• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part57
-نه اصلا نیاز به زحمت شما نیست،خودمون کلی خلاقیتو فکرداریم بالاخره شماهم دانشجویین و همون رشته و دانشگاه پس فکرخودتون باشین!
ساشا:درسته کارمون باهم تموم نشده هنوز اولشه!
سری تکون دادم،تهدید میکنه منو خب بکن یبار من میزنمت سه تا دیگه از بقیه میخوری!
شام و دور هم خوردیم و بالاخره بعد یکساعت عزم رفتن کردن!
تو این یک ساعت منو ساشا همون تیکه بارون کردیم و از حرفا و تیکه هامون میسوختیم!
با خستگی خودمو به اتاقم رسوندم و مثل همیشه لباسامو هر کدوم به یه طرف پرت کردم و خودمو به پشت انداختم روی تخت!
داشت خوابم میبرد که یه موجود بیشعور که کسی نیست جز پگاه،خودشو انداخت تو!
_بابا من نمیدونم تو قراره پزشک شی؟
تو،شصتمو اوردم بالا و گفتم : اینم نمیشی ،من نمیدونم این سروش خل بود؟اومد تورو گرفت،چی دید توی تو که عاشقت شد؟!
اخه ابله ،اخه ناسزا ،اخه میمون کـ*ـون قرمز،نکبت من کپه مرگمو گذاشتم میخوام بکپم چرا عین گاو سرتو میندازی میای؟!
به والله تو ادم نیستی!
یه بند داشتم زر میزدمو اینارو در حالی میگفتم که سرم به پشت روی بالشت بودو پگاه و نمیدیدم!
ادامه دادم:خب حالا زرتو بزن!
چرا چیزی نمیگی؟
_لال شدی به حق پنج تن؟
دیدم بازم حرف نمیزنه سرمو اوردم بالا که پشمام ،برگام ،پرهام هر چی داشت و نداشتم ریخت!
به ترتیب مامان و سروش و پگاه وایسادن جلوم!
قیافه هاشون سرخ شده بود با این تفاوت که پگاه قیافش از عصبانیت سرخ بود ولی مامان و سروش ازخنده!
مامانم دستاشو اورد بالا به نشونه خاک تو سرت رفت بیرون!
سروش که قیافه پگاه و گفت:منم از حضورتون مرخص شم باهم خلوت کنید!
دستشو گذاشت روی شونه پگاه و گفت :عشقم اروم باش،نفس عمیق!
پره های دماغ پگاه بازو بسته میشد و همچنان به من خیره شده بود!
سروش برگشت سمتمو گفت:شب خوشیو برات ارزو میکنم.
بعدم بدون مکثی رفت بیرون!
من موندم و یه گاو وحشی اماده حمله،باپشم هایی که قرار بود بریزن!
یه دفعه به طور خیلی ناگهانی پگاه چنان دادی زد :پـــروااا!
با ترس بهش خیره شدمو سریع رفتم زیر پتو و خودمو جمع کردم که یهو با پا محکم زد تو کمرم که نفسم قطع شد!
جیغی زدو بالافاصله بعدش در بسته شد.
_گاو وحشی خدا ذلیلت کنه انقدر سُم بستن به پاهاش!
کمرمو با دستم مالوندم و بعد کمی خوابم برد.
با صدای الارم گوشیم که اهنگ عربی بود به زور از تخت دل کندمو رفتم سمت دسشویی و بعد از عملیات لازم اومدم بیرون شروع کردم به حاظر شدن؛ شوار تنگ ذغال سنگیمو با مانتو مشکی اسپرتم که تا بالای زانوم بود پوشیدم ،مقنعه مشیکمو سرم کردم،دست بند مشکیمو دستم کردم با برداشتن کوله مشکیم از اتاق اومدم بیرون که چشمم افتاد به در بسته اتاق پگاه ،با یاد دیشب کمرم احساس درد کرد،حرصم گرفت رفتم با پام محکم کوبیدم به در که پام بیشتر درد گرفت ولی باصدای جیغ پگاه دلم خنک شد و تند تند از پله ها اومدم پایین که گاو وحشی حمله ور نشه ،کفشای ونزمو پوشیدم و زنگ زدم به درسا ؛نزاشتم حرف بزنه و گفتم: کجایی ؟
با صدایی حرصی گفت:گمشو بیرون!
بدون جواب دادن قطع کردم.
رفتم نشستم تو ماشین و گفتم:سلام عشقا!
دریا:سلام میکروب.
-خاک تو سرت لیاقت عشق ورزیدن منم نداری!
درسا:علیک سلام!
-خوبین بانو؟
درسا:اره تو خوبی!
_عالی.
درسا:باز چیشده؟!
_وای بگین دیشب چیشد؟
دریا:مزاحمت کردن بهت؟!
چشم غره ای بهش رفتم که حساب کار دستش اومد.
درسا:از ترشیدگی در اومدی؟!
_خف کن عزیزم ما از این شانسا نداریم!
درسا:راست میگی یادم نبود.
_دیشب ساشا و خانوادش اومدن خونمون!
یهو دریا گفت:بیا من گفتم اخرش عاشق میشه میاد میگیرت!
درسا که شوک شده بدون اینکه هواسش به جلو باشه برگشت سمت منو داد زد:چــی؟
دریا:چرت میگه بابا!
خواستم چیزی بگم که با ترمز بدی که درسا زد محکم رفتم جلو سرم به داشبور ماشین خورد!
-امیدوارم خدا ناقصت کنه درسا.
درسا:وای بدبخت شدم عروسکم داغون شد،الهی بی ساشا بشیم!
دستامو بردم بالا و زمزمه وار گفتم:الهی امین.
پیاده شدم و ماشین و نگاه کردم که خداروشکر چیزیش نشده بود فقط چراغش شکسته بود و یکم خط و خش برداشته بود که چیز مهمی نبود از نظر من فقط درسا زیادی شلوغش کرده بود!
بعد یکساعت رسیدیم به دانشگاه و درسا رفت تو پارکینگ و خواست بره پارک کنه که یهو دریا جیغی کشید و گفت:اینجا نه،پارک نکن اینجا،پارک نکن..
برو پشت ماشین پسرا!
-نه نمیخواد مگه کرم داری؟
دریا:دقیقا کرم دارم!‌
رفتیم پشت ماشینشون که دریا خودشو اورد جلو یه پاشو اورد سمت درسا و پاشو گذاشت رو گازو محکم زد به ماشین ساشا که از ترس منو درسا جیغی کشیدیم که یهو سه نفر از ماشین اومدن بیرون!
دریا خشکش زد و من درسا هم فاتحمونو خوندیم!
-دریا فرغون فرغون خاک تو سرت!
رفتیم پایین که...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part58
با عصبانیت مقابل هم قرار گرفتیم که ابتین با داد گفت:چخبرته هنوز یاد نگرفتی چجوری ترمز کنی هان؟میخوای من یادت بدم؟!
قشنگ اومده بود تو صورت درسا و تهدید میکرد که یهو دریا قاطی کردو دویید طرف ابتین و محکم زدتخت سینش که رفت عقب و اینبار دریا رفت تو صورت ابتین و با انگشت واسش خط نشون کشیدو گفت:آی آی عمو حدتو بدون دیگه اینجوری شاخ نشی واسه ما،زدیم به ماشینت؟
خب کاری کردیم!
از اونور یهو فرزام گفت:عجب یه چیزیم نکنه بدهکار شدیم؟
-اره دقیقا،خب کاری کردیم زدیم میخوای دوباره امتحانش کنیم؟؟
ساشا:شما خیلی غلط میکنین!
دیگه در برابر حرفاشون کم اوردیم و کیفمو انداختم روی ماشین درسا و سه تایی با جیغ حمله کردیم سمتشن!
موهای فرزام و گرفتم و کشیدم که دست دیگمو گرفتو روی رگش فشار داد که جیغی از درد کشیدم!
دریا ابتین و خوب میزد،چون دفاع شخصیو کاملا بلد بود،البته ابتینم کم نمیاوردو زد دریا رو داغون کرد!.
با صدای جر خوردن چیزی برگشتم سمتش که با دیدن لباس ساشا که توسط درسا جر خورد انرژی گرفتم و بیشتر میزدم!
(فرزام)
هم زدیم هم خوردیم‌،حریفشون بودیم ولی چون دختر بودن بازم رعایت کردیم!
زیر چشمم حسابی درد میکرد با مشتی که زد پای چشمم فک کنم کبود بشه.
ساشا که لبش خونی شده بود و لباسش از توی شلوارش در اومده بودو پاره شده بود!
ابتینم دستش بخاطر گاز قرمز شده بود و بدنش قرمز بود.
دخترا هم که بدتر از ما درسا که نشسته بود گریه میکرد هم بخاطر ماشینش همم بخاطر کتک خوردنش.
موهاشون بهم ریخته بود و ارایششون خراب!
وضع افتضاحی بود و کنار ماشینامون ولو شده بودیم و جونی نداشتیم.
با دیدن درسا که لرز کرده بود توجهم بهش جلب شدو خیره نگاهش کردم که بعد چند دقیقا یهو لرزش شدید شد و افتاد تو بغل پروا که پروا به خودش اومد و جیغی کشید!
دوییدم سمتش که ابتینم دویید سمتش،
سریع گرفتمش تو بغل و ازسرش محافظت کردم که کاری نشه روبه پروا کردم وگفتم چیز نرمی مثل ژاکتی چیزی بیاره تا سرشو بذارم روش تا به سرشو گردنش و نخاش اسیبب نرسونه!
کج خوابوندمش تا بتونه نفس بکشه،سریع روسری و از دور گردنش باز کردم که دیدم فکش قفل کرده چیزی نبود بزارم بین دندوناش مجبوور شدم بزور دهنشو باز کنم دستمو بین دندوناش قرار بدم،با فشار دندوناش به دستم صورتم جمع شد ولی خوب جونش در خطر بود!
چشماش سفیدی میرفت که یهو استفراقی کرد که جلوشو نگرفتم و نذاشتم بچه ها کاری بکنن.
و سعی کردم بچه هارو یکم از دور درسا خلوت کنم.
دریا سری بطری ابی اورد و خواست بریزه تو دهن درسا که سری جلوشو گرفتم چون ممکن بود این کارش باعث بشه بزنه به گلوش و خفه بشه!
بعد ۱۰دقیقه که اروم شد پروا و دریا تمیزش کردن وکه بلند شدم و لباسمو در اوردم که اروم با چشمای بیحال نشست ولی بدون اینکه متوجه اتفاقایی که افتاده بشه افتاد تو بغل ابتین و چشماشو بست!
دریا و پروا نگران رفتن سمتش که جلوشونو گرفتم و گفتم:خستس بزارین بخوابه.
یهو دریا به خودش اومد با گریه محکم زد تو سینمو گفت:تقصیر شماها بود،داشت میمیرد تقصیرشماها بود!
دم دهنشو اروم گفتم:بزار بخوابه،باشه میدونیم تقصیر ما بود اشتباه کردیم ولی الان وقتش نیس بعدش هرکار دوست داشتی بکن!
ابتین معلوم بود ترسید و رنگش پریده!
چشمم خورد به ساشا که سرشو گذاشته بود روی ماشین و چشماشو بسته بود.
خودمم پاهام حس نداشت که کاری بکنم رفتم پیش پروا گفتم:‌چندبار این اتفاق افتاده!
پروا بعد شنیدن سوالم چشماش پر اشک شدو گفت:بخدا اولین بار بود اینجوری میشه!
دستی به صورتم کشیدم.
اعصابم بهم ریخته بود،ابتین درسارو بغل کردو گذاشت توی ماشین،برگشت سمت دوتا دخترا و گفت:شماها با ماشین ساشا بیاین منو ابتینم درسا رو میبریم بیمارستان!
پروا:چرا ما با اون ماشین بریم؟شما با ماشین خودتون نیاین؟
ابتین کلافه گفت:
ببین الان دیگه اصلا وقت دعوا و کلکل نیست شما دوتا هیچکدومتون گواهینامه ندارین،من ماشین و میرونم درضمن فرزامم چون بلده اگه دوستتون حالش بد شد دوباره میدونه چکار کنه!
-شما با ساشا پشت سرمون بیاین نیازی به نگرانی نیست.
سری تکون دادن و رفتن سوار شدن!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part59
رفتیم سمت بیمارستان و ماشین ساشا پشت سرمون حرکت میکرد.
نحس ترین روز بود امروز،دلم واقعا برای درسا سوخت!
رسیدیم به بیمارستان و دکتر چکاب لازمو کرد و سرم بهش وصل کردو حدود دوساعتی زیر سرم بود،امروزو کلا بیخیال درس و دانشگاه شدیم و موندیم پیش درسا!
(دریا)
بدترین صحنه ای که میشد ببینم بود،درسا تو بغلمون تقریبا داشت جون میداد حسابی ترسیده بودم!
به فرزام گفتم تقصیر شما بود ولی تقضیر اونا نبود تقصیر من بود که کرم ریختم و دعوارو شروع کردم بعدشم خودمون حمله کردیم و زدیمشون!
امروز قبول داشتم که تقصیر خودمون بودولی پسرارو مقصر دونستیم.
ابتین رفت و با کیک و ابمیوه اومد سمتمون و اول به فرزام و ساشا داد بعد اومد سمت منو درسا که نگرفتیم ولی انقدر اصرار کرد که اخر خودش گذاشت تو بغلمون وگفت:مهم نیست،ابمیوه و کیکه بخورین فشارتون افتاده!
بعد تموم شدن حرفش رفت و که منو پروا تو حال خودمون بودیم و یه کلامم حرف نزدیم!
(یک هفته بعد)(درسا)
یک هفته از اون روز نحس گذشت با اون بلاهایی که سرم اومد.
انقدر ترسیده بودم که لرز کردم بعدشم تشنج.
با این حال هیچکس نمیدونه و خانوادم فک میکنن اون روز کلا دانشگاه بودم!
بازم وضع روحیم نسبت به روزای قبل بهتر شد.
بعد اینکه از بیمارستان مرخص شدم از فرزام تشکری کردم واسه اینکه بهم کمک کرد.
هرچیم باشه شعور دارم و قبول داریم تقصیر خودمون بود و دریا کلی جلومون شرمنده شد و معذرت خواست.
حاضر شدم رفتم بیرون که دایان حاضر بود،قرار شد امروز دایان ببرتم دانشگاه و به دخترا گفتم که نمیتونم رانندگی کنم و خودشون دوتا باهم میان‌!
کل راه بدون حرف زدن گذشت دایان منو پیاده کردو رفت که مسیجی برای گوشیم اومدو بازش کردم که دیدم دریاس!
دریا:درسا ما سلف نشستیم بیا اونجا.
رفتم سمت سلف و رسیدم بهشون که نشسته بودن و حرف میزدن.
-سلام.
با دیدنم لبخندی زدن و سلام کردن که بعد کمی حرف زدن یادم اومد از پروا رو کردم سمتشو گفتم:پروا اون شب گفتی براچی ساشا اومدن خونتون.
دریا هم مثل اینکه یادش اومد و کنجکاو به پروا خیره شدین که شروع کرد به تعریف کردن!
دریا:برگام
-پشمام
پروا:خب حالا منم به هر جام!
خلاصه بعد کلی حرف زدن و خندیدن و منگل بازی های همیشگیمون که ساعت گذشتو رفتیم سر کلاس.!
دو ساعت دیگه کلاس داشتیم که با بدبختی تموم شد یه کلاس دیگه داشتیم که متاسفانه با ترم اخریا مشترک بود این یعنی دوباره دیدن پسرا!
کلاسه با خستگی تموم میشدن که رسید به کلاس مشترکمون که وارد کلاس شدیم که فقط فرزام و دیدم که سرش توی گوشی بود و خبری از اون دو نفر دیگه نبود ولی دوتا صندلی جلوتر از فرزام خالی بود!
نشستیم ردیف جلو و فاصلمون زیاد بود باهاشون.
۱۰دقیقه بعد ما ابتین و ساشا هم اومدن و نشستن!
استاد وارد کلاس شد و شروع کرد به حرف زدن:سلام خسته نباشید ،قبل درس بهتون گفتم در مورد کار مشترکتون...
وای به کل یادم رفته بود به بابا بگم.
دریا و پروا هم مثل من.
استاد داشت از بچه ها در مورد کارشون میپرسید که کجا و کدوم شهر میخوان انجام بدن!
به ما که رسید به دریا و درسا نگاه کردم که دوتاییشون با استرس بهم نگاه میکردن!
نمیدونستم چیکار کنم اخه هم گروه شدن با اینا دیگه نهایت فاجعه بود اخه وقتی ما سایه همو با تیر میزنیم چه جوری میخوایم این کارو انجام بدیم!‌
با صدای ساشاکه میگفت:خانم سپندار!‌
برگشتم سمتشو گفتم :بله اقای تهرانی؟!‌
با اجازه استاد که سرش شلوغ بود و کلاس همهمه بود اومد صندلی پشتم نشست وگفت:ببینید خانوم سپندار این کار گروهی هم واسه ما مهمه هم واسه شما مخصوصا واسه ما چون پایاناممونه،پس لطفا بدون دردسر و چیزی بگین جایی و در نظر دارین یانه؟!
بی تفاوت گفتم:خیر شما در نظر داری؟
پوزخندی زد و گفت :معلومه که در نظر داریم مثل شما فراموش کار نیستیم!‌
پروا اروم گفت:تو خوبی.
ساشا نیم نگاهی‌ بهش انداخت و هیچی نگفت و رفت سرجاش نشست!
بالاخره نوبت گروه ما شد و ساشا بلند شد توضیح داد،قبرستون میرفتیم بهتر از شمال بود،اگه منو ول میکردن تو جاده های شمال چشم بسته میرفتم شمال از بس این راه و رفته بودم انگار ایران شهر دیگه ای نداشت که چسبیده بودن به شمال!
بعد از تموم شدن گروه ها استاد شروع کرد به درس دادن،بدون هیچ مکثی درس داد ،من نمیدونم این دهنش کف نکرد؟!
موقع خارج شدن از کلاس گفت شنبه کلاس تشکلیل نمیشه دیگه و باید کارامونو شروع کنیم اونایی که همینجان میان سر کلاس و اونایی که دورن از راه دور باید ادامه بدن!
وای تا شنبه فقط دو روز مونده و امروز پنجشنبه است!
یعنی دو روز باید بریم شمال تا دو ماه باید همو تحمل کنیم!
انقد خسته بودم که بدون اینکه چیزی بگم راه افتادم که برم خونه.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part60
دربستی گرفتیم و سوارماشین شدیم از قیافه های سه تاییمون خستگی میبارید.
میدونستم بابا بدون هیچ مخالفتی راحت قبول میکنه،خودش خیلی علاقه به رشته معماری داره دوست داره من تو این زمینه پیشرف کنم.
چشمامو بستم و تا خونه فکر کردم که بالاخره رسیدمو از بچه ها خدافظی کردم بی حوصله وارد خونه شدم که کسی نبود!
از خدا خواسته رفتم تو اتاق و پریدم رو تخت که به ثانیه نکشید خوابم برد.
(دریــا)
رسیدم خونه که دیدم بابا خونس،سلام بلندی که کردم که با خوشرویی جوابمو دادن.
_وا بابا چرا نرفتی کارخونه پس؟!
بابا:امروز سردرد بودم نرفتم و کارارو سپردم به سهیل!
_اها.الان خوبین؟!
بابا:اره خداروشکر بهترم،خسته نباشی! دخترم چخبر از دانشگاه؟!
با یاداوری دانشگاه یاده مسافرتمون افتادم.
که همونجا مامانم با سینی چایی بهمون ملحق شدو که سلامی بهش کردم و جوابم و داد بعدش روبه بابا کردم وگفتم:
_وای بابا استادمون یه برنامه چینده که گروه،گروه شیم بریم واسه درسمون به یه شهر واسه تحقیق،و نقشه برداری !
بابا ابروهاش پرید بالا که ذوق کردم !اخ جوننن الان مخالفت میکنه نمیرم.
خوشحال به دهن بابا نگاه کردمـ که گفت:عه چه خب،برو پس درسات مهمه دلم میخاد تو این رشته خیلی پیشرفت کنیو مهندسی واسه خودت بشی،تلاشتو خوب بکن،منو سربلند کن هواستم به خودت باشه.
پوکر فیس به بابا نگاه کردم وگفتم :الان برم یعنی؟!
بابا: اره چرا نری خیلیم خوبه.کی میخواین برین؟
-دو روز دیگه میریم.
+پس هرچی لازم داشتی بهم بگو بگیرم برات!
مامان روبه بابا کردو گفت:مطمئنی میخوای بزاری بره؟
بابا:اره،واسه چی؟
مامان:تنهاس،بعدم دختر غریب تو یه شهر!
بابا:دیگه بزرگ شد و قراره با دوستاش بره که بهشون اعتماد داریم،واسه ایندش خوبه.خودمم هواشونو دارم!
تففف به این شانس!
من تو این درس علاوه بر پیشرفت پسرفت میکنم با اون سه تا جونور!
با شونه های افتاده وارد اتاقم شدم رفتم جلو ایینه وایسادم به ریختم نگاه کردم.
_چقدر بدبختم!تف همیشه مخالفت میکردن الان موافقت؟!این همه پسره پلنگ ومهربون تو کلاس بکردنا باید حتما با اینا میافتادیم؟
رفتم سمته تختمو با شکم افتادم روش،از حرصم با سر سه بار زدم تو بالیشت و گریه مصنوعی کردم ،انقدر فکر کردم نفهمیدم کی خوابم برد"
(درسا)
همه تو پذیرایی نشسته بودن که رفتم نشستم و گفتم:بابا میگم...
بابا:جانم؟
-استادمون کار گروهی واسمون گذاشته و گفته باید برای کارتون و نقشه برداریتون برید یه شهر دیگه و حدود دوماه اونجا باشین ویه ساختمون و طراحی کنین!
دایان:غلط کرده استادتون از خودش شعور نداره به چندتا دختر نگه برین یه شهر دیگه؟
بابا رو کرد سمت دایان و گفت:اروم باش بزار حرفشو کامل کنه!
بعدش بابا رو کرد سمت منو گفت:با کی قراره برید؟
_من و پروا و دریا با سه تا پسر که همکلاسیمونن و از ترمای بالاترن!
دارا قهقهه ای زد و گفت:درسا فکرشم نکن بزار بری،با سه تا پسر که نمیشناسی بری مسافرت؟
با استرس به دایان و دارا نگاه کردم که بابا گفت:
داره با من حرف میزنه دخالت نکنین تا حرفش تموم نشده.
بابا:میشناسی پسرارو؟قابل اعتمادن؟
-اره بابا،یکی از پسرا دوست بابای پرواس و باباش خیلی بهش اعتماد داره و مارو سپرده بهش!
"بابای پروا اول مخالفت کرده ولی بعد اینکه فهمیده ساشا همگروهی ماس،پروارو سپرده دست اون"
بابا:اگه بابای پروا بهش اعتماد داره میدونه پسر خوبیه باشه منم مخالفتی ندارم!
یهو با داد دایان چشمامو از ترس بستم.
