• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

از خواندن داستان لذت می برید؟

  • بله،عالیه

    رای: 2 40.0%
  • نه زیاد

    رای: 1 20.0%
  • خیلی جالبه

    رای: 2 40.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
  • نظرسنجی بسته .

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
پارت بیست و پنجم:

هوا رو به تاریکی می رفت و دیگر ماندن در آن باغ جایز نبود مهمانان در حال رفتن بودند و هر لحظه ممکن بود رئیس صدایش بزند.

همه رفتند آن دختر هم رفت و خانه خالی خالی شد پیت به آشپزخانه بازگشت و مشغول شستن ظرف ها شد بعد از آن به اتاق رئیس رفت در زد و با اجازه ی او وارد اتاق شد.

در حال خواندن کتابی قطور بود که با آمدن پیت کنارش گذاشت و منتظر حرف زدن او ماند،او هم بعد از کمی مکث افکارش را مرتب کرد و سوالش را آماده کرد تا بپرسد... با این حال نمی دانست سر صحبت را چگونه باز کند برای همین گفت:

- راستش خواستم بدانم تکلیف آشپز چه می شود در این مدت تمام وعده های غذایی مان با صبحانه فرقی نداشت

با شنیدن این حرف مرد خنده ی بلندی کرد،خنده ای که پیت تابحال از او ندیده بود با ته مانده های خنده اش گفت:

- نمی دانستم اینقدر اذیت می شوی خودم که داشتم عادت می کردم چون قبل از آمدن تو هم آشپزی نداشتم و این برایم بد هم نبود چون در این پیری بیماری های زیادی داشتم از وقتی کمتر غذاهای چرب و پر از ادویه می خورم بهتر از قبل شدم

پیت- امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشید حالا کدامشان را برای آشپزی قبول کردید؟

- یک آشپز حرفه ای که خارج از کشور دوره دیده بود،فردا به اینجا می آید

پیت - او احتمالا همان دختری که خالی مشکی وسط چانه اش داشت، نبود؟

- نه چطور؟او را میشناختی؟...اتفاقا او هم تمام ویژگی های یک آشپز خوب را داشت و سابقه ی آشپزی در چندین رستوران شهر را دارد اما آشپزی که من انتخاب کردم بسیار بسیار با تجربه تر از تمامی آشپز های شهر بود

پیت- نه نمی شناختمش همینجوری پرسیدم،آهان خوب است

- نکند در گلویت گیر کرده است؟

پیت- یعنی چی؟

- یعنی به او علاقه مند شده ای؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
Twenty-fifth part:

The air was getting dark and it was no longer allowed to stay in the garden. The guests were leaving and the boss might call at any moment.

Everyone left. The girl left, too, and the house became empty. Pete returned to the kitchen and began to wash the dishes.

He was reading a thick book, which he put aside when Pete came and waited for him to speak. After a short pause, he arranged his thoughts and prepared his question to ask ... However, he did not know how to open the conversation, so he said:

- Honestly, I wanted to know what the cook's task is. During this time, all our meals were no different from breakfast.

Hearing this, the man laughed out loud, a laugh that Pete had never seen before, and with the remnants of his laughter said:

- I did not know that you are so annoyed that I was getting used to it because I did not cook before you came and this was not bad for me Because I had many diseases in old age, I got better than before when I ate less fatty and spicy foods.

Pete: I hope you are always healthy. Which one did you accept for cooking?

- No, how? Did you know him? ... Incidentally, he also had all the characteristics of a good chef and has a history of cooking in several restaurants in the city But the cook I chose was much, much more experienced than all the chefs in town

Pete: No, I did not know him. I asked like this, they are fine

- Is it stuck in your throat?

Pete - What do you mean?

- You mean you are interested in him?
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
پارت بیست و ششم:

پیت از این سوال خیلی دستپاچه شد و با شرم گفت:

- نمی دانم فقط متوجه شدم با بقیه فرق دارد چشمانش،خال خاصش و حالت نگاهش کلا فرق دارد

بولین- خب پسرجان درست است آن دختر منحصر به فرد بود ولی توصیفات تو و با احساس گفتنت فقط از نگاه یک عاشق می تواند باشد

پیت سرش را به زیر انداخته بود و دیگر نمی دانست چه بگوید که بولین گفت:

- نگران نباش اگر او را می خواهی فقط باید برای بدست آوردنش تلاش کنی اگر زودتر به من میگفتی به جای آن آشپز دختری را انتخاب می کردم که تو می خواستی اما مشکل اینجاست که دیگر دیر شده است و آن خانم از فردا به اینجا می آید

پیت - نه نه مشکلی نیست هر وقت وظایفم را انجام دادم و وقت اضافه داشتم به شهر می روم تا به دنبال آن دختر بگردم

بولین - من مطمئنم تو موفق می شوی از فردا می توانی بعد از انجام کارهایت به شهر بروی و دنبال او بگردی

پیت- ممنونم...بله حتما،متشکرم که وقتتان را در اختیارم گذاشتید،شب خوبی داشته باشید

بولین- خواهش می کنم،اختیار دارید...همچنین

پیت در حالی که از بی خوابی در تخت خوابش غلت می زد بعد از کلی فکر کردن به خواب رفت،فردا صبح زود خانم آشپز با لباس هایی که انگار از سیرک فرار کرده بود به خانه ی بولین آمد و پس از سلام و احوالپرسی و کسب اجازه از آقای بولین به سمت آشپزخانه رفت تا کارش را آغاز کند.

پیت هم پس از انجام کار هایش پیش رئیس رفت و از او خواست با اریک تماس بگیرد تا به دنبال او بیاید.

ربع ساعتی نگذشته بود که اریک آمد،از خانه ی بولین تا بازار مسافت زیادی نبود و پیاده هم میشد این مسیر را طی کرد اما پیت هنوز مسیر ها را خوب یاد نگرفته بود و همه جا را نمی شناخت برای همین ترجیح داد حداقل روز اول را از اریک کمک بگیرد.

او تمام ماجرا را برای اریک شرح داد و اریک هم گفت تابحال آن دختر را ندیده ولی شاید بتواند از دوستانش کمک بگیرد تا او را پیدا کنند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
Part Twenty-six:

Pete was very embarrassed by this question and said embarrassed:

- I do not know, I just realized it is different from the rest, his eyes, special mole and the way he looks are completely different

Boleyn - Well, boy, it is true that the girl was unique, but your descriptions and the feeling you said can only be from the point of view of a lover.

Pete had lowered his head and no longer knew what to say when Bolin said:

- Do not worry, if you want her, you just have to try to get her. If you had told me earlier, I would have chosen the girl cook you wanted instead But the problem is that it is too late and that lady will come here tomorrow

Pete - No, no, it's not a problem. Every time I do my homework and have extra time, I go to town to look for that girl.

Boleyn - I'm sure you will succeed. You can go to town after tomorrow and look for him.

Pete: Thank you ... Yes, for sure, thank you for taking the time to have a good night.

Boleyn - Please, you have the right ... Also

Pete fell asleep after a long thought while rolling over from his insomnia in bed He came to Bolin's house and after greeting and getting permission from Mr. Bolin, he went to the kitchen to start his work.

After doing his job, Pete went to the boss and asked him to call Eric to follow him.

It had not been a quarter of an hour since Eric arrived, it was not far from Boleyn's house to the market and he could walk this route, but Pete had not yet learned the routes well and did not know everywhere, so he preferred at least the first day. Get help from Eric.

He explained the whole story to Eric and Eric said he had not seen the girl yet but might be able to get help from his friends to find her.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
پارت بیست و هفتم:

روز ها و هفته ها پی در پی می گذشتند اما هنوز خبری از آن دختر که حالا با پرس و جو فهمیده بود نامش رُزالی است، نشده بود، فقط چند محله بود که برای پرس و جو هنوز به آنجا نرفته بود.

کارِ خانم آشپز هم داشت خوب پیش می رفت تا اینکه یک روز آقای بولین در غذایش یک تار موی زردو بلند پیدا کرد اول سعی کرد از آن چشم پوشی کند اما تذکر داد که دیگر تکرار نشود.

روزی دیگر که آقای بولین دستور داده بود برایش عدس پلو بپزد همانطور که داشت با اشتیاق غذای مورد علاقه اش را می خورد سنگ ریزه ای زیر دندانش رفت و دندانش را شکست و نگهبان هم گفته بود که موقع خوردن غذا تار مویی بلند بین دندان هایش گیر کرد که این اتفاق چندش آور باعث نفرت او از خوردن آن غذا شد و به خود قول داد تا آخر عمرش لب به عدس پلو نزند.

این اتفاقات باعث شد که آقای بولین آشپز حرفه ای اش را اخراج کند و به جای دندان عزیزش که تا این سن سالم مانده بود دندانی مصنوعی بکارد که گاهی لثه اش را به درد می آورد و به محکمی دندان های خودش هم نبود و رنگش هم کمی متفاوت بود...

آقای بولین این بار از پیت خواست که هر چه زودتر از این موقعیت استفاده کند،آن دختر را بیابد و به عنوان آشپز به اینجا بیاورد تا هم آشپز جدیدی استخدام کرده باشند و هم فرصتی برای پیت فراهم شود تا جایی در دل آن پیدا کند.

پیت هم شروع کرد به گشتن و گشتن و گشتن...خانه به خانه در میزد و از رهگذر ها ،پیر و جوان می پرسید تا اینکه بالاخره او را در فقیر ترین محله ی شهر درحالی که در کوچه با بچه ها بازی می کرد و می خندید پیداکرد،صدای خنده هایش مانند شکفتن گل ها در بهار نوید زندگی را می داد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
Part Twenty-seven:

Days and weeks passed, but there was still no news of the girl who had now found out through an inquiry that her name was Rozali, there were only a few neighborhoods that had not yet gone there for an inquiry.

The cook was doing well, too, until one day Mr. Bolin found a long strand of yellow hair in his food. At first he tried to ignore it, but warned not to do it again.

The next day, when Mr. Bolin ordered him to cook lentils for him, as he eagerly ate his favorite food, a pebble went under his teeth and broke his teeth And the guard had said that while eating, a long strand of hair got stuck between his teeth, which made him hate eating that food, and he promised himself that he would not eat lentils for the rest of his life.

These incidents caused Mr. Bolin to fire his professional chef and replace his beloved tooth, which had remained intact until this age, with an artificial tooth that sometimes hurts his gums and is not as strong as his own teeth. It was different...

This time, Mr. Boleyn asked Pete to use the opportunity as soon as possible to find the girl and bring her here as a cook so that they could hire a new chef and give Pete a chance to find a place in her heart.

Pete also started wandering and wandering and wandering ... he went door to door and asked passers-by, young and old Until he finally found her in the poorest neighborhood of the city, playing and laughing with the children in the alley, the sound of his laughter, like the blossoming of flowers in the spring, promised life.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
پارت بیست و هشتم:

کمی نزدیک تر شد و صدایش زد:

- خانم رُزالی؟

صدای خنده ی بچه ها محو شد و هر کدام به طرفی رفتند و رزالی با نگاهی جدی به طرف پیت آمد و گفت:

- خودم هستم،بفرمایید...شما آقای؟

- من پیت اسمیت هستم از طرف آقای بولین آمدم تا...

- خوشبختم آقای اسمیت اما من امروز از این شهر می روم لطفا به آقای بولین هم بگویید دنبال آشپز دیگری باشند

پیت بدون اینکه به حرفش فکر کند گفت:

- اما من نمی گذارم شما بروید

رزالی ابروهایش را در هم گره کرد و گفت:

- با چه جرعتی این حرف را زدید یعنی چه که نمی گذارید من بروم؟
پیت حالا به عواقب حرفش فکر کرد و گفت:

- خیلی عذر می خواهم منظورم این بود که من روزها و هفته های زیادی را دنبال شما گشتم تا لاقل آدرسی از شما پیدا کنم حالا هم که شما را پیدا کردم،می خواهید بروید،قصدم این نیست که مانعتان شوم اما حداقل امروز را با من به خانه ی بولین بیایید و با ایشان حرف بزنید بعدش هر جا خواستید می توانید بروید

پیت به او گفت هر جا می خواهی می توانی بروی اما واقعا دلش نمی خواست برود و حتی اگر می رفت او هم به دنبالش می رفت.

رزالی پس از کمی مکث گفت:

- خیلی خب صبر کنید آماده شوم الان می آیم

رفت و یک دست لباس رسمی پوشید و کیف پولی در دست گرفت و به دنبال پیت به راه افتاد پس از گرفتن کالسکه ای هر دو به خانه ی بولین رسیدند.

دختر را به اتاق رئیس راهنمایی کرد و خود در آشپزخانه منتظر ماند...

از اینکه او را یافته بود خوشحال بود خیلی خیلی خوشحال،اما می ترسید از دستش بدهد اضطراب کل وجودش را فرا گرفته بود و نمی دانست چه کار کند که لااقل کمی آرام بگیرد او فقط دلش را نبرده بود او تمامش را برده بود...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
Part Twenty-eight:

He got a little closer and called out:

- Ms. Rozali?

The laughter of the children disappeared and each of them went to one side and Razali came to Pete with a serious look and said:

- I am myself, please ... are you Mr.?

- I'm Pete Smith, I came on behalf of Mr. Boleyn to ...

- I'm lucky Mr. Smith, but I'm leaving town today. Please tell Mr. Bolin to look for another cook.
"Pete said without thinking,"

- But I will not let you go

Razali raised her eyebrows and said:

- How dare you say that, which means that you will not let me go?

Pete now thought about the consequences of his words and said:

- I'm very sorry, I meant that I searched for you for many days and weeks to find at least one address from you. Now that I have found you, you want to go,I do not intend to hinder you, but at least come with me to Boleyn's house today and talk to him, then you can go wherever you want.

Pete told him you could go wherever you wanted, but he really did not want to go, and even if he did, he would follow him.

After a short pause, Razali said:
- Well, wait until I'm ready, I'm coming now

He went and put on a pair of formal clothes, a wallet in his hand, and followed Pete. After taking a carriage, they both arrived at Boleyn's house.

He led the girl to the boss's room and waited in the kitchen ...

He was very happy to have found her, but he was afraid of losing her. Anxiety had taken over his whole being and he did not know what to do to calm down at least a little He had not only taken his heart, he had taken it all ...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
پارت بیست و نهم:

بالاخره بعد از نیم ساعت دختر از اتاق رئیس بیرون آمد و پیش پیت رفت و گفت:

- من قرار است از امروز به بعد اینجا کار کنم می توانی با من بیایی تا به خانه بروم و وسایلم را بیاورم؟

برق شادی از چشمان پیت در چشمان دخترک منعکس می شد و با ذوقی وصف ناشدنی گفت:

- چشم خانم رزالی من آماده ام

و لبخندی به پهنای صورت زد که دختر دلیل این همه شوق را نمی فهمید، پیت هم نمی دانست که رئیس چگونه متقاعدش کرده بود که بماند ولی حالا بیش از پیش قدردان او بود و لطفش را فراموش نمی کرد.

با هم رفتند و وسایل و چمدان لباس هایش را آوردند،رئیس اتاقی در خانه ی خودش را به او داد تا وسایلش را در آن بچیند و از آن به بعد همانجا زندگی کند،دختر هم خوشحال بود اما پیت دلیلش را نمی دانست پس پیش رئیس رفت تا بفهمد ماجرا از چه قرار است.

رئیس زیر درخت ها قدم می زد که پیت نزدش رفت و گفت:

- سلام آقای بولین حالتان خوب است؟

بولین- ممنون خوبم ولی تو بهتری آقای اسمیت

این را گفت و چشمکی زد،پیت هم خندید و گفت:

- راستش از اینکه توانستید متقاعد به ماندنش کنید خیلی خوشحال شدم چون او می خواست ازین شهر برود

- آری می خواست برود ولی هیچ جایی بهتر از این خانه نمی توانست پیدا کند صاحب خانه ای بداخلاق داشت که هر لحظه ممکن بود بیرونش کند و کلا شرایط خوبی نداشت

- پس چرا نمی خواست به اینجا بیاید؟

- چون فکر می کرد اینجا جایی برای ماندن ندارد و هر روز باید از محل زندگی خودش به اینجا بیاید و شب ها برگردد در صورتی که من اتاق یکی از دخترانم را در اختیارش گذاشتم تا راحت باشد او هم با دختران من فرقی ندارد و نیازی نیست هر روز از اینجا برود و بیاید

پیت بابت این لطف از او تشکر کرد و گفت:
- حالا چگونه علاقه ام را به او نشان دهم؟

- باید صبر داشته باشی به او هم زمان بده تا بیشتر تو را ببیند،بشناسد،به تو فکر کند و آن وقت علاقه مند شود

- یعنی امکانش هست که علاقه مند نشود؟

- بله هست ولی مطمئن باش اگر تو واقعا عاشقش باشی این عشق به وجود او هم منتقل می شود و تو را دوست خواهد داشت

- جالب است،یعنی دل به دل راه دارد؟

- اینکه داشته باشد یا نه بستگی به ایمان و باور تو دارد،اگر باورش داشته باشی حتما اتفاق می افتد
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
Part Twenty-nine:

Finally, after half an hour, the girl came out of the boss's room and went to Pete and said:

- I am going to work here from today. Can you come with me to go home and bring my belongings?
The spark of joy from Pete's eyes was reflected in the little girl's eyes and she said with indescribable taste:

- Ms. Razali's eyes, I'm ready

He smiled broadly that the girl did not understand the reason for all this enthusiasm, Pete did not know how the boss had persuaded him to stay, but now he was more and more grateful to her and did not forget her kindness.

They went together and brought his belongings and suitcases. The boss gave him a room in his house to put his belongings in and to live there from then on, The girl was happy too, but Pete did not know why, so he went to the boss to find out what was going on.

The boss was walking under the trees when Pete went to him and said:

- Hello Mr. Bolin, how are you?

Boleyn: Thank you. I'm fine, but you're better, Mr. Smith

He said this and winked, Pete laughed and said:

- Honestly, I was very happy that you were able to convince him to stay because he wanted to leave this city

- Yes, he wanted to go, but he could not find a better place than this house The owner of a bad house had to be evicted at any moment and was not in good condition at all

- So why did not he want to come here

- Because he thought he had no place to stay here and he had to come here every day from his place of residence and return at night If I gave him one of my daughters' room to make him comfortable, he is no different from my daughters and he does not have to come and go from here every day.

Pete thanked him for this kindness and said:

- Now how do I show my interest in him?

- You have to be patient, give him time to see you more, know you, think of you and then be interested

- It means it is possible that he is not interested?

- Yes, but be sure, if you really love him, this love will be transferred to him and he will love you.

- It is interesting, that is, it has a way to the heart?

- Whether it has or not depends on your faith and belief, if you believe it, it will happen
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین