کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
مگر میشد! او قرار بود تبدیل به یک گرگ شود!! اطرافش را میدید انروز را به یاد اورد که همراه ایلهان بی خبر از قصر رفته بود و بعد برگشتن عصبانیت هاکان و تغییراتی که درست جلوی چشمش رخ داده بود. ناخوداگاهش این را نمی پذیرفت، انقدر از کودکی در هر جا در گوشش خوانده بودند که «چیزی که علم ثابتش نمی کنه نیست» و اینکه« همه اینا که میگن خوناشاما یا گرگینه ها یا هر چیز دیگه ای هس دروغه» تمام اطلاعاتش که در این مدت داشت این را تکذیب میکرد ولی چشم هایش انچه را دیده بودند روی میز محاکمه ذهنش میکوبیدند و انتظار باور داشتند!
چرا انسانها از وقتی متمدن شدند و کم کم به تکنولوژی دست یافتند همه چیز را به اینکه ایا علم ثابتش میکند یا نه خلاصه میکردند؟
سردرگم بود، حس تهی بودن داشت! هاکان که سکوت و تردید و ته مایه های نگرانی را در او میدید یک قدم از فاصلیشان را کم کرد برای اینکار مردد بود ولی خود را با اینکه اگر او جای رها بود و در این سن کم اینهمه مشکل و دگرگونی میدید حتما نیاز به دلداری داشت دستش را روی بازوی او گذاشت، و با دست دیگر چانه اش را بلند کرد و خیره به چشمانش شد، چشم های که مانند گوی نور را در خود منعکس میکردند، نمیتوانست از چشمانش حس دقیقش را بفهمد، پس از چند لحظه سکوت گفت: نترس، هیچ اتفاق بدی نمیفته.
تو تا الان تونستی تبدیل یک موجودیت رو از سر بگذرونی مطمعن باش اینم میتونی.
هاکان درست میگفت، او به پری تبدیل شده بود! با یادآوری انروز هم از کارهای ایلهان حرصش گرفته بود، و هم خنده اش پسرک بی عقل فکر این را نکرده بود شاید اصلا او خون جاودان را نداشته باشد و با اینکار خفه میشد!
گرمای دست هاکان کمی فقط کمی از سرمایی را که در درونش ریشه زده بود را ذوب کرد. هاکان فشار کوچکی به بازویش وارد کرد و سپس ان را رها کرد.
در این شرایط فقط دلگرمی میخواست از هر کسی! با لحنی ارام گفت: من دیگه میرم.
هاکان سری تکان داد و به دور شدن و سپس از بالکن و اتاق او خارج شدنش نگاه کرد. چرا او انقدر مضطرب و نگران بود؟ یعنی دلش نم خواست مانند انها شود؟ ولی مگر انها چه مشکلی داشتند؟ وارد اتاقش شد و رایانه اش را روشن کرد و مشغول بررسی اسناد و مدارک مربوطه شد. چند تقه ای که به در خورد او را به خودش اورد بله ای گفت و به ساعت مچی اش نگاه کرد ساعت 3:47 دقیقه عصر را نشان میدادند بوی عطر مانیا فضای اتاق را پر کرد صدایش هم به این مجموعه اضافه شد که گفت: برای نهار نیومدی گفتم بیارم بالا باهم بخوریم.
با بی حوصلگی به سمتش چرخید ارایشی مات کرده بود، لباس های نازکی به تن داشت که با کمی دقت میشد بدنش را دید، واقعا چه شرم اور! با اینحال گفت: بزارش رو میز.
مانیا با لبخند گفت: باشه.
سینی را روی میز گذاشت و خودش هم روی مبل نشست، مگر هاکان به او گفت که بشیند و با او غذا بخورد؟!
هاکان: نگفتم میتونی بشینی!
با ابروی بالا رفته به مانیا نگاه میکرد و با ان لحن دستوری مانیا زود از جایش بلند شد با نارضایتی که در چشمانش مشهود بود گفت: ببخشید سرورم.
هرچند مانیا مسعولیت مهمی به عهده داشت اما باز هم زیر دست هاکان بود، ان گستاخی ها را هم به پای بزرگواری خودش و برای راحتی اعصابش میگذاشت.
هاکان: میتونی بری.
و نگاهش را از مانیا برداشت بعد از خارج شدن مانیا، به سینی که حاوی دو بشقاب ته چین و درکنارش مخلفاتش بود نگاه کرد. یعنی رها ناهار خورده بود؟ شب که انرژی مضاعفی از دست میداد حداقل باید الان کمی غذا میخورد تا غش کردن احتمالیش به بعد تبدیل شدن موکول شود.
"هاکان"
تردیدی که توی دلم بود رو به این قانع کردم که من حوصله ندارم شب ضعف کنه و مشکلش بمونه برای من. با قدم های اروم و مثل همیشه محکمم از اتاق خارج شدم و بسمت اتاق رها که با فاصله یک اتاق از سمت راست از اتاق من فاصله داشت راه افتادم و پس از رسیدن دستمو بالا اوردم و چند تقه ای به در زدم، با شنیدن صداش که دورگه بود و نشون از اوضاع بدش بود در رو باز کردم، بذون اینکه به سمتم برگرده گفت: سودا، چند بار بگم الان میل ندارم هروقت خواستم میخوام برام غذا بیاری.
صدای کلافش که غمگین هم بود سودا را مخاطب قرار داده بود. اینبار از روی لبه تخت که نشسته و سرش را میان دستانش فرو برده بود بلند شد و در همون هین گفت: تو که هنو...
ادامه حرفش با دیدن من ناتموم موند دستم رو داخل جیب شلوارم فرو بردم و با ابروی بالاپریده نگاهی به سرتاپاش انداختم. مثل همیشه ساده و در عین سادگی اراسته و زیبا بود.وقتی از جانب من چیزی نشنید خودش گفت: چیزی شده؟ نکنه وقت رفتنه؟
سری به نشونه نفی تکون دادم و گفتم: همرام بیا.
بی صدا از اتاق خارج شدم و او هم بی حرف اضافه ای دنبالم اومد تو این دوروز من سه بار از این دختر خواسته بودم به اتاقم و شخصی ترین حریمم پا بزاره، با دعوت خودم!
درو باز کردم و به رسم ادب صبر کردم اول رها وارد بشه، و بعد اون خودم. چند قدم جلو رفت و سپس به سمتم چرخید و نگاه منتظرش رو بهم دوخت. اشاره ای به مبل های راحتی مشکی رنگ اشاره کردم و گفتم: بشین.
ساکت رفت و نشست با دیدن سینی غذا حتما خودش فهمید که قراره چی بگم ولی بازم لب باز نکرد.
هاکان: بخور، دلم نمیخواد شب غش کنی بیفتی رو دستم!
خودمم نشستم و بشقابی که به سمت من بود برداشتم و قاشق رو از محتویاتش پر کردم و داخل دهنم گذاشتم، رها هم با نارضایتی که سعی در پنهونش داشت بشقاب خودش رو برداشت و اروم و خانومانه شروع به خوردن کرد.
نصفش رو خورد و بقیش رو همونطور که اون رو دوباره داخل سینی قرار میداد با دست دیگش پارچ رو برداشت و از سینی لیوانی هم برداشت و تا نصف پر کرد و کم کم نوشید، از اینکه نمیتونستم ذهنشو بخونم و بفهمم الان به چی فکر میکنه لحظه ای حرصم گرفت، با پادشاه بودنم نمیتونستم ذهن یه دختر بچه نیم وجبی رو بخونم! بعد اتمام غذا با تشکر زیر لبی از جا بلند شد و اروم از اتاق بیرون رفت. کتابی برداشتم و مشغول مطالعه شدم با گذشت حدود یک ساعت کتاب رو بستم و زنگی که در اتاقم مخصوص احضار خدمتکار بود رو فشردم، طولی نکشید که چند ضربه به در خورد و بعد صدای زنی از انسوی در بلند شد: سرورم چیزی احتیاج دارید؟
هاکان: برو به اتاق رها بانو و بهشون بگو حاضر شن تا نیم ساعت دیگه راه می افتیم.
خدمتکار: چشم سرورم.
از جا بلند شدم و از جا سوییچی کلید ماشینم رو برداشتم امروز نیاز به تجمل نبود و هرچه ساده تر از قصر میرفتیم بهتر بود، با عوض شدن تصمیمم کلید لامبورگینی رو سرجاش برگردوندم و با سوییچ BMW از اتاق بیرون رفتم جلوی در اتاقش ایستادم و در زدم، بعد چند لحظه با وجود یک کوله متوسط رو دوشش احتمال دادم حتما لباس برداشته! با گفتن «بریم» من راه افتادیم و بعد از گذر از محوطه به پارکینگ رفتیم، دزدگیرشو زدم که با روشن شدن چراغ های راهنمای ماشین و صدای به خصوص دزدگیرش سمتش رفتیم و سوارش شدیم، تمام مدت که حدود2ساعت راه بود رو من به رانندگی و رها به تماشای منظره بیرون پنجره خیره موند.
با رسیدن به محل مورد نظرم ماشینو نگه داشتم.
"رها"
هزار جور فکر تو ذهنم چرخ میخورد و جاشو به یکی دیگه میداد، شدم کسی که به همه چیز و در عین حال به هیچ چیز فکر نمیکنه! با توقف ماشین نگاهمو به اطراف دوختم، دشت سرسبزی بود، تقریبا منطقه وسیعی بود! از جلو با فاصله حدود 1000متر درختای زیادی دیده میشدن که گویای این بود که اینجا حاشیه جنگله. با پیاده شدن هاکان منم پیاده شدم، نسیم سردی می وزید و از لابه لای علف هایی که حدود 30سانتی میشدن رد میشد و سکوت رو میشکست، ارومی فضا از استرسم کم کرده بود ولی فقط تا حدودی، هاکان به کاپوت ماشین تکیه زد، کولمو که یه دست لباس و چند تا هم شکلات داخلش بود رو روی کاپوت گذاشتم و خودم راه افتادم. میخواستم کمی قدم بزنم و سکوت و ارامشی هم که وجود داشت فضای خوبی ایجاد کرده بود، تمام اطلاعاتی که تا بحال در باره گرگینه ها شنیده، دیده، یا خونده بودم تک به تک تو صحنه ذهنم خودشونو به نمایش میذاشتن، خودمو با این که اینم حتما مثل همون تبدیل شدن به پری اسونه دلداری میدادم، الان حتی از این اتفاق تعجب هم کرده بودم!
"هاکان"
به دور شدنش خیره شدم، خیلی دلم میخواست بتونم ذهن این دخترک سرکش رو بخونم، فاصلش ازم زیاد شده بود اما برام طی این فاصله خیلی راحت بود، پس بیخیال شدم و همونطور به تماشای اضطراب و نگرانی که میخواست پنهان کنه نشستم.خورشید غروب میکرد و من منتظر یه واکنش از اغاز درد رها به انتظار ایستاده بودم، حدس زدم که احتمالا از تاریکی بترسه پس به سمتش رفتم. نسیم سردتر شده بود و حدس اینکه الان رها سردشه هیچ سخت نبود، همونطور که داشتم به سمتش میرفتم کتمو از تنم دراوردم و روی ساعدم انداختم، بعد چند دقیقه که بهش رسیدم کت رو روی شونه هاش انداختم که تکونی خورد و به سمتم برگشت، هیچ چیز رو نمیشد از صورتش تشخیص داد.
هاکان: بریم کنار ماشین.
بدون حرف کنارم راه افتاد و در همون حین که شونه به شونه باهم برمیگشتیم گفت: ممنون. سری تکون دادم، لبه های کت رو گرفت و بهم نزدیکترشون کرد حسی ضعیف ولی خوب زیر پوستم دوید، با رسیدن به نزدیکی های ماشین نیم نگاهی به رها انداختم که چهره درهمش کنجکاوم کرد، پس از حالا شروع شده بود.
"رها"
کم کم سر درد گرفته بودم از غروب و بعد اومدن هاکان دنبالم اروم اروم شدت سر دردم بیشتر میشد، به ساعت مچی دستم نگاه کردم، 9/23 دقیقه رو نشون میداد با ایستادن هاکان قدم جلو رفتمو برگشتم و مقابلش ایستادم که دستشو رو بازوم گذاشت و گفت: درد داری؟
درد داشتم، دردی که هرلحظه زیادتر میشد! از سرم به اعضای بدنم هم سرایت کرده بود و حالا تموم جونم درد داشت، سری به هاکان که منتظر جوابم بود سر تکون دادمو گفتم: سردرد دارم.
هاکان: میتونی سرپا باستی؟
با این دردی که ذره ذره تو وجودم میپیچید ضعیف تر میشدم واقعا توانایی اینکه سرپا بمونم در خودم نمیدیدم، با صدای ارومی زمزمه کردم: نه.
انتظار داشتم بگه بریم داخل ماشین ولی تو یک لحظه یه دستشو زیر زانو ها و دست دیگشو پشت سرشانه هام قرار داد و از زمین بلندم کرد!
با اخمایی درهم رو بهش گفتم: این چه کاریه؟؟
با بیخیالی نگاهم کرد و گفت: تغییراتت شروع شده نمیبرمت داخل ماشین که الکتریسیته روت اثر نذاره، زمین هم پر از حشره و مورچه و جک و جونوره دلت میخواد بزارمت پایین، میخوای؟
با کنایه گفتم: مثلا اگه الکتریسیته روم اثر بزاره چـ....
با دردی که تو استخونام حس کردم لحظه ای نفسم رفت! همه جونم درد میکرد و کم کم تحملم تموم شد و از شدت فشاری که داشتم تحمل میکردم ناله میکردم به شونه هاکان که دم دستم بود چنگ زدم و فشردمش دردی که تو تنم میپیچید به جای کم شدن هر لحظه بیشتر میشد و ناله های من به فریاد تبدیل شد هربار انگار که موجی از تغییرات از سرتا پام عبور کنه حس میکردم که تمام اجزای تنم در حال متلاشی شدن و پیوند دوبارن که قبل از خوب شدن بدتر از هم میپاشید.
.... نمیدونستم که چه مدت از این وضعم میگذشت فریادهام تو پهنه دشت گم میشد با پایین گذاشته شدنم توسط هاکان خواستم چشمامو باز کنم که نتونستم، چند لحظه ی بعد با حس درد شدید و فلجی نتونستم تعادلمو حفظ کنم و افتادم.
"هاکان"
شاهد زجر کشیدنش بودم،اماکاری از دستم بر نمیومد! بعد از مدتها حس بی مصرف بودن بهم دست داده بود!
به اسمون نگاه کردم ماه دیگه به وسطای اسمون رسیده بود، رها رو اروم گذاشتم زمین طی چند ثانیه تعادلشو از دست داد و بعد در حین افتادن تبدیل شد چشماش بسته بود و معلوم بود هنوز حواسش سرجاش نیست.
به ماده گرگی که به سپیدی برف بود چشم دوخته بودم مثل شاهکار یک نقاش قهار که بهترین تصویر ها رو میکشه بود، بی نقص و زیبا! اروم سرشو بلند کرد و نگاهم کرد چشماش توی تاریکی برق میزد انگار که به جای چشم دو گوی درخشان بود. با حس حضور یک مزاحم چشم از رهایی که فقط کمی ازم کوتاه تر بود گرفتم و به سمت تاریکی ها رفتم.
"شایان"
ساعتو نگاه کردم 10دقیقه تا 12 بود، از یه ساعت پیش بی قراری تو وجودم رخنه کرده بود و حالا هم نمیتونستم یه جا بند شم کتابی که مثلا میخواستم بخونم رو روی میز گذاشتم، میدونستم این بی قراری از چیه ولی هنوز نمیخواستم باور کنم، این بوی خون اصیلی که هر لحظه بیشتر از قبل میشد کم کم کلافم میکرد، نه نمیشه همینطور یه جا وایسم، همین بو رو دنبال میکنم و به منبعش میرسم. از تراس اتاقم پایین پریدم و رد بوی خون و گرفتم و طی10دقیقه من وارد سرزمین گرگینه ها شده بودم و از حاشیه جنگل شرقی به موجودی که جلوی چشمام به یک ماده گرگ سپید تبدیل شد نگاه میکردم پس بویی که منو بی قرار کرده بود خون ملکه صلحمون بوده! با تبدیل هاکان و حرکتش به این سمت بیخیال شدمو با نهایت سرعتم راه برگشتو پیش گرفتم مطمعن بودم که هاکان هم دنبال دردسر اضافه نیس و تعقیبم نمیکنه. با یاداوری بوی مدهوش کننده اون خون گرم که با کمی دقت میتونستم حتی صدای حرکتشو تو رگاش بشنوم لبخند کجی گوشه لبم نشست، با وجود اینکه با گرگینه ها روابط دوستانه ای نداشتیم به نظر این دخترک ظریف، واقعا عالی بود فکر نمیکنم که دیگه همچین ماده گرگ بینظیری تو سرزمین گرگینه ها باشه.
"ماهان"
به ماه اسمون چشم دوختم هاله انرژی که تو اطراف جریان داشت بیشتر از قبل شده بود مثل اینکه این دختر کوچولو داشت قدرت هاشو بیدار میکرد، فقط امیدوارم که ملکه صلح بشه و کور حرص و طمع نشه که هر چهار سرزمینو به باد میده با صدای نگین که بازم بی اجازه وارد اتاقم شده بود چشم از ماه گرفتم و به سمتش برگشتم لباس خواب نازکش که از نظر خودش میخواست منو جذب کنه تنشو به نمایش گذاشته بود، با صدای ارومش گفت: چی اینقد فکر سرور منو بهم ریخته؟
و بعد با لحنی مرموز اضافه کرد: اگه امر کنید میتونم کمک کنم که حالتون بهتر بشه.
با کلافگی سری از روی تاسف تکون دادمو گفتم: نگین کی میخوای دست از این کارا برداری؟ بهتره صبر منو امتحان نکنی.
سرشو کمی کج کرد و تلی از موهاشو به دست گرفت و گفت: چرا؟
ماهان: عاقبت خوبی نداره.
از مقابلش گذشتم و بسمت تخت رفتم، مشغله فکریم اینروزا اونقدر زیاد بود که به تنهایی باعث سردردم بشه و حالا رفتار های مضحکانه نگین هم اضافه شده بود. دستی به شقیقه دردناکم کشیدم و گفتم: نگین تنهام بزار.
کمی این پا و اون پا کرد و از اتاق خارج شد، روی تخت دراز شدم خسته بودم خیلی خسته!
"رها"
سرگیجه داشتم و اطرافو درست حسابی نمیدیدم، اروم چند بار سرمو تکون دادم تا دیدم کمی واضح تر شه، به هاکان که جلوم ایستاده بود و زل زده بود بهم نگاه کردم، با چند ثانیه مکث از جلوم با سرعت گذشت و تو تاریکی ها فرو رفت، محدوده دیدم خیلی واضح بود، من توی تاریکی که تنها روشناییش ماه اسمون و ستاره هاشن اینقدر خوب ببینم! میدونستم که الان تبدیل به گرگ شدم، با تصورم زمین تا اسمون حس و حالش فرق داشت! صدا های که حالا میتونستم بشنوم با دو ساعت پیش خیلی فرق داشت، دشتی که فکر میکردم تنها صدایی که شکننده سکوتشه صدای جیرجیرک و باده، حالا صدای جونورایی که با اینکه ازم فاصله داشتن میتونستم صدا و حتی تا حدودی حرکاتشونو با کمک به ارتعاشاتشون بشنوم! خوشحالی و هیجانی زیر پوستی تو تموم تنم میپیچید، کنجکاو شدم ببینم چه شکلی شدم. با صدای قدم هایی از پشت سر که بهم نزدیک میشد چرخیدم و گرگی به سیاهی شب که نسیم روی خز براقش میرقصید چشم دوختم، با شکوه بود، همونطور که در شکل انسانی بود.
جلوم تبدیل شد، ولی از یه چیز تعجب کرده بودم بار اولی هم که تبدیل به گرگ و بعد انسان شد همون لباس ها تنش بود! اخه این چطور ممکن بود؟
بهم رو کرد و گفت: وقتی خواستی به شکل انسانیت برگردی کافیه خودتو تو جسم انسانی تجسم کنی.
ازش رو برگردوندم دلم نمیخواست به این زودی تبدیل شم، تازه بعد اون همه عذاب داشتم از اینکه اینهمه قدرت درون خودم داشتم و یکی یکی دارن رو میشن لذت میبردم، با نارضایتی به سمتش برگشتم و بهش نگاه کردم حرفی نزد و بعد چند ثانیه به سمت ماشین رفت و چراغ هاشو روشن کرد و برگشت و جلوی ماشین ایستاد و به وسط کاپوت تکیه داد و دستاشو داخل جیبش برد و گفت: من فعلا عجله ای ندارم میتونی بری و بگردی.
برگشتم و با انرژی زایدوالوصفی که درون خودم حس میکردم دویدم، سرعتم کم کم بالا میرفت جوری که دیگه اطرافمو فقط یه تصویر تار میدیدم و تمام حواسمو داده بودم به جلو. صدای اب رو داشتم واضح تر میشنیدم و تصمیم گرفته بودم که به اونجا برم، با تمام سرعتم بازم متوجه چشمایی بودم که از هر فاصله نه چندان زیاد دارن نگام میکنن، اما از بوشون میتونستم بفهمم که اونا هم بیشتر گرگن و بقیشون هم جونورای جنگل. با رسیدن به منبع اب که فکر میکردم رودخونست توقف کردم و به برکه نسبتا بزرگی که اب زلالش مثل اینه بود نگاه کردم تا خودمو ببینم تصویر ماه اینجا رو روشن تر کرده بود و من تونستم گرگی سفید رو ببینم که با کنجکاوی داشت به خودش نگاه میکرد! دقیقا نقطه عکس هاکان که به سیاهی شب هم طعنه میزد بود من سفید سفید بودم!
"هاکان"
به قرص نانو هوشمند تو دستم نگاه کردم، منتظر بودم تا رها برگرده و اینو بهش بدم و بعد تبدیل بشه اینطوری هروقت به انسان یا گرگ تبدیل میشد همیشه پوشیده بود.
گوشیمو در اوردم و باهاش مشغول شدم،،، دوباره به ساعت نگاه کردم شب رو به اتمام بود و این دختر سر به هوا هنوز برنگشته بود! با فکر به اینکه شاید بلایی سرش اومده تلخی همه وجودم رو پر کرد، اما با تکرار این که اون قدرتمنده و هیچکس جرات صدمه زدن بهش رو نداره به سمت جنگل رفتم.
ــ ظهر ــ
اعصابم خورد بود و از شدت خستگی سرم رو به انفجار بود. جایی تو جنگل نمونده بود که نگشته باشم و حالا دست خالی داشتم برمیگشتم، با فکر اینکه چطور گذاشتم با تازه تبدیل شدنش ازم دور بشه عصبانیتم تشدید میشد سوار ماشین شدمو مسافت دوساعتی تا قصر رو تو یه ساعت طی کردم. با رسیدن به محوطه قصر از ماشین پیاده شدم و بدون خاموش کردنش رو به مستخدمی که با دو میومد سمتم گفتم: ببرش پارکینگ.
همونطور که به سمت اتاقم میرفتم گوشیمو در اوردم و به حسام زنگ زدم. با بوق چهارم برداشت که گفتم: 5 مین دیقه تو اتاقم باش.
و قطع کردم.
با قدم هایی بلند خودمو به اتاق رسوندم. جلوی اینه کنسول وایسادم و به شخص شلخته ای که تو اینه بود و چشماش از فرط خستگی قرمز شده بود نگاه کردم، به این حال و روزم پوزخندی زدم و دو دکمه بالای پیراهنم رو باز کردم. با تقه ای که به در خورد و بعد باز شد و حسام تو چهارچوب در ایستاده بود و بهم زل زده بود. با تعجب اومد داخل و در رو پشت سرش بست به سمت مبل های راحتی که کنار پنجره ها چیده شده بود رفت و روی یک تک نفره نشست. نگاه متعجبش از روم برداشته نمیشد، رفتم و مقابلش روی یه دونفره نشستم و گفتم: رها ناپدید شده.
با همین جمله تو شک رفت، حق هم داشت این افتضاح مشکل بزرگی بود که باید یه جوری حل و فصل میشد، فقط امیدوارم قبل اینکه جنگ و درگیری صورت بگیره پیداش کنیم.
"رها"
تموم تنم درد میکرد هنوز کامل از خلسه خواب خارج نشده بودم، که با صدای چند نفر که با کمی فاصله از من داشتن صحبت میکردن هوشیار شدم، چشمامو باز کردم که با نور شدیدی که به چششم تابید اشک توش جمع شد و من اینبار همونطور که از جام بلند میشدم چشمامو باز کردم، تو یه جایی مثل کلبه بودم که همه جا تم قهوه ای داشت، یکی از اون سه نفر که دید من نشستم به اونیکی ها هم گفت و هر سه به سمتم برگشتن، یه دختر و دوتا پسر بودن که قیافشون بیشتر از 30نمی زد، البته اینجا نمیشد سن کسیو حدس زد ماشاالله ناقابل همشون بالای 100بودن.
به سمتم اومدن و دختره روی زانوش نشست و گفت: خوبی؟
سرمو تکون دادم، چشمای مشکیش تو زمینه پوست گندمیش و لبای معمولی و ابروهای نسبتا هلالیش چهره ای مهربون براش سر هم کرده بود، اما من نمیتونستم بهشون اعتماد کنم. با صدایی اروم گفتم: من اینجا چیکار میکنم؟
پسری که سمت راستم نشسته بود گفت: تو جنگل پیدات کردیم، حالت خوب نبود اوردیمت اینجا تب شدیدی داشتی ال ای از دیشب بالا سرت بود.
به پسرا نگاه کردم چهره های معمولی داشتن هردوشون چشم قهوه ای و با ابروهای پر تفاوتشون این بود که پسری که کنارم نشسته بود رنگ پوست تیره تری با بینی قلمی بود و اونیکی پوستش نسبتا روشن تر با بینی که کمی از اینیکی بزرگتر بود.سرمو پایین انداختم و دیشب تو نظرم تجسم شد رفتنمون به اون دشت، دردکشیدن و تبدیل شدنم، رفتنم به جنگل و در اخر بیخبری.یعنی گم شده بودم و هاکان نتونسته بود پیدام کنه؟ با فکر هاکان سر بلند کردم و گفتم: هاکان کجاست؟
هر سه با تعجب و گیجی نگاهی رد وبدل کردند و اخرش اون دختر که گویا اسمش ال ای بود گفت: منظورت کیه؟
با کلافگی سر تکون دادمو گفتم: همون که پادشاه گرگینه هاست.
با این حرفم رنگ از رخ ال ای پرید با ترس به پسری که کنارش بود نگاه کرد و گفت: ارین نکنه از خوانواده سلطنتیه؟!
و بعد به اونی که کنار من نشسته بود نگاه کرد و گفت: امیر تو که گفتی کنار برکه پیداش کردی!
ارین: اروم باش عزیزم چیزی نیست.
و بعد رو کرد سمت من و گفت: شما با ایشون چه نسبتی دارید؟
برای گفتن تردید داشتم، اما باید حقیقتو میگفتم، پس از چند لحظه مکث به صورتاشون نگاه کردم و گفتم: نسبتی باهاش ندارم.
به وضوح نفس راحت ال ای رو که تو سینش حبص کرده بود و ازادش کرد رو حس کردم، و ادامه دادم: من ملکه صلحم.
به چهره های پرتعجبشون که بعدا بیخیالی جایگزینش شد نگاه کردم و یک تای ابروم بالا رفت که امیر پوزخندی زد و گفت: جوری جدی گفتی که نزدیک بود باور کنیم، حالا بیخیال خودتو معرفی کن و بگو اینجا چیکار میکنی؟
رها: یعنی چی اینجا چیکار میکنم؟
از قیافت معلومه مال اینطرفا نیستی رنگ پوستت روشنه نمیشه گفت هم اهل سرزمین خوناشامایی چون رنگ چشمت سیاه نیست.
با تعجب داشتم به سوال مطرح کردنش و بعد جواب خودشو دادن نگاه میکردم که ال ای گفت: امیر بس کن.
و بعد چشماشو ریز کردو نگام کرد که قیافش بیشتر از اینکه جدی باشه بامزه شد و گفت: اصلا یه کاری.
صداشو صاف کرد و بعد با غرور گفت: برادر من پزشک سلطنتیه و بهم گفته بود ملکه صلح رو دیده.
ارین گفت: بیخیال ال ای بنظرت حالا که ملکه صلح پیدا شده و شایعه هم شده جون جاودان تو رگاشه بنظرت عالیجناب همچین سهل انگاری میکنن؟
ال ای که همونطور خیره من بود گفت: حسام میگفت دختری که پادشاه اورده بود و برای چک کردن سلامتیش حسام رو خواسته بود با ما فرق داشت، اما نگفت چه فرقی.
و بعد چرخید سمت پسرا و با یکم حرص که قاطی لحنش شده بود گفت: میگفت خیلی خوشگله و مثل دخترای اینجا نیست.
و بعد زیر لب که انگاربا خودشحرف میزد گفت: پسره ندید بدید تا یکی که یکم خوش ابو رنگه میبینه تعریف از سر زبونش نمی افته!
ال ای: اصلا همین الان زنگ میزنم بهش.
"هاکان"
همه چیو به حسام گفته بودم سفارش کردم سربازهایی رو برای پیدا کردن رها بفرسته، عصر شده بود و من نمیدونستم چیکار کنم نه میتونستم بشینم و نه وایستم نگرانی و بی قراری عجیبی تو دلم نشسته بود روی تراس ایستاده بودم و به مکان نامعلومی زل زده بودم. اگه بلایی سرش اومده باشه چی؟ یا شاید دزدیده باشنش؟ ممکنه شایان برده باشدش؟ فکر های بی جوابی تو سرم چرخ میخورد و مثل خوره به جون مغزم افتاده بود، از دیروز چیزی نخورده بودم ولی در کمال تعجب گشنگی احساس نمیکردم انگار افکار ازار دهندم اشتهام رو کور کرده بودند. با صدای باز شدن در فهمیدم که حسام برگشته، اومد کنارم و گفت: 100مامور مخفی رو برای پیدا کردنش فرستادم، ولی اگه خبر گم شدن رها به بیرون درزکنه چی؟
تو این شرایط با شنیدن اسم رها از زبون حسام که بدون پسوند یا پیشوند گفته بود به سمتش برگشتم و با اخمای تو هم گفتم: رها نه و ملکه صلح!
از این به بعد اینطور میگی.
حسام که کاملا معلوم بود انتظار این رفتار منو نداره سر تکون داد و با صدای ارومی گفت: بله عالیجناب، امر امر شماست.
یک روز بعد...
"رها"
از دیروز که اینجا بودم بیشتر با هر سه تاشون اشنا شده بودم، ارین و امیر برادر بودن و ال ای همسر ارین بود. و همونطور که حدس میزدم سنشون بیشتر از صد بود، ارین 187ساله و ال ای145و امیر163.
تنها نگرانی که داشتم بی خبر بودن هاکان ازم بود، دیروز که ال ای به حسام زنگ زد و با شنیدن جمله مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد قطع کرد. حالم از دیروز بهتر بود و تقریبا خوب شده بودم. از روی صندلی نهارخوری بلند شدم و به سمت ال ای رفتم که داشت ظرف هارو میشست کنارش به. کابینت های mdf تکیه زدم و گفتم: من تا کی باید اینجا بمونم؟
ال ای همونطور که بشقابی که اب کشی کرده بود رو سر جاش میزاشت گفت: رها یه چیزی میپرسم.
و بعد ابو بست و برگشت سمتم و ادامه داد: پسرا حرف دیروزتو جدی نگرفتن، ولی میخوام خودت بگی تو واقع.. واقعا ملکه صلحی؟
تو چشماش نگاه کردم و گفتم: دلیلی نمیبینم که دروغ بگم.
ال ای: امروز دوباره به حسام زنگ میزنم، میگم که کسی با این مشخصات اینجاس، امم یا اصلا نه میدم خودت حرف بزنی.
سرمو تکون دادم و همراهش از اشپزخونه خارج شدم.
"هاکان "
الان دو روز بود که رها بدون هیچ ردی ناپدید شده بود! حسام از دیروز درجا میزد اما خبری نبود انگار که اب شده بود و رفته بود زمین! در اتاق تقه ای خورد و پشت بندش حسام وارد شد با خستگی خودشو روی مبل سه نفره انداخت وپاهاشو با بی قیدی ولو کرد. حوصله نداشتم حتی باهاش حرف بزنم، فکر اینکه اگه بلایی سرش اومده باشه ذره ذره تو همه وجودم رخنه کرده بود و فقط یه اشتباه کوچیک لازمم بود تا خشمم فوران کنه و خدا عاقبت اون بخت برگشته رو بخیر کنه. تقریبا عصر بود با صدای گوشی حسام که خوابش برده بود از جا بلند شدم و به سمتش رفتم به شونش زدم و بیدارش کردم و گفتم: گوشیت خودشو کشت، ببین کیه.
روی تخت دراز کشیدم و زانوی راستم رو جمع کردم و ارنج راستمو روی چشم هام گذاشتم. با صدای بلند حسام عصبی به سمتش برگشتم که با جمع کردن حواسم و شنیدن صدای پشت خط لحظه ای دلم فرو ریخت، با سرعت از روی تخت بلند شدمو گوشیو از دست حسام قاپ زدم و با عصبانیت گفتم: کدوم گوری هستی تو؟
رها: اروم باش این چه طرز حرف زدنه؟
حسام بلند شد و گوشیو از دستم گرفت و با یه خدافظی قطع کرد گفت: بریم پیشش.
سوییچ رو از روی عسلی برداشتم و کتمو روی ساعدم انداختم، با قدم های بلندخودمو به پارکینگ رسوندم و سوار شدم با نشستن حسام با سرعتی دیوانه وار روندم، رها فقط بزار دستم بهت برسه.
"رها"
چهره های مبهوتشون که ترس روش سایه انداخته بود رو بهم دوخته بودن، همینجوری هم گوشاشونو تیز کرده بودن حرف های منو حسام و بشنون که با فریاد عصبی هاکان شوک زدگیشون بیشتر شد، واقعا چرا اینقدر از هاکان میترسیدن؟ اون که اصلا ترسناک نبود، شاید هم من اون روی دیگشو ندیده بودم. 30دقیقه از قطع کردنم میگذشت که صدای زنگ آیفون پشت سر هم بلند شد ارین بلند شد و رفت درو باز کنه به چهره ال ای نگاه کردم که دیدم به ورودی خیره شده چشم ازش گرفتم. با وارد شدن هاکان و حسام بلند شدم که هاکان با قدم های بلند خودشو بهم رسوند چشماش قرمز شده بود و سر و روی مرتبی نداشت انتظار داشتم الان سرم داد بکشه یا... یا حتی بهم سیلی بزنه ولی با حلقه شدن بازوهاش دورم رفتم تو شک! محکم فشارم میداد با یاداوری اینکه تنها نیستم و چند نفر دارن این صحنه رو میبینن سعی کردم از بغلش خارج شدم که صدای عصبیش به گوشم رسید که گفت: بهتره که یه توضیح قابل قبول داشته باشی.
اروم ولم کرد و به چشمام خیره شد دستاش هنوز رو بازوهام بود و منی که تو هضم این اتفاق به مشکل خورده بودم به بقیه نگاه کردم که با چشمای در حدقه گرد شدن فهمیدم که دارن پیش خودشون میبرن و میدوزن. هاکان از بازوی راستم منو کشید و روی مبل دونفره نشست و منم نشوند ازش تا میشد فاصله گرفتم، و با نگاه بهش و دیدن خشم و عصبانیتش فهمیدم چرا ال ای و بقیه اینقدر ازش میترسن نگاه زخمیشو رو هر سه نفرشون میچرخوند و در اخر روی من ثابت شد، با لحنی اروم اما ترسناک گفت: خب میشنوم.
با چند لحظه مکث گفتم: اونشب بعد اینکه وارد جنگل شدم به سمت صدای اب رفتم و به یه برکه رسیدم اخرین چیزی که یادم میاد همونجاس.
چند لحظه نگام کرد تا تایید صحت حرفامو از چشم هام بگیره، و بعد به امیر و ارین و ال ای که همونطور وایساده بودن دوخت و گفت: و کدوم احمقی به خودش اجازه داد رها رو از اونجا ببره؟
کلمه ببره رو داد زد، چقدر این هاکان و هاکانی که من میشناختم با هم فرق داشت! امیر زبون باز کرد و گفت: عالیجناب من.. من اونشب اون اطراف بودم و ایشونو بیهوش پیدا کردم فکر.... فکر کردم به کمک احتیاج دارن برای همین اوردمشون اینجا.
هاکان: تو غلط کردی.
صداش بالا رفته بود، و بعد گفتن این جمله از جاش بلند شد و روبه روی امیر ایستادسه چهار سانتی ازش بلند تر بود از یقه، امیر رو بلند کرد و به عقب پرتش کرد که امیر محکم به دیوار خورد، داشت باز به سمتش میرفت که زودتر ازش جنبیدم و از بازوش گرفتم و گفتم: چته تو؟ چرا اینجوری میکنی؟
برزخی برگشت سمتم و گفت: نکنه ازش خوشت اومده که داری طرفداریشو میکنی؟
و اینبار من بودم که عصبی شدم و بازوشو ول کردم و گفتم: هیچ میفهمی چی داری میگی؟ عوض تشکرت ازشونه که برداشتنم اوردن تا حالم خوب شه؟
هاکان پوزخندی زد و گفت: واقعا؟! یعنی تو نفهمیدی که اون شیفته بوت شده؟
و به امیر اشاره کرد. ولی من که چیزی نفهمیده بودم گفتم: چی؟
"هاکان "
میخواستم گردن اون مرتیکه رو خورد کنم و صدای شکستن استخوناش اب خنک روی اتیش عصبانیتم بشه. فکر اینکه بوی رها اونو به خودش جذب کرده باعث میشد خون تو رگام به جوش بیاد، با پرسیدن رها بهش نگاه کردم، یعنی نفهمیده بود؟
هاکان: هرکس بویی داره که با بقیه متفاوته مثل اثر انگشت، و این مرتیکه جذب بوی تو شده.
باید خودمو اروم میکردم، نباید اینقدر روش حساس میشدم، ما هیچ ربطی به هم نداشتیم، و همه این ها با یاداوری اینکه رها از جنگل تا اینجا رو به احتمال زیاد تو بغل اون بوده همه سعی که برای آروم کردنم کرده بودم رو دود کرد ولی بازم قبل رفتنم سمتش رها دستمو گرفت و با صدای اروم و زمزمه واری گفت: چند لحظه بیا.
دستش سرد بود، حدس اینکه از استرس زیاد اینطور شده سخت نبود از حال گذشتیم و وارد اتاقی شدیم. دستمو ول کرد و روی تخت نشست، کنارش با فاصله نشستم و سرمو تو دستام گرفتم سر درد بدی سراغم اومده بود با صدای رها بهش گوش کردم.
رها: ببخشید،، هرچند بازم درست حسابی نمیدونم اون که گفتی یعنی چی ولی خب..
حرفشو ادامه نداد و نفسشو با خستگی بیرون داد.
هاکان: چجوری اوردتت؟
رها: چی؟
دست خودم نبود و به شکل وسواسی میخواستم بدونم حداقل این مسافتو با ماشین اومدن یا...
هاکان: با ماشین اوردتت؟
بعد چند لحظه سکوت گفت: نمیدونم!
از این جوابش که ادمو سرگردون میزاشت هیچ خوشم نمیومد. از جام بلند شدم و با اخمای تو هم گفتم: بریم.
بدون حرف اضافه ای بلند شد راه افتادم و رها هم به دنبالم اومد توی پذیرایی نشسته بودن و دختره داشت با حسام حرف میزد، به گفته حسام خواهرش ال ای بود و همسرش ارین و برادر شوهر عوضیش امیر.
ال ای: چی میشه؟
حسام: اروم باش نترس، هی..
و بقیه حرفشو با دیدنم فرو خورد.
رها به سمت ال ای رفت و جلوش وایساد که ال ای هم بلند شد.
رها: این دو روز اذیت شدی ممنون واسه پرستاریت ازم.
ال ای اشکاشو پاک کرد و گفت: این چه حرفیه، باعث افتخارم بود بانو.
دیگه حوصله اینجا موندن نداشتم با لحنی کلافه گفتم: بسه بریم.
رو به حسام گفتم: رسیدگی کن.
و با رها از اون خونه لعنتی بیرون اومدیم به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم.
خیلی خوش شانس بود که بلایی سرش نیومده بود، تو این اوضاع که همه فهمیدن جانشین هانا اومده و از همه مهمتر خون جاودان تو رگاشه سودجو ها همه جا هستن و یه کوتاهی کوچیک میتونه الیان رو به فنا بده.
"رها"
صدای اروم پیانو و مناظر بیرون فضایی عالی برای سکوت بود، میخواستم حالا که برگشتم فکرمو ازاد کنم، ولی بازم نمیشد، از وقتی سوار شده بودیم حتی یک کلمه هم حرف نزده بود و من هم تو سکوت بودم، کم کم از مسیر ناهموار به آسفالت رسیدیم و بعد کمی هم وارد محوطه قصر شدیم، با نگه داشتن ماشین پیاده شدم و خواستم برم داخل که با صدای هاکان به سمتش برگشتم.
هاکان: حالت خوبه؟
رها: اره.
خواستم باز برگردم که گفت: حسامو میفرستم معاینت کنه باید از سلامتت اطمینان حاصل کنم.
سری تکون دادم و راه افتادم با گذشتن از محوطه همکف و راهرو های طولانی به طبقه دوم و اتاق خودم رسیدم، رفتم داخل و درو بستم کم کم به اینجا عادت کرده بودم و حالا اینجا حس خوبی بهم میداد، به سمت تخت رفتم و روش نشستم، دستمو روی، روتختی که تازه شسته شده بود کشیدم و به این چند وقت فکر کردم دقیقا همون کاری که هرروز میکردم و هردفعه سعیم بر این بود که من میتونم و باید با شرایط جدید کنار بیام، دراز کشیدم عجیب خوابم میومد.
"هاکان"
از حموم بیرون اومدم و حوله کوچیکی که دستم بود رو انداختم رو کاناپه راحتی و روش ولو شدم یه ساعتی میشد از اونجا برگشته بودیم، به حسام سپرده بودم به محض تموم شدن کارش اونجا بیاد و یه چکاب برای رها ترتیب بده.
چشام دیگه سوزش گرفته بودن دستمو روی چشای بستم گذاشتم و خودمو به یه خواب نیم بند دعوت کردم.
با صدای در هوشیار شدم و با صدایی که بخاطر خواب دورگه شده بود بله ای گفتم و در باز شد حسام داخل شد، تو این چند روز یکسره پیگیر بود تا رها رو پیدا کنیم، خستگی از سر و روش میبارید.
حسام: بانو کجان؟
هاکان: تو اتاقشه.
از جام بلند شدم و تو رختکن لباسای همیشگی رو پوشیدم. همونطور که دکمه های پیراهنمو میبستم بیرون اومدم و جلوی کنسول وایسادم و یقه مو مرتب کردم، همراه حسام از اتاق خارج شدم و بسمت اتاق رها رفتیم، با رسیدنمون حسام چند تقه به در زد بعد چند لحظه انتظار که جوابی شنیده نشد اینبار به همراه در زدن گفت: بانو؟ میشه بیایم داخل؟
و باز هم سکوت بود که نصیبمون شد حس بدی داشتم، یعنی ازم ناراحت بود که اینطور رفتار میکرد؟ دستگیره درو گرفتم و بازش کردم و داخل شدم، پشت سرم هم حسام اومد با دیدنش که روی تخت دراز خوابیده از اون حس کم شد، حسام جلو رفت، اما با دیدن رها حالت صورتش تغییر کرد و گفت: بیا اینجا ببین.
به سمتش رفتم و به رها نگاه کردم، همه تنش خیس عرق بود دستمو رو پیشونیش گذاشتم، داغ بود انگار که بخواد بجوش بیاد! رو به حسام کردم و گفتم: چرا اینجوری شده؟
حسام:دقیق نمیدونم، شاید،،،، شاید بدنش هنوز نتونسته با تغییرات بدنش کنار بیاد.
نگران شده بودم! من.. منی که به خیالمم نبود چه بلایی سر کی بیاد، نگران شده بودم! لباش خشک شده بود و چند تل از موهاش روی صورت رنگ پریدش بود کنارش نشستم و موهاشو کنار زدم، با صدای هاکان حواسمو به حرفاش دادم.
حسام: یه احتمال دیگه هم هست.
بهش نگاه کردم که ادامه داد: انگار کسی میخواد به ذهنش نفوذ کنه، ایشون هم بلد نیس چطور باید این انرژی رو دفع کنه ولی بخاطر نیروی وجودیشون یه جور سپر براشون درست شده.
به حرفاش فکر کردم، درست میگفت! گفتم: سعی میکنم کسی که میخواد اینکارو بکنه رو ببینم انگشت اشاره و انگشت وسطمو روی پیشونیش گذاشتم و تمرکز کردم، از قرار معلوم رها خودش هم خواست چون بعد چند دقیقه سکوت و سیاهی محض اول چهره رها رو دیدم و بعد کم کم راهرو هایی ظاهر شد، مکانی کاملا اشنا و فردی که داشت اینکارو میکرد....
با عصبانیت چشمامو باز کردم و رو به حسام گفتم: یکیو بفرست همین الان مانیا رو بیاره اینجا.
با رفتن حسام سرمو تو دستام گرفتم، دختره احمق! رو چه حسابی داشت این غلطو میکرد؟ انگار هنوز جا نیفتاده بود که رها ملکه صلحه و در افتادن باهاش به معنی درافتادن با ماست. با ورود حسام و دوسرباز که مانیا رو همراهشون اورده بودن از جام بلند شدم و روبه روش ایستادم، یقه باز لباسشو تو دستم جمع کردم و گفتم: پاتو فراتر از حدت گذاشتی مانیا.
چشماش رنگ ترس گرفت و گفت: نمیـ.... نمیفهمم چـ..ی داری میگ..
فریادم صداشو تو گلو خفه کرد.
هاکان: داشتی چه غلطی میکردی؟