• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

از خواندن داستان لذت می برید؟

  • بله،عالیه

    رای: 2 40.0%
  • نه زیاد

    رای: 1 20.0%
  • خیلی جالبه

    رای: 2 40.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
  • نظرسنجی بسته .

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
پارت سی ام:

پیت با حرف های بولین به فکر فرو رفت او باید عشق را در تک تک سلول های بدنش بر زبانش،نگاهش و تمام لحظات زندگی اش جاری می کرد تا دنیا نیز همین عشق را به او هدیه دهد.

"دو ماه بعد"

او صبح ها وظایفش در خانه را که شامل جارو زدن،ظرف شستن،لباس شستن و گرد گیری میشد را انجام می داد گاهی رُزالی هم به او کمک می کرد تا پیت زودتر به کاری که اریک برایش جور کرده بود برسد،کارگری را از اریک یاد گرفته بود و چون شهر در حال گسترش بود می توانست هر جا بخواهد کار پیدا کند بعد از آن هم به خانه می آمد و رزالی به او خواندن و نوشتن یاد میداد.

وقتی پیت دیر از سر کار بر می گشت رزالی نگرانش میشد و بیدار می ماند تا او بیاید و از پشت پنجره نگاهش می کرد تا به کلبه اش برود بعد می خوابید نمی دانست شام خورده است یا نه گرسنه است یا نه؟!...اما حیف که نمی توانست از او بپرسد حتی نمی توانست آشکارا نگرانش باشد...

احساسات رزالی هم درگیر پیت شده بود دوستش داشت اما می ترسید زیرا رازی داشت که این عشق می توانست پرده از آن بردارد

روز کریسمس آقای بولین کل خانه را چراغانی کرد و دوستان و آشنایان و حتی خانواده ی نگهبان و دختر خاله اش و اریک و همسرش و تمام زن و شوهر ها و معشوقه هایی را که می شناخت به یک مهمانی بزرگ دعوت کرد.

پس از اینکه افراد سال نو را به هم دیگر تبریک گفتند برای رقص به حیاط رفتند فضای خالی بزرگی که بین درختان بود و قسمتی از آن را میز و صندلی چیده بودند،زمین چمنی ای که برای رقص بود و پیانویی که گوشه ای دیگر از آن قرار داشت و یک مرد برای نواختنش روی صندلی نشسته بود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
Part
:thirty

Pete began to think with Boolean's words that he had to pour love into every cell of his body on his tongue, his gaze and all the moments of his life so that the world would give him the same love.

"two months later"
In the mornings he would do his homework, which included sweeping, washing dishes, washing clothes and dusting. Sometimes Rozali would help him By the time Pete got to the job that Eric had arranged for him, he had learned a worker from Eric, and because the city was expanding He could find work wherever he wanted, and then he would come home and Razali would teach him to read and write.

When Pete returned home late from work, Rosalie was worried and stayed up until he came and looked out the window Until he went to his hut, then you slept, he did not know if he had eaten dinner or not, hungry or not?! ... But it is a pity that he could not ask him, he could not even be openly worried ...

Rosalie was also involved with Pete. She loved him but she was afraid because she had a secret that this love could reveal.

On Christmas Day, Mr. Bolin lit up the whole house and invited friends, acquaintances, and even the guard's family, his cousin, Eric, his wife, and all the couples and mistresses he knew to a big party.

After the people congratulated each other on the New Year, they went to the yard to dance, a large empty space between the trees, and part of it was arranged with tables and chairs, There was a dance floor and a piano in the other corner and a man sitting on a chair playing it.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
پارت آخر:

آقای بولین و دوستان هم سن و سال خودش دور یک میز کنار هم نشستند و در حالی که میوه و شیرینی می خوردند با هم حرف می زدند و می خندیدند و به رقص معشوقه ها نگاه می کردند.

در این بین هر فرد با معشوق خود می رقصید اما پیت تردید داشت که به رزالی پیشنهاد رقص بدهد یا نه با این حال دل را به دریا زد و تا کمر جلویش خم شد و گفت:

- بانو رزالی عزیز به من افتخار می دهید در این رقص همراهی تان کنم؟

رزالی با اینکه دلش می خواست اما گفت:

- ببخشید نمی توانم برقصم فقط می خواهم تماشا کنم

پیت دستش را عقب کشید و با ناراحتی به او خیره شد که اینبار رزالی هم طاقت نیاورد و اشک هایش آرام از چشمانش سرازیر شدند و از جمعیت دور شد و به نقطه ای خلوت پناه برد،پیت هم به دنبالش رفت او هم گریه کرد و با همان صدای لرزان گفت:

- رزالی من یعنی من،خیلی وقت است که به تو فکر می کنم و دوستت دارم اما من من...

دیگر نمی توانست ادامه ی حرفش را بزند نمی دانست رازش را فاش کند یا نه... اما مبهوت و خوشحال از حرف پیت بود و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد پرسید:

- من هم دوستت دارم...ولی ادامه ی حرفت را نگفتی! اما تو چی؟

پیت اینبار ترس را کنار گذاشت و گفت:

- شاید باورت نشود اما من یک آدم فضایی ام و با اینکه عاشق تو ام ولی یک آدم فضایی هیچ وقت نمی تواند با یک انسان ازدواج کند من نمی توانم تا ابد یک انسان بمانم

پیت حرفش را زد و سپس دست رزالی را گرفت به سمت کلبه برد تا مطمئن شود هیچکس آن طرف ها نمی آید رزالی که متعجب از کار او بود هیچ حرفی نمی زد و به دنبال او کشیده می شد...پیت بدون هیچ حرفی او را روی یکی از پله ها نشاند و خودش رو به رویش ایستاد،وِرد را خواند و به شکل واقعی خود تبدیل شد و گفت:

- ببین من یک آدم فضایی سبز رنگ و یک چشم هستم
رزالی هم از جایش بلند شد و در حالی که از خوشحالی می خندید و پیت معنای خنده اش را نمی دانست گفت :

- خب من هم یک آدم فضایی ام ببین

پیت با تعجب به او نگاه می کرد رزالی هم با خواندن آن ورد به شکل اولیه ی خود تبدیل شد یک آدم فضایی صورتی رنگ یک چشم با موهای برهنه صورتی و چشم آبی و اندامی ظریف و دخترانه و لب های قرمزی که شکل لبخند گرفته بودند و دندان های سفید و منظمش را نمایان می کرد...

این زیبایی، در چشم پیت حتی بیشتر از آن رزالی چشم و ابرو مشکی بود...

سرانجام پیت و رزالی یک ماه بعد از کریسمس با همدیگر ازدواج کردند و خدا را به خاطر این وصلت زیبا،سپاس گفتند.

آنها به هم قول دادند وقتی اولین بچه ی شان به دنیا آمد به سیاره ی خود بازگردند زیرا وقتی اولین بچه ی دو آدم فضایی به دنیا بیاید پدر و مادرِ نوزاد صاحب دو بال زیبا می شوند که می توانند بچه را در آغوش بگیرند و پرواز کنند و به سیاره شان بازگردند،هر چند با زندگی میان انسان ها به مرور سازگار می شدند اما آنها باید در میان مردم خود زندگی می کردند همانطور که یک انسان نخواهد توانست با آدم های فضایی زندگی کند.

او یعنی پیت مردی که زندگی میان حیوانات و انسان ها را تجربه کرده بود زندگی بر روی سیاره ی خاکی "از نگاهش" بسیار زیبا و جالب بود و آدم ها را موجودات دوست داشتنی ای می دید که می توانستند با عشق ورزیدن به خود و کل جهان هستی نه تنها یک شخص خاص،عشق را از جهان هدیه بگیرند.

"پایان"

سخن نویسنده: به اندازه ی تک تک گل برگ های گل های شقایقِ جهان، براتون آرزوی موفقیت،عشق پایدار ،سلامتی و یه زندگی شاد رو دارم... ممنون از نگاه گرمتون که تا اینجا همراهی کردید امیدوارم خوشتون اومده باشه و برای داستان ها و رمان های بعدی هم همراهی کنید ^_^
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
Last part:

Mr. Boleyn and friends his own age sat around a table, talking and laughing as they ate fruit and sweets, and watching their mistresses dance.

In the meantime, each person was dancing with his lover, but Pete was hesitant to offer Razali a dance or not. However, he threw his heart into the sea and bent down to his waist and said:

- Dear Lady Rozali, are you proud to accompany me in this dance?

Rozali, although he wanted to, said:

- I'm sorry, I can't dance, I just want to watch

Pete pulled his hand back and stared at him sadly, but this time Razali could not stand it and his tears slowly flowed from his eyes and he walked away from the crowd And he took refuge in a secluded place, Pete followed him and he cried and said in the same trembling voice:

- Rosalie, I mean me, I have been thinking about you and loving you for a long time, but I, I ...

He could not continue talking, he did not know whether to reveal his secret or not ... but he was shocked and happy with Pete's words and asked while wiping his tears:

- I love you too ... but you did not say the rest! But what about you?

This time, Pete put aside his fears and said:

- You may not believe it, but I am a spaceman, and although I love you, but a spaceman can never marry a human, I can not be a human forever.

Pete spoke and then took Rosalie's hand and led her to the hut to make sure no one was coming. Rosalie, who was surprised by his work, said nothing And he was dragged after him ... Pete put him on one of the stairs without a word and stood in front of him, read the word and became his real form and said:

- Look, I am a green space person with one eye

Rosalie got up and said while laughing happily and Pete did not know the meaning of his laughter:

- Well, look at me, a space man

Pete looked at him in surprise Rosalie also became the original by reading that word A pink space man with one eye with bare pink hair and blue eyes and a slender, girlish body and red lips that took the shape of a smile and showed his white and regular teeth ...

This beauty, in Pete's eyes, was even more than that black eyebrow and eyebrow ...

Pete and Rosalie finally got married a month after Christmas and thanked God for this beautiful union.

They promised each other that they would return to their planet when their first child was born Because when the first child of two space people is born, the baby's parents have two beautiful wings That they can hold the baby and fly and return to their planet, Although they gradually adapted to life among humans, they had to live among their own people just as a human would not be able to live with space humans.

He is Pete, the man who experienced life between animals and humans. Life on the planet Earth was "beautiful" from his point of view And he saw people as lovable beings who could receive love from the world by loving themselves and the whole universe, not just one particular person.

"The end"

Author: As much as each flower of the anemone flowers of the world, I wish you success, lasting love, health and a happy life ... Thank you for your warm look that you have accompanied so far. I hope you like it and follow it for future stories and novels ^ _ ^
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین