• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
*افسون*
وااااای ول کن این دستمو کندیش
میران:اوف از صدات خوشت میاد که همش دم گوش من ویز ویز میکنی؟
افسون:الان غیر مستقیم به صدای من توهین کردی
میران:چرا غیر مستقیم عزیزم به طور کاملا مستقیم توهین کردم
افسون:واقعا که ادبت زیر صفره کی با یه دختر متشخص و خانم اینجوری حرف میزنه
میران:لابد اون دختر متشخص و خانم تویی
افسون:نه پس عممه
افسون:واستا ببینم اصلا تو چرا دست منو گرفتی و همینجور دنبال خودت میکشی
میران:اوف افسون اوف فقط کم حرف بزن مثلا خیر سرمون داریم قدم میزنیم
افسون:قدم زدن بخوره تو فرق سر من و تو اخه مارو چه به قدم زدن رمانتیک و عاشقانه
میران:...
تا خواست میران چیزی بگه گوشیم زنگ خورد که مهدخت بود جواب دادم و گفتم
افسون:بله مهدخت
مهدخت:کجایی افسون؟
افسون:چرا اتفاقی افتاده چرا هولی انقدر
مهدخت:بیا کمند دیوونه شده
افسون:وا چرا؟
مهدخت:نمیدونم بیا فقط
افسون:باشه باشه قطع کن اومدم
بعد اینکه تلفن و قطع کردم رو به میران کردم و گفتم
افسون:میران بدو بریم خونه بدبخت شدیم
میران:چرا چیزی شده؟
افسون:نمیدونم مهدخت گفت زود بیا کمند دیوونه شده
میران:باشه حالا تو اروم باش الان میریم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
سوار یه تاکسی شدیم و رفتیم سمت خونه وقتی رسیدیم سریع وارد خونه شدیم که با دیدن صحنه رو بروم ۳ ،۴ تا شاخ رو سرم دراومد کمند چمدون به دست وسط خونه بود و ارادم دسته چمدون کمند و گرفته بود و میگفت
اراد:بزار تو ضیح بدم کمند
کمند:چی رو می خوای توضیح بدی ها مگه چیزیم مونده که توضیح بدی؟من همه چی رو با چشم دیدم حالا هم چمدونم و ول کن می خوام برم
اراد:د اخه عزیز من کجا می حوا بری
کمند:هیس اراد هیچی نگو لطفا من عزیز هیچ خری هم نیستم الانم می خوام ب م سر قبر خودم ول کن این دسته چمدون بی صاحابو
اراد:ول نمیکنم تو حق نداری جایی بری
کمند:تو هم حق نداری برا من تعیین تکلیف کنی حالا هم بهترعتا بیشتر از این اعصابم خورد نشده ول کنی دسته چمدونو
افسون:میشه یکی به ما بگه اینجا چه خبره
مهدخت:والا ما هم نمیدونیم
کمند از خونه زد بیرون و اراد خواست بره دنبالش که مهدخت گفت
مهدخت:بهتره یه مدت تنها باشه من نمیدونم چیکارکردی اما هرچی هست معلومه کمند و داغون کرده پس فعلا بهتره دور و برش نری
اراد دستاشو تو موهاش فرو برد و از پله ها رفت بیرون
افسون: یکی درست درمون بگه اینجا چه خبره
باران:والا این کمند یهو مثل دیوونه ها اومد خونه و شروع کرد به جمع کردن لباساش ارادم همش ازش می خواس تا براش تو ضیح بده بقیشم که خودت دیدی
افسون:اوهوم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
*مهدخت*
زیر لب با خودم غر میزدم و میگفتم
مهدخت:اه اه همه پسرا همینجورن گند میزنن تو حس و حال خوب دخترا من یکی که واقعا از اراد توقع نداشتم اِ اِ یعنی چیکار کرده اصلا بیخیال گور بابا هرچی مرده و پسره والا حیف نکرده بخواد عاشق یکی از این موجودات ۶ پا بشی که بعد بخوان اینجوری کنن همشون همینن مغرور و کار خراب کن و رو مخ
توهان:تموم شد
مهدخت:ها؟
توهان:میگم توهیناتون به ما مردا تموم شد
مهدخت:نه هرچی بگم بازم کمه اخه شما چه موجودات نچسبین دیگه فقط رو اعصاب ادم راه میرین
توهان:حالا یه جوری میگی مردا بدن انگار شما زنا تحفه این
مهدخت:هرچی باشیم از شما شل مغزا بهتریم
توهان:اون وقت کی گفته شما موجوادت چسبناک لوس و ننر و جیغجیغو بهتر از مایین
مهدخت:اگه به مغزت رجوع کنی میفهمی البته از یه مغزی که با گچ پر شده بیشتر از این توقع نمیره
توهان:اها اگه مغز من از گچه پس مغز تو یکی از ‌کاه پر شده
مهدخت:چیییی؟واستا فقط من حساب تو یکی رو میرسم
توهان:اوا نگو ترسیدم
مهدخت:خودت خواستی
دمپاییمو از پام در اوردم و یورش بردم سمتش که اونم شروع کرد به دویدن و منم پشت سرش
مهدخت:اگه مردی وایسا
توهان:شرمنده ولی من پسرم
مهدخت:خودتو کشته بدون توهان
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
توهان:واااای نگو ترسیدم
توهان دوید تو حیاط و منم پشت سرش می دویدم یکی از دمپایی هارو پرت کددم خورد تو کمرش
مهدخت:این از اولیش
توهان دوید و رفت سمت استخر حالا دور استخر می چرخیدیم که یهو پای توهان لیز خورد و شپلق افتاد تو اب منم خم شدم به سمت پایین و شروع کردم به قه قه زدن در حال خندیدن بودم که یهو دستم کشیده شد و رفتم زیر اب لعنتی دوباره اون اتفاقا برام زنده شدن فوبیا اب داشتم وقتی ۶ سالم بود تو دریا داشتم خفه میشدم و از همون موقع فوبیا دارم و نمیتونم نفس بکشم تو اب حتی اگه عمقش کم باشه هنوزم زیر اب بودم و توهانم فکر میکرد همش ادا و اصول دارم در میارم چون عمق اب کمتر از ۲ متر بود اما من همون زیر نفسم رفته بود شاید کلا ۱۰ ثانیه طول کشیده بود و من کم کم داشتم بی حس میشدم که صدای جیغ باران اومد
باران:توهاااااان مهدخت فوبیای اب داره
یهو دستی دور کمرم پیچیده شد و من و کشید از زیر اب بیرون و از استخر بردتم بیرون
و روی زمین درازم کرد و شروع کرد به ماساژ دادن قفسه سینم همه بچه ها دورم جمع شده بودن اما من تو شوک بدی بودم و نمیتونستم حرکتی کنم یا حرفی بزنم و فقط صداهاشونو میشنیدم که ازم می خواستن تا چیزی بگم نگاهم فقط به توهتن بود که با چشمای قرمز و نگرانی رو قفسه سینم فشار میاورد یهو
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
خم شد روم و لباشو رو ی لبام قرار داد و نفسشو وارد دهانم کرد اما اون لحظه من به نفس نیازی نداشتم فقط به لبای اتشین توهان نیاز داشتم توهان ۳ ،۴ بار نفسشو تو دهانم فرستاد که باعث شد سرفه ای تو گلو بکنم که توهان شنید و لباشو از رو لبام برداشت شروع کردم به سرفیدن ارادم پشتم و ماساژ میداد و ازم می خواست تا نفس عمیق بکشم و منم سعی میکردم تا نفسام منظم بشن بعد چند مین دیگه نفسام عادی شده بود که تو بغل افسون و باران فرو رفتم
یهو دوتایی زدن زیر گریه میدونستم خیلی بهم دیگه وابسته ایم اما باید از این حال و هوا درشون میاوردم
مهدخت:اه اه بسته پاشین خودتون و جمع کنین کل لباسام و اب دماغی کردین کسی مرده همچین میکنید
باران:خیلی دیوونه ای ما داشتیم سکته میکردیم از ترس بعد تو
مهدخت:بسه بابا حالا میبینید که زندم
توهان:بهتره بریتو خونه لباساتو عوض کنی سرما میخوری
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم و از جام بلند شدم به کمک افسون و باران رفتیم تو خونه وارد اتاق شدیم
با کمک دخترا یه شلوار چرم مشکی و یه بلوز گل دار پوشیدم و یه رژ قرمزم زدم و موهام و دورم ریختم و از اتاق رفتیم بیرون وقتی توهان نگاهش بهم افتاد اخماش توهم شد سری به معنی چیه تکون دادم که پاشد اومد دستمو گرفت و گفت
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
توهان:این چه سر و وضعیه ها
مهدخت:مگه سر و وضعم چشه
توهان:هیچیش نیست ولی با این موهای خیس و لباسای کم سرما میخوری
مهدخت:اخه به تو چه وکیلی؟
توهان:هم وکیلم هم وسیعم برو لباساتو عوض کن
مهدخت:ن می خوام
توهان:اگه نری خودم مجبور میشم بیام عوضشون کنم برات
مهدخت:چییییی
توهان:اخبارو یه بار میگن حالا هم برو لباستو عوض کن تا خودم دست به کار نشدم
مهدخت:اه گیر نده دیگه توهی جون
توهان:مهدخت:تا ۳ میشمارم نری خودم میبرمت
مهدخت:۱،۲،۳،ا دیدی نرفتم نوچ نوچ نو
توهان:خودت خواستی
دستاشو انداخت دورم و بلندم کرد که جیغ خفیف کشیدم و اونم راه افتاد سمت اتاقم
مهدخت:هی عمو جون؟هی گوریل انگوری هی بزغاله منو بزار پایین
توهان:اگه به حرفم گوش میدادی اینطوری نمیشد حالا هم اعتراض ممنوع
بردم تو اتاق و پرتم کرد رو تخت و خودش رفت سروقت چمدونم و تا خواست زیپشو باز کنه داد زدم
مهدخت:نههههههههه
اما دیر شد و توهان چمدونو باز کردو هرچی که نباید میدید و دید
ای الهی خودم خودمو کفن کنم اخه کی لباس زیراشو رو میزاره تازه تو دلم خواستم بگم خدارو شکر به روم نیاورد که
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
توهان:اینو از کجا خریدی خیلی خوشرنگه
با اینکه داشتم اب میشدم از خجالت اما تو جلد پرووییم فرو رفتم و گفتم
مهدخت:نکنه تو هم دو جنسه ای که لباس می خوای هوم؟واستا بیا ببینم سایزت چنده تا خودم برات بخرم
توهان:یکم حیا خوبه ها
مهدخت:جدی تو که انقدر با حیایی ،حیاتو از کجا خریدی ادرس بده منم بخرم
توهان:تسلیم بابا من که جلو اون زبون ۶ متری تو کم میارم
مهدخت:افرین پسرم دیگه هم با بزرگتر از خودت شوخی نکن
توهان:الان تو از من بزرگتری؟
مهدخت:بله فرزندم بزرگی به عقله نه سن پس چون من عقلم از تو بیشتر من بزرگتر محیوب میشم
توهان:باشه حالا بگیر اینارو بپوش بعدا درمورد بزرگتری تو صحبت میکنیم
لباسا رو پرت کرد تو صورتم و از اتاق رفت بیرون
اِاِاِ پسره پرو ادرس لباس فروشی منو میپرسه الحق ‌که چقدر پروعه پاشدم لباسا رو برداشتم وپوشیدم یه بافت ابی روشن با شلوار چرم مشکی برام گذاشته بود یه رژ کالبای زدم و از اتاق رفتم بیرون
دیدم بچه ها همه تو حال نشستن به جز اراد
راستی این کمند کجا رفت؟چرا اونجوری کرد باید حتما باهاش حرف میزدم برگشتم تو اتاق و گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به کمند
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
*کمند*
تو خونه سارن نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد تا خواستم برم گوشیمو بردارم سارن برام اوردش تشکری کردم و ودکمه اتصال و زدم که صدا جیغ مهدخت بلند شد
مهدخت:معلوم هست کدوم گوری رفتی ها؟چرا جواب اون گوشی بیصاحاب تو نمیدی انتر میمون شنقل
کمند:اگه تموم شدمنم حرف بزنم
مهدخت:تموم که نشده ولی تو حرف بزن
کمند:اولا اومدم خونه دوستم دوما دروغ نگو هنوز دفعه اول زنگ زدی سوما اون فوشایی که دادی خودتی اوکی؟
مهدخت:حالا بنال اون چه وضعی بود که از خونه زدی بیرون با اراد بهم پریدین
کمند:هه اراد دیگه از شنیدن اسمشم حالم بهم میخوره
خودم میدونستم دارم دروغ میگم ولی باید به خودم تلقین میکردم
مهدخت:الووو کمند خر کجا رفتی بگو چیشده مگه
کمند:مهدخت بین خودمون بمونه نمی خوام دخترا دیدشون نسبت به اراد تعغیر کنه
مهدخت:لاشه بنال حالا
تموم ماجرا رو براش تعریف کردم که سکوتی از طرف مهدخت برقرار شد
کمند:الو مهدخت هستی؟
مهدخت:ولی کمند شاید تو اشتباه برداشت کردی باید میزاشتی توضیح بده شاید دلیل قانع کننده ای داشت
کمند:خوبه خودت داری میگی شاید یعنی خودتم مطمئن نیستی تو که فقط شنیدی مطمئن نیستی اما من که با چشای خودم دیدم
مهدخت:ولی کمند باید برگردی کارای دانشگاه چی میشه
کمند:نترس یه دوهفته اینجا هستم بعدش میام
مهدخت:باشه خواهری کار نداری
کمند:نه عزیزم فعلا بای
گوشی رو قطع کردم و یه پیام برای باران و افسون فرستادم و نوشتم من حالم خوبه لطفا باهام تماس نگیرید
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
باران
بچه ها یه چیزی
افسون :چه چیزی
باران:کی قراره عکاسی هارو شروع کنیم؟
اتردین:نفری ۱۰ تا عکس از هرکدوممون باید گرفته بشه اما باید هنری باشن که بتونیم تو جشنوار اول بشیم این عکسا نباید شبیه کسای دیگه باشه باید ایده هامون ناب باشه
باران:خب از کی شروع کنیم
اتردین:ما یک سال اینجاییم و وقت زیاده فقط اینکه افسون از میران عکس میگیره میران از افسون توهان از مهدخت میگره مهدخت از توهان کمند از اراد اراد از کمند منم از باران بارانم از من
باران:بعد اگه یکی از این ترکیب ناراضی باشه چی
اتردین:زنگ بزنه دانشگاه نفر بعدی رو بفرستن
باران:ممنون از پاسخ گویی سریعتون
اتدین:خواهش میکنم حالا بگید شام چیه
باران:کوفته پلو با ماهی دوست داری
اتردین:هر ار با نمک جدی گفتم
باران:متاسفانه منم جدی گفتم چون که کمند نیست ماهم براتون غذا درست نمیکنیم
اتردین:یعنی چی؟
باران:یعنی همینکه شنیدی
اتردین:شدخی میکنی؟
باران:جدی میگم
اتردین:شوخی دیگه
باران:جدی دیگه
مهدخت:اه ببندید فکاتونو هی جدی شوخی جدی شوخی تقسیم بندی میکنیم نهارارو دخترا درست میکنن شامو پسرا
نوهان:ما که بلد نیستیم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
مهدخت:مشکل خودتونه
توهان:الان یعنی امشب و ما غذا درست کنیم
مهدخت:دقیقا
توهان:ما وافعا یاد نداریم پس لا اقل نهار دوتا دختر دوتادپسر شامم اون ۴ تا دیگه
مهدخت:اینم میشه پس منو اتردین و توهان و باران شام درست میکنیم افسون و میران و کمند و اراد نهار البته اراد تا موقع کمند برگرده مرخصی داره
میران:قبوله
افسون:نه نیس
میران:چرا
باران:دلیل
افسون:من با این اصلا
میران:این به درخت میگن نه یه آدم
افسون:مگه تو آدمی
دندوناشو رو هم فشار داد
بلند شدو دستشو گرفتو کشید
برد سمت آشپز خونه اول که صدای کلکل کردنشون میومد اما با داد اتردین ساکت شدنو شروع بع کار کردن
دست به سینه به زمین خیره شده بودم که مهدخت گفت
مهدخت:من میرم یکم دراز بکشم
سرمو تکون دادم توهانم بلند شد رفت تو اتاقش
اتردین بلند شد اومد کنارم نشست سریع ازس فاصله گرفتم که پوزخند زد
یهو گوشیس زنگ خورد بهش نگاه کردم با لبخند داشت به گوشی نگاه میکرد
به صفحه کوشیش نگاهی انداختم
یه Aزده بود یه قلبم کنارش حس حسادت اومد سراغم
اخم کردم
چرا جواب نمیداد
بهش نگاه کردم که سرشو برگردوند سمتم
باران:چرا جواب نمیدی کشت خودشو
اتردین:راست میگی بهتره منتظرش نزارم
تو دلم اداشو دراوردم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
بالا پایین