• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
کمند:خب من به داداش دارم که باهاش قبلا اشنا شدی
اراد:بله خانم چقدر با اون داداشش منو حرص داد
کمند:اونکه حقت بود
اراد:چرا اونوقت
کمند:چون که خودت نمیدونی حرص خورت چقدر ملسه؟
اراد:که حرص خوردنم ملسه
ککمند:وااای اره چه کیفی میداد
اراد:من چیزای دیگم دارم که خوردنش ملسه ها
چشمام از حدقه زد بیرون این چرا انقدر بی حیا شده جدیدا
با مشت زدم تو بازوش و گفتم
کمند:خجالت بکش واقعا خجالت نکشیدی این حرفو زدی
اراد:نخیرم خانم کوچولو خیلی منحرف تشریف دارن من منظورم لواشکام بود که تو ساکمه
کمند:اره منم که عر عر بعدم مگه نگفتم نگو کوچولو بهم
اراد:خب کوچولویی
کمند:منم گفتم بهت اونسری کوچولو اونجاته
اراد:منم بهت اونسری گفتم می خوای نشونت بدم ببینی کوچولوی یا نه
دستامو گذاشتم دو چشمامو گفتم
کمند:واااای اراد تو چرا انقدر پرو شدی؟
اراد:ادم باید در کنار خانومش پرو باشع دیگه
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
*افسون*
هواپیما فرود اومد و ماها هممون پیاده شدیم بعد تحویل گرفتن چمدونا رفتیم بیرون و سوار دوتا تاکسی شدیم و رفتیم سمت خونه ای که از طرف دانشگاه برامون اماده کرده بودن
۱۰ ساعت و چهل و پنج دقیقه پرواز بود پدرمن یکی که دراومد از ناحیه شانم که فلجم چون باران خانم ۶ ساعت تمام سرش رو شونه بنده گرفته بود خوابیده بود
بالاخره رسیدیم خونه و از تاکسی ها پیاده شدیم وارد خونه شدیم سوتی زدم و گفتم
افسون:جوووون عجب دانشگاه دست و دلبازی داشتیم و خبر نداشتیم
با شنیدن صدای میران کنار گوشم پنج متر پریدم بالا خم شده بود سمتم و گفت
میران:یه دختر پیش ۴ تا مرد غریبه نمیگه جوووون
منم برگشتم یه نگاه پوکر بهش کردم و به راهم ادامه دادم خونه ۴ تا اتاق داشت و قرار شد ۲ نفر ۲ نفر برداریم منو کمند باهم یه اتاق برداشتیم مهدخت و باران باهم اراد و میران باهم اتردین و توهانم باهم
اتاق منو کمند که ابی و نقره بود
باران و مهدخت چونکه همیشه رورگوین اتاق بزرگتره رو برداشتن که ست شیری بنفش بود
اتاق اتردین و توهانم یه بنفش خیلی مات با خاکستری بود
اتاق اراد و میرانمزرد و قهوه ای بود
خدایی خونش حسابی لوکس بود
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
رفتیم تو اتاقامون و هرکدوم بیهوش شدیم .....
با درد بدی که تو دلم میپیچید از خواب بیدار شدم با چشمای خواب الود به ساعت گوشیم نگاه کردم ساعت ۳ صبح بود از تخت پایین اومدم و از اتاق رفتم بیرون خدایا اونی که تو ذهنمه اتفاق نیفتاده باشه
رفتم دسشویی و دیدم در نهایت بدبختی همون اتفاق افتاده بود حالا من ساعت ۳ صبح چه غلطی بکنم تو کشور غریب یهو یادم اومد سر خیابون یه داروخونه دیده بودم یه کورسوی امیدی توی دلم روشن شد
سریع رفتم تو اتاق و چمدونمو باز کردم یه هودی قرمز کوتاه پوشیدم از روشم کت ذغال سنگیمو پوشیدم چون هوا سرد بود شلوار لی ذغال سنگی قد ۸۰ رو هم پوشیدم و از اتاق زدم بیرون سعی میکردم اروم از رو پله ها برم پایین تا صدای کفشم بلند نشه خوب که پایین پله ها رسیدم نفس عمیقی کشیدم که یهو یه صدایی از پشتم گفت
میران:جایی داری میری؟
جیغ خفه ای کشیدم و برگشتم سمتش و بهش توپیدم
افسون:چه مرگته چرا مثل روح ظاهر میشی
میران:خیر باشه شال و کلاه کردی
افسون:متاسفانه خیر نیست شره
میران:چیشده؟
افسون:فضولیش به تو نیومده بای
میران:در قفله نمیتونی بری بیرون
افسون:میران همین الان با زبون خوش این درو وا کن تا من برم وگرنه همین خونه رو رو سرت خراب میکنم
میران:تا نگی کجا می خوای بری درو باز نمیکنم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
افسون:مرغت یه پا داره دیگه
میران:اوهوم
افسون:بابا جان می خوام برم داروخونه
با زدن این حرفم چهرش حالت نگرانی گرفت سریع اومد بازومو گرفت و گف
میران:حالت خوبه؟داروخونه چرا؟جاییت درد میکنه؟می خوای بریم بیمارستان ؟وای من چرا تز تو سوال میکنم بیا بریم بیمارستان
افسون:واااای میران بسه من حالم خوبه
میران:اگه حالت خوبه چرا می خوای بری داروخونه؟
افسون:چون که یه مریضی زنونه دارم
میران:مگه شما زنا بیماری مخصوص خودتون داربن
وای خدایا حالا کی به این حالی کنه
دستمو گذاشتم رو پیشونیمو فشار دادم و گفتم
افسون:الان ساعت چنده؟
یه نگاه به ساعت مچیش کرد و گفت
میران:۳:۱۵
افسون:دِ اخه نوکرتم بیا برو بزار منم برم به کار و زندگیم برسم
میران:کار و زندگی تو هرچیم که باشه به من مربوط میشه
افسون:هن؟
میران:هیچی زیاد بهش فکر نکن حالا هم اگه جاییت درد نمیکنه بیا برو تو اتاقت بگیر بخواب
دیگه به سرم رسیده بود پره پر بودم تو این دوره اعصابمم کاملا چیز مرغیه نشستم رو زمین و زدم زیر گریه
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
که میرانم کنارم نشست و دستشو گذاشت رو شونم و گفت
میران:افسونی خوبی؟اخه چت شد تو دختر خوب
اشکامو همونجور که پاک میکردم دلم و زدم به دریا و دلیل اینکه چرا می حواستم برم داروخونه رو بهش گفتم که اونم خیلی اروم زیر لب گفت
میران:پاشه برو اتاقت خودم میرم برات میخرم
بعدم از خونه زد بیرون مطمئن بودم رنگ لبو شدم قرمز قرمز پاشدم رو مبل دراز کشیدم و ساعد دستمو گذاشتم رو پیشونیم بعد تقریبا ۱۰ مین صدای چرخش کلیدو شنیدم مثل فشنگ از جا پریدم و رفتم و پلاستیک رو ازش گرفتم و باز کردم با دیدن بسته اه از نهادم بلند شد
افسون:چرا بالدار نگرفتی
میران:مگه بالدارا از اول بال داشتن؟از وقتی فهمیدن کجا میرن بال دراوردن
با شنیدن این حرفش گوشام گر گرفت چقدر بی حیا شده بود سریع ازش یع تشکر کردم و رفتم سمت دسشویی بعد انجام کارهای مربوطه رفتم تو اتاقو خوابیدم
*باران*
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم سریع از اتاق اومدم بیرون تا مهدخت از خواب بیدار نشه و بدون نگاه کردن به شماره گفتم
باران:الو
شروین:الو منم
باران:خب به عنم
شروین:چی گفتی دختره چشم سفید
تازه فهمیدم چه گافی دادم سریع گفتم
باران:گفتم که خب به به گلم ببه عشقم به به عزیزم
شروین:اها حاا شد
باران:صبر کن ببینم تو کله سحر چرا به من زنگ زدی؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
شروین:میخواستم ببینم اونجا رفتی صفا سیتی چیکارا میکنی
دلم یکم اذیت کردنشو خواست
باران:اوووم هیچی ...عه اتردین مثله آدم بخواب چرا اینجوری میکنی
هیچ صدایی از شروین نیومد یه دفعه ای داد زد
شروین:چیییی تو کنار اون پسره غول خوابیدی
باران وایی به حالت اگه اینکارو کرده باشی تیکه تیکت نیکنم
باران:وا مگه چیه اینجا توی پاریس دخترو پسر کنار هم بخوابن که هیچی نیست
و ریز ریز خندیدم
شرویت:که هیچی نیست
باران:یه دیقه وایسا
گوشیو یکم از خودم دور کردم و ادامه دادم
اتردین گمشو برو بیرون از اتاق لهم کردی
با این حرفم شروین منفجر شد
شروین:دختره ی خر فقط کافیه دستم بهت برسه که رفتی اونجا تو بغله استاد جونت اره
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم بلند زدم زیر خنده که مهدخت سیخ نشست
از واکنشه اونم ریسه رفتم
شروین:نخند دختره ی ورپریده میکشمت
باران:شری اتردین کجا بوده اون الان تو خواب هفت پادشاهه مهدخت کنارمه
شروین:یعنی باران خاک تو سرت کنن آخه این چه شوخیه نمیگی من بیام اونجا خرخرتو بجویم
باران:حقت بود
و باز زدم زیر خنده
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
بعد از حرف زدن و کلکل با شروین قطع کردمو رفتم دستشویی و دست و صورتمو شستم و اومدن بیرون یه لباس مناسب پوشیدم و رفتم بیرون دیدم پسرا بیدارن
دخترا هم بودن فقط افسون نبود
حتما خوابیده به سمت آشپز خونه رفتم و مهدخت و کمندو صدا زدم
و اومدن و میز صبحانرو حاضر کردیم
و اون چهارتا رو صدا زدم که اومدن
میران:پس افسون کو
بارام:الان میرم صداش میکنم
رفتم به اتاقش. دیدم نشسته رو تخت و به درو دیوار نگاه میکنه
باران:هعی بز پاشو بیا صبحانه بخور
افسون:باران بدبخت شدم
باران:چیکار کردی
افسون:دیشب پریود شدم نصفه شب پاشدم برم بیرون که بخرم میران از راه رسید انقدر ازم سوال کرد که گفتم مشکلمو اونم رفت گرفت الان نمیدونم چجوری بیام بهش نگاه کنم
باران:اوه پس گاوت زاییده ده قلو ...خب بهش نگاه نکن سرتو بنداز پایین بیا بعدشم مکه چیه یه مشکله زنانست و برای همست اشکال نداره بیا
سرشو تکون دادو رفت لباس بپوشه رفتم سر میز نشستم و شروع کردم به خوردن
اتردین:کله سحری با کی حرف میزدی صدات تا دوخیابون اونور تر میرفت
باران:شروین
شیطون بهم خندید
بازان:یسا ببینم مگه صدام میومد
اتردین:اره همش شنیده میشد
چشام تا اخرین درجه باز شد
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
یعنی تمام چیزا رو شنید با تعجب بهش نگاه کردم که خندید
محوه خندش شدم کم پیش میومد که اینحوری بخنده همش اخم میکنه موقع های دیکه هم که میخنده قبلش منو ضایع کرده اما الان فرق داشت
افسون اومد که میران بهش نگاه کرد اونم سرشو انداخت پایین و رنگ عوض کرد
بعد از خوردن صبحانه و جمع کردن میز هممون روی مبلا پهن شدیم
بی حوصله به زمین زل زدم
پاشدم رفتم سمت تراس و مشغول دید زدن پاریس شدم
که بعد از چند دقیقه صدای پا اومد و بعد بوی عطر سرد اتردین
اومد و کنرم وایساد بهش نگاه کردم دستاشو تو جیبش زده بودو به شهر نگاه میکرد انگار سنگینیه نکاهمو حس کرد که با یه لبخنده شیطون برکشت سمتم
اتردین:فکر نمیکنم انقدر سنگین یاشم که وقتی بغلت میکنم له بشی
چشام زد بیرون بیشعور
باران:زیاد به خودت نگیر فقط برای اذیت شروین اینو گفتم
اتردین:جدی از کجا معلوم این حرفا رو از دستی نزدی که من بیامو بغلت کنم هوم
بعد اومد جلو که با دستم هولش دادم عقب
باران:هه مگه تو چی داری که بخوای بغلم کنی این تویی که برای بغل کردن منو بوسیدنم داو طلب میشی نه من
اتردین:میبنیم اگه تو پیش قدم نمیشی با حرفات به آدم میفهمونی
باران:هوف میشه انقدر درمورد این موضوع حرف نزنی
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
اتردین:اره میشه
و بعد دستشو دور شونم حلقه کرد
باران:دستتو بردار
اتردین:نچ میخوام یکم بغلت کنم تا عقده ای نشی
از زیر دستش اومدم بیرون
باران:عقده ای نمیشم نمیخواد تو بفکر من باشی
اتردین:خوبی بهت نیومده باید همیشه مثل سگ باهات رفتار کنن
باران:خوبه خودتم میدونی سگی
اتردین:سگ نیستم ولی وقتی میبینم یک گربه وحشی بهم میپره سگ میشم و بد حالشو میگیرم
باران:الان منظورت از گربه وحشی منم هوم
اتردین:دقیقا
باران:تو فقط بلدی به من بپری با بقیه که خوب یگو بخند میکنی به من که میرسی اخمات و میکنی توهم
اتردین:باهات بگو بخند کردم پروو شدی و پاچمو گرفتی همش دعوا داری پس منم مجبورم بد اخلاق باشم تا از این بیشتر دم در نیاری
باران:تو کی بامن مثله آدم رفتار کردی که این دومین دفعت باشه که من پروو بشم هوم
اتردین:بودم خودت کور بودی ندیدی همش بفکر پاچه گیری و حرص دادن من بودی
باران:ماکه چیزی از تو ندیدیم بجز اخم و دعوا
اتردین:چه‌زود روزای خوب و فراموش میکنی
باران:هه روز خوب من هیچوقت یادم نمیره
اتردین:منظورم اون روزایی که با هم خوب بودیم و میرفتیم بیرون
باران:من یادم نرفتشون ولی اون روزایی خیلی کمن در برابره رپزایی که منو اذیت کردی
مهدخت:بسه دیگه دوساعته اینجا وایسادم هعی دارین دعوا مینین و نیش و کنایه میزنین
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
با صدای مهدخت برگشتیم یه چشم غره بهش رفتم
اتردین:اول این خانم شروع کرد من باهاش هرچقدر خوبم اون بدتر میشه
باران:هه خوب باشه بابا مهربون خوش خنده
بعد بهش چشم غره رفتم و‌رفتم تو اتاقم
عه عه پسره ی بیشعور چون من یه حرفی زدم خودشو بهم میچسبونه
غرورشو شکوندم اون باهام خوب رفتار کرد اما من چیکتر کردم بهش پریدم
هم دلم خنک شده بود از این کارم همم دلم راضی نبود که اینجوری باشم باهاش
همینطور تو فکر بودم که در باز شدو مهدخت اومد تو
مهدخت:این چه وضعشه اون داره با تو خوب رفتار میکنه بعد تو اینجوری میکنی
باران:تو یکس درمورد خوب بودن با بقیه هیچی نگو که با توهان مثله سگ و گربه این
همش در حال ذعوایین اتردین پروو شده بود گفتم یکم بزنم تو‌پرش که هوایی نشه و چیزی یه سرش نزنه که من دوسش دارم که دارم خوب رفتار میکنم
مهدخت:هوف از دست تو من چیکار کنم حالا باید اینجوری رفتار میکردی یکم نرک تر یا اصلا محلش نمیزاشتی نکه فقط مونده بود همو پرت کنین پایین
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
بالا پایین