به همه گفتن اون شب قاچاقی از مرز رد شدم و حالا هم دارم تو ترکیه تحصیل میکنم، دیان میگفت پدربزرگ هرماه یه پولی واسه خرج و مخارجم تو یه حساب میریزه که اونم باز دیان برای پنهان موندن قضیه بازش کرده. تنها لطفش تو این قضیه همین بود که آبروم رو جلو خانواده و دوست و آشنا نبره!
در اتاق باز شد و من دست از فکر کردن برداشتم، دوباره این ماموره شیرین مغز که اسمش نوید بود، وارد شد. از حق نگذریم خیلی باهام نرم رفتار میکرد و همیشه کارش با شوخی همراه بود. گاهی دیان و اخم معروفش میاومد واسه بازجویی و گاهی سرهنگ و گاهی این نوید خل و چل!
- سلام.
با لبخند جواب سلامم رو داد، از نظر شخصی خودش من بیگناه بودم، تو تمام قضایا. نشست رو به روم و اونم به تبعیت از من دستش رو مشت گره زد و روی میز گذاشت.
- خب شمیمخانم! چیز جدیدی واسه گفتن نداری؟
- والا الان یک ماهه که هربار میآیید سوال تکراری میپرسید و جواب تکراری میشنوید. مسلماً تا اخر عمرمم بازجویی بشم، چیزی جز حقیقتی که قبلاً گفتم، ندارم بگم.
- تو واقعاً نقشه خوبی کشیده بودی؛ ولی هیچ وقت فکر نکردی که ما قیافه هستی رو تو بازار شناسایی کردیم و ردش رو زدیم تا اونجایی که جنتلمن بازی در آوردی و با موتور رفتی سوارش کردی.
- من چیز جدیدی برای گفتن ندارم تا کی قراره اینجا بشینم؟
- راستش من چیز جدیدی واسه گفتن دارم.
- خب؟
- هستی، دوستت آزاد شده.
بلند با خوشحالی داد زدم:
- واقعاً؟
- آره، واقعاً امّا خبر مهمم این نیست!
- چیه؟ جون به سرم کردی، بگو خب؟
- راستش، راستش... .
- بگو دیگه.
- فردا صبح دادگاه داری و حکم نهایی صادر میشه.
ترسیده و پر استرس گفتم:
- بنظرت؛ چی میشه؟
- بنظرم یکی هفت هشت سال زندان واست ببرن.
- هفت هشت سـاال؟
- نمیدونم، شاید کمتر و شایدم بیشتر.
استرس بدی به جونم افتاد، تا فردا هزار بار پوست میاندازم. با پاهای بیجونی تو سلول خودم برگشتم، رو تخت دراز کشیدم و جنینوار تو خودم جمع شدم. تمام تنم سرد شده بود. از وقتی که بهم اتهام قتل حدیث رو زدن، اینجا همه من رو قاتل میدونن؛ وقتی هم بیگناهیم ثابت شد، خیالم راحت شد. اونوقت بود که بهم میگفتن قاتل خونسرد!
یکی از زنای زندان که خیلی ادعا داشت و همه ازش حساب میبرد، همیشه با من لج بود و منم خیلی نسبت به همشون بی اهمیت بودم، اصلاً با کسی حرف نمیزدم.
در اتاق باز شد و من دست از فکر کردن برداشتم، دوباره این ماموره شیرین مغز که اسمش نوید بود، وارد شد. از حق نگذریم خیلی باهام نرم رفتار میکرد و همیشه کارش با شوخی همراه بود. گاهی دیان و اخم معروفش میاومد واسه بازجویی و گاهی سرهنگ و گاهی این نوید خل و چل!
- سلام.
با لبخند جواب سلامم رو داد، از نظر شخصی خودش من بیگناه بودم، تو تمام قضایا. نشست رو به روم و اونم به تبعیت از من دستش رو مشت گره زد و روی میز گذاشت.
- خب شمیمخانم! چیز جدیدی واسه گفتن نداری؟
- والا الان یک ماهه که هربار میآیید سوال تکراری میپرسید و جواب تکراری میشنوید. مسلماً تا اخر عمرمم بازجویی بشم، چیزی جز حقیقتی که قبلاً گفتم، ندارم بگم.
- تو واقعاً نقشه خوبی کشیده بودی؛ ولی هیچ وقت فکر نکردی که ما قیافه هستی رو تو بازار شناسایی کردیم و ردش رو زدیم تا اونجایی که جنتلمن بازی در آوردی و با موتور رفتی سوارش کردی.
- من چیز جدیدی برای گفتن ندارم تا کی قراره اینجا بشینم؟
- راستش من چیز جدیدی واسه گفتن دارم.
- خب؟
- هستی، دوستت آزاد شده.
بلند با خوشحالی داد زدم:
- واقعاً؟
- آره، واقعاً امّا خبر مهمم این نیست!
- چیه؟ جون به سرم کردی، بگو خب؟
- راستش، راستش... .
- بگو دیگه.
- فردا صبح دادگاه داری و حکم نهایی صادر میشه.
ترسیده و پر استرس گفتم:
- بنظرت؛ چی میشه؟
- بنظرم یکی هفت هشت سال زندان واست ببرن.
- هفت هشت سـاال؟
- نمیدونم، شاید کمتر و شایدم بیشتر.
استرس بدی به جونم افتاد، تا فردا هزار بار پوست میاندازم. با پاهای بیجونی تو سلول خودم برگشتم، رو تخت دراز کشیدم و جنینوار تو خودم جمع شدم. تمام تنم سرد شده بود. از وقتی که بهم اتهام قتل حدیث رو زدن، اینجا همه من رو قاتل میدونن؛ وقتی هم بیگناهیم ثابت شد، خیالم راحت شد. اونوقت بود که بهم میگفتن قاتل خونسرد!
یکی از زنای زندان که خیلی ادعا داشت و همه ازش حساب میبرد، همیشه با من لج بود و منم خیلی نسبت به همشون بی اهمیت بودم، اصلاً با کسی حرف نمیزدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: