• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

razieh

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
14
دست‌آوردها
3
چون سایه همراه منی
همانقدر نزدیک
همانقدر دست نیافتنی
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Red.roz

Red.roz

مدیریت کل سایت
مدیریت کل انجمن
سطح
5
 
ارسالات
1,003
پسندها
273
دست‌آوردها
351
مدال‌ها
3
gj7h_negar_20210104_193716_mw9l.png

جهت اطلاع بیشتر از قوانین تایپ، به تاپیک زیر مراجعه فرمایید:
forum.novelfor.ir

قوانین - قوانین جامع تایپ رمان

"با سلام خدمت تمام کاربران عزیز رمان فور" ضمن تشکر از شما بابت ثبت نام در سایت (novelfor) باید چند نکته رو خدمتتون عارض شوم که نه برای رمان شما و‌ نه سایت ما مشکلی ایجاد نشه. 1_ اگر عضو سایت نیستید لطفا اینجا کلیک کنید و ثبت نام کنید، حتی اگر تمایلی به نویسندگی نداشته باشید، نویسندگان ما نیاز...
forum.novelfor.ir
forum.novelfor.ir
نویسنده‌ی عزیز در صورتی که علاقه دارید رمان شما نقد شود به تاپیک زیر مراجعه، و با توجه به قوانین درخواست خویش را اعلام کنید:
forum.novelfor.ir

تاپیک جامع درخواست نقد رمان | انجمن رمان فور

« به نام آفریننده ی قلم » این تاپیک بر این اساس به وجود اومده که شما نویسنده های عزیز طبق خواسته‌ی خودتون درخواست نقد اولیه‌ی رمان بدین و توسط منتقدان رمانتون بررسی. ملاک ها: نام رمان خلاصه سازگاری ژانر با رمان و محتوا مقدمه شروع رمان سیر رمان زاویه ی دید لحن فضا شخصیت سازی توصیفات مکان زمان...
forum.novelfor.ir
forum.novelfor.ir
نقد تخریب نیست، بلکه عیوب ریز و درشت را برایتان آشکار می‌سازد و راه را برایتان هموارتر می‌کند. پس از ارسال پانزده پست از رمان خویش، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست تگ دهید تا سطح رمان شما توسط مدیران و منتقدان عزیز مشخص شود.
forum.novelfor.ir

درخواست - ~ درخواست پیشوند برای رمان‌ها ~

"با سلام خدمت تمام کاربران رمان فور" این تاپیک جهت سطح بندی رمان شما عزیزان هست. چند سطح داریم به عبارت: 1.متوسط به آثاری که سطح تازه کاری دارند، تعلق می‌گیرد. 2. درحال پیشرفت به آثاری که سطح قلم متوسط رو به بالایی دارند، تعلق می‌گیرد. 3. نیمه حرفه‌ای به آثاری که سطح قلم خوبی دارند، تعلق...
forum.novelfor.ir
forum.novelfor.ir
پس از گذشت ده پست از رمانتان می‌توانید در تاپیک زیر درخواست جلد دهید.
forum.novelfor.ir

درخواست - تاپیک جامع درخواست جلد

~هوالحق~ سلام. نویسندگان عزیز توجه کنید که شما تنها بعد از گذاشتن ۲۰ پارت از رمان ۱۰ پارت از داستان کوتاه و نمایشنامه ۱۵ پارت از شعر یا دلنوشته بیش از ۵ پارت وان شات و فن فیکشن می‌تونید در این تایپیک، برای گرفتن جلد اثرتون اقدام کنید. در پست درخواستتون لطفا نام نویسنده و لینک تاپیک...
forum.novelfor.ir
forum.novelfor.ir
همچنین در صورت داشتن هر گونه سوال به تاپیک زیر مراجعه فرمایید:
forum.novelfor.ir

مهم - ~ تاپیک جامع پرسش و پاسخ در خصوص نگاشتن رمان و داستان ~

به نام داعیه‌ی سر متن‌ها درود و عرض ادب خدمت نویسندگان خوش‌قلم انجمن. این تاپیک جهت این زده شده که هرگاه سؤالی در خصوص قرار دادن رمان، تغییر نام رمان، تغییر جلد، نوع گرفتن تگ، اعتراض از عمل‌کرد مدیران و ناظران و... داشتید اینجا ذکر کنید. توجه داشته باشید در این تاپیک فقط مدیران تالار کتاب حق...
forum.novelfor.ir
forum.novelfor.ir
نکته‌ی قابل توجه: برای آگاهی از نحوه‌ی ویرایش و استفاده از علائم نگارشی، به تاپیک‌های تالار ویرایش مراجعه شود.
forum.novelfor.ir

آموزش - آموزش ویرایش و ویراستاری

ویرایش چیست و انواع آن کدام است؟ ویرایش درواقع مجموعه‌ای پیچیده از کارهاست و هیچ‌کس نمی‌تواند به‌تنهایی در تمام آن کارها به یک اندازه مهارت داشته باشد. در فرهنگ لغت معین روبروی کلمهٔ «ویرایش» نوشته شده: زیاد یا کم کردن مطلب، تصحیح و تنقیح متن‌هایی که جهت چاپ و نشر آماده می‌کنند. بنابراین می‌توان...
forum.novelfor.ir
forum.novelfor.ir
پس از اطمینان یافتن از اتمام رمانتان، در تاپیک زیر اعلام کنید:
forum.novelfor.ir

اطلاعیه - ~ تاپیک اعلام پایان تایپ رمان ~

~هوالحق~ [تاپیک جامع اعلام پایان تایپ رمان] *زمانی که تایپ رمانتان به اتمام رسید و دیگر قصد هیچ گونه ایجاد تغییری را در ان نداشتید، در این تاپیک اعلام کنید. *در پست اعلام پایان، نام رمان، نام نویسنده و لینک رمان را حتما قرار بدید. * بعد از اعلام پایان، رمان شما به تالار ویرایش منتقل میشود و...
forum.novelfor.ir
forum.novelfor.ir
در آخر: نویسنده‌ی گرامی، از کشش حروف و استفاده از الفاظ نادرست و غیراخلاقی در رمان خود اکیداً خود داری کرده و با ناظرتان همکاری لازم را داشته باشید. چیزی که نمی‌تواند گفته شود نوشته می‌شود؛ زیرا که نویسندگی عملی خاموش است... اقدامی از سر تا دست! با آرزوی موفقیت‌های روز افزون برای شما • کادر مدیریت تالار کتاب • 🌸
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

razieh

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
14
دست‌آوردها
3
مقدمه:
عشق حسی ارزشمند است که اعداد نمی‌توانند مقدار ارزشش را تعیین کنند.
حسی عجیب که دست یافتن به آن کار آسانی نیست!
برای رسیدن به این حس فوق‌العاده باید غرور را کنار گذاشت، باید از موانع دشوار رد شد و...‌ ‌اما همه این ها ارزش رسیدن به عشقی خالص و پایانی خوش را دارد چرا که زندگی بدون عشق پوچ است.
یکی از کلید‌های رسیدن به عشق، صبر است و این صبر ممکن است خیلی ها را از پا درآورد؛ همین است که ارزشش را دو چندان می‌کند.
صبور باش و خودت را به دست سرنوشت بسپار چرا که تنها راه همین است.
خلاصه:
زندگی برای دختری شاد و سرزنده به اسم رستا، سرنوشتی را رقم می‌زند که خودش هم تصورش را نمی‌کرد. سرنوشتی که هرکسی در برابرش دوام نمی‌آورد! آیا رستا می‌تواند تحمل کند و سرنوشتش را بپذیرد؟!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

razieh

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
14
دست‌آوردها
3
پارت اول:
#رستا:
خیره به سیاهی شب ،کنار پنجره ایستاده بودم و به خودم فکر می‌کردم. این را پدربزرگم (پدر پدرم ) به من گفته بود.هر وقت احساس ناراحتی یا تنهایی کردی ؛به اسمان خیره شو ،معجزه می کند. واقعاً راست میگفت؛ به دارویی می‌مانند که مریض را از مرگ حتمی نجات میدهد. به خودم و زندگی که دارم‌، فکر می‌کنم.من ،رستا مشایخی،دختری بیست و سه ساله و مجرد هستم. همراه پدر و مادرم و خواهرم زندگی میکنم. اسم پدرم کیانوش، اسم مادرم شهرزاد و اسم خواهرم رها است.رها دختری شاد و شیطون که شش سال از من کوچیک تر هستش. من دانشجوی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران هستم. از کودکی همه خانم دکتر صدام می‌زدند و این شد که من علاقه زیادی به پزشکی پیدا کردم و دنبالش کردم و امیدوارم بتونم متخصص قلب شوم.
غرق مرور زندگیم بودم،که صدای دراومد.
-بفرما.
رها با چهره‌ای شاد وارد شد و گفت: بازم کنار پنجره‌ای که! تو خسته نمیشی؟ بعدشم نمیگی یکی ببینتت عاشقت بشه؟!
-من به این کار عادت کردم چون آقاجون گفته، به جای این حرفای الکی تو هم انجام بده ببین چه‌جوری دردات خوب میشه.
رها خنده‌ای کرد و گفت: اما آقاجون چیز دیگه‌ای برای من تجویز کرده.
-جداً!و اون چیه؟
در حالی که به سمت تختم می‌رفت تا بنشیند گفت:اینکه روی کاغذ چرک‌نویس بنویسم و در آخر تو سطل زباله بندازم.
-چه جالب!قربون آقاجونم برم که برای خودش یه پا روانشناس و دکتره.
رها:آره.راستی اومدم بهت بگم فردا که دانشگاه نداری بعدازظهر باهم بریم خرید.
-تو دوباره می‌خوای جیب بابارو خالی کنی؟!
رها:یه جوری میگی انگار من بیست و چهار ساعت در حال خریدم؛ماهی یه بار میرم دیگه.تو خودتو چرا نمیگی؟هر موقع از دانشگاه برمی‌گردی یه مانتو و یه شلوار ست خریدی!
-موقعیت من با تو فرق می‌کنه.من دانشجو هستم و اطرافم پره از دختر و پسر ولی تو هنوز دانش‌آموزی و چهارتا شلخته دور هم جمع شدید.
رها: کی گفته من شلخته‌ام؟
-نیازی به گفتن کسی نیست؛ یکی بیاد اتاقت متوجه میشه.
رها:رستا خانم مواظب حرف زدنت باش حالا چون بزرگتری دلیل نمیشه که هر چی خواستی بهم بگی.
-رها خودتی؟این حرفا از تو بعیده!
رها:بله خودمم.این حرفارو هم همون چهارتا شلخته‌ای که میگی یادم دادن.بالاخره مدرسه که فقط جای درس نیست.
مامان:باز شما دو تا دارین کل‌کل می‌کنید؟!
از حضور ناگهانی مامان هر دو ترسیدیم.
-مامان چیزی شده؟
مامان:دو ساعته دارم صداتون می‌کنم بیایین غذا بخورید ولی انگار نه انگار.
رها:ببخشید مامان‌جون؛نشنیدیم.
هر سه از اتاق خارج شدیم و به سمت آشپزخونه رفتیم.بابا پشت میز منتظر ما نشسته بود.
بابا:چه عجب دخترای بابا اومدن.
مامان:طبق معمول داشتن حرف می‌زدند.
رها:داشتم به رستا می‌گفتم فردا بعدازظهر باهم بریم خرید.
مامان نگاهی متعجب به رها انداخت که خندم گرفت.
مامان:تو که چند وقت پیش خرید کردی!
رها:اون برای مدرسم بود؛فردا برای خودمه.
-چه حساب شده و دقیق.آفرین معلومه که به بابا رفتی.
بابا:حالا چی نیاز داری؟
رها همان‌طور که روی برنجش خورشت قیمه می‌ریخت گفت:مانتو، شلوار، شال، کیف و کفش.
-یا سیدجعفر!خدا فردا به دادم برسه.
با جمله من همه خندیدیم و به شام خوردن ادامه دادیم. بعد از شام نوبت رها بود که ظرف‌ها رو بشورد؛ پس با خیال راحت به سمت پذیرایی رفتم و کنار مامان و بابا روی مبل نشستم و به صفحه تلوزیون خیره شدم.
خونه ما نه بزرگه نه کوچیک؛ یه پذیرایی بزرگ که یک قسمت مبل راحتی به رنگ سرمه‌ای و قسمتی دیگر مبل‌های شیک به رنگ کرم چیده شده که مخصوص مهمان است.جلوی مبل های راحتی هم تلوزین هستش. انتهای سالن هم آشپزخانه و در کنارش یک راهرو قرار دارد که در آن راهرو هم سه اتاق و سرویس حمام و دستشویی قرار داره.
بعد از ده دقیقه رها هم به جمع ما پیوست.
بابا:شهرزاد!تو هم با دخترا برو خرید.خیلی وقته چیزی نخریدی.
مامان: راستش فردا باید برم خونه خواهرم شکوفه. قراره بره جایی از من خواست برم از سپهر مراقبت کنم.
- چرا خاله سپهرو نمیاره اینجا؟
مامان: بهش گفتم ولی قبول نکرد گفت شما درس دارین حواستون پرت میشه. منم از اون جایی که شما ها رو خیلی خوب می‌شناسم دیگه چیزی نگفتم.
رها: بابا میشه تو کارتم پول بریزی؟
بابا: آره دخترم. یه مقدار بیشتر می‌ریزم که اگه رستا هم چیزی خواست بخره.
رها: ممنون بابایی.
- دستت درد نکنه بابا اما هنوز من پول تو کارتم دارم. نمی‌خواد زحمت بکشی.
یه نگاهی به رها کردم و ادامه دادم: این خانم جنبه نداره پول می‌بینه زیاد خرج می‌کنه.
رها با اخم های در هم رفته رو به من کرد: دستت درد نکنه،من کی همچین کاری کردم؟
مامان برای اینکه بحثو عوض کنه گفت: رها! مسئله‌های ریاضیتو حل کردی؟
رها محکم به پیشانیش زدو گفت: خوب شد گفتی مامان؛ یادم رفته بود.
و سریع به اتاقش رفت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

razieh

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
14
دست‌آوردها
3
پارت دوم:
بابا: بهتره ماهم کم‌کم بریم بخوابیم.
مامان حرفش را تایید کرد؛ بلند شدیم و به اتاقمان رفتیم.
نگاهی به ساعت انداختم هنوز ساعت ده بود. بابا به خاطر کار زیادش در شرکت، همیشه زود می‌خوابید. خوابم نمیومد برای همین تصمیم گرفتم کمی با نیوشا(بهترین دوستم) چت کنم. گوشیمو از رو میز برداشتم و خودمو روی تخت انداختم. وارد واتساپ شدم و به نیوشا که آنلاین بود پیام دادم.
- سلام! چطوری؟
بلافاصله جواب داد.
نیوشا: علیک. خوبم، تو چطوری؟
- منم خوبم. نخوابیدی که؟
نیوشا: چرا خوابیدم الآنم دارم تو خوابم بهت اس میدم.
- مسخره! شنونده باید عاقل باشه. منظورم اینه نمی‌خوای بخوابی؟
نیوشا: اولاً من صداتو نمی‌شنوم و دارم می‌خونم؛ دوماً، عزیزم ساعتو نگاه کردی؟ به نظرت در این ساعت خواب به چشم‌های من میاد؟
خندیدم.
- حالا خواننده باید عاقل باشه. بعدش هم این سوالی که تو پرسیدی از اون دسته سوال‌هایی که صدتا عاقلم نمی‌تونن جواب بدن.
نیوشا: منظورت چیه؟
- منظورم اینکه یه وقت مثل جغد شبی، تا صبح بیداری؛ یه وقت هم ساعت هشت نشده، گرفتی خوابیدی.
نیوشا: آهان! حالا امشب من جغد شبم، هر چه می‌خواهی با من سخن بگو.
اومدم جواب بدم که در اتاقم باز شد و رها کتاب به دست چراغ اتاقو روشن کرد که احساس کردم چشم‌هایم کور شدند. با استرس اومد سمتم و گفت: دستم به دامنت رستا! این مسئله رو برام حل کن. مغزم کار نمی‌کنه.
- اولاً شلوار پوشیدم؛ دوماً، روزو ازت گرفته بودن که حالا داری حل می‌کنی؟
رها: داشتم فیزیک می‌خوندم. اصلاً حواسم نبود؛ حالا حل کن دیگه. چشام داره از خواب کور میشه فردا هم امتحان فیزیک دارم باید بخوابم. لطفاً!
- بده ببینم.
کتابشو گرفتم و مسئله رو دو دقیقه‌ای با توضیح براش حل کردم. هرچند که می‌دونستم مغزش الآن کار نمی‌‌کنه. بعد از حل مسئله گونمو برای تشکر بوسید و رفت. منم برگشتم سمت گوشیم که دیدم نیوشا کلی پیام داده!
نیوشا: کجا رفتی؟ الـو؟ رستا؟ مردی؟ خوابیدی دیوونه؟ با توام؟ رستـــــا؟
- چه خبرته؟ اینجام.
نیوشا: پس چرا جواب نمیدی؟
- داشتم مسئله رهارو حل می‌کردم.
نیوشا: وای رستا نمی‌دونی امروز چیشد!
- چیشد؟
نیوشا: یه پسر بهم شماره داد.
بی‌حوصله گفتم: مبارکه. من چی‌کار کنم؟
نیوشا: یعنی خاک بر سر من با این دوستم، ذوق نکردی؟
- تو که می‌دونی من از این بحث‌ها خوشم نمیاد؛تازه به تو شماره داده، من باید ذوق کنم؟
نیوشا: آخه نمی‌دونی چه‌قدر خوش‌تیپ بود؛ با ماشین بنزی که اون داشت معلوم بود از اون پولداراست.
- حتماً توهم شمارشو گرفتی و بهش پیام دادی؟
نیوشا: بهم می‌خوره این کاره باشم؟
- اونکه نه، ترسیدم یه وقت آبروتو به باد داده باشی.
نیوشا: رستا!
- بله؟
نیوشا: درباره درخواست سیاوش به خانوادت چیزی گفتی؟
- مگه دیوانه‌ام؟ اصلاً در حد من نیست.چندبارم گفتم که من قصد ازدواج ندارم.
نیوشا: باشه بابا. حتماً امشب هم مثل خُلا رفتی کنار پنجره؟
- آره. اگه می‌فهمیدی چه‌قدر آرامش بخشه تو هم انجام میدادی.
نیوشا: حالا مواظب باش از همسایه‌هاتون کسی نبینتت که دلش پیشت گیر کنه.
- تو هم که حرف رهارو می‌زنی!
نیوشا: چون راسته عزیزم. من مطمئنم پدربزرگت از قصد این پیشنهادو بهت داده که از این طریق بفرستت خونه بخت.
- حرفی می‌زنی ها! پدربزرگم که کاره‌ای نیست.
نیوشا: در هر صورت مواظب باش؛ بالاخره پیره و با تجربه هستش.
- نگران من نباش.
نیوشا: وای رستا احساس می‌کنم به مژه‌هام وزنه بیست کیلویی وصل کردن؛ دارم می‌میرم.
- ببین بهت میگم این خوابت مشکل داره میگی نه! برو، برو بخواب؛ شبت بخیر.
نیوشا: شب توهم بخیر.
گوشیمو خاموش کردمو چشم‌هام را بستم و خودم رو دو دستی تقدیم خواب شیرین کردم.
صبح با احساس برخورد نوری به چشمانم از خواب بیدار شدم. دیشب یادم رفته بود پرده رو بکشم. به ساعت نگاه کردم که چشمام گرد شد؛ ساعت یازده و نیم بود. بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم. خونه در سکوت فرو رفته بود. وسایل صبحانه هنوز رو میز بود.پشت میز نشستم و صبحانه‌ام را خوردم؛ تازه یادم افتاد که مامان رفته خونه خاله. میز را جمع کردم و به اتاقم رفتم. هنوز احساس خستگی می‌کردم؛ برای همین ترجیح دادم برم حمام. لباس هایم را به تن کردم و مو هایم را با حوله خشک کردم. رو به روی آینه نشستم و موهایم را شانه کردم. به صورتم خیره شدم. صورتی که همه دختر های دانشگاه حسرتش را می‌خوردند. پوستی سفید، چشمانی خوشگل به رنگ سبز که همه را یاد جنگل می‌اندازد، بینی عروسکی و لب‌ گوشتی. بدون آرایش هم زیبا بودم. به مامان رفتم، او هم زیباست. رها به پدرم رفته؛ او هم زیبایی خاصی دارد. کرم مرطوب‌کننده‌ای زدم و به گوشیم نگاه کردم، خبری نبود. تصمیم گرفتم کمی زبان بخونم؛ چون فردا پرسش داشتیم. بلد بودم اما از قدیم می‌گویند احتیاط شرط عقل است.
نزدیک ساعت دو بود که رها خسته و عصبی به خانه آمد. چیزی جز سلام نگفتم و به آشپزخانه رفتم تا غذا را گرم کنم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Fatemeh_s

razieh

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
14
دست‌آوردها
3
پارت سوم:
با به یاد آوردن چهره رها سریع به سمت اتاقش رفتم و در زدم.
رها: بفرما.
در رو باز کردم و وارد شدم؛ دیدم با لباس مدرسه روی تخت خوابیده.
- دختر بلند شو لباس‌هات رو عوض کن؛ این‌جوری که مامان همش باید لباس اتو کنه.
رها: اصلاً حوصله ندارم رستا. لصفاً تنهام بذار.
نگران شدم! یعنی چه اتفاقی افتاده؟
- رها! چیشده؟
رها: هیچی.
- به خاطر هیچی عصبی هستی؟
نفسش را با ناراحتی بیرون داد و گفت: امروز سر جلسه امتحان، معلم بهم صفر داد؛ بعد انداختم بیرون.
- وا! همین‌جوری؟ چی‌کار کردی مگه؟
رها: من کاری نکردم. زیبا(دوست رها) داشت از من تقلب می‌کرد؛ چون چشم‌های معلمم چپ هستش، فکر کرد من دارم تقلب می‌کنم.
- مگه بهش توضیح ندادی؟
رها: چه توضیحی؟ بگم زیبا تقلب کرده که به اون صفر بده؟
- عه رها؟! تو صفر گرفتی تازه اونم بی‌دلیل اشکال نداره، اون وقت زیبا صفر بگیره که مقصر هم هست، اشکال داره؟
رها: آخه اون دوستمه.
- خاک تو سرت! درس به این مهمی رو فدای دوستیت کردی؟
رها: آخه... .
وسط حرفش پریدم: آخه نداره. فردا میری جریان رو تعریف می‌کنی و نمرتو پس می‌گیری. اگه فردا بدون نمره بیای خونه به مامان میگم بیاد مدرسه‌ات.
رها: وای رستا تو رو خدا به مامان چیزی نگو؛ دوستی چند ساله من و زیبا خراب میشه.
- باشه، اگه فکر می‌کنی با این کارت نمره‌ات برمی‌گرده من دیگه حرفی ندارم. بلند شو لباس هات رو عوض کن؛ ناهار حاضره.
از اتاق اومدم بیرون و به سمت آشپزخونه رفتم. رها خیلی فداکار هستش، اما بعضی موقع‌ها به ضررش تمام میشه و نمی‌خواد قبول کنه. خداکنه قبل از اینکه اتفاقی براش بیوفتد، متوجه اشتباه‌اش بشه.
پشت میز نشستم که رها هم آمد.
رها: از مامان خبر نداری؟
- نه.
رها: رستا!
- بله؟
رها: از دستم ناراحتی؟
- نه چرا باید ناراحت باشم. این نمره خودت هستش؛ ولی این رو بدون که چهار روز دیگه برای یکی، دو نمره باید دنبال معلمت بدویی. اون‌وقت می‌خوام ببینم زیبا هم کمکت می‌کنه یا نه؟
رها: باشه من مشکلی با دویدن ندارم. خودت که میدونی من ورزشکار هستم.
جمله آخرشو با خنده گفت. بقیه ناهار رو در سکوت خوردیم. بعد ناهار ظرف‌هارو شستم و به رها گفتم: بذار زنگ بزنم به مامان اگه نمیاد، ما بریم خرید. با توجه به چیزهایی که تو گفتی وقت کم نیاریم، خوبه.
گوشیم رو برداشتم و به مامان زنگ زدم.
مامان: جانم رستا!
- سلام مامان! خوبی؟
مامان: آره عزیزم چیزی شده؟
اومدم حرف بزنم که از پشت تلفن صدای خانمی را شنیدم که می‌گفت «آقای دکتر رستمی به بخش اورژانس». یعنی مامان بیمارستانه؟
- مامان!توی بیمارستان هستی؟
مامان که انگار دست و پاشو گم کرده بود گفت: چیزه...نه...رستا، مامان! من باید برم؛ کاری نداری؟
فهمیدم می‌خواد بپیچونه برای همین سریع گفتم: فقط می‌خواستم بگم من و رها داریم میریم خرید. نگران ما نباش.
مامان: باشه دخترم. مواظب باشید، خداحافظ.
- خداحافظ.
استرس بدی تمام بدنم رو فرا گرفت نکنه برای خاله یا سپهر یا حتی خود مامان اتفاقی افتاده باشه؟
رها: تو که هنوز آماده نشدی!
به رها نگاهی انداختم که دیدم آمادست. اما من هنوز در فکر مامان بودم.
رها: رستا! چیزی شده؟
نخواستم رها رو هم نگران کنم برای همین جواب دادم: نه. الآن حاضر میشم.
رفتم توی اتاقم و درو بستم. باید مطمئن بشم چه اتفاقی افتاده؟! به خاله زنگ زدم.
خاله: به رستا خانم! چیشده یاد خاله‌ات کردی؟
- سلام خاله‌جونم! من همیشه به یادت‌ام عزیزم. خوبی؟ سپهر خوبه؟
خاله: آره عزیزم ما خوبیم. شما چطورید؟ مامانت خوبه؟
با گفتن «مامانت خوبه؟» فهمیدم از مامانم خبری نداره و اصلاً اونجا نرفته. برای اینکه خاله نگران نشه گفتم: ما هم خوبیم.
خاله: خداروشکر. کاری داشتی عشقم که زنگ زدی؟
- نه، فقط خواستم حالتون رو بپرسم؛ بالاخره من که یه خاله بیشتر ندارم.
خاله: قربونت برم من! نمی‌خواد مزه بریزی خوشگل خاله.
- خدانکنه.
خاله: رستا اگه کاری نداری من برم، سپهر داره گریه می‌کنه.
- نه خاله، برو. خداحافظ.
خاله: خداحافظ.
تلفن رو قطع کردم. پس مامان بیمارستان چی‌کار می‌کنه؟
با تقه‌ای که به در خورد فهمیدم رها منتظره، سریع گفتم: دارم آماده میشم دیگه. چه‌قدر عجولی تو دختر!
رها: شش ساعته وایسادم!
همین‌جور که داشتم بین صدتا مانتو یکی‌اش رو انتخاب می‌کردم گفتم: مگه من گفتم وایسا، می‌نشستی.
رها: با مزه! منتظرتم، زود باش فقط.
بالاخره مانتو لیمویی با شلوار طوسی‌ام رو انتخاب کردم، یه شال طوسی هم سرم کردم. فرصت آرایش کردن نداشتم و فقط یه رژ صورتی زدم و با برداشتن کیف مشکیم از اتاق خارج شدم. رها روی مبل نشسته بود که با دیدن من سریع بلند شد و به سمت در رفت. کفش‌هایمان را پوشیدیم و از خانه خارج شدیم.
رها: بریم همون پاساژ همیشگی.
- باشه. تو همین‌جا منتظر باش تا برم ماشین رو از پارکینگ بیارم.
رها: باشه ولی دیر نکنی ها!
سریع رفتم داخل پارکینگ و سوار ماشین شدم. دوتا ماشین داریم یکی شاسی‌بلند، برای بابا؛ یکی هم دویست‌شش، برای من و مامان.
تو راه همش به مامان فکر می‌کردم و کلی سوال در ذهن داشتم که جواب همه آنها نمی‌دانم بود.
رها: چیه تو فکر هستی؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Fatemeh_s

razieh

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
14
دست‌آوردها
3
پارت چهارم:
- رها! تو که بیشتر با مامان هستی، چیزی ندیدی؟
رها: چی مثلاً؟
- مثلاً احساس دردی داشته باشه یا مریض شده باشه؟
رها با ترس پرسید: برای مامان اتفاقی افتاده؟
- نه...یعنی نمی‌دونم!
رها: یعنی چی؟ این سوال‌ها رو ازمن می‌پرسی بعد میگی، نمی‌دونم!
- راستش امروز مامان اصلاً خونه خاله نرفته. وقتی بهش زنگ زدم تا خبر بدم ما داریم میریم خرید، صداهای اطرافش نشون میداد توی بیمارستان هستش. وقتی هم ازش پرسیدم، جواب سر بالا داد و زود تلفن رو قطع کرد.
رها: والا...بعضی وقت‌ها صورتش از درد جمع میشه اما وقتی میبینه من دارم بهش نگاه می‌کنم، دست از کارش می‌کشه، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.
- چرا الآن داری بهم میگی؟
رها: خب من فکرش هم نمی‌کردم مامان مشکلی داشته باشه!
- پس حتماً رفته دکتر قلب.
رها: خب ازش می‌پرسیم.
- آخه عقل‌کُل مامان اگه می‌خواست بگه، تا حالا می‌گفت. ازش هم بپرسیم، فکر نمی‌کنی دوباره بپیچونه؟ تو چه‌جوری یازده تا کلاس درس خوندی؟
رها: یه پیشنهاد دادم دیگه. چرا سواد من رو زیر سوال می‌بری؟
دیگه سکوت کردیم؛ باز هم به مامان فکر کردم. بالاخره به پاساژ رسیدیم؛ ماشین رو داخل پارکینگ پارک کردم و با هم وارد پاساژ شدیم.
رها: می‌دونی که من باید برای خرید کلی فکر کنم پس لطفاً هی بهم نگو زودباش، زودباش؛ چون حواسم پرت میشه.
- بهتره امروز تایم خریدتو کوتاه‌تر کنی؛ چون زود باید بریم خونه بفهمیم مامان چشه؟
رها: سعی‌ام رو می‌کنم.
رها در حال انتخاب و خرید بود. خیلی حساب شده خرید می‌کرد، مثل بابام، اون هم کارش خیلی حساب شدست. بعد از گذشت دو ساعت خسته شدم و به رها گفتم: وای رها! تو رو خدا عجله کن، پاهام خشک شد.
رها: باشه یه شال دیگه مونده.
نگاهش رو یه شال که پشت ویترین بود ثابت موند و گفت: اینم از شال.
بعد از خرید شال رها گفت: حالا که تا اینجا اومدیم، بریم کافه، چیزی بخوریم.
چون گشنم بود حرفش رو تایید کردم. به سمت کافه رفتیم؛ رها پشت میز نشست.
- چی می‌خوری؟
رها: میلک‌شیک شکلات.
دوتا میلک‌شیک شکلات سفارش دادم، چون از قبل حاضر بود، گرفتم و به سمت میزمون رفتم که نمی‌دونم چیشد که کسی به من برخورد کرد و میلک‌شیک‌ها روی مانتوام ریخت.
- وای! مانتوام!
سرم رو بلند کردم که ببینم کار کی بود، اما کسی اطرافم نبود. به رها نگاه کردم؛ همین‌طور که میومد سمتم با خنده گفت: چه خوشگل شدی امشب!
عصبی گفتم: ندیدی کی این بلارو سرم درآورد.
همان‌جور که می‌خندید به پشتم اشاره کردو گفت: اون پسره!
لیوان های میلک‌شیکو که دیگه چیزی نداشت به رها دادم و با عصبانیت به سمت پسره رفتم. سرعتش زیاد بود و از گام‌های محکمی که برمی‌داشت، معلوم بود عصبی هستش.
با صدای بلند گفت: آقا!
توجهی نکرد. به سمتش دویدم و رو به رویش ایستادم که بالاخره ایستاد. با دیدن چهرش قلبم اومد تو دهنم. چهره‌ای شیک و جذاب! موهایی مشکی که به سمت بالا حالت داده بود، چشمانی به سیاهی شب که زیر ابروهای پر پشتش جذابیت خاصی داشت و کت و شلواری مشکی و اتوکشیده به تن کرده بود. بعد از چند ثانیه به خودم اومدم و با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشتم گفتم: حواستون کجاست؟ ببینید چه بلایی سرم آوردین؟
به مانتوم اشاره کردم. با جوابی که بهم داد، دود از گوشام بیرون زد.
پسر: من حواسم کجاست؟ شما گویا عینکتو با خودتون نیاوردید که منو به این بزرگی ندیدید!
و به هیکل چهارشانه‌ خودش اشاره کرد.
- یعنی الآن من مقصر هستم؟
پسر: تو کور بودی منو ندیدی؛ به من چه؟ حالا از سر راهم برید کنار، عجله دارم.
هنگ کردم!
- این چه طرز صحبت کردنه،آقای به اصطلاح محترم.
و با خشم به چشمان جسورش خیره شدم.
پسر با حرکت دست برو بابایی گفت و با عجله حرکت کرد. وقتی رد می‌شد بوی عطرش به مشامم رسید که برای ثانیه‌ای این اتفاقات را فراموش کردم.
رها: چیشد؟ چرا وا رفتی؟
- پسره پرو! به من میگه کور!
رها زد زیر خنده.
- زهرمار! توهم فقط بخند.
رها: از یه نظر راست گفته‌ها!
- رها اعصابم خورد هستش، تو دیگه خوردترش نکن.
می‌خواستم برم که رها دستمو گرفت و گفت: با این سر و وضع می‌خوای بری؟ بیا برو یه مانتو بخر؛ این‌جوری تا برسیم خونه حالت بهم می‌خوره.
راست می‌گفت. باهم رفتیم و یه مانتو کتی سفید خریدم و تنم کردم. توی آینه وقتی به خودم نگاه کردم از لباسم خوشم اومد، واقعاً بهم میومد.
با رضایت به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم.
رها: حالا این پسره چی ‌می‌گفت؟
- چرت و پرت. اصلاً تو باغ نبود. میگم بهم برخورد کردی باعث شد مانتوم کثیف بشه، میگه چون عینکتو نزدی منو ندیدی؟!
رها: ولی خوش‌تیپ بودها!
نگاهی بهش کردم و پرسیدم: تو از کجا دیدیش؟
خندید و گفت: در صحنه برخوردتون به هم. مثل تو فیلم‌ها شده بود. توی فیلم‌ها نشنون میده دختره تو دستش کتاب داره و میریزه زمین که با کمک پسره جمع میکنن، ولی اینجا میلک‌شیک ریخت روی تو. البته اونم حق داشت، نمی‌تونست برات مانتو بخره! می‌تونست؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Fatemeh_s

razieh

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
14
دست‌آوردها
3
پارت پنجم:
- من همچین منظوری نداشتم، یه معذرت‌خواهی باید می‌کرد ولی جوری رفتار کرد که فکر کنم من یه عذرخواهی بهش بدهکار شدم.
رها: حالا حرص نخور؛ صورت خوشگلت چروک میشه.
تا خونه هردو سکوت کردیم. وقتی وارد خونه شدیم مامان روی مبل نشسته بود و داشت فیلم میدید. با دیدن ما خوشحال شد و به سمتمون اومد.
من و رها: سلام مامان!
مامان: سلام به دخترای گلم.
- خوبی؟
مامان: شکر. رها خرید کردی؟
رها خوشحال گفت: بله مامان، عالی بود.
مامان یه نگاهی به من انداخت و گفت: چه مانتو خوشگلی خریدی دخترم. خیلی خوشگل‌تر شدی.
بغلش کردمو گفتم: مرسی مامانی!
رها رفت اتاقش. مامان هم خواست بره آشپزخونه که صداش زدم.
- مامان! میشه یه لحظه بیای اتاقم؟
مامان سرشو تکون داد و به اتاقم رفتیم. روی تخت نشست منم روی صندلی‌ام نشستم.
- مامان! من می‌دونم امروز کجا بودی، پس خواهش می‌کنم بهم بگو چیشده؟
ناگهان چهره مامان پر از غم شد. بغض گلم رو گرفت؛ پس حتماً مامان مشکلی داره!
مامان: راستش رفته بودم دکتر.
- دکتر برای چی؟ مامان تو رو خدا راستش رو بگو. می‌دونی که تا من نفهمم موضوع چیه، ولکن نیستم؛ پس لطفاً بگین!
مامان: باشه ولی باید قول بدی بین من و تو بمونه و به رها چیزی نگی؛ باشه؟
- باشه، قول میدم.
مامان نفس عمیقی کشید و گفت: چند وقتی بود که خون دماغ می‌شدم و احساس خستگی می‌کردم، اولش توجه نکردم ولی بعدش بیشتر شد؛ حتی توی این یکی، دو هفته علائم دیگه‌ای اضافه شد. امروز رفته بودم دکتر و... .
- چی گفت؟
مامان: گفت...سرطان دارم؛ سرطان خون. البته برای کم کردن این علائم دارو داد ولی گفت کاری از دست هیچ کس بر نمیاد و باید به خدا توکل کنم.
اشک از چشم‌هام جاری شد. تمام مدتی که مامان حرف میزد نگاهش به پایین بود و من نگاهم به صورت او. حرف‌های مامان برام قابل هضم نبود. بیماری که درمان ندارد! یعنی مامان دیگه خوب نمیشه؟!
دستی روی سرم کشیده شد. نفهمیدم مامان کی به سمتم اومده بود.
مامان: رستا خواهش می‌کنم آروم باش. من که هنوز اینجا هستم، برای چی گریه می‌کنی؟ قربونت برم عمر دست خداست.
گریه‌ام شدت گرفت.
- مامان تو رو خدا از این حرف ها نزن، من تحمل ندارم.
مامان اشک‌هایم را پاک کرد خواست حرفی بزند که در باز شد و رها با صورتی ناراحت و چشمانی گریون وارد اتاق شد. معلوم شد اون هم فهمیده؛ مامان ترسید.
مامان: رها چرا گریه می‌کنی؟
رها: مامان تو مریض هستی؟ بیماری‌ات چیه؟
با شدت گریه کرد. چه‌قدر سخته وقتی بفهمی مادر یا پدرت بیماره. اون هم بیماری که قابل درمان نیست. مامان رها رو در آغوش گرفته بود.
- مامان!
مامان: جانم دخترم؟
در چشمای مامان هم اشک دیده می‌شد.
- فردا باز هم می‌ریم دکتر. شاید یه چیز دیگه گفت.
مامان: نمی‌خواد عزیزم! دکتر، دکتره دیگه.
- مامان لطفاً!
مامان وقتی صورت پر از خواهش و التماسم رو دید، دیگه چیزی نگفت.
هممون روی مبل نشسته بودیم. من که به ظاهر تلوزیون نگاه می‌کردم و در باطن به بیماری مامان فکر می‌کردم، اینکه ممکنه تا چه حد خطرناک باشه؟ مطمئن بودم رها و حتی خود مامان هم به همین فکر می‌کردند.
صدای چرخش کلید اومد و بابا با لبخندی دلنشین، وارد خونه شد.
هممون به احترام بلند شدیم و سلام کردیم.
بابا: سلام به خانواده گلم.
از شنیدن خانواده آهی کشیدم.
طبق گفته مامان سعی کردیم ظاهرمون رو حفظ کنیم تا بابا چیزی نفهمه، اما بابای من زرنگ‌تر از این حرف‌ها بود.
مامان: بهتره بریم میز شام رو آماده کنیم.
به سمت آشپزخونه رفتیم و میز را چیدیم. شام ماکارانی داشتیم؛ غذای مورد علاقه من و رها ولی هیچ کدام اشتها نداشتیم. در سکوتی که همه رو اذیت می‌کرد، شام خوردیم. بعد شام کمی نشستیم و زودتر از شب‌های قبل برای خواب به اتاق‌هایمان رفتیم. از نگاه‌های بابا فهمیدم که متوجه رفتار ما شد. تا خواستم چراغ اتاقم رو خاموش کنم، در باز شد و بابا اومد داخل.
- جانم بابا! کاری داشتی؟
بابا: رستا! اتفاقی افتاده؟
- نه، چه‌طور مگه؟
بابا: آخه هم تو هم شهرزاد هم رها ناراحت هستین!
ترسیده بودم.
- نه بابا جان خیالت راحت؛ چیزی نشده.
سری تکان داد و با گفتن شب بخیر از اتاق خارج شد. چراغم رو خاموش کردم اما خوابم نمی‌برد. رفتم سمت پنجره و باز هم خیره آسمان شدم. هوا هنوز خوب بود و جوری نبود که سردم بشه. آسمان ابری بود و انگار دوست داشت گریه کند؛ درست مثل چشمان من.
تا صبح پلک روهم نذاشتم. ساعت هشت صبح بود؛ وقتی که برای دکتر مامان گرفته بودم ساعت ده بود پس مامان رو بیدار کردم و باهم صبحانه خوردیم.
- مامان بهتره حاضر شیم.
سری تکان داد و رفت تا حاضر شود. من هم قبل از حاضر شدن به نیوشا پیام دادم: امروز دانشگاه نمیام، منتظرم نباش.
مطب خلوت بود. منشی اسم مامان رو گفت و رفتیم داخل. مامان برای دکتر قبلی‌اش آزمایش گرفته بود؛ برای‌همین، امروز دکتر می‌توانست جواب قطعی و کاملی بده.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

razieh

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
14
دست‌آوردها
3
پارت ششم:
دکتر همان‌طور که به آزمایشات نگاه می‌کرد؛ از مامان هم سوال می‌پرسید. بالاخره وقتی تمام کارش را انجام داد گفت: با توجه به چیزی که می‌بینم، متاسفانه شما سرطان خون دارید. تنها کاری هم که از دست ما برمیاد؛ تجویز چند تا داروست که برای درمان قطعی موثر نیست و فقط به فرد کمک می‌کنه تا کم‌تر احساس ناراحتی کنه.
چهره من و مامان ناامیدی به خود گرفت.
- آقای دکتر یعنی هیچ راهی وجود نداره؟
دکتر کمی مکث کرد و گفت: خدمتتون عرض کردم. باید از استرس و هیجان دور باشید.
از دکتر تشکر کردیم و بلند شدیم که دکتر به من اشاره کرد و گفت: شما چند لحظه تشریف داشته باشید.
مامان: اگه چیزی هست به من هم بگید!
دکتر: یه سری نکات هست که باید دخترتون بدونن.
مامان سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت.
دکتر: بیماری مادرتون قابل درمان نیست و تا آخر عمر باید با این بیماری زندگی کنند؛ هر چند... .
سکوت کرد.
- خواهش می‌کنم بگین!
دکتر: متاسفانه زندگی مادرتون در معرض خطره مرگ قرار گرفته و باید بگم امیدی به زندگی طولانی و بدون درد وجود نداره. البته در هر صورت باید به خدا توکل کرد؛ شاید معجزه‌ای بشه.
با گفته‌های دکتر احساس کردم یک خنجر وارد قلبم شد. حرف‌های دکتر به سرعت در گوشم پخش می‌شد؛ احساس کردم نمی‌تونم نفس بکشم. با سیلی‌ای که به گوشم خورد، به خودم اومدم!
دکتر: خانم! حالتون خوبه؟
- چـ...چه‌طور حالم خوب باشه؟
دکتر: این رفتار شما اصلاً درست نیست. من برای زنده ماندن مادرتون زمان دقیق تعیین نکردم که انقدر وحشت کردین. فقط میگم باید خیلی مواظب باشید. هرچی گفتن، انجام بدین و نذارین کوچک‌ترین مسئله‌ای باعث ناراحتیشون بشه؛ چون خطر مرگ را به همراه داره.
- تمام تلاشم رو می‌کنم. دستتون درد نکنه.
با کوهی از غم اتاق رو ترک کردم.
مامان روی صندلی نشسته بود؛ با دیدنم بلند شد و به سمتم اومد.
مامان: دخترم چرا رنگت پریده؟
اصلاً حواسم به ظاهرم نبود. سعی کردم خودم رو آروم کنم.
- من که خوبم.
مامان: ولی صورت سفیدت یه چیز دیگه میگه.
- خب این رنگ پوستمه دیگه؛ تقصیر من که نیست.
مامان: دکتر چی‌ گفت؟
- یه سری نکته ریز.
مامان: باشه. بهتره بریم خونه؛ الآن دخترم میرسه و گشنه می‌مونه.
- فکر کنم رها رو بیشتر از من دوست داشته باشی‌ها.
مامان: تو دوباره حس حسادتت گل کرد؟ مگه نگفتم من هردوتون رو به یه اندازه دوست دارم؟!
خندیدم و ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه گاز دادم.
وقتی رسیدیم خونه به قدری حالم بد بود که اصلاً حوصله خونه رو نداشتم. بهترین راه پیاده‌روی بود. مامان داشت از پله‌ها بالا می‌رفت که گفتم: مامان من بایدپیش نیوشا که بپرسم امروز دانشگاه چی‌کار کردن.
مامان: ای وای! دختر تو امروز دانشگاه داشتی؟
- فدای سرت قربونت برم.
مامان: میگم بهت نمی‌خواد بریم ها، ولی کو گوش شنوا؟
- گفتم که فدای سرت. الان هم میرم پیش نیوشا ازش می‌پرسم. درسم که بد نیست که بخوام نگران باشم؛ شما هم غصه نخور. کاری نداری؟
مامان: نه...برو خدا به همرات.
از آپارتمان بیرون زدم. بغض بدی داشتم. توی سرم آشوب بدی به پا بود. خدایا چرا مامان باید همچین بیماری داشته باشه؟ ما تو خانوادمون اصلاً همچین چیزی نداشتیم. یعنی این خوشی‌ها قراره روزی تمام بشه؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

razieh

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
14
دست‌آوردها
3
پارت هفتم:
نفس من به نفس مامان بسته است. خدایا کمکم کن، کمکم کن تا بتونم در برابر این اتفاق کم نیارم؛ من بدون مامان، یه روز هم زنده نمی‌مونم.
خانم: دخترم! مواظب باش. دخترم؟ خانم؟
با صداهای یک خانم به خودم اومدم. وقتی به اطرافم نگاه کردم، دیدم وسط خیابون ایستاده‌ام! هیچ عکس‌العملی نشون ندادم؛ انگار دست و پام قفل شده بودن و توان هر کاری رو ازم گرفته بودن.
با صدای بوق ماشینی، دوباره به اطرافم توجه کردم. ماشین با سرعت زیاد به سمت من میومد و بوق می‌زد. توی پیاده‌رو همه جمع شده بودند؛ ولی باز تکونی نخوردم، فقط تماشا می‌کردم و گوش می‌دادم. فاصله ماشین تا من خیلی کم شده بود؛ فقط چشمانم را بستم و صدای بدی در گوشم پیچید.
آرام چشمانم را باز کردم؛ هنوز سر جام ایستاده بودم. سریع به ماشینی که جلوی پام با فاصله‌ای خیلی کم متوقف شده بود نگاه کردم.
راننده با عصبانیت پیاده شد و گفت: خانم حواست کجاست؟ آخه وسط خیابون جای پیاده‌رویه؟ نکنه می‌خواستی خودکشی کنی؟
چهره اش برام آشنا بود! به مغزم فشار آوردم تا شاید یادم بیاد. این...این همون پسرست که تو پاساژ مانتوام رو کثیف کرده بود.
با عصبانیت زدم روی ماشینش و گفتم: تو خودت حواست کجاست؟
از برخورد من چند ثانیه‌ای تعجب کرد اما دوباره با عصبانیت گفت: مثل اینکه بدهکار شدم؟ خیلی ببخشید که مزاحم قدم زدنتون توی خیابون شدم.
جمله آخرشو با تمسخر گفت.
- منو مسخره می‌کنی؟
راننده: آره، می‌خوای چی‌کار کنی؟
- خیلی پرو هستی!
راننده: اینو خودم هم می‌دونستم.
با صدای بوق یک ماشین هردو دست از کل‌کل کردن، برداشتیم. رفتم تو پیاده‌رو که پیرزنی گفت:دخترم! حالت خوبه؟ چرا می‌خواستی خودکشی کنی؟
تعجب کردم! من و خودکشی؟
- من که نمی‌خواستم خودکشی کنم.
پیرزن: پس چرا وقتی ماشین با سرعت به طرفت میومد تکونی نخوردی؟
- حواسم نبود، یعنی فکرم درگیر بود.
پیرزن: مراقب باش عزیزم. اگه راننده به موقع ترمز نمی‌کرد، خدایی نکرده خانوادت رو تو دردسر می‌انداختی.
- چشم،حواسم رو جمع می‌کنم.
برگشتم سمت خیابون که دیدم پسره پشت ماشینش نشسته و داره با تلفن حرف می‌زنه؛ اومدم برم که گفت: خانم؟
- بله؟
پسر: یه پیشنهاد دارم براتون؛ اگر دوباره به سرتون زد که خودکشی کنید، از راهی استفاده کنید که کسی رو درگیر کار احمقانتون نکنه. مثل چند دقیقه پیش، نزدیک بود با این کارتون من رو تو دردسر بندازین.
تحمل بحث کردن باهاش رو نداشت برای همین دیوانه‌ای نثارش کردم و به راهم ادامه دادم.
بعد ده دقیقه به خونه نیوشا رسیدم؛ زنگ زدم.
نیوشا:کیه؟
- منم، رستا.
درو باز کرد؛ سوار آسانسور شدم و دکمه طبقه سه رو فشردم. از آسانسور که پیاده شدم چهره شاد نیوشا رو دیدم.
- سلام.
نیوشا: سلام عزیزم! خوش اومدی.
وارد شدم و روی مبلی نشستم.
نیوشا:چای یا قهوه؟
- قهوه.
نیوشا همین‌طور که به سمت آشپزخونه می‌رفت گفت:چرا امروز دانشگاه نیومدی؟
- با مامان رفته بودیم دکتر.
نیوشا:دکتر برای چی؟
- حالا بیا بشین تعریف می‌کنم.
نیوشا:باشه.
بعد دو دقیقه با قهوه اومد؛ روی مبل رو به رو ام نشست و قهوه هارو روی میز گذاشت.
نیوشا:خب...تعریف کن.
آهی کشیدم و گفتم:مامانم مریضه. سرطان خون داره و قابل درمان نیست.
اشک از چشمام جاری شد.
نیوشا کنارم نشست و من رو در آغوش گرفت.
ادامه دادم: نمی‌دونم چی‌کار کنم؟! دکتر گفت که نباید استرس و هیجان زیاد بهش وارد شه؛ خیلی خطرناک هستش.
نیوشا: الآن حال مادرت چه‌طوره؟
- فعلاً که خوبه، اما مامانم رو که میشناسی، تحملش خیلی بالاست. می‌ترسم اگه مشکلی هم داشته باشه از ما پنهون کنه.
نیوشا: خودش خبر داره که بیماریش خطرناکه؟
- نه...یعنی نمی‌دونم. آخه دیروز خودش تنهایی رفته بود دکتر؛ شاید اون بهش گفته باشه.
نیوشا: خیلی متاسفم. اگه کاری از دستم بر میاد، حتماً بهم بگو.
- فعلاً که دکترها هم نمی‌تونن کاری کنند، چه برسه به ما. فقط باید دعا کنیم.
نیوشا: قیافه‌ات نشون میده خودت هم حالت خوب نیست!
- چطور می‌تونم خوب باشم. هنوز بابام هم خبر نداره، رها هم فقط میدونه مامان مریضه و از وضع بیماریش بی‌خبره؛ خودم هم نمی‌دونم باید چی‌کار کنم؛ از بس تو فکر این مسئله بودم نزدیک بود چند دقیقه پیش برم زیر ماشین.
نیوشا با هیجان گفت: خدا مرگم بده! چیزیت که نشده؟
- نه...از نظر جسمی سالم هستم ولی وضع روحی خوبی ندارم.
نیوشا: دختر آروم باش. اول باید خودت رو کنترل کنی تا بتونی از مامانت مراقبت کنی. با این چهره بخوای جلو مادرت باشی که... .
سکوت کرد؛ اما من فهمیدم می‌خواست چی بگه.
نیوشا: قهوه‌ات رو بخور.
اشک هام رو پاک کردم. قهوه ام رو خوردم. تلخی‌اش در برابر تلخی الان زندگی‌ام ناچیز بود.
-دانشگاه چه خبر بود؟
نیوشا: هیچی، مثل همیشه.
- درس جدید هم دادن؟
نیوشا: فقط زبان، اون هم گرامر.
- چه جوری من درس بخونم؟
نیوشا: مثل همیشه. می‌دونم وضعیت مادرت ذهنت رو خیلی درگیر کرده ولی تا کی؟ اگه مامانت بفهمه که حالش بد میشه. مگه نگفتی استرس برای مادرت خوب نیست؟
سری تکون دادم.
نیوشا: راستی وضعیت مامانت رو به رها نمیگی؟
- نه، نمی‌خوام نگرانش کنم.
نیوشا: ولی اون هم دخترش هست، باید خبر داشته باشه. اگه بعداً بفهمه ازش پنهون کردی، ناراحت میشه.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:
بالا پایین