محکم زد تو سرشو گفت:چی چی و بابا مخالفت نداری؟میخوای بذاری بره با سه تا پسر غریبه که چکار کنه؟درس بخونه؟گور بابای درس بلایی سرشون اومد میخواد کی جواب بده هان؟
تو خونه عربده میزد،قلبم روی هزار بود از ترس، بابا بلند شدو توی روش وایساد که دارا شروع کرد!
دارا:بابا غیرتت کجا رفته دخترو هرکار کردن میگی اشکال نداره درسش مهم تره؟؟
با صدای سیلی بابا به جفتشون جیغی از ترس کشیدم که بابا گفت:جفتتون خفه شین تا وقتی من زندم خودم تصمیم میگیرم واسه این دختر شما هواستون به خودتون باشه کلاهتونو باد نبره!
اشکم در اومده بود دلم واسه داداشام میسوخت،تقصیر من بود!
بدون هیچ حرفی جفتشون نگاه عصبی هم به من هم به بابا انداختن و رفتن بالا!
-بابا کار بدی کردی اینجوری باهاشون رفتار کردی.
بابا:تو نمیخواد دخالت کنی!
دهنم کج شد که مامان گفت:اونا پسرن و جوون غیرتشون گل کرده نیازنبود بزنی توی گوششون!
بابا:توی صورت من داد میزنن از غیرت من میگن،بعد تو میگی نباید بزنی توی گوششون؟!
مامان:باشه،چرا صداتو میبری بالا!؟
بابا هیچی نگفت،بعد روکرد سمت من و گفت:به داداشات نگو که ساعت چند میخوای بری!
-‌واسه چی؟
+یکاری میکنن که نری!
سری تکون دادم و رفتم اتاق
(پلی بک به دو روز بعد)
بعد اینکه بابا،با بابای دریا و پروا هم حرف زد خیالش راحت شد و رضایت داد.
قرار شدامروز ساعت۸صبح حرکت کنیم بریم شمال.
این همه شهر هست،شمال و انتخاب کردن.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
تهرانی گفت که یکی از دوستاش میخواسته بیمارستان یا مجموع تجاری درست کنه و نیاز به مهندس داره تا کمکش کنن و بیمارستان و طراحی کنن،واسه همین طراحیای این سه تارو پسند کرده و باهاشون قرار داد بسته،و با فکر این سه تا تصمیم گرفتن بیمارستانی طراحی کنن مبلغیم میخواسته ببنده ولی خود ساشا قبول نکرده که هیچ تصمیم گرفته مبلغی و از اخر برای بیمارستان بذاره.
خوب بیشعور خودت از پولت دوست داری بگذری لااقل سهم مارو میدادی!
با یاد اوری این کارش شروع کردم به ناسزا دادنش!
نگاهی به ساعت انداختم که ساعت 6:30صبح و نشون میداد،حوله تن پوشمو برداشتم و رفتم سمت حموم،خدالعنتت کنه رضایی تو عمرم 6:30صب بیدار نمیشدم که به لطف تو و اون سه تا انگل جامعه شدم.
رفتم زیر دوش انقدر خودمو شستم که یه لایه پوست فک کنم از روم برداشته شدو کاملا سابیده شده بودم.
از حموم رفتم بیرون که ساعت هفت ربع بود،ایح این همه تو حموم بودم که دیر بشه فقط 45دقیقه طول کشید!؟
حالا اگه عجله داشتم تا دسشویی میرفتم زمان یک ساعت میگذشت.
خیلی ریلکس از حموم رفتم بیرونو جلو ایینه نشستم با سشوار موهامو خشک کردم.
کار موهام که تموم شد ساک بزرگی که برداشته بودم و جلو در گذاشتم،
لباسای خنکی که انتخاب کرده بودم تا توی راه تنم کنمو پوشیدم
نگاهی از تو ایینه به خودم کردم،دامن شلواری سفیدمو که کمربند داشت و پوشیدمو مانتو سفید و سرخابی خوشرنگمو تنم کردم و زیر مانتوییم یه تاپ سفید،شاله سفیدم که حاشیه سرخابی وبودو سرم کردم تیکه ای از موهامو دادم بیرون ارایشمم تکمیل کرده بودم!
عینک دودیمو گذاشتم بالا موهامو دستبندمو ساعتمو دستم کردمو سوویچ ماشینو برداشتم!
ماشین خوشگلم از عروسک السا تبدیل شد به عروسک انابل،بردمش تعمیرگاه اوردمش شد نامادری سیندرلا!
دسته ساکمو گرفتم و رفتم پایین که مامان و بابا و دارا و دایان پشت میز صبحانه نشسته بودن،چشمم افتاد به بابا که دیدم بد داره نگاه میکنه وا چیشده؟؟
یهو یادم اومد که نباید داداشام میدونستن که ساعت چند دارم میرم!
عه تابلو شد دیگه.منم رفتم پشت میز نشستمو خیلی اروم شروع کردم به خوردن هیچکس هیچی نمیگفت همه باهم قهر بودن.
بعد پنج دقیقه یهو دارا پاشد از سر میز که دایانم پاشد،سریع گفتم:میشه بشینین؟
دارا:نه!
-خیلی ممنون،ولی کارتون دارم خواهش میکنم بشینین دیگه!
با اخم نشستن که شروع کردم به حرف زدن.
-اخماتونو باز کنین دیگه،ببینین شاید رفتم دیگه برنگشتم،شاید مردم،شاید از دم در رفتم بیرون ماشین زد لهم کرد جلو چشمتون،شاید رفتم اجر افتاد تو سرم مردم،شاید اخرین باره میبینمتون،شایـ..
خواستم کلمه دیگه بگم که مامان تیکه نونی پرت کرد سمتم و گفت:ایشاالله تو لال بشی مادر که من راحت بشم،ایشالله زبونت از حلقت بزنه بیرون که نتونی از این حرفا بزنی دختره بیشعور بی عقل یکم عقل تو مغزت نیست که از این حرفا نزنی میدونی دلم داره مثل سیرو سرکه میجوشه باز نمک میریزه روی زخم من.
دارا:راست میگه کمتر گوه بخور!
دایان:این هرچی میخوره سیرنمیشه،خاک تو اون سرت بکنن.
پوکر فیس به سه تایشون نگاه میکردم.همین الان با من قهر بودنا باز فاز نگرانی برداشتن!
-بابا بزارین کلمه دیگه از زبونم در بیاد..
مامان:بفرما بگو؟
-اصلا شاید عروس شدم همونجا با نوه برگشتم!
یهو همه خشکشون زد،مگه چی گفتم امید دادم که.
یکم تجلیل و تحلیل کردم حرفمو که فهمیدم چی از دهنم در اومده.
محکم زدم تو دهنم و گفتم:زر زدم،بخدا هواسم نبود من غلط میکنم.
دارا که با حرص دندوناشو سابید رو هم که یهو گوشیم زنگ خورد،پروا بود!
-من برم دیگه اینام منتظر منن.
همشونو بغل کردم وبوسیدم،گفتم حلال کنین که چندتا ناسزا خوردم از طرف مامان.
تو سالن داشتم رد میشدم که پروا تند تند زنگ میزد داشتم از کنار مبل میرفتم که انگشت کوچیکه پام خورد به مبل.
چنان دردی گرفت که جدو اباد مبل و پروارو اوردم جلوشمشون،خوب دودقیقه ببند دارم میام،انقدر زنگ میزنن که ادم تو راه بمیره مجبوره پاشه جواب بده بگه بابا من مردم دو دقیقه بیخیال شو.
درد توی اعماق وجودم موج میکزیکی میرفت!
با همون ضعفی که توی پام بود از در رفتم بیرون وسوار ماشین شدم.
که دوباره گوشیم زنگ خورد و با عصبانیت برداشتم!
_مرگ درد،الهی گوشیت بسوزه من راحت بشم انقدر زنگ نزن بی پدر بزار راه بیافتم!
با صدای بابای پروا اب شدم رفتم تو صندلی چشمامو بستم محکم زدم تو سرم!
باباش:درسا جان دخترم گفتم اگه بابات اونجاش گوشیو بده بهش کارش دارم.
-وای سلام توروخدا ببخشید،بابا نیست خونس به گوشی خودش زنگ بزنین،بازم ببخشید.
خندیدو گفت:اشکال نداره دخترم،باشه دستت دردنکنه توی جاده هم هواستون باشه اهسته برید!
-چشم حتما.
قطع کردم،خوبه به مامانش ناسزا ندادم خدا لعنتت کنه پروا.
گازو گرفتم رفتم خونشون که توی راه دوبار زنگ زد،وقتی رسیدم ده دقیقه متظرش بودم!
اخر کم اوردم و از پنجره ماشین رفتم بیرون و با دادو بیداد گفتم:
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part62
اخه میمون تو که عجله نداری چرا گوشی منو سوراخ میکنی گمشو بیا بیرون دیگه!
بعد پنج دقیقه با عشوه اومد بیرون انگار پرنسسای دیزنیه!
چمدونشوگذاشت صندوق و اومد جلو نشست و با ناز گفت:سلام دلبر نازم!
-درد، چرا گوشی منو سوراخ میکنی بعد خودت دیر میای بیرون،هان؟بعدم که میای با هزارتا نازو عشوه انگار دوست پسرشم.
پروا:خوب دیگه انقدر غر نزن!
چشم غره ای بهش رفتم و حرکت کردم سمت خونه دریا.
دمه درشون ترمز زدم،بوقی زدم که پروا شیشه رو داد پایین شروع کرد به جیغ حیغ کردن!
پروا:دریا گمشو بیا بیرون دیگه سه ساعته اینجا وایسادیم دیر شد!!
شیشه ماشین طرف پروارو با کلیدای خودم دادم بالا که اومد تو گفت:اوی چته الان دماغمو کرده بودی لای درد!
-زهرمار،سه ثانیه هم نیست اومدیم چرا دروغ میگی سه ساعته؟
یهو در خونشون باز شده که بدو بدو اومد طرف ماشین،کفشاشم سرپاش انداخته بود.
بعد اینکه وسایلشو گذاشت و همه چیو چک کرد نشست که گفتم:پشت در نشسته بودی؟!
دریا:اولا سلام،دوما خیر تازه اومدم بیرون که تو بوق زدی،میخواستم کفشامو بپوشم که دادو بیداد کردین استرس دادین!
_سلام خوبی؟!
این بیشعور زرتی سرشو اورده بیرون دادو بیداد میکنه.
دریا:خیر.سوال بعدی!
_چرا خب نیستی؟
دریا:کی وقتی کله صبح از خواب پا میشه حالش خوبه که من دومیشم باشم؟!
ازفکرو استرس اصن نخوابیدم!
پروا:ینی تو این دوماه چی میشه؟یه حسی بهم میگه این درس و میافتیم!
_بیخیال پروا ما کاری به اونا نداریم درسمونو میخونیم دیگه.
پروا:بنظرت اون سه تا اوزگل باشن ما میتونیم درس بخونیم؟!
_وقتی کاری نداشته باشن،کاریشون نداریم.
پروا:خواهیم دید.
دریا:او درس و ولکنین بابا درسو میخوام چکار افتادم که افتادم،جونم که مهم تره!
-پس چته!
دریا:مزاحمت نکنن بهمون!
پروا:زر نزن بابا.
-حرف خوبی زد پروا،بنظرم خفه شو.
نگاهی به تیپ دریا کردم،مانتو کوتاه اسپرت لی با شلوار مام استایل لی تابستونیشو پوشیده بودو کفشای اسپرت سفید با زیر مانتویی سفید و شال ابی روشن پوشیده حسابی خوشتیپ شده بود چتریاشو ریخته بود بیرون عینک دودیشو گذاشته بود رو چشماش.
-تیپو برم چه جیگر شدی!
پروا:یبار تیپ ادمیزادی زده نمیخواد به روش بیاری!
_اره میخواد بره دریا.ماهیارو تور کنه،پسر مسر که تورش نمیشه!
دریا:افتخار نمیدم.
پروا:چه گوها.
دریا:تابلوش نکن که گیرم نمیاد.
-ای ام سینگل به گور.
پروا:می تو.
حرکت کردیم سمت جاده !
اهنگ و زیاد کردیم و کله راه و زدیم و رقصیدیم..
پروا اهنگ پلی کرد:
جونی جونم بیا دردت به جونم
شب مهتاب سی تو آواز می خونم
جونی جونم بیا دردت به جونم
شب مهتاب سی تو آواز می خونم
جونی جونم یار جونم بیا دردت به جونم
شب مهتاب لب دریا سی تو آواز می خونم
جونی جونم یار جونم بیا دردت به جونم
شب مهتاب لب دریا سی تو آواز می خونم
توی شرجی توی گرما ما میرم کنار دریا
منتظر به رات میشینم تا قیامت حالا حالا
وای و واویلا به روزم باز به دریا چشم میدوزم
دل غافل که نیومد تا ابد به پاش میسوزم
دریا:بزنن اهنگه بعدی ساسیو بزار...
دکتر، جونِ دکتر
چرا هی میری دور دور
انقد داغِ بدنت میزنه هی بالا کنتور
دکتر، جونِ دکتر
بدو پیکمو پُر کن
شمام همین جور که میرقصی بدنتو شل کن، وای
حالا وقته قِره حالا، ساسی اومده که بری بالا
هر چقدر ناز کنی تهش مال منی مثه سریالا
همه تو دلیا همه خفنا، کارداشیان طوری بدنا
میگی چقدر بی ادبی، پس سلامتی بد دهنا
روحانی با برجامش، فدایِ اون اندامش
بدو بیا بغلم مهم نی چی میشه سر انجامش
دکتر، جونِ دکتر
چرا هی میری دور دور
انقد داغِ بدنت میزنه هی بالا کنتور
جیغ میزدیم و میخوندیم بیخیال اتفاقایی که در انتظارمونه!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
(ابتین)
از شب قبل سه تایی خونه فرزام خوابیدیمو ساکامونو وسایلامونم اوردیم!
اول قرار شد ساشا و فرزام باهم بیان منم با ماشین خودم ولی الان تو ماشین ساشا نشستیم.
سه تایی تیپای اسپرت زده بودیم.
شلوار ذغال سنگی روشنم و با لباس لش سفیدم پوشیدم و ساعت و دستبنده اسپرتمو دستم کرده بودمو عینکو گذاشته بودم رو چشام.
نیم نگاهی به ساشا کردم که شلوار مشکیش با یه تیشرت اسپرت لیمویی پوشیده بود و کفشاشم کالج کرم روشن بود. و دراخر فرزام که شلوار کرم تنگشو با تیشرت سفیدش که دور استیناش و پایینش نوار مشکی بود و کفشای فوتبالیه تخت سفید مشکی.
هممون دختر کش بودیم،به تیپامون رسیده بودیم همیشه عادتمون این بود
یا سه تایی اسپرت میزدیم یا مجلسی یا...
ساشا:کی به این سه تا جلبک زنگ بزنه ادرسو بده؟!
فرزام:اخه برادر من شمال چیزی داره که بریم اونجا؟!
_اره داره!ندیدی چقدر خونه های خوشگلی داره،خیلی خوبه
فرزام:من که میدونم تو به یهِ ورتم نیس واسه پایان نامه،فقط واسه تفریحش میگی!
_پس چی فکر کردی؟!
ساشا:ن جدی شمال خوبه دیگه قرار داد بستیم نمیشه زد زیرش تازه بیمارستانم هست وقتی خوب دربیاد واسه خودمونم خوبه بهتر از مجتمع تجاری یا مسکونیه!
فرزام: باشه بابا.
_چرا اهنگ نمیزارین؟
ساشا:میگم زنگ بزنین به این سه تا شل مغز بعد شما میگین اهنگ بزار؟
_خب بگین من زنگ میزنم!
فرزام:شمارشونو دارین؟!
ساشا:اره من شماره پروا امیری و دارم.
منو فرزام با تعجب بهش نگا کردیم که گفت:یادتون رفته با باباش قرار داد بستمو دیشب هماهنگ کردیم و گفت مواظب دخترش باشم و سپردش بهم.
_پوف اینا مگه به حرف ما میکنن که بخوایم مراقبشون باشیم؟!
فرزام:نه ، ولی بکارشون کاری نداشته باشیم.
ساشا:اره واقعا اصلا حوصله ندارم!
بعدم گوشیشو در اوردو داد بهم.
ساشا:بگیر زنگ بزن.
گوشیو ازش گرفتم که اسمه پروا امیریو دیدم سیو کرده mgas maghz با خنده زنگ زدم بهش که اخرین بوق برداشت.
صدایی از خودش متوجه نشدم و فقط صدای اهنگ میشنیدم.
_خانوم امیری میشه ضبط و کم کنــین؟
پروا:بله؟الو؟شما؟صداتون نمیاد.
_بابا اون لامصبو کم کن ابتینم.
صدای ضبطو کم کردو گفت:بله؟شما؟
پوفی کشیدم دوباره حرفمو کشدار گفتم:میگم آبتــــینــــــم
پروا:خب به عنــــــــم
بیا از همین الان شروع شد،کرم از خود درخته.
_خانوم نسبتا محترم من میتونم بگم به یه چیزی که از خجالت اب بشی ولی ادب و شعور دارم،پس لطفا مثل بچه خب بگین کجایین تا ما ادرس بدیم!
پروا:ببینین ابتین خان ایا به شما ربطی داره که ما کجاییم؟!
با این حرفش دندونامو رو هم سابیدم و با حرص گفتم:
_معلومه که ربط داره!
اگه شما واسه خوش گذرونیتون و تفریح اومدین ما واسه پایان نامه و درسمون اومدیم علاف شماهاهم نیستیم که بخوایم ناز بکشیم.یا همین الان ادرس و میگین یا هم شمارو به خیرو مارو به سلامت.نمره گروهیتو برین ببینم میتونین با لجبازی بگیرین!وقتی این ترم افتادین میفهمین حداقل بخاطر درس لجبازی نکنین.
داشتم حرفمو میزدم که یهو صدای درسا اومد.
درسا:ببین مارمولک مارو تهدید نکن،ماهم الان اگه میبینین هم سفر شما شدیم فقط بخاطردرسمونه وگرنه مشتاق نبودیم با سه تا ادم رو مخ بیایم مسافرت!
پس واسه ما الکی گنده گوزی نکن
با شنیدن اسم مارمولک داغ کردمو با داد گفتم:بدرک دخترِ گستاخ میخواین بیاین میخواین نیاین،بودو نبو دتون واسه ما فرقی نداره ما نه به شما نیاز داریم نه محتاجتونیم این شمایین که به کمک ما احتیاج دارین،بای
همه اینارو با داد بهم میگفتیم وقتی قطع کردم ساشا و فرزام با تعجب بهم نگاه میکردن که گوشیو دادم به ساشا
_ادرس و براشون بفرس اومدن،اومدن نیومدن برام مهم نیس!
فرزام:چیشد؟!
_هیچی بیخیال.
فرزام:من که میدونم زر زدن باز،تعریف کن پس.
-دختره احمق بیشعور به من میگه مارمولک اخهـ..
هنوز حرفم کامل نشده بود که فرزام و ساشا از خنده ترکیدن!
-....خر!
فرزام:عوی چرا ناسزا میدی،ولی واقعا چقدر مارمولک بهت میاد.
-خفه شو فرزام.
ساشا:باشه بقیش.
موبه موی حرفاشونو با حرص تعریف کردم که فرزام و ساشا هم میخندیدن هم حرص میخوردن!
(درسا)
اولین بار بود که صدای داد ابتین و شنیدم با تعجب گوشی و قطع کردم که که دریا و پروا همزمان گفتن:این ابتین بود؟!
با حالت متفکر و تعجبی گفتم:اره،چقدر عصبی بود.
دریا:ولشون کن بابا،خودمون میریم درست میکنیم تازه از اینام دوریم.
پروا:ناموسا دریا چی زدی؟؟
این دفعه واقعا به کمکشون احتیاج داریم،ما تازه با این درس اشنا شدیم.چطوری خودمون میخوایم درس کنیم؟!
_والا،فکر نکن مثه دبیرستانه هاا.
ببین چقدر سخته که استاد با گروهای بالاتر همگروهیمون کرده تا بتونیم از پسش بربیایم.
پروا:والا،عزیزم تو کل طراحیت نقاشی تو دبیرستانت بوده،کل ساختمونیم که ساختی تو بچگیت با این اجرای بازی بوده.
دریا:خب دیگه حالا سوراخ کنین.غرورمون و زیر پامون بزاریم؟
_مجبوریم دیگه
پروا:وای همین اولش دعوا شد،خدا به خیر بگذزونه.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
عصبی پاهاشو تکون میداد..
پوست کنار ناخون خیلی کم بود،انقدر از حرص ناخونک بهش زدم که خونی شد!
دستمالی برداشتم پاک کردمش و نگاهم افتاد سمت دریا که بیخیال داشت بازی میکردو به یورشم نبود.
عصبی گوشیو از دستش کشیدم که گفت:چته روانی،نمیتونی سر اونا خالی کنی داری منو میخوری؟
گوشیو پرت کردم تو بغلشو به روبه روم خیره شدم و گفتم:اصلانم اینطوری نیس،دریا جمعش کن!
میشه تو این وضعیت به جاییت نباشه و یه فکری بکنیم؟!
دریا:کارسختیه ولی باشه!
پروا:بچه ها ادرس و فرستادن!
پوفی کشیدم و موهامو از تو صورتم دادم پشت گوشمو گفتم:اه لعنتی چکار کنیم؟!
پروا:بریم دیگه
دریا :اره به نظر منم بریم!
با دیدن ادرس با اشک نگاه کردم به پروا که بدون اینکه بفهمه به نگاه کردن با بهت ادامه داد که دریا گفت:چیشده باز؟
-چقدرم اگه اتفاقی بیافته برات مهمه!
دریا:این چندوقت انقدر اتفاق افتاده که واسم طبیعی شده تازه داره به بد جاهایی میرسه.
سری تکون دادم و گفتم:وای میخوایم بریم ویلا بلایی سرمون نیاد!
پروا:نه بابا انقدرم خر نیستن.
دریا:‌چه باحال مجرد رفتیم شمال بعد حامله برگردیم!
فک کن مثلا وقتی برگشتیم حالت بد باشه و هعی حالت تهوع ببینی حامله ای.
استرسمو دریا چندبرابر کردو هزارتا فکر گند اومد سراغم که جیغی سر دریا کشیدم که دوتاییشون قهقهه ای زدن و راه افتادم
کل راه و حرف زدیم ولی بلافاصله بعد نزدیک شدن به ویلا استرسامون برگشت!
ماشینو بیرون پارک کردم و رفتیم جلو در وایسادیم.
دریا:امیدوارم این ویلا خوش یوم باشه برامون،خالمون نکنه!
-ببند دریا،یه ناسزا زشت نثارت میکنم.
پروا:از کجا معلوم خودت مامان دریا نشدی؟
دریا:اشکال نداره،خدا خواسته.
-عی خاک توسرت.
پروا:خب بیخیال.دریا بزن!
دریا:چیو؟؟
پروا:بیا منو بزن بیاا.در لامصبو بزن!
دریا:هیــع!بمنچه خودتون بزنین،درسا بزن.
درسا:منو وارد این کارا نکنین اصلا حوصله ندارم!
دریا:راست میگی باز بیهوش میشی تن و بدنمون میلرزه.
پروا:دریــا بزن دیگه‌
دریا:اقا من نمیزنم،نِ م ی زَ نَ مم!
داشتیم دعوا میکردیم که کی در و بزنه که پروا رفت به در تیکه دادو گفت:اقا من در نمیزنم تامـامـ...
هنوز حرفشو نزده بود که یهو در باز شده پروا میخواست بیافته کهـ..
که ساشا جاخالی دادو پروا پهن زمین شد!
جیغی کشیدو بزور بلند شد بزور خودم و کنترل کرده بودم نخندم.
پروا:چه ادم بیشعوری ای تو چه ادم گاوی هستی میبینی پشت در وایسادم یه خبری بده میخوای درو باز کنی اگرم باز کردی حداقل منو بگیر.
ساشا:من از کجا بدونم تو پشت در تکیه دادی؟منم خواستم برم ماشینو بیارم تو پارکینگ که جلوم سبز شدی.
پروا:باشه قانع شدم.
ساشا:چرا من باید یه دختر غریبه که خودش هنوز یاد نداره چجوری وایسه رو موقع افتادن بگیرم؟!
پروا:چون تو وظیفته از من مراقبت کنی،منم بلدم کاملا چجوری وایسم،تو درو باز کردی!
ساشا:اوهوک از کی تاحالا وظیفه من شده مراقبت از تو؟
پروا:از دیشب که گنده اومدی واسه بابامو گفتی مواظب دخترتونم نگران نباشین.
اینم بگم که چجوری وایسادن بلدم.
با این حرفش پروا پاهاشو برد بالا محکم زد روی زمین،ولی نه روی زمین زد روی پای ساشا و نگه داشت که ساشا با درد و صورت جمع شده اخ بلندی گفت و محکم هلش داد اونورو خم شد روی دو زانو که پروا بهش تنه ای زد و رد شد..
دریا و منم پشت سرش!
با دیدن منظره باغ فکم چسبید کفه زمین!خدا شانس بده.زمین والیبال و تنیس داشت و روبه رو خونه دوبلکس بزرگی بود که تمام ساختمون از سنگ سفید بودو دوتامجسمه زنی که دو طرفه ورودیه خونه بودن خیلی خوشگلش کرده بودو استخر جلو خونه بودو درخت بید مجنون اونورش بود،
الاچیق بالاشو از سنگ درست کرده بودن درست مثله خونه.
دهنم از خوشگلیش چسبیده بود به زمین،توش چیه دیگه این لامصب وقتی بیرونش اینه!
وقتی وارد خونه شدیم فکمو از رو زمین نمیتونستن جمع کنن.
دور تا دور دیوارا پنجره های بزرگی داشت که بیرون باغ کاملا دیده میشد.
پارکت ها قوه ای بود . یه میز ناهار خوری کرم اونور سالن بود و از بغل خونه پله میخورد میرفت طبقه بالا که دور تا دوره پله شیشه بود تا بالا!
پله ها پارکت های خاکستری داشت که تضاد خوشگلی با خونه سفید کرده بود...
از کنار پله ها رد شدیم که باز دوتا پله میخورد میرفت پایین که یک دیوارش خاکستری بود که کنارش گلای خوشگلی گذاشته بودن،با مبلای کوچیک گردِ یه نفره سفید خاکستری !
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
تویه شیشه های مربع، مربع خیلی بزرگی گل رارو گذاشته بود،با مبلای کوچیک گردِ یه نفره سفید راحتی با کاناپه راحتی خاکستری یکدست !
خیلی جذاب بود. رفتیم طبقه بالا که چهارتا بالا اتاق بود و سه تا پایین.
هر اتاقش یه ست بود با دیدن اتاق که سته گلبهی و سفید بود بهم دیگه نگاه کردیم مثل ببر منو پروا دوییدیم سمت تخت که اتاق ماله ما بشه اخرم من موفق شدم و تونستم اتاق و تصاحب کنم و پروا رفت اتاق روبه رویی که ست صورمه ای بود و از همه اتاقا بزرگتر بود،دریا هم کهـاتاقش مثل من بود ولی ست ابی و منظره فوق العاده زیبا.
چمدونامونو گذاشتیم تویه اتاقا و اومدیم پایین که همزمان با ما فرزام و ابتین با شوخی و خنده وارد خونه شدن و پلاستیکای پُری دستشون بود که تا چشمشون خورد به ما با تعجب بهمون نگاه میکردن.
دوتاییشون خندشونو جمع کردن و خیلی جدی بهمون نگاه کردن که همزمان سلامی کردیم که فرزام سلام ارومی با اخم دادو ابتینم اخماشو توهم کرد و یه سلام کرد که خودش بزور شنید!منم که دارم میگم سلام داد بخاطر اینکه لباش تکون خورد که فهمیدم!
پروا جلو تر از ما رفت پایین که ساشا رفت جلوش وایسادو تلفن به دست با یه کاغذ تویه دستش گفت:
ساشا:میخوری؟
پروا:کثافـــت بیشعور برو بده عمت بوخوره،عنـ...
ساشا:هــوی چی داری میگی واسه خودت؟میگم غذا میخوری زود فاز برداشتت؟!
پروا:معلومه که میخورم!چرا نخورم اصلا؟!
ساشا چشم غره ای رفت و گفت چی میخوری،که پروا با هزارتا ناز و عشوه و مکث غذاشو گفت که واسه حرص ساشا حداقل۷بار عوض کرد حرفشو!
از هممون پرسید و همه غذاهامونو سفارش دادیم و منتظر موندیم تا بیارن!
پسرا که داشتن حکم بازی میکردن و ما هم داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم که متاسفانه جز سرو صدای اونا هیچی نمیشنیدیم.
جای حساس فیلم رسید که یهو داد پسرا بلند شد دریا یهو کوسن روی مبلو برداشتو پرت کرد بهشون، که سه تایی برگشتن به دریا نگاه کردن که دریا جیغی کشیدو گفت:
دریا:اروم بازی کنین داریم فیلم میبینیم!
فرزام بی تفاوت بهش نگاه کردوگفت:به ما ربطی نداره ناراحتین میتونین برین بالا تلویزیون هست یا هم گوشاتونو بگیرین.
(دریا)
از حرصی که بهم منقل کرده بود گوشام داغ شد.
مشغول بازیشون شدنو توجه ای بهمون نکردن دوباره همون آش و همون کاسه نمیدونم این بازی هیجانش یا جیغ جیغش کجاشه.
نگاهی به پروا،درسا کردم وبالشت کنارمو برداشتم و به تبعید از کار من پروا و درسا بالشت برداشتن و اروم اروم رفتیم پشت سرشونو شروع کردیم با بالشت تو سرشون زدن!
فرصت بهشون نمیدادیم تا کاری بکنن و فقط سرمون داد میزدن.
با جیغ کلمه کلمه گفتم:بهتون گفتم... مثل..ادم ..بازی کنین!
با هرکلمه حرفم با بالیشت میزدم تو سر ابتین!
تمام کارتا پخش خونه شده بودو بازیشونو خراب کرده بودیم!گوشه بالشت یکم پاره شدو بود با دیدنش خیلی طبیعی اومدم بزارمش رو مبل که صداشون بلند شد
فرزام:این کارای بچه بازیتون چیه،بعد که یکاری میکنیم زود غشو ضعف میرین!جرعتشو ندارین پس سر به سر نذارین که دفعه دیگه بجای بیمارستان برین قبرستون!
پروا:زبونتون لال بشه ایشالله خودتون برین قبرستون بادمعده ها.
منو درسا زمزمه وار جوری که اونا بشنون دستامونو بردیم بالا و گفتیم:الهی امین!
ساشا:زیاد بهتون رو دادی که توی خونه خودمون اینکارارو میکنین!
درسا:کی گفته ما تو خونه شما باید بمونیم؟میریم از اینجا توعو این خونت که منتی نباشه!
ساشا:بسلامت
ابتین عصبی پاشدو اومد تو صورتمونو انگشت اشارشو تکون دادو گفت:دفعه اول و اخرتون بود این غلطو کردین دفعه بعـ..
درسا:دفعه بعد چی؟چه غلطی میخواین بکنین؟
ابتین:غلطو بهت نشون میدم
رفت سمت درسا که منو دریا یهو هلش دادیم که درسا لگد میپروند سمتش که پریدم روی دوش ساشا و از پشت با یک دست موهاشو کشیدم و درسا با بالیشت زد تو صورت ابتین تا خواست دوباره برگرده دوباره از اینور زد که خورد تو چشمش شروع شد دوباره!
دعواهامون نیومده شروع شد.یک صحنه نمیدونم دست کیو گاز گرفتم ولی حسابی دلم ریش شد بخاطر صدایی که کشیده شد به دندونام.
خسته دست برداشتیم از کتک کاری که چشمم خورد به خونه که حالا مثل مرغ داری شده بود.پُرشده بود از پَرهای سفید که از بالشتا ریخته بود.نگاهی به بالشت تو دستم بود کردم که فقط یه تیکه پارچه بود که هیچی توش نبود..!
کی این اومده تو دستم؟بیخیال پوفی کشیدم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
فرزام نشست رو مبل که موهای لختش ریخت تو صورتش عصبی موهاشو داد بالا گفت:ببینین چکار کردین فقط بخاطر بچه بازیاتون.
ابتین عصبی نگاهی بهمون کردو گفت:اینجا اومدیم واسه درس نـ..
دریا:نه واسه بازیو مزاحمت واسه بقیه..
ساشا بدون حرفی رفت بالا!
رو پله ها بود که داد زد:خونرو تمیز میکنین شما سه تا که همش دنبال بحث و جدلین.بعدم بدون هیچ حرفی رفت تو اتاقشو درو محکم زد بهم.!
ابتین پوزخندی زدو گفت:زود کارتونو بکنین.
بعدم با فرزام رفتن بالا.
پروا:تف حالا چکار کنیم؟!
درسا:چرا غذارو نیاوردن؟؟؟
_اره راست میگیا.
دیدم پروا به جایی خیره شده رد نگاهشو گرفتم که چشمم خورد به تلفن و کاغذی که ساشا زنگ زده بود.
برگشتم دوباره به پروا نگاه کردم که نیشش باز بودو برگشت نگاهی بهمون کرد که فهمید قضیرو فهمیدیم؛
رفت تلفن و برداشت و زنگ زد به همون رستوران..
پروا:الو؟سلام!
ببخشید ما یه ساعت پیش سفارش غذا داده بودیم هنوز نیومده واسمون.
+...
پروا:اقای تهرانی!
+...
پروا:وا لابد اشتباهی پیش اومده چون ما نفهمیدیم که نیم ساعت پیش کسی اومده.!
میشه دوباره بفرستین؟
+.....
پروا نیشش باز شدو گفت: ممنون...فقط اقای تهرانی خودشون بعد باهاتون حساب میکنن!
با شادی تلفن و قطع کرد که بهم دیگه لبخند پیروزمندانه ای زدیم،نشسته بودیم و منتظر غذا بودیم که زنگ خونه خورد. که درسارفت سفارشارو گرفت و منم از فضولیم رفتم ایفونو برداشتم و گوش کردم:
درسا : اقای تهرانی گفتن خودشون باهاتون حساب میکنن.
+باشه مشکلی نیس!خدافظتون درسا:خدافظ
سوارِ موتورش شدو رفت..
اومد تو خونه سه تایی واسه اینکه پسرا نفهمن رفتیم تو اتاق پروا و شروع کردیم به خوردن.
وظرفای یکبار مصرف غذارو انداختیم توی سطل اشغال و رفتیم تو اتاقامون،منتظر جنگ بعدی از طرف اون سه تا بودیم!
(ابتین)
سرم تو گوشی بودو داشتم به پیج های مختلف سر میزدم که ضعف کردم واز تخت اومدم پایین و از اتاق رفتم بیرون که دیدم برق اتاق فرزام روشنه.
اروم رفتم پشت در اتاق و درو یکم باز کردم که دیدم فرزام با شکم رو تخت خوابیده بود و سرش تو گوشی بود..
یواش رفتم بالا سرش و نگاهی به گوشیش کردم که چشمام از کاسه زد بیرون!
محکم زدم پسه کلشو گفتم:
خاک تو سرت اینا چیه نگاه میکنی به عقل و سن و سالت میخوره اخه؟ !
فرزام یهو با ارس پرید و هنزفریشو برداشت و گفت:خب گاو یه در بزن،این اتاق در دارد تکرار کن دَر داااره!
_چرا مث معلم کلاس اولم زر میزنی؟!
فرزام:زر چیه گاو...
_چون اونم مث تو زر زیاد میزد..
فرزام:خب حالا کارتو بگو.
_اخ گفتی ،گرسنمه پاشو بریم یه غذایی کوفت کنیم از گشنگی پاره شدم!
فرزام:منم انقدر گرسنمه دارم میمیرم،چی بخوریم؟!
_غذا سفارش دادیم دیگه الان حتما اوردن.
فرزام:یک ساعت پیش سوارش دادیما.
-خب حتما اوردن دخترا گرفتن.
پاشدیم و رفتیم پایین که تا چشمم به خونه افتاد از تعجب داشتم شاخ در میاوردم به فرزام نگاه کردم که با تعجب داشت نگاه میکرد اروم از پله ها رفتیم پایین که پَرا اومد زیر پاهامون،اینارو هم جمع نکردن؟!
عصبی رفتیم سمت اشپزخونه که خبری از غذا ها نبود،چیپسی که روی میز بود باقی موندشو خوردم و پوستشو برداشتم و انداختم سطل اشغال که چشمم افتاد به ظرف غذاها که تو سطل اشغال بود سه تا ظرف غذا با مخلفاتش!
عصبی رفتم درِ یخچالو باز کردم همه چی توش بود ولی نه حاضری!
گوشه لبمو از حرص خوردم،فرزام نگاهی به ساعت کردو گفت:ساعت هفت بازه؟!
_اره بابا تا اخرشب بازِ زنگ بزن بیارن...
فرزام اومد زنگ بزنه که ساشا هم اومد تو اشپزخونه و نگاهی به ظرفای غذا کردو گفت:تنها تنها کوفتتون کردین؟!
_خیر ما هنوز هیچی کوفت نکردیم،با ابرو به بالا اشاره کردمو ادامه دادم:اونا خوردن داداش من،اونا خوردن...
ساشا:پس کو واسه ما؟!
فرزام:نکنه اوناهم خوردن؟!
_خب اگه خورده بودن که ظرفش حداقل بود!
ساشا:من شیش تا پیتزا سفارش دادم پس کجا رفتن؟!
_لابد نیاوردن دیگه اینا هم خودشون حساب کردن،زنگ بزن واسه خودمونم سفارش بدین دارم غش میکنم از گرسنگی!
ساشا رفت سمت تلفن و زنگ زد به اشپزخونه سه تا غذا سفارش داد و منتظر غذاها موندیم که با زنگ ایفون من رفتم تو حیاط و در باز کردم که پسره جوونی غذارو تحویل داد و گفت:پول این غذاهارو هم دوبارِ بزاریم بعد حساب میکنین؟
_بله؟
پسره:دفعه قبل که غذا اوردم خانومی گفتن بزارم به حساب اقای تهرانی بعد حساب میکنن!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین