نوید:
- سلام دارن خدمتتون نگفتی؟! شما احیانا بلند فکر میکنید؟
- نخیر اتفاقا گفتم که هم تو هم خودش بشنوید.
نوید:
- دست شوما گل، خواهش میکنم قابلی نداشت... .
- ببخشید ولی قبول کن با حرفهاش تا فیها خالدون آدم رو میسوزونه!
دستش رو کشید پشت گردنش، با سر کج شده آروم گفت:
- حالا یه وقت اینا رو جلو خودش نگی!
- چرا نگم؟ اتفاقا قبلا گفتم.
متعجب خیره شد تو چشمهام، منم بیحرکت زل زدم بهش؛ یکم که گذشت دیدم چیزی نمیگه، خودم سکوت رو شکستم گفتم:
- نباید میگفتم؟
خنده عصبی و دستپاچهای زد حین اینکه رد میشد گفت:
- دیگه گفتی دیگه... ،چند روز دیگه اون بیرون میبینمت.
بعدم جلو در، دستش رو بلند کرد لبخندی زدم:
- خدافظ.
***
بعد از تحویل وسایلم تو حیاط بزرگ زندان وایسادم یه حس عجیب داشتم؛ یه حس دلتنگی، یه حس رهایی که انگار هزاران سال اسیر غربت بودم!
نفس عمیقی کشیدم و شدیدا سعی کردم به گذشته فکر نکنم و همچنین نذارم چشمهام ببارن.
وقتی داشتم حیاط طویل زندان و تا دم در طی میکردم به این فکر کردم که اون بیرون قراره هستی رو با شکم برآمده و مامان و یه مرد غریبه ببینم! و البته اونطور که نوید میگفت بابا بزرگ حسابی پیر و شکسته شده بود.
نوید و مریلا ازدواج کرده بودن و دو تا دختر دو قلوی یک ساله داشتن!
روزی که هستی گفت منتظر میمونم تا بیای بعد ازدواج میکنم، یه خوشحالی ته دلم بود حس میکردم یکی پشتمه تنهام نمیذاره، فراموشم نمیکنه.
امّا درکمال تعجب همه به راحتی توی این سه سال من رو فراموش کردن... .
تنها کسی که من و از یاد نبرد "دیان" بود.
اون بود که پونزده روز یه بار، به بهانه تماس با خانوادهام میومد و بهم سر میزد خبر از حال مامانم میداد... .
- سلام دارن خدمتتون نگفتی؟! شما احیانا بلند فکر میکنید؟
- نخیر اتفاقا گفتم که هم تو هم خودش بشنوید.
نوید:
- دست شوما گل، خواهش میکنم قابلی نداشت... .
- ببخشید ولی قبول کن با حرفهاش تا فیها خالدون آدم رو میسوزونه!
دستش رو کشید پشت گردنش، با سر کج شده آروم گفت:
- حالا یه وقت اینا رو جلو خودش نگی!
- چرا نگم؟ اتفاقا قبلا گفتم.
متعجب خیره شد تو چشمهام، منم بیحرکت زل زدم بهش؛ یکم که گذشت دیدم چیزی نمیگه، خودم سکوت رو شکستم گفتم:
- نباید میگفتم؟
خنده عصبی و دستپاچهای زد حین اینکه رد میشد گفت:
- دیگه گفتی دیگه... ،چند روز دیگه اون بیرون میبینمت.
بعدم جلو در، دستش رو بلند کرد لبخندی زدم:
- خدافظ.
***
بعد از تحویل وسایلم تو حیاط بزرگ زندان وایسادم یه حس عجیب داشتم؛ یه حس دلتنگی، یه حس رهایی که انگار هزاران سال اسیر غربت بودم!
نفس عمیقی کشیدم و شدیدا سعی کردم به گذشته فکر نکنم و همچنین نذارم چشمهام ببارن.
وقتی داشتم حیاط طویل زندان و تا دم در طی میکردم به این فکر کردم که اون بیرون قراره هستی رو با شکم برآمده و مامان و یه مرد غریبه ببینم! و البته اونطور که نوید میگفت بابا بزرگ حسابی پیر و شکسته شده بود.
نوید و مریلا ازدواج کرده بودن و دو تا دختر دو قلوی یک ساله داشتن!
روزی که هستی گفت منتظر میمونم تا بیای بعد ازدواج میکنم، یه خوشحالی ته دلم بود حس میکردم یکی پشتمه تنهام نمیذاره، فراموشم نمیکنه.
امّا درکمال تعجب همه به راحتی توی این سه سال من رو فراموش کردن... .
تنها کسی که من و از یاد نبرد "دیان" بود.
اون بود که پونزده روز یه بار، به بهانه تماس با خانوادهام میومد و بهم سر میزد خبر از حال مامانم میداد... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: