به نام خدا
« غروبی زیبا در انتهای جاده »
«پشته پا خوردهام از هرکه گفت یاره منه
چون که دیدم شب و روز در پی آزار منه
هرکسی دست محبت حلقه کرد برگردنم
دیدم آن دست محبت حلقهی داره منه»
نگاهی به ساعت مچیم انداختم با کلافگی سرم رو بالا اوردم و نگاهی به سالن انداختم. دقیق یک ساعت و چهل دقیقه است که من رو اینجا علاف کردن.
از زمانی که اومدم اینجا هزار نفر رفتن تو اتاق مدیر و برگشتن؛ امّا هنوز اجازه ورود من صادر نشده!
کمکم داشتم به این نتیجه میرسیدم که کلاً من رو فراموش کردن. با عصبانیت داشتم پام رو تکون میدادم که همون لحظه در اتاق مدیر باز شد و منشی بیرون اومد، سریع سمتش رفتم و گفتم:
- ببخشید جناب، انگار کلاً یادتون رفت که من دو ساعته اینجا منتظر اجازه ورود هستم، از زمانی که اومدم، هزارنفر داخل رفتن و بیرون اومدن. اگر امروز وقت نداشتید، همون اول میگفتید تا من اینقدر علاف نشم!
منشی که یه مرده بیست و پنج.شیش سالهای بنظر میرسید، یکم قیافهاش رو شرمنده کرد و گفت:
- ببخشید تو رو خدا، امروز خیلی سرمون شلوغ شد.
- شما که سرتون شلوغ بود؛ چرا به من گفتید که بیام؟
- اروم باشید خانم، کاره دیگه، پیش میاد. ما که کف دستمون رو بو نکرده بودیم. اگر ممکنه امروز تشریف ببرید و فردا بیاید تا با جناب کیانی شخصاً صحبت کنید.
با عصبانیت غریدم:
- اگه فردا هم قراره مثل امروز بیام و اینجا بشینم و ادمای رنگارنگ و در و دیوار شرکت شما رو دید بزنم، همون بهتر که نیام!
- من بازم معذرت میخوام، واقعاً امروز سرمون خیلی شلوغ شد.
- خیلهخوب بابا، فردا چه موقع بیام؟
- فردا ساعت نُه صبح اینجا باشید.
- حله ، خدافظ!
دیگه منتظر حرفی از جانب منشی بیشعور نموندم و سریع بیرون زدم. به پایین ساختمون که رسیدم، موج سردی با صورتم برخورد کرد.
قبلاً عاشق زمستون، برف و بارون بودم؛ ولی حالا و تو این شرایط، تنها چیزی که دلم میخواد رو مخ نباشه، سردی هوا هست. مخصوصاً با اون خونهای که من دارم. هرچند خونه که نیست، هتل پنج ستاره هست!
راه افتادم سمت خیابون. با این هوا نمیشه، تو ایستگاه منتظر اتوبوس موند. یه امروز رو باس ولخرجی کرد و با تاکسی خونه برم.
دستی برای تاکسی بلند کردم، جلو پام رو ترمز زد.
- سلام.
***
جلو در خونه که رسیدم، سریع پیاده شدم. از صبح تا الان که ساعت پنج غروب هست، دنبال کار و وام بودم و دیگه جونی واسم نمونده.
کلافه سریع کلید رو تو قفل چرخوندم و وارد حیاط شدم. از کنار حوض پر از برگ رد شدم، انگار این خونه هم عین دل من فازش غم بود!
از کفشهایی که جلو در راهرو بود، میشد فهمید که یکی خونمون اومده. با شک و تردید سریع سمت سالن قدم تند کردم.
با قیافهی قبیح زن همسایهی فضولمون رو به رو شدم.
- سلام!
- سلام شمیمخانم!
مامان از آشپزخونه بیرون اومد.
- سلام مامان!
-سلام، خسته نباشی ببم.
دستی به صورتم کشیدم و به سمت اتاقم راه افتادم. با دیدن چهرهی رنگ پریدهی مامان حسابی دلم گرفت، هر جور شده باید کار پیدا کنم.
چند سال پیش پدر بزرگم سر ازدواج بابام با مامانم، با بابام دعواشون میشه. تمام دارایی بابام رو ازش میگیره و از خونه بیرونش میکنه؛ وقتی که بابام رو از کارخونه هم بیرون میکنه، دیگه حسابی به بن بست میخوره.
مامان و بابام جدا از همه یه زندگی هرچند کم امکانات امّا با عشق شروع میکنن تا اینکه هر دوشون زیر بار خرج و مخارج سنگین زندگی کمر خم میکنن و حالا وظیفه منه که براشون زندگی بسازم.
من حتی یه بار هم خانوادهی بابام رو ندیدم؛ ولی اینجور که بابام میگفت، خیلی ثروتمند بودن! از خانوادهی مامانمم فقط یه مامان بزرگ داشتم که اونم دوسال پیش پر کشید!