• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
خدا خودش به خیر کنه
از قدیم گفتن کرم از خوده درخته ها من باورم نمیشد سرمو بلند کردم که اتردین با سرش بع سمت اتاقا اشاره کرد اما منم خودم و زدم به کوچه معروف علی چپ و از جام تکون نخوردم دوباره همون کارو انجام داد و منم دوباره یه سر رفتم کوچه علی چپ یهو دیدم مثل فنر از جاش پرید و اومد سمتم و گفت
اتردین:یک ساعته دارم بهت اشاره میزنم چرا جواب نمیدی
ظاهر خونسردمو حفظ کردمو گفتم
باران:میدونین اخه زبون کر و لالا رو بلد نیستم
بعدم برا کم نیارم خودم هر هر خندیدم که ای کاش لال میشدم و نمیخندیدم مچ دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت
اتردین:الان یه کاری میکنم که زبون کر و لالا رو یاد بگیری بعدم منو کشون کشون برد سمت اتاقی که ته راهرو بود منم هی درخواست کمک میکردم که دیدم هیچکی عین خیالش نیست
وارد اتاق شدیم درو قفل کرد و برگشت طرفم
باران:ها ؟چیه باز کن درو مخوام برم بیرون
اتردین:کجا با این عجله من کار دارم با شما
باران:چیکار داری مثلا؟
یه لبخند شیطانی زد و گفت
اتردین:کارای خوب خوب
و بعد به سمتم نزدیک تر شد خدایا خودت به دادم برس این کله شقه نزنه یه بلا ملایی سرم بیاره همونجور اون میومد جلو و من میرفتم عقب که بدبختانه خوردم به کمد اونم با دیدن اینکه دیگه نمیتونم برم عقب لبخند پیروز مندانه ای زد و دستش به سمت کمر بندش رفت یعنی می خواد چیکار کنه نکنه خر بشه و یه بلایی سرم بیاره کمر بندشو باز کرد که سریع
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
کمربندشو باز کرد که سریع هینی کشیدم و دستامو رو چشمام گذاشتم
صدای در اوردن شلوارشو میشنیدم خدایا خودت به دادم برس این چرا دیوونه شد یهو تو حال خودم بودم که نفساش به گوشم خورد و بعد صداش بلند شد
اتردین:اخه تو که میترسی چرا زبون درازی میکنی
بیشعوووووور الان فهمیدم از اول فقط میخواسته بترسونم دستامو اروم از رو چشمام برداشتم که تو چند سانتی متریم دیدمش نفسشو فوت کرد تو صورتم و گفت
اتردین:هیچوقت با غیرت یه مرد بازی نکن
بعدم ازم فاصله گرفت این حرفش یعنی چی ؟منظرش این بود که رو من غیرت داره؟
باران:روم غیرت داری؟
با این حرفم سر جاش وایستاد و به طرفم برگشت و گفت
اتردین:من میرم بیرون تو هم بیا
*افسون*
ووووی خدا لعنتت کنه باران با این نقشت الان من این گاو وحشی رو چیکار کنم که با چشماش داره واسم شاخ و شونه میکشه واستا ببینم این غلط کرده بخواد واسه من شاخ و شونه بکشه میمون مگه من میگم چرا با دوست دخترات حرف میزنی چیییش اصلا خوب کردم بزار یکم حرص بخوره بیشعورصدای پیامک گوشیم بلند شد روشنش کردم که دیدم میران پیامشو باز کردم که نوشته بود پاشو برو تو تراس
براش نوشتم نمیرم بعد ۱ مین دوباره صدا پیامک گوشیم اومد که نوشته بود سگم نکن افسون برو تراس نوشتم مگه تا الان سگ نبودی؟ و براش ارسال کردم نمیدونم اون لحظه اون همه جرعت و از کجا اورده بودم که اینجوری جوابشو میدادم دوباره صدا پیامک گوشیم اومد که نوشته بود گه با زبون خوش نری جلو همه بلندت میکنم میبرمت تو که دلت نمی خواد همه بفهمن دیدم تهدیدش خطر ناکه پس با زبون خوش پاشدم و گفتم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
افسون: من میرم تراس تا یکم هوا بخورم
بعدم منتظر نموندم و رفتم توی تراس دستامو زیر بغلم زدم و منتظر بودم تا تشریفشو بیاره بعد ۵ مین اومد تو تراس
افسون:ها چیه کارم داشتی؟
میران:که می خوای تو پاریس با تاپ شرتک بگردی اره؟
افسون:وااای اره تو که ندیدی این تاپ شرتک لیم خیلی بهم میاد عالیه
میران:بعد کی همچین اجازه ای داده که اونجا اینجوری بچرخی
افسون :اوووووم بزار فکر کنم اها خودم همچین اجازه ای دادم مشکلی داری شما؟
میران:افسون به خداوندی خدا ببینم فقط لباسای باز بپوشی من میدونم و تو
افسون:استپ اق پسر کی گفته شما می تونید واسه من تعیین تکلیف کنید؟
میران:اووووم بزار فکر کنم اها خودم
افسون:ادا کار میمونه
میران:فکر نمیکنی گنده تر از دهنت حرف میزنی
افسون:نخیر شما هم بهتره بری واسه اون دوست دخترای اجنت تعیین تکلیف کنی فهمیدی؟
میران:از کجا میدونی اجنن؟
افسون:از رو سلیقه کجت
میران:اگه من سلیقم کج بود که تو رو انتخاب نمیکرده
جاااان این چی گفت الان؟
افسون:چیزی گفتید؟
میران:نه
افسون:اها فکر کردم چیزی گفتید
میران:حالا کی بهت گفته من دوست دختر دارم؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
افسون:چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است
میران:این حرفت یعنی چی الان؟
افسون:یعنی کور نیستم خودم میبینم و نیازی نیست کسی چیزی بگه
میران:ولی من دوست دختر ندارم
افسون:اره تو که راست میگی
میران:ببین وقتی میگم ندارم یعنی ندارم دیگه
افسون:اها اونروزم عمه من بود که تو تراس قربون صدقه دوست دخترش میرفت
تک خنده ای زد
افسون:کجاش خنده داشت
میران:حسودی کردن تو
افسون:چرا باید حسودی کنم؟
میران:اخه دختر خوب نگو که اونشب تو پارک بخاطر همین قضیه باهام سر سنگین بودی
وای هول کردم و مونده بودم
افسون:ننن...نه ...م
میران:نیازی نیست دستپاچه بشی خودم تا تهشو خوندم در ضمن من اونروز با سولماز حرف میزدم
افسون:دیدی گفتم که دوست دختر داری
میران:ای خدا حسود خانم سولماز خواهرمه
افسون:چییی
میران:حالا نیازی نیست داد بزنی من گوشمو لازم دارم گفتم که خواهرم بود
افسون:خب مهم نیست اصلا به من چه
اومدم برم تو خونه که گفت
میران:افسون
با یه لحنی اسممو صدا زد که قلبم هوری ریخت برگشتم سوالی نگاش کردم که گردنش و کج کرد و گفت
میران:لباسای باز بر ندار
افسون:قول نمیدم
بعدم وارد حال شدم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
*مهدخت*
وای خدا لعنتتون نکنه که پاشدین رفتین اینکه الان منو میخوره اون کمندم که همچین رفته تو حلق اراد حواسش به من نیست بیشعور سرمو بلند کردم و به توهان نگاه کردم که اومد طرفم خدایا حودمو به خودت سپردم اگه نخورم ۵ تا صلوات میفرستم
وجی(خسته نشی با ۵ تا صلوات)
مهدخت:تو دخالت نکن
با شنیدن نفسای عصبی که کنار گوشم شنیدم سرمو برگردوندم هع خدایا به دادم برس اب دهنمو قورت دادم به سختی و لبخند زدم و کل ردیف دندونامو به نمایش گذاشتم
توهان:ببینم میدونستی بدون دندون چقدر قشنگ میشی
مهدخت:یعنی چی ؟
توهان:یعنی تو جرعت داری فقط لباسای باز و زننده بپوش بعد باید خودتو بدون دندون فرض کنی مطمئن باش اونموقع هیچکی پیدا نمیشه بهت پیشنهاد دوستی بده
مهدخت:این حرفا الان یعنی چی؟
توهان:یعنی مهدخت جرعت داری یکم لباسای باز بپوشی یا رژ لب جیغ بزنی و بخوای اعصاب منو خط خطی کنی خودت میدونی
مهدخت:هه جالبه واقعا ببینم نکنه فکر کردی دوبار بوسم کردی و منم هیچی نگفتم خبراییه؟ بهتره بگمت اقا پسر شما هیچ نسبتی با من ندارید فهمیدی
توهان:بسته مهدخت اعصابمو بهم نریز
مهدخت:چیه؟یگن حرف حق جواب نداره همینه کم اوردی اره
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
توهان:ببین مهدخت من الان هشدار دادم بقیش پای خودته دیگه
مهدخت:ببین یه بار دیگه حرف زور بگی خودم میزنمت ها تو چیکارمی که راه به راه به من دستور میدی
توهان:من دوست پسرتم
مهدخت:هه چه خنده دار ببین من یه غلطی کردم پیش اون عرفان ...
نزاشت حرفمو کامل کنم و گفت
توهان:حق نداری اسم اون بی همه چیزو جلو من بیاری فهمیدی
مهدخت:خب اسمشه میشه بگی چی بهش بگم؟
توهان:چمدونم اسم هر خر و سگی رو می خوای بهش نسبت بده ولی اسمش و نیار
مهدخت:پوووووف باشه من یه غلطی کددم به اون کره خر گفتم تو دوست پسرمی که دیدم دوز توهمت بالاست و باور کردی بهتره بگم پشیمون شدم تو هم بهتره اون قضیه دوست دختر دوست پسری رو فراموش کنی
توهان:حرفیه که زدی
مهدخت:هه نکنه لخاطر همین حرفم قراره تو پاریس همش امر و نهی کنی بهم
توهان:خوبه هوش بالایی داری
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
مهدخت:ببین بهتره سفرم و زهر مارم نکنی
توهان:تو بهتره کاری انجام ندی که سفرت زهر مارت بشه
نه انگار کوتاه بیا نیست یه نگاه به اراد کردم و گفتم
مهدخت:اقا اراد کی قراره به ماشام بدی روده بزدگه کوچیکه رو خورد که
اراد:اولا از این به بعد جرعت داری بگو اقا اراد از این به بعد فقط میگی اراد باشه
مهدخت:اخه
اتردین :اخه بی اخه
برگشتم که دیدم لا باران کنار هم واستادن
اتردین:قراره ۱ سال همخونه باشیم می خواین همش اقا و استاد صدا بزنید همو همه باهم راحتین و همدیگه رو به اسم صدا میزنید
میران:منم موافقم
برگشتم دیدم افسون مارمولکم با اون میران مارمولک تر از خودش اومدن یادم باشه رفتیم خونه زیر زبونشونو بکشم
اراد:خب الان زنگ میزنم سفارش میدم چی میخورید
کمند:شما همیشه غذای حاضری میخورید
اراد:بله کسی نیست که به فکر ما باشه هی
کمند:حالا تو این یک سالی که رفتبم پاریس از شر غذای حاضری راحت میشید ما هستیم دیگه
مهدخت:هوی کمنر خانم مایی در کار نیست تو اگه می خوای واسه عشقت غذا درست کنی پای مارو نکش وسط
باران:لایک بهت
مهدخت:نوکرم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
خلاصه اونشبم با خوشی تموم شد ما چهارتام رفتیم خونه خودمون و من از زیر زبون دخترا کشیدم بیرون که چیکارا کردن و ولی اونا هرکاری کردن من هیچی نگفتم اوناهم بد بالشت منو مثلا زخمی کردن خخخخ
امروز روزیه که باید پرواز کنیم و بریم به مدت ۱ سال از کشورمون دور باشیم از عزیزامون
باران:مهدخت کجا موندی دختر بیا دیگه الان از پرواز جا میمونیم
مهدخت:اومدم
چمدونمو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون که دخترا رو چمدون به دست دیدم در خونه رو قفل کردیم و اومدیم بیرون سوار اسانسور شدیم و رفتیم بیرون از قبل به تاکسی زنگ زده بودیم و دم در بود سوار تاکسی شدیم و اونم راه افتاد بعد ۳۰ مین رسیدیم بعد حساب کردن کرایه پیاده شدیم و وارد فرودگاه شدیم
تو سالن انتظار پسرا رو دیدیم و رفتیم سمتشون بعد سلام و احوال پرسی نشستیم بالاخره هواپیما بعد نیم ساعت تاخیر قرار شد پرواز کنه ماهم بعد بر رسی چمدونامون و خودمون رفتیم و سوار هواپیما شدیم مهماندار صندلیامونو نشون داد کمند و اراد کنار هم افتادن معلوم نیس این اراد چه کاری کرده که افتاده کنار کمند بوزینه باران و افسونم کنار هم افتاده بودن خرشانسا اتردین و توهان باهم بودن میرانم کنار یه زن ۴۵ ساله حدودا منم که کنار یه پس تقریبا ۲۵ ساله
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
رو صندلیم نشستم پسره کنار پنجره بود منم اینور صندلی کناریمونم توهان و اتردین بودن که ردیف وسط نشسته بودن توهان که کلا هواسش اینور بود با اخمای در هم بهم اشاره زد که منظورشو نفهمیدم
سرمو به معنی چیه تکون دادم که دستشو گذاشت رو سرش و کشید جلو حالا فهمیدم منظورش اینه روسریمو بکشم جلو منم سرمو به معنی نوچ انداختم بالا که اون دوباره همون کارو تکرار کرد و منم دوبلره سرمو به معنی نه تکون دادم با صدای پسره کناریم به سمتش برگشتم
پسره:خانم
مهدخت :بله
پسره:میشه اسمتون و بدونم
مهدخت:مهدختم
پسره:خوشبختم منم آرمین هستم
مهدخت:خوشبختم
آرمین:عهه چند سالتونه البته اگه دوست دارین بگین
برگشتم به توهان نگاه کردم دیدم قرمز شده چرا که نه یکم اذیتش کنم
مهدخت:من ۱۸ سالمه و شما چند سالتونه
آرمین:۲۶ خب شما برای چه کاری میرین پاریس
مهدخت:یورسیه دانشگاه با سه تا از دوستام و ۴ تا استادم
آرمین:آها موفق باشین من برای کارم اومدم اینجام عه در واقع پدرم شرکت دارن درپاریس و من میرم برای مدیریتش
مهدخت:ممنونم اوه جدی چه خوب
دوتا صندلی جلو تر ردیف کنریمون توهان بود که داشت با اخن نگام میکرد اردوم لب زد
هنوز نرسیدیم رو مخمه من رژه نروو
منم با دست یه برو بابایی کردم و سرمو به پشته صندلی تکیه دادم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
*کمند*
وای که معلوم نیست این اراد با چه ترفندی خودشو کنار من جا داده باید یکم برم تو نخ اذیت کردنش اینجوری که سفر مزه نمیده
کمند:اراد
اراد:جونم؟
کمند:منو تو هیچی درمورد هم نمیدونیم
اراد:اوهوم
کمند:همین؟اوهوم خب بیا یکم درباره خانواده هامونو خودمون بگیم
اراد:خب من که خودم استاد دانشگاهم سنمم ۲۸ بابام چندتا نمایشگاه بزرگ ماشین داره مامانم متخصص چشمه اوممم برادرمم ۳۱ سالشه و یه دختر داره که اسمش عسله و دوسالشه و من خیلی دوسش دارم
کمند:حتی بیشتر از من؟
اراد:ما که نسبت به شما یه ارادت خاصی داریم بانو و اینم بگم هیچکی برا من تو نمیشه
دستمو گذاشتم رو قلبم و چشمامو بستم و خودم و انداختم رو پاشو گفتم
کمند:من ملدم
خنده مردونه ای کرد و گفت
اراد:پاشو خانمم اینجوری میکنی یه کاری دست خودم و تو میدم ها بهت گفته باشم
سریع پا شدم و درست نشستم مهماندار گفت کمربنداتونو ببندید هرکار کردم دیدم نمتونم ببندم انگار گیر داشت اراد خم شد سمتم و کمربندو بست و سرشو بلند کرد و یه بوسه ریز رد لبام کاشت و دوباره سر جاش نشست منم با تعجب نگاش میکردم که بدون اینکه نگاش کنم گفت
اراد:اونجوری نکن چون ایندفعه به نوع ریزش رضابت نمیدم ها
خنده ریزی کردم و درست سرجام نشستم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
بالا پایین