کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
جوری با سرعت برگشت سمت عقب و نگام کرد که حس کردم، الانه دست بندازه و دهنم رو پاره کنه. چشماش رو ریز کرد، اخمش مثله همیشه ابروهاش رو بغل گرفت. با همون صدای خشدار غرید:
- پیاده شو. حوصلت و ندارم.
لحنش جوری بود که ناخداگاه آدم رو وادار میکرد، به اطاعت کردن. اصلاً بلند نبود؛ ولی محکم بود.
در رو باز کردم و پیاده شدم، نگاهی به اطراف انداختم. تازه داشت یادم میومد که اینجا همون جایی هست که عصر اومده بودم.
در ماشین رو کوبید بهم و راه افتاد سمت در قصر روبهرو امّا من همچنان با پاهایی قفل بر زمین وایساده بودم و نگاش میکردم.
وقتی حس کرد که پشت سرش نمیرم، یه نیم چرخ زد گفت:
- منتظر چی هستی؟ راه بیفت دیگه!
اروم دنبالش رفتم، زنگ در رو زد، بعدم در با صدای تیکی باز شد. جلو در یه اتاقک نگهبانی بود که سوئیچ رو دست پیرمرد داد و گفت:
- ماشین رو ببر تو پارکینگ.
یه حیاط بینهایت بزرگ، انگار یه باغ بزرگ، همه نوع درخت و گل و گیاهی توش وجود داشت. اصلاً نمیتونستم نگاهم رو کنترل کنم، خیلی حیاط قشنگی داشت. حیف این خونه که صاحبش همچین آدمی هست! اون مرد ناشناس بدون اینکه برگرده سمت عقب، گفت :
- وقت واسه دید زدن زیاده، راه بیفت.
این از کجا من رو دید؟ نکنه پشت سرشم چشم داره؟! جلو در ورودی که رسیدیم، استرس تمام وجودم رو برداشت. اعتماد به نفسم دود شد و رفت هوا! به هرحال واسه اولین بار بود که میخواستم خانواده پدریم رو زیارت کنم؛ امّا ظاهرم بشدت نامرتب بود.
سر و صورت پر از خون و خاک، لباسامم که فقط پشت مانتوم و شلوارم خاکی شده بود و شالم نامرتب رو سرم بود، تمام موهام از عقب و جلو ریخته بیرون بودن.
بلندی موهای مشکی براقم تا زیر باسنم میرسید. جلو موهام رو هم مثل همیشه جوری میریختم تو صورتم که نیمه چپ صورتم کامل پوشونده میشد. زیر چشم چپم به انگلیسی اسم مامان و بابام رو تتو کردم. بخاطر همین همیشه با موهام میپوشوندم تا کسی نبینه.
از ردیف دهتایی پلهها بالا رفتیم و جلو در دستگیره رو که کشید، شدیداً سعی کردم که نگاهم رو کنترل کنم با هیجان به چیزی خیره نشم!
وارد سالن بزرگی شدیم، اوه خدای من! اینجا رو ببین. برای اینکه نگاه بهتزده و پر از هیجانم به جایی گره نخوره، چشمام رو به چهره بابا و مامان و یه پیر مرد سرحال و قبراق دوختم.
همه با نگرانی از دیدن سر وضعم بلند شدن. سلامی زیر لب دادم که فکر میکردم، کسی نشنیده باشه؛ امّا برعکس اول از همه اون پیرمرده سرخوش جوابم رو داد:
- سلام عزیز دلم، بیا جلو ببینم.
امّا من با اخم زل زدم به بابا:
- من هنوز نمیدونم که دلیل اینجا بودنم؛ چیه؟
مامان با نگرانی گفت:
- سرت چی شده؟
با اشاره به مرد سگ اخلاق پشت سرم گفتم:
- با این درگیر شدم!
اینبار اون پیرمرد که مطمئناً پدربزرگ گرامی بود، غرید:
- دیان؟ رو شمیم دست بلند کردی؟
اوه، شت! چه اسم عجیب غریبی. تا حالا نشنیده بودم که اسم کسی دیان باشه!
دیان با بیخیالی شونهای بالا انداخت و سمت پلههای سمت چپ سالن راه افتاد و گفت:
- نه! من دست روش بلند نکردم، خودش مچل بود و خورد زمین.
چقد این آدم پروعه! چند بار مشتش رو تو صورتم خالی کرده و حالا میگه دست بلند نکردم! سادیسمی بدبخت.
- اه، بسه! اینجا چه خبره؟
- بیا، بشین باباجان!
باباجان و زهره مار! کی گفته تو بابای منی؟ من تو رو بابابزرگ خودمم نمیدونم؛ چه برسه بابا! رو صندلی دور از مامان بابا و اون پیر مرد نشستم:
- خب میشنوم، لطفاً سریع حرفاتون رو بزنید که من خیلی خسته. از صبح دنبال خَرَمالی کردن، بودم!
هیچکس تو سالن نبود، خداروشکر از خواهر و برادری که قبلاً بابا راجبشون گفته بود، خبری نبود!
پیرمرد شروع به حرف زدن، کرد. با هر کلمه که میگفت اخمام از تعجب و حیرت توهم میرفت.
- بیستوپنج سال قبل، زمانی که من در اوج موفقیت و خوشبختی به سر میبردم؛ همه چی از هم پاشید... من یه کارخونهی بزرگ تولید قطعات ماشین داشتم. کامران(بابام) کارخونه رو به نحو احسن می چرخوند.
کمال پسرم اون موقع سرگرد کار درستی بود. اون زمان کمال سیودو ساله بود و زن و بچه داشت. یه پسر داشت (دیان) که یک سالش بود.
کامران بیستوهشت ساله بود و مجرد. دوتا دختر بیستودو ساله و شونزده ساله داشتم که هر دو رشته تجربی میخوندن.
همه چی رو به راه بود، زندگیم آروم بود؛ همه خوشبخت بودیم. تا اینکه یه روز کامران اومد خونه و گفت دختر مورد علاقهاش رو پیدا کرده و میخواد باهاش ازدواج کنه!
وقتی فهمیدم دختری که انتخاب کرده، یکی از کارگرهای بخش آشپزخونه کارخونه هست، عصبی شدم و گفتم: من اجازه نمیدم که پسرم با یه دختر هیچی ندار ازدواج کنه؛ امّا اون الا و بلا که من سحر (مامانم) رو میخوام!
اوایل از من مخالفت و از کامران اصرار تا اینکه بالاخره رضایت به ازدواجشون دادم. حدیث دخترعموی کامران به کامران علاقه داشت؛ وقتی خبر نامزدی کامران رو شنید، از ایتالیا بلند شد و یه شب بعد اومد ایران!
کلی جنجال به پا کرد که من عاشق کامرانم و کسی جز من حق ازدواج با اون رو نداره؛ امّا کسی به حرفای اون اهمیت نمیداد! همین باعث شد که نقشه بکشه و سحر رو از دید خانواده بد نشون بده.
همه چی روبهراه بود، تا اینکه یه مدت کارای کارخونه لنگ میزد، حساب کتابها با هم جور در نمیشد.
تمام مدارک دزدی علیه کامران و سحر بود. قبل از اینکه دزدی اتفاق بیفته، حدیث از ایران رفته بود و هیچ کس به این شک نمیکرد که ممکنه کار اون باشه.
دعوای ما بالا گرفت، هیچ دلیل و مدرکی برای اثبات بیگناهی سحر و کامران وجود نداشت. از اون تاریخ کامران از خونه طرد شد؛ امّا همچنان تو کارخونه دزدی رونق داشت. اینبار مجبور شدم که کامران رو از کارخونه بیرون کنم.
به اینجای حرفش که رسید، نگاهی به بابا انداختم که با دلخوری داشت پدربزرگ نگاه میکرد. مامانم که دلگیر بود.
رو به پدربزرگ غریدم:
ـ آره! دستت درد نکنه واقعاً، خوب کردی. پسرت رو تمام و کمال از زندگی محروم کردی؛ هیچ وقت به این فکر کردی که ممکنه چی به سرش بیاد؟ اونم بیجا و مکان با یه زن؟! یه بار تو این چندسال سراغ پسرت رو گرفتی که داشت با سرطان و مرگ دسته و پنجه نرم میکرد؟
حالا دیگه دیان هم به جمع ما اومده بود و نظاره گر بود، ادامه دادم:
ـ هیچوقت به این فکر کردی که حالا بعد شما قراره به کی تکیه کنه؟
سری به نشونه نفی تکون داد و زیر لب زمزمه کرد.
- متاسفم.
بابا گفت:
- تاسف تو دیگه به هیچ درد من نمیخوره. عمر و جوونی دخترم بین یه مشت حمال گذشت. بخاطر بیپولی دخترم قید تمام آرزوهاش رو زد و شب و روز تو بازار کار کرد تا بتونه پول دوا و دکتر من و جور کنه، تاسف تو دیگه گذشته ما رو درست نمیکنه! دیگه زندگی و عمر رفته ما رو بر نمیگردونه!
بعدم از جاش بلند شد که من و مامان هم به تبعیت از بابا بلند شدیم:
- بهم گفتن کا حالت بده و ازم خواستی بیام به دیدنت تا حلالیت بطلبی؛ امّا حالا میبینم حالت از همه ما بهتره. حلال! حلالی بابا!
سمت در خروجی راه افتاد که پدربزرگ گفت:
- کامران؟ تو رو قرآن نرو، دیگه تحمل دوری تو و دیدن زندگی سختی که داری، نمیذاره که زندگی کنم.
مامان گفت:
- سعی کن عذاب وجدان نداشته باشی؛ چون ما بیستوپنج ساله که داریم تو این شرایط زندگی میکنیم.
- همینجا بمونید، تو این خونه به این بزرگی یه جاییش هم شما زندگی کنید، دیگه دلم نمیخواد ازم دور بمونید. من وقتی پیداتون کردم، به همه بچهها زنگ زدم تا برای فردا خودشون رو برسونن. همه دلتنگ دیدن شما هستن.
- شاید واسه دیدن خواهر و برادرم بیام؛ امّا مطمئن باش که بعد از اون دیگه پام رو تو این خونه نمیذارم. میخوام تو خونهی خودم بمیرم.
بعد سریع از در بیرون رفت، منم نگاه پر تنفری اول به پدربزرگ و بعد به دیان انداختم و بیرون رفتم.
***
با صدای زنگ گوشی خواب از سرم پرید. ایخدا! همیشه یا باید زنگ گوشی خواب من رو حروم کنه یا صدای یکی.
خواب الود گفتم:
- الو؟
صدای شاد و سرخوش هستی تو گوشم پيچيد.
- الو و زهره مار! کجایی؟ لنگ ظهره و هنوز خوابی؟
- هستی؟ باید ببینمت ، یه اتفاقی افتاده.
- چی شده؟
با ترس ساختگی که لودگی هم داخلش بود، گفت.
- چی شده؟ تولهی خاله س*ق*ط شده؟
- گـ*ـوه نخور ببینم باو؛ چرا … شعر میگی؟ بیا خونمون، خدافظ.
گوشی رو سمت کمد پرت کردم و دوباره پتو رو کشیدم روی سرم و خوابیدم.
***
هستی با بهت بهم خیره شده بود. بیشتر تو کف حرکت انتحاری جناب سرگرد دیان بود. خیخی! به مولا به هر موجودی شباهت داشت الا آدم، اونم چی؟ پلیس!
هستی: خوب میگم حالا کی قراره برید برای دیدن قوم یوسف گم کرده؟
- یوسف گم کرده؛ دیگه چه صیغهایه؟
- صیغه نیست، عقده. بابات یوسف و بابابزرگت عیسی.
- خاک تو سرت کنن با اون سوادت.
- اینا رو بیخیال، من تو کف جنتلمن بازیهای اون یارو دیان هستم.
- این فقط ظاهرشه، باطنش عین سگ هار میمونه!
- نگفتی، کی قراره برید؟
- فردا بازار مصر میرم و با پول وامی که گرفتم، یه خرید درست و حسابی میکنم تا حسابی ظاهر خودم و خانوادم آراسته بشه و انشالله واسه شب بریم به کنعان!
هستی خندید و گفت:
- حالا بیخیال اینا، کار چی شد؟ کسی بهت زنگ نزد؟ به فکر قسط خالی کردنم، باش خانم!
با ناراحتی دم زدم:
- نه بابا.
- شمیم یه چی بهت میگم، تو رو سر جدت، رم نکن.
- هوم؟
- ببین، دیشب داشتم با ماهان درد و دل میکردم، درباره تو هم بهش گفتم و گفت که میتونه کمکت کنه!
- خاک تو سرت کنم، اشغال! تو رفتی به دوست پسرت گفتی به من پول بده؟
- نه! اسمی از پول نیاوردم؛ ولی قرار شد تو یکی از شرکتها با پارتی واست کار جور کنه.
شرمنده و ذوق زده پریدم و هستی رو بوسه بارون کردم.
***
دو ساعتی میشد که تمام پاساژها رو گشته بودیم، برای بابا یه کت و شلوار مشکی با یه پیرهن لیمویی خریدیم که بهش میومد؛ امّا بابا از اینکه دیگه اون ادم سابق نیست و قراره با چهرهای شکسته جلو خواهر و برادرش ظاهر بشه، ناراحت بود.
مامان هم یه روسری ترکیبی از لیمویی و یاسی رنگ گرفت، با یه لباس بلند لیمویی رنگ که از رنگ روسریش تیرهتر بود، با مهرههای مشکی داخلش گرفت.
همه یه چی گرفتن، الا من. پوف!
- مامان؟ شما برگردید خونه، بخواید پابهپای من بیاید، حسابی خسته میشید. من حالا حالاها چیزی پیدا نمیکنم.
اول بابا و مامان مخالفت کردن؛ امّا بعد به زور راهی خونه شدن. از جلو مغازه کفش فروشی که رد میشدم، یه کفش نظرم رو جلب کرد.
همیشه کفش اسپرت میپوشیدم؛ امّا اینبار باید متفاوت باشم، دلم میخواد حسابی شیک باشم. یه کفش پاشنه بلند سرخ مخمل. روی کفش یه لایه پارچه مخمل براق و نرم پوشونده بود. کنارش هم چندتا زنجیر طلایی و مهرههای سفید اویزون بود. چشمم رو حسابی گرفت و خریدمش.
یکم دیگه گشتم، میخواستم لباس ست با کفشم پیدا کنم که در نهایت یه لباس سرخ که بلندیش تا پایین پاهام میرسید، گرفتم. تا زیر سینههاش به شدت تنگ و سنگدوزی شده بود. از زیر سینه تا پایین پاهام پارچه سرخ و ساتن ساده بود.
یه شال قرمز گیپور هم پیدا کردم، خریدها رو تو دستم جابهجا کردم و خواستم سمت تاکسی برم که فکرم سمت کیف دستی سرخ با مهرههای طلایی کشیده شد.
سریع رفتم سمت مغازهای که کیف رو دیده بودم و بدون چونه زدن، خریدمش.
***
با پاهای بیجون به خونه برگشتم، کلی خرید خوراکی واسه خونه هم گرفته بودم، از سبزیجات و میوهها و مایعات گرفته تا برنج و روغن و گوشت و داروهای بابا.
پاهام رو بزور سمت تخت کشیدم. ساعت دو و نیم بود، تا شب وقت داشتم، خوابیدم. به قول معروف یه خواب میرزه، به ده تا گاو!
« خونه قدیمی بزرگی روبهروم بود، همه چیز بیرنگ بود. انگار یه بمب وسط خونه خورده باشه. دیوارهاش شکسته شده بود، حوض وسطش خشک و پر از برگ بود. درخت شکستهای کنار در حیاط بود، شاخههاش شکسته بود.
صدای جیغ از تو خونه میومد. سمت خونه دویدم، پا تو راهرو گذاشتم، رد خون روی دیوار و جای انگشتهای خونی حالم رو بهم میزد، صدایی ازم کمک میخواست. صدای آشنایی بود؛ امّا نه اون صدا رو پیدا میکردم؛ نه یادم میومد که کی هست!»
از خواب پریدم و چشمام رو باز کردم، نگاهم سمت ساعت مچیم کشیده شد.
- ۱۶:۴۸
هوف! هنوز دیر نشده، دوباره خودم رو روی تخت پرت کردم. عجب خوابی بود! هیچ وقت خوابایی که میدیدم، یادم نمیموند؛ جز مواقعی که خواب وحشتناک یا خیلی عجیب ببینم.
گوشیم رو برداشتم، چشمام میسوخت. به زور باز نگه داشته بودم. تلگرام رو چک کردم، همش پیامای هستی بود.
هیخدا! این آدم بشو نیست، ۹۹+ تا استیکر فرستاده.
- خدا شفات بده.
بلند شدم و سمت سرویس بهداشتی راه افتادم، مثل همیشه فقط یه مشت آب زدم به صورتم و سریع با حوله خشک کردم. همیشه از اینکه دست و صورتم خیس بشه متنفرم. بیرون که رفتم بابا رو دیدم آماده و شیک نشسته بود.
- خیلی لباس به تنت میاد!
- سلیقه دخترمه دیگه.
خندهای کردم، چشم چرخوندم سمت آشپزخونه و مامان رو ندیدم.
- مامان کجاست؟
- رفت تو حیاط تا لباسا رو روی بند پهن کنه.
- عا!
رفتم تو آشپزخونه، مامان خریدای ظهر خیلی تمیز و مرتب تو کابینت و یخچال چیده بود.
خونه ما دوتا اتاق کوچیک و یه سالن داشت که انتهاش رو با اپن جدا کرده بودن که به عنوان آشپزخونه استفاده بشه و یه حیاط مربع شکل با یه حوض و یه درخت لُخت که جو رو غمگین میکرد.
همیشه نسبت به حیاط حس بدی داشتم، خیلی دلگیر هست، یه سیب برداشتم و گاز بزرگی بهش زدم. صدای مامان رو شنیدم:
- شمیم! تو چرا هنوز آماده نشدی؟
- زوده مامان.
اینبار بابا با صدای ملایمی گفت:
- نه! بپوش تا برسیم اونجا، شبه.
- هرچی دیرتر بریم، بهتره! یه وقت فکر نکنن که کشته مردشون هستیم و برای دیدنشون، پرپر میزنیم.
- اونقدرا هم که فکر میکنی، ادمای بدی نیستن.
شونهای بالا انداختم، انگار واسه من مهمه که چجور آدمی هستن. همین که بیستوپنج سال بابا رو دست تنها تو بدترین شرایط ول کردن، نشون میده که پستترین آدم رو زمین هستن.
***
لباسام رو پوشیدم. یه مانتو بلند شیری رنگ با شالی که امروز خریده بودم، برای حفظ حجاب پوشیدم. اصلاً از حجاب نه خوشم میاد؛ نه خاطرهی خوشی دارم.
قبلاً یه بار کلاس هشتم راهنمایی چادر پوشیدم و از اول تا آخر سال که همه مسخرهام کردن، اون روز هم جلو در مدرسه جلو چشم یه لشکر آدم زمین خوردم.
زنجیر بلند و نازک کیف جدیدم رو دور مچ دستم پیچیدم. از اتاق بیرون رفتم، مامان براندازم کرد.
- ماشالله، ماشالله! چشم خدا روت مادر.
- دقت کردی اولین باره ازم تعریف میکنی؟ حواست نبود یا از دهنت پرید؟
چشم غرهای بهم رفت. خندیدم؛ چه دیدنی! مامان و بابا تقریباً لباساشون ست بود.
جلو در ویلا پیاده شدیم، ساعت هفتونیم از خونه بیرون زدیم، الان ساعت هشتوربع هست. خیلی هم دیر نکردیم. بابا چندبار زنگ در رو زد، همون نگهبانه در رو باز کرد، اینا واسه چی نگهبان گرفتن؟ نکنه میترسن که یکی بخواد اون پیرمرد سرخوش و قبراغ رو بدزده؟
از تصور اینکه پیرمرده رو اوم چیزه، یعنی پدربزرگ رو بندازن رو دوششون و بخوان بدزدنش، من رو به خنده انداخت. مامان و بابا نگاهی بهم انداختن.
- یاد یه خاطرهای افتادم. بریم، مهم نیست.
تو حیاط چهارتا ماشین به شدت باکلاس که اسمشون رو هم نمیدونستم، پارک شده بود. یکم جلوتر ماشین دیان رو دیدم. همون ماشینی که شب قبل باهاش عین ناشیها جلوی من پیچید!
جلو در ورودی که رسیدیم، بابا زنگ در رو زد. خدمتکاری که دفعه قبل انتهای سالن دیده بودمش، در رو باز کرد. بعد از کلی خوشآمدگویی مانتو و شال من رو ازم گرفت.
پا تو سالن گذاشتیم، موج زیادی از استرس سراسر بدنم رو فرا گرفت. بابا جلوتر از من و مامان بود، همونجا عین فیلم هندیها مامان و بابا خشکشون زد. منم با اخم و نفرت در حال برانداز کردن چهرههای روبهروم بودم.
وسط همه پدربزرگ وایساده بود، بغل دستش یه مرد سالخورده که احتمال میدادم که همون پسر بزرگش که پلیس بوده، هست. کنارش یه زن هم سن و سال مامان وایساده بود. اونطرف پیرمرد دوتا دختر و سهتا پسر جوون با تیپهای جلف وایساده بودن. دوتا خانم و اقا هم که احتمالاً همون خواهرهای بابا
هستن.
تا اینجا کلاً چند ثانیه آنالیز کردنشون طول کشید، عدهای در حال اشک ریختن و چند نفری تو اغوش بابا و چند نفری هم هجوم اوردن سمت من و مامان. من که بیتفاوت و خنثی یکم بغلشون کردم، خلاصه جو متشنجی بود. جز اینایی که آنالیز کردم خیلی دیگه آدم دورتادور سالن وایساده بودن. یا قوم و خویشای خدا! چقد فک فامیل داشتم و خبر نداشتم!
اون دو تا دختر جلف و عقدهای که لباس به شدت ولنگ و باز پوشیده بودن، جلو اومدن و دستشون رو دراز کردن.
- خوشبختم از دیدنت! من مریلا هستم، دختر عمت.
سری تکون دادم به زور لبخند زدم.
- خوشبختم، منم شمیم هستم!
- چه اسم قشنگی داری.
- مرسی.
دومی با عقدهای مشهود به زور دست داد و گفت:
- منم فریبا هستم، خواهر مریلا.
- اوکی!
از این جوابم شکه شد. خیخیخی! فکر کردی الان میگم از دیدن ریخت نحست خوشحالم؟! پوزخندی زد و رفت. خلاصه ربع ساعتی رو به معرفی گذشت تا بالاخره اجازه دادن که بشینیم.
لباس من در برابر لباسای اونا خیلی پوشیده و بلند بود و این باعث شده بود که از لباسم بدم بیاد.
نگاه هیز و درندهی اون دوتا پسر که خودشون رو پسرهای عمه کوچیکه معرفی کرده بودن، تمام مدت رو من بود؛ نه اینکه محو زیباییم باشن، اتفاقاً قیافه من خیلی معمولی هست، تو چهرهام تنها چیزی که میتونم به خودم امتیاز بدم، پوست سفید و صورت گردم هست. بیخیال نگاه اینا شدم، خب بالاخره من یه غریبه محسوب میشم و اونا هم طبق معمول درحال دید زدن هستن.
عمهی بزرگ اسمش کاملیا هست، پزشک قلب! دوتا دختراش ۲۴-۲۱ ساله هستن و شوهرش مهندس کشاورزی. عمه کوچیک اسمش کیمیا و پزشک چشم و دوتا پسراش یعنی شروین و شهرام ۲۶-۲۹ ساله هستن و شوهرش هم حسابدار بانکه. اون یکی پسره هم داداش مریلا و فریبا بود، مهراد ۳۰ ساله.
تمام مدتی که من داشتم بقیه رو آنالیز میکردم، بابا و بقیه داشتن دل و قلوه میدادن و میگرفتن. هی از اونا عذرخواهی و از بابا تعارف! مامان هم با یه زن که نمیدونم کی بود، داشت حرف میزد.
همه تو هم میلوییدن، خیلیها با نگاه مهربون و خیلیها با نگاه خودپسند و خیلیها هم با نگاه چندشی من، بابا و مامان رو نگاه میکردن. جو آرومتر شده بود که یهو همهمهای به وجود اومد، نگاهم سمت پله ها کشیده شد. دیان رو دیدم که با لباس فرم پلیسی با عجله جلو اومد و رو به همه سلام داد و گفت:
ـ ببخشید، من باید برم، تو اداره کار پیش اومده، شرمنده!
تمام مدت داشت با لحن محکم و پر غرور حرف میزد؛ امّا من یاد اون شب افتادم که تو فکم مشت زد!
البته بیتقصیر هم نبودم، نگاه پر از نفرت و خشنی بهش انداختم که یه لحظه مچ نگاهم رو گرفت و غافلگیرم کرد. برعکس همهی دخترا که با دیدنش قلب از چشماشون بیرون میپاشد، من با نفرت نگاهش کردم. شکه نشد؛ چون دلیل نفرتم رو میدونست، در جواب نگاه چند ثانیهایم؛ یه نگاه پر از خشم و غرور و اخم بهم انداخت و سریع بیرون زد.
منم دوباره مثله قبل بیحرف سرجام نشستم. کیمیا روش رو سمت بابام کرد و گفت:
- بخدا خیلی دلتنگت بودم.
خیلی سریع خشمم فوران کرد و با لحن پر از عصبانیت توپیدم:
- هه! دلت تنگ شده بود، میتونستی بیای برادرت رو ببینی. میتونستی بیای ببینی که بیستوپنج سال تنها و بیکس تو چه شرایطی زندگی کرد.
همه ساکت شدن، خب معلومه از بیادبی من شکه شدن. به درک!
***
«دیان»
از خونه بیرون اومدم. اصلاً حوصله مهمونی نداشتم، خداروشکر کار تو اداره پیش اومد که مجبور شدم زود بیرون بزنم. وقتی چشمم به چشمای شرور و پر غرور سیاه رنگ اون دختره افتاد، خشمم چند برابر شد.
تا حالا هیچکس جرات نکرده بود با من بد حرف بزنه؛ ولی اون دختره از خود راضی هرچی از دهنش در اومد، بهم گفت. خشمم رو سر پدال گاز در آوردم، تا آخر پدال رو فشار دادم.
از بین ماشینها به سرعت لایی میکشیدم. نوک سلاح خشمم رو گرفتم سمت دختری که حالا دختر عموم بود. رفتارش بدجور رو اعصابم بود. پرو، مغرور و البته بیشعور!
گرهی دستم رو دور فرمون محکمتر کردم، ابروهام رو توهم کشیدم، انگار که دختره جلوم هست و میخوام با ماشین زیرش بگیرم.
***
تا خود اداره یهسره روندم، اونم با سرعت غیر قابل توجیه! مطمئنا اگر بفهمن کسی که پشت فرمون ماشین مازراتی مشکی رنگ بوده، یه سرگرد به شدت کار بلد و وظیفه شناس بوده، مسلماً چهارتا شاخ رو سرشون سبز میشه!
بیحوصله سمت اتاق سرهنگ راه افتادم، کار مهمی تو اداره نداشتم، انگار فقط میخواستم یه جوری از اون خونه و مهمونی دور بشم. هربار که این دختره رو میبینم، انگار که یه نفر بهم بیاحترامی کرده باشه، تو همین چندتا برخوردی که با هم داشتیم، ازش متنفر شدم!
تقهای به در اتاق زدم و با صدای سرهنگ که اجازه ورود رو صادر میکرد، وارد شدم.
- سلام، خسته نباشید.
- سلام پسرم، بشین. شرمنده از وسط مهمونی کشوندمت.
- نهنه! اصلاً اشکالی نداره، برای من کار تو هر شرایطی تو اولویته.
- دیان جان! یه پرونده جدید به ما واگذار شده که خیلی پیچیده هست.
شروع کرد به خوندن محتویات پروندهی جلو روش.
- فرداد رحیمی، سیوهشت ساله، پسر یکی از تبهکارترین خلافکارای قاچاق دختر ایرانی به خارج از کشور دستگیر شده. اینجا نوشته دخترا رو به همه کشورا میفروشن، پدر و پسر دو سالی میشه تو این کارن.
- چطوری پسره رو دستگیر کردید؟
- ما کله باند رو دستگیر کردیم؛ دیگه باندی وجود نداره.
- پس مشکل کجاست؟
- فرهاد رحیمی! پدر فرداد دیشب تو زندان کشته شده. فرداد هم زخمی شده، ما بقی افراد هم یا همون چند روز اول حکمشون صادر شد و یا منتقل شدن به یه منطقه دیگه.
- خیلی عجیب و پیچیده هم نیست!
- چطور؟
- خب مسلمه، همچین آدمهایی خیلی بدخواه دارن؛ حتی تو زندان! و اینکه ممکنه یکی از همون بدخواهها خواسته باشه که کارشون رو تو زندان تموم کنه تا بقیه رو لو ندادن.
- پس باید یه نفر سومی این وسط وجود داشته باشه! نفر اول و دوم فرهاد و فرداد نفر سوم دشمن این دوتا.
- پیدا کردنش کار سختی نیست، زیاد زمان نمیبره؛ امّا باید یه نامه بگیریم که تا زمان پیدا کردن، فرد مورد نظر کسی از زندان آزاد نشه.
- نقشهات چیه؟
- خوب ببین هرکس که دست به قتل فرهاد و فرداد زده، مطمئناً بعد از زندانی شدن این دوتا اومده تو زندان تا کارو تموم کنه. الان چند روزه که فرهاد و فرداد تو زندان هستن؟
- هفده روز.
- پس باید یه لیست از تمامی کسانی که تو این هفده روز وارد زندان شدن، تهیه کنیم و سابقه همشون رو دربیاریم، مسلماً کسی که به قصد کشتن فرهاد اومده، جرمش انقدر کمه که شاید نهایتا ده دوازده روز اینجا باشه! کسی که دلش نمیخواد اینجا بمونه، دوست داره تا کارش تموم شد، فلنگ رو ببنده. بههرحال اینجا واسشون دهن شیر میمونه!
- افرین، همینه، تو خیلی باهوشی پسر!
- اختیار دارید قربان، این چیزا که نیاز به هوش و ذکاوت نداره!
خندهای کرد:
- تیکه ننداز پسر، الحق که لنگه باباتی!
- اگر با من کاری ندارید، با اجازهاتون مرخص بشم؟
- نه برو پسرم بقیه کارا رو ما انجام میدیم، کار سختی به نظر نمیرسه.
- موفق باشید فعلاً.
***
از اتاق بیرون اومدم، تصمیم گرفتم حالا که کارم زیاد طول نکشیده، برم یکم در مورد زندگی این دختره تحقیق و پرس و جو کنم و ببینم، کیه؟
اینجور که باباش میگفت خیلی سختی کشیده؛ امّا این سختی کشیدن هم باعث نشده بود که یه ذره غرورش خدشه برداره.
باید از کجا شروع کنم؟ از در و همسایه؟
نه اینطوری که خودشونم متوجه میشن. پس باید از کجا شروع کنم؟ اها فهمیدم؛ همینه.
***
«شمیم»
آخرای مهمونی بود که دیگه گیج خواب بودم، چشمام رو به زور رو هم نگه داشته بودم. با اینکه ظهر خوابیده بودم، بازم احساس کسالت میکردم. مطمئناً الان چشمام قرمز شده. هنوز بساط بزن و برقص و خنده و گریه برپا بود، اینا خسته نمیشن؟ نه خستهی چی بشن؟! اینا که عین تو از خروسخون تا بوق سگ دنبال کار و بدبختی نیستن؛ چرا باید خسته باشن؟!
***
بالاخره رضایت دادن که هرکی بره پی کار و بدبختی خودش، هرچند که اینا بدبختیی ندارن. بیخیال دختر سرت تو کار خودت باشه! جلو در سالن وایسادیم.
کیمیا: خب داداش! فردا ظهر هم باید بیاید، خونهی من.
بعد رو کرد سمت تمام جمعیتی که در سالن حاضر بودن گفت:
- همه فردا خونه من دعوتید.
بابا یکم مخالفت کرد؛ ولی زیاد سفت و سخت نگرفت. این من بودم که هنوز با حضور این خانواده کنار نیومده بودم.
- خیلیممنون کیمیاخانم؛ ولی متاسفم که دعوتت رو رد میکنم. من فردا یه کار خیلی مهم دارم و بعید میدونم که بتونم خودم رو برسونم!
اون پسره شروین عین قاشق نشسته وسط پرید.
- حالا که فردا کار داری، مهمونی باشه برای شب. همه فردا شب خونه ما.
کیمیا: آره! اینجوری بهتره، دیگه بهونه نیار که قبول نمیکنم.
خودم خوب درد خودم رو میدونستم. از اینکه تو جمع سوژه باشم، مخصوصاً تو جمع یه مشت غریبه. بعدم همه از من پز و کلاسشون بالاتر باشه، متنفر بودم!
البته یه چیز دیگه وجود داره که منفورتر از این قضیه هست و اونم چیزی نیست جز دیان فرجام که حالا تکیه داده به ماشین باکلاسش ما رو دید میزنه. چقدر من اونجا حس حقارت کردم، نگاه خیلیا ترحمآمیز بود، مخصوصاً دیان! دیانی که همیشه از نگاهش نفرت میبارید، اینبار با ترحم به من و مامان زل زده بود. ای خدا! یه کاری کن که زودتر تموم بشه تا بیشتر از این از وضع خودم خجالت نکشیدم.
***
بعد از اینکه همه متفرق شدن، ما هم قصد رفتن کردیم، دیان گفت:
- میرسونمتون.
با لجبازی و لحن بدی گفتم:
- خیلی ممنون! خودمون میریم.
نگاه تند و تیزی بهم انداخت که از حق نگذریم؛ هم ضایع شدم و هم ترسیدم؛
امّا ظاهر خودم رو حفظ کردم و با جسارت تو چشماش زل زدم.
- این وقته شب ماشین گیر نمیاد.
بابا گفت:
- ممنون پسرم! زحمت نمیدیم، برو استراحت کن، خستهای.
- اخاخ! چقدم که کوه کنده.
- چیزی گفتی؟
- شما چیزی شنیدی؟
دوباره یه نگاه از اونایی که میگفت «الان گلوت رو پاره میکنم» بهم انداخت. اینبار سرم رو چرخوندم سمت پدربزرگ. شت! از کی تا حالا شده پدربزرگ؟ تا دیروز که پیرمرد دیو صفت بود!
الان تنها دقدقه فکری من این خانواده هستن، به گفته هستی ماهان دوست پسرش که پولش از پارو بالا میره، واسم کار پیدا کرده. انگار واقعاً خاطر هستی رو میخواد که واسه راضی نگه داشتنش، حاضر شده که پارتی بازی در بیاره و واسه منم کار پیدا کنه!
الهی خدا خیرش بده، حداقل خیال من رو از بابت قسط خالی کردن و پول دارو و دوای بابا راحت کرد.
به ناچار سمت ماشین دیان راه افتادیم. اونم با یه ژست خاص پشت فرمون نشست. خیلی ریلکس رانندگی میکرد. جوری دنده رو به آرومی تکون میداد که انگار مسابقه یواشترین حرکت رو داره انجام میده.
با کلافگی از آروم حرکت کردنش سرم رو سمت پنجره برگردوندم. پوف کلافهای کشیدم که از آینه با اون اخم معروفش بهم خیره شد. به چی زل زدی برادر من؟ حواست به جلو باشه یه وقت نفرستیمون تو باقالیا!
- دیانجان؟ تو چند وقته مدرکت رو گرفتی؟
اولش متوجه نشدم که مدرک چی رو میگه؛ ولی بعد فهمیدم مدرک پلیسی رو میگه.
- دوسال.
- الان چند سالته؟ باید سیودو سال داشته باشی؛ نه؟
- سیویک سالمه.
شت! پیرخرس! چه ژستی هم میگیره با اون سنش! من جای تو بودم به فکر آخرتم بودم. حالا بنده خدا سنی هم ندارهها؛ ولی دیگه زیادی داره قپی میاد. صبر کن ببینم، ما که به این آدرس ندادیم، از کجا راه خونه ما رو بلده و داره بدون حرفی میره؟
- شما آدرس خونه ما رو بلدی که بدون هیچ حرفی راه افتادی؟
مامان نگاه تندی بهم انداخت. دیان هم از آینه جلو به چشمام خیره شد و یه اخم بین ابروهاش نشوند، گفت:
- پدربزرگ ازم خواست تا شما رو پیدا کنم و برگردونم؛ پس مطمئناً علم غیب نداشتم!
- منم نگفتم رو هوا داری میری.
همه حرفم رو گذاشتن پای برخورد اولی که باهاش داشتم؛ چون میدونستن زد و خورد داشتیم.
***
جلو در خونه که رسیدیم، مامان و بابا تعارف کردن که داخل بیاد؛ امّا من تو دلم دعا کردم که نیاد؛ چون به شدت خوابم میومد و از همه بدتر لباسام وسط خونه پهن بود، ابرو ریزی میشد. اونم بهونه خستگی رو آورد و رفت.
- هوف! خداروشکر که داخل نیومد، شما چیکار دارید این بیاد یا نیاد؟
- نگو اینطوری، زشته دختر! تو دیگه چقدر مهمون نوازی ماشالله!
- بیخیال، انقدر خوابم میاد که نه حوصلهی مهمون داری رو داشتم؛ نه چیزی. فردا هم که باید برم سرکار.
- چه کاری؟ مگه کار پیدا کردی؟
برگشتم سمت بابا:
- هنوز معلوم نیست، فعلاً باید برم و ببینم چی میگن. به احتمال زیاد ردیفه!