-
- ارسالات
- 15
-
- پسندها
- 2
-
- دستآوردها
- 3
- نام اثر
- محکوم ولی بی گناه
- نام پدید آورنده
- A.b.a.n(نوشین)
- ژانر
-
- عاشقانه
- اجتماعی
``بهنامتنهاترینِتنهاترینها``
خداوندِ باورهای دیروزم!
همین امروز بمیرانم!
زندگی در این جهنم را نمیخواهم!
بگذر از روح پردردم که من
سالهاست از درون مردهام!
خیلیا محکومند...
یکی پشت سلولهای تاریک زندان...
یکی بالای طناب دار...
دیگری به اشکهای پنهانی...
یکی هم به بغضهای شبانگاه...
و...
اما حکم من بدتر از همهی آنهاست، محکوم کابوسی به اسم زندگی!
بی گناهم اما همه مرا محکوم میکندد،شاید هم گناهم تنها نفس کشیدنم باشد ک تاوانش جانم را به ستوه آورده است.!
قاضی شهر من زیادی ناعادل است،حکم میدهد بدون آنکه بداند مرتکب گناهی شدهام یا نهو هرحرفزندگی را با تمام وجود بر سرم آوار میکند..!!
***
با لبخند در حالی که بافت موهای سفیدم رو ،روی شونهی چپم مینداختم، خیره به عروسکم که با چوب و تیکههای پارچه و کاموا، ماهور برام درست کرده بود، اونو برداشتمش و دستی به موهای یک دست سفیدش کشیدم، موهاش سفید بود، مثل خودم. سفیدِسفید.
برای همین هم اسمشو سفید برفی گذاشتم، صدای سمانه نگاهم را از عروسک کوچک سفید برفیم گرفت:
_عروسکت خیلی زشته، عروسک من قشنگتره، چون مامانم برام خریدش... درحالی که لبخند بزرگی روی لباش نقش بسته بود، عروسک باربی با موهای طلاییش رو بالا آورد و ادامه داد:
_ببینش، ولی تو هیشکی واست نمیخره، واسه همین با عروسکای زشت بازی میکنی.
در حالی که اخم به صورتم نشسته بود وبغضی کودکانه در گلویم جا خوش کرده بود، با صدایی که سعی در مهار کردن لرزشش داشتم گفتم:
_اصلا هم عروسک من زشت نیست، خیلی هم قشنگه، نمیخرم چون یه ابجی مهربون دارم که برام درست میکنه ولی تو هیشکی رونداری واست درست کنه، حتی مامانت هم بلد نیست برات...براتدرست کنه.... سفید برفی روبرداشتم و از کنارش رد شدم و در حالی که بغض بیشتر بهم فشار میآورد پلههای سنگی را پایین رفتم و کلاه کافشن قرمز رنگمو روی سرم کشیدم، پاییز بود و هوا سرد و بارونی، با حرص به طرف درخت گردو که کمی اونطرف تر بود رفتم،
به گردو تکیه زدم و سفید برفی رو کنارم روی زمین انداختم ،دستهامو دور زانوهام حلقه کردم و سرمو روی زانوم گذاشتم، سمانه راست میگفت من که کسی رو نداشتم واسم عروسک بخره، اون مامان داشت من به کی میگفتم؟ بغضم شدیدتر شد. بچه بودم و بهونههای بچگونهام رو نمیدونستم به کی بگم؟ نه مادری داشتم خریدار ناز و بهونههام باشه و نه پدری که حتی منو هم بچهی خودش حساب نمیکرد.
خیره به سفید برفی گفتم:
_میدونستی تو خیلی شبیه منی، موهات مثل خودم کامل سفیدن، مامان هم نداری، همه هم بهت میگن زشتی، ب منم میگن زشتم چون موهام سفیدن، تازه تو هم مثل من تنها دوستت خودمه، منم تنها دوستم خودمه، خودمو خودم، چون هیشکی باهام دوست نمیشه....قطره اشکی که از گوشه چشمم چکید را با سر انگشای کوچکم پاککردم و ادامه دادم:
_ولی غصه نخوری که از عروسک سمانه زشتتری، که موهات سفیدن، که دوستی نداری، که مامان نداری، تو عروسک سفید برفی منی...
آهی لرزان از گلویم خارج شد. با یادآوری چیزی بغضم ب لبخند لرزانی تبدیل شد و گفتم:
_راستی ناراحت نباش، آبجی ماهورم قول داده واسم یه عروسک دیگهای هم درست کنه، اوووم اسم اونم میزارم سیاه سوخته، چون میخام برعکس تو باشه، موهاش سیاه باشن، ولی میخام باهاش دوست بشی که تنها نباشی، باشه؟
باشهی من با صدای بلند جیغ زنی همراه شد که با وحشت تکانی بهم داد، پشت صدای جیغ زن صدای گریه و فریاد و جیغهای پیاپی دیگری ترس و استرس را به جانم انداخت، با بهت بلند شدم که فردی با سرعت بالایی از جلویم رد شد به طرف خونهی آقا جون دوید.
رسول بود، پسر عموی من و رفیق صمیمی مهدی، برادرم.
باز هم صدای جیغ و گریههای بلند دیگری بود ک در فضا پر شده بود، با قلبی ک در دهانم میزد خم شدم که سفید برفی را بردارم اما با عروسکی شکسته شده مواجه شدم، مسلما رسول پاش روش رفته بود، اما دراون لحظه فرصت ناراحتی رو نداشتم، به سرعت سفید برفی شکسته شده رو برداشتم و به طرف تجمع مردم و منبع جیغ ها رفتم.
صدا از طرف خونهی آقا جونم میومد و مردم هم همونجا جمع شده بود، نکنه برای آقا جونم اتفاقی افتاده باشه؟ بیمار بود و بخاطر سن زیادش، مدتی رو تو رختخواب بود، با این فکر مظطرب و نگران دویدم،
هرچه نزدیکتر میشدم و ترس و اظطرابم بیشتر میشد، رقیه رو داخل جمعیت که با پاهای برهنه ای و چشمان گریون و روسری که روی شونههاش افتاده بود و موهای اشفتشو ب نمایش گذاشته بود،پیدا کردم.
دومب، دومب، صدای قلبم گوشمو کر کرده بود، احساس میکردم دومب دومب قلب من تو جیغای زنای دیگ گم شده.
دومب...دومب...جیغ...جیغ... .
سریع ب سمت جمعیت هجوم بردم و سعی میکردم جثهی ریزمو از میونشون بگزرونم، صدای مویه و گریهی مادربزرگم و مادر رقیه را به خوبی میشندیم و همین باعث رعب و وحشت بیشترم میشد. خدا خدا میکردم برای اقاجونم اتفاقی نیفتاده باشه،
وقتی که از مردم کامل گذشتم و رو به روی خونهی آقا جونم ایستادم، با دیدن صحنهی روبروم ماتم برد، در صدم ثانیه عرق سردی روی تیره کمرم و پیشونیم نشست و تموم صداها قطع شدن، فقط و فقط صدای دومب و جیغ رو میشندیم، حتماً صدای جیغ کودکی بود که در درونم آوار شده بود، دومب و دومب و دومب، صدای قلبم هر لحظه بیشتر میشد.
احساس کردم زمان ایستاد، تموم اتفاقات چند لحظه پیش مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد شدن.
جیغ،گریه،ترس،نگرانی،دویدن رسول، چشمای خیس رقیه، دومب.دومب،جیغ.دومب جیغ، جیغ،
تنها چیزی ک میدیدم موهای مشکی و برهنه و بلند غرق در خون و چشمان آبی رنگ باز بود،
من بر عکس اون که چشماش، باز و بدون حرکت بود، تند تند و با وحشت پلک میزدم تا بیدار بشم، حتما اینم یه کابوس بود که مثل بقیهی کابوسام تموم میشد، ولی نمیدونم چرا تموم نمیشد؟
هر لحظه راه تنفسیم تنگتر و قلبم تندتر ب قفسهی سینم میکوبید. دلم میخواست اون عضو قرمز کوچیک رو در بیارم و اونقدر فشارش بدمتاخفهشه.دومب،دومب،دومب.
خداوندِ باورهای دیروزم!
همین امروز بمیرانم!
زندگی در این جهنم را نمیخواهم!
بگذر از روح پردردم که من
سالهاست از درون مردهام!
خیلیا محکومند...
یکی پشت سلولهای تاریک زندان...
یکی بالای طناب دار...
دیگری به اشکهای پنهانی...
یکی هم به بغضهای شبانگاه...
و...
اما حکم من بدتر از همهی آنهاست، محکوم کابوسی به اسم زندگی!
بی گناهم اما همه مرا محکوم میکندد،شاید هم گناهم تنها نفس کشیدنم باشد ک تاوانش جانم را به ستوه آورده است.!
قاضی شهر من زیادی ناعادل است،حکم میدهد بدون آنکه بداند مرتکب گناهی شدهام یا نهو هرحرفزندگی را با تمام وجود بر سرم آوار میکند..!!
***
با لبخند در حالی که بافت موهای سفیدم رو ،روی شونهی چپم مینداختم، خیره به عروسکم که با چوب و تیکههای پارچه و کاموا، ماهور برام درست کرده بود، اونو برداشتمش و دستی به موهای یک دست سفیدش کشیدم، موهاش سفید بود، مثل خودم. سفیدِسفید.
برای همین هم اسمشو سفید برفی گذاشتم، صدای سمانه نگاهم را از عروسک کوچک سفید برفیم گرفت:
_عروسکت خیلی زشته، عروسک من قشنگتره، چون مامانم برام خریدش... درحالی که لبخند بزرگی روی لباش نقش بسته بود، عروسک باربی با موهای طلاییش رو بالا آورد و ادامه داد:
_ببینش، ولی تو هیشکی واست نمیخره، واسه همین با عروسکای زشت بازی میکنی.
در حالی که اخم به صورتم نشسته بود وبغضی کودکانه در گلویم جا خوش کرده بود، با صدایی که سعی در مهار کردن لرزشش داشتم گفتم:
_اصلا هم عروسک من زشت نیست، خیلی هم قشنگه، نمیخرم چون یه ابجی مهربون دارم که برام درست میکنه ولی تو هیشکی رونداری واست درست کنه، حتی مامانت هم بلد نیست برات...براتدرست کنه.... سفید برفی روبرداشتم و از کنارش رد شدم و در حالی که بغض بیشتر بهم فشار میآورد پلههای سنگی را پایین رفتم و کلاه کافشن قرمز رنگمو روی سرم کشیدم، پاییز بود و هوا سرد و بارونی، با حرص به طرف درخت گردو که کمی اونطرف تر بود رفتم،
به گردو تکیه زدم و سفید برفی رو کنارم روی زمین انداختم ،دستهامو دور زانوهام حلقه کردم و سرمو روی زانوم گذاشتم، سمانه راست میگفت من که کسی رو نداشتم واسم عروسک بخره، اون مامان داشت من به کی میگفتم؟ بغضم شدیدتر شد. بچه بودم و بهونههای بچگونهام رو نمیدونستم به کی بگم؟ نه مادری داشتم خریدار ناز و بهونههام باشه و نه پدری که حتی منو هم بچهی خودش حساب نمیکرد.
خیره به سفید برفی گفتم:
_میدونستی تو خیلی شبیه منی، موهات مثل خودم کامل سفیدن، مامان هم نداری، همه هم بهت میگن زشتی، ب منم میگن زشتم چون موهام سفیدن، تازه تو هم مثل من تنها دوستت خودمه، منم تنها دوستم خودمه، خودمو خودم، چون هیشکی باهام دوست نمیشه....قطره اشکی که از گوشه چشمم چکید را با سر انگشای کوچکم پاککردم و ادامه دادم:
_ولی غصه نخوری که از عروسک سمانه زشتتری، که موهات سفیدن، که دوستی نداری، که مامان نداری، تو عروسک سفید برفی منی...
آهی لرزان از گلویم خارج شد. با یادآوری چیزی بغضم ب لبخند لرزانی تبدیل شد و گفتم:
_راستی ناراحت نباش، آبجی ماهورم قول داده واسم یه عروسک دیگهای هم درست کنه، اوووم اسم اونم میزارم سیاه سوخته، چون میخام برعکس تو باشه، موهاش سیاه باشن، ولی میخام باهاش دوست بشی که تنها نباشی، باشه؟
باشهی من با صدای بلند جیغ زنی همراه شد که با وحشت تکانی بهم داد، پشت صدای جیغ زن صدای گریه و فریاد و جیغهای پیاپی دیگری ترس و استرس را به جانم انداخت، با بهت بلند شدم که فردی با سرعت بالایی از جلویم رد شد به طرف خونهی آقا جون دوید.
رسول بود، پسر عموی من و رفیق صمیمی مهدی، برادرم.
باز هم صدای جیغ و گریههای بلند دیگری بود ک در فضا پر شده بود، با قلبی ک در دهانم میزد خم شدم که سفید برفی را بردارم اما با عروسکی شکسته شده مواجه شدم، مسلما رسول پاش روش رفته بود، اما دراون لحظه فرصت ناراحتی رو نداشتم، به سرعت سفید برفی شکسته شده رو برداشتم و به طرف تجمع مردم و منبع جیغ ها رفتم.
صدا از طرف خونهی آقا جونم میومد و مردم هم همونجا جمع شده بود، نکنه برای آقا جونم اتفاقی افتاده باشه؟ بیمار بود و بخاطر سن زیادش، مدتی رو تو رختخواب بود، با این فکر مظطرب و نگران دویدم،
هرچه نزدیکتر میشدم و ترس و اظطرابم بیشتر میشد، رقیه رو داخل جمعیت که با پاهای برهنه ای و چشمان گریون و روسری که روی شونههاش افتاده بود و موهای اشفتشو ب نمایش گذاشته بود،پیدا کردم.
دومب، دومب، صدای قلبم گوشمو کر کرده بود، احساس میکردم دومب دومب قلب من تو جیغای زنای دیگ گم شده.
دومب...دومب...جیغ...جیغ... .
سریع ب سمت جمعیت هجوم بردم و سعی میکردم جثهی ریزمو از میونشون بگزرونم، صدای مویه و گریهی مادربزرگم و مادر رقیه را به خوبی میشندیم و همین باعث رعب و وحشت بیشترم میشد. خدا خدا میکردم برای اقاجونم اتفاقی نیفتاده باشه،
وقتی که از مردم کامل گذشتم و رو به روی خونهی آقا جونم ایستادم، با دیدن صحنهی روبروم ماتم برد، در صدم ثانیه عرق سردی روی تیره کمرم و پیشونیم نشست و تموم صداها قطع شدن، فقط و فقط صدای دومب و جیغ رو میشندیم، حتماً صدای جیغ کودکی بود که در درونم آوار شده بود، دومب و دومب و دومب، صدای قلبم هر لحظه بیشتر میشد.
احساس کردم زمان ایستاد، تموم اتفاقات چند لحظه پیش مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد شدن.
جیغ،گریه،ترس،نگرانی،دویدن رسول، چشمای خیس رقیه، دومب.دومب،جیغ.دومب جیغ، جیغ،
تنها چیزی ک میدیدم موهای مشکی و برهنه و بلند غرق در خون و چشمان آبی رنگ باز بود،
من بر عکس اون که چشماش، باز و بدون حرکت بود، تند تند و با وحشت پلک میزدم تا بیدار بشم، حتما اینم یه کابوس بود که مثل بقیهی کابوسام تموم میشد، ولی نمیدونم چرا تموم نمیشد؟
هر لحظه راه تنفسیم تنگتر و قلبم تندتر ب قفسهی سینم میکوبید. دلم میخواست اون عضو قرمز کوچیک رو در بیارم و اونقدر فشارش بدمتاخفهشه.دومب،دومب،دومب.