• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
توهان:ببین مهدخت من یه اشتباهی کردم پاشم وایمیستم و قول مردونه میدم خوشبختت کنم
مهدخت:هه همه از این قولا میدن
اتردین و رو برانکارد اوردن بیرون بیهوش بود بارانم باهاشون بود بارانو محکم بغل کردم
باران با هممون خداحافظی کردو رفت اتردین و سوار امبولانس کردن و بردنش ماهم راه افتادیم و رفتیم خونه
رسیدیم خونه هممون رو مبلا افتادیم
افسون:الان چیکار باید بکنیم
میران:فردا برمیگردیم ایران
کمند:پس مسابقه چی میشه
توهان:بی مسابقه بمونیم که گند زد به همچی این پاریس
میدونستم منظورش از اتفاقی که بینمون افتاده
اراد:انصراف میدیم ما نمتونیم از اتردین دور باشیم باید بریم پیشش
مهدخت:پس بریم چمدونامونو جمع کنیم
خودم رفتم اتاقم و چمدونمو گذاشتم همه لباسارو گذاشتم تو ساک دست بردم زیر تخت تا ببینم چیزی هست یا نه دستم یه یه ورقه خورد از زیر تخت درش اوردم عکس توهان بود همون عکسی که برا مسابقه ازش گرفتم و بهش ندادم با پشت دستم رو عکس و نوازش کردم لبخندی رو لبم شکل گرفت نمیتونستم منکر این بشم که دوسش دارم اما نمتونستم ببخشمش قطره اشکی با سماجت از گوشه چشمم چکید سریع پاک کردمش نباید بزارم بیشتر از این نابود بشم عکس رو تو چمدونم گذاشتم و زیپ چمدونمو بستم و رو تخت دراز کشیدم و ساعد دستمو گذاشتم رو چشمام چشمام داشت گرم میشدکه گوشیم زنگ خورد گوشی رو برداشتم دانیال بود
تماسو وصل کردم که صدای جیغش کرم کرد
دانیال:دختتتتتره چش سفید تا زنگ نزنم زنگ نمیرنی ها
مهدخت:سرم شلوغ بود داداشی
دروغ میگفتم نمتونستم باهاش حرف برنم همش فکر میکردم از صدام همه چی رو میفهمه
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
دانیال:امروز چون خیلی خوشحالم میبخشمت
مهدخت:مگه چیشده کبکت خروس میخونه
دانیال:به نیلان گفتم دوسش دارم اونم منو دوست داره مهدخت باورت نمیشه موقع گفت دوسم داره پرواز کردم
لبخند تلخی زدم کاش توهانم خیلی ساده بهم میگفت دوسم داره و منم بهش میگفتم که دنیامه
مهدخت:خوشحالم برات داداشی
دانیال:فداتشم من خواهری
مهدخت:راستی دانی فردا میایم ایران
دانی:چییییی چرا هنوز ۱ سال تموم نشده که
مهدخت:یکی از استادام تصادف کرد تو کماست منتقلش کردن ایران ماهم فردا میایم مسابقاتم انصراف میدیم
دانیال:اها خیلی ناراحت شدم ایشاالله خوب میشه
مهدخت:مرسی
تا خواست حرفی بزنه در اتاقم باز شد و توهان وارد شد دستمو رو بینیم گذاشتم و بهش فهموندم با تلفن دارم حرف میزنم
بعد مدت ها دلم شیطنت خواست
دانیال:خب دیگه محدختی کاری نداری
مهدخت:نه عزیزم مواظب خودت باش مرسی که به یادم بودی و زنگ زدی
دانیال:فداتشم خواهری خداحافظ
مهدخت:بای
تلفن و قطع کردم و با سردی به توهان گفتم
مهدخت:بله کار داشتی
توهان:کی بود؟
مهدخت:ننه راکی بود به توچه که کی بود کارتو بگو
توهان:تا کی میخوای به این کارات ادامه بدی
مهدخت:تا فردا
یهو خوشحال شد و گفت
توهان:یعنی از فردا باهام خوب میشی
پوزخندی زدم و گفتم
مهدخت:برا خودست حستب باز نکن فردا بریم ایران انتقالی میگیرم میرم اصفهان که دیگه نبینمت
توهان:تو نمیتونی همچین کاری بکنی
مهدخت:کی گفته نمیتونم
توهان:من شوهرتم
مهدخت:هه شوهری که هیچ اسمی ازش تو شناسنامم نیس چه جالب نه
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
توهان:تو بالا بری پایین بیای مال منی
مهدخت:هه مگه تو خواب ببینی
توهان:چرا تو خواب تو بیداری میبینیم عزیزم
مهدخت:برو بیرون
توهان:چرا
مهدخت:میری یا داد بزنم گمشو بیرون دلم نمیخواد ببینمت
اومد چند قدم جلوتر
مهدخت:مگه با تو نیستم میگم نیا جلو
توهان:باید منطقی حرف بزنیم
نمیدونم اون لحظه چیشد که کوتاه اومدم شاید دستور قلبم بود که گذاشت کوتاه بیام
اومد نزدیکم و رو تخت کنارم نشست
مهدخت:گوش میدم
توهان:ببین مهدخت من یه اشتباهی کردم پاشم وایستادم میدونم حماقت و خریت کردم تو این یک ماه بی محلیات و نگاه سردت و رو برگردوندنت بدترین مجازات بود واسم ولی من اونشب زهر ماری خورده بودم که اون کارو انجام دادم وگرنه به گور هفت جد و ابادم خندیدم بخواد همچین کاری کنم مهدخت ما نیمه همیم باهم کامل میشیم میرانو افسونو ببین یا اراد و کمند یا باران و اتردینی که امروز باران بخاطرش داشت سکته میکرد اونا عاشقن مگه منو تو چیمون از هم کمتره چرا ما نتونیم خوشحال باشیم چرا ما نتونیم شاد باشیم به خدا دیوانه وار عاشقتم به خداونی خدا برات میمیرم تو فقط به من یه بله بگو من خوشبخت ترین ادم میکنمت
تو فقط بگو منو میخوای من قول میدم انقدر روزای خوب برات بسازم که اون روز کذایی به چشم نیاد
مهدخت:الان انتظار داری من چی بگمت
توهان:یک کلمه اینکه عشقمو قبول میکنی یا نه اگه قبول کنی که تا اخرین نفسم نوکرتم اما اگه هم بگی نه قول مردونه میدم تا اخرین نفسم دیگه نه تو منو ببینی نه من تورو ولسه همشه از کشوری که تو توش باشی میرم که اذیت نشی انتخاب با خودته
چی میخواستم بگم اگه میگفتم نه حتی نمیتونستم تو هوایی که اون داره نفس میکشه نفس بکشم از طرفیم اگه قبول میکردم شخصیت و غرورم نابود میشد دوراهی بدی بود
یکی از این دوراهی ها خودم بودم یکی توهان
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
عقلم میگفت نه خودت مهم تر از توهانی پس شخصیتت چی میشه اما قلبم نگران بود نگران توهانی که قسم خورده بود اگه نخوامش میره جایی که تا اخر عمرم نبینمش
*راوی*
به راستی باید چه میکرد مهدخت قصه؟دختری که همچون معنی اسمش مانند ماه بود او ضربه دیده بود از مهم ترین ادم قلبش کسی که دیوانه وار میپرستیدش
جدالی میان عقل و قلبش به پا بود تپش قلب هایی که نشان از نگرانی دوری از یار میداد و سر دردی که نشان از فکر های مدام و اذیت کننده میداد اوواقعا نمیدانست چه کند تصمیمش چه بود نمیتوانست از کسی کمک بخواهد چون هیچکس دردی که ان شب کذایی او تحمل کرده بود را نچشیده بود نه درد از دست دادن دخترانگیش بلکه درد داغون شدن از طرف عشقش عشقی که از نظر او مرد ترین مرد ها بود اما آن شب از تمام نامرد ها نامرد تر بود
میدانست و مطمئن بود اگر مردش را نبیند دلش طاقت نمیاورد و داغان میشود و این راهم میدانست ان شب هرگز از ذهنش پاک نخواهد شد به راستی چه باید میکرد ؟شما بودید چه میکردید بین شخصیت خود و عشقتان که نامردی کرده بود کدام را برمیگزیدید به راستی که جدالی سخت بود اما نمی توانست راهی برای فرار کردن از ان مخمصه پیدا کند باید انتخاب میکرد اگر توهان راست میگفت و برایش انقدر روزهای خوب میساخت که ان شب نحس به فراموشی سپرده شود چه انگاه او خوشبخترین ادم روی زمین بود برای لحظه ای عقلش را کنار زد انسان بدون عقل زنده میماند نهایتش دیوانه میشو اما تگر قلبش نباشد میمیرد توهان قلب او بود و نمیتوانست بدون وجود او زندگی کند خودش هم نمیدانست از کی جنین شیدا و دیوانه توهان شده است پس تصمیمش را گرفته بود به راستی دیوانگی بهتر از مردن نبود؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
*مهدخت*
تصمیم را گرفتم درست یا غلطش را نمیدانم اما من بدون هوایی که توهان در ان نباشد مرده ای متحرک بیش نیستم
لبانم را با زبانم تر کردم توهان با اضطرابی که در چشمانش مشهود بود به چشمانم زل زده بود
مهدخت:م..من....دیگ...ه...دو....ست...ن...دارم
غم در چشمانش لانه کرد و من این را به خوبی درک کردم بدون حرف از جایش برخواست لحظه ای خیره در چشمانم شد و بعد پشت به من کرد و قدمی به سمت در برداشت
مهدخت:عا..شقتم
با شتاب به سمتم برگشت و از هیجانی که کاملا در وجودش پیدا بود به لکنت افتاد
توهان:تووو...چ....ی...گفت..ی
شمرده شمرده گفتم
مهدخت:می خوام بهت فرصت جب ران بدم
به سمتم خیز برداشت و من رو تنگ در اغوشش فشرد و شروع به تاب دادنم کرد
توهان:نوکرتم به مولا جبران میکنم همه چی رو دلیل تک تک نفسام تو ملکه قلب منی دلیل تپش قلب منی بدون وجودت هیچم
از حرفایش در دلم کیلو کیلو قند آب میکردند شیرینی ان لحظه قابل وصف بود اینکه مرد رویاهات انگونه قربان صدقه ات برود بهترین حس دنیا بود با دیدن سرهایی که از لای در به داخل سرک میکشیدن به سرفه افتادم و توهان هول زد مرا پایین گذاشت و شروع کرد به ضربه زدن به پشتم
مهدخت:خوبم
توهان:چت شد یهو
با سر به در اشاره کردم که بچه ها سرشان را به داخل اورده بودن
توهان:حالا زاغ سیاه مارو چوب میزنید
و بعدم با لبخند خبیثی به من نگاه کرد فهمیدم نقشه ای در سرش داد لبخند معنا داری زدم و همزمان به سمت انها یورش بردیم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
با خنده دنبالشون میکردیم که پایه افسون به مبل گیر کردو کوبسسس
افتاد زمین
میران سریغ رفت سمتشو از روی زمین با خنده بلندش کرد
افسون:ای خیر نبینین شما دوتا پام داغون شد
به حرفش خندیدم و رفتیم روی مبلا نشستیم
کمند:حالا چی میشه
توهان:هیچی ما میریم ایران
کمند:نه منظورم اینه اتردین
توهان:هیچی خوب میشه
ولی معلوم بود که مطمئن نیست
اگه اتردین طوریش‌بشه باران میمیره نمیتونه دیگه زندگی کنه
غمه باران غمه ماهم هس
بعد از چند مین کمند بلند شد و گفت که خوابش میادو رفت تو اتاقش
بقیه هم بلند شدن منم بلند شدم برم بخوابم که باید بریم
تابلند شدم توهان دستمو گرفت
توهان:کجا کجا
مهدخت:دارم میرم بخوابم دیگه
توهان:من تازه تونستم دلتو بدست بیارم میخوام رفعه دلتنگی کنم خانوم
مهدخت:عمرا بزارم بهم دست بزنی
توهان:ای بابا چهارتا ماچ که چیزی نیس
مهدخت:هرچی من نمیزارم
توهان:ناز میکنی مهدخت خانوم
مهدخت:نخیر زشته بوسم کنی
با این حرفم زد زیره خنده دیدم داره میخنده از موقعیت استفاده کردمو دوییدم تو اتاقم که دنبالم اومد تا اومدم درو قفل کنم پاشو گذاشت لایه درو اومد تو
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
با خنده عقب رفتم که بهم نزدیک شد
توهان:کجا خانومی
لبامو غنچه کردم و ادا فکر کردن در آوردم بعد ار دومین گفتم
مهدخت:هیجا
جذاب خندید
توهان:نکن اونجوری لباتو میخورمتا
مثله دخترای خجالتی سرمو انداختم پایین که دستشو انداخت دوره کمرم
توهان:نچ نو خانومو نگاه خجالتم میکشه نمیخواد خجالت بکشی از من من همه حای بدنه شما رو زیارت کردم
با تعجب سرمو اوردم بالا چقدر این بشر پروو و بی حیا بود
با مشت زدم تو سینش
مهدخت:توهاننن
توهان:جونم عشقم
مهدخت:پروو نشو وگرنه همینجا حاملت میکنم
با چشای گشاد شده نگام کرد
وا چرا اینجوری نگام میکنه یکم فکر کردم که فهمیدم واییی چی گفتم
یدفعه ای توهان ترکید از خنده
توهان:تو چجور م..یخ..وای..منو حامله‌.کنیی
مهدخت:یه جوری میکنم دیگع
توهان:امتحانش ضرری نداره
مهدخت:برای من نه ولی برای تو اره ممکنه حامله شی
توهان:نمیدونم شاید چپه شه تو حامله شی هوم
با رنگه پریده بهش نگاه کردم که باز خندید
ای بابا این چقدر میخنده مثلا دوستش تو کماست زر و زر میخنده قرصه خنده خورده انگار
توهان:نخیر بنده قرص خنده نخوردم
چشام در اومد از کاسه
توهان:اتردینم حالش خوب میشه بعدشم من هم نگرانه اونم هم خودم که از بی توجهیای تو رو به مرگ بودم تازه برگشتم به
قبل
باز من بلند فکر کردم وایی نکنه با این حرفایی که گفتم ناراحت شد
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
توهان:اره بازم بلند فکر کردی بعدشم نخیر من ناراحت نشدم
وایی این ذهن میخونه یک جیغ زدم که پرید
توهان:چرا جیغ میزنی
مهدخت:تو ذهنمو خوندی تو قدرت ذهن خوانی داری
توهان:نه تو بلند فکر کردی کوچولو
و باز خندید
پوف م
مهدخت:خب برو دیگه خیلی مزاحم شدی میخوام بخوابم
توهان:اما من کارم با تو تموم تشده
مهدخت:خب نشده باشه برو
سرشو نزدیگه گوشام کردو لبشو به لاله گوشم چسبوند و پچ زد
توهان:نچ من باید امشب کارتو بسازم
موهای تنم سیخ شد
توهان:نمیخواد بترسی فقط یکم عشق بازیه
مهدخت:نکن توهان
توهان:خیلی دلم برات تنگ بود مهدختم
با این حرفش گرم شدم
توهان:میخوامت
و سرشو برد پایین ترو لباشو گذاشت روی پوسته کردنم
هنوز دلم باهاش صاف نشده بود با اینکه با کارش مخالف بودم اما لذتی که داشت دیوونم میکرد
لباشو گذاشت روی لبامو شروع کرد به خوردنشون دستمو بردم لایه موهاشو همراهیش کردم
اولین بار بود که من همراهیش میکردم
از هم جدا شدیم اما فاصله ی بینه لبامون کم بود طوری که توهان حرف میزدن لبش به لبم میخورد
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
توهان:خیلی دوست دارم
یه بوسه‌کوچولو اما‌گرم به لبام زد و رفت عقب با لبخند بهم نگاه کردو از اتاق رفت بیرون
نفسه حبس شدمو دادم بیرون خودمو روی تخت انداختمو به آینده و رابطمون فکر کردم
و با این فکر به خواب رفتم
با صدای نکره دوتا مزاحم از خواب بیدار شدم
کمند:پاشوووووو خرس خر پاشوو دیگه
افسون:مهدخت تو به خرس گفتی برو کنار من خوابالو ترم بجات هستم
مهدخت:اهه ببندین دیگه ور‌ور اون باران رفت حالا شما دوتا اومدین
کمند:پاشو میخوایم بریم
مهدخت:پوف مگه ساعت چنده
افسون:۱۱
مهدخت:ای بابا فکر‌کردم ساعت ۳ شده
کمند:حواست هست ساعت ۱پرواز داریم
مهدخت:وایی یادم شده بود
سریع از روی تخت پریدمو به سمت دستشویی رفتم
بعد از تخلیه کردن خودم
اومدم بیرون که چشم به گردنه افسون افتاد
یک کبودی کوچیک بود
لبخنده شیطانی زدم حالا وقته اذیت کردنه
مهدخت:به به افسون خانم حالا‌چند قلو هستن
افسون:چی‌کی
مهدخت:بچه ها دیگه
افسون:بچه‌کی
مهدخت:تو‌میران
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
افسون:هر هر خندیدم
مهدخت:دوره‌دهنت ناسزا دیدم
افسون:چرت‌و پرت میگی
مهدخت:به گردنت که نکاه کنی میفهمی چب میگم
رفت جلو آینه که خنده کمتد بالا رفت
یه تای ابرومو انداختم بالا
مهدخت:خب افسون خانوم چند قلو
یورش اورد سمتمو موهامو کشید
افسون:۱۰قلو عه قرار ۵تاشو بدم تو بزرگ کنی خوبه بنظرت
جیغ زدم
مهدخت:افسون خر ولم کن
کمند:اهه چتونه بدووین لباس بپوشین الان خواهرمو دارم از نگرانی میمیره اتردین تو کماست شما به هم افتادین شوخی میکنین
منو افسون مثه بچه هایی که زدن یک چیزیو شکستن سرمونو انداختیم پایین
کمند:باشه باشه حالا نمیخواد مظلوم شید
باهم رفتیم بیرونو صبحانه خوردم اونا صبحونه خورده بودن
بعدش سریع لباس پوشیدیم‌ و به فرودگاهه پاریس رفتیم
با لبخند به شهری که توش تمام دوخترگونیم گرفت
با صدا زدن شماره پروازمون بلند شدیم سوار هواپیما شدیم و به کشوره خودمون برگشتیم

...............

بعد از ۵ساعت پرواز بلاخره به تهران رسیدیم با خستگی از هواپیما پیاده شدیم رفتیم خونه قرار شد یکم استراحت کنیم و بریم‌بیمارستان
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین