• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
خودم رو سمت تختم کشیدم، اینبار قبل خواب گوشیم رو سایلنت کردم که یه وقت یکی کله سحر هوس نکنه بهم زنگ بزنه.
گوش چپم به شدت درد می‌کرد؛ چون قبلاً از هنسفری زیاد استفاده می‌کردم؛ وایی سرم داره منفجر میشه! درد گوشم یه طرف، خستگی و خواب هم یه طرف، کلاً این چند روز زندگیم خلاصه شده تو خواب و کار خلاصه شده. باید بعداً یه فکری به حالش کنم، اینطوری نمی‌شه.
خواب بهم چیره شد و بالاخره تونستم درد گوشم رو فراموش کنم به عالم خواب برم.
« تو یه خونه قدیمی بزرگ و در به داغون بودم. تو یه اتاق پر از خون نشسته بودم و صدای جیغ بچه میومد؛ امّا من اینقدر بی‌جون بودم، نمی‌تونستم دنبال صدا بگردم. صدا کم‌کم نزدیک‌تر شد، سرم رو کمی کج کردم، اول چشمام خورد به یه بچه عیـ*ـان که تازه به دنیا اومده بود. بعدم به خودم که تمام بدنم زیر خون بود؛ این بچه مال منه؟ مگه میشه؟ من که ازدواج نکردم!
یه حس آشنایی نسبت به خونه قدیمی در به داغون داشتم، انگار سالهاست که منتظر اومدن بچه هستم...! »

***
با سردرد و گوش‌درد چشمام رو باز کردم. دوباره اون خواب عجیب و لعنتی! هوف! بذار اصلاً یه فال بگیرم و ببینم تعبیرش چیه؟!
دست و صورتم رو سرسری شستم و بیرون اومدم و سریع حمد و سوره رو خوندم، نیت کردم و در آخر یه صفحه رو اتفاقی باز کردم:
« لطف خدا به تو روی آورده و اگر نا امید و مایوس نشوی، مطمئناً خوشبختی را بدنبال خواهی داشت انشالله...» ( فال شماره نود).

لبخندی رو لبم نشست‌، حس خوبی بهم دست داد. شروع این خوشبختی مطمئناً پیدا کردن کار و گرفتن وام هست، فقط یه چیزی رو نمی‌دونم؟ اینکه پیدا کردن خانواده بابامم خوشبختی حساب میشه یانه؟! درضمن اونا که گم نشده بودن تا بخوان پیدا بشن، اونا نخواستن ما رو ببینن. خب به‌درک! حسمون متقابله!
ساعت هشت قرار بود که هستی و ماهان دنبالم بیان تا باهم به اون شرکتی که ازش گفته بودن، بریم.
به گفته هستی شرکت تو یکی از منطقه‌های لاکچری و با کلاس و پر رفت‌وآمد بود و حقوقش خیلی زیاد! با این تعریفی که هستی از شرکت کرد. اگر برای یه بار هم که شده، شانس بهم رو بیاره و استخدام بشم؛ پس تمام کارمندا و مسئولین مستقیم و غیرمستقیم بهم حالی می‌کنن که باید با ظاهر آراسته پا تو شرکت بذارم. خداروشکر وام تو دستمه تا بتونم چیزایی رو که می‌خوام بگیرم؛ وگرنه کارم زار زدن، بود.
با وسواسی که از افکارم نشئت گرفته بود، سمت کمد لباسام رفتم و کلاً چند دست لباس ساده بیشتر نداشتم. با سه تا جفت کفش که با سلام و صلوات نگهشون داشته بودم.
یه مانتو صدر زخیم با یه شلوار جین ابی تیره و یه شال مشکی چین دار و یکم آرایش، اینم برای اینکه صورتم از این حالت مرده از گور گریخته‌ای، خارج بشه. رو صورتم نشوندم.
کیف و گوشی و پالتوم رو برداشتم و بیرون رفتم. سریع صبحونه خوردم و از حیاط غم‌انگیر گذشتم و سر کوچه رفتم و منتظر ماهان و هستی موندم. نگاهی به ساعت انداختم، هشت و ده دقیقه.
پوف! پس اینا کی میان؟ نکنه یادشون رفته؟

***
یکم بعد شاسی بلند سفید رنگ ماهان نمایان شد، سوار شدم و لبخندی زدم:
- سلام، صبح بخیر!
- سلام گلم.
- سلام، صبح شما هم بخیر!
- ببخشید تو رو خدا! تو زحمت افتادید.
- زحمتی نیست.
- ممنونم بابت کار، واقعاً نمی‌دونم با چه زبونی تشکر کنم.
- نیاز به تشکر نیست، کار بزرگی انجام ندادم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
جلو در شرکت که رسیدیم، فکم سرویس شد. خیلی بزرگ بود و نمایه بیرونش بدجور تو دید بود. خیلی سعی کردم که جلو نگاهم رو بگیرم تا ضایع بازی در نیاورده باشم.
دنبال ماهان و هستی سمت ورودی راه افتادم، وارد لابی شدیم. استیشن نگهبانی خالی بود. ماهان بدون توجه به اطراف سمت یکی از دوتا آسانسور کنار لابی راه افتاد، ماهم دنبالش رفتیم.
وارد آسانسور که شدم، موج جدیدی از استرس به سمتم هجوم آورد، دستام رو تو هم گره زدم و محکم انگشتام رو بهم فشار می‌دادم، آسانسور وایساد و خارج شدیم. اینجا انگار مستقیم با مسئولین در ارتباط بود؛ وگرنه یه منشی می‌ذاشتن، واسه خبر دادن و این چیزا. ولی اینجا منشی نبود، فقط دوتا در بود که روی در اولی رو لوح نقره‌ای رنگی نوشته شده بود، مدیریت و روی دومی معاونت!
ماهان دستش رو چند بار به در مدیریت کوبید و بعد با صدای زمخت مردی که اجازه ورود رو صادر کرده بود، وارد شدیم.
شرکت خیلی بزرگی بود، تقریباً دوازده طبقه‌ای میشد، درست دقت نکردم. حدس زدم و الانم که طبقه یازدهم از آسانسور پیاده شدیم، احتمال می‌دادم که حدسم درست باشه.
وارد اتاق شدیم، اتاق با دکوراسیون قرمز مشکی چیده شده بود.
-سلام افشین‌خان، چطوری رفیق؟
مدیر یه مرد بسیار چندش‌آور به اسم افشین بود که بهش می‌خورد، سی و شیش‌،هفت سال داشته باشه. نگاه هیزش رو روی من و هستی گردوند.
سلامی زیر لب دادیم که جواب داد. به نظر می‌رسید که هستی رو از قبل می‌شناخته، اشاره‌ای به مبل‌های جلو میزش کرد و گفت:
ـ بفرمایید.
ماهان رو به روی من و هستی نشست و اشاره‌ای به من کرده و گفت:
- افشین، خانم فرجام! طراح ماهر و با استعداد که چند روز پیش راجبش بهت گفته بودم.
نگاهی به چهره «افشین‌جــان» انداختم. از طرز نگاهش بدم میومد؛ امّا اگر قراره اینجا استخدام بشم، بهتره کمتر به این چیزا توجه کنم.
- باعث افتخاره که خانم فرجام تو شرکت ما شروع به کار کنند.
- ممنون.
بعدم یه برگه گرفت سمتم:
- بفرمایید فرم رو پر کنید.
مثله همیشه شروع کردم به نوشتن. انقدر تو این روزا فرم پر کرده بودم که می‌تونستم از حفظ بنویسم.
«شمیم فرجام _ نام پدر: کامران _ لیسانسه گرافیک _ مجرد _ سن: بیست‌و‌سه ساله... .»
بعد از مطالعه فرم سری به نشونه تایید تکون داد و گفت:
- همه چیز اوکیه، فقط سابقه کاری زیادی نداری.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
- خوب من تا فارق‌ تحصیل شدم، شروع کردم به کار کردن و مطمئناً تو این زمان کم نمیشد، کار خوبی پیدا کرد.
- پس علت ترک شغل‌های قبلی‌تون چی بوده؟
- ساعت کاری زیاد و حقوق کم!
سری تکون داد عینکش رو از رو چشمش برداشت گفت:
- مشکلی نیست، شما می‌تونید از شنبه واسه امضای قرار داد و توضیح یه سری شرایط تشریف بیارید.
- خیلی ممنون.
با خوشحالی از شرکت بیرون اومدیم، برگشتم سمت ماهان:
- واقعاً ممنونم، اقاماهان! خیلی لطف کردید.
- خواهش می‌کنم.
امروز پنج شنبه هست، یعنی می‌تونم فردا رو به کارای شخصیم برسم، از شنبه هم با خیال راحت سرکار برم. البته اگر نگاه هیز و چندش افشین یا همون اقای‌معینی رو فاکتور گرفت. بیخیال! الان فقط به حقوق کلونی که قراره بگیرم، فکر می‌کردم. ماهی چهارمیلیون!
اگر هرماه دو میلیون به عنوان قسط به کیانی بدم، نهایتاً یک میلیون هم خرج خونه بشه، می‌تونم یک میلیون پس‌انداز کنم.

***
وسط راه از هستی و ماهان جدا شدم و رفتم شیرینی گرفتم و راهی خونه شدم. ساعت یازده و چهل دقیقه بود؛ پس هنوز ظهر نشده. سر راه غذا هم گرفتم، هوف! خدایا شکرت، بالاخره نگاهت به ما هم افتاد.
حتماً بابا و مامان خیلی خوشحال میشن؛ وقتی بفهمن شغل راحت و آسونی که مورد علاقه خودمم هست، با حقوق زیادی داره تو جیبم میره.
به سر کوچه که رسیدم، باز دیدم این زن فضوله داره از در خونه ما بیرون میاد.
- سلام
- به‌به! سلام شمیم‌خانم، کجا بودی؟
- به تو چه که من کجا بودم؟ تو کی باشی که من رو سین جیم کنی؟ بار آخر باشه.
- قصد بدی... .
- هر قصدی که داشتی... دیگه نبینم!
پشت چشمی نازک کرد و رفت. همیشه خدا از این بدم میومد، عین چیز می‌مونه؛
خیلی فضوله باید سر از کار همه در بیاره و بعدم یک کلاغ چهل کلاغ کنه.
موهای تو صورتم رو با پشت دست کنار زدم، کلید رو وارد در کردم و در باز کردم و داخل رفتم.
- مامان؟ مامان؟
- شمیم! بیا داخل.
وقتی با شیرینی و غذا وارد شدم، چشمای مامان و بابا برق زد.
- سلام علیکم.
- سلام! خیره، می‌خندی؟!
- وای! بالاخره کار پیدا کردم.
بابا گفت:
- چه کاری؟ کجا؟
- یه کار راحت و آسون تو یه شرکت تبلیغاتی، همون کاری که عاشقشم، با حقوق بالا.
مامان: حقوقش چقدره؟
- چهارمیلیون.
- خدایا شکرت!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
- مامان غذاها گرمه، بکش تا بیام.
در حال عوض کردن، لباسام بودم که گوشیم زنگ خورد، کیانی بود. همونی که ازش وام گرفته بودم.
- سلام جناب کیانی!
- سلام خانم فرجام، خوب هستین شما؟
- خیلی ممنون، شما خوب هستید؟
- شکر، الحمدالله! خانم کیانی یه مسئله‌ای پیش اومده، خواستم شما هم در جریان باشید.
- چی شده؟
- والا یه نیم ساعت پیش یه نفر یه چک به مبلغ چهل میلیون به عنوان تصویه حساب بدهی شما با پست به شرکت من فرستاده.
- ینی چی؟ کی بوده؟ اسمی، نشونی، ادرسی...؟
- متاسفانه چون هیچ کدام از این‌ها رو نداشته، ما هم مشکوک شدیم و با شما تماس گرفتیم.
- اخه یعنی کی بوده که حاضر شده این مبلغ رو بپردازه؟!
- خانم فرجام بدبین نباشید، شاید یکی بوده و خواسته ثواب کنه.
- شاید؛ ولی کسی از بدهی من خبر نداشته.
- والا دیگه چیزی به ذهنم نمی‌رسه، وظیفه من بود که به شما اطلاع بدم، به شما هم پیشنهاد می‌کنم که حتماً پلیس رو در جریان بذارید که اگر فردا پس‌فردا مشکلی پیش اومد، پای شما گیر نباشه.
- اخه من برم به پلیس چی بگم؟
- بگو یه نفر که هویتش ناشناس، تمام بدهی من رو تصویه کرده. شما در جریان باشید که اگر مشکلی پیش اومد، پای من گیر نباشه.
- بله شما درست می‌گید، قطعاً همین کارو می‌کنم!
- خوب کاری می‌کنید، موفق باشید. خدانگهدار.
- همچنین، ممنون، خدافظ.
مامان تو اتاق اومد.
- جریان چیه؟ پلیس چیه؟
نگران شد، نمی‌خواستم شادی پیدا کردن کار از تو دماغش بیرون بیاد.
- یه نفر تمام قسط های وام من رو پرداخته.
- کی؟
-‌ ‌نمی‌دونم!
- دردسر نشه؟
- محظه اطمینان با پلیس در جریان می‌ذارم؛ ولی کیانی گفت که خیر بوده و نگران نباش.
- خب اگر خیر بوده که دیگه دردتون چیه؟
-‌ هیچی، فقط چون اسم نداشته، یکم مشکوک شدیم که کیانی گفت می‌خواسته که ناشناس باشه.
- خدا خیرش بده، بیا ناهار بخور.

***
تو اتاقم مشغول تمیز کردن، اطرافم بودم که یه اتاق جمع‌و‌جور نسبتاً کوچیک، یه تخت کنار پنجره، با یه میز و صندلی کنج اتاق، دوتا کمد، یکی برای لباس و اون یکی هم واسه بقیه وسایلم کنار هم.
بیرون رفتم، مامان چایی آورد و همین که خواستم بخورم، قند از دستم در رفت و تو چایی افتاد.
- اَه! دیدی چی شد؟ الان یه خری خونمون میاد.
- قدمش سر چشم.
- مگه می‌دونی که کی قراره بیاد؟
- نه! تو میگی الان میاد، منم میگم قدمش سر چشم.
مامان گفت:
- زودتر آماده بشید که دیر نرسیم اونجا.
- تو چقدر هولی مادر من، هنوز ساعت سه بعد از ظهره، کو تا هفت هشت شب؟
- حالا تو می‌خوای چی بپوشی؟
- یه لباس سبز کمرنگ بودا، اونو می‌پوشم، مامان تو هم لباسی که برای عروسی فیروزه( دختر همسایه) گرفتی بپوش و تو بابا! اون کت و شلوار مشکی با لباس آبی بپوش.
- به‌چشم! امر دیگه‌ای نیست سرکارخانم؟
- نه فعلاً همین!
همون موقع صدای زنگ در به صدا در اومد.
- کـیه؟
- دیانم!
شت! این اینجا چی می‌خواد؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
یه اخم ناخداگاه رو صورتم اومد؛ امّا به احترام مهمون بودنش، سریع اخمم رو جمع کردم.
- سلام، بفرمایید داخل.
مثله همیشه با اخم زل زد به صورتم که بازم مثله همیشه خیلی خودم رو کنترل کردم که سرم رو پایین نندازم.
- سلام
از جلو در سریع کنار رفتم. داخل اومد، زیاد تعلل نکرد و راه افتاد سمت در راهرو. این دیگه چقد پرو هست!
داخل رفت؛ امّا من همون بیرون لبه‌ی حوض نشستم، نمی‌دونم؛ چرا دلم نمی‌خواست ببینمش، خوب مطمئناً با اون برخوردی که با هم داشتیم هر دو نسبت به هم حس بدی داریم!
پاچه شلوارم رو یکم بالا زدم، پاهام رو داخل آب حوض گذاشتم. سردی آب به تنم نفوذ کرد، برگ‌های تو حوض پام رو نوازش می‌کرد.
هوا ابری شد، تو فکر و خیال بودم، زمان و مکان از دستم در رفت. اخه خدا چه هیزم تری بهت فروختم که اینطوری گذاشتی تو کاسه‌ام؟ می‌دونم همه عالم از من متنفرن، از خودم بدم میاد!
پاهام رو محکم تو آب حوض تکون دادم، عضلات صورتم سفت و محکم شد، اخمام رفت تو هم. متنفرم از این زندگی!
خدایا بابت کار و وام و شانسی که بهم دادی ممنونم؛ امّا حس اینکه تمام عالم و آدم از من تنفر دارن، عذابم میده!
کاش میشد یه روزی انقدر موفق بشم که همه حیرت زده بشن؛ ولی من با این وضعم هیچ‌وقت به اون مرحله نمی‌رسم، باید تا آخر عمرم واسه خرج دوا درمون بابام و خرج خونه کار کنم. چشمم کور دندم نرم می‌کنم، یه عمر اونا زجر من رو کشیدن، تو بدبختی! حالا من جبران می‌کنم.
اصلا من نکنم، کی بکنه؟ غریبه؟ پدربزرگ؟ عمراً! حاضرم کلفتی کنم؛ امّا خرجم رو این و اون ندن.
نمی‌دونم چقدر گذشته بود که حضور یکی رو روبه‌روم حس کردم، سرم رو بالا آوردم. دیان رو دیدم که به من زل زده.
پوزخند صدا داری زد که هیچ انحنایی به لبش نداد. مات و مبهوت بدون هیچ حرفی بدون هیچ جبهه گیری بهش زل زدم که انگار از اینکه واکنشی نشون ندادم تعجب کرد.

***
سرم خیلی درد می‌کرد، بلند شدم و داخل رفتم.
- این معلوم‌الحال اینجا چیکار داشت؟
مامان بی‌توجه به نسبتی که به اون گودزیلا داده بودم گفت:
- یه سری مدارک برای برگشتن بابا به کارخونه.
- اصلاً می‌فهمی که چی میگی؟
خیلی عصبی شدم و در یه لحظه آمپر چسبوندم، چرخیدم سمت بابا.
- مگه من مردم که می‌خوای بری تو کارخونه کار کنی‌، ها؟ مگه من مثه سگ، صبح تا شب نرفتم دنبال کار که نری منت اون پدر بی‌شرفت رو بکشی؟
مامان جور زبون بابا رو کشید.
- خفه شو، شمیم!
- تو یکی حرف نزن؛ چی براتون کم گذاشتم که حالا دست به دام اون پیرمرد از خود راضی شدید؟
بابا گفت:
- بابا جون، قربونت برم، تو که نمی‌تونی خرج همه چیزو بدی تو که... .
- چطور شما تونستی خرج سه نفرو تو بدترین شرایط بدی، من نمی‌تونم؟ حالا که کار پیدا کردم، نمی‌تونم؟ به قرآن مجید اگر پات رو تو خونه یا شرکت اون پیر مرد نجـ... .
حرفم تو دهنم ماسید.
- اگر پا بذارید تو خونه یا کارخونه اون، به ولله دیگه نمی‌بینمتون.
بعدم با خشم سمت اتاقم رفتم و خودم رو روی تختم پرت کردم، مامان داخل اومد.
- بلندشو، نخواب، یکی دو ساعت دیگه باید بریم.
- به‌سلامت، من جایی نمیرم، من خستمه و حوصله ندارم، خوابم میاد. از صبح تا حالا داشتم عین سگ خیابون‌ها رو گز می‌کردم.
- یعنی چی نمیای؟
بلند نعره کشیدم.
- نمیام، یعنی نمیام! جلو شما رو که نگرفتم، هر جا می‌خواید برید، هری! به‌سلامت.
بابا اومد تو در اتاق وایساد، گفت:
- صدات و نبر بالا دختر! زشته. یعنی چی که نمیای؟ اون مهمونی برای تو می‌گیرن.
- خودت و گول می‌زنی یا منو؟ اونا تو رو پیدا کردن؛ نه منو. از الان تا شبم اینجا وایسید، حرفم عوض نمیشه. شمام می‌خواید برید، نمی‌خوایدم نرید.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
***
ساعت هشت شب بود، دو ساعت قبل مامان و بابا رفتن. هرچقدر اصرار و حرف و صحبت و این چیزا گفتن، گوشم بدهکار نبود.
بابا حتی گفت که نمیره سرکار؛ ولی دیگه من خیلی ناراحت شده بودم، خیلی زیاد! بهم برخورد، خیلی بدم برخورد، مخصوصاً اینکه دیان اومده بابام رو دعوت به کار کرده!
رو شکم رو تختم دراز کشیده بودم، احساس گشنگی می‌کردم؛ امّا حسش نبود که برم چیزی بردارم و بخورم.
چراغ گوشیم روشن خاموش شد؛ چون رو بی‌صدا بود، صدای زنگش در نیومد. هی خدا! حتما باز مامانه و می‌خواد سفارش چیزی رو بکنه.
- الو...؟
صدای هستی که تو گوشم پيچيد، انرژی گرفتم.
- الو هستی؟ کجایی؟ میای خونمون؟
- مگه تو نرفتیـ...؟
- نه !بیا ،برات توضیح میدم.
- خیله خب، اومدم.
- سر راه یه چیزم بگیر، من گشنمه.
- خاک بر سرت کنم، گ*ش*ا‌*د!
- منم همون خاک رو تو سر عقل شعورت می‌کنم.
خنده‌ای کرد و گوشی رو قطع کرد، الان مطمئنم از فضولی تو جاش بند نیست.

***
نیم ساعت بعد هستی اومد.
- میگم تو چه سگی بودی و رو نمی‌کردی!
- چطور؟
- خب مگه بنده خدا بد کرده که خواسته در حقتون خوبی کنه؟
- لازم نکرده، خوبی‌هاش رو نگه داره واسه ننش!
خندیدم و ادامه دادم.
- نوش دارو؛ پس از مرگ سهراب بدردم نمی‌خوره!
- تو خیلی گیر میدی!
- بیخیال. کوفت کن، از دهن افتاد.
نگاهی به پیتزای تو جعبه انداخت.
- طعم لاستیک میده.
- پس نکنه توقع داری که واست گوشت گوزن شکاری بکنن تو غذا؟!
هستی بلند شد. اون بدو من بدو. دور خونه می‌چرخید یم و آب رو هم می‌پاشیدیم. دیگه رفتیم تو حیاط و رسماً کاسه کوزه ننم رو بهم زدیم.
- آه، هستی! خدا لعنتت کنه. اشغال همه لباسم خیس شد.
- بدرک ...!
دوباره آب رو پاشید رو صورتم، منم تا خواستم طی یک حرکت انتحاری دهنش رو سرویس کنم. زنگ در خونه به‌ صدا در اومد. هستی بلند داد زد.
- کـیـه؟
قبل اینکه جوابی از پشت دری بشنویم، در رو باز کردم که با چهره گریون مامان و دیان رو به رو شدم.
- چی‌شده؟
- هی خدا! خوشی به ما نیومده.
-‌ چی‌شده مامان؟
بی توجه به سوالم من رو پس زد و فوراً داخل رفت.
- اقا دیان! چی شده؟
- انگار دخترعموی بابات اومده و مهمونی رو بهم زده، قلب بابات... .
حرفش تموم نشده بود بلند داد زدم‌.
- کـثافت! می‌کشم؛ اگر بابام چیزیش بشه.
سریع دویدم تو خونه. هستی پشت سرم بود. باید ازش می‌خواستم که باهام بیاد.
- هستی؟
- هن؟
- باهام میای؟
- آره.
- پس بیا لباس بدم، عوض کن.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
حرصم گرفته بود، من از این زن که تاحالا ندیده ‌بودمش، نفرت داشتم.
همیشه باید زندگی ما رو خراب کنه، یه آن به ذهنم رسید که اگر این زن با کارش باعث نمیشد، بابا از خونه طرد بشه، الان منم خوشبخت بودم. اصلاً مقصر اصلی همه بدبختی‌ها و قضایا این زن نفرت‌انگیز بود، هستی از اتاق بیرون اومد.
- بریم؟
- می‌دونی به چی فکر می‌کنم؟
- چی؟
- اینکه عامل تمام بدبختی‌های من این زن نفرت‌انگیزه؛ اگر بیست‌و‌پنج سال قبل مثه بختک نمی‌افتاد رو سر زندگی ماَ الان انقدر بدبختی نمی‌کشیدم.
- بیخیال، فعلاً بیا بریم و ببینم بابات چی شده.
سریع بیرون رفتم. یادم رفت که پالتوم رو بردارم، مامان انگار با دیان رفته بود. اصلاً من و آدم فرض نکردن، حداقل یه تعارف می‌زدی، شاید قرار نبود که هستی باهام بیاد.
با هستی وارد کوچه شدیم‌:
- خب، شمیم حالا کجا بریم؟
- نمی‌دونم، وایسا زنگ بزنم، انقدر یهویی شد که همه چی یادم رفت.
- بوق... بوق... بوق... بردار دیگه لعنتی.
- بوق... الو؟
- الو؟ مامان! کجایید شما؟ نباید به من چیزی بگی؟ همینجوری سرت رو انداختی پایین و رفتی؟
- بیمارستانم.
- اسم بیمارستان چیه؟
صدای پشت تلفن نشون می‌داد که داره از اون گودزیلا می‌پرسه.
- بیمارستان شهید بهشتی!
- خیله‌خب، خدافظ!

***
هستی مثله دیوونه‌ها رانندگی می‌کرد و لایی خطرناک می‌کشید، سرعتش رو کم و زیاد می‌کرد:
- اسکول چه مرگته؟ عین آدم برو تا روونه قبرستون نشدیم!
- خفه شو و کیف کن!
- گمشو باو، از این سرعت تو این وضعیت؛ چه لذتی میشه برد‌؟
جلو در ورودی بیمارستان هستی تا خواست بپیچه داخل، نگهبان سریع وسط پرید.
- هو! مرتیکه مگه مرض داری؟ نگفتی اگر از روت رد شده بودم، پول خونت میفتاد گردنم؟
بیخیال جدال بین هستی و نگهبان سریع پیاده شدم و سمت بیمارستان دویدم، جلو ایستگاه پرستاری وایسادم و نگاهی به اطراف انداختم کسی نبود.
- تو ایـن خـراب شـده هیـچ کـس پیـدا نمیشه که جواب‌گـو باشـه؟
- چه خبره خانم؟ بیمارستان رو گذاشتی رو سرت.
- تو اگر مثه آدم بیای سرکارت وایسی، من مجبور نمیشم که هوار بکشم.
چشم غره‌ای بهم رفت، منم متقابلاً اخم غلیظی کردم.
- کامران فرجام، بیمار قلبی، نیم ساعت پیش آوردنش.
- طبقه سوم، اتاق دویست و ده.
سریع سمت آسانسور رفتم، تو دلم دوتا حس وجود داشت، یکی انتقام از اون زنی که فهمیده بودم که باعث و بانی همه بدبختی‌های ماست و دوباره با وقاحت برگشته و اون یکی هم اینکه اگر بابا چیزیش بشه، سر اون زن رو از تنش جدا می‌کنم.
بالا که رسیدم، فقط مامان و کیمیا رو دیدم که زار می‌زنن. زبونم لال هنوز که بابام نمرده؛ چرا شما اینطوری می‌کنید، دیوونه‌ها!
- مامان؟
نگاهشون سمت من کشیده شد، منم با خشم سمتشون رفتم، نگاهی به پنجره اتاق انداختم که هیچ کس داخلش نبود.
- پس بابام کو؟
- اتاق عمل.
- چی؟ اتاق عمل دیگه چرا؟ مگه اینجا بستری نبود؟
دوباره شروع کردن به گریه کردن؛
اگر بخوام بشینم و منتظر جواب دادن اینا بمونم، باید تا صبح اینجا وایسم. سریع سمت آسانسور رفتم که همون موقع درش باز شد و هستی بیرون اومد.
- کجا؟
- بیا بریم، بابام اتاق عمله.
- اتاق عمل چرا؟ مگه قلبش مشکل داشته؟
- اره، سرطان یه ریشه‌اش زده به قلب. بابام قلبشم که از قبل ساعتی کار می‌کرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
بیشتر از اینکه ناراحت و نگران باشم، حرصی و عصبی بودم. به ولله قسم از اینجا پام رو بیرون بذارم، اولین کار اینکه برم سراغ حدیث‌خانم یا همون دخترعموی بابا و یه کتک مفصل بهش بزنم.
هستی با نگرانی گفت:
- تو چته؟ چرا انقدر سرخ شدی؟
- به‌قرآن قسم! من پام رو از اینجا بیرون بذارم، اولین کاری که می‌کنم، میرم سراغ اون زنیکه ناسزا زندگی خراب کن.
- باهات موافقم، منم میام.
- پس پایه یه کتک‌کاری هستی، ها؟
- آره، بدجور. خیلی وقته کتک‌کاری نکردم.
سمت در اتاق عمل رفتیم، پدربزرگ و کاملیا و شروین و مرینا وایساده بودن؛
چه خبره؟ چرا اینا لشکرکشی کردن؟
- سلام، خوب شد براتون؟ خیالتون راحت شد؟ الان دیگه کاملا ریـ*ـدید تو زندگی بابام، حالام گورتون رو گم کنید، از جلو چشمم؛ وگرنه پرم به پرتون بگیره، پرپرتون می‌کنم.
مریلا: وا! به ما چه؟
- اتفاقاً همش به شما ربط داره، گمشید!
فقط یه چیزی، من پام رو از اینجا بیرون بذارم، حدیث‌خانمتون رو از وسط نصف می‌کنم.
پدربزرگ یه قدم جلو اومد، اخمی کرد و گفت:
-‌ انگار کامران به تو شعور و ادب یاد نداده؟!
بلند نعره کشیدم:
- نه! نداده، به تو چه؟ تو کی باشی که بخوای نظر بدی؟ اخلاق و رفتار و ادب و شعور من به تو و خاندان تو هیچ مربوط نیستـ... .
یهو گونم سوخت، غیر ارادی دستم رو گذاشتم رو گونم و سرم رو بالا آوردم که دیدم، هستی متقابلاً به دیان سیلی محکمی زد:
- بیشرف عو*ضی، تو غلط می‌کنی که دست رو شمیم بلند می‌کنی، تو خر کی باشی، هان؟
مطمئناً هستی نمی‌دونست، مرد خشمگین و آماده فوران رو به روش سرگرد دیان فرجام هست؛

***
«دیان»
با خشم به دختری زل زدم که لنگه‌ی شمیم بود، همونقدر بی‌شعور و بی‌تربیت!
خیلی دلم می‌خواست طعم یکی از اون ضربه‌هایی که به شمیم زدم رو به این دخترم بزنم. از لای دندون‌های کلید شده‌ام، غریدم:
- حیف که دختری؛ وگرنه جفت دستت رو جوری قلم می‌کردم که یادت بره، دست رو سرگرد دیان فرجام بلند کنی!
مردمک چشمش لرزید. نامحسوس دیدم که عقب کشید، شروین جلو اومد و بین من و این دختره بی‌شعور وایساد.
- بسه، تمومش کنید.
بعد رو کرد سمت شمیم و گفت:
- شمیم‌خانم شما هم آروم باشید، تقصیر ما نیست. تقصیر اون عفریته هست که بد موقع سر رسید، حالام از اینجا بیرون رفتی، هرکار خواستی بکن، ما هم پشتت هستیم!
پوزخندی زدم، نگاه تیز و وحشت‌برانگیزم رو به چشمای ترسیده دختر بغل دست شمیم دوختم. خودم خوب می‌دونستم که اخم بین ابرو‌هام چقدر رو گیرنده‌های ترس طرف اثر می‌ذاره. سریع نگاهم رو گرفتم و سمت آسانسور رفتم.
اینجا کاری نداشتم، فقط خواستم بیام و ببینم چه خبره که دیدم همچین خبر جالبی هم نیست! تو اداره کاره مهمی داشتم، باید سریع‌تر می‌رفتم.
از در ورودی بیمارستان بیرون اومدم، گوشیم زنگ خورد، نویده! خدایا این الان باز شروع می‌کنه به چرت و پرت گفتن:
- الو؟
- الو چیه پسرجون؟ الان دیگه جای الو باید بگی، سلام!
- چی میگی نوید؟ چیکار داری؟
- کجایی؟
- دارم میام اداره.
- چه خبر از سرکار خانم شمیم‌خانم؟
- چیکار شمیم داری؟
- اخه حتماً آدم خاص و مهمی هست که تونسته تو رو انقدر تحت تاثیر و عصبانیت قرار بده.
- محظه رضای خدا، بس کن! خیلی حرف می‌زنی.
- عه، عشقم! آدم به همسرش اینطوری میگه؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
کلافه دستی به‌ صورتم کشیدم، این آدم قرار نیست که بزرگ بشه، با ناامیدی نالیدم:
- بس‌کن نوید! تو اداره موردی که پیش نیومده؟
- نه والا، فقط خانم اسدی چند باری سراغت رو گرفت، انگار دلش برات تنگ شده بود!
خانم اسدی یکی از مامورهای تازه وارد بود که از نظر من خیلی بچه‌ هست و هنوز براش زوده که سرکار بیاد. واقعاً اون پیش خودش چی‌فکر می‌کنه؟ فکر می‌کنه من عاشقشم؟ من می‌تونم مرد زندگیش باشم؟ سری تکون دادم و تو خیال خودم اعتراف کردم که اون یه نادون هست.
- چی شد، مُردی؟
صدای نوید اونقدری بلند بود که سریع گوشی رو از گوشم فاصله دادم:
- چه مرگته؟ چرا هوار می‌کشی؟ دارم میام اداره، خدافظ.
منتظر حرفی از جانب نوید نموندم؛ چون می‌دونستم که اینجور مواقع شروع می‌کنه، به چرت و پرت گفتن. خواستم سوار ماشین بشم که متوجه خط عمیقی رو بدنه ماشین شدم. با بهت عقب برگشتم و دستم رو روی خطی که نصف رنگ ماشین رو از بین برده بود، کشیدم. نگاهم سمت دویست و شیشی که بغل ماشین پارک بود، کشیده شد.
شقیقه‌ام نبض گرفت، من رو ماشینم خیلی حساسم! اونقدری که حتی یه بار هم نذاشتم، کسی جز خودم پشت فرمون این عروسک بشینه. اگر بخوام دنبال مقصر بگردم که دیرم میشه، اگرم بخوام دوربین‌ها رو چک کنم که باید اول مجوز بگیرم. عصبی محکم دستم رو دوباره رو صورتم کشیدم و سوار ماشین شدم و سمت اداره راه افتادم.

***
وارد اداره که شدم یکی یکی جواب سلام بقیه رو می‌دادم، از دور اسدی رو دیدم که ذوق‌زده با عجله اومد سمتم.
- سلام اقای فرجام! خوبید؟
اخمی کردم و سعی کردم بهش بفهمونم که حسش دوطرفه نیست.
- ممنون، بفرمایید سرکارتون.
بادش خوابید. با صورت افتاده‌ای به سمت میزش راه افتاد که پشت در اتاق من بود. در اتاقم رو باز کردم، کتم رو آویزون کردم و پشت میزم رفتم، لپ‌تاب رو روشن کردم و مشغول برسی پرونده‌ها شدم.
ربع ساعتی میشد که داشتم پرونده فرهاد رحیمی رو چک می‌کردم، یه چیز مشکوک تو پرونده وجود داشت؛
چند روز پیش فهمیده بودن که قتل فرهاد رحیمی کار کی هست. «عباس‌جعفری»! ولی حالا که دارم پرونده‌ی اسامی کسایی که با فرهاد همکاری می‌کردن رو چک می‌کنم، می‌بینم «عباس‌جعفری» یکی از زیر دست‌های فرهاد بوده؛ پس یعنی اینکه «عباس جعفری» جاسوسی فرهاد رو واسه یکی دیگه می‌کرده.
با این حساب می‌تونیم از طریق عباس به باند‌های بزرگ‌تری دست پیدا کنیم! با این فکر سریع گوشیم رو در آوردم و شماره‌ی سرهنگ رو گرفتم، بعد از چند لحظه بوق خوردن، بالاخره گوشی رو برداشت.
- سلام سرهنگ.
- سلام پسرم، خوبی؟ چیزی شده؟
- ممنون، شما خوبید؟ نه اتفاق خاصی نیفتاده، فقط یه خبر خوبی براتون دارم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
سرهنگ متفکرانه دستی به صورتش کشید. عمیقاً به فکر فرو رفته بود.
- آفرین پسر، تو واقعاً باهوشی!
- ممنون، نظر لطفتونه.
- آماده شو، باید بریم سراغ عباس‌جعفری واسه بازجویی.
اطاعت کردم، سرهنگ از اتاقم بیرون رفت، وقتی که ماجرا رو از پشت گوشی واسش توضیح دادم، شخصاً به اتاقم اومد تا نقشه‌ام رو واسش توضیح بدم. من یه پیشنهاد عالی واسه عباس‌جعفری داشتم که به احتمال زیاد رد نمی‌کرد، درواقع شرایطش جوری نبود که بتونه رد کنه!
حین اینکه به‌سمت در اتاق می‌رفتم، گوشیم رو از تو جیبم در آوردم و شماره نوید رو گرفتم، همین که در رو باز کردم با یه جفت چشم سبز آرایش شده، رو‌به‌رو شدم. بیشتر که نگاه می‌کنم، می‌بینم این ظاهر اصلاً مناسب یه مامور پلیس نیست، با دقت بیشتری سر‌تا پای خانم اسدی رو برانداز کردم. لنز سبز، پوست برنزه، رژ صورتی با ابروهای کلفت!
اخم عمیقی رو صورتم نشوندم، واقعاً دیگه شورش رو درآورده بود. من هی هیچی نمی‌گفتم، این دور برداشته بود.
- خانم اسدی! این چه ریخت و قیافه‌ای هست که شما واسه خودتون ساختید؟
اینجا رو با سالن مد اشتباه نگرفتید، احیانا؟
لبخندی که از تصور اینکه می‌تونه با این قیافه نظر من و جلب کنه، از رو لبش پر کشید. حالا توجه همه به سمت ما جلب شده بود، نوید رو دیدم که آماده بود تا با یه اشاره از خنده متلاشی بشه، با چشم اشاره کردم تا دهنش رو جمع کنه؛ وگرنه خودش خوب می‌دونست که بی‌توجه به نسبت فامیلی و رفاقتی که داشتیم، می‌شورمش و میذارمش کنار.
بزور خودش رو کنترل کرد و اومد جلو با صدایی که هنوز خنده توش موج میزد، گفت:
- جناب سرهنگ گفتن، بیام تا به اتفاق بریم واسه بازجویی متهم پرونده قتل، فرهاد رحیمی.
با سر اشاره‌ای به در شیشه‌ای سالن کردم تا بره بیرون، بعدم نگاه تندی به خانم اسدی انداختم که خودش رو کنار کشید.
گوشیم تو دستم لرزید، شماره پدربزرگ بود، حتماً چیزی شده که زنگ زده. تماس رو سریع وصل کردم.
- سلام، چیزی شده؟
- سلام دیان، کاری رو که ازت خواسته بودم، انجام دادی؟
یکم مکث کردم، یادم اومد که چیو میگه!
- آره، امروز صبح رفتم و پرداختم.
- خوب کردی پسرم. بعد بیا خونه تا بهت پول رو برگردونم.
- اون پول واسه من چیزی نیست، بعدشم من اینکارو نکردم که پولش رو از شما بگیرم.
- بعداً حرف می‌زنیم.
- باشه، فعلاً خدافظ.
وقتی تصمیم گرفتم که برم از زندگی این دختره سردر بیارم، فهمیدم چهل میلیون وام گرفته. اخه دختره‌ی بی‌عقل چهل میلیون رو چطور می‌خوای پرداخت کنی؟ فرداش که متوجه شدم تو یه شرکت تبلیغاتی کار پیدا کرده، یکم راجب شرکت تحقیق کردم، شرکت معروفی بود؛ امّا همه در مورد رئیسش یه چیز گفتن: « هیز، دختر باز! »
نوید: کجایی پسر؟ راه بیفت دیگه!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین