونم نمیزد. اگرم میزد، اینقدر کند بود که من حس نمی‌کردم. سریع بلندشدم و عربده‌ای زدم که کاخ لرزید.
من: کجایید شما؟ طبیب‌ها؟ پرستارها؟ بیاید، بیاید، نبضش نمی‌زنه!

***
«آسنا»
بارون نسبتاً اروم شده بود و نم نم میزد. با شنتیا داشتیم به سمت ویلاشون می‌رفتیم و حرف می‌زدیم.
شنتیا: آسنا تو به شعر هم علاقه داری؟
من: آره.
یهو صدایی شنیدم. صدای جیغ، ناله، غم و کلمه‌ی یاشار!
من: شن..تی..ا... شنتیا!
شنتیا با ترس بهم خیره شد و گفت: چی شده آسنا؟!
من: صدا می‌شنوم.
با بهت داد زد: چی؟
من: صدای غم، درد، جیغ، ناله، مرگ و کلمه‌ی یاشار!
شنتیا: وای! وای!
من: راس میگم.
شنتیا: می‌دونم.
گوشیش رو دراورد و به یه نفر زنگ زد؛ امّا اینقدر صدا تو گوشم بود که متوجه مکالمه نشدم.
شنتیا: آسنا خوبی؟
من: یاقوت!
شنتیا با تعجب بیشتری نگاهم کرد، انگار تو چشاش ترسم وجود داشت.
- یا..قوت چی؟
یهو چیزی که تو گوشم پیچید رو زمزمه کردم.
«سنگ قبر مرا نمی‌سازد کسی
مانده‌ام در کوچه‌های بی‌کسی
بهترین دوستم مرا از یاد برد
سوختم خاکسترم را باد برد»
شنتیا سکته‌ای نگاهم می‌کرد. یهو سرم گیج رفت و اگه شنتیا نمی‌گرفتم، حتماً نابود می‌شدم.
شنتیا: آسنا حالت خوبه؟
دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم: قلبم می‌سوزه، انگار نیمی از وجودم کنده شده. نفسم بالا نمیاد و قلبم تیر می‌کشه!
ناگهان دردی تو قفسه سینم پیچید که چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

تیام

کاربر رمان فور
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
118
پسندها
214
دست‌آوردها
63
"آتنا"
خیلی عجیب بود، من روبه روی قصری بودم که خیلی زیبا بود، ستون های بلند آغشته به رنگ های سفید و فیروزه ای.
موجودات کوچک و بالدار، در یک کلام پری کوچولو های ناز...!
ناخودآگاه لبخندی روی لبم شکل گرفت، انگار پر بودم از یک آرامش خاص!
دستم رو بلند کردم که، متوجه گل قرمز رنگی شدم؛ به طرز ماهرانه ای روی دستم هک شده بود.
لباس سفیدی از جنس حریر به تن داشتم، که با نگاه کردن بهش هم متوجه لطافتش می‌شدی...!
دوباره به قصر چشم دوختم، دیوارهای الماسی و خوش رنگ، انگار همه چی قشنگ بود...!
چشمام بسته شد و نجوایی گوشم رو پر کرد.
- بیا تو آتنا، بیا تو خواهری، اینجارو برای تو آماده کردم!
چشمام باز شد، از گرمی نجوا سرمست شدم و آروم به سمت در قدم برداشتم، نجوا باز تکرار شد
- اره آتنا، بیا بیا
یهو دوتا چشم سبز جلوم ظاهر شد، صداش آشنا بود و پر از عجز
- آتنا، نرو!
مکث کردم، اما اون چیزی که می‌خواستم، قصر بود...! نمی‌دونم چی بود، اما من خودم نبودم!
بدون حس، بدون فکر، سرد گفتم
- برو اونور!
اشکش رو دیدم اما من، من نبودم!
ناپدید شد و من به راهم ادامه دادم.

***

"آسنا"
بین ی عالمه برف ایستاده بودم، انگار قطب شمال بود، اما سرمایی وجود نداشت، یا من اون سرما رو حس نمی‌کردم!
هوا روشن بود اما آسمون پر بود از ستاره!
زیباییش غیر قابل توصیف بود، همون جور که به اطراف نگاه می‌کردم یهو زیر پام شروع کرد به لرزیدن!
از ی طرف حس مرگ داشتم از ی طرف اطمینان، ی نجوایی تو گوشم می‌گفت
- تو نمیمیری! الان وقت مرگ تو نیست!
و همین نجوا بهم قدرت می‌داد که نترسم!
یهو زمین یخی زیر پام بلند شد، یک قصر شد، با جن*سی از یخ!
ستون های بلند و آینه وار، دو راه‌پله ی یخی، که به طبقه ی بالا می‌رفتن، خیلی زیباتر از قصر السا در فروزن بود...!
ی نسیم آروم موهام رو به بازی گرفت، پر شده بودم از حس های ناب، و آرامش بخش!
ناخودآگاه لبخندی روی لبم جا خوش کرد، لبخندی که خودم هم سرچشمه اش رو نمی‌شناختم!
به قصر یخی نگاه می‌کردم، ستون های کشیده که بخاطر جن*س یخی که داشتن، عین آینه ای بودن که آرامش درون شون دیده می‌شد!
یهو چشمام روی هم افتاد و صدای زیبایی گوشم رو پر کرد.
- آسنا، دختر آب، بیا بالا رو ببین، خیلی قشنگِ!
آروم چشمام باز شدن، انگار م*س*ت شده بودم از ی حس پاک!
به سمت پله ها رفتم که دختری با موهایی طلایی جلوم ظاهر شد، هیچ صورتی نداشت، هیچی!
اما صداش بغض داشت، ی بغض آشنا!
- آسنای من، از اینجا برو، وقتش نیست!
چراش رو نمی‌دونم اما حتی توان مکث کردن هم نداشتم، انگار من، من نبودم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

تیام

کاربر رمان فور
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
118
پسندها
214
دست‌آوردها
63
***
اون سرمایی که زیر انگشت های پام حس می‌کردم، یک حس ناب به وجودم تزریق می‌کرد...!
موهای ابریشمیم رو پشت گوشم فرستادم و با قدم هایی منظم، بالا رفتم؛ آروم، نرم، عین یک پر...!
موهای طلاییم، عین آفتاب می‌چرخیدن؛ بدون هیچ نسیمی روی هوا معلق بودن، و این به من حس یک پرنسس بودن رو می‌داد!
انگار همه چیز دست به دست هم داده بودن تا من، پر بشم از بهترین حس های دنیا!
همونجور که بالا می‌رفتم، به اطرافم هم نگاه می‌کردم، یخ بودن، بی رنگ و ملایم، عین شیشه ها؛ اما حسی مثل ترس از شکستن ها وجود نداشت، چون من بین شیشه هایی بودم که، پر بودن از قدرت، از استحکام!
یهو انگشت های پام به پله گیر کرد و نزدیک بود با کله برم رو یخ ها، اما ی نور آبی رنگ دورم رو احاطه کرد، نگهم داشت، نذاشت بیوفتم!
آروم، منو به حالت قبلم برگردوند؛ چشم هام گشاد شده بود و به نفس نفس افتاده بودم، انگار هضم این اتفاق برام سخت بود، نگاهی به قصر کردم و با بغضی که سرچشمه اش مشخص نبود، جیغ کشیدم
- من، من اینجا چی می‌خوام؟ اینجا کجاست؟ باید باشه، قطعا باید یک رویا باشه! این چیزایی که می‌بینم واقعی نیستن! فقط یک رویان!
با این تفکر، نفس عمیقی کشیدم و لبخند کجی زدم؛ حداقل رویای قشنگیه!
باز نجوایی گوشم رو نوازش کرد
- بیا بالا آسنا، بیا و از رویات لذت ببر...!
باز مس*ت شدم، از آرامش صداش، از لطافتش، از همه چیِ این رویا!
بهتره برم بالا، ی رویای قشنگ می‌بینم، چرا ازش لذت نبرم؟
ایندفعه با سرعت از دو، سه پله ی مونده، هم بالا رفتم و... .
غیرقابل توصیف بود، ستون هایی که با عکس تک شاخ حکاکی شده بودن، زیر پام، یخ شیشه ای بود با طرح گلی که حتی اسمش روهم نمی‌دونستم!
کم کم لبم به خنده کش اومد، واقعا معرکه بود...!
به بالای سرم نگاه کردم، لوستری از جنس لعل یخی!
باز همون نجوا، نجوایی سراسر احساس، اما این یکی با بقیه فرق داشت، ترس داشت!
- به رویای ابدیت خوش اومدی، زمرد بهشت...!

***

"آتنا"
پر بود از گل‌های رنگارنگ، گلهایی که هیچ شناختی ازشون نداشتم!
سبز، قرمز، آبی، نیلی، خاکستری و خیلی های دیگه، که قابل شمارش نیستن.
پری های سبز رنگ دور سرم چرخیدن، و کم‌کم حس سبکی کل وجودم رو، دربر گرفت...!
پری کوچولوهای سبز، موهام رو بافته بودن، موهایی که انگار، مال من نبودن!
باز نجوای مهربون تکرار شد
- بیاتو آتنا، بیا که منتظرتم!
لبهام به خنده کش اومد و ابروهام بالا رفت، بالاخره یکی منتظرمه، پس منتظرش نمی‌زارم!
نمی‌دونستم کجام، شاید وارد یک جهان دیگه شده باشم، همونایی که استاد یاشا می‌خواست مخفی کنه!
از روی سنگ فرش های حیاط گذشتم و دستم رو، روی در طلایی رنگ قصر گذاشتم، نفسی گرفتم و تا خواستم در رو باز کنم، خودش
خود به خود باز شد...!
لبخند ملیحی زدم و پر از آرامش خاص، به سمت سالن رفتم؛ سالنی که کفش طرح خورشید، داشت و ستون هایی بلند با طرح اژدها!
سالنی ترکیبی از رنگ های آتشین قرمز، زرد، نارنجی... .
انگار وسط خورشید قدرت ایستاده بودم و این احساس، من رو میبرد تا عمق آرامشی از جن*س قدرت!...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

تیام

کاربر رمان فور
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
118
پسندها
214
دست‌آوردها
63
***
چشم چرخوندم و به خودم نگاه کردم، ی لباس با ترکیبات سبزآبی، انگار ی پریِ کامل بودم، انگشت اشارم رو، روی لبم گذاشتم و تبسمی کردم... .
چقدر خوب میشد، می‌تونستم تا ابد اینجا بمونم، دور از هرکسی...!
نگاهم رو سراسر قصر چرخوندم، ی قصر با تمام رنگ ها و طرح های مورد علاقم!
رنگ های آتشین، و طرح های آتشین؛ دقیقا برخلاف چشمام، همیشه میگفتن چشمات، شبیه اقیانوسیِ که همه رو غرق میکنه، اما من دلم ی آتیش میخواست که همه رو بسوزونه!
باز همون نجوا، اما بجای حیات، صداش سوزناک بود
- عشق آتیش؟ هه، پس بیا باهم بسوزیم! یاقوت بهشت...!
ناخودآگاه نفس هام تند شده بود، با ترس به اطرافم خیره شدم، انگار تازه فهمیدم، کیم و کجام؟!
سقف شروع به لرزیدن کرد و من، من بودم که تا مرگ یک قدم داشتم!...

اشک توی چشم های آبیم حلقه زد، با درد، دست هام رو روی چشم هام و منتظر مرگ بودم...!
یهو، حس کردم داغ شدم، بدنم گرم شده بود، ی نیروی محافظ، مثل آتش مراقبم بود و... .

***

چونم میلرزید و بدنم یخ کرده بود، ی حس گند داشتم، انگار بین مرگ و زندگی یا آسمون و زمین گیر کردم!
همه ی قصر لرزید و ستون های ناز، شروع کردن به ترک خوردن!
سعی در آروم کردن گلوم داشتم، اما مگه زوری هم داشتم؟
کف دست هام رو به گوش هام چسبوندم، و تکرار کردم
- این ی رویاست آسنا، آروم باش، فقط ی رویا!
اما انسان توی خواب و رویاهای ترسناکش هم میترسه...!
در همین هین، انگار یک محافظ داشتم، سرم به چیزی چسبید که امنیت داشت!
تو آغوشی فرو رفته بودم، که ترس نداشت!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:
بالا پایین