• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
اتردین:جانم
.................
اتردین:ای جانم منم دلم تنگته
............
اتردین:خب چی کار کنم دیگه
...........
اتردین:تا یکسال تحمل کن میام
........................
اتردین:وقتی اومدم تصمیم میگریم
بغض کردم نمیدونم چرا ولی خب حالم یه جوری شد
بعد از یکم حرف زدن دیگه قطع کرد
برگشت بهم نگاه کرد
با یه لبخند رو لبش یه لبخنده زورکی زدم
باران:پس بزگشتیم یه عروسی افتادیم
اتردین:کی گفت میخوام حالا تو رو دعوت کنم
باران:اوا چرا میخوام بیام رو سرتون قند بسابم و ساق دوش باشم مگه میشه من نیام عروسی دشمنم هوم بلاخره از دستت راحت میشم اون موقع
داستم مثل سگ دروغ میگفتم حتی فکر کردن بهشم آزارم میداد
انگار. ناراحت شد یا نه نمیدونم ولی یه‌جوری به صورتم نگاه کزد
باران:چیه نکنه حتی تو عروسیتم نمیخوای قیافمو ببینی
اتردین:نه نه
با ناراحتی از جام بلند شدم به سمت اتاق رفتم که دستمو گرفت
برگشتم سمتش
اتردین:چیزی شدن
باران:نه چی میخواسته بشه
اتردین هیچی
رفتم تو اتاق دیدم مهدخت خوابه رفتم روی تخت دراز کشیدم چشام و بستم که اولین اشک چکید و راهی شد برای بعدی ها
چرا باید گریه کنم برای کی برای اتردین
هه درسته یه احساسایی بهش دارم و اون احساسم مطمئنن دوست داشتنشه شاید ففط یه عادت باشع نمیدونم ولی فکر اینکه اون بخواد برای یکی دیگه باشه برام سخته
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
چشامو بستم تا یکم بتونم بخوابم اما فکرو خیال هایی که تو ذهنم بود نمیزاشت بخوابم
رومو سمت مهدخت کردم که دیدم با چشمای باز بهم زل زده
سریع اشکامو پاک کرده که اخماش رفت توهم
مهدخت:چرا گریه نیکردی
باران:هیچی چیزه مهمی نیس
مهدخت:به من دروغ نگو باران اتردین کاری کرده
باران:پوف
کله ماجرا رو براش تعریف کردم
خنثی نگام کرد
مهدخت:خب به تو چه
باران:یعنی‌چی
مهدخت:مگه دوسش داری که داری گریه میکنی
ای خدا منو گیر کی انداختی
باران:نه ولش کن اصلا پاشو بریم ببینیم دارن چیکار میکنن افسونم تنهاست
بلند شدیم و رفتیم بیرون هیچکی تو پذیرایی نبود رفتیم اتاق افسون
که دیدیم لالا کردن
با لبخند شیطانی به مهدیس نگاه کردم که دیدم داره میخنده و نگاش میکنه
مهدخت:تو هم اون چیزی که فکر میکنم فکر میکنی
باران:یس
مهدخت:بزن بریم
چون افسون قلقلکی بود رفتیم دو طرفه تخت وایسادیم و باهم اروم شموردیم
دوتایی:۱..۲...۳...حالا
و بعد شروع کردیم به قلقلک دادنش
اول پرید بعد شروع کرد به خندیدن
افسون:ولم کنین بیشعورا
مهدخت:نچ نچ
با صدای بلند داد میزد
افسون:به من دست نزنین ‌‌‌......واییی نکننن
بعد یع جیغ بنفش کشید که دره اتاق باز شد
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
میران اومد تو
میران:چیشده
سه تایی بهم نکاه‌کردیمو زدیم زیره خنده
میران:به چی میخندین
باران:هی..چی ..دا.شاتیم ...افسون ..و بیدار..میکرد..یم
میران:این چه وضعه بیدار کردنه نمیگی سکته کنه
مهدخت:نچ این عادت داره
میران:پس کلا وحشی هستین
افسون: خودت و دوستات وحشی این
میران:میبینم من رفتم بیرون همو نکشین
افسون ادا شو در اورد و خندید
میرانم یه اخم کردو رفت
★کمند★

انقدر به حرفایه سارن خندیده بودم که دلم به درد اومد
کمتد:بسه سارن جون هرکی دوست داری دیگه هیچی نگو‌باشه
سارن:باشه
بعد باز هر دوتا مون خندیدیم
کمند:آخ سارن اگع تو نبودی من الان باید کجا میرفتم نمیتونستم اون ارادو تحمل کنم
سارن:حالا که من هستم تو هم زساد شلوغش نکن
دیگه حتما دوست دختره قبلیشه جمیدونم
کمند:باشه ولی خب اون باید معذرت خواهی کنه من نمیتونم برم جلو
سارن:پوف اوم که میاد میگع میخوام توضیح بدم تو نمیزاری روزی صدبار بهت زنک میزنه
کمند:خب فردا جوابشو میدم ولی خب زوده من نباید انقدر زود ببخشمش وگرنه پروو میشه فردا پس فردا میبینی یه زن و بچه میان میگن ما زنو بچه ی ارادیم
و با خنده ی مسخره ای حرفه خودمو تاکید کردم
سارن:نه بابا چه فکرا
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
بعد از یکم حرف زدن رفتیم بخوابیم
با فکر‌کردن به اراد وشام گرم شدو به خواب رفتم

..............

سارن:کمند هعی کمند پاشو دیکه بابا ساعته ۱۲ شد
کمند:جان این همه خوابیدم
سارن:بله خوش خواب خانوم اراد از صبح پنج باری زنگ زده خیلی سیریشه جوابشو بده
سرمو تکون دادم و رفتم دستو صورتمو شستم
رفتم یه چیزی هم خوردم تا اومدم نشستم گوشیم لرزید بازم اراد پوف
روزاول گوشی کامل خاموش بود ولی بعدش رو بیصدا گذاشتمش
یه نفسه عمیق کشیدمو بسم الله گفتمو جواب دادم سرد گفتم
کمند: بله
اراد:عشقم خوبی چرا جواب نمیدی
کمند:من عشقه تو نیستم حرفتو بزن حوصله ندارم
اراد:کمندبخدا اشتباه میکنی بیا بیا باهن حرف بزنیم آدرسه جایی که رفتیو بگو بیام پیشت
کمند:من نمیخوام ببینمت نمیفهمی
اراد:کمند عمرم تروخدا بخدا دارم میمیرم بزار ببینمت
کمند:باشه بهت میگم کجا بیای ولی فقط توضیح میدیو میری
اراد:باشه باشه
کمند:برات پیامک میکنم ادرسو
اراد:باشه عمرم فذات شم ...
کمند:بسه حالم بهم میخوره از این چرت و پرتات
انگار ناراحت شد
اراد:باشه خدافظ
بدون جواب دادن بهش قطع کردم اشکم چکید
سارن:باهاش بد صحبت کردی
کمند:حقشه
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
ادرس خونه ی سارنو براش پیامک کردم سارن کفت که بیرون کار داره میره تا مزاحمه ماهم نباشه
وقتی سارن رفت منتظره اراد نشستم بعد از نیم ساعت زنگه خوپه زده شد سریع بلند شدم به خودم قیافه ی سردی گرفتمو درو باز کردم که با نگرانی بهم نگاه کرد
یه لبحند زدو سلام داد که جوابشو ندادم که لبخندش محو شد
چفدر دلم براش تنگ شده بود الان اگه تو هر شرایطه دیگه بودیم میپریدم بغلش ولی الان نمیشه
رفت تو و نشست روی مبل منم روبروش نشستم
کمند:خب
اراد:نگاه کن کمند اون دختره دختر عمع ی منه مامانم یه زمانی با عمم پیله کرده بودن که ما باید باهم ازدواج کنیم و من برای اینکه از دستشون راحت بشم قبول کردم که یه مدت نامزد باشیم ولی بعدش رزا اومد فرانسه منم از دستش راحت شدم نمیدوتستم که قراره ببینمس یا اینکه بخواد ببوسه منو چون ما نامزدیو بهم زدیم
لطفا ببخش منو حالا فهمیدی چرا میخواستم توضیح بدم
بخشیدمش چون واقعا قانع کننده بود ولی یکم خواستم اذیتش کنم
کمند:خب اون هنوز تو رو میخواد پس ممکنه بازم بیاد و ببوستت
اراد:نه نه بهش گفتم من تو رو میخوام
بلند شدمو رفتم سمتش
که اونم بلند شد
با اخم بهش نگاه کردم یه دفعه ای رفتم جلو و لبمو گذاستم رو لبش دستمو دور گردنش حلقه کردم اول با تعجب بهم نگاه کرد ولی بعدش‌شروع به همکاری کرد
از ش جدا شدمو خودمو تو بغلش جا دادم
یه نفسه عمیق کشیدمو عطرشو به ریه هام دادم
اونم سرشو تو گردنم‌کردو نفس عمیق کشید
و بوسه ای روی گردنم زد
که مور مورم شد
نفسه حبس شدمو بیرون دادم که
اراد گفت:
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
اراد:دلم تنگ شده بود برات
کمند:منم
منو بیشتر به خودش فشار داد
که صدای چرهیدن کلید اومد و در باز شد سارن اومد تو بادیدن ما یه لبخند زدو اومد سمته منو منو از بغل اراد کشید بیرونو بغلم کرد
سارن:وایی خیلی خوشحالم که اشتی کردی
و بعد منو از خودش حدا کردو دو تا ماچ رو لپام کاشت
با خنده بهش نگاه کردم
کمند:واقعا شرمنده این چند روز مزاحمت بودم
یه مشت زد به بازوم
سارن:مزاحم که بودی ولی عیبی نداره و خندید
اراد:ممنون ازتون
سارن:خواهش میکنم ولی این مانوم شما خیلی سخت گیره
اراد خندید
اراد:خب دیگه ما رفع زحمت کنیم
سارن:اوا کجا بشیتین
اراد:نه دیکه بریم کلی کار داریم
منم سرمو تکون دادم رفتم لباسامو جمع کردمو از سارن خداخافظی کردیم
به سارن قول دادم که با دخترا حتما بهش سر بزنیم
به سمت خونه حرکت کردیم
کله راه اراد داشت قربون صدقم میشد و منم ناز میکردم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
*مهدخت*
صبح با صدای اهنگ گوشیم از خواب بلند شدم
پووووف کدوم مردم ازاری بوده ای دانیال خدا لعنتت نکنه کی ساعت ۶ صبح زنگ میزنه
خواستم بهش زنگ بزنم که فشار مثانه اجازه نداد و سریع دویدم سمت دسشویی و بدون اینکه در بزنم
وارد شدم و سریع درو بستم برگشتم با دیدن صحنه رو به روم سکته ناقص و زدم
توهان:در زدن چیز خوبیه ها
اصلا حواسم به حرفاش نبود و فقط میخ شکم ۶ تیکش شده بودم نمتونستم نگامو ازش بگیرم
توهان:دیدبانی بالاست ها
به بدبختی نگاهمو کنترل کردم و تو چشماش نگاه کردم صورتش کف ریشی بود معلوم بود داره ریشاشو میزنه
توهان:نمیخوای بری بیرون
مهدخت:چ..چر..چرا
سریع اومدم بیرون و تکیه زدم به در که یهو یه جرقه تو ذهنم زده شد دوباره درو باز کدردم که توهان ۳ متر پرید بالا
توهان:نمتونی مثلادم در بزنی
مهدخت:بیا بیرون
توهان:وا چرا
مهدخت:بیا بیرون کار دارم
توهان:واستا صورتمو بشورم لا اقل
مهدخت:نههههه جرعت داری فقط یه ذره از اون کفا رو بشوری
توهان:سرت به جایی خورده
دیدم این زبون نفهم تر از این حرفاست دستصو گرفتم و کشیدمش بیرون
مهدخت:به جان خودم اگه تعغیری تو چهرت بدی کشتمت همینجا وایمیستی و هیچ کاری نمیکنی فهمیدی؟
با گیجی سرشو تکون داد منم رفتم توی اتاقم سریع دوربینمو برداشتم و از رو پله ها با دو اومدم پایین
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
دستشو گرفتم و کشیدمش سمت دیوار
توهان:مهدخت بگو چیکار میکنی
مهدخت:یکی از ژستای عکاسی رو پیدا کردم
خب اوووم بیا این حوله رو بنداز رو شونت یه دستتو بزار زیر چونت با اون دست دیگتم چتکه کف ریشتو بمال رو صورتت فهمیدی
توهان:اوهوم
مهدخت:خب خوبه خدارو شکر
رفتم عقب و رو دوزانو نشستم و دوربین و تنظیمش کردم و ازش چندتا عکس انداختم
مهدخت:ماه شد عکسا ماه دستم درد نکنه
توهان:کو بیار ببینم
مهدخت:نوچ هروقت فتو کردم بهت نشون میدم
توهان:اذیت نکن بیار دیگه
مهدخت:همینکه گفتم نشونت نمیدم
توهان:باشه مهدخت خانم ما که بهم میرسیم
مهدخت:صددرصد بهم میرسیم
توهان:باشه فقط مواظب خودت باش
مهدخت:وااای نگو ترسیدم شب خوابم نمیبره
توهان:نشون نمیدی نه؟
مهدخت:اخبار و یه بار میگن منم گفتم نهههههه
با این حرفم یورش اورد طرفم جیغی کشیدم و شروع کردم به دویدن داشتم از پله ها میدوییدم بالا که یهو پام پیچ خورد و جیغ خفیفی کشیدم که هماهنگ شد با داد توهان که اسممو صدا زد از رو پله ها افتادم پایین درد بدی توی ساق پام پیچید
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
چشمامو از درد روی هم فشار میدادم توهان کنارم زانو زد و با نگرانی که تو صداش مشهود بود گفت
توهان:خوبی مهدخت؟
نمیتونستم حرف بزنم اشکام راه خودشونو پیدا کردن توهان کلافه دستشو لای موهاش کشید و با عصبانیت گفت
توهان:گریه نکن باشه اینجوری نمتونم فکر کنم تورو‌ به هرکی میپرستی اشک نریز که دیوونه میشم
از حرفایی که زد تو شوک رفته بودم اما درد پام نمیزاشت زیاد تو شوک باشم
دستاشو زیر پام انداخت که جیغی زدم اونم محکم منو به خودش فشرد از این همه نزدیکی گُر گرفته بودم محکم منو به خودش فشار میداد و به سمت در رفت بوی خوش عطر تنش توی دماغم میپیچید و من کلا دردمو فراموش کرده بودم
نا خداگاه و بی اختیار سرمو نزدیک گلوش بردم و سیبک گلوشو بوسیدم
لرزش تنشو حس کردم برای چند لحظه مکث کرد و به راهش ادامه داد
منو رو صندلی شاگرد گذاشت و خودشم پشت فرمون نشست دوباره درد پام شروع شد و اشکام راه خودشو پیدا کرد توهان با دیدن اشکام پاشو با فشار روی پدال گاز فشار داد بع سرعت به بیمارستان رسیدم و منو بغل کرد و بع سمت پذیرش رفت و برای پرستار به فرانسوی یه چیزایی گفت که من نفهمیدم ولی احتمال میدم درمورد پام گفت و پرستار مارو به سمت یه اتاق راهنمایی کرد
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
وارد اتاق شدیم توهان منو روی تخت بیمارستان گذاشت پرستار از اتاق رفت بیرون

مهدخت:این کجا رفت
توهان:رفت تا وسایل معاینشو بیاره
مهدخت:اها باش ....اییی پاو
توهان:اروم باش الان‌میاد
بعد از چند مین‌پرستار با یه دکتر خانوم وارد اتاق شد
اومد و پامو اروم گرفت که درد بدی تو‌پام پیچید مهدخت:آیییییی
توهان یه چیزی با عصبانیت بهش گفت که دکتر بهش چپ چپ نگاه کرد
خندم گرفته بود
بعد از معاینه کردنه پام و باند پیچیش به توهان چند کلمه گفت و رفت بیرون
مهدخت:چی‌گفت
توهان:میگه که پات پیچ خورده و باید استراحت کنی چ زیاد اینور اونور نپری
یه تای ابرومو انداختم بالا
مهدخت:بپر بپر و هم دکتر گف
توهان:اره
یه چشم غره بش رفتم
توهان:بسه بسه نمیخواد همین الان ناز کنی من میرم دارو هاتو بگیرم
مهدخت:یک پیچ خوردن پا دارو میخواد
توهان:حتما میخواد که دکتر گفت برم بگیرم
سرمو تکوم دادم که رفت بیرون
بعد از ۳۰مین اومد
توهان: پاشو بریم گرفتم
از تخت اومدم پایین پامو گذاشتم رو زمین که درد گرفت باز از دردش صورتم جمع شد توهان تا اومد بلندم کنه نزاشتم
مهدخت:نکن فقط بهت تکیه میدم بغلم نکن
اخماشو کشید توهم و دندوناشو به هم سایید
توهان:باشه
بهش تکیه دادم دستشو انداخت دو کمرمو با کمکش از بیمارسنان اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
بالا پایین