• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
مشغول نوازش موهاش بودم که در اتاق باز شد و بچه ها اومدن تو دستمو رو دماغم گذاشتم و اروم گفتم
باران:هیس خوابه
مهدخت:اگه منظورت اتردین که پشت سرت با لبخند داره نگامون میکنه
با شتاب برگشتم که دیدم با لبخند شیطونش
باران:از کی بیداری
اتردین:وا من که نخوابیدم بخواد بیدار بشم
دیگه جوابشو ندادم بچه ها اومدن نزدیک تر انگار رابطه توهان و نهدختم خوب شده بود دستای تو هم حلقه شدشون که این خبرو به ادم میداد برا همشون خوشحال بودم چون اونا خوشحال بودن
‌‌.................
امروز روز عمل اتردین بود از صبح که پاشدم حالت تهوع دارم میدونم بخاطر استرسم از دیشبم اتردین همش میگفت برو نمیخوام اینجا باشی دیگه دوست ندارم با اینکه میدونستم از ته دلش نیست ولی قلبم ترک میخورد دیشبو تو نماز خونه بیمارستان خوابیده بودم بدون بالیشت و پتویی از نمازخونه رفتم بیرون و به سمته اتاقه اتردین رفتم
بچه ها تو اتاق بودن
مهدخت با دیدنم به سمتم اومد
مهدخت:حالت خوبه تو چرا اینشکلی شدی
پوزخند زدم مگه من از اون روز به بعد همینطوری نبودم
اتردین:چشه باز این
تو دلم خندیدم مثلا عاشقم نیس که اینطوری نگران‌میشه
باران:هیچی خوبم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
باران:ساعت چنده چرا نمیبرنش تا عملش کنن
توهان:تا یکساعت دیگه میان ببرنش
اتردین:هه چیه باران خانوم‌میخوای ببینی کور میشم یانه
باران:حرفه دهنتو بفهم الان اعصاب ندارم میزنم یجا دیگتو ناقص میکنم
اتردین:بیا بکن منکه کورم‌دیگه بقیه چیزامو‌میخوام‌چیکار‌کنم
میران:اهه بس کنین دیگه مثه سگ و گربه باز پریدین به هم اتردین توهم دهنتو ببند هیچی نگو فقط تو خوب میشی
یه دفعه اتردین منفجر شدو داد کشید
اتردین:نمییشمم لعتتیا نمیشمممممم مننن تااا آخررر عمررممم بااییدددد زجرر بکشمممم این چشمایی لعنتی دیگه مثه قبل نمیشهههه
اراد:آروم باش باشه تو خوب نمیشی ولی ۵۰درصد احتماله خوب شدنت هست
اتردین:باشه باشه حالا هم برین بیرون حوصلتونو ندارم
همه بچه ها رفتن جز من همون سر حام ایستادم و به حرکاتش نگاه کردم فکر کرد همه رفتن از اتاق
دستاشو به صورتش گرفت
کلافه دستاشو تو ی موهاش فرو برد و با یه دستش پتو رو از روی حرص فشار میدادو زیر لب یچیزایی نیگفت
دلم میخواست برم بغلش کنم و منو بین بازوهاش سفت بگیره
ارون به سمتش رفتم که فهمید تو اتاقم
اتردین:باران تویی
هیچی نگفتم و رفتم جلو کنارش نشستم دستشو اورد جلو و رو صورتم گذاشت
اتردین:اره بارانی
فهمید با لمس کردنه صورتم فهمید یه قطره اشک از چشام چکید روی دستشو راهه بقیرو باز کرد با دوتا دستش صورتمو قاب گرفت و به ارومی اشکام پاک کرد
سیبک گلوش تکون میخورد انگار بغض کرده بود
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
★اتردین★

مثه همیشه بغض کردم کاره این روزام همین بود بغض میکردم برای بارانم
با اینکه پسش میزدم اما پیشم می موندو نمیرفت برای همه حرفامم جواب داشت
بغض کردم برای اشکاش که بخاطر من میریخت
نمیخواستم اینحور دلشو بشکونم اما محبور بودم هیچ امیدی به برگشتنه چشام‌نبود
باید اینکارو نیکردم ولی با این کارم بیشتر دلشو شکوندم
تنها چیزی که از خدا میخوام اینه که بعده عملم اگه بیناییم برنگشت باران بره
نمیخوام زحر بکشه بخاطره من
باران:دلم برای عشقمون میسوزه
دلم با حرفش لرزید بزور اخم کردم
اتردین:دیگه هیچ عشقی بین ما نیس
دروغ میگفتم زدن این حرف برام خیلی سخت بود
دستمو تو دستش گرفت
باران:هست چرا اینطوری میگی
اتردین:چون من دیگع دوست ندارم
دوسش داشتم و داشتم بازم دروغ میگفتم
آهی سوزناک کشید
دلم براش قنج رفت دوست داشتم الان بغلش کنم و فشارش بدم برای این غشقی که بعم داشت
نمیدونستم داره چیکار نیکنه اما
صورتش بهم نزدیک شد چون نفساش به صورتم میخورد بعد یکم مکث با کاری که کرد آتیش گرفتم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
لباشو گذاشت رو لبامو اروم بوسید گرم شدم
دلم میخواست بازم ادامه بده اما نباید میکردم
با دستم هولش دادم عقبو مثلا عصبانیم
با عصبانیت
داد کشیدم
اتردین:چه غلطی کردی گمشو از اتاق بیروننن
صدای شکسته شدنه بغضشو شنیدم
قلبم تیر کشید
اما مجبور بودم که این کارو کنم

★باران★

برای صدمین بار قلبم شکست از اتاق زدم بیرون که بچه ها رو دمه در دیدم
سریع دویدم سمته خروجی
که توهان از اتاقه دکتر با خوده دکتر
اومدن بیرون
توهان:چته کجا میری الان باید عمل....
دیگه صداش نیومد چون از بیمارستان خارج شدم
رفتم توی ماشینو سرمو به فرمون تکیه دادم
ده مین گذشت که دره ماشینم باز شد
سرمو بلند کردم دیدم مهدخت ادمده
بدون حرفی منو تو آغوشش کشید
که بغضم با صدایه بلندی شکست
نوازش وار دیتشو روی سرم کشیدو بوسید
مهدخت:هیش خواهری گریه نکن الان حاضرش کردن تا ببرنش توی اتاق عمل
سرمو اوردم بالا
باران:خدا کنه خوب شه
مهدخت:خوب میشه عزیزم دیگه گریه نکن باشه
سرمو به نشونه تایید تکون دادمو از بغلش اومدم بیرون
اشکامو پاک کردم
مهدخت:پاشو پاشو عزیزم بریم
باران:باشه
باهم پیاده شدیمو به سمته بیمارستان رفتیم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
دوازده ساعت پشته در انتظار کشیدم که به اندازه ۲۰۰سال کذشت
در باز شدو اتردینو اوردن بیرون با چشای اشکی بهش نکاه کردمو به سمته دکتر رفتم
دکتر:عملشون به خوبی پیش رفت حالا باید مریض بیدار بشه تا ببینیم میتونه واضح ببینه
یا نه
از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم رو پام بند نمیشدم مامانه اتردیت
از خوشحالی گریه میکردو من هم اشک میریختمو هم میخندیدم
اتردینم چشاش برنیگرده
ینی ما میتونیم به عشقمون ادامه بدیم
بعد از یکساعت دکتر اجازه داد ببینیمش
رفتنم تو اتاقو کنارس نشستم
باران:دلم برای بغل کردنت تنگ شده اتردینم حالا که میتونی چشاتو باز‌کنیو همجا رو ببینی قبولم میکنی من اونروز حرفاتونو شنیدم که با توهان بحث نیکردی فهمیدم که برای اینکه مت زحر نکشم با یه ادم ناقص زندگی کنم ایمکارارو کرذی
من موندم
چون عاشقتم از ته ته دلم دوست دارم
میدوتی چقدر زجر کشیدم چند بار دلم شکست بخاطر حرفات اما موندم چون تو محبور بودیو بخاطر خودم گفتی
منت سرت نمیزارم چون عشقی که بهت داشتم با این چیزا از بین نمیرفت
نفسه عمیقی کشیدم
باران:حیف که خوابی و هیچکدوم از حرفامو نشنیدی
با یه دله پر از کنارش یلند شدمو رفتم از اتاق بیرون
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
*توهان*
این یک هفته به اندازه ۱ سال طول کشید هممون کارمون شده بود طی کردن راه خونه تا بیمارستان دلم برا مهدختم تنگ شده بود نه حرف میزدیم نه چیزی فقط تو بیمارستان همو میدیدیم امروز که عمل تتردین تموم شده بود هممون راحت میشدیم اتردین بهم گفته بود که اگه چشماش خوب بشه به محض مرخص شدن از بیمارستان میره خواسخگاری تقریبا هممون تصمیم خودمونو گرفته بودیم تو یه شب عروسی بگیریم هممون باهم میریم اصفهان خواستگاری هممون باهم عروسی میگیریم روزای خوشمون دوباره برمیگرده
با دستی که رو شونم نشست از فکر بیرون اومدم
مهدخت:به چی فک میکردی
توهان::به همه چی
مهدخت:منم شامل این همه چی میشدم یانه
دستمو انداختم دور کمرشو کشیدم سمت خودم و تو گوشش پچ زدم
توهان:تو که همه زندگیمی
ارموم لاله گوشش و از رو شال بوسیدم
مهدخت:بیمارستانه ها
توهان:اِ من فک کردم خونست خب باشه چی میشه
مهدخت:فرزندم اینجا پاریس نیس هااا
توهان:بله مادرم توجیه هستم
مهدخت:افرین
کمند:اراد میبینی بعضیا چه پرو شدن
با صدای کمند برگشتیم که دیدیم با اراد شیطون دارن نگامون میکنن
مهدخت سرفه مصلحتی کرد و گفت
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
مهدخت:اِ سلام کی اومدین
اراد:سلام الان
مهدخت:اها خوش اومدین
کمند شیطون ابرویی بالا انداخت و گفت
کمند:اراد الکی میگه تا خجالت نکشی ولی راستشو بخوای تمام صحنه هارو به طور زنده دیدیم
مهدخت رنگ گرفت و با خجالت لب گزید بیشتر به خودم فشارش دادم و خونسرد گفتم
توهان:موقع شما و اراد درحال عشق بازین ما چیزی میگیم؟
اینبار نوبت کمند بود که سرخ بشه لبخند شروری زدم و به مهدخت چشمک زدم
اراد:بیا خانمم بیا از پیش اینا بریم تا ترور مون نکردن اصلا بزار هرکار دوست دارن بکنن تا بیان باز داشتشون کنن که دیگه کارای خاک برسریشونو تو ملعه عام انجام ندن
توهان:دیگ به دیگ میگه روت سیاه
اراد با خنده مشتی تو بازوم زد و و با کمند دور شدن برگشتم سمت مهدخت و گفتم
توهان:مهدختی بریم پیش اتردین؟
مهدخت:اوهوم بریم
*باران*
۱ هفتست منتظر امروزیم رفتم اتاق اتردین همه بچه ها بودن تو اتاق دکتر اومد
دکتر:اماده ای چشماتو باز کنیم؟
اتردین:اره امادم
استرس تمام وجودمو پر کرده بود داشتم میمردم کم کم تو دلم دست به دامن تمام اماما شدم دکتر چشماشو باز کرد و چراغی که همراهش بود و تو چشما اتردین انداخت
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
اتردین:یه نور میبینم واضح نیس
دکتر :مهم نیس
چراغو خاموش کردم و برگشت سمتمونو گفت طبیعی واضح نبینه ۱ هفته چشماش بسته بوده کم کم عادت میکنه و دیدش واضح میشه و به حالت اول برمیگرده باید یه چند ساعتی صبر کنید
با اشکایی که از خوشحالی روون شده بودن سر تکون دادم و دکتر از اتاق بیرون رفت
توهان:دیدی پسر انقدر فکرا چرت و پرت میکردی هیچیت نشد
اراد:همینو بگو یه جور رفتار میکرد که کوره
میران:نترسید بابا این سگ جون تر از این حرفاست
همه حرفاشون برا این بود تا روحیشو شاد کنن اما اتردین هنوز تو بهت و خوشحالی بود که میتونه دوباره ببینه سمتش رفتم و با صدایی که از بغض میلرزید گفتم
باران:خوبه که کور نمیشی خوبه که میبینی خوشحالم مثل سابق شدی الان میخوام به توصیت عمل کنم
اتردین:چ..ه تو..صیه..ای؟
باران:همون توصیه ای که ۱ هفتست داری تو گوشم میگی برو و حالت ازم بهم میخوره دیگه دوسم نداری الان میخوام برم واسه همیشه
همش الکی بود میخواستم اذیتش کنم
برگشتم یه قدم به سمت در برداشتم که یهو دستم از پشت کشیده شد و من تو یه جای گرم فرو رفتم
اتردین:شما بیجا میکنی جایی بری تو تا اخر عمرت محکومی به حبس ابد تو جایی که الان هستی
با این حرفش شدت اشکام بیشتر صد دستمو دور گردنش حلقه کردم و زار زدم
گریه ام از سر شوق بود شوقی که بالاخر تونست منو ببینه شوقی که انقدر عاشقمه شوقی که میتونم دوباره چشمای خوشگلشو ببینم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
*راوی*
بالاخره تمام سختی ها به پایان رسید
سختی هایی که باید در این راه اتفاق میافتاد تا قدر عشقی که داشتند را بدانن
عشقی که واقعی بود نه یک هوس زود گذر
۴ دانشجویی که برای ارزوهای رنگارنگشان به تهران امدند هیچکدامشان خبر نداشتند در تهران اسیر خواهند شد نه خودشان بلکه دلهایشان اسیر شدند
۴ استادی که هرکدام در زندگی زخمی خورده بودند و همان زخم کاری کرده بود تا دیگر نتوانند به دختری دل بدهند اما مگر دست ان ها بود که دلباخته و شیدا نشوند
درواقع این پایان قصه است قصه ای که با تمام تلخی و ها و شیرینی هایش بالاخره روزی باید به پایان میرسید
بعد از مرخص شدن اتردین دختران به اصفهان برگشتند و هرکدام منتظر ایستادند تامالکین قلبشان به خواستگاری بیایند
پسر های قصه هم معطل نکردن و با خانواده اشان به خواستگاری رفتند
انها دیگر طاقت دوری نداشتند از عشق هایشان پس صیغه محرمیتی بین انها خوانده شد تا مراسم عروسی
در شب سال تحویل عروسی را برپاکردند عروسی که ۴ دانشجوی شیطون عروس ان و ۴ استاد مغرور داماد ان بودند
مراسم پر شکوهی بود همه با عشق به زوجین نگاه میکردن و خوشحال بودند اما هیچ خوشحالی به اندازه شهد شیرینی که در دل زوجین جریان داشت نبود
*مهدخت*
۱۵ سال بعد
آراز بزارش پایین بچم سر گیجه گرفت
آراز:اِ خاله دیگه نمیخوام
تیارا:مااااامان الان بالا میااااارم
توهان:ازادی بابا بالا بیار همش بریزه رو اراز تا دیگه تابت نده
آراز سریه تیارا رو گذاشت پایین و گفت
آراز:اَه اَ حالم بد شد بیا برو بچه یه تابت دادم لوس بازیات چیه دیگه دخترم انقدر لوس
تیارا لب برچید و رفت تو اتاقش باران گوش آراز و گرفت و پیچوند
آراز:آی آی مامان ول کن کندی گوشمو
باران:لنگه باباتی دیگه یاد نداری بایه خانم زیبا چطوری رفتار کنی که
اتردین دستشو دور کمر باران حلقه کرد و گفت
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
اتردین:خانمم منو چرا قاطی بحث میکنی
آراز:مامان جان اول گوش منو ول کن بعد خواستی با بابا میدون جنگ راه بندازه راه بنداز
باران:ولت میکنم ولی میری از دل تیارا در میاری ها
آراز:اِ به من چه اون لوسه وگرنه ترسا روهم تاب دادم مثل این لوس نیس که دوقلوعن ها ولی مثل هم نیستن
باران:بیا برو پدر سوخته
اتردین:باز که پای منو کشیدین وسط
کمند:ولش کنید بیاید کم کم وسایلا رو ببرید تو ماشین
اراد:باشه خانمم الان میایم
افسون:هی خدا ملت چه شانس دارن شوهراشون چجور گوش به فرمانشونن
مهرسام:وا مامان با با این همه گوش به فدمانته نمیبینی
میران:ای بابا جان دست من بی نمکه
مسیح:نخیرم حق با مامانمه
میران:بیا برو بچه پرو
افسون:چیکار داری پسرمو راست میگه دیگه حق با م.....
ادامه حرف افسون با صدای ماهور نصفه موند
ماهور:ماماااانی بیا ماهک بیدار شده داره آژیر میکشه
اراد:بابا جان بچست آژیر میکشه چیه
ماهور:خب راست میگم انقدر جیغ میکشه ادم کَر میشه مثل اژیر انبولانس میمومنه
مسیح:اون امبولانسه نه انبولانس
ماهور:اصلا هرچی دوس دارم بگم انبولانس
آیهان:دوا نتونین باهم دوس باسین
ترسا لپای آیهان و کشید و گفت
ترسا:باشه کوچولو
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
بالا پایین