پارت بیست و پنجم:
هوا رو به تاریکی می رفت و دیگر ماندن در آن باغ جایز نبود مهمانان در حال رفتن بودند و هر لحظه ممکن بود رئیس صدایش بزند.
همه رفتند آن دختر هم رفت و خانه خالی خالی شد پیت به آشپزخانه بازگشت و مشغول شستن ظرف ها شد بعد از آن به اتاق رئیس رفت در زد و با اجازه ی او وارد اتاق شد.
در حال خواندن کتابی قطور بود که با آمدن پیت کنارش گذاشت و منتظر حرف زدن او ماند،او هم بعد از کمی مکث افکارش را مرتب کرد و سوالش را آماده کرد تا بپرسد... با این حال نمی دانست سر صحبت را چگونه باز کند برای همین گفت:
- راستش خواستم بدانم تکلیف آشپز چه می شود در این مدت تمام وعده های غذایی مان با صبحانه فرقی نداشت
با شنیدن این حرف مرد خنده ی بلندی کرد،خنده ای که پیت تابحال از او ندیده بود با ته مانده های خنده اش گفت:
- نمی دانستم اینقدر اذیت می شوی خودم که داشتم عادت می کردم چون قبل از آمدن تو هم آشپزی نداشتم و این برایم بد هم نبود چون در این پیری بیماری های زیادی داشتم از وقتی کمتر غذاهای چرب و پر از ادویه می خورم بهتر از قبل شدم
پیت- امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشید حالا کدامشان را برای آشپزی قبول کردید؟
- یک آشپز حرفه ای که خارج از کشور دوره دیده بود،فردا به اینجا می آید
پیت - او احتمالا همان دختری که خالی مشکی وسط چانه اش داشت، نبود؟
- نه چطور؟او را میشناختی؟...اتفاقا او هم تمام ویژگی های یک آشپز خوب را داشت و سابقه ی آشپزی در چندین رستوران شهر را دارد اما آشپزی که من انتخاب کردم بسیار بسیار با تجربه تر از تمامی آشپز های شهر بود
پیت- نه نمی شناختمش همینجوری پرسیدم،آهان خوب است
- نکند در گلویت گیر کرده است؟
پیت- یعنی چی؟
- یعنی به او علاقه مند شده ای؟
هوا رو به تاریکی می رفت و دیگر ماندن در آن باغ جایز نبود مهمانان در حال رفتن بودند و هر لحظه ممکن بود رئیس صدایش بزند.
همه رفتند آن دختر هم رفت و خانه خالی خالی شد پیت به آشپزخانه بازگشت و مشغول شستن ظرف ها شد بعد از آن به اتاق رئیس رفت در زد و با اجازه ی او وارد اتاق شد.
در حال خواندن کتابی قطور بود که با آمدن پیت کنارش گذاشت و منتظر حرف زدن او ماند،او هم بعد از کمی مکث افکارش را مرتب کرد و سوالش را آماده کرد تا بپرسد... با این حال نمی دانست سر صحبت را چگونه باز کند برای همین گفت:
- راستش خواستم بدانم تکلیف آشپز چه می شود در این مدت تمام وعده های غذایی مان با صبحانه فرقی نداشت
با شنیدن این حرف مرد خنده ی بلندی کرد،خنده ای که پیت تابحال از او ندیده بود با ته مانده های خنده اش گفت:
- نمی دانستم اینقدر اذیت می شوی خودم که داشتم عادت می کردم چون قبل از آمدن تو هم آشپزی نداشتم و این برایم بد هم نبود چون در این پیری بیماری های زیادی داشتم از وقتی کمتر غذاهای چرب و پر از ادویه می خورم بهتر از قبل شدم
پیت- امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشید حالا کدامشان را برای آشپزی قبول کردید؟
- یک آشپز حرفه ای که خارج از کشور دوره دیده بود،فردا به اینجا می آید
پیت - او احتمالا همان دختری که خالی مشکی وسط چانه اش داشت، نبود؟
- نه چطور؟او را میشناختی؟...اتفاقا او هم تمام ویژگی های یک آشپز خوب را داشت و سابقه ی آشپزی در چندین رستوران شهر را دارد اما آشپزی که من انتخاب کردم بسیار بسیار با تجربه تر از تمامی آشپز های شهر بود
پیت- نه نمی شناختمش همینجوری پرسیدم،آهان خوب است
- نکند در گلویت گیر کرده است؟
پیت- یعنی چی؟
- یعنی به او علاقه مند شده ای؟