• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
نام اثر
غروب طلایی
نام پدید آورنده
ریحانه اسفندیاری
ناظر
ژانر
  1. اجتماعی

خلاصه:
رمان در مورد دختری هست که پس از ازدواج، شوهرش بی‌خبر اون رو ترک می‌کنه.
دختر سختی‌های زیادی متحمل میشه؛ اما بعد از برگشت شوهرش آیا دوباره حاضر به ادامه‌ی زندگی با او می‌شود؟
چی در انتظارش هست؟ آینده‌اش چی می‌شه... ؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
سطح رضایت از ناظر
5.00 ستاره
آخرین ویرایش:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون



به نام خدا

« غروبی زیبا در انتهای جاده »

«پشته پا خورده‌ام از هرکه گفت یاره منه

چون که دیدم شب و روز در پی آزار منه

هرکسی دست محبت حلقه کرد برگردنم

دیدم آن دست محبت حلقه‌ی داره منه»


نگاهی به ساعت مچیم انداختم با کلافگی سرم رو بالا اوردم و نگاهی به سالن انداختم. دقیق یک ساعت و چهل دقیقه است که من رو اینجا علاف کردن.
از زمانی که اومدم اینجا هزار نفر رفتن تو اتاق مدیر و برگشتن؛ امّا هنوز اجازه ورود من صادر نشده!
کم‌کم داشتم به این نتیجه می‌رسیدم که کلاً من رو فراموش کردن. با عصبانیت داشتم پام رو تکون می‌دادم که همون لحظه در اتاق مدیر باز شد و منشی بیرون اومد، سریع سمتش رفتم و گفتم:
- ببخشید جناب، انگار کلاً یادتون رفت که من دو ساعته اینجا منتظر اجازه ورود هستم، از زمانی که اومدم، هزارنفر داخل رفتن و بیرون اومدن. اگر امروز وقت نداشتید، همون اول می‌گفتید تا من اینقدر علاف نشم!
منشی که یه مرده بیست و پنج.شیش ساله‌ای بنظر می‌رسید، یکم قیافه‌اش رو شرمنده کرد و گفت:
- ببخشید تو رو خدا، امروز خیلی سرمون شلوغ شد.
- شما که سرتون شلوغ بود؛ چرا به من گفتید که بیام؟
- اروم باشید خانم، کاره دیگه، پیش میاد. ما که کف دستمون رو بو نکرده بودیم. اگر ممکنه امروز تشریف ببرید و فردا بیاید تا با جناب کیانی شخصاً صحبت کنید.
با عصبانیت غریدم:
- اگه فردا هم قراره مثل امروز بیام و اینجا بشینم و ادمای رنگارنگ و در و دیوار شرکت شما رو دید بزنم، همون بهتر که نیام!
- من بازم معذرت می‌خوام، واقعاً امروز سرمون خیلی شلوغ شد.
- خیله‌خوب بابا، فردا چه موقع بیام؟
- فردا ساعت نُه صبح اینجا باشید.
- حله ، خدافظ!
دیگه منتظر حرفی از جانب منشی بیشعور نموندم و سریع بیرون زدم. به پایین ساختمون که رسیدم، موج سردی با صورتم برخورد کرد.
قبلاً عاشق زمستون، برف و بارون بودم؛ ولی حالا و تو این شرایط، تنها چیزی که دلم می‌خواد رو مخ نباشه، سردی هوا هست. مخصوصاً با اون خونه‌ای که من دارم. هرچند خونه که نیست، هتل پنج ستاره هست!
راه افتادم سمت خیابون. با این هوا نمیشه، تو ایستگاه منتظر اتوبوس موند. یه امروز رو باس ولخرجی کرد و با تاکسی خونه برم.

دستی برای تاکسی بلند کردم، جلو پام رو ترمز زد.
- سلام.

***
جلو در خونه که رسیدم، سریع پیاده شدم. از صبح تا الان که ساعت پنج غروب هست، دنبال کار و وام بودم و دیگه جونی واسم نمونده.
کلافه سریع کلید رو تو قفل چرخوندم و وارد حیاط شدم. از کنار حوض پر از برگ رد شدم، انگار این خونه هم عین دل من فازش غم بود!
از کفش‌هایی که جلو در راهرو بود، میشد فهمید که یکی خونمون اومده. با شک و تردید سریع سمت سالن قدم تند کردم.
با قیافه‌ی قبیح زن همسایه‌ی فضولمون رو به رو شدم.
- سلام!
- سلام شمیم‌خانم!
مامان از آشپزخونه بیرون اومد.
- سلام مامان!
-سلام، خسته نباشی ببم.
دستی به صورتم کشیدم و به سمت اتاقم راه افتادم. با دیدن چهره‌ی رنگ پریده‌ی مامان حسابی دلم گرفت، هر جور شده باید کار پیدا کنم.
چند سال پیش پدر بزرگم سر ازدواج بابام با مامانم، با بابام دعواشون میشه. تمام دارایی بابام رو ازش می‌گیره و از خونه بیرونش می‌کنه‌؛ وقتی که بابام رو از کارخونه هم بیرون می‌کنه، دیگه حسابی به بن بست می‌خوره.
مامان و بابام جدا از همه یه زندگی هرچند کم امکانات امّا با عشق شروع می‌کنن تا اینکه هر دوشون زیر بار خرج و مخارج سنگین زندگی کمر خم می‌کنن و حالا وظیفه منه که براشون زندگی بسازم.
من حتی یه بار هم خانواده‌ی بابام رو ندیدم؛ ولی اینجور که بابام می‌گفت، خیلی ثروتمند بودن! از خانواده‌ی مامانمم فقط یه مامان بزرگ داشتم که اونم دوسال پیش پر کشید!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
شاید دلیل بحث بابام و پدر بزرگم فقط ازدواجش با مامانم نبود. این و از میون حرفاش فهمیدم، چند باری هم ازش پرسیدم؛ ولی چیزی نگفت و منم بیخیال خانواده‌ای شدم که نه دیدمشون و نه قراره ببینمشون!
به شدت خسته بودم، رو تخت دراز کشیدم و به سه نرسیده تو عالم فکر و خیال پرت شدم.
***
- شمیم؟ شـمیم؟
-‌ هوم؟
- بلند شو و شام بخور.
تازه یادم افتاد که چقدر گشنمه.
- اومدم
بعد از رفتن مامان، یکم دیگه خوابیدم و به زور بلند شدم و سر جام نشستم. حالا باید دوساعتم بشینم تا ویندوزم بالا بیاد. سمت حموم رفتم.
***
سر سفره نسشته بودیم، بابا با لحنی که شرمندگی و درموندگی توش موج میزد، گفت:
- بابا‌جان کارت چی شد؟
- فعلاً چندجا امروز فرم پر کردم، نهایتاً تا فردا یکیشون باهام تماس می‌گیرن.
- نمی‌دونی چه عذابی می‌کشم؛ وقتی می‌بینم دخترم برای پیدا کردن کار، هر روز مجبوره شهر رو بگرده.
- عه بابا! دیگه از این حرفا نزنیا. اتفاقاً من لذت می‌برم؛ وقتی که برای جبران تمام زحمت‌های شما دنبال کار میرم. حس می‌کنم که حداقل یک‌سوم زحمتایی که برای من کشیدید رو دارم جبران می‌کنم.
لبخندی رو لب بابام نشست که فقط یکم ته دلم رو شاد کرد. دل من زمانی شاد میشد که یه کار درست و درمون پیدا می‌کردم تا هم خودم و هم خانوادم و از این فلاکت نجات بدم.
برگشتم تو اتاقم و به هستی زنگ زدم. هستی تنها دوستم بود و البته صمیمی‌ترین دوستم. دوست‌های زیادی داشتم؛ امّا خیلی وقت بود که نه من از اونا خبر گرفته بودم؛ نه اونا از من!
- بوق، بوق، بوق.
- به‌به! سرکارخانم شمیم‌خانم، چه عجب! یه یادی هم از ما کردی خانم؟!
- چی میگی تو؟ من که همین صبح بهت زنگ زدم.
- خب بیخیال، کار پیدا کردی؟
- نه بابا! کار کجا بود؟ فقط امروز یه حاج‌اقایی به پستم خورد، یه ادرس بهم داد و گفت اونجا برم و بگم از طرف کیانی رفتم.
- خب‌؟
- خب به جمالت. گفت برم و بگم از طرف حاجی اومدم، قول یه وام بهم داده بود.
- خب چی شد؟
- هیچی! رفتم و سرشون شلوغ بود، گفتن فردا برم.
- الهی فدات شم، ایشالله اون بابابزرگ خسیست به زمین تیغ بخوره.
خندیدم.
- زمین تیغ چیه؟ بگو ایشالله به زمین پر از مین بخوره و همونجا بترکه!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
- آره، آره، همین بهتره، اینجوری یه راست راهی اون دنیا میشه.
- فردا چیکاره‌ای؟
- بیکار.
- پس بلند شو و بیا با من بریم به همین شرکته که قراره بهم وام بده.
- باش؛ پس وقتی خواستی بری، بهم خبر بده.
- باشه، فعلاً خدافظ.
- گود بای عشق من!

***
با صدای زنگ موبایلم از جا پریدم، وای ساعت! خاک برسرم. گفت ساعت نه اونجا باشم.
سریع یه تک زنگ به هستی زدم، اگر می‌خواستم باهاش حرف بزنم، مطمئناً
می‌خواست تا ظهر حرف بزنه.
یه مانتو مشکی پوشیدم، جز لباسایی بود که زیاد ازشون استفاده نکرده بودم. نوتر از بقیه بود، با یه شلوار جین مشکی
یه شال سبز تیره. رفتم بیرون.
- سلام مامان.
- سلام، کجا میری؟
- دیروز که واسه وام رفتم، گفتن امروز برم بیینم که چی میشه.
- ببا صبحونه بخور و بعد برو.
- نه، دیرم شده.
یه لقمه گرفت سمتم:
- پس اینو بخور و بعد برو.
لقمه رو گرفتم تا یه جا محوش کنم؛ چون اصلاً اشتها نداشتم. سریع کفشام رو پوشیدم و از حیاط دلگیر گذشتم؛ وقتی رسیدم به سر کوچه همون لحظه دویست و شیش نقره‌ای هستی ظاهر شد. سریع سوار شدم :
- سلام
- سلام پری دریایی! یه رژ می‌زدی به جایی برنمی‌خوردا
- بیخیال، دیرم شده، راه بیفت که باید نه اونجا باشیم.
- میگم حالا چقدری قراره بده؟ اونقدری هست که بتونی زندگیت رو بچرخونی؟
- فعلاً قراره یه چهل تومنی بده تا هم خرج خونه رو بدم هم عمل بابام.

***
جلو ساختمون رو ترمز زد:
- اوه! عجب جای با کلاسی!
- منم دفعه قبل عین تو فکم پیاده شد.
- حق داشتی جانم!
رفتیم سمت اسانسور که همراه ما منشی کیانی سوار اسانسور شد، یه مشت برگه هم دستش بود.
- سلام جناب فرزاد، انشالله که اینبار کار ما رو راه می‌ندازید؟
- سلام خانم فرجام، بله از قبل هماهنگ شده.
- خداروشکر
متوجه نگاهی که بین هستی و فرزاد رد و بدل شد، شدم؛ امّا چیزی به روی خودم نیاوردم. در اسانسور که باز شد، اول از همه پیاده شدم و پشت سرم هستی بعدم فرزاد.
فرزاد: خانم فرجام؟ بمونید تا به اقای کیانی اطلاع بدم و بعد داخل بیاید.
- باشه!
هوف! امیدوارم اینبار واقعاً چند دقیقه بیشتر طول نکشه. داخل رفت، یه چند دقیقه بعد بیرون اومد و گفت برم داخل. هستی همون بیرون موند و من تنها داخل رفتم. امروز خیلی خلوت‌تر از دیروز بود.
یه مرد حدود سی و پنج_سی و شش ساله پشت میز نشسته بود، قیافه خیلی معمولی و هیکل معمولی در عین حال مهربون به نظر می‌رسید.
- سلام جناب کیانی.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
با هستی از لابی ساختمون بیرون اومدیم. نفسم رو محکم بیرون فرستادم، انگار که اون داخل هیچ اکسیژنی واسه نفس کشیدن وجود نداشت.
- فکرشم نمی‌کردم که طرف اینقدر مایه‌دار باشه که بیخیال بگه : « چهل‌میلیون که واسه من پولی نیست.»
با صدای هستی به خودم اومدم و سمتش برگشتم.
- آره، چند روز پیش یه موسسه واسه وام رفتم و گفتم خدا رو چه دیدی، شاید یکی پیدا شد که بهم کمک کنه. یه حاج‌اقایی گفت که می‌تونه، کمکم کنه. ادرس اینجا رو داد و گفت‌ که شرکت پسرشه!. زنگ ‌زد هماهنگ کنه، گفتن همون دیروز برم که رفتم و علّاف شدم.
سوار ماشین شدیم.
- خب شمیم! حالا برم خونه یا کار داری؟
- نه بابا! برم خونه چی بگم؟ تازه امروز شروع شده، باید دنبال‌کار بگردم.
- منم بیکارم، باهات میام.
- دمت ولرم.
- خب، حالا می‌خوای از کجا شروع کنی؟
- بریم چندتا شرکت تبلیغاتی رو ببینیم که نیروی طراحی می‌خوان یا نه!
- ولی شمیم هرجا راهت دادن، سریع سر ارابه رو کج نکن و برو داخل. باس یه جایی بری که حقوقش اینقدری باشه که هم بتونی ماهی یه میلیون بدی، دست کیانی و هم بتونی خرج خونه رو بدی!
- بنظرت من اگر بخوام ماهی یه میلیون که همونم ندارم، بدم به کیانی تا اخر عمرم حسابم باهاش تصویه میشه‌؟
- نه! ولی خب، هیچی، هیچی هم که نمیشه!
- آره، حالا دعا کن که کارش پیدا بشه تا حقوقش خیلی مونده.

***
از صبح که با هستی دنبال کار رفتم، تمام شرکت‌ها یا شماره گرفتن که بعد زنگ بزنن یا نیاز به نیرو نداشتن. امروز یکم خیالم راحت‌تر بود، ته دلم اروم‌تر از قبل بود. حداقل دست خالی خونه برنگشتم.
ساعت چهار عصر بود، درست مثل دیروز خسته و رنجور، جلو در خونه که رسیدیم، هستی سر کوچه رو ترمز زد:
- هستی بیا پایین، بریم خونه!
- تعارف می‌کنی؟
- نه په، دارم التماس می‌کنم!
خندید و بی‌حال گفت:
- بخدا هیچ‌وقت تو عمرم انقدر خسته نشده بودم!
- ببخشید عزیزم.
- از اینکه باهات اومدم، خوشحالم هستم. کلی گشتم و دور دور کردیم؛ ولی از اینکه کار پیدا نکردی، حالم خرابه!
هستی تنها دوستم بود که انقدر نگران من و اینده من بود. نگران اوضاع و احوال منم بود! زندگی اونم مثل من اوضاع خوبی نداشت. ‌باباش قمارباز، مامان بیچاره‌اش از کار افتاده.
همین باعث‌شده بود که هستی دائم تو مهمونی و بین جمع دوست‌پسراش باشه. پسرا رو تیغ میزد و ولشون می‌کرد؛ امّا یه مدت بود که با یکی دوست شده بود و بشدت هستی رو دوست داشت و راه‌به‌راه واسش خرج می‌کرد، قربون خدا! منم اصلاً اهل پسربازی نبودم، از جنس مخالف خوشم نمیومد. هستی یه خواهر بزرگ‌تر از خودش هم داشت که ازدواج کرده بود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
- می‌دونی که به چی فکر می‌کنم؟
هستی با لودگی گفت:
- مگه تو فکر هم می‌کنی؟ مگه عقل داری؟ مگه ادمی؟ مگه... .
- اه، هستی؟!
- هوم؟ خوب به چی فکر می‌کنی؟
- اینکه خیلی بهم شبیه هستیم!
- از چه نظر؟
- اینکه دوتامون بدبخت، بیچاره و فلک‌زده‌ایم!
- تازه به این نتیجه رسیدی، دانشمند؟
- نه؛ ولی امروز برای هزارمین بار بهم ثابت شد.
- باریکلا، حالا گمشو پایین می‌خوام، خونه برم.
- دهنت سرویس!

***
سمت در خونه راه افتادم، در رو باز کردم، داخل رفتم، دوباره مثل قبل!
دیدن حوض پر از برگ و درخت لُخت کنار حیاط، در و دیوار از رنگ و رو رفته، سکوت خونه جوری به دلم چنگ زد که حس یه مرده متحرک بهم دست داد!
بعد از کنکاش حیاط سمت در راهرو رفتم که دیدم قفله. واو! سابقه نداشت که مامان بابا با هم جایی برن. مخصوصاً تو این چند ماه اخیر بابا که بخاطر سرطان اگر زیاد راه بره یا تو سرما بمونه، حالش بد میشه و مامانم که پاهاش درد می‌کنه، اگرم خریدی داشته باشه، خودش میره. دیگه بابا رو که راه نمی‌اندازه دنبال خودش و ببره!
گوشیم رو در آوردم و شماره بابا رو گرفتم. بعد از چند تا بوق می‌خواستم قطع کنم و به مامان زنگ بزنم که قبل از قطع کردن، گوشی رو جواب داد:
- الو؟ سلام بابا! کجا رفتید تو این سرما؟
- شمیم بابا؟
صدای بابا گرفته بود، انگار از ته چاه در میاد.
- جونم بابا؟ چی شده؟ کجایی؟
- نگران نباش! یه ادرس برات می‌فرستم، سریع خودت و برسون.
خیلی خسته بودم، با حس اینکه شاید اتفاقی واسه یکیشون افتاده باشه، سریع بغض کردم و اشکام چکید. خدایا دیگه کشش ندارم، از اول عمرم تا حالا یا تو مغازه‌های کثیف کار کردم یا دست فروشی. خدایا نوکرتم، بیخیال ما شو اصلاً جون من رو بگیر.
خسته بودم، هم روحم و هم جسمم. اشکم از این همه صبر و تحمل و بدبختی روی گونه‌ام چکید. هندسفری رو از داخل کیفم برداشتم، اهنگ مورد علاقم رو پلی کردم:

اِسمِ مَنَ دیَه نَیار، جلو چشام دیَه نَیا
اِی دُختَرَیهِ بی‌حَیایْ! دیَه اَزَت بَدَم میایْ.
بِزا بُرو شهر دِگه، دیَه بَرام گیریَه نَکُن
برو بیشین با یار دِگَر، بِشین بِرایْشَ نازی کُن
بِـــشــین بَرَیــشِ نازی کُن... .
لیاقَتَت هَمینَه که باشی با ای بَچَه نَنَه!

***
یه تاکسی گرفتم، ادرس رو بهش دادم و راه افتاد. حدود نیم ساعت راه بود؛ وقتی به محله‌ای که گفته بود، رسیدیم. فکم به کف تاکسی چسبید. اوه! عجب جائیه!
همه‌ی خونه‌ها عین قصر. چپ و راست خیابون پر از ماشین‌های مدل بالا بود که نه اسمشون رو می‌دونستم و نه حتی تا حالا یه بارم دیده بودم!
بابا اینجا چیکار می‌کنه؟ نکنه ... نکنه خدای نکرده زده به سیم اخر و واسه خلاص کردن من اومده و دست به دامن پدربزرگ شده؟!
با این فکر تمام تنم سرد شد؛ خیلی سرد.
تمام بدنم از عصبانیت و استرس شروع کرد به لرزیدن. به هرحال اولین بار بود که می‌خواستم با خانواده پدرم رودر رو بشم!
نگاهی به ادرس تو دستم انداختم. خیابون۳۴، سمت چپ، در سفید. سمت چپم رو نگاه کردم، همچین چیزی ندیدم.
یکم برگشتم عقب که فقط دوتا در بود، اونم مشکی! رفتم جلوتر و تو این خیابون سمت چپ چهارتا در سفید رنگ هست؛
کدومشه؟
کدوم ادم عاقلی اینطوری ادرس به این ناقصی میده؟ اصلاً دلم نمی‌خواست ضایع بشم، برم در بزنم و بعد اشتباه در زده باشم.
هرچند هنوز بخاطر پا گذاشتن تو همچین محله‌ی باکلاسی که از در و دیواراش غرور و قدرت نمایان بود، شکه بودم؛ امّا تقریباً داشتم مطمئن می‌شدم که حدسم درست بوده.
با این فکر عصبی شدم ، مگه من مردم؟ مگه من از اینکه میرم دنبال کار منت گذاشتم ؟ مگه غر زدم؟
حالا برعکس چند دقیقه پیش تمام تنم از گرما داشت ذوب میشد! می‌دونستم هربار که عصبی میشم، پیشونی و گونه‌هام انقدر سرخ و داغ میشه که حد نداره و به معنی واقعی کلمه اتیش می‌گیره صورتم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
با خشم غیر قابل تصوری گوشی رو در آوردم و به بابا زنگ زدم، اینبار برعکس دفعه‌ی قبل سریع جواب داد:
- جونم بابا؟ کجایی؟
- بابا تو این خراب شده‌ای که ادرسش رو فرستادی، چیکار می‌کنی؟ اینجا کجاست؟
- شمیم بهت توضیح میدم، بابا! کجایی الان؟
- چیو می‌خوای توضیح بدی، هان؟ اومدی اینجا التماس بابات کنی که از این بدبختی و فلاکت خلاصت کنه؟
اومدی التماس کنی بهت پول بده؟
با عصبانیت جوری فریاد کشیدم که حنجرم پاره شد، مطمئنم هرکس این دور و برا بوده باشه، واضح می‌فهمه.
- هروقــت مــن مــردم، خاکم کــردی؛ هروقــت سرم رو زمــین گذاشتم، بیا اینجا التماس کن، فهمــیدی؟
غرورم له شد، من نابود شدم! بدون اینکه بذارم جواب بده، سریع قطع کردم. خیلی عصبی بودم.
هروقت با مامان، بابا دعوام میشد، چهار. پنج ساعت می‌رفتم بام تهران و هر بار هم چند دور می‌پریدم.
دیگه بینشون معروف شده بودم. همین که برگشتم، یه مرد قد بلند و به شدت جذاب با اخم‌هایی درهم و هیکلی که از رو یونیفرم پلیسی هم مشخص بود که ورزشکاره، رو‌به‌روم بود، یه لحظه از لباس و اخمش جا خوردم؛ ولی من که کاری نکردم، برای چی بترسم؟
بیخیال اخمم رو حفظ کردم، قدم‌های بلند و محکمم رو به سمت سر خیابون تند کردم.
دوباره یادم اومد چقدر خار و خفیر شدم!
نه من، بلکه کل خانواده‌ام نابود شدن. دوباره اشکام جاری شدن، وای خدا! تنها چیزی که داشتم غرورم بود که ازم گرفتی. تو رو به مولا تعارف نکن بیا این جونمم بگیر.
تو جاده راه می‌رفتم، دیگه اشک نمی‌ریختم. با چشمایی خنثی و سرخ سمت مقصد راه افتادم. فکر کنم ساعت پنج و نیم اینا باشه، موقعی که رسیدم، خونه چهار بود. نیم ساعت هم اونجا رفتم و ده دقه هم وایسادم.
هوا هم که هنوز تاریک نشده بود، دیگه خسته شدم از رنگ هوای تهران! دیگه خسته شدم از شلوغی، دلم می‌خواد، برم یه جایی که هیچ کس جز خودم نباشه، حتی خدا هم واسه چند دقه که شده، باهام نیاد.
من به این تنهایی، واسه پیدا کردن خودم نیاز دارم! گوشیم بعد از اینکه کلی زنگ خورد سایلنت کردم، یه جورایی وسط این گیرودار بازیم گرفته بود.
قبلاً به روانپزشکی علاقه شدیدی داشتم، هنوزم دارم؛ ولی چون پارتی کلفتی نداشتم که کمکم کنه، بیخیال رشته‌های نون و آبدار شدم و گرافیک خوندم.
بخاطر علاقم به روانپزشکی چندین کتاب روانپزشکی خونده بودم، تو یکی از کتابا نوشته بود، زمانی که گوشی روشن باشه؛ ولی مخاطب جواب نده، میزان نگرانی اطرافیان خیلی بیشتر از وقتی میشه که گوشی خاموشه!
یه لحظه ذهنم پر کشید، سمت شرکت‌هایی که شمارم رو واسه کار بهشون داده بودم.
سریع گوشیم رو روشن کردم، اوه! بیست و سه تا تماس از بابا و مامان و چندتا هم شماره تلفن خونه بود که مطمئنا مال قصر اون دیو هزار سر بوده.
نفس راحتی کشیدم و گوشیم رو تو جیب پالتوم گذاشتم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
بعد از یک ساعتی که حسابی راه رفتم و به خستگی خودم افزودم، به بام تهران رسیدم.
سه دور پریدم؛ چون که تعداد شرکت کننده‌ها زیاد بود، دیر به دیر نوبت من می‌شد، ساعت هشت شب بود که یاد مامان افتادم؛ وقتی نگران کسی یا چیزی میشد، گریه می‌کرد.
خدایا! یه لحظه از کارم پشیمون شدم.
شاید اصلاً قضیه اونجوری که من فکر می‌کردم، نبوده. سریع راه افتادم سمت پایین.
پله‌ها رو دوتا یکی پایین می‌رفتم، وقتی رسیدم پایین بخاطر هیجان و استرس پاهام می‌لرزید.
همین که به جاده رسیدم، سریع شروع کردم به دویدن، حسابی از اونجا دور شدم، داشتم راهی رو که عصر اومده بودم، برمی‌گشتم!
راستش هیچ پولی واسه کرایه تاکسی نداشتم؛ وگرنه مریض که نبودم، این وقت شب کنار خیابون راه برم! برای اینکه کسی مزاحمم نشه و سریع به خونه برسم، دوباره نفسی گرفتم و شروع کردم به دویدن.
ده دقیقه‌‌ای میشد که داشتم می‌دوییدم، یه لحظه یه ماشین مشکی رنگ جلو پام پیچید. سریع یه نفر از ماشین پیاده شد.
انقدر از کارش تو شک بودم که نفهمیدم کی یارو جلوم رسید و یه تو گوشی محکم تو گوشم خوابوند؛ ولی از حق نگذریم، هم سرعت این حرکتش زیاد بود و هم قدرت دستش!
سرم به سمت چپ خم شد؛ چون ضربه‌اش محکم بود، دستم رو غیرارادی رو صورتم گذاشتم. حالا نوبت من بود که اون روی سگم رو واسه اون غریبه‌ای که به خودش اجازه همچین حرکتی رو داده بود، بالا بیارم.
با خشم اروم و محکم گردنم رو صاف کردم. سرم رو بالا آوردم و لبام رو محکم بهم فشار دادم. شت! یه لحظه با دیدن چهره‌ی به خون نشسته و آشنای طرف همه حرکات فیلم‌مانندم دود شد و به هوا رفت.
این یارو پلیسه که عصر جلو در قصر اون دیو دیده بودمش، اینجا چیکار می‌کنه؟ چیکار به من داره؟!
کل این اتفاق سر جمع بیشتر از دو. سه دقیقه طول نکشید، همون لحظه که مرتیکه گاو تو گوشم زد، یه نفر دیگه با فرم پلیس از پشت فرمون پیاده شد.
حالا دیگه لازمه بهش بتوپم.
- مرتیکه گاو! مگه مرض داری؟ بیشرف بی همه چیز! تو خر کی باشی که رو من دست بلند کنی؟
کم‌کم داشت، سگ وجودم بیدار میشد، صدام اوج می‌گرفت و کلفت می‌شد و صورتم سرخ میشد.
چشمام از حدقه بیرون میزد. اینا همش علائم خشم بی‌حد و اندازه و البته بدون کنترل من بود و اینکه اصلاً تلاشی واسه اروم کردن، خودم نکردم. همچنان ادامه دادم:
- مرتیکه‌ی سگ‌منش! به چه حقی دست رو من بلند کردی، هان؟
ای وای! خاک تو سرم! یادم رفت که طرف پلیسه! ظهر با فرم پلیس دیده بودمش؛ امّا الان با یه لباس مشکی و شلوار جین مشکی که چند دکمه اول لباسش رو باز گذاشته بود و استین لباسش رو تا بالا تا زده بود و بازوهاش داشت، لباسش رو جر می‌داد! چشمایی به خون نشسته و صورت سرخ و مشت گره شده‌اش روبه‌روم بود.
مشت دوم رو فکم پیاده شد. حس کردم که فکم جابه‌جا شد، استخون‌های مغزم خورد شد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
با صدایی که انگار چندین بار از ته دل نعره کشیده باشه، زخمی و خشمگین و کلفت و البته دو رگه شده، از عصبانیت فریاد کشید:
- دختری هر*زه خیابونی، مامان بابات اونجا دارن جون میدن از نگرانی، بعد تو ولو شدی تو خیابون؟
آها! پس اینم از رگ و ریشه اون خاندان بود. حتماً با استفاده از قدرتش، رد من و زده. اخ خدا که چقدر متنفرم از هرکی و هر چی که به اون خاندان آلوده ربط پیدا می‌کرد.
با لحن کوچه بازاری بهش توپیدم:
- به تو چه که ننه بابای من تو چه حالین؟ به تو چه که چرا این‌وقت شب تو خیابونم؟ هر*زه و خیابونی شغل شریف ناموسته.
با مشت بعدی‌ای که خوردم محکم سمت عقب پرت شدم، یه طرف سرم به شدت با اسفالت برخورد کرد:
پشت بندش صدای اون مجسمه بی‌بخاری که تا حالا تماشاچی بود، بلند شد:
- قربان! اروم باشید، لطفا!
- خــفه شــو
با نعره‌ای که کشید، سرم دوباره گیج رفت. اولش داغ بودم و دردم نگرفت؛ ولی الان دارم درد رو حس می‌کنم. انگار یکی با سنگ چند بار به یه نقطه از سرم کوبیده باشه. هم درد داشت و هم می‌سوخت و هم خونریزی شدید.
اروم نیم‌خیز شدم که نیم بوت‌های مشکی رنگش رو جلو صورتم دیدم.
- بلند شو.
- گمشو!
صدام حسابی لرزون بود، اینبار محکم‌تر و بلند‌تر از قبل گفت‌:
- با زبون خوش دارم میگم، بلند شو. دفعه بعد اون طرف صورتت هم مورد عنایت قرار میدم.
لحنش خونسرد و محکم بود، جوری که ادم مجبور میشد که همون اول اطاعت کنه. ذره‌ای پشیمونی تو رفتار و حرفاش نبود.
یواش رو پاهام بلند شدم. رو پاهام که وایسادم، تلوتلو خوردم و سرم کاملاً بالا و سمت اسمون بردم و دوتا دستم رو روی سرم گذاشتم که دردش داشت جونم رو می‌گرفت.
همین که حس کردم که می‌خواد بازوم رو بگیره، سریع خودم رو عقب کشیدم. مغزم فرمان فرار رو صادر کرد و قلبم حس نفرت رو نسبت به ادم مقابلم اعلام کرد.
من اصلاً این ادم رو نمی‌شناسم؛ ولی مطمئنم اون یه سادیسمی هست که هیچ کنترلی رو اعصاب و رفتارش نداره.
- راه بیفت!
مگه من برده این آدمم؟ مگه نوکر و سرباز زیر دستش هستم که بهم دستور میده؟
همچنان سرم به سمت بالا بود و عقب عقب می‌رفتم. یه لحظه و تو یه حرکت انتحاری به عقب برگشتم و شروع کردم با تمام قدرت دویدن.
اهمیتی به نعره‌هاش که می‌گفت: «وایسا!» نمی‌دادم.
اون می‌گفت: « وایسا! وگرنه می‌کشمت»
امّا من می‌شنیدم: « اگر وایسی می‌کشمت»
موهای خیلی بلند و لَختم رو که تو هوا شناور بود رو تو دستش گرفت و محکم جوری کشید که تو بغلش پرت شدم.
سمتش چرخیدم که دستش رو برد بالا تا دوباره بکوبه تو صورتم که نگاه ترسیده‌ام رو به دستش دوختم که تو هوا موند و مشتش کرد و اروم پایین آورد.
گریم به مرحله‌ی هق‌هق رسیده بود، کاملاً بین بازوهای بزرگش گیر افتاده بودم.
نگاه وحشتناکی بهم انداخت که ناخودآگاه خواستم سرم رو پایین بندازم و چشمام رو ببندم. مچ دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید
اون اروم راه می‌رفت؛ امّا من برای رسیدن به قدم‌های بلند و محکمش باید می‌دویدم تا زمین نخورم.
اروم با هق‌هق‌ و لکنت نالیدم:
- وایـ..سا دسـ..تم درد گرفت .. هق.
دستم رو روی دست مشت شده‌اش گذاشتم که دور مچ دستم پیجیده بود. یه لحظه سرجاش وایساد؛ امّا برنگشت، یکم فشار دور دستم رو کم کرد و اروم‌تر از قبل شروع به راه رفتن کرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
به ماشین که رسیدیم، سریع در عقب رو باز کرد و تو ماشین پرتم کرد و خودشم جلو نشست. ‌قفل مرکزی رو زد و به راننده اشاره کرد که حرکت کنه.
- کجا میری؟
از اینه جلو نگاهی بهم انداخت که ترس تو تمام وجودم نشست. ابروهاش جوری بهم رسیده بودن که یه خط عمیق بین ابروهاش ایجاد شده بود!
تا الان داغ بودم؛ ولی تازه داشتم درد رو تو صورتم احساس می‌کردم. دو.سه‌تا مشت محکم زده بود، اونم پر قدرت و کارساز!
دیگه از پیشونیم خون نمیومد؛ امّا کل سر و صورتم پر خون خشک شده بود. دردم خیلی زیاد بود، نتونستم جلو اشکام رو بگیرم.
‌کل سرم داشت می‌ترکید، چشمام رو محکم رو هم فشردم وسرم رو به شیشه تکیه دادم.
الان دیگه خستگی صبح تا عصر دویدن، سر جمع دوساعت تموم تو خیابون، درد مشت‌هایی که خوردم و درد زخم سرم با گزگز پاهام همه و همه باعث شد که چشمام رو ببندم؛ امّا قبل از اینکه بخواب برم، دوباره صدای پر از غرور و قدرت مرد ناشناس و البته بی‌رحم بلند شد:
- حسین بزن بغل، یه ماشین بگیر و برگرد خونه تا فردا عصر مرخصی داری.
- نه قربان شما رو... .
- گــفتم برو؛ یعنی برو.
صدای عصبی و خشمگین هیولا مانندش خواب رو از سرم پروند، یهو تو جام پریدم. چشمای بیحال از خواب و دردم رو از اینه بهش دوختم. در ماشین رو باز کرد و سمت در راننده رفت.
راننده که حالا فهمیده بودم، اسمش حسین هست. خدافظی زیر لبی کرد، رفت. بعد از بسته شدن صدای در فهمیدم که پشت فرمون ماشینی نشسته که مطمئناً با پولش میشد، نصف ایران رو خرید.
واسه چند لحظه سنگینی نگاهش رو روی خودم حس کردم؛ امّا اینقدر خسته و درمونده بودم که نتونستم واکنشی نشون بدم و در اخر تو دنیای بی‌خبری پرت شدم.
***
با تکون‌های دست کسی به زور لای چشمام رو باز کردم، هیچ درکی از وضعیت و موقعیتم نداشتم. تنها چیزی که خوب درک می‌کردم، حس درد تو فک و پیشونیم بود.
هیچی یادم نمیومد؛ چون به شدت خسته بودم و خوابم میومد. دوباره دستی بازوم رو تکون داد، عصبی خودم کنار کشیدم غریدم:
- هوم؟
- اگر بهت برنمی‌خوره، بلند شو و بیا پایین.
با شنیدن صدای زخمی و خش‌دار اشنایی سرم رو صاف و چشمام رو اروم باز کردم، چند بار پلک زدم. یهو چشمام افتاد به اون مرد غریبه که از جلو به عقب برگشته بود و با خشم نگاهم می‌کرد.
صاف سر جام نشستم، مطمئنم چشمام از شدت تعجب و ترس تا اخرین حد ممکن بی‌اختیار گشاد شده.
- اینجا کجاست؟
- بیا پایین، می‌فهمی!
- من چرا باید بهت اعتماد کنم؟ اصلاً اینجا کجاست؟ تو کی هستی؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین