• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
من اون روز تا شب درد کشیدم و چیزی به روی خودم نیاوردم! چون تو کنارم بودی و برای اینکه نشون بدم می‌تونم ترک کنم، چیزی نگفتم.
چشمای خیسم رو با مچ دستم پاک کردم و لبخندم رو خالصانه تقدیم نگاه منتظر مسیح کردم.
مسیح پرسید:
-‌ دادگاه چی‌شد؟
-‌ از بس کولی بازی در آوردن دادگاه افتاد برای جلسه بعد.
-‌ کی کولی بازی در آورد؟
-‌ دختر و پسر حدیث
- هنوز فکر می‌کنن قتل اون بدکاره تقصیر توعه؟
-‌ اره
نفس‌های حرص دار مسیح رو کشیدم! حاضرم قسم بخورم، اگر گردن قاضی یا یکی از بچه‌های حدیث جلوش بود خوردش می‌کرد. خندم گرفت از غیرتی شدن مسیح! مسیحی که تا یک ساعت پیش برام اسی بود، یه مرد معتاد و بی‌پشتوانه؛ یه مرد همه چیز باخته! اما حالا برام شده مسیح جذابی که هر دختری رو می‌تونه شیفته‌ی خودش کنه.
در اتاق باز شد و همون دختر نچسب مثله پارازیت وسط بحث، جدی گفت:
-‌ وقت ملاقات تمومه.
چشم غره‌ای بهش رفتم. با بلند شدن مسیح منم بلند شدم. مسیح نگاهم کرد و بعد چند لحظه گفت:
-‌ کارای دادگاهت رو پیگیری می‌کنم! برات یه وکیل خوب می‌گیرم. خودم روز دادگاهت میام پیشت تنها نمونی ابجی؟ درضمن کارت پولی که بهم دادی و دادم مامانت...
انگار یه سطل اب سرد ریخته باشن سرم یهو بلند گفتم:
-‌ وای نه مامانم فکر می‌کنه من با اون پول رفتم خارج! تو که چیزی در مورد من بهش نگفتی؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
-‌ مامانت و ندیدم که بخوام چیزی بهش بگم. کارت رو دادم پدر عموت دیان فرجام. همون سگ گاز گرفته، تا بده مامانت! قرار شد خودش یه بهانه جور کنه. مطمئنم انقدری عاقله که بی‌گدار به اب نده.
نفس راحتی کشیدم. جواب بقیه حرفش و دادم:
-‌ خیلی ممنون مسیح! به حضورت تو دادگاه عمیقا احتیاج دارم؛ اما به وکیل نیازی ندارم.
-‌ اگر بحث پولشه که وکیل برای دادگاه هست کسایی که نمیتونن...
-‌ نه بحث پولش نیست! کلا کار من از وکیل گذشته؛ دیگه قراره حکم صادر بشه اگر مرحله قبل بود، یه چیزی! ولی حالا دیگه نیازی به وکیل نیست.
***‌
روز دادگاه فرا رسیده بود و من استرسم از دفعه قبل بیشتر شده بود، اینبار استرس و تو چشمای نوید هم می‌دیدم.
اما دیان مثله همیشه خونسرد بود؛ حتی این خونسرد بودنش هم منو شیفته کرده بود. دستام رو تو هم قلاب کردم. همه پشت در اتاق قاضی منتظر بودیم تا نوبتمون بشه.
این دفعه فقط من و دیان و نوید و بودیم با دختر پسر حدیث سگ صفت و وکیل قلابیشون.
برعکس اون سه تا که با خونسردی نشسته بودن؛ ما عصبی و مضطرب بودیم. دخترش با یه پوزخند خیره‌ی نوید بود.
«دیان»
جرم شمیم انقدری نبود که براش زندان سنگین ببرن؛ اما کمم نبود که به این زودی خلاص بشه! جدیدا دیگه در مقابل سرزنش‌هام گارد نمی‌گیره این من و خیلی متعجب می‌کنه.
نگاهم رو چرخوندم سمت نوید که حالا برعکس همیشه جدی و مضطرب هست. تو این مدت خیلی چیزا تغییر کرده؛ از اون روزی که مچ شمیم رو تو پارک گرفتم تا این لحظه دوماه گذشته! تو این دوماه شروین عقد کرد، نوید رفت خواستگاری مریلا و حالا منتظر جواب مریلا هستیم.
خاله خیلی خوشحاله و بابا بازنشست شده و به مدت چند روز با خاله رفتن مسافرت. مامان شمیم که هنوز نتونسته با مرگ کامران کنار بیاد... هر جمعه میره سرخاکش و بقیه روزا رو برای سرگرم کردن خودش میره تو یه کارگاه خیاطی کار می‌کنه؛ پدر بزرگ هم هر ماه مبلغ کلونی رو به حساب شمیم می‌ریزه. خودم تو این مدت فقط پرونده شمیم رو اداره می‌کردم. قصد دارم بعد از اتمام این قضایا برم تو دانشکده افسری آموزش بدم، دیگه خسته شدم از جنجال و کشمکش. تا حالا چندباری بابا و خاله حرف ازدواجم رو با دختر کیمیا پیش کشیدن! اما میدونم شهرام عاشقش هست؛ البته اگه عاشقش هم نبود، من محال بود برم با دختر لوس عمه ازدواج کنم. وقتی نظرم و راجع دختر عمه گفتم بابا و خاله پاشون و کردن تو یه کفش که الا و بلا باید در مورد شمیم فکر کنی. می‌گفتن شمیم سرد و گرم چشیده اس! شمیم سختی کشیده شمیم اهل خیانت نیست و می‌تونه همسر خوبی باشه!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
اما من آدمی نبودم که یه دختر پرو رو کنار خودم تحمل کنم. راستش از اون روز دیدم نسبت به شمیم عوض شد دیگه ازش متنفر نبودم! مخصوصا با ملایمت‌های اون، حسم نسبت بهش خنثی شد. یعنی نه دیگه تنفر نه عشق و علاقه...
سرم بالا خیره به سقف دادگاه بود که با نعره‌ی عصبی شمیم نگاهم و سریع کشیدم سمت رو به رو؛ دختر حدیث و شمیم با هم گلاویز شدن و مشت و لگد بود که شمیم به طور حرفه‌ای تو دل و دنده‌ی اون دختره خالی می‌کرد!
همه جمع شدن... سربازا مداخله می‌کردن؛ اما کسی جلو دار شمیم نبود. خودم بلند شدم رفتم شونه های شمیم رو از پشت گرفتم؛ کشیدم عقب بقیه هم نگاه می‌کردن. صدامون زدن بریم داخل اتاق. بی‌معطلی رفتم داخل ردیف جلو نشستم، دست شمیم و ول نکردم. دستش داغ بود و می‌لرزید. عرق کف دستش نشون از عصبانیت بی حد و مرزش می‌داد.
با عصبانیت کنارم نشست. نگاهی به دستش کرد. متوجه منظورش شدم، اما دستش رو ول نکردم. اروم تو گوشش گفتم:
-یکم آروم بگیر دختر دردسر جدید درست نکن.
فکر می‌کردم الان یه تیکه یا متلک؛ یا حداقلش دیگه دستش و از دستم بکشه! اما این کار و نکرد. برعکس، مثله بچه‌ها به حرفم گوش داد و بی حرف خیره‌ی چشمام شد.
نتونستم نگاهم و از چشماش بگیرم، راستش از اینکه دستای کوچیک و خوش فرمش تو دستام بود احساس خوشایندی داشتم، این رفتارای ملایم این مدتم واسه خودمم عجیب بود. انگار نگاهم به نگاه ترسیده شمیم گره خورده بود! اولین بار بود اونو تا این حد ترسیده می‌دیدم.
با مشت محکم نوید به بازوم به خودم اومدم و سریع نگاهم از چهره‌ی جدید و متفاوت شمیم گرفتم.
-‌ چه مرگته؟
-‌ خوردی دختر مردم رو...
صاف نشستم سرجام. تو دلم گفتم: ول کن دستشو چرا همچین می‌کنی؟ اما باز خودم جواب خودم رو دادم؛ من فقط دستش و گرفتم تا دوباره دردسر درست نکنه؛ ولی می‌دونستم این دلیلم کاملا چرت و مسخره هست که می‌خوام فقط خودم رو قانع کنم.
با برگشتن قاضی به جایگاهش به سختی دستم و از تو دست شمیم کشیدم بیرون، هنوز گرمای دستش و کف دستم حس می‌کردم.
قاضی شروع به حرف زدن کرد:
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
-‌ سلام علیکم! از شما می‌خوام که اینبار جنجال به پا نکنید تا این قضیه ختم بشه، و تکلیف همه مشخص بشه.
تمام چیزایی که تو پرونده نوشته شده بر اساس دلیل و مدرک هست. کسی حق اعتراض ندارد! این جلسه، جلسهٔ آخر هست و دیگه فرصتی برای اعتراض نیست. این بار فقط حکم اعلام میشه و تمام!
سکوت جماعت رو که دید، پای رضایت گذاشت و عینکش رو به چشمش زد. شروع کرد به خوندن:
-‌ بسم الله الرحمن الرحیم...سرکار خانم شمیم فرجام... فرزند مرحوم کامران... متهم به پاپوش سازی برای مرحوم خانم حدیث فرجام...
دوباره شمیم عربده کشید:
-‌ کجا من پاپوش ساختم؟ حداقل کاش نقشم عملی می‌شد بعد متهمم می‌کردید! من نتونستم نقشمو عملی کنم! انصاف نیست متهم به عمل بشم.
قاضی: خانم لطفا احترام خودتون و جلسه رو نگه دارید! ما با توجه به این مواردی که ذکر کردید حکم دادیم.
آروم تو گوش شمیم گفتم:
-‌ مگه بهت نگفتم حرف نزن؟
- حرف نزنم که هرچی دلشون خواست بهم بگن؟ حرف نزنم تا حقم ضایع بشه؟ متهم بشم به کار نکرده؟
- قانون انقدر بی‌بند و بار نیست خفه شو شمیم.
چشم و لبشو مثه بچه ها کج کرد که میل شدیدی واسه خندیدن داشتم؛ اما به سختی خودم رو کنترل کردم تا به حرکت بچگانه‌ی شمیم سرتق و لجباز نخندم.
قاضی خوند و خوند و خوند! تا رسید به اصل مطلب یعنی اعلام حکم:
-‌ سرکار خانم شمیم فرجام محکوم به چهارسال حبس و بیست ضربه شلاق هستند...
نوید با بهت گفت:
-‌ شــلاق؟ چهارسال حبس؟ این عدالت نیست من اعتراض دارم!
قاضی: میزان حبس بستگی به رضایت شاکی داره. اگر شاکی رضایت بده حبس تا دوسال کم میشه! اما غیراز این باشه مجرم محکوم به چهارسال حبس بدون عفو می‌باشد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
درضمن تو پرونده در مورد شلاق ذکر کردم که خانم فرجام در کمال وقاحت هرچی از دهنش در اومده به مامور قانون گفته، از دست قانون فرار کرده و تو این مدت هم در حضور قاضی به شاکی ها و مسئولین فحاشی کرده.
شمیم با لحن حق به جانبی بلند و محکم گفت:
-‌ فح.ش دادم که دادم دلم خواست ناسزا دادم اگر بازم برگردم به گذشته هم ناسزا میدم هم فرار می‌کنم اگر شلاق بخورم بازم ناسزا میدم.
درکمال تعجب که فکر می‌کردم شمیم از اینکه چهارسال قراره حبس بکشه و ناراحت باشه یا اینکه قاضی و حضار از جواب بی‌شعورانه‌ی شمیم عصبی میشن نه شمیم ناراحت شد نه بقیه عصبی اتفاقا قاضی بزور خودش و تحمل کرد تا نخنده بقیه هم بی توجه به موقعیت‌شون می‌خندیدن انگار نه انگار شاکین. در اتاق یهو باز شد و دو نفر همزمان اومدن داخل؛ یکیشون مسیح بود همون پسره معتاد که ترک کرده بود و به قول خودش می‌خواست خواهرش و ینی شمیم و تو این روز تنها نذاره ...فقط نمیدونم چرا انقدر دیر اومد. اون یکی هم معینی بود همون رئیس شرکتی که قبلا قرار بود شمیم توش کار کنه! شوهر دختر حدیث بود نمیدونم شمیم شناخت یا نه ولی احتمالا از نگاه بهت زده و خیره‌اش شناخته باشه.
معینی و مسیح بخاطر حضورشون عذر خواهی کردن و ردیف آخر نشستن، معینی فقط دفعه قبل اومد دفعه قبل هم انقدر جنجال به پا شد که بعید میدونم شمیم شناخته باشه. حالا که اونو اینجا دیده انقدر متعجب شده.
نمیدونم چرا شمیم انقدر ریلکس شد:
-‌ فکر می‌کردم بعد از شنیدن اینکه قراره چهارسال تو زندان باشی ناراحت میشی!
- میدونی تصور می‌کردم حبسم بالای ده بیست سال باشه اما وقتی گفت چهارسال خیلی خوشحال شدم.
-‌ میدونی که دختر و پسر حدیث محاله رضایت بدن...
-‌ بدرک ندن انگار چهارسال چقدره که بخوام بخاطرش برن منت به مشت جوجه رنگی سختی نکشیده رو بکشم.
-‌ هنوز داغی...مونده تا بفهمی چی رفته تو پاچت.
صدای خنده‌ی بلند نوید توجه همه جلب کرد فکر نمی‌کردم حواسش به حرفای ما باشه.
چشم غره‌ای بهش رفتم که به‌سختی خنده‌اشو جمع کرد
انگار نوید و شمیم قصد نداشتن به بچه بازی هاشون خاتمه بدن!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
***‌
دادگاه تموم شده بود و حالا انگار شمیم تازه به خودش اومده و فهمیده چه بلایی سرش اومده، چشماش پر از اشک بود امّا به سختی خودش و کنترل کرده بود تا اشکاش جاری نشه چشماش قرمز کرده و بود ورم کرده...
نمی‌دونم چرا امّا انگار بغض کردن شمیم همیشه تخس برام گرون تموم شده بود انگار یه توده بزرگ تو گلوم گیر کرده بود که نمی‌تونستم نفس بکشم! به‌سختی خودم و کنترل کردم تا صدام نلرزه رفتم جلو وایسادم؛ اول به دستای شمیم نگاه کردم که دستبند دستاشو قرمز کرده بود بعد هم به صورتش نگاه کردم که انگار در اثر فشار زیاد بغض به گلوش سرخ شده بود.
-‌ شمیم... میگم می‌خوای من باهاشون صحبت کنم شاید رضایت بدن... .
با این حرفم یه قطره اشک چکید رو گونه‌هاش با دست سریع اشکش و پاک کرد و با سری زیر افتاده گفت:
-‌ نه ینی نیازی نیست چهارسال...زیاد نیست امّا کمم نیست!
-‌ شمیم...
شمیم: آقا دیان...
زل زد تو چشمام حالا دیگه چشماش کاملا خیس شده بود دلم بدجور فشرده شد احساس می‌کنم این حجم از ترحم خیلی زیاده؛ ادامه داد:
-‌ آقا دیان می‌خوام... می‌خوام مثله این دو سه ماه به همه بگی هنوز برنگشتم، بگی...بگی یه کار خوب پیدا کردم همونجا موندم...
-‌ من اینارو بگم بعد فردا پس فردا یکی از این دوتا...
به بچه‌های حدیث اشاره کردم:
-‌ یکی از این دوتا راه بیفتن کله قضیه رو لو بدن می‌خوای چی‌کار کنی؟
دوباره سرش و زیر انداخت و گفت:
-‌ مهم نیست فقط تا زمانی که خودشون نفهمیدن شما چیزی نگو... .
-‌ از بابت من خیالت راحت امٌا در مورد اون دوتا نمی‌تونم تضمینی کنم.
سری تکون داد سرباز خانمی که بغل دستش بود اونو به طرف در هدایت کرد؛ چند بار اومد نوک زبونم که بگم می‌خوای برم رضایتشون و بگیرم؟! امّا بازم نتونستم حرفی بزنم تمام وجودم فریاد می‌کشید که تا دیر نشده بگو امّا زبونم بند اومده بود پاهام خشک شده و چشمام خیره به مسیر رفتنش بود... .
نوید دستاشو گذاشت رو شونه‌ام با صدایی جدی و خشدار گفت:
-‌ چهارسال زیاده نه؟!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
سرم و آروم تکون دادم یه نیم‌چرخ به‌سمت عقب زدم، این دفعه جزعه محدود دفعاتی بود که نوید جدی و محزون میدیدم!
یه حس کسالت و بی‌حالی تو وجودم رخنه کرد که انگار افسرده ترین آدم دنیا هستم.
شمیم کامل از دیدم محو شد حالا وکیله مفت‌خور هم به جمعمون پیوسته بود عملا به هیچ دردی نخورد فقط یه پول کلون از ما چاپید! نگاهم و دوختم به چهره‌ی پیر و چروکش یکی از اون پوزخندهای معروفم و تقدیم نگاه منتظرش کردم که کلافه شد خودش سکوت و شکست:
-‌ آقا نمی‌خوای حساب من و تصویه کنی برم؟
-‌ کدام حساب؟ مگه کاری برام کردی که حسابی هم مونده باشه؟ مرتیکه مفت خور ده ملیون از من گرفتی که دیر بیای سر جلسه دادگاه و هیچ گوهی نخوری؟
معترضانه صداش و برد بالا گفت:
-‌ امّا ما قرار داد داریم...
-‌ تو اون قرار داد ذکر شده ده ملیون و اول میگیری بقیه پول و زمانی میگیری که کاری انجام داده باشی نه حالا که هیچ گوهی نخوردی دیرم اومدی!
وکیل: این خلاف...
محکم امّا پروزمندانه گفتم:
-‌ اگر از نظرت خلافی صورت گرفته میتونی از این راهرو برگردی و یه شکایت نامه علیه من تنظیم کنی امّا اینکار و نمی‌کنی چون میدونی اصل قرارداد با ضبط صوت دست منه! اونوقت کسی جز تو محکوم نمیشه!
خشمگین با چشمای قهوه‌ای رنگش زل زد به چشمام بعد روش و گرفت سریع دور شد، از طرز راه رفتنش مشخص بود که حسابی عصبیه.

خداروشکر می‌کردم که نوید چیزی نمی‌گفت چون حالم به شدت بد بود هیچ وقت اینطوری احساس نا امیدی نمی‌کردم.
نوید: کجا میری دیان؟
-‌ می‌خوام برم خونه، درضمن فردا میام برای انتقال.
ناباورانه نالید:
-‌ نه دیان چی میگی؟ مطمئنی می‌خوای بری تو دانشکده تدریس کنی؟
-‌ اره من تصمیم خودم و گرفتم دیگه از جنجال و جنایت و کشمکش خسته شدم الانم می‌خوام تنها باشم خدافظ.
بعد هم بی‌توجه به نوید با یه عصاب داغون و سری به شدت نبض گرفته و جسم و روحی خسته راه افتادم سمت خروجی، ماشینم و از دور دیدم که تو نور آفتاب میدرخشید.
نگاهی به ساعت مچیم انداختم ساعت درکمال ناباوری دو بعد از ظهر بود، ینی از ساعت نه، ده تا الان اینجا بودیم و هیچ کدام متوجه گذر زمان طولانی نشدیم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
یه حسی ته قلبم می‌گفت دیدم نسبت به شمیم عوض شده نمیدونم چی بود امّا می‌دونستم که دیگه نفرت نیست، از ته قلبم دعا می‌کردم یه اتفاق یه حادثه یه یا هرچیزی رخ بده و شمیم زودتر آزاد بشه... .
***‌
«سه سال بعد، شمیم»
با شوق بلند داد زدم:
-‌ مرگ من راست میگی؟
هستی خندون گفت:
-‌ خدا نکنه دیوونه این چه حرفیه؟! اره بابا امروز جواب آزمایش و گرفتم مثبت بود... .
-‌ اوف خاله قربونش بره ایشالله وقتی اومدم با دندونام تیکه تیکه‌اش می‌کنم.
هستی: عه دلت میاد بچمو...
-‌ خانم چه بچه دوست شده بذار دو روز بگذره بعد ادای مادر فداکار و در بیار انگار نه انگار که تو همون دختر لات و شر و شور چهار پنج سال پیشی... .
هستی: هنوزم هستم، کاری نکن شب نشده بیام ور دلت.
-‌ زر مفت نزن تو عرضه داشتی میومدی ملاقاتی نه اینکه دم به دقیقه زرت، زرت زنگ بزنی!
هستی: به خداوندی خدا ممنوع ملاقاتی... خودت میدونی چرا هربار میگی؟
-‌ خیله خوب کولی بازی در نیار...
خواستم ازش بپرسم چه خبر از دیان که سرباز بغل دستم گفت وقت تمومه! هستی هم صداش و شنید که سریع گفت:
-‌ خب دیگه عشقم عاشقتم دوست دارم گود بای.
-‌ هری بسلامت سلام به شوهر شوت‌تم برسون.
سریع قطع کردم و جای هیچ گونه اعتراضی رو باقی نذاشتم بعدم یه لبخند خبیثی زدم چون میدونستم چقدر حرصی میشه.
تو این سه سال حسابی شاخ شده بودم و واس خودم قلدری می‌کردم، تو این مدت چندباری دیان به ملاقاتم اومده بود اما دیگه نگاهش سرشار از تنفر نبود عجیب تر این بود که همیشه گنگ رفتار می‌کرد و ...و مهم تر از همه...اینکه تو این سه سال هزاران بار اعتراف کرده بودم عاشقش شدم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
شاید سخت، عجیب، غیرقابل تصور، اما حقیقت! آره، من عاشق مردی شده بودم که خودش خبر نداشت! عاشق مردی شده بودم که سه سال پیش دقیقا مثل چند شب دیگه ما جلو در اون خونه ویلایی با هم رو به رو شدیم.
نمی‌دونم از نگاهم، از حرف‌هام چی فهمیده بود که هر بار با استرس نگاهش می‌کردم نگاهش معنی دار می‌شد... .
گاهی دلم می‌خواست از نگاهم، حرفم رو بخونه امّا گاهی هم دلم می‌خواست چیزی از حرف دلم نفهمه و دوباره با اون پوزخندش که هیچ انحنایی به صورتش نمی‌داد بهم خیره بشه.
هنوز وسط راهرو بودم که باز همون دختره اعصاب خوردکن با لحن طلبکارانه‌ای گفت:
-‌ ملاقاتی داری.
یه نیم‌چرخ زدم ادامه راه رو با چشمم طی کردم و با نگاه وحشی خیره تو چشم‌هاش گفتم:
-‌ چقدر؟
ابرویی بالا انداخت و تکیه داد به پشتی صندلیش گفت:
-‌ چی چقدر؟
-‌ چقدر طلب داری؟
سرباز: تو باز شروع کردی؟
-‌ بی‌خیال بار آخرت باشه، راسی مگه من ممنوع الملاقات نیستم؟
سرباز: اولا که تو بار آخرت باشه مامور قانون و تهدید می‌کنی دوما من نمی‌دونم، بیا برو ببین کیه همون اتاق همیشگی.
راه افتادم سمت در چرک و یاسی رنگ اتاق ملاقات در رو بی هوا باز کردم که با دیان و نوید و دو سه تا مرد و یه زن غریبه رو به رو شدم!
چشم‌هام رو تو کاسه چرخوندم و کوتاه و آروم یه سلام دادم جز دیان و اون زنه بقیه جوابم و دادن... .
پنج تا صندلی پلاستیکی با سوراخ‌های دایره‌ای وسط اتاق بود؛ دیان و دوتا از اون مردا و زنه نشسته بودن نوید و یه مرد حدود سی و خورده‌ای ساله دیگه ایستاده بودن.
دیان اشاره‌ای به صندلی خالی بغل دستش کرد با شک و تردید از اینکه قراره چی بگن نشستم و با صدایی که حالا عملا کلفت و لاتی شده بود گفتم:
-‌ خب قضیه چیه؟
یکی از اون مردها که موهای جوگندمی داشت، بهش می‌خورد چهل و پنج تا پنجاه سال داشته باشه، پرونده‌ای رو باز کرد و عینک طبی گنده‌اش رو به چشمش زد گفت:
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
-‌ بله شما از تاریخ سیزده اسفند ۱۴۰۰ یعنی دوشنبه هفته آینده آزاد هستید... .
برای دومین بار تو این سه سال اشکام جاری شدند.
بار اول از ازدواج مجدد مامان اشک شوق ریختم البته اولش که زنگ زد و ازم خواست بی‌خیال درس و کار بشم و برگردم کمی دلگیر شدم امّا خب ناراحتی مصلحتیم رو بهانه کردم تا نرفتنم و توجیه کرده باشم.
بار بعد که زنگ زد اعلام رضایت کردم و گفتم تا اتمام درس و کارم برنمی‌گردم.
تا زمانی که می‌خواستن بلند بشن هم‌چنان تو شک بودم.
با تکون‌های دست دیان به خودم اومدم دهنم و بستم آب دهنم رو قورت دادم؛ نمی‌دونم چند دقیقه بود مات بودم، هنوزم تو شک حرفی که زنده شده بود، بودم.
دیان:
- همیشه عادت داری تا خبری رو می‌شنوی بری تو افق محو بشی؟
-‌ ها؟ اها اخه خیلی هیجان زده شدم!
نوید دوباره استارت شوخی رو زد و گفت:
-‌ ولی قیافت مثله مرغ پوس‌کنده شده تا یه آدم هیجان‌زده... .
دیان:
- بس کن نوید جمع کن بریم.
بعد هم بلند شد از بالا بهم نگاه کرد و گفت:
-‌ ما دیگه می‌ریم کارهای آزادی رو انجام می‌دیم، چند روز پیش که شنیدم قراره عفو بخوری سفارش دادم یکم سوغاتی بیارن و از این‌جا میریم فرودگاه منتظر می‌مونی تا مثلا ما بیایم دنبالت... .
گونه‌هام از خجالت سرخ شد و شقیقه‌ام نبض گرفت، سریع سرم رو زیر انداختم و گفتم:
-‌ خیلی ممنون لطف کردید نمی‌دونم چطوری جبران کنم!
قلبم به شدت تو سینه‌ام می‌کوبید انگار می‌خواست بیاد بگه از همیشه بیشتر دوست داره دیان فرجام.
با حرف دیان خجالت جاشو داد به حرص!
دیان:
- شما لطف کن دیگه دردسر درست نکن، جبران پیش‌کش!
بعدم سریع رفت بیرون.
-‌ دلم می‌خواد مغزشو متلاشی کنم.
نوید، دست به سینه گفت:
-‌ احیانا بلند بلند فکر می‌کنید؟
با حرص بیشتری گفتم:
-‌ عه ندیدمت شما خوبی؟ خانم بچه‌ها خوبن؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین